عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مواضعی که دروغ گفتن در آنها جایز است
و مخفی نماند که در چند وضع، دروغ را تجویز کرده اند:
اول: در جایی که اگر مرتکب دروغ نشود مفسده ای بر آن مترتب شود، یا ضرری به خود برسد، یا باعث قتل مسلمانی یا بر باد رفتن عرض او با آبروی او یا مال محترم او بشود، که در این صورت جایز، بلکه واجب است پس اگر ظالمی کسی را بگیرد و از مال او بپرسد، جایز است انکار کند یا جابری او را بگیرد و ازعمل بدی که میان خود و خدا کرده باشد سوال کند جایز است که بگوید نکرده ام و همچنین هر که بپرسد از کسی از معصیتی که از او صادر شده باید اظهار آن نکند، زیرا اظهار گناه، گناهی دیگر است و اگر از عیب یا مال مسلمانی از او استفسار کنند جایز است انکار آن، بلکه در همه این صور واجب است.
دوم: در وقتی که میان دو کس ملال و فسادی باشد جایز است که کسی از برای اصلاح میان ایشان، دروغی از زبان هر یک به دیگری بگوید تا رفع فساد بشود و همچنین هرگاه از خود شخصی سخنی سرزده باشد یا عملی صادر شده باشد که اگر راست را بگوید باعث فتنه یا عداوت مومنی یا فسادی شود، جایز است که انکار آن را کند و اگر کسی مکدر شده باشد و رفع آن موقوف باشد به انکار سخنی که گفته باشی یا عملی که کرده باشی جایز است انکار آن.
سوم: هرگاه زن، چیزی از شوهر بخواهد که قادر نباشد یا قادر باشد اما بر او واجب نباشد، جایز است به او وعده دهد که می گیرم، اگر چه قصد او نباشد گرفتن آن و نگیرد .
و همچنین هرگاه کسی را که زنان متعدده باشد جایز است که به هر یک بگوید: من تو را دوست دارم، اگر چه مطابق واقع نباشد.
چهارم: هرگاه طفلی را به شغلی مأمور سازی و او رغبت به آن نکند، از مکتب رفتن یا شغلی دیگر، جایز است که او را وعده دهی یا بترسانی که با تو چنین و چنان خواهم کرد، اگرچه منظور تو کردن آن نباشد.
پنجم: در جهاد و حرب نمودن با اعداء دین اگر به دروغ، خدعه توان نمود که سبب ظفر یافتن بر دشمنان دین شود.
و حاصل کلام آن است که در هر موضعی که فایده مهمه شرعیه بر آن مترتب شود و تحصیل آن موقوف به کذب باشد جایز است دروغ گفتن و اگر بر ترک دروغ، مفسده شرعیه مترتب شود واجب می شود و باید از حد ضرورت و احتیاج، تجاوز نکرد.
و دروغ گفتن در تحصیل زیادتی مال و منصب و امثال اینها از چیزهائی که آدمی مضطر به آنه نیست حرام، و مرتکب آن آثم و گناهکار است.
اول: در جایی که اگر مرتکب دروغ نشود مفسده ای بر آن مترتب شود، یا ضرری به خود برسد، یا باعث قتل مسلمانی یا بر باد رفتن عرض او با آبروی او یا مال محترم او بشود، که در این صورت جایز، بلکه واجب است پس اگر ظالمی کسی را بگیرد و از مال او بپرسد، جایز است انکار کند یا جابری او را بگیرد و ازعمل بدی که میان خود و خدا کرده باشد سوال کند جایز است که بگوید نکرده ام و همچنین هر که بپرسد از کسی از معصیتی که از او صادر شده باید اظهار آن نکند، زیرا اظهار گناه، گناهی دیگر است و اگر از عیب یا مال مسلمانی از او استفسار کنند جایز است انکار آن، بلکه در همه این صور واجب است.
