عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۳ - کنون بشنو ای خال ِ آزاد مرد
کنون بشنو ای خال ِ آزاد مرد
که گلشاه دلخواه با او چه کرد
ربیع ابن عدنان چو از پیش اوی
سوی کینهٔ ورقه آورد روی
بپوشید گلشاه دست سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
یکی خز کوفی به سر در ببست
بجست از بر بارگی برنشست
بسان غلامان تن خویشتن
بیاراست آن لعبت سیم تن
نهان از کنیزان و پیوستگان
نهان از غلامان و دربستگان
ز حی بنی ضبه آمد بدر
به تیره شب آمد به وقت سحر
ببسته به رسم عرب روی خویش
به دستار پوشیده گیسوی خویش
که گلشاه دلخواه با او چه کرد
ربیع ابن عدنان چو از پیش اوی
سوی کینهٔ ورقه آورد روی
بپوشید گلشاه دست سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
یکی خز کوفی به سر در ببست
بجست از بر بارگی برنشست
بسان غلامان تن خویشتن
بیاراست آن لعبت سیم تن
نهان از کنیزان و پیوستگان
نهان از غلامان و دربستگان
ز حی بنی ضبه آمد بدر
به تیره شب آمد به وقت سحر
ببسته به رسم عرب روی خویش
به دستار پوشیده گیسوی خویش
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷ - تعریف شمع
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۳ - رباعی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۷ - از تغزلات
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۷ - در حصانت قلعه و باره
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۰ - در وصف قلعه
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۳ - در سختی راه گوید
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۵ - وله
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۷ - قطعه
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۹ - در تشبیه خربزه گفته و به هلال و بدر در دو حالت وصف کرده است
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۳ - در توصیف انجیر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۳ - وله
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۲ - سؤال کردن پیر برهمن از فرامرز
بدو گفت کای مهتر روزگار
شنیدم زگفتار آموزگار
به گوهر ز آبی برافراشته
بدو سنگ خار اندر انداخته
همه پیکر کوه با فرو هی
همه چشمه سیب نار وبهی
درو بسته نرگس و یاسمن
بسی سنبل و گل به گرد چمن
زده خسروی تخت بر خاره کوه
همان گرد بر گرد خسرو گروه
به دستور و گنجور و جنگی سپاه
بیاراسته خسروی بارگاه
یکی مطبخ از آتش و آب وگل
برآورده آن خسرو شیردل
درختی برآورده آن تیره کوه
همه شاخش از بار گشته ستوه
جهان سربه سر شد از آن تیره سنگ
بدو باشد آن پادشاهی درنگ
شنیدم زدانا که آن سنگ چیست
چنین شاه با فر و اورنگ چیست
بگفتا شنیدستم این داستان
بگویم هم از گفته باستان
شنیدم زگفتار آموزگار
به گوهر ز آبی برافراشته
بدو سنگ خار اندر انداخته
همه پیکر کوه با فرو هی
همه چشمه سیب نار وبهی
درو بسته نرگس و یاسمن
بسی سنبل و گل به گرد چمن
زده خسروی تخت بر خاره کوه
همان گرد بر گرد خسرو گروه
به دستور و گنجور و جنگی سپاه
بیاراسته خسروی بارگاه
یکی مطبخ از آتش و آب وگل
برآورده آن خسرو شیردل
درختی برآورده آن تیره کوه
همه شاخش از بار گشته ستوه
جهان سربه سر شد از آن تیره سنگ
بدو باشد آن پادشاهی درنگ
شنیدم زدانا که آن سنگ چیست
چنین شاه با فر و اورنگ چیست
بگفتا شنیدستم این داستان
بگویم هم از گفته باستان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۸ - رفتن فرامرز به جزیره کهیلا و پذیره شدن شاه کهیلا،فرامرز را
به آب اندر افکند کشتی برفت
به سوی کهیلا بسیچید تفت
کهیلا جزیری به سان بهشت
تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
زبس دلگشای و ز بس خرمی
شدی زنده زو مرده آدمی
همانا که فرسنگ بودش دویست
که گفتی برو در زمین جای نیست
زبس لشکر سرو و ایوان و باغ
پر از سنبل و لاله هامون وباغ
