عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - در تعریف اسب
تعالی الله ز رخش باد رفتار
که زیبد گرد راهش بوی گلزار
به رفتن چون نسیم است و به تک باد
به تن قاف و به صورت چون پریزاد
نسیم آسا خرامش دلپسند است
ز جستن جستنش آتش بلند است
عجب از تندی این برق آیین
نسوزد آتشش گر خانهٔ زین
ز جوش حدت این آتشین دم
بریزد میخ از نعلش چو شبنم
مگر هم پویهٔ این مه جبین شد
که برق از خود بکام اولین شد
ز شوخیهای این اندیشه رفتار
به دام حیرت از بس شد گرفتار
به سقف آسمان برق درخشان
به جا مانده چو تار عنکبوتان
رود گر از پس دیوار گلشن
رگ گل همچو نبض آید بجستن
رود چون باد اگر بر روی دریا
نجنبد آب او آئینه آسا
کنی آئینه گر از نعل آن سم
بود چون بحر دایم در تلاطم
چنان در پویه این آتش ز جا رفت
که از دم دود او رو بر قفا رفت
گه جستن عجب زین رشک گلگون
نیاید گر چو مار از پوست بیرون
ز یالش گردن او شاخ سنبل
کفل از جوشن رنگین تل گل
بود چون می شود گرم تکاپو
دمش یک گل پیش از کاکل او
اگر سازند دام از موی یالش
نگردد صید جز مرغ خیالش
کشد بر صفحه شکلش را چو بهزاد
هوا گیرد به رنگ کاغذ باد
ز شوخی بسکه بی آرام باشد
به بی آرامی از بس رام باشد
بره نقش سم این تند جولان
طپد همچون دل عاشق ز حرمان
به هر جاده که گشته گرم گرفتار
بجستن آمده چون نبض بیمار
به هر عضوش جدا انداز جستن
گرفته چون شرر در کوه مسکن
ز گردن رسته گوش این فلک شان
چو برگ از شاخ گل در نوبهاران
ز گوش و گردن این جعد کاکل
دمید از شاخ سنبل غنچهٔ گل
ز گوش و گردن این رشک غزاله
عیان کرده صراحی و پیاله
ز بس خردی به چشم کس عیان نیست
ز گوش او به جز نامی، نشان نیست
دو گوش از کوچکی زین کوه بالا
نماید همچنان کز قاف عنقا
به چشم و گردن این جلوه پیرا
نباشد نسبتی آهوی چین را
بهم چشمیش کو گردن فرازد
ولی با گردنش همسر نباشد
اگرچه چشم آهو شوخ و شنگ است
به پیش چشم او داغ پلنگ است
ز بس در تند رفتاری است استاد
گره باشد سرینش لیک برباد
ثنایا در دهن چون در صدف در
کفل همچون دل اهل حسد پر
بود در پیکر این شعله جولان
سرین و دم سر و خرطوم پیلان
همانا اسب جادو زین قبیل است
که نصفش اسب باشد نصف قیل است
به تک باد است دست این پریزاد
خطاب باد دستش می توان داد
نه تنها باد دست است به سبک خیز
که از سم گشته کاسه سرنگون نیز
ز طول کاکل این کبک رفتار
نماید کاسهٔ سمهاش مودار
ندارد احتیاج شانه آن یال
در او مرغ دل از بس می زند بال
ز بس کاندر هنرمندی است دستور
گذارش گر فتد بر تار طنبور
ز موزون جستن این برق رفتار
صدای نغمه بیرون آید از تار
سبک خیزی که بیرون ناید آهنگ
بود گر جاده اش ابریشم چنگ
ز دستش گشته آسان حل مشکل
به یک ناخن گشوده عقدهٔ دل
گزیدی جای خود گر پیش سم را
نیفتادی گره در کار دم را
نهد بر سینه سم در قطع فرسنگ
برد تا نعل مصقل از دلش زنگ
دمش دنبال این طاووس رفتار
پریشان همچو عاشق از پی یار
ببینی چو دم این کبک رفتار
به هر مویش ببندی دل گره وار
دم او از گره باشد نمودار
بعینه همچو مار و مهرهٔ مار
زند طاق از دم خود گاه رفتار
به رنگ ابروی خوبان گره دار
هلال آسا فکند این شوخ چالاک
ز نعلش حلقه ها در گوش افلاک
ز خوش اندامی سم این پریروی
ربود از لاله های سرنگون گوی
ز نعلش میخ زرین آشکاره
چو بر رخسار ماه نو ستاره
صدای هر سم این کوه بنیان
شد از بالای اندامش دو چندان
دو چشم او ز مژگان بلاجو
فکنده شاخها بر هم دو آهو
روان گاهی چو آب و گه چو باد است
ندانم مرغ یا ماهی نژاد است
همیشه خضربادا رهنمایش
ز چشم بد نگهدار خدایش
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
لاهور که دلبریش بسی عیار است
از شوخی طبع با که و مه یار است
گر کنچنیش دست زد خلق بود
عیبش نکنی طلای دست افشار است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۸
گشاد خنده زنان چشم برمن آفت جانی
چه خنده یی چه نگاهی چه نرگسی چه دهانی
بچهره چشم فروزی بعشوه مرد گدازی
عجب ملیح بیانی غریب چرب زبانی
رخی چه نازک و دلجو قدی چه چابک و رعنا
نه رخ که ماه تمامی نه قد که سرو روانی
کجا ملاحت لیل کجا حلاوت شیرین
ازین شکر دهنی فتنه یی بلای جهانی
خموش اهلی ازین نکته تا کسی نبرد پی
که داد این سخن آشنا غریب نشانی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در وصف خیمه و مدح شاه اسماعیل گوید
این چه فرخنده خیمه این چه سر است
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - نیز در خیمه و مدح شاه گوید
یارب اینخیمه یا گلستان است
یا نمودار چرخ گردان است
دوخت نرگس بنقش او دیده
یا در او چشم خلق حیران است
گرد این خیمه بین که از حشمت
اطلس چرخ عطف دامان است
منزل دوست شد چو خیمه دل
زین طنابش زرشته جان است
چنبرش طوق گردن اعداست
میخ او میخ چشم ایشان است
با هزاران طناب زر پیشش
خیمه آفتاب لرزان است
فلک اطلس است و سایه او
بر سر آفتاب تابان است
آفتابی است شاه اسماعیل
کز سپهر شرف درخشان است
نزد کرسی نشین بارگهش
کرسی عرش زیر فرمان است
خیمه اش گر طناب بگشاید
رشگ طاووس و باغ رضوان است
ساقیا می بده بشادی او
که کفش همچو گل زر افشان است
آفتاب سپهر جان بخشی است
روشن است این نه حرف پنهان است
خیمه بیرون مزن ز سایه او
که درین سایه آب حیوان است
گر هزارش زبان بود اهلی
وصف او صد هزار چندان است
خیمه دولتش بود باقی
بر زمین تامدار دوران است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح شاه اخی بیک گوید
باز شد وقت طرب آمد سوی گلزار گل
برگ عیش عندلیب آورد دیگر بار گل
صبحدم، خونین دل بلبل گشاید در چمن
چون بخندد غنچه و بنمایدش دیدار گل
گل درون پرده شب در خواب ناز و بامداد
میکند بلبل ترنم تا شود بیدار گل
خرده یی داروی بیهوشی است در جام شراب
تا رباید هوش بلبل را، زهی عیار گل
بارها از سینه اش افتد ز بس کز خار خار
میزند ناخن چو من بر سینه افگار گل
دید بلبل زخم خونین بر گل و از مهر سوخت
تا بخاکستر کند آن زخم را تیمار گل
بشکند یا قوت زرد و لعل تر باد صبا
تا کند معجون درد بلبل افکار گل
بلبل از خون جگر پرورد گلبن را بمهر
وین دمش از خون گواهی داد بر رخسار گل
هر زخم زر غنچه کز باد بهارش داد دست
برشکست و کرد بهر شهریار ایثار گل
بلبل از بال گشوده کرد موسیقار ساز
وز هوادف میزند در پای موسیقار گل
برگ گل آیینه اقبال مرغ عاشق است
غافل است از آه بلبل هرکه دارد خوار گل
صبحدم میخواند بلبل این غزل بر شاخسار
جامه را صدپاره کرد از ذوق این گفتار گل
ای تنت در نازکی نسرین و پیشش خار گل
نخل قدت شمع سبز و آتشین رخسار گل
بیر خت گر در چمن از بهر گل چیدن روم
زان چمن ناید بدستم غیر زخم خار گل
بسکه بازت پای در خون دل عاشق زده
هست نقش پای او بر بهله بلغار گل
شاه اخی بیک آفتاب دین و دولت کز شرف
خار راهش هست در چشم اولوالابصار گل
گر وزد بر طبله عطار باد لطف او
غنچه های خشک گردد در کف عطار گل
زنگ خورده تیغی ار ابش دهد از خون خصم
آورد چون شاخ سبز آن تیغ پر زنگار گل
بسکه از رشگ شمیم خلق او می میخورد
در دلش خون بسته همچون نافه تاتار گل
قصر گردون سای او را جام روزن آفتاب
گلشنش را چوب دراز طوبی و مسمار گل
تا دهان در ذکر دست درفشان او گشود
هر سحر دارد دهان پر لولو شهوار گل
ای ترا در سر ز جام حیدر کرار می
در کفت از آب روی احمد مختار گل
پیش تیر همتت همچون نشان کاغذی
دارد آماج فلک از انجم سیار گل
مینویسد بهر حفظت هیکلی زاسمای حق
زد بسرخی زان جهت صد دور در طومار گل
حامی دینی و از و همت پی اخفای نتن
عطر دارد در دهانچون مردم خمار گل
راستی را بایدش مانند خیری صد زبان
تا تواند کرد ذکر خلق تو تکرار گل
وقت گلگشت بجای پرنیان باد صبا
افکند در زیر پای توسن رهوار گل
نیست بی وجهی که گل مرغان بفریاد آورد
مطربان از بهر بزمت میکنند تکرار گل
گر وزد برمار گنج از گلشن لطفت نسیم
سنبل پیچان شود آن مار و جای مار گل
کلک من از خون دل هرگه نویسد نامه یی
بلبل خوش نغمه گویا هست در منقار گل
سرورا، گستاخیم هم از امید عفو تست
ورنه میدانم که کس نفروخت در گلزار گل
چون نویسد کلک اهلی مدح تو شاید اگر
آرد اوراق زر افشان بهر این اشعار گل
شعرم از معنی رنگین نخل گل بربسته است
ورنه هرگز گلبنی را نبود اینمقدار گل
میکنم ختم سخن ترسم که روتابی ازو
زانکه بی حرمت شود هرجا که شد بسیار گل
تا بود باغ فلک مرغ سحر خیزش ز مهر
وز کواکب باز آرد بر در و دیوار گل
گلبن عمرت بود تا هر سحر از آفتاب
آورد چون غنچه بیرون گنبد دوار گل
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
چو پیر شدی لذت دوران هیچست
کو هر چه خوردی بی در دندان هیچست
دندان دو صف لشگر سلطان تن است
لشگر چو شکست کار سلطان هیچست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
پیری که ز خستگی تنش تاب خورد
سودش ندهد اگر چه جلاب خورد
برگی که بموسم خزان زرد شود
ریز دز درخت اگر چه صد آب خورد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
با صاحب حسن دیده حس باشد
قطع نظرش ز اهل مجلس باشد
تا از گل رخ بنفشه اش بر ندمد
چشمش بزمین چو چشم نرگس باشد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۲
شیراز که گل درو بصد لون بود
مثلش نتوان گفت که در کون بود
مصرست ولیک با عوانان چکند
مصری که در او هزار فرعون بود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۸
برخیز و مکن تکیه به عمر گذران
می خور که وفا نیست در اطوار جهان
در باغ جهان ز مهر و بیمهری یار
صبح است گل آفتاب و زردست خزان
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۲
خوش گفت به باغ بلبل نغمه سرای
حرفی ز جفای عالم عشوه نمای
فریاد که یاد فتنه از باغ جهان
گلها همه بر دو خار و خس ماند بجای
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۱ - آمدن شمع بمجلس
خوش آن دل کش بود محفل فروزی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز درت شمعی در آید
درآمد شمع با روی درخشان
تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نو رسیده
قبای شمع سان در بر کشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون ز تاب نار خوردن
عرق رفته ز رویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۵ - جواب دادن پروانه
چو گفتند این حکایت خادمانش
فتاد از داغ دل آتش بجانش
زبان بگشاد و گفتا خادمان را
که گویید از من آن سرو روان را
که ای شمشاد قد لاله رخسار
ز شوخی آتش محضی پریوار
قدت سرو و ز سروت گل دمیده
رخت گل و ز گلت سنبل دمیده
چه شیرینی! مگر چون مادرت زاد
بجای شیر نابت انگبین داد
ز مادر کس بدین لطف و طراوت
نزاید چون تو با چندین حلاوت
خوی افشان آتشین رویت شد از تاب
زهی آتش که از وی میچکد آب
قدت شاخ گل سبزست بی خار
که از سر تا قدم گل آورد بار
گل رویت که در گلزار نبود
چو او هرگز گلی بی خار نبود
تویی در جنت نیکویی آن حور
که در شأن تو آمد آیت نور
بنازم سرو قد شوخ شنگت
بمیرم پیش روی لاله رنگت
دلم خواهد که دفع هر گزندی
بسوزد بر سرت همچون سپندی
به جسم و جان بخوبان زان نمانی
که چیزی ماورای جسم و جانی
به جان آتش زنم رنگ تو گیرم
ببوسم پای تو آنگه بمیرم
ز رویت چشم من گر دور گردد
چراغ دیده ام بی نور گردد
من آن مستم که گر سازی کبابم
بسوزم جان وز آتش رو نتابم
همی گفت از سر سوزش ثنایی
همی خواندش بصد زاری دعایی
که چون شمع فلک تابنده باشی
نمیری تا قیامت زنده باشی
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۶ - صفت دخترکی که نامش گل بود
ساقی از آن می که به از تازه گل
باز بر آن چهره نه از غازه گل
گرمی دمساز گل آید بجوش
آبی از آن تازه گل آید بجوش
مرغ که از دولت گل بانگ اوست
قدر گل از شهرت گلبانگ اوست
داشتی اندر حرم آنشه نشان
دختری اندر رخش از مه نشان
دختر خوش صورت معنی گرو
برده هم از معنی لیل گرو
گل شده نام خوش آن گل بدن
سوخته می زاتش آن گل بدن
دامنش از دیده بد پاک تر
وز غم از دیده صد پاک، تر
گیسوی او آمده تا پا ز فرق
فرق از آن تا شب یلدا ز فرق
گرمه پیشانی او غره بود
از فر پیشانی وی غره بود
قامت او گلبن باغ جنان
دیده او مرهم داغ جنان
ابرویش آن قبله عشاق طاق
چون مه نور در همه آفاق طاق
سنبلش آموخته هر گوشه چین
خرمنی اندوخته هر خوشه چین
نرگس افسونگرش آهو شده
مستی آهو برش آهو شده
در رخش آنچ از پی شرمست بود
و آهوی او از پی شرمست بود
غمزه شوخش همه چون نیشتر
هر مژه یی از نم خونیش تر
چهره و مو دیده بینا فروز
در شب دل سوخته بین ناف روز
دل شده دیوانه از آن خال او
کو شده بیگانه از آن خال او
چون سمن از غنچه خود بینیش
کم شده کش رنجه خود بینیش
لعل لب آمیخته شهدش بشیر
یوسف از آن فتنه عهدش بشیر
در دهن از تنگی او پسته تنگ
راه دل آن تنگ شکر بسته تنگ
نقطه در آن دایره گنجا نبود
هیچ نه از نادره کانجا نبود
خنده اش انداخته در گل شکر
تهمتی انداخته در گلشکر
رشته دندان همه جان سر بسر
گوهر جان راضی از آن سر بسر
سیب که خواندی به زرد آن زنج
میزدی از غایت درد آن زنج
آفت دلها شده آن گردنش
وز همه به غارت جان کردنش
نقره خامی بر، از آن هم زیاد
نقره شد از نسبت آن کم زیاد
بازوی او راحت هر جانش بود
ساعد او پنجه مرجانش بود
برگ گل آن ناخن و در خون رزان
رسته گل از خون همه کف چون رزان
سوسنی انگشت و سر انگشتها
شعله جانسوز در انگشتها
وز گل تر بسته دودر سینه داشت
عمری از آن نیمه از سی نداشت
نخل قدش بسته هم از مو میان
مرهم جان بود کم از مومیان
نافه و نافی چو دو زیبا بهش
چون سخن اینجا رسد خفا بهش
دیده دو کوه از پس ران زهره اش
نیست جز از زهره کس این زهره اش
هم گل و مل ساقش و هم ساقیش
عرش خوش از صحبت همساقیش
از کف پا تن همه تا شانه پر
لؤلؤ تر ساخته کاشانه پر
گر بتو گل نسبتی از رنگ داشت
کی به ازو صورتی ارژنگ داشت
قصه دختر همه کوته کنم
خلعت و صافی او ته کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در هجر طرب بیش کند تاب و تبم را
مهتاب، کف مار سیاه ست شبم را
آوخ که چمن جستم و گردون عوض گل
در دامن من ریخته پای طلبم را
ساز و قدح و نغمه و صهبا همه آتش
یابی ز سمندر ره بزم طربم را
در دل ز تمنای قدمبوس تو شوری ست
شوقت چه نمک داده مذاق ادبم را
از لذت بیداد تو فارغ نتوان زیست
دریاب عیار گله بی سببم را
ترسم که دهد ناله جگر را به دریدن
قطع نظر از جیب، بدوزید لبم را
از ناله به نبضم بنه ای دوست سرانگشت
مانند نی اندر ستخوان جوی تبم را
ساقی به نمی کز قدح باده چکانی
بر خلد بخندان لب کوثر طلبم را
در من هوس باده طبیعی ست که غالب
پیمانه به جمشید رساند نسبم را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
خوشا روز و شب کلکته و عیش مقیمانش
گورنر مهر و مکناتن بهادر ماه تابانش
سکندر با همه گردنکشی چاووش درگاهش
ارسطو با همه دانشوری طفل دبستانش
کمند گردن شیران رم جولان شبدیزش
جواهر سرمه چشم غزالان گرد میدانش
به انداز تمنا غایبان را دل گرفتارش
به هنگام تماشا حاضران را دیده حیرانش
تن سهراب و رستم رعشه دار از بیم شمشیرش
سر اسکندر و دارا فگار از چوب دربانش
زبانها ساتگین گردان به پرسشهای پیدایش
نفس ها باده پیمای نوازشهای پنهانش
به ذوق لطف عاجزپروری دلها نکو خواهش
به شکر فیض نصفت گستری لبها ثناخوانش
شمار جوهر اسرار دانایی ز ایمانش
فروغ جبهه منشور خاقانی ز عنوانش
هم از خوبی به بزم اندر دل افروزست گفتارش
هم از مردی به رزم اندر جگردوزست پیکانش
اگر گویی مروت گویم آن رنگی ز گلزارش
اگر گویی فتوت گویم آن بویی ز بستانش
به مدحش گرچه کم گفتم ولی زان گونه در سفتم
که در سلک غزل جا داده ام غالب به دیوانش
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
خوشتر بود آب سوهن از قند و نبات
با وی چه سخن ز نیل و جیحون و فرات
این پاره عالمی که هندش نامند
گویی ظلمات و سوهن ست آب حیات
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
در کلبه من اگر غباری بینی
پیچیده به خویش همچو ماری بینی
تنگ ست چنان که دایم از صحن سرای
از جرم فلک ستاره واری بینی