دوم: در وقتی که میان دو کس ملال و فسادی باشد جایز است که کسی از برای اصلاح میان ایشان، دروغی از زبان هر یک به دیگری بگوید تا رفع فساد بشود و همچنین هرگاه از خود شخصی سخنی سرزده باشد یا عملی صادر شده باشد که اگر راست را بگوید باعث فتنه یا عداوت مومنی یا فسادی شود، جایز است که انکار آن را کند و اگر کسی مکدر شده باشد و رفع آن موقوف باشد به انکار سخنی که گفته باشی یا عملی که کرده باشی جایز است انکار آن.
سوم: هرگاه زن، چیزی از شوهر بخواهد که قادر نباشد یا قادر باشد اما بر او واجب نباشد، جایز است به او وعده دهد که می گیرم، اگر چه قصد او نباشد گرفتن آن و نگیرد .
و همچنین هرگاه کسی را که زنان متعدده باشد جایز است که به هر یک بگوید: من تو را دوست دارم، اگر چه مطابق واقع نباشد.
چهارم: هرگاه طفلی را به شغلی مأمور سازی و او رغبت به آن نکند، از مکتب رفتن یا شغلی دیگر، جایز است که او را وعده دهی یا بترسانی که با تو چنین و چنان خواهم کرد، اگرچه منظور تو کردن آن نباشد.
پنجم: در جهاد و حرب نمودن با اعداء دین اگر به دروغ، خدعه توان نمود که سبب ظفر یافتن بر دشمنان دین شود.
و حاصل کلام آن است که در هر موضعی که فایده مهمه شرعیه بر آن مترتب شود و تحصیل آن موقوف به کذب باشد جایز است دروغ گفتن و اگر بر ترک دروغ، مفسده شرعیه مترتب شود واجب می شود و باید از حد ضرورت و احتیاج، تجاوز نکرد.
و دروغ گفتن در تحصیل زیادتی مال و منصب و امثال اینها از چیزهائی که آدمی مضطر به آنه نیست حرام، و مرتکب آن آثم و گناهکار است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
موارد استثنا شده از نفاق
و مخفی نماند که این در صورتی است که غرض از تردد میان دو دشمن و موافقت با آنها، محکم کردن دشمنی ایشان و امثال آن باشد اما هرگاه کسی آمد و شد با دو نفر، که با هم دشمن اند نماید، و اظهار دوستی خود با هر یک نماید، و فی الواقع هم با هر دو، دوست باشد، این نفاق نیست گو دوستی او با هر یک، دوستی صداقت و حقیقی نیست، چون دوستی حقیقی با کسی، با دوستی دشمن او جمع نمی شود و همچنین، اگر کسی از شر کسی دیگر ترسد، و به جهت دفع شر او با او اظهار دوستی کند، و مدح او را نماید به چیزی که اعتقاد به او نداشته باشد، و با او مدارا و سلوک کند، این نیز اگر چه نفاق است، و لیکن تا ضرورت، دال به آن است، مذموم نیست، و جایز است شرعا همچنان که مروی است «مردی در در خانه حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم اذن دخول طلبید حضرت فرمود: اذن دهید او را که بد مردی است از قبیله ای چون آن شخص داخل شد، حضرت با او نیز به تکلم آمد، به نحوی که حاضران گمان کردند که آن شخص را در خدمت آن سرور قدر و منزلتی است چون بیرون رفت، عرض کردند که در اول چنین فرمودی و چون داخل شد، با او حسن سلوک به جا آوردی؟ آن جناب فرمود که بدترین خلق خدا در روز قیامت، کسی است که احترام و اکرام او نمایند، که خود را از شر او محافظت نمایند» و همه اخباری که در خصوص مدارا وارد شده است، دلالت بر تجویز این نوع می کند.
