عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
خط تو دایره ماهتاب را بگرفت
به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت
ستاره چشم سر طرّه قمر پوشید
به زیر سایه شب آفتاب را بگرفت
به شب ، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب
خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت
دلم ز فتنه ی چشم تو گر چه بود خراب
غمت بیامد و ملک خراب را بگرفت
به رقص زهره به خنیاگری به چرخ آمد
به چنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت
مقیم کوی تو شد دل چه بخت یار دلیست
که استانه ی دولت مآب را بگرفت
بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام
که صبح شیب تو شام شباب را بگرفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
بیا بیا که در این خطه ی خراب آباد
نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد
گره زن آن زلف بنفشه بر لاله
که کار بسته ی من جز بدان گره نگشاد
چو لاله صرف مکن با پیاله حاصل عمر
که دور مایه ی جوراست و دهر بی بنیاد
به ناز خویش مبین در نیاز من بنگر
که روزگاربسی چون من و تو دارد یاد
نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست
درو مپیچ که نتوان گره زدن در باد
فروغ لاله مگر عکس روی شیرین است
که گرد کوه برآمد به دیدن فرهاد
نشان همی دهد از خط و خدّ و بالایت
بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد
هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران
زنار خویش توچون سرو از آن همه آزاد
ز زهد خشک ریائی دلم به تنگ آمد
«زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد»
به آشکار بده می به دست ابن حسام
«شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد»
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
هلال عید کزین طاق زرنگار برآید
به ابرویت نرسد گرهزار بار برآید
ز زلف بسته ی مشکین اگر گره بگشایی
از ان گشاد دلم را هزار کار برآید
چو سرو اگر بخرامی به ناز و رخ بنمایی
به باغ نارون ازخاک و گل زخار برآید
نقاب برشکن ای لاله زار باغ جوانی
به لاله زار گذر کن که لاله زار برآید
زخون دیده ی فرهاد کوهکن اثری بین
زلاله ها که بر اطراف کوهسار برآید
کمی به معرکه منصور گشت درصف عشاق
که مرد وار چو حلاج گرد دار برآید
بشوی ابن حسام از غبار سینه ی صافی
که عکس طلعت از آینه، بی غبار برآید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
هرشب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد
مردم چشمم ندانم چو ز دریا بگذرد
اشک خون آلوده ی من با شفق همدم شود
آه مینا گون من زین سقف مینا بگذرد
گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست
دیده مفرش کردمی در راه تا وا بگذرد
هر شب از آشوب قدش صدبلابالا شود
برگذرگاهی اگر آن سرو بالا بگذرد
گل ز خجلت خوی کند، نرگس سراندازد به پیش
بر چمن گر قامت آن شوخ رعنا بگذرد
در دماغ باد ناید بوی ریحان بهشت
گر دمی بر طرف آن زلف سمن سا بگذرد
تلخی مردن نبیند آنکه وقت نزع روح
بر زبانش نام آن لعل شکرخا بگذرد
چون بنفشه سر برآرم پای بوسش را زخاک
سایه ی سَروش اگر بر تربت ما بگذرد
خانه ی صبر تو یغما گردد ای ابن حسام
گر خیالی بر دلت زان ترک یغما بگذرد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
می بیارید که ایام بهار است امروز
نرگس از ساغر زر جرعه گسار است امروز
دیدهٔ خوش نظر باغ خمار آلود است
قدح لاله پر از نوش گوار است امروز
هم نسیم چمن از باغ بُخور انگیز است
هم شمیم سحری مجمره دار است امروز
گل خوشبوی نشان می‌دهد از طلعت دوست
سرو دلجوی تو گویی قد یار است امروز
چمن از لاله و از سنبل تر پنداری
راست مانند رخ و زلف نگار است امروز
دی گذر کرد ندانیم به فردا که رسد
حیف از این لحظه که در عین گذار است امروز
در چنین فصل که گفتم سخن ابن حسام
از لب مطرب خوش لهجه به کار است امروز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
بیا به میکده بفروش خرقه ی ناموس
ریا و شمعه رها کن به زاهد سالوس
حریف مصطبه و ساغرم به بانگ بلند
به زیر پرده از این پس دگر نگویم کوس
فلک به دست ستم بین که زیر پای بکوفت
سر سریر فریدون و افسر کاووس
طبیب شهر علاج دام نمی داند
کزین معالجه دورست فهم جالینوس
نهال قد تو بر سرو می نماید ناز
گل عذار تو بر لاله می کند افسوس
به هر زمین که غباری ز موکبت برسد
دهم به وجه ارادت بر آن زمین صد بوس
کمال نظم تو ابن حسام تا چه کند
که پای بند غروری تو نیز چون طاووس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
به وقت فصل بهار از چمن مکن اعراض
جهان ز لاله و گل بین به رنگ و بوی ریاض
میان حوضه ی چشمم ز خون برست گیاه
چنانکه لاله ی سیراب بر کنار حیاض
شمامه ی سر زلفت که شام رعناییست
چو باد صبح فرح بخش و داف الاَمراض
ز هر خیال و تصور که غیر دوست بود
ضمیر صافی ابن حسام شد مرتاض
مرا ز کعبه و بتخانه کوی اوست غرض
همین وسیله تمامم ز جملگی اعراض
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
ترا که گفت که بر برگ گل کلاله فکن
بنفشه تاب ده و بر رخ چو لاله فکن
به غمزه صید دل عاشقان کن و آنگه
بهانه بر نظر نرگس غزاله فکن
میار باده تلخم که عیش من تلخ است
ز لعل خویش می ناب در پیاله فکن
چو درد نامه عشاق خویشتن خوانی
کرشمه ای کن و چشمی برین رساله فکن
مقال ابن حسام آتشی دل آشوبست
ز دیده آب سرشکی بر بن مقاله فکن
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
ایام گل است و ابر نم می ریزد
وز شاخ نشاط بار غم می ریزد
در سایه سرو از گل و بادام بهی
باد سحر آمد و درم می ریزد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
آن سنبل تر چو بر لب آب آید
گل را ز بنفشه زار او تاب آید
با روی تو خورشید برابر می شد
زلفت به طرفداری مهتاب آید
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
ای قامت دلکش تو سرمایه سرو
سبز است لباس تو چو پیرایه سرو
مهتاب شبی چه خوش بود بر لب جوی
تنها من و تو نشسته در سایه سرو
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح علاء الدوله اتسز
بزینت باغ چون خلد برینست
ریاحین اندرو چون حور عینست
نثار آسمان لؤلوی لالاست
شعار بوستان دیبای چینست
خمیده همچو خاتم شاخ گلبن
برو گل همچو یایاقوتین نگینست
نسیم باد یا بوی عبیرست ؟
سرشک ابر یا در ثمینست؟
چرا بلبل چو محزونان بنالد ؟
اگر زاغ از وصال گل حزینست
بهار افگند بر صحرا ز نعمت
دو صد چندان که قارون را دفینست
ز ابر تیره همچون ظلمت شرک
همه عالم پر از نور یقینست
جهان پیر برنا کرد ایزد
کمال قدرت ایزد چنینست
زمینست این ندانم ، یا سپهرست ؟
سپهرست این ندانم یا زمینست؟
چو رأی شاه گیتی روی گیتی
سزای صدهزاران آفرینست
علاء دولت و دین ، آنکه تیغش
بهیجا ناصر اعلام دینست
یگانه خسروی ، صاحب قرانی
که در کل معالی بی قرینست
برمح خطی و شمشیر هندی
سپاه دین تازی را معینست
جهان دولتش در زیر حکمست
براق حشمتش در زیر زینست
کف او قفل روزی را کلیدست
دل او گنج دانش را امینست
ز بهر قهر بدخواهان جاهش
نشسته حادثات اندر کمینست
ببخشش آفتاب روز مهرست
بکوشش اژدهای روز کینست
ز انواع امانی بدسگالش
جدا مانده چو موم از انگبینست
ایا شاهی ، که اندر زیر قدرت
مدار آسمان هفتمینست
تو مهری و ترا نصرة سپهرست
تو شیری و ترا دولت عرینست
جهان را عدل تو ظل ظلیلست
دل پاک بهر خیری ضمینست
الا تا چرخ جای آفتابست
الا تا باغ جای یاسمینست
حسودت هم نشین رنج بادا
که با شخص تو راحت هم نشینست
مبادا جز متین بنیاد عمرت
که بنیاد هدی از تو متینست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
هرچه جز معشوق و می از آن کران باید گرفت
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می‌ باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرة‌الدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح اتسز خوارزمشاه
بهار باز جهان را همی بیاراید
جمال چهرهٔ بستان همی بیفزاید
بسان جلوه گران گوش و گردن گیتی
بگونه گونه جواهر همی بیاراید
سحاب روی شکوفه همی بیفروزد
شمال جعد بنفشه همی بپیراید
یکی‌ بکوه و بصحرا گلاب می‌ریزد
یکی بباغ و بستان عبیر می ساید
بهار نایب رضوان شدست، گرنه چرا
در خزاین جنات عدن بگشاید ؟
گلست شاه و ریاحین همه سپاه ویند
چنین سپه را لابد چنان شهی باید
گلست آری شاه و بنام او اینک
ز خطبه کردن بلبل همی نیاساید
دهان سوسن آزاده را بمدحت گل
زبان دهست و گر اضعاف ده بود شاید
گشاده نرگس چشم امید را همه شب
که صبح بردمد و گل جمال بنماید
گرفته لاله بکف جام لعل و مانده بپای
مگر ببزم خودش گل شراب ‌فرماید ؟
بنفشه پیش در افکنده سر مسخروار
ز خط طاعت گل نیم خطوه نگراید
مگر منازغ گل گشت ارغوان، ور نی
چرا سپهر تن او بخون بیالاید
گل، گرچه هست قوی ، با سپاه خود هر روز
بپیش خدمت اخلاق شهریار آید
ابوالمظفر ، اتسز، که همت عالیش
بزیر پای فلک را همی بفرساید
ز طبع او همه انعام و محمدت خیزد
ز دست او همه احسان و مکرمت زاید
حسام او چو درخشید، چذخ کی ماند؟
سپاه او چو بجنبید ، کوه کی پاید؟‌
بسان مهرهٔ مارست مهر او نافع
و لیک کینش چون زهر مار بگزاید
خدایگانا، چون وهم، امر نافذ تو
بیک زمان همه آفاق را بپیماید
تویی که طبع تو با ظالمی نیامیزد
تویی که عدل تو بر ظالمان نبخشاید
روان چرخ بجز طاعت تو نپسندد
زبان دهر بجز مدحت تو نسراید
ز روی جود بنان تو گرد بنشاند
ز تیغ فصل بیان تو زنگ بزداید
ستاره پیمان با ناصح تو می‌بندد
زمانه انجام دندان با حاسد تو می‌خاید
که گشت یارد منکر بلند قدر ترا؟
بگل فروزان خورشید را که انداید؟
چو چنگ پیش تو هر کو بخم ندارد پشت
سرش چو نای ز تن خنجر تو برباید
همیشه تا که به بپیش محققان سخن
بقصد هیچ خردمند را بندراید
گزیده باد، هر آن کت بمهر بگزیند
ستوده باد، هرآن کت بطبع بستاید
تن تو باد براحت؛ که بدسگال ترا
روان بر آتش محنت همی بپالاید
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در فتح جند و مدح علاء الدوله نصرت دین ابوالمظفر اتسز خوارزمشاه
ای سمن ساق ترک سیم عذار
تیغ از کف بنه ، قدح بردار
وقت باده است ، باره را بر بند
روز مهر است ، کینه را بگذار
عدت رزم را بجمله ببر
و آلت بزم را بجمله بیار
دولتی باشد از کف باده
خاصه بر فتح شاه دولت یار
شاه غازی ، علاء دولت و دین
آن فلک قدرت ملک مقدار
شهریاری که از سیاست او
چون حرم شد همه جبال و قفار
نامداری ، که از سخاوت او
چون ارم شد بلاد و دیار
آنکه مال خزاین گیتی
نیست با جود دست او بسیار
و آنکه کشف سرایر گردون
نیست در پیش طبع او دشوار
هست معمار ملک عدلش و کیست
ملک را به زعدل او معمار؟
هست معیار فضل طبعش و چیست
فضل را به زطبع او معمار؟
سرکشان را بخسرویش ایمان
خسروان را ببندگیش اقرار
ملک او زینت زمین و زمان
صدر او کعبه صغار و کبار
پایگاهش معول اشراف
بارگهش مخیم احرار
مکرماتش فزون شده ز قیاس
ناشراتش برون شده ز شمار
خسروان را بجاه اوست یمین
سایلان را ز جود اوست یسار
نیست پاینده با کفش اموال
نیست پوشیده بر دلش اسرار
بازوی عدل ازو شدست قوی