فراوان درو گلستان وسرای
به پاکی به سان بهشت خدای
بسی مردم و هرچه هست اندروی
جهانی به خوبی پر از رنگ وبوی
درو شهریاری پر از نام وداد
جوانی خردمند و فرخ نژاد
چوآگه شد از لشکر سرفراز
وزآن پهلوان زاده رزمساز
بزرگان لشکر همه گرد کرد
پذیره شدن را بیاراست مرد
زپیلان جنگی ابا بوق و کوس
که از گردشا شد سپهر آبنوس
تبیره زدند و دمیدند نای
پذیره شدند و کشیدند های
بیامد دمان تا به دریا کنار
زدریا برآمد گو نامدار
چو با شهریار اندرآمد به تنگ
فرود آمد از اسب،شه بی درنگ
همیدون سپهبد گوپرهنر
فرودآمد و یکدگر را به بر
گرفتند و پرسید ازو شهریار
ز رنج ره دور واز کارزار
وز آنجا ببردش به ایوان خویش
دو ماهش همی داشت مهمان خویش
شب وروز نخجیر و میدان و گوی
ابا مه رخان ومی مشک بوی
بتان پری پیکر و خوب چهر
کزیشان دل مه بدی پر زمهر
همه روزه پر باده ساغر به دست
گهی بود هشیارو گه نیم مست
شه نیک دل خسرو آن زمین
کهیلا که بد چون بهشت برین
زبهر پرستش کمر بر میان
شب وروز در پیش ایرانیان
زبس خوب کاری واز مردمی
زنیکوسگالی واز خرمی
کزو دید گردنکش شیردل
زمان تا زمان گشت از وی خجل
فرامرز او را فراوان ستود
که آباد بادا مرین تار و پود
به سوی کهیلا بسیچید تفت
کهیلا جزیری به سان بهشت
تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
زبس دلگشای و ز بس خرمی
شدی زنده زو مرده آدمی
همانا که فرسنگ بودش دویست
که گفتی برو در زمین جای نیست
زبس لشکر سرو و ایوان و باغ
پر از سنبل و لاله هامون وباغ
فراوان درو گلستان وسرای
به پاکی به سان بهشت خدای
بسی مردم و هرچه هست اندروی
جهانی به خوبی پر از رنگ وبوی
درو شهریاری پر از نام وداد
جوانی خردمند و فرخ نژاد
چوآگه شد از لشکر سرفراز
وزآن پهلوان زاده رزمساز
بزرگان لشکر همه گرد کرد
پذیره شدن را بیاراست مرد
زپیلان جنگی ابا بوق و کوس
که از گردشا شد سپهر آبنوس
تبیره زدند و دمیدند نای
پذیره شدند و کشیدند های
بیامد دمان تا به دریا کنار
زدریا برآمد گو نامدار
چو با شهریار اندرآمد به تنگ
فرود آمد از اسب،شه بی درنگ
همیدون سپهبد گوپرهنر
فرودآمد و یکدگر را به بر
گرفتند و پرسید ازو شهریار
ز رنج ره دور واز کارزار
وز آنجا ببردش به ایوان خویش
دو ماهش همی داشت مهمان خویش
شب وروز نخجیر و میدان و گوی
ابا مه رخان ومی مشک بوی
بتان پری پیکر و خوب چهر
کزیشان دل مه بدی پر زمهر
همه روزه پر باده ساغر به دست
گهی بود هشیارو گه نیم مست
شه نیک دل خسرو آن زمین
کهیلا که بد چون بهشت برین
زبهر پرستش کمر بر میان
شب وروز در پیش ایرانیان
زبس خوب کاری واز مردمی
زنیکوسگالی واز خرمی
کزو دید گردنکش شیردل
زمان تا زمان گشت از وی خجل
فرامرز او را فراوان ستود
که آباد بادا مرین تار و پود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۱ - پاسخ نامه فرطور توش به فرامرز رستم
دگر روز چون شید زد بر درفش
چو کافور شد روی چرخ بنفش
نشست از بر تخت،شاه پری
زاندیشه،دل دور وازغم،بری
یکی خوب نامه بفرمود شاه
به نزد فرامرز لشکر پناه
نویسنده بنهاد بر نامه دست
قلم،پای بگشاد و لب را ببست
سراسر پیاده همی ساختش
به سر بر یکی افسری ساختش
زافسر ببارید در ثمین
همه در او سر به سر آفرین
نخست از جهان آفرین کردیاد
که باشد ازو سر به سر عدل وداد
همان کو سپهر روان آفرید
دگر آشکار و نهان آفرید
جهان را جز او نیست کس پادشاه
ازوهم بدو جست باید پناه
زخورشید واز ذره تا پیل ومور
زخاک سیه تابه کیوان وهور
به یکتایی،او را ستاییده اند
همه بندگی را فزاییده اند
جز او را ندانم خدای جهان
سزای پرستیدن اندر نهان
وزو بر سپهدار ایران زمین
سپهبد فرامرز با آفرین
سپهدار پور گو پیلتن
سزاوار هر مجلس و انجمن
که با فر و برز است ونام نژاد
گرانمایه گرد با فر وداد
خداوند نیروی و فرخندگی
نگهدار گیتی به مردانگی
بیامد چو این نامه دلپسند
زدست سیه دیو گرد بلند
همه مردمی بود و با داد ورای
چو فردوس در گاه،شادی نمای
به سان بهشتی بدآراسته
به گفتار پاکیزه پیراسته
به دل،شادمان گشتم از رای او
از آن نغز گفت دل آرای او
همانست کان پهلوان زاده گفت
ره نیکمردی نشاید نهفت
که خرم به پیوند باشد جهان
همینست نزد کهان ومهان
جهان پهلوان زاده پرهنر
سرافزار وشیراوژن« و نامور
اگر رای دارد به خویشی ما
همان سرفرازی به بیشی ما
مبادا که این رای گردد کهن
برینست جاوید ما را سخن
کنون آرزو دارم ای پهلوان
که پیچی بدین راه،ما را عنان
ابا پهلوانان ایران همه
که هستند نزد سپهبد رمه
بیاید بدین نامور مرزبان
ببیند سرمایه دار زمان
به دیدار او نیز خرم شویم
بگوییم چندی و هم بشنویم
بود چند با نامداران خویش
بداند مر این خانه ام جای خویش
زگفتار شیرینش رامش بریم
زپیمان و از رای او نگذریم
ازین نامه را برتو بر بیش و کم
نباید که باشی به خواندن دژم
زگفتار برتر کشیدیم دست
سیه دیو داند دگر هرچه هست
چو بنوشت نامه پس اندر نوشت
به مهر ووفا تخم نیکی بکشت
برآراست با نامه چندان نثار
زهرگونه ای هدیه بد شاهوار
که گر برشمردی یکی کاروان
فزون آمدی رنج بردی کمان
زلعل و ز پیروزه و سیم و زر
زیاقوت و لؤلؤ و در وگهر
ز زرینه تاج و ز فیروزه تخت
سزاوار آن مهتر نیک بخت
هم از طوق و هم یاره و گوشوار
هم از افسر و جام گوهر نگار
زشمشیر واز جوشن و درع وخود
زبرگستوان آنچه شایسته بود
پری رخ کنیزان با ناز و شرم
غلامان زیبا و آواز نرم
همه پاک با جامه زرنگار
کمربند زرین و باگوشوار
زیوز و ز شاهین واز چرخ و باز
سیه گوش واز باشه سرفراز
شهنشاه بیدار روشن روان
فرستاد نزدیک گرد ژیان
برآراست خلعت سیه دیو را
سواران گردنکش نیو را
کلاه و قبا داد واسب وکمر
زهرگونه دینار و زر وگهر
گسی کردشان باد آن شادمان
برفتند پرآفرین ها زبان
چو ایشان برفتند فرطور توش
سپهدار با دانش و رای وهوش
بفرمود تا دیو و جادو سران
برفتند داننده کندآوران
به جادو گری وبه نیرنگ وپوی
همه راه آن پهلو نامجوی
پراز دیو کردند وپر گرگ و شیر
پراز جادو و اژدهای دلیر
به نیرنگ ازین گونه برساختند
دل از کردنی ها بپرداختند
از این رو سیه دیو با رای وداد
همی راند با سروران همچو باد
چو رفتند نزد سپهدار گرد
سیه دیو آن هدیه ها پیش برد
فرامرز از آن هدیه ها خیره ماند
سراسر بر ایرانیان برفشاند
ازآن پس سیه دیو،نامه بداد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
جوان دلاور چو نامه بخواند
میان را ببست و سپه برنشاند
چو کافور شد روی چرخ بنفش
نشست از بر تخت،شاه پری
زاندیشه،دل دور وازغم،بری
یکی خوب نامه بفرمود شاه
به نزد فرامرز لشکر پناه
نویسنده بنهاد بر نامه دست
قلم،پای بگشاد و لب را ببست
سراسر پیاده همی ساختش
به سر بر یکی افسری ساختش
زافسر ببارید در ثمین
همه در او سر به سر آفرین
نخست از جهان آفرین کردیاد
که باشد ازو سر به سر عدل وداد
همان کو سپهر روان آفرید
دگر آشکار و نهان آفرید
جهان را جز او نیست کس پادشاه
ازوهم بدو جست باید پناه
زخورشید واز ذره تا پیل ومور
زخاک سیه تابه کیوان وهور
به یکتایی،او را ستاییده اند
همه بندگی را فزاییده اند
جز او را ندانم خدای جهان
سزای پرستیدن اندر نهان
وزو بر سپهدار ایران زمین
سپهبد فرامرز با آفرین
سپهدار پور گو پیلتن
سزاوار هر مجلس و انجمن
که با فر و برز است ونام نژاد
گرانمایه گرد با فر وداد
خداوند نیروی و فرخندگی
نگهدار گیتی به مردانگی
بیامد چو این نامه دلپسند
زدست سیه دیو گرد بلند
همه مردمی بود و با داد ورای
چو فردوس در گاه،شادی نمای
به سان بهشتی بدآراسته
به گفتار پاکیزه پیراسته
به دل،شادمان گشتم از رای او
از آن نغز گفت دل آرای او
همانست کان پهلوان زاده گفت
ره نیکمردی نشاید نهفت
که خرم به پیوند باشد جهان
همینست نزد کهان ومهان
جهان پهلوان زاده پرهنر
سرافزار وشیراوژن« و نامور
اگر رای دارد به خویشی ما
همان سرفرازی به بیشی ما
مبادا که این رای گردد کهن
برینست جاوید ما را سخن
کنون آرزو دارم ای پهلوان
که پیچی بدین راه،ما را عنان
ابا پهلوانان ایران همه
که هستند نزد سپهبد رمه
بیاید بدین نامور مرزبان
ببیند سرمایه دار زمان
به دیدار او نیز خرم شویم
بگوییم چندی و هم بشنویم
بود چند با نامداران خویش
بداند مر این خانه ام جای خویش
زگفتار شیرینش رامش بریم
زپیمان و از رای او نگذریم
ازین نامه را برتو بر بیش و کم
نباید که باشی به خواندن دژم
زگفتار برتر کشیدیم دست
سیه دیو داند دگر هرچه هست
چو بنوشت نامه پس اندر نوشت
به مهر ووفا تخم نیکی بکشت
برآراست با نامه چندان نثار
زهرگونه ای هدیه بد شاهوار
که گر برشمردی یکی کاروان
فزون آمدی رنج بردی کمان
زلعل و ز پیروزه و سیم و زر
زیاقوت و لؤلؤ و در وگهر
ز زرینه تاج و ز فیروزه تخت
سزاوار آن مهتر نیک بخت
هم از طوق و هم یاره و گوشوار
هم از افسر و جام گوهر نگار
زشمشیر واز جوشن و درع وخود
زبرگستوان آنچه شایسته بود
پری رخ کنیزان با ناز و شرم
غلامان زیبا و آواز نرم
همه پاک با جامه زرنگار
کمربند زرین و باگوشوار
زیوز و ز شاهین واز چرخ و باز
سیه گوش واز باشه سرفراز
شهنشاه بیدار روشن روان
فرستاد نزدیک گرد ژیان
برآراست خلعت سیه دیو را
سواران گردنکش نیو را
کلاه و قبا داد واسب وکمر
زهرگونه دینار و زر وگهر
گسی کردشان باد آن شادمان
برفتند پرآفرین ها زبان
چو ایشان برفتند فرطور توش
سپهدار با دانش و رای وهوش
بفرمود تا دیو و جادو سران
برفتند داننده کندآوران
به جادو گری وبه نیرنگ وپوی
همه راه آن پهلو نامجوی
پراز دیو کردند وپر گرگ و شیر
پراز جادو و اژدهای دلیر
به نیرنگ ازین گونه برساختند
دل از کردنی ها بپرداختند
از این رو سیه دیو با رای وداد
همی راند با سروران همچو باد
چو رفتند نزد سپهدار گرد
سیه دیو آن هدیه ها پیش برد
فرامرز از آن هدیه ها خیره ماند
سراسر بر ایرانیان برفشاند
ازآن پس سیه دیو،نامه بداد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
جوان دلاور چو نامه بخواند
میان را ببست و سپه برنشاند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۰ - وصف شهر بسیلا
به پنجم به شهر بسیلا رسید
به گیتی کسی چون بسیلا ندید
درازا دو فرسنگ و پهنا همین
پر از باغ و باغش پر از یاسمین
نشستنگه شاه طیهور بود
نه شهری، بهشتی پر از حور بود
همه کویها آب و جوی روان
لب جو پر آزاد سرو روان
همه باغها لاله و شنبلید
ز هر لاله ای بوی دیگر دمید
بیاراسته کوی و بازارها
برآورده از سنگ دیوارها
چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز
که اندر شکافش نرفتی پشیز
به بالا بدان سان که پرواز باز
به یک روز نتوان شدن بر فراز
یکی کنده بر گرد دیوار شهر
که دریای قلزم از او یافت بهر
روان آب و کشتی بدو اندرون
همانا که صدباره بودی فزون
چو دروازه بگشاد دربانِ شهر
تو گفتی بهشتش فرستاد بهر
چنان بوی از آن شهر بیرون دمید
که هوش از دل و مغز شد ناپدید
همه بادپایان برانگیختند
گهر در پی آتبین ریختند
همه کوی و بر زن پُر از خواسته
به دیبای چینی بیاراسته
همه بام رامشگر خوش سرای
همه شهر پر ناله ی رود و نای
بدان باربوشی شه نیکبخت
برآورد مر آتبین را به تخت
به کاخ سرافراز مهتر پسر
فرود آمده خسرو تاجور
بیاراستند آن بهشتی سرای
سراپی بسان بهشت خدای
همه پیکرش زرّ بر لاجورد
همه تختها لعل و یاقوت زرد
نگارش همه همچو نوشاد چین
نهادش بسان بهشت برین
به باغ اندرش سرو و آب روان
نشستنگهش در خور خسروان
گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن
به پیش اندرون دسته ی نسترن
ز درّاج و طاووس و قمری چنان
که گفتی بتانند دستان زنان
فرستاد چندان ز هرگونه ساز
که دیگر به چیزش نیامد نیاز
ز هرگونه کارش بیاراست شاه
چنانچون بود در خور رای شاه
دو فرزند خود را به روزی دوبار
به پرسش فرستاد زی شهریار
همان مرد دستور هر بار نیز
بیامد، برآورد هرگونه چیز
به گیتی کسی چون بسیلا ندید
درازا دو فرسنگ و پهنا همین
پر از باغ و باغش پر از یاسمین
نشستنگه شاه طیهور بود
نه شهری، بهشتی پر از حور بود
همه کویها آب و جوی روان
لب جو پر آزاد سرو روان
همه باغها لاله و شنبلید
ز هر لاله ای بوی دیگر دمید
بیاراسته کوی و بازارها
برآورده از سنگ دیوارها
چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز
که اندر شکافش نرفتی پشیز
به بالا بدان سان که پرواز باز
به یک روز نتوان شدن بر فراز
یکی کنده بر گرد دیوار شهر
که دریای قلزم از او یافت بهر
روان آب و کشتی بدو اندرون
همانا که صدباره بودی فزون
چو دروازه بگشاد دربانِ شهر
تو گفتی بهشتش فرستاد بهر
چنان بوی از آن شهر بیرون دمید
که هوش از دل و مغز شد ناپدید
همه بادپایان برانگیختند
گهر در پی آتبین ریختند
همه کوی و بر زن پُر از خواسته
به دیبای چینی بیاراسته
همه بام رامشگر خوش سرای
همه شهر پر ناله ی رود و نای
بدان باربوشی شه نیکبخت
برآورد مر آتبین را به تخت
به کاخ سرافراز مهتر پسر
فرود آمده خسرو تاجور
بیاراستند آن بهشتی سرای
سراپی بسان بهشت خدای
همه پیکرش زرّ بر لاجورد
همه تختها لعل و یاقوت زرد
نگارش همه همچو نوشاد چین
نهادش بسان بهشت برین
به باغ اندرش سرو و آب روان
نشستنگهش در خور خسروان
گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن
به پیش اندرون دسته ی نسترن
ز درّاج و طاووس و قمری چنان
که گفتی بتانند دستان زنان
فرستاد چندان ز هرگونه ساز
که دیگر به چیزش نیامد نیاز
ز هرگونه کارش بیاراست شاه
چنانچون بود در خور رای شاه
دو فرزند خود را به روزی دوبار
به پرسش فرستاد زی شهریار
همان مرد دستور هر بار نیز
بیامد، برآورد هرگونه چیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۳ - رسیدن شاه آتبین به معشوق
چو روز آمد از ماه اردیبهشت
جهان شد ز لاله بسان بهشت
بنالید بر شاخ گل عندلیب
چو مرد مسیحا ز پیش صلیب
شده باغ طیهور طاووس رنگ
بهم در شده خیرزان و خدنگ
بسان دو عاشق رسیده بهم
ز رنج جدایی کشیده ستم
سر شاخ گل پر ز بلبل شده
ز بلبل جهان پر ز غلغل شده
گل از ناله ی بلبل خوش سرای
دریده به تن بر پرندین قبای
بنفشه سر اندر کشیده نگون
کشیده زبان از قفایش برون
دمان و دنان لاله از خوید زار
چو گاه خلیل از برِ نور، نار
نوان بر درخت جوان ارغوان
چو یاقوت بر گردن بت، گران
سرشت بهار آمده ست از بهشت
خزان را ز دورخ نهاد و سرشت
به گیتی نشان آمده ست این از آن
بهار از بهشت و ز دوزخ خزان
ز سبزی و آب روان خنک
روان خردمند گشته سبک
دل مرغ و ماهی شده جفت جوی
همه جفت در غلغل و گفت و گوی
دل آتبین نیز جویای جفت
نهان آتشی داشت، با کس نگفت
چو از کوه خورشید سر بر فروخت
قباه بست و زیر قبا مشک سوخت
فزون گشت مهرش، خرد دور کرد
عنان از ره کاخ طیهور کرد
چو لشکر کشد بر دل مرد، مهر
نیارد نمودن بدو شرم، چهر
به دریای مهر ار بدانی درست
خرد غرق گردد، شود شرم سست
دلی کاندر او مهر بُد شاخ زد
از او دور شد شرم و خواب و خرد
سرافراز طیهور پاکیزه کیش
بزرگان لشکرش را خواند پیش
ببستند کابین به آیین دین
گرفت آن زمان دست شاه آتبین
ز کاخش به کاخ فرارنگ برد
به زنهار دختر مر او را سپرد
چو در دست او داد دستش به مهر
ز مهر آتبین کهربا شد به چهر
نهانی ببوسید دستش چنان
چو ماشوره ی سیم در خیزران
وزآن جا سوی کاخ شاه آمدند
بزرگان سوی پیشگاه آمدند
در آن سور شادی برانگیختند
روان بر سر آتبین ریختند
ز زر و ز گوهر چنان گشت تخت
که گفتی سپهر اندر آورد رخت
ز مشک و ز عنبر چنان شد سرای
که نپسود جز عنبر و مشک، پای
زن و مرد آن شهر برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
به مهد فرارنگ بر زعفران
همی ریختند از کران تا کران
از آواز رامشگر و بانگ نای
تو گفتی سپهر اندر آمد ز جای
همه برزن و باغ غلغل گرفت
همه کوهها رسته ی گل گرفت
گل از باغ برداشت باد بهار
همی کرد بر مهد او بر نثار
از آواز چنگ و رباب و سرود
همی زهره آمد تو گفتی فرود
همه گوشه ی بامها بزمگاه
ز لشکر همه شهر چون رزمگاه
ز بس ناله ی نای و بانگ رباب
همی سر برآورد ماهی ز آب
زنان بسیلا چو سرو بلند
گرفته همه حلقه ی دسته بند
گرازان به هرگوشه ای دلکشی
فروزان به هر برزنی آتشی
ز رامش چنان بود یک ماه شهر
که از خواب کودک نمی یافت بهر
نماند اندر آن مرز و کوه و زمین
که ننشست بر خوان شاه آتبین
به هزمان یکی سرفرازی دگر
دگرگونه خوانی و سازی دگر
بسیلا ز گاوان و از گوسفند
تهی ماند و آمد بر اسبان گزند
سر ماه را خوردنی تنگ شد
از آن بزم پیش فرارنگ شد
یکی جلوه گر دید حور از بهشت
ز خوبی نهاد و ز پاکی سرشت
به کشّی چو طاووس و خوشی چو جان
دو مرجان رباینده ی مهر و جان
همه کاخ بالا، همه تخت تن
چو سیبی زنخدان، چو میمی دهن
ارم گشته روی سرای از رخش
ستمکش دل از غمزه ی فرّخش
زده بر گل از غالیه خالها
در افگنده در خیمه ها دالها
ز گیسو شده عنبرین دامنش
چو گنج گیومرت پیراهنش
کنارش پر از درّ کرد و نخفت
سحرگاه ناسفته درّش بسفت
چنان یافت پیوند آن ماهچهر
که بروی دو چندان بیفزود مهر
یله کرد نخچیر و گوی و شکار
نشد ماهیانی بر شهریار
همی بود پیش فرارنگ شاد
نه از شاه و از شهریاریش یاد
به تنها، زمانیش نگذاشتی
نه از چهر او دیده برداشتی
جهان شد ز لاله بسان بهشت
بنالید بر شاخ گل عندلیب
چو مرد مسیحا ز پیش صلیب
شده باغ طیهور طاووس رنگ
بهم در شده خیرزان و خدنگ
بسان دو عاشق رسیده بهم
ز رنج جدایی کشیده ستم
سر شاخ گل پر ز بلبل شده
ز بلبل جهان پر ز غلغل شده
گل از ناله ی بلبل خوش سرای
دریده به تن بر پرندین قبای
بنفشه سر اندر کشیده نگون
کشیده زبان از قفایش برون
دمان و دنان لاله از خوید زار
چو گاه خلیل از برِ نور، نار
نوان بر درخت جوان ارغوان
چو یاقوت بر گردن بت، گران
سرشت بهار آمده ست از بهشت
خزان را ز دورخ نهاد و سرشت
به گیتی نشان آمده ست این از آن
بهار از بهشت و ز دوزخ خزان
ز سبزی و آب روان خنک
روان خردمند گشته سبک
دل مرغ و ماهی شده جفت جوی
همه جفت در غلغل و گفت و گوی
دل آتبین نیز جویای جفت
نهان آتشی داشت، با کس نگفت
چو از کوه خورشید سر بر فروخت
قباه بست و زیر قبا مشک سوخت
فزون گشت مهرش، خرد دور کرد
عنان از ره کاخ طیهور کرد
چو لشکر کشد بر دل مرد، مهر
نیارد نمودن بدو شرم، چهر
به دریای مهر ار بدانی درست
خرد غرق گردد، شود شرم سست
دلی کاندر او مهر بُد شاخ زد
از او دور شد شرم و خواب و خرد
سرافراز طیهور پاکیزه کیش
بزرگان لشکرش را خواند پیش
ببستند کابین به آیین دین
گرفت آن زمان دست شاه آتبین
ز کاخش به کاخ فرارنگ برد
به زنهار دختر مر او را سپرد
چو در دست او داد دستش به مهر
ز مهر آتبین کهربا شد به چهر
نهانی ببوسید دستش چنان
چو ماشوره ی سیم در خیزران
وزآن جا سوی کاخ شاه آمدند
بزرگان سوی پیشگاه آمدند
در آن سور شادی برانگیختند
روان بر سر آتبین ریختند
ز زر و ز گوهر چنان گشت تخت
که گفتی سپهر اندر آورد رخت
ز مشک و ز عنبر چنان شد سرای
که نپسود جز عنبر و مشک، پای
زن و مرد آن شهر برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
به مهد فرارنگ بر زعفران
همی ریختند از کران تا کران
از آواز رامشگر و بانگ نای
تو گفتی سپهر اندر آمد ز جای
همه برزن و باغ غلغل گرفت
همه کوهها رسته ی گل گرفت
گل از باغ برداشت باد بهار
همی کرد بر مهد او بر نثار
از آواز چنگ و رباب و سرود
همی زهره آمد تو گفتی فرود
همه گوشه ی بامها بزمگاه
ز لشکر همه شهر چون رزمگاه
ز بس ناله ی نای و بانگ رباب
همی سر برآورد ماهی ز آب
زنان بسیلا چو سرو بلند
گرفته همه حلقه ی دسته بند
گرازان به هرگوشه ای دلکشی
فروزان به هر برزنی آتشی
ز رامش چنان بود یک ماه شهر
که از خواب کودک نمی یافت بهر
نماند اندر آن مرز و کوه و زمین
که ننشست بر خوان شاه آتبین
به هزمان یکی سرفرازی دگر
دگرگونه خوانی و سازی دگر
بسیلا ز گاوان و از گوسفند
تهی ماند و آمد بر اسبان گزند
سر ماه را خوردنی تنگ شد
از آن بزم پیش فرارنگ شد
یکی جلوه گر دید حور از بهشت
ز خوبی نهاد و ز پاکی سرشت
به کشّی چو طاووس و خوشی چو جان
دو مرجان رباینده ی مهر و جان
همه کاخ بالا، همه تخت تن
چو سیبی زنخدان، چو میمی دهن
ارم گشته روی سرای از رخش
ستمکش دل از غمزه ی فرّخش
زده بر گل از غالیه خالها
در افگنده در خیمه ها دالها
ز گیسو شده عنبرین دامنش
چو گنج گیومرت پیراهنش
کنارش پر از درّ کرد و نخفت
سحرگاه ناسفته درّش بسفت
چنان یافت پیوند آن ماهچهر
که بروی دو چندان بیفزود مهر
یله کرد نخچیر و گوی و شکار
نشد ماهیانی بر شهریار
همی بود پیش فرارنگ شاد
نه از شاه و از شهریاریش یاد
به تنها، زمانیش نگذاشتی
نه از چهر او دیده برداشتی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹۴ - هدایای کارم به نزد فریدون و وصف اسبان آبی نژاد
در گنجهای پدر کرد باز
فراوان برون کرد از آن گنج و ساز
بیاورد سالار فرخنده بخت
ز گنج پدر شایگانی سه تخت
یکی تخت پیروزه بود، آن که کوش
فرستاد نزدیک طیهور زوش
زبرجد یکی تخت دیگر گزید
که اندر جهان آن چنان کس ندید
یکی دیگر از زرّ خورشید رنگ
که هرگز چنان، کس نیارد به چنگ
به یاقوت و پیروزه آراسته
به لعل و به مرجان بپیراسته
نهاده بر آن تختها هر سه تاج
بیاورده ده تخت دیگر ز عاج
هم از تخته دیبای چینی هزار
هزار دگر تیغ زهر آبدار
بیاورد از آن پس هزاران زره
بدو هیچ پیدا نه بند و گره
همان تخت دیبای چینی هزار
هزار دگر مرکب شاهوار
پس آن نافه ی مشک تبّت هزار
هزار دگر نیزه ی جان گذار
ز یاقوت صد پاره همچون کناغ
که در شب همی تافتی چون چراغ
دگر بود صد دانه درّ خوشاب
که از شهریاران ندید آن به خواب
ز سنجاب موی و سمور سیاه
گزین کرد و آورد گنجور شاه
شمردند از آن مویها ده هزار
صد از خوبرویان چین و تتار
کنیزی صد و بیست شمشاد تن
همه پای کوب و همه چنگ زن
به غمزه همه چشمه ی و دلربای
به فتنه همه چهره ی و جان کرای
صد از تازی اسبان آبی نژاد
گزین کرد شاه آن به آیین و داد
گه شیهه آشفته ی بیدلی
مر او را تگی دورتر منزلی
گه راه در زیر مرد خرد
بریدی شبانروز فرسنگ صد
ز دریا گرفته یکی اسب نر
چو سیل روان و چو مرغ به پر
به هیکل چو کوه و قوائم چو سنگ
چو گوران به موی و چو دیوان به رنگ
تنش چون شبه، رخ چو سیم حلال
چو جعد بتان موی و دنبال و یال
به گشتن چو چرخ و به جستن چو تیر
کز او خیره شد مردم تیزویر
به رفتن چو باد و دویدن چو ببر
به جولان چو آتش به شیهه چو ابر
تگاور چو عنقا، دلاور چو شیر
به میدان دَوان و به جولان دلیر
روانتر به دریا چو آبی نهنگ
دوانتر به کوه او ز کوهی پلنگ
ز رنگ سیاهیش تیره غراب
ز باد دویدنش خیره عقاب
چو آتش به گرمی، چو طاووس کش
کشان بر زمین موی یال و برش
سیاه سیاوش، بهزاد نام
از این اسب بوده ست و این نیست خام
فراوان برون کرد از آن گنج و ساز
بیاورد سالار فرخنده بخت
ز گنج پدر شایگانی سه تخت
یکی تخت پیروزه بود، آن که کوش
فرستاد نزدیک طیهور زوش
زبرجد یکی تخت دیگر گزید
که اندر جهان آن چنان کس ندید
یکی دیگر از زرّ خورشید رنگ
که هرگز چنان، کس نیارد به چنگ
به یاقوت و پیروزه آراسته
به لعل و به مرجان بپیراسته
نهاده بر آن تختها هر سه تاج
بیاورده ده تخت دیگر ز عاج
هم از تخته دیبای چینی هزار
هزار دگر تیغ زهر آبدار
بیاورد از آن پس هزاران زره
بدو هیچ پیدا نه بند و گره
همان تخت دیبای چینی هزار
هزار دگر مرکب شاهوار
پس آن نافه ی مشک تبّت هزار
هزار دگر نیزه ی جان گذار
ز یاقوت صد پاره همچون کناغ
که در شب همی تافتی چون چراغ
دگر بود صد دانه درّ خوشاب
که از شهریاران ندید آن به خواب
ز سنجاب موی و سمور سیاه
گزین کرد و آورد گنجور شاه
شمردند از آن مویها ده هزار
صد از خوبرویان چین و تتار
کنیزی صد و بیست شمشاد تن
همه پای کوب و همه چنگ زن
به غمزه همه چشمه ی و دلربای
به فتنه همه چهره ی و جان کرای
صد از تازی اسبان آبی نژاد
گزین کرد شاه آن به آیین و داد
گه شیهه آشفته ی بیدلی
مر او را تگی دورتر منزلی
گه راه در زیر مرد خرد
بریدی شبانروز فرسنگ صد
ز دریا گرفته یکی اسب نر
چو سیل روان و چو مرغ به پر
به هیکل چو کوه و قوائم چو سنگ
چو گوران به موی و چو دیوان به رنگ
تنش چون شبه، رخ چو سیم حلال
چو جعد بتان موی و دنبال و یال
به گشتن چو چرخ و به جستن چو تیر
کز او خیره شد مردم تیزویر
به رفتن چو باد و دویدن چو ببر
به جولان چو آتش به شیهه چو ابر
تگاور چو عنقا، دلاور چو شیر
به میدان دَوان و به جولان دلیر
روانتر به دریا چو آبی نهنگ
دوانتر به کوه او ز کوهی پلنگ
ز رنگ سیاهیش تیره غراب
ز باد دویدنش خیره عقاب
چو آتش به گرمی، چو طاووس کش
کشان بر زمین موی یال و برش
سیاه سیاوش، بهزاد نام
از این اسب بوده ست و این نیست خام
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۲ - گشادن کوه طارق
به دریا گذر کرد بار دگر
بگردید کشور همه سربسر
کسی کاو ز فرمانش گردن کشید
زمانه به خون برش دامن کشید
همان کوه طارق که نگشاد کس
گشاد او به مردان با دسترس
جهاندیده گوید که آن هفت کوه
ز دیدار او دیده گردد ستوه
نبیند سرِ تیغِ او تیره ابر
ز بر رفتنش کُنْد چنگال ببر
گشاده میان و به پیوسته سر
چنین آفریده ستشان دادگر
برآن هر یکی آبهای روان
درختان و نیلوفر و ارغوان
چنان جای بگذاشت و اندر گذشت
بیابان و دریا بریدند و دشت
بگردید کشور همه سربسر
کسی کاو ز فرمانش گردن کشید
زمانه به خون برش دامن کشید
همان کوه طارق که نگشاد کس
گشاد او به مردان با دسترس
جهاندیده گوید که آن هفت کوه
ز دیدار او دیده گردد ستوه
نبیند سرِ تیغِ او تیره ابر
ز بر رفتنش کُنْد چنگال ببر
گشاده میان و به پیوسته سر
چنین آفریده ستشان دادگر
برآن هر یکی آبهای روان
درختان و نیلوفر و ارغوان
چنان جای بگذاشت و اندر گذشت
بیابان و دریا بریدند و دشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۶ - کوش در اندلس
چو در باختر پنج سال دگر
ببود و بگشت آن زمین سربسر
سوی اندلس باز ره برکشید
به دریا گذر کرد و کشور بدید
چنان یافت آباد و خرّم که چین
نبود آن چنان و نه ایران زمین
که این اندلس کشوری دیگر است
که دریای ژرفش به گرد اندر است
که بحر محیط است تاریس نام
نهاده بر او شهر و کشور به کام
که دریا و خشکی دو راه اندر اوی
که برتابد از هر دو ره دیو روی
به افرنجه راهی ز دریای تند
که کشتی نماید در آن راه کند
به خشکی به عجلسکس آید ز راه
به یک سوش و مرزان همی جایگاه
به مرز خلایق درآیند نیز
بسی مایه دار از پی سود و چیز
چنین مرزها با همه مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا ز روم
چو برگشت و آن مرز یکسر بدید
به دیده همه روی کشور بدید
به یک دست بر روم و دریا دگر
همه شهرها خوب و ناکام کر
هوای خوش و آبها چون گلاب
خنکتر همان تابش آفتاب
به چهره زن و مرد چون گُل به بار
پُر از نرگس و نسترن جویبار
همه باغ و راغش پر از نار و سیب
زنان دلبر و کودکان دلفریب
خوش آمدش، ویرانی آباد کرد
همه کشور آباد خود شاد کرد
ببود و بگشت آن زمین سربسر
سوی اندلس باز ره برکشید
به دریا گذر کرد و کشور بدید
چنان یافت آباد و خرّم که چین
نبود آن چنان و نه ایران زمین
که این اندلس کشوری دیگر است
که دریای ژرفش به گرد اندر است
که بحر محیط است تاریس نام
نهاده بر او شهر و کشور به کام
که دریا و خشکی دو راه اندر اوی
که برتابد از هر دو ره دیو روی
به افرنجه راهی ز دریای تند
که کشتی نماید در آن راه کند
به خشکی به عجلسکس آید ز راه
به یک سوش و مرزان همی جایگاه
به مرز خلایق درآیند نیز
بسی مایه دار از پی سود و چیز
چنین مرزها با همه مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا ز روم
چو برگشت و آن مرز یکسر بدید
به دیده همه روی کشور بدید
به یک دست بر روم و دریا دگر
همه شهرها خوب و ناکام کر
هوای خوش و آبها چون گلاب
خنکتر همان تابش آفتاب
به چهره زن و مرد چون گُل به بار
پُر از نرگس و نسترن جویبار
همه باغ و راغش پر از نار و سیب
زنان دلبر و کودکان دلفریب
خوش آمدش، ویرانی آباد کرد
همه کشور آباد خود شاد کرد