و از بعضی از صحابه منقول است که «ما بر روی کسانی چند بشاشت و خرمی می کردیم، که دلهای ما بر ایشان لعنت می کرد» و همچنان که اشاره به آن شد چون از این نوع سلوک، در وقتی است که ناچار باشد که با آن شخص شریر آمد و شد نماید، و در ترک او و ترک مدارا، مظنه ضرر باشد نه اینکه مانند اکثر اهل این زمان، که به محض ردائت نفس، یا ضعف آن، یا به طمع بعضی از فضول دنیا، یا به توهمات بی جا با اکثر مردم بنای دورویی گذارده، و ایشان را به سخنانی مدح می کنند که اصلا دل ایشان از آن خبر ندارد، و این را مدارا و حسن سلوک می نامند.
و از بعضی از صحابه منقول است که «ما بر روی کسانی چند بشاشت و خرمی می کردیم، که دلهای ما بر ایشان لعنت می کرد» و همچنان که اشاره به آن شد چون از این نوع سلوک، در وقتی است که ناچار باشد که با آن شخص شریر آمد و شد نماید، و در ترک او و ترک مدارا، مظنه ضرر باشد نه اینکه مانند اکثر اهل این زمان، که به محض ردائت نفس، یا ضعف آن، یا به طمع بعضی از فضول دنیا، یا به توهمات بی جا با اکثر مردم بنای دورویی گذارده، و ایشان را به سخنانی مدح می کنند که اصلا دل ایشان از آن خبر ندارد، و این را مدارا و حسن سلوک می نامند.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۳ - پاسخ دادن شیرین، خسرو را
چو خسرو کرد ازین بسیار زاری
جوابش داد آن ماه حصاری
که دایم شاد و دولتیار باشی
زتاج و تخت، برخوردار باشی
ز بند هر حوادث بادی آزاد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بدین دولت بمانی جاودانه
مبادت هیچ آسیب از زمانه
به هر کارت، سعادت رهنما باد
به فیروزی همه کامت روا باد
حدیث تلخ، شیرین کی پذیرد
مکن تلخی که با من در نگیرد
ز من گر تلخ گردی منتی نیست
که شیرین را به تلخی نسبتی نیست
بدی بگدار کایین را نسازد
حدیث تلخ، شیرین را نسازد
به دین عشق، خود دیدن گناه است
ز تو تا عشق صد فرسنگ راه است
تو گر چه با منی واندر حضوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
درم گویی بیا بر روی بگشای
دمی از پرده ام رخسار بنمای
نمایم من خودت از پرده رخسار
ولی ترسم نیاری تاب دیدار
دگر گفتی گناهم چیست، هستی
بود هستی بتر از بت پرستی
ز هستی درجهان چیزی بتر نیست
بکش پا زین که غیر از دردسر نیست
تو گر با عشق من با ذوق و حالی
چرا آشفته این زلف و خالی
چو زلف من دل خود بیش مشکن
ز خود جو هر چه می جویی نه از من
تو بی خود شو که هشیاری و مستی
جدا از من نه ای هر جا که هستی
دگر گفتی که آخر شهریارم
مکن پیش کسان بی اعتبارم
بدان کانجا که باشد شرط یاری
نه شاهی گنجد و نه شهریاری
به کوی عشق، شاهی در نگنجد
غم ملک و سپاهی در نگنجد
اگر باشد طمع، شاهی گدایی ست
طمع یک سو نهادن پادشایی ست
به عشق از معصیت، شاهی چه خواهی
چه لافی هر زمان از پادشاهی
درین حالت که ما هستیم هر دو
نه تو از من کمی نه من کم از تو
نه تو از ما کمی، ما نز تو بیشیم
که هر یک پادشاه وقت خویشیم
ز خود تا دم زنی، دور از خدایی
ز خود گر پیش آیی پیش مایی
فنا مخلوق را باشد، نه خالق
منی معشوق را باشد، نه عاشق
شماتت باشد ای جان کار دشمن
چو ما باشیم هر دو سنگ ده من
دگر گفتی که گیرم ترک این کار
که دیدم زحمت این کار، بسیار
طریق عشقبازی در نوردم
روم زینجا، و زین در باز گردم
شنو چون بازم آوردی به آواز
کسی دیده ست هرگز عاشق و ناز
فسان بگدار و بگدر از فسون هم
که پیشت نیستم چندین زبون هم
نه آن پایم، که پرسیم از سر پای
به دستانم مگر برگیری از جای
تو را از قند شیرین نیست یاری
که حلوای شکر در خانه داری
اگر داری به شکر اهتمامی
شکر را هم به شیرینی ست نامی
تو دانی می روی این است ره پیش
شکر، شیرین مکن با من ازین بیش
دگر گفتی به غایت مستمندم
روم زینجا و بر دل سنگ بندم
مکن با من ازین رو سخت رویی
که خود این از زبان بنده گویی
تو در پروازی و من با دل تنگ
نشسته همچو مرغی بر سر سنگ
دلم را نرم کردن هست مشکل
که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل
برون نارد به خشم من پلنگی
زمانه تا نهد سنگی به سنگی
دگر گفتی ز فرهادم حکایت
حکایت نیست این، هست این شکایت
مگو با من دگر زین درد دلسوز
برو تو عشقبازی زو بیاموز
که اندر کوه هجران با دل تنگ
همه راز دلم می خواند از سنگ
هوس را سوی وصلم دسترس نیست
بدو گفتم مرا پروای کس نیست
در آن مشهد که باشد بی نیازی
هوسبازی نباشد عشقبازی
تو را فرهاد اگر چه نانکو بود
درین ره عشقبازی کار او بود
که از اندوه عشقم سنگ بی مر
گهی بر دل زدی و گاه بر سر
شوم قربان خاک بی گناهی
که جز نیکش نبد در من نگاهی
به دارایی که گردان کرد افلاک
که او را بود چشمی بر رخم پاک
به معبودی که تا کردم نظر باز
ندیدم مثل او دیگر نظر باز
به دوران همچو او مردی ندیدم
که شد خاک و ازو گردی ندیدم
ز تو غیر از هوسناکی نیامد
بجز مستی و بی باکی نیامد
تو و اندیشه وصلم، کجایی
تو عاشق نیستی، اهل هوایی
هوا گردی ست محکم در ره مرد
هوا هرگز نخواهد بود بی گرد
تو اغیاری درین معنی نه یاری
که با من جز هوا در سر نداری
فتد در هر نظر صد گونه شهوت
اگر نه کور سازی چشم شهوت
بگفتی هر چه با من، زان بتر نیست
تو مستی، قول مستان معتبر نیست
در آن مستی هر آنچه آن نیست نیکو
تو می گویی و می گویم که می گو
مکن با من دگر زین نکته در کار
مکن بی حرمتی، حرمت نگه دار
تو گرچه لشکر خونخوار داری
ز هر سو کشته بسیار داری
مرا هم هست، مژگانهای چون نیش
که هر یک زو به صد خون نیست درویش
مرنج از من اگر کردم خطابی
بود هر یک سؤالی را جوابی
کتاب و حرف من خواندی و دیدی
به من هر چیز کان گفتی، شنیدی
پرستارت منم شیرین دلبند
تو مخدوم و خدیوی و خداوند
شد اینها جمله اکنون روبه رویم
مگو دیگر چنین ها تا نگویم
جوابش داد آن ماه حصاری
که دایم شاد و دولتیار باشی
زتاج و تخت، برخوردار باشی
ز بند هر حوادث بادی آزاد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بدین دولت بمانی جاودانه
مبادت هیچ آسیب از زمانه
به هر کارت، سعادت رهنما باد
به فیروزی همه کامت روا باد
حدیث تلخ، شیرین کی پذیرد
مکن تلخی که با من در نگیرد
ز من گر تلخ گردی منتی نیست
که شیرین را به تلخی نسبتی نیست
بدی بگدار کایین را نسازد
حدیث تلخ، شیرین را نسازد
به دین عشق، خود دیدن گناه است
ز تو تا عشق صد فرسنگ راه است
تو گر چه با منی واندر حضوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
درم گویی بیا بر روی بگشای
دمی از پرده ام رخسار بنمای
نمایم من خودت از پرده رخسار
ولی ترسم نیاری تاب دیدار
دگر گفتی گناهم چیست، هستی
بود هستی بتر از بت پرستی
ز هستی درجهان چیزی بتر نیست
بکش پا زین که غیر از دردسر نیست
تو گر با عشق من با ذوق و حالی
چرا آشفته این زلف و خالی
چو زلف من دل خود بیش مشکن
ز خود جو هر چه می جویی نه از من
تو بی خود شو که هشیاری و مستی
جدا از من نه ای هر جا که هستی
دگر گفتی که آخر شهریارم
مکن پیش کسان بی اعتبارم
بدان کانجا که باشد شرط یاری
نه شاهی گنجد و نه شهریاری
به کوی عشق، شاهی در نگنجد
غم ملک و سپاهی در نگنجد
اگر باشد طمع، شاهی گدایی ست
طمع یک سو نهادن پادشایی ست
به عشق از معصیت، شاهی چه خواهی
چه لافی هر زمان از پادشاهی
درین حالت که ما هستیم هر دو
نه تو از من کمی نه من کم از تو
نه تو از ما کمی، ما نز تو بیشیم
