عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
آبی که به روزگار بندد کیمُخت
تو گه پسرش نام نهی، گاهی دخت
خانی شد و پندار در او رخت نهاد
دیگی شد و امید در او سودا پخت
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
وز آب حیات گوهری صورت بست
گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست
بر طرف کله گوشهٔ سلطان بنشست
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۰
گر تو به خود و حال خود در نگری
بر تن همه پوست همچو جامه بدری
از خوردن نان و آب بینی که همی
جز زهر نیاشامی و جز خون نخوری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مرغ خموش
یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است
مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است
یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است
یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است
یک‌ مرغ‌، جفت‌ و جوجه به‌ شاهین‌ سپرده‌ است
یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است
یک مرغ‌، پر شکسته و افتاده در قفس
یک مرغ‌، پر به گوشهٔ اختر کشیده است
یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او
از پنجه‌اش به قهر و به کیفرکشیده است
مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان
ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است
مرغی جفای حادثه دیده‌است روز و شب
مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است
مرغی ز وصل گل‌ شده سرمست و مرغکی
ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است
قربان مرغکی که ز سودای عشق گل
از زخم نوک خار، به‌خون برکشیده است
یا چون بهار از لطمات خزان جور
سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - چیستان
چیست آن جنبدهٔ والاگهر
گوهرش از آب و آتش جسته فر
زادهٔ خورشید و هم‌پیمان خاک
گاه چون مریخ و گاهی چون قمر
هر زمان رنگی پذیرد در جهان
گه سیه‌، گه سرخ‌، گه رنگ دگر
جانورکردار، جنبانست و هست
اندر او جان‌ها و خود ناجانور
بار گیرنده به مانند ستور
راه جوینده بمانند بشر
راه را از چاه بشناسد از آنک
همچو مردم صاحب‌ مغزست و سر
در دویدن چون دگر جنبندگان
در قفای خویش نگذارد اثر
هست فربه لیک چون ساکن شود
مهره‌های پشتش آید در شمر
یک زمان اندر دوره پویان بود
وان دو یکسانست او را در نظر
کرده از گردون گردان عاریت
پای‌ها، وز نسر طایر بال و پر
نیست او را چشم چون مردم ولیک
صد جهان بین است او را بیشتر
همچنانش گوش‌ها باشد ولی
این شگفتی بین که باشد کور و گر
کور ره جویست کٌر خوش نیوش
گنگ غرنده است و لنگ راه بر
با ستور و گاو و خر دشمن و لیک
شاد ازو جان ستور و گاو و خر
هست چون ابری سیه با رعد و برق
لیک از او هرگز نمی بارد مطر
جنگیئی باشد که او را گاه رزم
جوشن از چوبست و از آهن سپر
گاهگاهی زیر چوبین جوشنش
می کند خفتانی از دیبا به بر
پای‌ها دارد ولی افعی مثال
سینه مالان‌، پیچد اندر بوم و بر
هست همچون اژدها مردم ربای
اژدری مردم‌خور و هامون سپر
هرچه پیش آید بیوبارد همی
زادمی و اشتر و اسب و ستر
وین شگفتی بین کزین بلعیدنش
مردم و حیوان نمی‌بیند ضرر
لیک اگر بلعیده‌ها دورافکند
جان شیرینشان شود از تن بدر
گه شود زاو کشوری خرم بهشت
گه شود ز او ملکتی زیر و زبر
گه بشیر دولتست و جاه و مال
گه نذیر غارتست و شور و شر
گر فزونش طعمه باشد هست رام
ور کمش باشد خورش زاید خطر
تربیت کردنش دشوار است و سخت
واندر آن گنجینه‌ها گردد هدر
زین زیانکاری که باشد اندر او
پادشاهان را بود از وی حذر
گر به کار آید بود بس جانفزای
ور ز کار افتد شود بس جان شکر
آوخ از این غول شکل دیو فعل
آوخ از این پیل زور دد سیر
هان‌وهان‌ماریست‌بس خوش‌خط وخال
جانب وی دست بی‌افسون مبر
گنج ایران شد هزینه اندر او
باز ناپیداست پای او ز سر
بو که گردد رام عزم شهریار
این هیون بدلگام خاره در
گنجهایی را کز ایران خورده است
قی کند این اژدهای گنج‌خور
پیش از آن کش افکند از بیخ و بن
سیل اشگ و دود آه رنجبر
خورده ملیون‌ها، به ما واپس دهد
کیسه‌ها را پر کند از سیم و زر
تا که گردد صرف بند هیرمند
یا که گردد خرج سدّ شوشتر
تا که گردد صرف کاری کاندران
خیر ملت باشد و نفع بشر
لختی از آن صرف ایجاد قنات
بخشی از آن خرج تسطیح ممر
قسمتی زان وقف بر طبع کتاب
پاره‌ای زان بخش بر اهل هنر
نیمه‌ای خرج سلیح و ساز جنگ
بهره‌ای خرج سپاه نامور
ور شهنشه ریزدی آن را به دور
تا ربودندیش خلق از رهگذر
به که تقدیم فرنگستان شود
آنچه گرد آمد به صد خون جگر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - لغز
چیست آن سرو نارسیده به بار
بردمیده ز ایزدی گلزار
در بهار است چون به گاه خزان
در خزان است چون به گاه بهار
خود بود سروبن ولی بینی
برسرش سروهای خوش‌رفتار
سرو را آب سرفرازکند
وین خوداز آب پست گردد و زار
چشم‌ها باشدش ولی چون خلق
می نخوابد که خود بود بیدار
گر هزاران به سرو بنشینند
هم براین سرو برنشسته هزار
گر برآن سرو، درگه نوروز
عندلیبان شوند نغمه‌نگار
خود براین سرو نغمه خوانانند
در بهار و خزان و لیل و نهار
گربرآن سرو بیهده شب و روز
برنشیند چکاو و بلبل و سار
خود براین سرو بلبلان نایند
جز بگفت محمد مختار
گر از آن سرو درگلستان‌ها
رسته بینی همه فزون ز هزار
در گلستان ازین گرامی سرو
می‌نیاید فزون‌تر از دو به بار
گر جز از شاخ و برگ و بار ندید
هیچ کس بر به سرو و بید و چنار
هم برین سر و شاخ و برگ فزون
رسته اما نه کش کنی دیدار
برگ و باری بر او بود که کند
نور در دیدهٔ اولی‌الابصار
برگ او زاد و برگ مردم دین
بار او لطف پاک ایزد بار
ای پسر این لغز که برگفتم
نیک برخوان و نام او (‌به‌من آر)
ور کنون نام او به من ناری
رنج بایدکه تا بریش به کار!
این قصیده بدیهه بسرودم
در به گرمابه‌ای روان او بار
سخت تیره چو طالع عاشق
سست بنیان چو وعدهٔ دلدار
سستی شعر، خود گواه بود
گر نداری تو قول من ستوار
زانکه‌ آسان سرودمش‌ خود گشت
سهل وآسان به معنی وگفتار
شعر باید سبک سرود و روان
نه گرانسنگ و مغلق و دشوار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - لاله زار
چون پای خرد خرد نهادی به لاله‌زار
خوبان بخند خندکشندت میان کار
زان خردخرد، خورده شوی در شکارشان
کان خند خند، خندهٔ شیرست بر شکار
الوان رنگ رنگ فرو هشته از یمین
خوبان طرفه طرفه‌، روان گشته از یسار
زان رنگ رنگ، رنگ شوی درخم فریب
زان طرفه طرفه‌، طرفه درافتی به دام یار
زلفان حلقه حلقه‌، به دل‌ها زند ترنگ
صهبای جرعه جرعه‌، ز سرها برد خمار
زان حلقه حلقه‌، حلقهٔ مارست شرمگین
زان جرعه جرعه‌، جرعهٔ زهر است شرمسار
تفریح توده توده‌؛ ز پیش نظر دوان
تحریک دسته دسته‌، به پای هوس نثار
زان توده توده‌، تودهٔ ثروت شود تباه
زان دسته دسته‌، دستهٔ اسکن شود بخار!
آوخ که نرم نرم‌، حریفان نادرست
گیرند گرم گرم‌، ترا نیز در کنار
زان نرم نرم‌، نرم کند دنده‌ات مرض
زان گرم گرم‌، گرم شوی با بلا دچار
گیرند دفعه دفعه‌، زنان تنگ در برت
وز بوسه دانه دانه‌، کنندت گهر نثار
زان دفعه دفعه‌، دفعه کشد بر سرت بلا
زان دانه دانه‌، دانه زند بر تنت هزار
امراض گونه گونه کند بر تنت هجوم
و املاح‌، شیشه شیشه کشد در برت قطار
زان گونه گونه‌، گونهٔ سرخت شود تباه
زان شیشه شیشه‌، شیشه ی عمرت شود فکار
سفلیس جسته جسته کند درتنت نفوذ
سوزاک رفته رفته زند بر سرت فسار
زان جسته‌ جسته‌، جسته و ناجسته منفعل
زان رفته رفته‌، رفته و آینده شرمسار
ادرار قطره قطره چکد از سر قضیب
ادبار، لکه لکه فتد درته ازار
زان قطره قطره‌، قطرهٔ زهرت چکد به کام
زان لکه لکه‌، لکهٔ ننگ آیدت به کار
از درد، لحظه‌لحظه بریزی به رخ سرشگ
کزتنت لقمه لقمه خورد چنگ روزگار
زان لحظه لحظه‌، لحظهٔ عمر عزیز تلخ
زان لقمه لقمه‌، لقمه ی آمال ناگوار
زر داده مشت مشت به داروگر و طبیب
وافتاده پایه پایه ز قدر و ز اعتبار
زان مشت‌مشت‌، مشت‌تو نزدیک‌خلق‌باز
زان پایه پایه‌، پایهٔ افلاست استوار
هر روز پرده پرده تنت کاسته ز رنج
هر صبح کاسه کاسه دواکرده زهرمار
زان پرده پرده‌، پردگیان تو مویه گر
زان کاسه کاسه‌، کاسهٔ عمر تو مویه دار
جفت تو زار زار، بدرد تو مبتلا
زهدانش شرحه شرحه و اندام نابکار
زان زار زار، زار بگرید بر او پدر
زان شرحه شرحه‌، شرحه دل مام داغدار
فرزند قطعه قطعه برآرندش از رحم
ماماش‌، پنج پنج و اطباش‌، چار چار
زان قطعه قطعه‌، قطع‌شده مام رانفس
زان پنج‌پنج‌، پنجه به‌خون جنین‌، نگار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۷ - خزان
مگر می‌کند بوستان زرگری
که دارد به دامان زر جعفری
به کان‌ اندر، آن مایه‌ زر توده ‌نیست
که باشد درین دکهٔ زرگری
به باغ این‌چنین گفت باد صبا
که چونی بدین مایه حیلت وری
به ده ماه از این پیش دیدمت من
تهی دست و خسته تن از لاغری
وز آن پس به‌د‌و ماه دیدمت باز
به تن جامهٔ چینی و ششتری
به سه ماه از آن پس شدی بارور
شکم کرده فربه ز بار آوری
به دیدار نو بینم اکنون تو را
طرازیده بر تن قبای زری
همانا که توگنج زر یافتی
که کردی بدین گونه زرگستری
به کاه جوانی همی داشتی
به طنازی آئین لعبت گری
کنون گشته‌ای سخت‌پیر وحریص
همی خواسته‌، نیزگردآوری
دگرباره دختر شوی ای عجب
عجوزه ندیدم بدین دختری
چمن زرفروش است و زاغ سیاه
شده زر او را به‌جان مشتری
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - قطعهٔ هندی
بنگر برنج را که به چندین حقارتش
آهنگ شهر علوی از بن شهر بند کرد
افکند قشر صورت و شد کوفته بدنگ
وانگاه پخته گشت و جهانش بلند کرد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۳
برکش مراکه گوهر شمشیر آبدار
تا از نیام برنکشندش پدید نیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۰ - آش کشک
چندکار سخت و مشکل را برایت بشمرم
بشمر ار مشکل‌تر از این پنج داری‌، ای حکیم
اولا از شهر تهران تا لب بحر خزر
کندن از توچال شمران شاهراهی مستقیم
ثانیا ازکوه شمران بی‌وجود تکیه‌گاه
پل کشیدن تا به کوه حضرت عبدالعظیم
ثالثا بی‌زحمت غواص از بحر خزر
صید با کج بیل کردن نیمه‌شب‌، دُرّ یتیم
رابعاً از روی چالاکی به یک‌دم ساختن
قلهٔ هیمالیا را با دم چاقو دو نیم
خامسا در قعر دریا آتشی افروختن
وز شرارش آسمان را با زمین کردن لحیم
صعب‌تر زین پنج دانی چیست‌؟ از روی طمع
آش کشکی سور بگرفتن از آقای قویم
هست ممکن فرض هر معدوم‌،‌ لیک این فرض سور
در جهان باشد عدیم اندر عدیم اندر عدیم‌!
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - در تحمل نکردن زور
دو رویه زبر نیش مار خفتن
سه پشته روی شاخ مور رفتن
تن روغن‌زده با زحمت و زور
میان لانهٔ زنبور رفتن
به کوه بیستون بی‌ره‌نمایی
شبانه با دو چشم کور رفتن
برهنه زخم‌های سخت خوردن
پیاده راه‌های دور رفتن
میان لرز و تب با جسم پر زخم
زمستان توی آب شور رفتن
به پیش من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۴ - نی و بلوط
با نی گفتا بلوط شرمت باد
زان جسم نوان و پیکر ساده
از مادر دهر رو شکایت کن
تا از چه تو را بدین نمط زاده
بر من بنگرکه پیکرم چون کوه
پیش صف حادثات استاده
کالای مرا همی برد دهقان
برکتف ستور و پشت عراده
غرید بسی زکبر و استغنا
چو غرش مست ازتف باده
نی گفت ز صد توانگر والا
بهتر یک ناتوان افتاده
من خود نی‌ام و به‌نیستی شاکر
وز محنت هست و نیست آزاده
ناگه بادی قوی وزیدن را
آغاز نمود و نی شد آماده
خم گشت‌و سجود برد نی‌برخاک
چون سجدهٔ زاهدان به سجاده
استاد بلوط پیش باد اندر
چون دیوی دست و پا به‌قلاده
و آخر ز هجوم‌ باد پیچان گشت
و افتاد ز پای‌، سر ز کف داده
بشکست‌وفتادو جان‌به‌مالک داد
لب بسته ز عجز و دیده بگشاده
دیدیم پس از دمی که باد استاد
استاده نی و بلوط افتاده
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۲ - تربیه طبیعی
غرٌنده و سهمناک و توفنده
بر دشت گذشت تند طوفانی
تخمی زبنفشه برگرفت از دشت
وافکند ورا به طرف بستانی
بر بستر وی بتافت خورشیدی
بر مدفن وی چکید بارانی
شد زنده و ریشه داد و ساق آورد
وز ساق دمید سبز پیکانی
بشکفت کبودچشم و نیلی‌چهر
لاغر تنی و ضعیف ستخوانی
این‌سو نگرست‌، دید بنشسته
بر تخت بنفشه‌ای چو سلطانی
فربه بری و گشاده رخساری
خندان لبی و سپید دندانی
بنهاده به فرق بر مهین تاجی
گسترده به مرز بر تنک‌خوانی
خم گشت و خجل‌، بنفشه بری
چون در بر پادشاه دهقانی
حیرت‌زده گشت‌ و گفت کز یک جنس
چون خاسته صعوه‌ای و ترلانی
شهری بچه دید خجلت او را
کافتاده به‌دست بوستان‌بانی
بوده‌ است‌ نیای‌ من‌ یکی چون تو
زاینگونه به ما سری و سامانی
اقلیم و غذا و تربیت‌، داده است
زاین گونه به ما سری و سامانی
تأثیر مربی طبیعی را
بهتر ز من وتو نیست برهانی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی
بود به کرمان‌، شهی از دیلمان
یافته مخلوق ز عدلش امان
گشت یکی گنج به عهدش پدید
قفل به در خورده و هشته کلید
کارگران در بر شاه آمدند
صندوق آورده و زانو زدند
شاه بفرمودگشادند در
بود یکی حقه در آنجا ز زر
چون در آن حقه گشادند نیز
جز دو جوکهنه ندیدند چیز
هریک ازآن را درمی وزن بود
جو نه‌، که جوزی به‌نظر می‌نمود
زآن جو و آن حقه و راز شگفت
شاه سرانگشت به دندان گرفت
گفت بجویید ز پیران یکی
بو که بداند ز هزار اندکی
پیرترین مرد بجستند باز
تا که گشایند بدو قفل راز
بود یکی پیر دوتاگشته پشت
ریش و سر اسپید و عصایی به مشت
شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد
گفت چنین واقعه داری به یاد؟
گفت مرا نیست از این در خبر
بو که خبر داشته باشد پدر
شحنه بگفتا پدرت در کجاست‌؟
نیک نشان ده که بجوبیم راست
گفت دو مویی است فلانیش نام
هست مر او را به فلان کو مقام
شد به نشانیش غلامی به کوی
یافت یکی مرد ظریف دو موی
بر سر و ریشش‌به‌دو مویی، پدید
زاغ سیه همدم باز سپید
گفت فرستاده‌، بدو شرح حال
صحبت فرزند و جواب و سئوال
گفت پس این رازکهن بازکن
پور ندانست تو آغازکن
گفت مرا نیزبسان پسر
نیست ازین راز نهانی خبر
لیکن دارم پدری هوشیار
هست سرایش به ‌فلان رهگذار
گرچه هنوزش زجوانیست بهر
نیست کهن ‌سال‌تر از وی به شهر
شاید اگر پرسی از او این مقال
نزد ملک عرضه کند شرح حال
شحنه فرستاد و طلب کرد پیر
پیر نه‌، بل تازه ‌جوانی هژیر
مو سیه و سرو قد و پیلتن
محتشم و باادب و خوش ‌سخن
سی و دو دندان سپیدش رده
موی سر و ریش به شانه زده
شحنه ‌حکایت ‌به ‌ملک‌ عرضه کرد
شاه ‌عجب ‌داشت ‌از آن هر سه‌ مرد
گفت‌ازین‌جو، که عجب گستر است
قصهٔ این هر سه عجائب‌تر است
باب ،‌جوان‌تر زپسرکی‌رواست‌؟!
پیرتر از پور، نبیره چراست‌؟
گفت پدر: «‌شاه جهان زنده‌باد
واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»
هست مرا پاک زنی خوش‌زبان
کارکن و عاقله و مهربان
حالت من داند و اطوار من
مونس من باشد و غم‌خوار من
زبن سبب از عمر تمتع برم
غم نخورم پیر نگردد سرم
وین پسرم را زن کدبانوییست
کز جهتی‌ باب‌دلش‌هست‌ و نیست
گاه کند آشتی و گاه جنگ
گاه بود شکر وگاهی شرنگ
زین سبب اوگشته زمن پیرتر
لیک نه فرتوت چو پور دگر
لیک نبیره ز زن آزرده است
کرچه‌ بسی‌نیست که‌ زن‌برده است
هست زنش بی‌مزه و یاوه گوی
شوخگن و بی‌ادب و زشت‌خوی
بس که بپاکرده در آن خانه جنگ
خانه بر اوگشته چو زندان تنگ
زین قبل از جور زن بی‌حیا
پیرتر است از پدر و از نیا
شاه از آن طرفه حدیث شگرف
شاد شد و بست‌از آن‌طرفه طرف
گفت که هان سر نهان بازگوی
گر خبری داری از آن بازگوی
قصهٔ این حقه و صندوق و جو
چون‌بود وکی شده این جو درو؟
جو بدرم‌سنگ‌! چه نغز است این
جو نه که بادام دو مغز است این
گفت شها! دادگرا! شاد زی
روز و شبان با دهش و داد زی
از پدران دیده‌ام این یادداشت
کرده‌درآن‌صفحه‌چنین‌یادداشت‌:
بود به کرمان ملکی پارسا
خلق برآسوده از آن پادشا
مقتدر و بنده‌نواز و حکیم
ملک نگهداشته ز امّید و بیم
هرکه ز بیمی شدی از ره بدر
گشتی امیدش سوی شه راهبر
دادگزارندهٔ هر دادخواه
لطف نمایندهٔ هر بی گناه
حکمت و دین جمع به دوران او
محتسب عقل به فرمان او
تربیتش داروی درد بدی
تمشیتش چارهٔ نابخردی
پیرو شه گشته ز حسن سلوک
خلق‌، که الناس بدین الملوک
روز دو،‌ در هفته‌ چنان‌ چون سزید
کار مظالم به تن خود گزید
هرکه ز کس مظلمه‌ای داشتی
در بر شه بردی و بگذاشتی
تا بهٔکی روز یکی عرض داشت
برد کسی در بر تختش گذاشت
گفت شها! گوش به عرضم گمار
داد ده‌ای سایهٔ پروردگار
مزرعه‌ای را بفروختم تمام
کرد خریدار در آن جا مقام
قیمت آن مزرعه پرداخته
نیز یکی قصر در آن ساخته
یافته در زبرزمین خُمّ زر
آمده گوید که بیا زر ببر!
گوبمش‌ این‌ ملک‌ و زمین‌ زان تست
وآنچه‌در او هست‌دفین‌زان تست
گوید من خا خریدم، نه زر
زر نخریدم که شوم گنجوُر
شاه خریدار زمین را بخواست
گفت که این گنج از آن شماست
گفت‌خود این‌باغ ز من بنده است
لیک زر از آن فروشنده است
شاه چو آن مشکل آسان بدید
وآن دو عجب قصه از آنان شنید
مظلمه‌ای صعب و نزاعی سترگ!
با دو دل روشن و روح بزرگ
دیرگهی رنج تحیر کشید
سر به گریبان تفکرکشید
پس به‌فروشنده‌، جهان کدخدای
گفت که فرزند چه دادت خدای
گفت مرا دختر دوشیزه‌ایست
روی زمین جز ویم اولاد نیست
وز دگری جست همین ماجرا
یافت که باشد پسری مر ورا
دختر آن داد به فرزند این
گنج ببخشود بدو نازنین
کرد بدین طرز عدالت‌، ادا
حق خریدار و فروشنده را
ناشده خصمان ز قضاوت ملول
هر دو نمودند حکومت قبول
کِشت خریدار درآن سال‌، جو
کشته بدست آمد و جو شد درو
از اثر معدلت شهریار
وآن دو جوانمرد فتوت شعار
دانه جو را درمی وزن خاست
جو که به مثقال رسد، کیمیاست
شاه چو آن دید بفرمود: زه‌!
گفت که این قصه نبشتنش به
قصه نبشتند و نهادند جو
بهر به‌آموزی اقوام نو
تاکه بدانند به هر روزگار
کز اثر معدلت شهریار
کار رعیت به کجا می کشد!
پاکی نیت به کجا می کشد؟
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۹ - هُمر -‌اَبرخیس
ابرخیس از تفاخر با همر گفت
که‌ نتوانی‌ چو من‌ در شعر دُر سفت
من اندر ساعتی صد شعر سازم
به سالی چند دفتر می‌طرازم
تو در یک سال گویی یک قصیده
چو توکاهل‌به‌شعر اندرکه دیده‌؟
همر گفتش مگر نشنیده‌ای پیر!
حدیث ماده شیر و ماده خنزیر
در انطاکیه خوک ماده‌ای بود
زبان بر عیب شیری‌ ماده‌ بگشود
گرفت این گونه عیب از شیر ماده
که چون تو دیر در عالم که زاده‌؟
کشی بارگران حمل یکچند
پس از سالی نهی یک یا دو فرزند
دو ره در سال من زهدان گشایم
دو نوبت چارده نوباوه زایم
جوابش دادکای خوک شکم‌خوار
فزون زادن ندارد فخر بسیار
به گیتی چند تن مفلوک زایی
فزون زایی ولیکن خوک زایی
نباشد عیب من گر دیر زایم
چه غم گر دیر زایم شیر زایم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۸ - بیم از بحران
پادشاهی را یکی دستور بود
کز خط نعمت‌شناسی دور بود
در سیاست خاطری آگاه داشت
لیک با بدخواه خسرو راه داشت
بود چندان‌ عاصی‌ و بیگانه‌دوست
کش‌ نبود از خلق‌ جز بیگانه‌، دوست
او به‌ظاهرکدخدای خانه بود
لیک در آن خانه خود بیگانه بود
تا ز هر سو دشمنان ره یافتند
سوی دارالملک شه بشتافتند
خلق غوغاها نمودند از بلاد
گوش شه بشنود غوغای عباد
خواست تا کیفر دهد بدخواه را
آن وزیر عاصی گمراه را
مر وزبران دگر را پیش خواند
داستان‌ها زان خیانت‌کیش راند
گفت‌ خود دانید کاین‌ دستور کیست
با وجودش‌ ملک‌ را دستور چیست
در شمال ملک غوغا کرده است
در جنوبش فتنه برپا کرده است
مشرق از او زیر و بالا گشته است
خاک مغرب‌ را به خون‌ آغشته‌ است
این شنیدستم که دستوران هله
متفق هستند در هر مسأله
لیک یاری در خیانت نیک نیست
یار خائن با دلت نزدیک نیست
در نکویی اتفاق مهتران
نیست جز نیکی به‌جای کهتران
لیک‌ در زشتی خلاف است اتفاق
در خیانت اختلاف است اتفاق
چون که دستوران «‌دارا» در بدی
متفق گشتند از نابخردی
خسرو ایران به خون اندر تپید
کشور ایران به بدخواهان رسید
متفق گردید با وجدانتان
تا بیاساید ز زحمت جانتان
اتفاق آرید تا من پر زنم
بر وزبر زشتخو اخگر زنم
جمله گفتند این حکایت نیک بود
هرچه گفتی با خرد نزدیک بود
جمله هم‌رائیم اندر طرد او
هرچه‌ می‌خواهی‌ بکن‌ در خورد او
روز دیگر شه به مجلس بار داد
همگنان را رخصت احضار داد
خواست‌ چون‌ دستور را نزدیک خویش
آن وزیران جملگی رفتند پیش
سینه‌ها از بد دلی انباشته
وسوسهٔ بدخواه در دل کاشته
یاوران آن وزیر حیله گر
کرده تلقین بر وزیران دگر
که نگهبانی این‌یک با شماست
ور نه ‌ما را از شما بس شکوه‌هاست
متفق گردید با هم تا شما
هفت تن باشید اندر یک ردا
چون دراین‌غوغا ملک‌رایارنیست
نیز کس را با وزارت کار نیست
بیم بحرانش چنان کوبد به خشم
که بپوشد از گناه جمله چشم
هفت‌ تن را هفت ره تحسین کند
وز پس تحسینشان تمکین کند
الغرض‌ چون‌ دید خسرو سوی‌شان
راز پنهان را بخواند از رویشان
گفت‌ هان‌ آن‌ مردک‌ مجرم کجاست‌؟
آن خیانت‌پیشهٔ مبرم کجاست‌؟
جمله گفتند ای ملک ما حاضریم
مظلمهٔ او را به گردن می‌بریم
گوش سلطان زین سخن‌ پرزنگ شد
سینه‌اش از بیم بحران تنگ شد
بسته‌ شد عزم‌ ملک‌ را چشم‌ و گوش
خوف‌ و رعب‌ آمد به‌ جای‌ عقل‌ و هوش
کانچنانش داده بودندی وعید
که دلش از نام بحران می‌تپید
زین‌ سبب برجست‌ و دامن برفشاند
دید ه گریان‌سوی قصرخویش‌راند
خادمی‌ بودش‌ به درگه، گفت‌:‌ چیست
گریه و بیچارگی از دست کیست‌؟‌!
گفت دستوران خیانت می‌کنند
نفع دشمن را ضمانت می‌کنند
خواهم ار دست یکی کوته کنم
صحبت بحران بلرزاند تنم
گفت‌ بحران‌ را ندانستم که‌ چیست
هم‌ مگر بحران‌ ز بدخواهان یکی‌ست‌؟‌!
گفت بحران‌ نیست‌ جز لختی‌ درنگ
که از آن بدخواه گردد تیز چنگ
گفت خادم آه این نیرنگ چیست
قصهٔ بحران‌ و قهر و جنگ چیست‌؟‌!
دشمنانت‌ روز و شب گرم وصول
ز ارتباط این وزیر بلفضول
آن وزیران دگر شنگول او
آب غفلت خورده ازکشکول او
هرچه این حالت بماند مستمر
دشمن اندر کارها گردد مصر
بیم از این بحران مکن ای دادگر
داری ار بیمی ز بحران دگر
زان که آشوبی دگر اندرپی است
کاین خرابی‌ها جلودار وی است
هرچه‌ خواهند این‌ وزیران‌ می‌کنند
چون‌ «چرا؟» گویی ز بحران دم زنند
این‌خود از بحران‌بسی‌ هایل‌تر است
این‌چنین‌حالت بلای کشور است
این بلا را گر برون باید نمود
کار فردا را کنون باید نمود
سیل را ز اول توان بستن به بیل
چون فزون‌تر شد بغلطد ژنده‌پیل
این شنیدستم که شه بیدار شد
وز نعیم ملک برخوردار شد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۰ - جُعَل
یک جُعَل روزی ز اصطبلی حقیر
ناگهان افتاد در باغ امیر
وه چه باغی رشک گلزار فرنگ
لاله و سنبل درآن هفتاد رنگ
یکطرف در عطرپاشی یاسمن
یکطرف در جلوه قد نسترن
پیچ و چایی دست در آغوش هم
نرگس و سنبل شده همدوش هم
از بنفشه پر شده اطراف جوی
همچو خط گرد عذار خوبروی
سرو آزادش به آزادی علم
خوبی و آزادگی انباز هم
زلف شمشادی ز هر سو خورده فر
اندر آن فِر، پیچ و خم‌ها مستتر
شسته گل‌ها دست‌ و روز از جزء و کل
لاله بر صورت زده صابون گل
از لطائف روح در رقص آمده
وآن همه بهر جعل نقص آمده
نکهت گل‌های عطری فی المثل
موی بینی گشته از بهر جُعل
چه‌چه مرغان مست عشقباز
همچو افعی گوش او بگرفته گاز
شرشر آب روان از هر کنار
پیش او چون بانگ شیر مرغزار
سرگران از گند و بوی گل شده
گوش، کر از وق‌وق بلبل شده
رشحهٔ باران فروردینیش
خیس کرد از ساق پا تا بینیش
حرکت شن‌های نرم جوببار
از جُعل بردند آرام و قرار
یادش آمد کنج اصطبل ظریف
و آن بخارات و پهن‌های لطیف
پشکل شیکی که گردش کرده بود
غلط‌غلطان سوی لانه برده بود
آن مگس‌های طنین‌انداز مست
سوسک‌های کوچک پشکل به‌ دست
آن هوای تیرهٔ پر دود و دم
خوش‌تر از دشت گل و باغ ارم
گفت آوخ این دم و این دود چیست
این فضای نوبهارآلود چیست
زود برگشت آن جُعل از بوستان
رفت و غُرغُر کرد پیش دوستان
گفت ای یاران‌، به‌حق کردگار
ما نفهمیدیم چیزی از بهار
گر بخواهید ای رفیقان شرح او
بهرتان گویم حدیثی مو به‌ مو
تودهٔ خاکی که بر آن پف کنی
جرعهٔ آبی که آن را تف کنی
این بود معنای باغ و لاله‌زار
این بود ماهیت فصل بهار
بود آنجا بلبلی اندر قفس
می‌شنید این ماجرا زان بلهوس
قهقهی زد از سر درد فراق
زار نالید از هجوم اشتیاق
با جُعل گفت ای پهن‌پازن جناب‌!
ای دماغت گنده‌تر از منجلاب
ای ز بوی گُل گریزان میل میل
همچو از لاحول‌، عفریت ذلیل
توکجا و دیدن باغ ازکجا
لاله‌های سینه پر داغ از کجا
توکجا وگریهٔ ابر بهار
تو کجا و اشتیاق روی یار
گر شوی بلبل‌، بدانی باغ چیست
عشق‌ چه‌،‌ سوز درون‌ چه‌، داغ چیست
تودهٔ گل‌، خارت آید در نظر
رو بغل کن تودهٔ سرگین تر
پشگ‌های گرد مقبول سمین
دانه دانه جمع کن از پارگین
گوشهٔ اصطبل از تو، گل ز ما
عرعر از تو، نالهٔ بلبل ز ما
چون جعل‌پرخاش مرغ حق شنید
زر و زری کرد و درکنجی خزید
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۸ - خانهٔ آهن
یکی پادشا خانه‌زآهن بساخت
شبی آتش افتاد و آهن گداخت
پژوهش گرفتندکآن از چه بود
شراری چنین بی‌امان از چه بود
پس از جهد بسیار بردند راه
به دود دل عاجزی بی گناه
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۳ - دیدار گرگ
در ایام پیشین به زابلستان
به کشمیر و اقطاع کابلستان
به گاه سفر خواجگان بزرگ
مبارک شمردند دیدار گرگ
قضا را چوگرگی رسیدی به‌را،
نمودندی از شوق بر وی نگاه
همایون شمردندی آثار اوی
تفال زدندی به دیدار اوی
وگر گرگ چنگال کین آختی
برو خواجه تیری نینداختی
یکی مرد دانای با فر و جاه
سفر کرد و برگشت زی جایگاه
بدو گفت بانو که راحت بوی
سلامت رسیدی سلامت‌بوی
بدین خرمی باز ناید کسی
همانا بره گرگ دیدی بسی
بدو گفت دانا که در راه من
نیامد به جز فکر آگاه من
سلامت بدان جستم از این سفر
که از دیدن کرک کردم حذر
به گرگ ار دوصدفال‌میمون‌در است
ندیدن ز دیدنش میمون‌تر است
درین‌قصه‌پندیست‌شیرین‌چوقند
کنون قصه بگذار و بردار پند
سفرپیشگان رنجبر مردم‌اند
که در راه و بیراه سر در گم‌اند
بودگرگ، این مفتی و آن امیر
فلان‌شاه‌وسالار و بهمان‌وزیر
به صورت مبارک‌، به کردار شوم
بکشی طاوس و زشتی بوم
سر ره به‌مردم بگیرندتفت
کشیده‌رده شش‌شش‌وهفت‌هفت
ربایند از آن قوم‌، بی‌واهمه
گهی جان وگه مال وگاهی رمه
ولی قوم جویند از آنان بهی
مبارک شمارندشان ز ابلهی
نیاز آورند و نیایش کنند
نماز آورند و ستایش کنند
چو طفلان بخندند بر رویشان
دوند از سر کودکی سویشان
گهی دست بوسند و زاری کنند
گهی دست گیرند و یاری کنند
هر آن چیز یابند با نان دهند
گه صلح‌نان‌، روز کین جان‌دهند
به اغوای گرگان سترگی کنند
به‌جان هم‌افتند وگرگی کنند
به پاس بزرگان بکوشند و بس
به‌میدان سپاهی‌، به‌ایوان عسس
به‌تعظیم‌گرگان، بز وکیش و میش
میان رمه از هم افتند پیش
ز هم جسته پیشی وکوشش کنند
به پیرامن گرک جوشش کنند
گهی شیر بخشند وکه روغنش
ز کرکینه پوشند گرگین تنش
وگر اشتهایش بجنبد دگر
دهندش دل و دنبه و ران و سر
وزبن زشت‌پندار و وهم بزرگ
غمین گوسفند است و خوشنود گرگ
ولی مرد دانا کشد کینشان
نبیند به دیدار ننگینشان
که ناید ازم‌بن بدسگالان بهی
نباشد به دیدارشان فرهی
کسی عافیت را سزاوار شد
که از میر و سالا بیزار شد