پیکر ظلم ازو شدست نزار
هیچ مجلس چنو ندیده جواد
هیچ میدان چنو ندیده سوار
اختران را بحکم اوست مسیر
و آسمان را بامر اوست مدار
خسروا، اختیار کردی غزو
از پی دین احمد مختار
با لبای تو از رجال هدی
مجتمع گشته لشکری جرار
هم بدام سال که با لوای رسول
جمع گشتیم مهاجر و انصار
لشکر ی ناکشیده قهر شکست
سپهی ناچشیده زهر فرار
همه را با رماح خطی شغل
همه را با سیوف هندی کار
باره در زیرشان چون غران شیر
نیزه در دستشان چو پیچان مار
رانده سوی دیار شرک چو باد
کرده روز سپاه شرک چو قار
گه ترا بوده آبخور بر کوه
گه ترا بوده خوابگه در غار
تیغ چون آب تو زده آتش
در شعوب و قبایل کفار
منتظم را کرده شرع را احوال
مندرس کرده شرک را آثار
هم نکردی قرار ، اگر چه ز تو
همه احوال دین گرفت قرار
چند بردی بسوی چند از راه
تا بر آری ز اهل بغی دمار
خواستی از موافقان بیعت
ساختی با مخالفان پیکار
بر حصاری زدی ، به بارهٔ او
در علو از ستاره دارد عار
صخر او صحن اختر ثابت
بوم او بام گنبد دوار
شیر مردان از آن حصار بتیر
شیر افلاک را کنند شکار
همه گردان کشان گرد افگن
همه نیزه زنان تیغ گزار
سخت داننده حرب را تدبیر
نیک بیننده جنگ را هنجار
جمله گشتند بی بصر از هول
چون بریشان زدی قضا کردار
مثلست اینکه : بی بصر گردند
با نزول قضا اولوالابصار
وقعه ای ساختی در آن بقعه
که چنان کس نخواند در اخبار
نه عجم را ز رستم دستان
نه عرب را ز حیدر کرار
گشته هامون اثر فلک زسلاح
گشته گردون صفت زمین ز غبار
کند آمال را شده دندان
تیز آجال را شده بازار
اندران لحظه ز آتش تیغت
بر نجوم فلک رسید شرار
حمله بردی گهی بسوی یمین
باره راندی گهی بسوی یسار
زرد کردی جنود را چهره
لعل کردی حسام را رخسار
خاست از تیغ تو همی شنگرف
ورچه خیزد ز تیغها زنگار
هر خدنگی ، که خصم تو انداخت
رفت پیکان بجانب سوفار
وانگهی جست باز پس ، تا گشت
دل او هم بدان خدنگ افکار
باز دادند در یکی ساعت
بتو اعدا ودایع بسیار
اینت اقبال کوکب مسعود
و اینت تأیید ایزد دادار
خسروا ، دست روزگار افراخت
در فزای جهان لبای بهار
هر چه گلزار بود درگیتی
از قدوم بهار شد گلزار
در فاخر فرو فکند از چرخ
گل تازه برون دمید از خار
باغ ها شد چو خانهٔ بزاز
راغها شد چو طلبهٔ عطار
کرد پیکان تیز قوس و قزح
غرفهٔ موج خون همه کهسار
خاک را هست خز دیبا و فرش
شاخ را هست در و مینا بار
صحن بستان ز سبزه همچو بهشت
روی لاله ز سبزه همچو نگار
آب در جوی چون عقار بصف
لاله بر گرد جوی جام عقار
حلق بلبل ، بر غم نالهٔ زیر
برده بر اوج چرخ نالهٔ زار
طوطیان چمن بجای چنه
لعل و لؤلؤ گرفته در منقار
اندرین فصل ، کز بدایع خلد
هست آفاق را شعار و دثار
باز گردان ز حرب لشکر حق
بر دل از لهو لشکری بگسار
مجلسی ساز خوب چون رخ دوست
باده ای خواه لعل چون لب یار
همچو گلنار ، باده ای که کند
چهرهٔ چون زریر چون گلنار
راحت روح و قوت قلب
مایهٔ لهو و آفت تیمار
لعل گردد ز عکس او کف دست
روز گردد ز نور او شب تار
خوشتر از عمر و جز بدو نبود
عاقل از عمر خویش برخوردار
از کف ساقی سمن ساقی
زهره کردار و مشتری دیدار
روی او بی نگار یار جمال
چشم او بی شراب جفت خمار
خسته جانها بغمزهٔ غماز
برده دلها بطرهٔ طرار
تیره باد طلعتش مه گردون
خیره با صورتش بت فرخار
در خور صد هزار ناز و عتاب
وز در صدهزار بوس و کنار
بچنین باده و چنین ساقی
حق عمر عزیز را بگزار
ملک هست و جوانی و صحت
این چنین روز را غنیمت دار
ابر کردار قطره های عطا
بر موالی و بر حوالی بار
گرت باید که ندروی جز حمد
همه جز تخم مکرمت بمکار
دل منه بر ستارهٔ ریمن
تن مده در زمانهٔ غدار
با جفا دهر را بخس مشمر
بی خرد را چرخ را بکس منگار
نیست با چرخ ایمنی ، هیهات !
نیست در دهر مردمی ، زنهار !
کان یکی ناکسیست بس زراق
و یکی سفله ایست بس مکار
نام نیکو طلب ، که گنج ثنا
بهتر از گنج خواسته صد بار
یک ثنا به که سیم صد خرمن
یک دعا به که مال صد خروار
مرد و مردم کسیست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخیار
تا که آبا و امهات جهان
علوی و سفلی اند هفت و چهار
باد رخصاره و دل اعدات
زرد و کفته بسان آبی و نار
ایزدت باد حافظ و ناصر
در میان مخاوف و اخطار
نیک خواه تو دایماً فی الخلد
بد سگال تو خالداً فی النار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - نیز در مدح اتسز
هوا تیره است، آن بهتر که گیری بادهٔ روشن
ز دست لعبت مهروی مشکین موی سیمین تن
شده انواع نزهت را لب نوشین او موضع
شده اسباب عشرت را رخ رنگین او معدن
رخش چون ارغوان، لکن برو پیدا شده سنبل
برش چون پرنیان ، لیکن در آن پیدا شده آهن
بشرط سنت بهمن بباید ساختن جشنی
ز رخسار چنین معشوق ، خاصه در مه بهمن
کنون کز هر بساطی گشت خالی ساحت بستان
کنون کز هر نشاطی ماند فارغ موضع گلشن
بسان گرد کافورست ابری بوده چون لؤلؤ
نشان تیغ فولادست آبی بوده چون جوشن
یکی پیراهن از شاره فلک پوشیده در گیتی
که بروی نه گریبانست و نه تیریز و نی دامن
حیات از قالب گیتی زمستان بستدست ،آری
چنین پوشند اندر قالب اموات پیراهن
همان بهتر که نوشی اندرین مدت می صافی
همان بهتر که پوشی اندرین موسم خزاد کن
می صافی بسی نوشد، خزاد کن بسی پوشد
کسی کو را بود درگاه تاج خسروان مسکن
علاء دولت عالی، ضیاء ملت باقی
ظهیر معشر اسلام و ظل ایزد ذوالمن
خداوندی ، که بگریزد معایب از صفات او
بدان گونه که از اوصاف یزدان خیل اهریمن
گشاده اختر تابان بامر ونهی او دیده
نهاده گنبد گردان بحل و عقد او گردون
ولی حضرت او را ستاره ساخته عدت
عدوی دولت او را زمانه سوخته خرمن
ملک با مهر او آمیخته چون شیر با باده
فلک از کین او بگریخته چون آب از روغن
زهی خواهندگان را مجلس معمور تو مقصود
زهی ترسندگان را حضرت میمون تو مأمن
اگر بیژن شود خصم تو در مردی گه هیجا
کند بروی نهیب تو جهان همچون چه بیژن
شده بینا بدیدار تو چشم اکمه نرگس
شده گویا مدح تو زبان اخرس سوسن
ترا بر خسروان ترجیح ، همچون نیک را بربد
ترا بر صفدران تفضیل همچون مرد را بر زن
جهان هر ساعتی با حاسدت گفته که:«لاتفرح»
فلک هر لحظه ای با ناصحت خوانده که «لاتحزن»
ندای دولت از صدرت شنیده خلق چون موسی
ندای لطف یزدانی ز سطح وادی ایمن
خداوندا، جهانگیرا، رهی را در پناه تو
نیارد گشت احداث جهان هرگز بپیراهن
جهانیدی مرا از دام نحس اختر وارون
رهانیدی مرا از بند جور گنبد ریمن
باقبال تو مشهوری شدم امروز در هر صنف
بتعلیم تو استادی شدم امروز در هر فن
بلیغان جهان وقت بلاغت پیش من عاجز
فصیحان جهان گاه فصاحت پیش من الکن
بخوشی نثر من همچون لب معشوق، بل اجلی
بخوبی نظم من همچون رخ معشوق ، بل احسن
ز رشک و حسرت جودت مرا شد امتی حاسد
ز رنج و غیرت و بزمت مرا شد عالمی دشمن
ز راهم برگرفتستی ، بجاهم در نشان دستی
بچاهی ، تو ازین رتبت ، بگفت کس مرا مفگن
همیشه تا ز ایامست هم اقبال و هم محنت
همیشه تا زاقبالست هم شادی و هم شیون
باطراف همه اسلام ظل جاه در پوشان
باکناف همه آفاق تخم عدل بپراگن
زبان تو بکشف سرگردونی شده ناطق
روان تو بنور عدل یزدانی شده روشن
مباد صدر تو بی من ، که نارد تا گه محشر
نه ممدوحی جهان چون تو ، نه مداحی فلک چون من
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - نیز در مدح اتسز
چو از حدیقهٔ مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب
صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون
جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند
ز دست چرخ مرصع بلؤلو مکنون
بحسن روی قمر همچو طلعت لیلی
بضعف شکل سها همچو قالب مجنون
شعاع شعری اندر میان ظلمت شب
چنان که در دل جهال و هم افلاطون
شهاب همچو حسامی برهنه کرده بحرب
سهیل همچو سنانی خضاب کرده بخون
شبی دراز وز حیرت فلک درو ساکن
و لیکن از دل من برده هجر یار سکون
مهی ، که کردتم را ببند فتنه اسیر
بتی ، که کرد دلم را بدست عشوه زبون
زبان من شده در وصف زلف او عاجر
روان من شده بر نقش روی او مفتون
چو نون و چون الفست او بابرو و بالا
وزوست قد الف شکل من خمیده چو نون
فراق یار بود صعب در همه هنگام
و لیک باشد هنگام نوبهار فزون
کنون که دست طبایع بسان فراشان
بباغ وراق ستبرق فگند و بوقلمون
فشاند مشک و قرنفل بجای گرد ریاح
نمود لعل و زبرجد بجای میوهٔ غصون
کنار باغ همه پر خزاین دارا
فضای راغ همه پر دفاین قارون
فراق از گل و گلرخ بدین چنین فصلی
ز امهات جنونست و الجنون فنون
منم که بهر تماشای باغ، همچو صبا
ز لهو رفتم و رفتم ز باغ و راغ برون
بران براق نشستم ، که هست پیکر او
چو بیستونی ، در زیر او چهار ستون
گهی چو شکل پلنگان دونده بر کهسار
گهی بشبه نهنگان رونده در جیحون
بزیر زینش نیایی بوقت پویه شموس
بزیر رانش نبینی بگاه وقفه حرون
نهاده رخ برهی ، کندرو نیابد کس
بجز لقای فنا و بجز خیال منون
هزار خوف در اطراف او شده موجود
هزار فتنه باکناف او شده مقرون
قرارگاه افاعی همه جبال و قفار
مقامگاه شیاطین همه سهول و حرون
درو بهیبت نازل نوایب گیتی
درو بعبرت ناظر کواکب گردون
ز سهم راه مرا آیت طرب منسوخ
ز هجر یار مرا رایت نشاط نگون
گهی چو هامون از آتش دلم دریا
گهی چو. دریا از آب دیده ام هامون
ز بهر حفظ تن و جانم اندرو خوانده
ثنای صدر بزرگ خدایگان چو فسون
عنا بلهو بدل شد ، چو سوی حضرت شاه
مرا ستارهٔ اقبال گشت راهنمون
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هست تابع حکمتش قضای کن فیکون
بجنت جاه بزرگش فضای عالم خرد
بپیش قدر بلندش محل گردون دون
بمهر حضرت او جان عاقلان مشعوف
بدست منت او شخص فاضلان مرهون
خدایگانا ، آنی که در خرد نارد
قران انجم گردون قرین تو بقرون
ببحر کف تو قواص مکرمات از در
سفینهای امل را همی کند مشحون
زسعی بخت تو اقبال کوکب مسعود
بگرد صدر تو پرواز طایر میمون
محیط فضل و هنر را ضمیر تو مرکز
حساب مجد و شرف را جلال تو قانون
بیت احزان یاد تو سلوت یعقوب
بجوف ماهی نام تو دعوت ذوالنون
هزار صاعقه در یک شکوه تو مضمر
هزار فایده در یک حدیث تو مضمون
بقدر مرتبه دار تو همچو کیکاوس
بجاه غاشیه دار تو همچو افریدون
ز شخص تیر فلک سهم تو ربوده حیات
ز فرق گاو زمین باس تو شکسته سرون
هوای بزم بطیب سخای تو ممزوج
زمین رزم بخون عدوی تو معجون
برنده نسل عدو خنجر تو چون کافور
سپرده هوش یلان هیبت تو چون افیون
ز وصف بر تو عاجز شده بیان عقول
ز کنه قدر تو قاصر شده مجال ظنون
بامر و نهی ترا بهر چاکری منقاد
بحل و عقد ترا چرخ بنده ای ماذون
ز هر ذنوب دل تو منزهست و بری
ز هر عیوب تن تو مطهرست و مصون
بحشمت تو قوی گشت پشت دین رسول
چو پشت موسی عمران بشرکت هارون
بشد خلاف دربان کاخ مأمونی
بعهد تو ز شرف چون خلاف مامون
چو بیضهٔ حرمست و چون روضهٔ ارمست
به ایمنی و خوشی از تو این بلاد اکنون
سکون گرفت و مطهر شد از همه آفات
ز حد ری بحسام تو تا بآبسکون
اگر عدوی ترا در سرست سودایی
بدفع سودا تیغت بسست افتینون
همیشه تا که بود در فراق عاشق را
دلی چو آذر و رخساره ای چو آذریون
موافقان تو بادند سال و مه مسرور
مخالفان تو بادند روز و شب محذون
همه حدیث خلایق ثنای صدر تو باد
و گر چه هست در امثال : کلحدیث شجون
بحشمت تو شده رام گنبد توسن
بهیبت تو شده نرم اختر وارون
ز حادثات جهان و ز نایبات فلک
نگاهدار تن و جانت ایزد بی چون
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - درمدح شمس‌الدین وزیر
فصل بهار آمد و بگذشت عهد دی
پیش آر، ای چراغ ری، اکنون چراغ می
تاریکی است مانده ز دی در نهاد ما
و آن جز چراغ می نبرد، ای چراغ ری
برکش نوا، که خاطب گل بر کشید صورت
بر گیر می، که لشکردی بر گرفت پی
گرمست با مشاهدهٔ گل نشاط ما
اکنون که نیست وحشت دیدار سردی
شادی کنیم و گر نکنیم اندرین بهار
با این چنین مشاهده پس کی کنیم کی؟
باده خوریم، خاصه بدیدار شمس‌ دین
صدری که روزگار ندیده مثل وی
دارد گه فصاحت و دارد گه سخا
چتکر فصیح وائل و بنده جواد طی
طبعش لوای علم در ایام کرده نشر
عدلش بساط ظلم ز آفاق کرده طی
در چشم حادثات شکوهش کشیده میل
بر جان نایبات نهیبش نهاده کی
آنجا که جود اوست نبینی خیال بخل
و آنجا که رشد اوست نبینی نشان غی
هرگز چنو بزرگ نبوده بهیچ عصر
هرگز چنو کریم نبوده بهیچ حی
گشته ز بیم کوشش او شیر جفت تب
مانده ز شرم بخشش او ابر یار خوی
در پیش قدر او ببلندی و مرتبت
تا لاف بیهده نزنی ، ای سپهر، هی!
همواره تا که گردد حادث گهر ز سنگ
پیوست تا که آید حاصل شکم ز نی
بادا دل و لیش بجام نشاط مست
بادا تن عدوش بدست هلاک فی
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - نیز در مدح ملک اتسز گوید
ملک بهار گشت مقرر بنام گل
ناکام شد ولایت بستان بکام گل
بلبل خطیب وار بر اطراف شاخها
بر خواند خطبهٔ ملکانه بنام گل
از دام گل گرفت حذر زاغ حیله گر
وندر فتاد بلبل مسکین بدام گل
مانند خلد گشت ز آثار گل جهان
گل را چنین بود اثر ، ای من غلام گل
باد صبا ،که نایب اخلاق خسروست
هر صبح دم بباده رساند پیام گل
ای رشک گل ، بوقت گل آماده دار جام
وی دولت چو باده ، پر از باده دار جام
اطراف بوستان ز گل آرایشی گرفت
آن کم شده طراوتش افزایشی گرفت
آرایشی نبود ببستان درون ، ولی
از مقدم سپاه گل آرایشی گرفت
الحان جان فزای بر آورد عندلیب
زاغ از نفیر بی مزه آسایشی گرفت
بر باغ و راغ دیدهٔ ابر گهر فشان
چون دیدهٔ عنا زده پالایشی گرفت
وز لاله کوهسار چنان شد که گوییا
از خون گشتگان شه آلایشی گرفت
باغست آن ، ندانم ، یا بزم خسروست؟
راغست آن ، ندانم ، یا رزم خسروست؟
بار دگر هوای علم فتح باب زد
وز ابر پرده پیش رخ آفتاب زد
باد صبا درید ببستان حجاب گل
تا ابر پیش چهرهٔ انجم حجاب زد
گل روی چون نگار بنامحرمان نمود
بلبل ز رشک عربدهٔ احتساب زد
باد از نسیم در ره صحرا عبیر بیخت
ابزار سرشک برخ ز لاله گلاب زد
در باغ شهریار ، بهنگام نو بهار
خرم کسی که دست بجام شراب زد !
خسرو علاء دولت ، خورشید روزگار
آن کیقباد عالم و جمشید روزگار
پیرایهٔ لباس معانی بیان اوست
سرمایهٔ اساس ایادی بنان اوست
ملت سپهر و طلعت او آفتاب اوست
دولت جهان و همت او آسمان اوست
چرخ ، ارچه گردنست ، مطیع زمام اوست
مهر ، ارچه توسنست، اسیر عنان اوست
از نکبت حوادث ایام ایمنست
آن کس که در حمایت حفظ و امان اوست
دانندهٔ عجایب ایام رأی اوست
بینندهٔ سرایر آفاق جان اوست
شاهی ، کزو لوای شریعت مظفرست
فخر ملوک ، نصرت دین ، بوالمظفرست
ای شاه ، در فنون معالی ممیزی
انواع فضل را سبب و اصل و حیزی
هنگام نطق صاحب الفاظ معجبی
هنگام حرب حامل اسباب معجزی
تو آن ممیزی ، که بعهد وجود تو
معدوم گشت قاعدهٔ نا ممیزی
عالم ز تست عاجز و من بی عنایت
مقهور عالمی شده ام ، اینت عاجزی
وین عجز صعب تر که: بباید گذاشتن
بی کام دل ستانهٔ والای اتسزی
ای برده شور صولت تو اقتدار چرخ
بر موجب مراد تو بادا مدار چرخ
شاها ، فلک قبول در تو طلب کند
در وصلت تو بکر معانی طرب کند
کیوان ، که از نجوم برفعت فزون ترست
چون ارتفاع قدر تو بیند عجب کند
در زهر حسن تربیت تو شفا نهد
وز خار عون منفعت تو رطب کند
ز آثار دودمان تو آرد همه دلیل
آن کو بیان فخر عجم در عرب کند
در عین اعتراض بدود ، هر که از ملوک
جز تو حدیث مکتسب و منتسب کند
بر من همه شداید ایام رفته گیر
وز خاک حضرت تو بناکام رفته گیر
ای شاه ، جز دل تو خرد را خزانه نیست
جز درگه تو تیر امل را نشانه نیست
هست این ستانه مأمن احرار و کی بود
ایمن کسی که در کنف این ستانه نیست ؟
از تو مرا جفای زمانه جدا فگند
وین بر تنم نخست جفای زمانه نیست
بر من زمانه بد کند ، ایرا نگشته ام
منقاد اهل او و جزینش بهانه نیست ؟
ای جاه بی کرانهٔ تو با رهی قرین
چون جاه تو جفای فلک را کرانه نیست
آخر زمانهٔ همه پرخاش بگذرد
این ریشخند جملهٔ اوباش بگذرد
شاها ، من این جلالت و آلا گذاشتم
وز عجز این ستانهٔ والا گذاشتم
وین حضرتی ، که خاک جنابش کشید می
چون سرمه در دو دیدهٔ بینا ، گذاشتم
زین جا بعجز رفتم و بسیار یادگار
در مدح تو ز طبع خود این جا گذاشتم
اقبال بی نهایت درگاه فرخت
از جور بی نهایت اعدا گذاشتم
از حادثات گنبد خضرا ، نه بر مراد
این صدر همچو گنبد خضرا گذاشتم
گر آفت اجل نرسد بندهٔ ترا
هم باز بیند این در فرخندهٔ ترا
ای آنکه ذات فرخ تو محض کبریاست
در اعتقاد پاک تو نه کبر و نه ریاست
گفتم ثنای تو ، که ثنای تو واجبست
وندر زمانه جز تو که مستوجب ثناست ؟
واکنون خدای داند کندر ضمیر من
اندوه اجتناب جناب تو ت کجاست ؟
گر چه صواب نیست رحیل از درت و لیک
بودن میان زمرهٔ حساد هم خطاست
تو جاودان بمان ، که صلاح جهان ز تست
ور خود چو من کسی نبود در جهان رواست
ما را بحضرت تو نیاز آمدن بود
گر بخت برنگردد و باز آمدن بود
شاها ، کمینه بندهٔ تو روزگار باد
احسانت پیشه باد و ایادت کار باد
در کارزار خصم تو رفتست روزگار
از روز خصم تو در کارزار باد
از آبدار خنجر آتش نهیب تو
مانند باد دشمن تو خاکسار باد
ای از سیاست تو بهار عدو خزان
بر خاک فرخ تو خزان چون بهار باد
پیوسته سال و ماه بهر کام و هر مراد
یار تو باد و ناصر تو کردگار باد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۸ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره خرم رسیدن و در آنجا آرام گرفتن و مقیم شدن
چون سلامان هفته ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بی کران
چشم های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاو و ماهی غور او
کوه پیکر موج ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
یا نه بختی اشتران از هر طرف
از سر مستی به لب آورده کف
ماهیان در وی نمایان بی دریغ
همچو جوهر از صقالت داده تیغ
بلکه پیدا پیش چشم خرده بین
چون خطای نقش بر دیبای چین
کرده سطح آب را هر جا دو نیم
همچو نیلی دیبه را مقراض سیم
گر بجنبیدی نهنگش زین نشیب
جوز هر خوردی بر این بالا نهیب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
بر کنار بحر اخضر تیز دو
هر دو رفتند اندر او آسوده حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می شکافت
روی در مقصد به سینه می شتافت
بود بر شکل کمان لیکن ز تیر
تیزپرتر می گذشت از آبگیر
از پس ماهی که زورق راندند
وز دم دریا ز رونق ماندند
شد میان بحر پیدا پیشه ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
یک طرف در جلوه با هم جوق جوق
چون تذرو از تاج و چون قمری ز طوق
یک طرف صف صف همه دستانسرای
ساز دستان کرده از منقار و نای
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر با یکدگر آمیخته
چشمه آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد دستی رعشه دار
مشت پر دینار از بهر شمار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجه انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچه پیدایش آنجا شکفت
یا بهشت عدن بی روز حساب
بر گرفت از روی خویش آنجا نقاب
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دلی فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و خراش خار نی
گنج در پهلو و رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکر خوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته دل پر از عیش و طرب
هر دو می بردند روز خود به شب
خود چه زان بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیبجویان در کنار
در کنار تو بجز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی