عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً
ای که نه شقّۀ چرخ اطلس
بارگاهی ز سرا پردۀ تست
بهر شاگردی فرّاشات
بسته جوزا کمر خدمت چست
ماهرویان پس پردۀ غیب
کرده با نوک یراعت دل سست
پای چرخ آبله گشت از انجم
چونکه با عزم تو همراهی جست
ابر از آن روز که دست تو بدید
در سخادست ز دریای بشست
خصم را مهر گیاه در تو
در تن ریش بناکام برست
بر تو چون طالع تو میمون باد
عزم نهضت که ترا کشت درست
میروی عافیتت همره باد
کارمن خادم دریاب نخست
بارگاهی ز سرا پردۀ تست
بهر شاگردی فرّاشات
بسته جوزا کمر خدمت چست
ماهرویان پس پردۀ غیب
کرده با نوک یراعت دل سست
پای چرخ آبله گشت از انجم
چونکه با عزم تو همراهی جست
ابر از آن روز که دست تو بدید
در سخادست ز دریای بشست
خصم را مهر گیاه در تو
در تن ریش بناکام برست
بر تو چون طالع تو میمون باد
عزم نهضت که ترا کشت درست
میروی عافیتت همره باد
کارمن خادم دریاب نخست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - وله یمدحه ببلد الری و بهنیه بالنیروز.!
بزرگوارا روزت همیشه نوروزست
چو وقت گل همه اوقات عمر تو خوش باد
بدامن تو هر آنکو گلی فشاند بقصد
بسان گل همه عمرض زخار مفرش باد
چو لاله هر که برت رخ نمی نهد بر خاک
گر آب صرف خورد در مزاجش آتش باد
کجا چو سر و درین روزگار آزادیست
ببندگی تو استاده، دست بر کش باد
چو شاه خلق تو عرض سپاه لطف دهد
سلاح دارش سوسن، گلش سپرکش باد
بقصد مذهب نعمان هر آنکه سعی کند
ز باد قهر تو چون لاله دل مشُوش باد
حسود بدرگ اگر پرده کژ دهد با تو
چنان بریشم ناساز در کشاکش باد
بران طویله که جاه عریض تو بکشند
کمینه لاغری آن سپهر ابرش باد
بقصد جان عدو چون کمان کینه کشی
مسیر عزم تو پرتاب تیر آرش باد
سوی مصاعد رفعت که نسر واقع شد
همای رایت قدر تو مرغ مرعش باد
زکعبتین شب و روز در سکّرۀ چرخ
چو تاج نرگس نقش مقاصدت شش باد
چو نیست لایق قربان جاه تو خصمت
ز تیر حادثه باری دلش چو ترکش باد
سلیل سلب تو یک دانۀ قلادۀ مجد
که جان جانها برخی آن پری وش باد
اگر چه دامن کوهست جای پروردشش
چو لاله از دم لطف تو خرّم وکش باد
برای نازکی پای سایه پروردش
بساط کوه که خار است اطلس ورش باد
کسی که دست سیه جز بخانه ات خواهد
به پنجه های سیه خانه اش منقّش باد
به باز همّت عالی اگر بپیمایی
چهار طاق فلک جمله کم ز یک رش باد
چو وقت گل همه اوقات عمر تو خوش باد
بدامن تو هر آنکو گلی فشاند بقصد
بسان گل همه عمرض زخار مفرش باد
چو لاله هر که برت رخ نمی نهد بر خاک
گر آب صرف خورد در مزاجش آتش باد
کجا چو سر و درین روزگار آزادیست
ببندگی تو استاده، دست بر کش باد
چو شاه خلق تو عرض سپاه لطف دهد
سلاح دارش سوسن، گلش سپرکش باد
بقصد مذهب نعمان هر آنکه سعی کند
ز باد قهر تو چون لاله دل مشُوش باد
حسود بدرگ اگر پرده کژ دهد با تو
چنان بریشم ناساز در کشاکش باد
بران طویله که جاه عریض تو بکشند
کمینه لاغری آن سپهر ابرش باد
بقصد جان عدو چون کمان کینه کشی
مسیر عزم تو پرتاب تیر آرش باد
سوی مصاعد رفعت که نسر واقع شد
همای رایت قدر تو مرغ مرعش باد
زکعبتین شب و روز در سکّرۀ چرخ
چو تاج نرگس نقش مقاصدت شش باد
چو نیست لایق قربان جاه تو خصمت
ز تیر حادثه باری دلش چو ترکش باد
سلیل سلب تو یک دانۀ قلادۀ مجد
که جان جانها برخی آن پری وش باد
اگر چه دامن کوهست جای پروردشش
چو لاله از دم لطف تو خرّم وکش باد
برای نازکی پای سایه پروردش
بساط کوه که خار است اطلس ورش باد
کسی که دست سیه جز بخانه ات خواهد
به پنجه های سیه خانه اش منقّش باد
به باز همّت عالی اگر بپیمایی
چهار طاق فلک جمله کم ز یک رش باد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - وله فی الصّاحب شهاب الدّین عزیزان
اگر در حیّز عالم کسی هس
که همّت بر کرم مقصور دارد
نباشدجز شهاب الدّین که طبعش
همه خطّ هنر موفور دارد
زجام لطف او یک جرعه آنست
که در سر نرگس مخمور دارد
زباد خلق او یک شمّه آنست
که در دل غنچۀ مستور دارد
که باشد بحر تاباشد چو دستش؟
که او چون بحر صد گنجور دارد
غلام آن چنان رای منیرم
که چونخورشید صد مزدور دارد
حدیث حاتم طایی شنیدی
که هر کس در کتب مسطور دارد
نباشد ده یکی از آن مقامات
که دستش در سخا مشهور دارد
ز جان بر دولت او مهربانست
فلک گر چه دلی کینور دارد
شعاع خاطرش بر چرخ چارم
دل خورشید را محرور را دارد
ازآن معنی جهانگیرست خورشید
که هم از رای اومنشور دارد
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد
زدم سردی حسودش چون خزانست
ولی در دل تف باحور دارد
زمانه دشمنش رادر لگد کوب
بسان خوشۀ انگور دارد
بهر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد
کمال لطف او از بردباری
همیشه خصم را مغرور دارد
صریر کلک او در نشر اموات
مگر انبازه یی با صور دارد
زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست
که سر با مشک و با کافور دارد
بنزد عقل نعل مرکب او
شرف بر گوشوار حور دارد
زطبعش شاخ معنی بارور شد
ز رایش کار دانش نور دارد
بزرگا! زارزوی خدمت تو
رهی گرچه دلی رنجور دارد
همی ترسد که از ناسازی آنجا
مزاج زاد فی الطّنبور دارد
وگرنه زان کجاکش اعتقادست
بدان حضرت دلی آزور دارد
ازآن معنی بخدمت کمتر اید
کزآن درگاه زحمت دور دارد
در آن شک نیست کانعام دو دایم
همه اهل هنر را سور دارد
اگر داند که در گنجد طفیلی
مرا از جمع آن جمهور دارد
وگر شایستگیّ آن ندارم
بدین گستاخیم معذور دارد
ز الطاف الهی چشم دارم
که اعدای ترا مقهور دارد
که همّت بر کرم مقصور دارد
نباشدجز شهاب الدّین که طبعش
همه خطّ هنر موفور دارد
زجام لطف او یک جرعه آنست
که در سر نرگس مخمور دارد
زباد خلق او یک شمّه آنست
که در دل غنچۀ مستور دارد
که باشد بحر تاباشد چو دستش؟
که او چون بحر صد گنجور دارد
غلام آن چنان رای منیرم
که چونخورشید صد مزدور دارد
حدیث حاتم طایی شنیدی
که هر کس در کتب مسطور دارد
نباشد ده یکی از آن مقامات
که دستش در سخا مشهور دارد
ز جان بر دولت او مهربانست
فلک گر چه دلی کینور دارد
شعاع خاطرش بر چرخ چارم
دل خورشید را محرور را دارد
ازآن معنی جهانگیرست خورشید
که هم از رای اومنشور دارد
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد
زدم سردی حسودش چون خزانست
ولی در دل تف باحور دارد
زمانه دشمنش رادر لگد کوب
بسان خوشۀ انگور دارد
بهر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد
کمال لطف او از بردباری
همیشه خصم را مغرور دارد
صریر کلک او در نشر اموات
مگر انبازه یی با صور دارد
زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست
که سر با مشک و با کافور دارد
بنزد عقل نعل مرکب او
شرف بر گوشوار حور دارد
زطبعش شاخ معنی بارور شد
ز رایش کار دانش نور دارد
بزرگا! زارزوی خدمت تو
رهی گرچه دلی رنجور دارد
همی ترسد که از ناسازی آنجا
مزاج زاد فی الطّنبور دارد
وگرنه زان کجاکش اعتقادست
بدان حضرت دلی آزور دارد
ازآن معنی بخدمت کمتر اید
کزآن درگاه زحمت دور دارد
در آن شک نیست کانعام دو دایم
همه اهل هنر را سور دارد
اگر داند که در گنجد طفیلی
مرا از جمع آن جمهور دارد
وگر شایستگیّ آن ندارم
بدین گستاخیم معذور دارد
ز الطاف الهی چشم دارم
که اعدای ترا مقهور دارد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - و قال ایضآ یمدحه
ای قلمت با دویت ، طوطی و هندوستان
پیش زبان تو تیغ، هندوی جان برمیان
از نم کلک تو شد ، شاخ امل بارور
وز سم اسب تو ساخت، چشم خرد سرمه دان
عزم ترا شمع سان پشت نه از هیچ روی
خصم ترا نیزه وار، مغز نه در استخوان
درشده با هیبّت ، پیل بسوراخ مور
آمده با بخششت ، از زر صامت فغان
در سخط ودر رضات، مایۀ موت و حیات
راست چو تأثیر فعل، در دل قوّت نهان
دولت تو بشکند، قفل در ارزو
هیبت تو برکشد ، جوشن آب روان
ناوک قهر ترا، چشم عدو خوابگاه
فیض بنان ترا، شکل قلم ناودان
در نهج اصطناع، پای مرادت سبک
از سخن انتقام، گوش وقارت گران
با مددت کی بود، عمر پذیرای نقص
باسخطت کی رسد ، سود بگرد زیان؟
گام نیارد گذارد، گرگ در ایام تو
بر زمیی کوفتاد، سایۀ چوب شبان
چون دل مرغ از صفیر، می برمد از نهیب
بارگی ره زنان، از جرس کاروان
تا که نه بس روزگار ، بینی برداشته
راستی عدل تو، گوژی پشت کمان
شد ز نم کلک تو، خشک دهان بحار
گشت ز دست کفت، همچو کف دست کان
مهرۀ پشت عدو، زود فتد درگشاد
چون شود از ضرب تو، بازی نصرت عیان
دست اجل میل خصم، درکشد از نوک تیر
چون که شود گرد حرب، سرمۀ چشم سنان
بر سر نیزه چو دید، عقل سر دشمنت
گفت: بسا سر که شد، در سر زخم زبان
چین جبین تو چون صورت سوهان گرفت
دست اجل تیز کرد ، تیغ فنا رابدان
بحر گر از همّتت ، مایه بدست آورد
جرم صدف بر سحاب، هم نگشاید دهان
چون شود از عدل تو، کند زبان مسنان
هم ز دل بدسگال، سازد سنگ فسان
هر که شب قدر خواست، بهر روائی کام
روز عطا گو ببین، مسند صدر جهان
در هوس آنکه او ، نقش دویتت شود
برخود پیچان بود، طرّۀ حور جنان
گونۀ سرخ انار بر دل پر خون گواست
سرخی روی عدوت ، میدهد از دل نشان
گر چه تو چون نقطه یی ، خانه نشین از خطّت
پای فراتر نبرد، دایرۀ آسمان
ز آتش خشمت شرر، گر بزحل برشود
با همه افسردگی ، حل شود اندر زمان
سر نکند همرهی ، با تن آنکس که او
پیش ضمیر آورد، خصمی این خاندان
لطف سبک سایه ات، عصمت ارواح ماست
باد زره گر بود، گر چه بود ناتوان
جاه تو چون آفتاب شد ز تغیّر مصون
زانک هم از خود بود، حشمت تو جاودان
باز چو نورمهست ،جاه عدو بی درنگ
زانک برد پهلویش ، فربهی از دیگران
چشم بدان دور از آن، مرکب میمون تو
خود نرسد چشم بد، هرگز در گرد آن
چست چو لفظ حکیم، خوب چو خوی کریم
تند چو چشم لئیم ، تیز چو طبع جوان
وقت سکونش ثبات، نسخت رای دلیر
در حرکت مضطرب ، چون دل مرد جبان
برده سبق از قمر، با تک پایش زحل
کرده بسی با شهاب ، چار هلالش قران
تیره شبی صبح دم، پروز اطراف او
همچو درفشان شده ، نور یقین از گمان
از سم او همچو برق، شعله زده آفتاب
وز ره او همچو گرد، برشده چرخ کیان
کرده تقدّم بطبع، غرّه او بر هلال
جسته تحاشی بوصف، صورت او را بیان
هر دو بهم در سباق ، عزم تو و سایه اش
کرده برفتن مری، پاردمش با عنان
گر ببساود بسهو، پهلوی او را رکاب
زان سوی امکان نهد، پای ز حدّ مکان
وربنگاری بدست، پای ورا بی شکیل
هم قصب السبّق کلک، او ببرد از میان
نیک مصوّر نکرد ، سایۀ او را زمین
دیگ تمنّی نپخت، همر هیش را زمان
پای وی ار بر سرش ، جست تقدّم رواست
از شرف آنکه یافت، داغ تو بر روی ران
ای شده چون روزگار، قهر تو مرد آزمای
وی شده چون آفتاب، صیت تو گیتی ستان
تا که منم بوده است، قول من و فعل من
مدحت این خاندان، خدمت این آستان
نیست عیال کسی، طبع رهی در سخن
نقد ضمیرش ببین، بر محک امتحان
تیرگی بخت اوست، این که بجز بنده را
از کرمت روشنست، آب روی و روی نان
از ستم روزگار، هست یکی این که هست
گرسنه شیرژیان ، سیر سگ پاسبان
گر سوی پستی چنین، بنده تراجع کند
زود بقارون رسد، رتبت او ناگهان
غبن بود چون منی، با همه فنّ حقوق
سخرۀ حکم فلان، عرضۀ خشم فلان
ردّ و قبول مرا، با دگران کار نیست
گر تو بخوانی ، بخوان، ور تو برانی، بران
هر چه زباب کرم، لطف تو کرد التزام
کرد باتمام آن ، خواجه نظامت ضمان
این همه اسباب جاه، ساخته در ابتدا
وان همه اقسام فضل، یافته در عنفوان
آنکه هم از بدو عهد، همچو شکوفه رسید
دولت او نوجوان ، سیرت او پیرسان
راستی طبع اوست، مسطر بالای سرو
روشنی رای اوست، آینۀ روی جان
تا ز دم خلق او، لالۀ نعمان شکفت
پیش وی آمد بروی، رنگ گل بوستان
کنه معالیّ او، بیش ز ادراک ماست
پس چه زنم لاف آن ، کوست چنین یا چنان؟
مهر و مه و اخترند، هر سه بهم ای خدا
دار ممتّع بهم، مر همه را سالیان
پیش زبان تو تیغ، هندوی جان برمیان
از نم کلک تو شد ، شاخ امل بارور
وز سم اسب تو ساخت، چشم خرد سرمه دان
عزم ترا شمع سان پشت نه از هیچ روی
خصم ترا نیزه وار، مغز نه در استخوان
درشده با هیبّت ، پیل بسوراخ مور
آمده با بخششت ، از زر صامت فغان
در سخط ودر رضات، مایۀ موت و حیات
راست چو تأثیر فعل، در دل قوّت نهان
دولت تو بشکند، قفل در ارزو
هیبت تو برکشد ، جوشن آب روان
ناوک قهر ترا، چشم عدو خوابگاه
فیض بنان ترا، شکل قلم ناودان
در نهج اصطناع، پای مرادت سبک
از سخن انتقام، گوش وقارت گران
با مددت کی بود، عمر پذیرای نقص
باسخطت کی رسد ، سود بگرد زیان؟
گام نیارد گذارد، گرگ در ایام تو
بر زمیی کوفتاد، سایۀ چوب شبان
چون دل مرغ از صفیر، می برمد از نهیب
بارگی ره زنان، از جرس کاروان
تا که نه بس روزگار ، بینی برداشته
راستی عدل تو، گوژی پشت کمان
شد ز نم کلک تو، خشک دهان بحار
گشت ز دست کفت، همچو کف دست کان
مهرۀ پشت عدو، زود فتد درگشاد
چون شود از ضرب تو، بازی نصرت عیان
دست اجل میل خصم، درکشد از نوک تیر
چون که شود گرد حرب، سرمۀ چشم سنان
بر سر نیزه چو دید، عقل سر دشمنت
گفت: بسا سر که شد، در سر زخم زبان
چین جبین تو چون صورت سوهان گرفت
دست اجل تیز کرد ، تیغ فنا رابدان
بحر گر از همّتت ، مایه بدست آورد
جرم صدف بر سحاب، هم نگشاید دهان
چون شود از عدل تو، کند زبان مسنان
هم ز دل بدسگال، سازد سنگ فسان
هر که شب قدر خواست، بهر روائی کام
روز عطا گو ببین، مسند صدر جهان
در هوس آنکه او ، نقش دویتت شود
برخود پیچان بود، طرّۀ حور جنان
گونۀ سرخ انار بر دل پر خون گواست
سرخی روی عدوت ، میدهد از دل نشان
گر چه تو چون نقطه یی ، خانه نشین از خطّت
پای فراتر نبرد، دایرۀ آسمان
ز آتش خشمت شرر، گر بزحل برشود
با همه افسردگی ، حل شود اندر زمان
سر نکند همرهی ، با تن آنکس که او
پیش ضمیر آورد، خصمی این خاندان
لطف سبک سایه ات، عصمت ارواح ماست
باد زره گر بود، گر چه بود ناتوان
جاه تو چون آفتاب شد ز تغیّر مصون
زانک هم از خود بود، حشمت تو جاودان
باز چو نورمهست ،جاه عدو بی درنگ
زانک برد پهلویش ، فربهی از دیگران
چشم بدان دور از آن، مرکب میمون تو
خود نرسد چشم بد، هرگز در گرد آن
چست چو لفظ حکیم، خوب چو خوی کریم
تند چو چشم لئیم ، تیز چو طبع جوان
وقت سکونش ثبات، نسخت رای دلیر
در حرکت مضطرب ، چون دل مرد جبان
برده سبق از قمر، با تک پایش زحل
کرده بسی با شهاب ، چار هلالش قران
تیره شبی صبح دم، پروز اطراف او
همچو درفشان شده ، نور یقین از گمان
از سم او همچو برق، شعله زده آفتاب
وز ره او همچو گرد، برشده چرخ کیان
کرده تقدّم بطبع، غرّه او بر هلال
جسته تحاشی بوصف، صورت او را بیان
هر دو بهم در سباق ، عزم تو و سایه اش
کرده برفتن مری، پاردمش با عنان
گر ببساود بسهو، پهلوی او را رکاب
زان سوی امکان نهد، پای ز حدّ مکان
وربنگاری بدست، پای ورا بی شکیل
هم قصب السبّق کلک، او ببرد از میان
نیک مصوّر نکرد ، سایۀ او را زمین
دیگ تمنّی نپخت، همر هیش را زمان
پای وی ار بر سرش ، جست تقدّم رواست
از شرف آنکه یافت، داغ تو بر روی ران
ای شده چون روزگار، قهر تو مرد آزمای
وی شده چون آفتاب، صیت تو گیتی ستان
تا که منم بوده است، قول من و فعل من
مدحت این خاندان، خدمت این آستان
نیست عیال کسی، طبع رهی در سخن
نقد ضمیرش ببین، بر محک امتحان
تیرگی بخت اوست، این که بجز بنده را
از کرمت روشنست، آب روی و روی نان
از ستم روزگار، هست یکی این که هست
گرسنه شیرژیان ، سیر سگ پاسبان
گر سوی پستی چنین، بنده تراجع کند
زود بقارون رسد، رتبت او ناگهان
غبن بود چون منی، با همه فنّ حقوق
سخرۀ حکم فلان، عرضۀ خشم فلان
ردّ و قبول مرا، با دگران کار نیست
گر تو بخوانی ، بخوان، ور تو برانی، بران
هر چه زباب کرم، لطف تو کرد التزام
کرد باتمام آن ، خواجه نظامت ضمان
این همه اسباب جاه، ساخته در ابتدا
وان همه اقسام فضل، یافته در عنفوان
آنکه هم از بدو عهد، همچو شکوفه رسید
دولت او نوجوان ، سیرت او پیرسان
راستی طبع اوست، مسطر بالای سرو
روشنی رای اوست، آینۀ روی جان
تا ز دم خلق او، لالۀ نعمان شکفت
پیش وی آمد بروی، رنگ گل بوستان
کنه معالیّ او، بیش ز ادراک ماست
پس چه زنم لاف آن ، کوست چنین یا چنان؟
مهر و مه و اخترند، هر سه بهم ای خدا
دار ممتّع بهم، مر همه را سالیان
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - وقال ایضاً فیه عند قدومه من السفر
برآمد بنیکوتر اختر شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح رکن الدّین صاعد گوید
ای از بسیط جاه تو گردون ولایتی
وی از سپاه رای تو خورشید رایتی
کرده زبان سوسن آزاد هر نفس
در باب لطف از دم خلقت روایتی
درشان حادثات بود گاه حلّ و عقد
از لفظ درفشان تو هر نکته آیتی
بخشیده فیض طبع تو هر لحظه عالمی
بگرفته صیت جاه تو هر دم ولایتی
خورشید را غلالۀ زربفت برکشند
گر نبودش ز سایۀ جاهت حمایتی
هستند ابرو معدن و خورشید و بحر کان
زانگشت پنچ گاندت هر یک کنایتی
روز و شبی همی گذارند فلک بدان
کش می دهی ز قرص مه و خور جرایتی
بگذاشت درگه تو و کرد اختیار چرخ
انصاف هم نداشت عطارد کفایتی
کر پرده پوشی تو علی الوجه داندی
آیینه پیش چشم نکردی حکایتی
احداث دهر وجود تو غصّه های من
هر یک ازین سه گانه ندارد نهاینی
با من جهان بدست، و گر زین بترشود
حّقا کرم کراکند از وی شکایتی
در حقۀ من اگر چه گروهی ز مفسدان
هر یک همی کنند بنوعی سعایتی
گر دوستی و بندگی تو جنایتست
دارم جنایتّی و چه معظم جنایتی
مقصود بنده ره بدهی می برد هنوز
گر باشدش ز نور ضمیرت هدایتی
جمعند حاسدانم و تنها من ضعیف
وانصاف دل شکسته شدستم بغابتی
در هر زبانی از سخن من فسانه ییست
در هر ضمیری از سبب من نکایتی
با این همه ز قصه همه عالمم چه باک؟
گر باشدم ز لطف تو اندک عنایتی
در حضرتت که مرعی از او شد حقوق خلق
دانم بود حقوق رهی را رعایتی
وی از سپاه رای تو خورشید رایتی
کرده زبان سوسن آزاد هر نفس
در باب لطف از دم خلقت روایتی
درشان حادثات بود گاه حلّ و عقد
از لفظ درفشان تو هر نکته آیتی
بخشیده فیض طبع تو هر لحظه عالمی
بگرفته صیت جاه تو هر دم ولایتی
خورشید را غلالۀ زربفت برکشند
گر نبودش ز سایۀ جاهت حمایتی
هستند ابرو معدن و خورشید و بحر کان
زانگشت پنچ گاندت هر یک کنایتی
روز و شبی همی گذارند فلک بدان
کش می دهی ز قرص مه و خور جرایتی
بگذاشت درگه تو و کرد اختیار چرخ
انصاف هم نداشت عطارد کفایتی
کر پرده پوشی تو علی الوجه داندی
آیینه پیش چشم نکردی حکایتی
احداث دهر وجود تو غصّه های من
هر یک ازین سه گانه ندارد نهاینی
با من جهان بدست، و گر زین بترشود
حّقا کرم کراکند از وی شکایتی
در حقۀ من اگر چه گروهی ز مفسدان
هر یک همی کنند بنوعی سعایتی
گر دوستی و بندگی تو جنایتست
دارم جنایتّی و چه معظم جنایتی
مقصود بنده ره بدهی می برد هنوز
گر باشدش ز نور ضمیرت هدایتی
جمعند حاسدانم و تنها من ضعیف
وانصاف دل شکسته شدستم بغابتی
در هر زبانی از سخن من فسانه ییست
در هر ضمیری از سبب من نکایتی
با این همه ز قصه همه عالمم چه باک؟
گر باشدم ز لطف تو اندک عنایتی
در حضرتت که مرعی از او شد حقوق خلق
دانم بود حقوق رهی را رعایتی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷ - ایضاً له
ای بتدبیر اختیار ملوک
وی بتحقیق قدوۀ علما
صدر احرار فخر ملّت و دین
کز کف تست آز در نعما
ای بدولت سرای قدر تو در
زحل و زهره از عبید و اما
ماه بر درگهت هلال ابروی
تیر در حضرت تو از ندما
ذات عالیت در جهان نژند
چون معانیست در دل اسما
مدرج اندر کمینه نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکما
حلقه در گوش کلک جادویت
تنگ چشمان خلّخ و یغما
گشته بالمعمه خاطر تو
چشم خورشید مبهم و معما
چرخ را بازدارد از حرکت
گر رسد امر تو بدو جز ما
صدر عالی که آستان ترا
آسمان خواند مجلس اسما
خیل بهمن رسید و باطل کرد
تاب خورشید و قوّت گرما
آبرا تخته بند کرد چو ز آل
شاخ را کرد جامه ها یغما
گشت فاتر چو چشم دلبر من
چشمۀ گرم آسمان پیما
ناتوان ناتوان زبر قع ابر
بکرشمه همی کند ایما
می نهد از اثیر آتشدان
زیر دامن سپهر خوش سیما
گویی از بس حباب تو بر تو
منطبق گشته اند ازض و سما
هست چون زرّپخته شعلۀ نار
گشت چون سیم خام صفحۀ ما
گشت معزول در ولایت باغ
قوّت نامیه زشغل نما
می نهد برف از صواعق رعد
پنبه در گوش صخرۀ صّما
جویبار مجّره از یخ بند
شد زلفگاه انجم ظلما
همه گشتند آفتاب پرست
سفهای زمانه و حکما
نیست اندر محّل رغبت خلق
سایه گر هست خود از آن هما
تن ز سرما چون نیل و چون روناس
منجمد گشته در عرق دما
آنکه چون خایه پوستین دارد
تنگ در خود همی کشد ، امّا
هر که چون آن دگر برهنه بود
گاه صرعتش بود گهی اغما
وانکه اندر لحاف و چادر شب
نبود شب چو استۀ خرما
زودبینی بسان جوز برو
گشته کیمخت خشک از سرما
با چنین ز مهریر جامۀ من
هست بیهش و همچو لفظ شما
باد دم شرد را چو کس نکند
پنبه جز پوستین ، کرم فرما
گم کن پشت ما چو همواره
از تو بودست پشت گرمی ما
گرچه در یک دو قافیه خللست
که نبودست مذهب قدما
عفو کن زآنکه در مضیق چنین
نبود فرق مطلب من و ما
وی بتحقیق قدوۀ علما
صدر احرار فخر ملّت و دین
کز کف تست آز در نعما
ای بدولت سرای قدر تو در
زحل و زهره از عبید و اما
ماه بر درگهت هلال ابروی
تیر در حضرت تو از ندما
ذات عالیت در جهان نژند
چون معانیست در دل اسما
مدرج اندر کمینه نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکما
حلقه در گوش کلک جادویت
تنگ چشمان خلّخ و یغما
گشته بالمعمه خاطر تو
چشم خورشید مبهم و معما
چرخ را بازدارد از حرکت
گر رسد امر تو بدو جز ما
صدر عالی که آستان ترا
آسمان خواند مجلس اسما
خیل بهمن رسید و باطل کرد
تاب خورشید و قوّت گرما
آبرا تخته بند کرد چو ز آل
شاخ را کرد جامه ها یغما
گشت فاتر چو چشم دلبر من
چشمۀ گرم آسمان پیما
ناتوان ناتوان زبر قع ابر
بکرشمه همی کند ایما
می نهد از اثیر آتشدان
زیر دامن سپهر خوش سیما
گویی از بس حباب تو بر تو
منطبق گشته اند ازض و سما
هست چون زرّپخته شعلۀ نار
گشت چون سیم خام صفحۀ ما
گشت معزول در ولایت باغ
قوّت نامیه زشغل نما
می نهد برف از صواعق رعد
پنبه در گوش صخرۀ صّما
جویبار مجّره از یخ بند
شد زلفگاه انجم ظلما
همه گشتند آفتاب پرست
سفهای زمانه و حکما
نیست اندر محّل رغبت خلق
سایه گر هست خود از آن هما
تن ز سرما چون نیل و چون روناس
منجمد گشته در عرق دما
آنکه چون خایه پوستین دارد
تنگ در خود همی کشد ، امّا
هر که چون آن دگر برهنه بود
گاه صرعتش بود گهی اغما
وانکه اندر لحاف و چادر شب
نبود شب چو استۀ خرما
زودبینی بسان جوز برو
گشته کیمخت خشک از سرما
با چنین ز مهریر جامۀ من
هست بیهش و همچو لفظ شما
باد دم شرد را چو کس نکند
پنبه جز پوستین ، کرم فرما
گم کن پشت ما چو همواره
از تو بودست پشت گرمی ما
گرچه در یک دو قافیه خللست
که نبودست مذهب قدما
عفو کن زآنکه در مضیق چنین
نبود فرق مطلب من و ما
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - ایضا له
خواجۀ خواجگان خطیر الرّین
کز کفت بحر بی خطر گردد
نام پاک ترا چو بنگارند
دهن کلک پر شکر گردد
هر زمانی ز رشک بحر کفت
دامن آفتاب تر گردد
دم نیارد زدن نسیم صبا
گر ز لطف تو با خبر گردد
هر زمان روی دشمن از بیمت
زرد و پرچین چو روی زر گردد
چرخ را آرزو بود ،کورا
خاک پای تو تاج سر گردد
ای که هر دم ز بار همّت تو
تارک چرخ پی سپر گردد
کار خادم بدست و می ترسد
گه از ین نیز هم بتر گردد
هر دم از آه سرد و آتش دل
جگرش خون و خون جگر گردد
هر زمان بهر محنتش گردون
گرد دیگر بهانه بر گردد
انبساطی نمود با کرمت
مگرش کارها دگر گردد
گر تو در کار او نظر فکنی
همه غمهاش مختصر گردد
دولتت در زمانه باقی باد
تا زمین چون سپهر در گردد
کز کفت بحر بی خطر گردد
نام پاک ترا چو بنگارند
دهن کلک پر شکر گردد
هر زمانی ز رشک بحر کفت
دامن آفتاب تر گردد
دم نیارد زدن نسیم صبا
گر ز لطف تو با خبر گردد
هر زمان روی دشمن از بیمت
زرد و پرچین چو روی زر گردد
چرخ را آرزو بود ،کورا
خاک پای تو تاج سر گردد
ای که هر دم ز بار همّت تو
تارک چرخ پی سپر گردد
کار خادم بدست و می ترسد
گه از ین نیز هم بتر گردد
هر دم از آه سرد و آتش دل
جگرش خون و خون جگر گردد
هر زمان بهر محنتش گردون
گرد دیگر بهانه بر گردد
انبساطی نمود با کرمت
مگرش کارها دگر گردد
گر تو در کار او نظر فکنی
همه غمهاش مختصر گردد
دولتت در زمانه باقی باد
تا زمین چون سپهر در گردد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - ایضا له
ای آنکه همای همّت تو
جز بر فلک آشیان ندارد
یک نکته ز راز خویش گردون
از خاطر تو نهان ندارد
بی رای تو مملکت چه باشد؟
چون کالبدی که جان ندارد
چون دست بر آورد سخایت
هیچش غم بحروکان ندارد
پیشانی هیچ گردنی نیست
کز خاک درت نشان ندارد
معلوم تو هست کین دعا گوی
سرمایه بجز زبان ندارد
وان نیز جز از برای مدحت
در کارگه دهان ندارد
ای آنکه رهی توقّع خیر
الّا ز تو در جهان ندارد
با زاری گشت بنده لیکن
جز بر در تو دکان ندارد
شد شعر فروش زانکه هر کس
کو شعر فروخت نان ندارد
شایستۀ چون تو مشتریّی
اطلس بجز آسمان ندارد
چون لایق بندگان درگاه
چیزیست که جر فلان ندارد
از روی کرم قبول فرمای
هر چند محلّ آن ندارد
ور حاجت وی روا کنی نیز
زان لطف جز این گمان ندارد
مقصود بهر چه حاصل آید
صاحب نظرش گران ندارد
آن کیست که خود زاهل معنی؟
تشریف تو رایگان ندارد
بر درگه تو من گدا نیز
گر سود کنم زیان ندارد
جز بر فلک آشیان ندارد
یک نکته ز راز خویش گردون
از خاطر تو نهان ندارد
بی رای تو مملکت چه باشد؟
چون کالبدی که جان ندارد
چون دست بر آورد سخایت
هیچش غم بحروکان ندارد
پیشانی هیچ گردنی نیست
کز خاک درت نشان ندارد
معلوم تو هست کین دعا گوی
سرمایه بجز زبان ندارد
وان نیز جز از برای مدحت
در کارگه دهان ندارد
ای آنکه رهی توقّع خیر
الّا ز تو در جهان ندارد
با زاری گشت بنده لیکن
جز بر در تو دکان ندارد
شد شعر فروش زانکه هر کس
کو شعر فروخت نان ندارد
شایستۀ چون تو مشتریّی
اطلس بجز آسمان ندارد
چون لایق بندگان درگاه
چیزیست که جر فلان ندارد
از روی کرم قبول فرمای
هر چند محلّ آن ندارد
ور حاجت وی روا کنی نیز
زان لطف جز این گمان ندارد
مقصود بهر چه حاصل آید
صاحب نظرش گران ندارد
آن کیست که خود زاهل معنی؟
تشریف تو رایگان ندارد
بر درگه تو من گدا نیز
گر سود کنم زیان ندارد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - ایضا له
شنیدم که مخدوم اهل هنر
به سمع رضا شعر من گوش کرد
به ذوقی تمام آن شراب گران
که من داده بودم سبک نوش کرد
چو سرمست شد فکر تش زان شراب
که جان را به یک جرعه بیهوش کرد
بشد با عروسان افکار من
دو دست قبول اندر آغوش کرد
ولیکن چو کابینشان خواست کرد
به اقبال من خود فراموش کرد
ز بخشش همی راند کلکش سخن
ندانم مر او را که خاموش کرد
به سمع رضا شعر من گوش کرد
به ذوقی تمام آن شراب گران
که من داده بودم سبک نوش کرد
چو سرمست شد فکر تش زان شراب
که جان را به یک جرعه بیهوش کرد
بشد با عروسان افکار من
دو دست قبول اندر آغوش کرد
ولیکن چو کابینشان خواست کرد
به اقبال من خود فراموش کرد
ز بخشش همی راند کلکش سخن
ندانم مر او را که خاموش کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - و له ایضاً
ای که جزیاد مخلوق تو نخورد
لاله چون جام پر شراب کند
ابر سرمایۀ گهرباری
از سر کلکت اکتساب کند
آتش خاطرت چو شعله زند
زهرۀ روزگار آب کند
چون سخن رانم از کله داریت
نرگس از شرم قصد خواب کند
جز خداوند خواجه ننویسد
گر عطارد ترا خطاب کند
آفتاب از حیای تو هردم
زابر برروی خود نقاب کند
هرکه از خدمت تو دوری جست
هم فراق توش عذاب کند
نه ز تقصیر باشد از خادم
کمترک عزم این جناب کند
حاش لله که خاطر اشرف
با من از بهر آن عتاب کند
آفتابی تو و درین موسم
پشت هرکس برآفتاب کگند
لاله چون جام پر شراب کند
ابر سرمایۀ گهرباری
از سر کلکت اکتساب کند
آتش خاطرت چو شعله زند
زهرۀ روزگار آب کند
چون سخن رانم از کله داریت
نرگس از شرم قصد خواب کند
جز خداوند خواجه ننویسد
گر عطارد ترا خطاب کند
آفتاب از حیای تو هردم
زابر برروی خود نقاب کند
هرکه از خدمت تو دوری جست
هم فراق توش عذاب کند
نه ز تقصیر باشد از خادم
کمترک عزم این جناب کند
حاش لله که خاطر اشرف
با من از بهر آن عتاب کند
آفتابی تو و درین موسم
پشت هرکس برآفتاب کگند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - وله ایضا
ای دل سیه لطیف دیدار
وی سیم تن خجسته آثار
از تیغ و قلم نه یی تو خالی
خالی نبود ز تیغ سردار
از حقّۀ تو نگار گیرد
مشّاطۀ نیکوان افکار
ز آب دهن تو زنده گردد
ماهی که بود جماد کردار
گاهی دهن توناف آهو
گاهی شکم تو پیلة مار
باشی همه ساله سرفکنده
ز اندیشۀ مشک و سیم بسیار
دارند همیشه بر کنارت
با آنکه گرانی وسیه کار
مرغی که توزقّۀ کردی او را
پا شد گهر و شکر زمنقار
وی سیم تن خجسته آثار
از تیغ و قلم نه یی تو خالی
خالی نبود ز تیغ سردار
از حقّۀ تو نگار گیرد
مشّاطۀ نیکوان افکار
ز آب دهن تو زنده گردد
ماهی که بود جماد کردار
گاهی دهن توناف آهو
گاهی شکم تو پیلة مار
باشی همه ساله سرفکنده
ز اندیشۀ مشک و سیم بسیار
دارند همیشه بر کنارت
با آنکه گرانی وسیه کار
مرغی که توزقّۀ کردی او را
پا شد گهر و شکر زمنقار
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۲ - ایضا له
کیست همخانۀ؟ زبان؟ دندان
حکمتی هست اندرین پنهان
باشد از ازدواجشان مضبوط
کدخداییّ خاندان دهان
این همه لین و آن همه شدّت
این همه گوشت وان همه ستخوان
نان دندان زبان کند ترتیب
زانکه این ساکن است و آن جنبان
کام و ناکام هر کجا باشند
با سر او درد زمان بزمان
هر که دندان ازو بود شاکر
به ثنایش رود همیشه زبان
وان که پاس زبان ندارد باز
ساید از خشم و کین برو دندان
وان که از مال خویش و نعمت خویش
نرساند نصیبة ایشان
به ضرورت ز بهر او شب و روز
ژاژ خاید بسی همین و همان
حکمتی هست اندرین پنهان
باشد از ازدواجشان مضبوط
کدخداییّ خاندان دهان
این همه لین و آن همه شدّت
این همه گوشت وان همه ستخوان
نان دندان زبان کند ترتیب
زانکه این ساکن است و آن جنبان
کام و ناکام هر کجا باشند
با سر او درد زمان بزمان
هر که دندان ازو بود شاکر
به ثنایش رود همیشه زبان
وان که پاس زبان ندارد باز
ساید از خشم و کین برو دندان
وان که از مال خویش و نعمت خویش
نرساند نصیبة ایشان
به ضرورت ز بهر او شب و روز
ژاژ خاید بسی همین و همان
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۷
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۵ - وقال یصنف فصد الممدوح
ای بزرگی که همت تو شکست
بر دل و پشت چرخ دون آورد
قدر از راستی انصافت
سقف افلاک راستون آورد
هرکه آورد رو بخصمی تو
دانک از دولت حرون آورد
و انک سودای همسری تو پخت
حاصل کار سرنگون آورد
خونیی قصد دست بوس تو کرد
پشت خود را بخم چو نون آورد
نوک تار مژه زدیدۀ شرع
اشک خون از پی سکون آورد
آمد از تیش خون زپوست برون
رقص ز ایقاع گونه گون آورد
دی زدست مبارکت نشتر
چون بانگام قصد خون آورد
خضری را بسوی آب حیات
دولت تیز رهنمون آورد
ناخن نیش زخمه بر برگ زد
تشت از و صوت ارغنوان آورد
برق نیش از شکاف ابر کرم
رگ باران لاله گون آورد
گفتم آن دست بحر بود ، چرا
همچو کان لعل از اندرون آورد؟
از سمن شاخ ارغوان بشکفت
فلک این رسم نو کنون آورد
شفقی از عمود صبح برون
دست قدرت به آزمون آورد
عقد یاقوت از قضیب بلور
نوک الماس بر فسون آورد
دست فصاد آتش محلول
از دل آب بسته چون آورد
عجب آمده مرا و این حالت
حیرتم هر زمان فزون آورد
آخرالامر معنیی بس خوب
یاد من فکر ذو فنون آورد
گفت نی ، دست خواجه دریاییست
که زموج آزرا زبون آورد
نیشتر هست هندوی غواص
کش قضا خوار و سرنگون آورد
چون فرو برد سر بدین دریا
شاخ مرجان از و برون آورد
بر دل و پشت چرخ دون آورد
قدر از راستی انصافت
سقف افلاک راستون آورد
هرکه آورد رو بخصمی تو
دانک از دولت حرون آورد
و انک سودای همسری تو پخت
حاصل کار سرنگون آورد
خونیی قصد دست بوس تو کرد
پشت خود را بخم چو نون آورد
نوک تار مژه زدیدۀ شرع
اشک خون از پی سکون آورد
آمد از تیش خون زپوست برون
رقص ز ایقاع گونه گون آورد
دی زدست مبارکت نشتر
چون بانگام قصد خون آورد
خضری را بسوی آب حیات
دولت تیز رهنمون آورد
ناخن نیش زخمه بر برگ زد
تشت از و صوت ارغنوان آورد
برق نیش از شکاف ابر کرم
رگ باران لاله گون آورد
گفتم آن دست بحر بود ، چرا
همچو کان لعل از اندرون آورد؟
از سمن شاخ ارغوان بشکفت
فلک این رسم نو کنون آورد
شفقی از عمود صبح برون
دست قدرت به آزمون آورد
عقد یاقوت از قضیب بلور
نوک الماس بر فسون آورد
دست فصاد آتش محلول
از دل آب بسته چون آورد
عجب آمده مرا و این حالت
حیرتم هر زمان فزون آورد
آخرالامر معنیی بس خوب
یاد من فکر ذو فنون آورد
گفت نی ، دست خواجه دریاییست
که زموج آزرا زبون آورد
نیشتر هست هندوی غواص
کش قضا خوار و سرنگون آورد
چون فرو برد سر بدین دریا
شاخ مرجان از و برون آورد
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۶ - و قال فی التهدید
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۹ - و قال ایضاً