که هر یک پادشاه وقت خویشیم
ز خود تا دم زنی، دور از خدایی
ز خود گر پیش آیی پیش مایی
فنا مخلوق را باشد، نه خالق
منی معشوق را باشد، نه عاشق
شماتت باشد ای جان کار دشمن
چو ما باشیم هر دو سنگ ده من
دگر گفتی که گیرم ترک این کار
که دیدم زحمت این کار، بسیار
طریق عشقبازی در نوردم
روم زینجا، و زین در باز گردم
شنو چون بازم آوردی به آواز
کسی دیده ست هرگز عاشق و ناز
فسان بگدار و بگدر از فسون هم
که پیشت نیستم چندین زبون هم
نه آن پایم، که پرسیم از سر پای
به دستانم مگر برگیری از جای
تو را از قند شیرین نیست یاری
که حلوای شکر در خانه داری
اگر داری به شکر اهتمامی
شکر را هم به شیرینی ست نامی
تو دانی می روی این است ره پیش
شکر، شیرین مکن با من ازین بیش
دگر گفتی به غایت مستمندم
روم زینجا و بر دل سنگ بندم
مکن با من ازین رو سخت رویی
که خود این از زبان بنده گویی
تو در پروازی و من با دل تنگ
نشسته همچو مرغی بر سر سنگ
دلم را نرم کردن هست مشکل
که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل
برون نارد به خشم من پلنگی
زمانه تا نهد سنگی به سنگی
دگر گفتی ز فرهادم حکایت
حکایت نیست این، هست این شکایت
مگو با من دگر زین درد دلسوز
برو تو عشقبازی زو بیاموز
که اندر کوه هجران با دل تنگ
همه راز دلم می خواند از سنگ
هوس را سوی وصلم دسترس نیست
بدو گفتم مرا پروای کس نیست
در آن مشهد که باشد بی نیازی
هوسبازی نباشد عشقبازی
تو را فرهاد اگر چه نانکو بود
درین ره عشقبازی کار او بود
که از اندوه عشقم سنگ بی مر
گهی بر دل زدی و گاه بر سر
شوم قربان خاک بی گناهی
که جز نیکش نبد در من نگاهی
به دارایی که گردان کرد افلاک
که او را بود چشمی بر رخم پاک
به معبودی که تا کردم نظر باز
ندیدم مثل او دیگر نظر باز
به دوران همچو او مردی ندیدم
که شد خاک و ازو گردی ندیدم
ز تو غیر از هوسناکی نیامد
بجز مستی و بی باکی نیامد
تو و اندیشه وصلم، کجایی
تو عاشق نیستی، اهل هوایی
هوا گردی ست محکم در ره مرد
هوا هرگز نخواهد بود بی گرد
تو اغیاری درین معنی نه یاری
که با من جز هوا در سر نداری
فتد در هر نظر صد گونه شهوت
اگر نه کور سازی چشم شهوت
بگفتی هر چه با من، زان بتر نیست
تو مستی، قول مستان معتبر نیست
در آن مستی هر آنچه آن نیست نیکو
تو می گویی و می گویم که می گو
مکن با من دگر زین نکته در کار
مکن بی حرمتی، حرمت نگه دار
تو گرچه لشکر خونخوار داری
ز هر سو کشته بسیار داری
مرا هم هست، مژگانهای چون نیش
که هر یک زو به صد خون نیست درویش
مرنج از من اگر کردم خطابی
بود هر یک سؤالی را جوابی
کتاب و حرف من خواندی و دیدی
به من هر چیز کان گفتی، شنیدی
پرستارت منم شیرین دلبند
تو مخدوم و خدیوی و خداوند
شد اینها جمله اکنون روبه رویم
مگو دیگر چنین ها تا نگویم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آن که مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه ی زاهد سالوس بپرهیز
کانسان که کند جلوه به ظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق تو را تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آن که مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه ی زاهد سالوس بپرهیز
کانسان که کند جلوه به ظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق تو را تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده ی حسرت به قفا داشت
هم چشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بی شرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه ی فرمانده ی ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوایی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یک دانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا به سر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده ی حسرت به قفا داشت
هم چشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بی شرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه ی فرمانده ی ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوایی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یک دانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا به سر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر هم درد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخن سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
چو زد دهقان زحمت کش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با این غنا ما را، غم بی خانگی باید
در این بی انتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
وگر هم درد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخن سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
چو زد دهقان زحمت کش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با این غنا ما را، غم بی خانگی باید
در این بی انتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختیار خود
مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم
مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود
ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود
ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود
به خود بس مژده ی وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختیار خود
مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم
مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود
ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود
ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود
به خود بس مژده ی وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مکن تکیه زنهار تا میتوانی
به عهد جوانان به عهد جوانی
کی آوردمی تاب این سست مهری؟
نمی بود اگر با من این سخت جانی
نه چندان به عشاق الفت نه دوری
نه پر ساده لوحی نه پر بد گمانی
مده تاج درویشی و کنج عزلت
به تاج فریدون و ملک کیانی
غم از شادمانی بود زانکه در دل
ز شادی غم آمد زغم شادمانی
تو را باشد از ناله ی ناتوانان
فغان و مرا ناله از ناتوانی
گرفتم به دل نیست میل (سحابت)
چه شد آخر اظهار لطف زبانی
به عهد جوانان به عهد جوانی
کی آوردمی تاب این سست مهری؟
نمی بود اگر با من این سخت جانی
نه چندان به عشاق الفت نه دوری
نه پر ساده لوحی نه پر بد گمانی
مده تاج درویشی و کنج عزلت
به تاج فریدون و ملک کیانی
غم از شادمانی بود زانکه در دل
ز شادی غم آمد زغم شادمانی
تو را باشد از ناله ی ناتوانان
فغان و مرا ناله از ناتوانی
گرفتم به دل نیست میل (سحابت)
چه شد آخر اظهار لطف زبانی
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - عقده ی دل
در طالعم اقتضای فرزند
غم نیست مرا اگر نباشد
زیرا که چو دختر است اگرچه
بی عصمت و بد گهر نباشد
نخلی است که کام باغبان را
زآن لذتی از ثمر نباشد
ورز آنکه ززمره ی ذکور است
زاین چند صفت بدر نباشد
گر همچو کسان زشت منظر
خوش صورت و خوش سیر نباشد
گویند که در نسب همانا
از طایفه ی بشر نباشد
ور دور نباشد از دل خلق
ورزشت به هر نظر نباشد
هردم ره او زنند اگر چه
محتاج به سیم و زر نباشد
آن به که به غیر دفتر شعر
از من خلف دگر نباشد
تا هیچ زمان از آن مخاطر
در خاطر من خطر نباشد
فرزند نه و کسی ز فرزند
چون من به جهان سمر نباشد
نام پدران به دهر از اخلاف
روزی دو سه بیشتر نباشد
نام من از این خلف به عالم
وقتی نه که مشتهر نباشد
نه تربیتی که تا چه ارزد
بی دانش و بی هنر نباشد
نه هر نفسیش بایدم گفت
پندی که در او اثر نباشد
نه هر شبش از برای کاری
خوانند و مرا خبر نباشد نباشد
نه باید از انفعال خلقم
از هیچ طرف مقر نباشد
القصه ز قیل و قال فرزند
چیزی بجهان بتر نباشد
غم نیست مرا اگر نباشد
زیرا که چو دختر است اگرچه
بی عصمت و بد گهر نباشد
نخلی است که کام باغبان را
زآن لذتی از ثمر نباشد
ورز آنکه ززمره ی ذکور است
زاین چند صفت بدر نباشد
گر همچو کسان زشت منظر
خوش صورت و خوش سیر نباشد
گویند که در نسب همانا
از طایفه ی بشر نباشد
ور دور نباشد از دل خلق
ورزشت به هر نظر نباشد
هردم ره او زنند اگر چه
محتاج به سیم و زر نباشد
آن به که به غیر دفتر شعر
از من خلف دگر نباشد
تا هیچ زمان از آن مخاطر
در خاطر من خطر نباشد
فرزند نه و کسی ز فرزند
چون من به جهان سمر نباشد
نام پدران به دهر از اخلاف
روزی دو سه بیشتر نباشد
نام من از این خلف به عالم
وقتی نه که مشتهر نباشد
نه تربیتی که تا چه ارزد
بی دانش و بی هنر نباشد
نه هر نفسیش بایدم گفت
پندی که در او اثر نباشد
نه هر شبش از برای کاری
خوانند و مرا خبر نباشد نباشد
نه باید از انفعال خلقم
از هیچ طرف مقر نباشد
القصه ز قیل و قال فرزند
چیزی بجهان بتر نباشد
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
مرا گویی که عشقت سر نبشتست
که خاکم را به مهر تو سرشتست
نروید در دلم جز بیخ مهرت
که تخم مهر رویت زود کشتست
چو روی او ندیدم هیچ چهری
بنی آدم نباشد او فرشتست
چه بودی گر چنین بدخو نبودی
نگار خوب رو را این سرشتست
فرو برده به خون دیده ام دست
نگویی ای دلارامم که زشتست؟
سرانگشتان دلبندم همانا
به خو ناب دل عشّاق رشتست
به ساعدهای سیمین تا دگر بار
کدامین عاشق بیچاره کشتست
مخور غم در جهان خوش باش حالی
بسا گلبوی ماه آسا که خشتست
که خاکم را به مهر تو سرشتست
نروید در دلم جز بیخ مهرت
که تخم مهر رویت زود کشتست
چو روی او ندیدم هیچ چهری
بنی آدم نباشد او فرشتست
چه بودی گر چنین بدخو نبودی
نگار خوب رو را این سرشتست
فرو برده به خون دیده ام دست
نگویی ای دلارامم که زشتست؟
سرانگشتان دلبندم همانا
به خو ناب دل عشّاق رشتست
به ساعدهای سیمین تا دگر بار
کدامین عاشق بیچاره کشتست
مخور غم در جهان خوش باش حالی
بسا گلبوی ماه آسا که خشتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
گرچه بیداد جفای تو به غایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
که تو را با من دلخسته عنایت باشد
گر نماند اثری از من بیچاره هنوز
دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود
مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد
گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی
بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد
داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم
در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
که تو را با من دلخسته عنایت باشد
گر نماند اثری از من بیچاره هنوز
دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود
مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد
گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی
بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد
داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم
در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد