عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲ - در صفت عدل و نصفت
چیست عدل آنکه بگذری ز فضول
نکنی از طریق شرع عدول
شرع را نصب عین خود سازی
چشم بر غیر آن نیندازی
چون گماری به کار اندیشه
شیوه ی راستی کنی پیشه
اول آن را به شرع سازی راست
آنگه آری به جای بی کم و کاست
زانکه میزان معدلت شرع است
شرع اصل است و غیر آن فرع است
هر چه نبود به وفق آن میزان
عدل نامش منه که ظلم است آن
دور باشد ز طور دینداری
که کنی ظلم و عدل پنداری
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳ - در بیان آنکه طمع را که از جمله آفات است با منقبت معدلت منافات است
هر که را دل به عدل شد مایل
طمع از مال خلق گو بگسل
طمع و عدل آتش و آبند
هر دو یکجا قرار کی یابند
چون بکوبد طمع در مسکن
عدل بیرون گریزد از روزن
از طمع چون بود گدا را ننگ
کی سزد شاه را به آن آهنگ
حیف باشد ز شاه فرخ فر
ظلم جویی پی زر و زیور
زیور شاه وصف شاهی بس
گو مده دل به زر و زیور کس
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴ - پند مأمون به فرزند خویش
با پسر گفت یک شبی مأمون
کای در اقبال و بخت روزافزون
چون رسد نوبت خلافت تو
حرص دنیا مباد آفت تو
هر که را از خلیفگی خدای
نشود سیر نفس بد فرمای
سیر مشکل شود ازان زر و سیم
که کشد گه ز بیوه گه ز یتیم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵ - قطع اطناب اطناب و ختم بر دعای استجابت ماب
جامی اطناب در سخن نه سزاست
قصه کوتاه کن که وقت دعاست
نه دعایی که شاعرانه بود
از ره صدق بر کرانه بود
خواهی آنها ز ایزد متعال
که بود در قیاس عقل محال
یا بود ز آرزوی نفسانی
مقتصر بر زخارف فانی
بل دعای قرین صدق و صفا
مشتمل بر مصالح دو سرا
هم در او جاه و حشمت دنیا
هم در او عز و دولت عقبا
سر نهی بر زمین عجز و نیاز
کای خدا کار او به لطف بساز
عدل را در دلش چنان جا کن
که نراند برون ز عدل سخن
شرع را پیشوای حکمش دار
حکم او را ز شرع ساز مدار
هر چه باشد ز عدل و شرع برون
مده او را بر آن قرار و سکون
تا بود در جهان بقا امکان
باقیش دار شاه و شاه نشان
دولتش را درین سرای امید
ساز تخم سعادت جاوید
مقبلی کش به خیر راهنماست
و او خود اندر زمانه بی همتاست
در پناهش پناه عالم باد
بالنبی و آله الامجاد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷ - اشارت به آنکه گفته اند الصوفی کاین باین
هر که حق داد نور معرفتش
کاین باین بود صفتش
جان به حق تن به غیر حق کاین
تن ز حق جان ز غیر حق باین
ظاهر او به خلق پیوسته
باطن او ز خلق بگسسته
از درون آشنا و همخانه
وز برون در لباس بیگانه
راه اهل ملامتست این راه
وز غرامت سلامتست این راه
خیز جامی و خاک این ره باش
هر چه داری به خاک این ره پاش
جامی : دفتر اول
بخش ۱۸ - اشارت به ذکر خفیه که گفته اند لایطلع علیه ملک فیکتبه و لا نفس فتعجب به
ذکر گنج است و گنج پنهان به
جهد کن داد ذکر پنهان ده
به زبان گنگ شو به لب خاموش
نیست محرم درین معامله گوش
به دل و جان نهفته گوی که دیو
نبرد پی بدان به حیله و ریو
نفس را مطلع مساز بر آن
تا نیفتد ز عجب رخنه در آن
بر ملک نیز کشف آن مپسند
ورنه زان راز برگشاید بند
کند آن را پی بقا و ثبات
ثبت در طی دفتر حسنات
جامی : دفتر اول
بخش ۱۹ - در کشف و اظهار آنکه در نفس کلمه طیبه لااله الاالله اشارتی هست به ستر و اخفای آن
حرفها را به وقت نطق و بیان
شفه آمد منصه اعلان
گر تأمل کنی درین کلمه
بنگری حال حرفهاش همه
بی گمان دانمت به آن گروی
که یکی نیست زان میان شفوی
مخرج حرفهاش جز شفه است
نسبت آن سوی شفه سفه است
وین اشارت بدان بود که مدام
بایدش در حریم ستر مقام
این سبق پیشه کن چه روز و چه شب
بی فغان زبان و جنبش لب
پیش روشندلان بحر صفا
ذکر حق گوهر است و دل دریا
پرورش ده به قعر آن گهری
که نیاید به لب ازان اثری
تا خدا سازدش به نصرت و عون
گوهری قیمتش فزون ز دو کون
جامی : دفتر اول
بخش ۲۶ - در ذکر قلبی آنان که دم از ذکر قلبی زنند و بر خود علامات آن نصب کرده آن را از قبیل ذکر خفیه شمارند و ندانند که آن نیز حکم ذکر جهر دارد بلکه ذکر جهر نیز از آن بهتر است زیرا که در ذکر جهر اصل ذکر متحقق است و احتمال غیر آن ندارد به خلاف ذکر خفیه
وان دگر شیخ پیش خلق جهان
کرده خود را علم به ذکر نهان
چشم پوشیده لب فرو بسته
نفس از حرف و صوت بگسسته
پا به دامن کشیده سر در جیب
یعنی افتاده ام به مکمن غیب
پشت و پایی بر این جهان زده ام
خیمه بر اوج لامکان زده ام
گر فقیری ز دور جنبیده
گفته با وی مرید دزدیده
دور شو دور تا ز لجه راز
جانب ساحلش نیاری باز
شیخ بیچاره خود ز وهم و خیال
غرق بحر امانی و آمال
گاهی از فکر زن فتاده به بند
گه فرو مانده در غم فرزند
گه به فکر عمارت خانه
خویشتن را گرفته مردانه
گه به دکان و تیم گشته گرو
بهر تحصیل اجره در تگ و دو
گه به تخمین و ظن گرفته قیاس
دخل حمام و آسیا و خراس
گه فرو رفته در چه کاریز
ز آب آن غله کشته و پالیز
گاهی از دست نفس بدفرمای
از شریعت نهاده بیرون پای
رفته از همت فرومایه
در جوال خیال بی مایه
بر زن و دخترش فکنده نظر
هر یکی را جدا کشیده به بر
دست برده به غبغب پسرش
تا کند یک دو بوسه از شکرش
او درین شغل و عالمی مغرور
گو نشسته ست در مقام حضور
قلب او ذاکر است و لب خاموش
تا لبش آرمیده جان در جوش
ذکر حق را نهفته می گوید
راه دین را نهفته می پوید
ذکر قلبی کند به صدق و صفا
نه لسانی چون ذکر اهل ریا
داد ازین ابلهان گمره داد
منحرف از طریق عقل و سداد
ذکر اینجا کدام وذاکر کیست
بجز آمد شد خواطر چیست
باطنی همچو خانه زنبور
که کنندش فضولیان در شور
هر زمان خاطری چو زنبوری
که کشد نیش بر تن عوری
می رسد زهرناک از چپ و راست
می زند زخم خویش بی کم و کاست
نه شعاری ز خلعت تقوا
نه حصاری ز عصمت مولا
می خورد زخم لیکن افسرده ست
نیست آگه که زخم ها خورده ست
بامدادان کز آفتاب نشور
شود افسردگی ز جانش دور
درد آن زخم ها پدید آید
دل و جانش ز غم بفرساید
پس نه ذکر است آنکه وسواس است
نیست آن فربهی که آماس است
ذکر اگر نیز هست جهر است آن
نیست تریاق بلکه زهر است آن
گر چه بسته دهان ز ذکر بلند
نصب کرده بر آن نشانی چند
چشم پوشیده و لب خاموش
سرفکنده فرو به سینه و دوش
این سراسر فغان و فریاد است
که مرا ذکر خفیه اوراد است
روز تا شب به ذکر می کوشم
ذکر حق را ز خلق می پوشم
لیکن آنجا که عقل بر کار است
این نه اخفاست بلکه اظهار است
گر چه از یک نشانه کرد گذر
کرد بر پا دو صد نشان دگر
جامی : دفتر اول
بخش ۲۷ - حکایت آن غوری که در مناره پنهان شده بود و فریاد می کرد که مرا مجویید که من اینجا نیستم
روستایی ز دست باران جست
رفت و در پای ناودان بنشست
ساده ای از تکاو عرصه غور
کرد روزی به سوی شهر عبور
مانده و گرسنه ز راه تکاو
بر کتف توبره به پا گرگاو
اوفتادش گذر به دکانی
دید پر نان و نانخورش خوانی
بی تکلف گذشت و خوش بنشست
کرد بیرون ز زیر پشمین دست
صاحب خوان چو بود اهل کرم
نزد از منع و زجر با او دم
چون ازان نان و خوان به تنهایی
خورد چندانکه داشت گنجایی
توبره بر زیر سر نهاد و بخفت
صاحب خوان چو آن بدید آشفت
گفت برخیز هان و هان برخیز
زودتر زین در دکان بگریز
ملک شهر حکم فرموده
که بگیرند الاغ آسوده
دمبدم می رسد یکی سرهنگ
می کند سوی هر الاغ آهنگ
می کشد در قطار خویش تو را
می کشد زیر بار خویش تو را
می برد بارکش به هر سویت
می کند ریش پشت و پهلویت
مرد غوری چو آن سخن بشنید
توبره بر کتف نهاد و دوید
در به در کو به کو بسی شتافت
هیچ جایی به از مناره نیافت
از همه مردمان کناره گزید
ترس ترسان در آن مناره خزید
از قضا بهر سود و سودایی
خاست از شهر شور و غوغایی
شد گمانش که شور سرهنگ است
کش به سوی الاغ آهنگ است
بانگ می زد که من نهان شده ام
وز جفای تو در امان شده ام
زود بگذر سخن مگوی اینجا
من نهانم مرا مجوی اینجا
بلکه خود زین دیار دورم من
همچنان در تکاو غورم من
صد سخن بیش ازین قبل بودش
لیک هر یک خلاف مقصودش
همچو آن ساده دل که از دغلی
ساخت بر ذکر سر نشان جلی
ذکرش آمد برون ز پرده سر
بر خیال سر او هنوز مصر
جامی : دفتر اول
بخش ۲۸ - در بیان آنکه آنچه گذشت مذمت ذکر سر و جهر نیست بلکه مذمت جماعتی است که آن را وسیله لذات جسمانی و شهوات نفسانی ساخته اند
آنچه کردم بیان درین گفتار
نیست بر ذکر سر و جهر انکار
غیر ذکر خدا چه سر و چه جهر
نیست دل را نصیب و جان را بهر
هست انکار من بر آنکه کسی
سازد آن را وسیله هوسی
خویش را ز اهل حق کند به دروغ
تا ستاند بهای تره و دوغ
زیر پای آورد کتاب خدای
تا نهد شیشه شراب به جای
عشر زرین بدزدد از مصحف
تا کند زیب چنگ و زیور دف
سازد از نیزه حسین درفش
تا به پای یزید دوزد کفش
خود نزیبد ز مردم دانا
جز برای خدای ذکر خدا
زیرک هوشمند نقد نفیس
کی پسندد طفیل جنس خسیس
هر که از بود خویش یافت خلاص
شد مشرف به خلعت اخلاص
چون ز اخلاص گشت دولتمند
ذکر او خواه پست و خواه بلند
وان که در مانده وجود خود است
صید دام شقاوت ابد است
سر او جهر او تمام ریاست
وز ریاگر برست عجب به جاست
جامی : دفتر اول
بخش ۲۹ - در بیان آنکه از خودی خود رستن و از عجب و ریا خلاص شدن جز در خدمت پیر صاحب تصرف دست ندهد
آن زمان از ریا و عجب رهی
که شوی پیر را رهین و رهی
هست در نفس دار و گیر بسی
که نداند به غیر پیر کسی
نفس افعی و پیر خضر شعار
کور می سازدش زمردوار
نفس دیو است و پیر نجم هدی
رجم دیو است کار نجم بلی
کیست پیر آن که نیست یک سر مو
سیه از ظلمت وجود بر او
گردد از تاب آفتاب ازل
مو به مو ظلمتش به نور بدل
نور حق تا بدلش ز لوح جبین
سرالشیب نوری اینست این
آن که پیر از بیاض موی بود
سخره کودکان کوی بود
هرگز آن دولت از کجا یابد
که بر او نور کبریا تابد
گوش کن از حکیم نادره گوی
که ز بلغم بود سفیدی موی
کی شود حاصل ای به غفل علم
نور حق از رطوبت و بلغم
تا کی ای ساده دل ز ساده وشی
ریش صابون زنی و شانه کشی
من گرفتم کز آب و صابونت
شد چو کافور موی شبگونت
چه بود در ترازوی امید
وزن این یک دو مشت پشم سفید
نور می بایدت در دل گیر
که دل است از خدای نور پذیر
نور ناتافته ز روزن دل
مشکل افتد به کوی و برزن گل
نور بر آب و گل ز دل تابد
آب و گل روشنی ز دل یابد
شمعکی برزند به خانه علم
رخت بربندد از میانه ظلم
نور حق چون ز دل ظهور کند
ظلمت تن چه شر و شور کند
آنچه تو از حدیث مصطفوی
در نشان ولی همی شنوی
که به رویش کسی نظر چو گشاد
بی توقف خدایش آمد یاد
آن نشان مقتضای این نور است
ور نه آب و گل از خدا دور است
چون درین نور پیر شد فانی
خواندش عقل پیر نورانی
پیر چون یافتی ازو مگسل
ور نه یکدم ز جست و جو مگسل
در به در کو به کو بجوی او را
هر کجا یافتی ببوی او را
چون ازو بوی جذب عشق آید
گر شوی خاک پای او شاید
ور نه آید مایست از تک و پوی
رو ز جای دگر بجوی و ببوی
آن بود بو که چون به او برسی
برهی از هزار بوالهوسی
خاطرت را به جذب پنهانی
جمع سازد ز هر پریشانی
برهاند ز رنج آب و گلت
برساند به سر جان و دلت
جامی : دفتر اول
بخش ۳۰ - در بیان معنی رباعی که منسوب است به یکی از سلسه خانواده خواجگان ماوراء النهر قدس الله اسرارهم
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب و گلت
زنهار ز صحبتش گریزان می باش
ور نی نکنی روح عزیزان بحلت
از زمین و زمان برون بردت
وز مکین و مکان برون بردت
از می عشق بیخودت سازد
وز علایق مجردت سازد
دولت صحبت چنین پیری
مس قلب توراست اکسیری
تا شود زر مس تو زان اکسیر
بگسل از خویش و دامن آن گیر
بر در او مقیم و قائم باش
تا بود جان بجا ملازم باش
حرف خود بر تراش روز به روز
سبق فقر و درس عشق آموز
تا که آید ز فر دولت او
نسبت جذب عشق بر تو فرو
گر چه عاریت است اول کار
ملک گردد در آخر از تکرار
چیست تکرار آنکه جذب درون
چون شود کم ز شغل گوناگون
آوری سوی پیر روی نیاز
به سر رشته خود آیی باز
پیش آن آفتاب از سر نو
پست گردی برای یک پرتو
تا فتد بر تو پرتوی زان نور
افتی از گفت و گوی عالم دور
همچنین می کن این وظیفه ادا
مرة بعد مرة اخری
تا شود راسخ آن صفت زانسان
که نباشد زوال آن آسان
جامی : دفتر اول
بخش ۳۱ - در ترغیب مطالب بر مراقبه که عبارت است از نسیان رؤیة المخلوق بدوام النظر الی الخالق بنسیان رؤیة المخلوق یعنی رونده راه می باید که دائما ناظر جناب احدیت باشد و رقم نسیان و نیستی و فنا بر ناصیه جمیع مخلوقات کشد
سر مقصود را مراقبه کن
نقد اوقات را محاسبه کن
باش در هر نفس ز اهل شعور
که به غفلت گذشت یا به حضور
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش
بگذر از خلق و جمله حق را باش
رخت همت به خطه جان کش
بر رخ غیر خط نسیان کش
در همه شغل باش واقف دل
تا نگردد ز شغل خود غافل
دل تو بیضه است ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فساد پذیر
تربیت چیست آنکه بیگه و گاه
داریش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس
جامی : دفتر اول
بخش ۳۲ - حضرت خواجه بزرگ بهاء الحق و الدین المعروف به نقشبند قدس سره می فرمودند که دوام مراقبه نادر است و از این طایفه اندکی کسب آن کرده اند و ما به طریق حصول آن را یافته ایم که مخالف نفس است
خواجه نقشبند بند گشای
نقش غیر از دل مرید زدای
گفت راهی که حق شناس سپرد
پی به مقصود خویش ازان ره برد
دولت ورزش مراقبه بود
که به مقصد رسید از آن ره زود
دیگران کان طریق نسپردند
پی به مقصود دیرتر بردند
باشد آن راه مرد صاحب سر
لیکن آمد دوام آن نادر
گر دولت را هوای آن ره خواست
مایه کسب آن خلاف هواست
چون خلاف هوا کنی پیشه
برهی از هزار اندیشه
بر یک اندیشه مستقیم شوی
در حریم وفا مقیم شود
جامی : دفتر اول
بخش ۳۳ - ملاقات پیر کار دیده با جوان نورسیده
شد جوانی ز سالکان طریق
با یکی پیرکار دیده رفیق
پیر چون آفتاب پرمایه
وان جوان از قفاش چون سایه
می بریدند ره که ناگاهی
گشت پیدا پر آب و گل راهی
پیر مستانه می نهاد قدم
آن جوان از پی ایستاده دژم
کش مبادا شود در آن ما بین
از گل آلوده جامه یا نعلین
پیر چون آن بدید گفتا هی
خر نیی بیم آب و گل تا کی
چند داری نگاه جامه ز گل
دل نگه دار ای مغفل دل
از گل و آب جامه بتوان شست
که شود پاکتر ز بار نخست
لیک چون دل به غفلت آلاید
خونت از دیدگانت بپالاید
جامی : دفتر اول
بخش ۳۵ - امام شافعی گفت عمری گرد صوفیه گردیدم از ایشان دو سخن پسندیده شنیدم. یکی آنکه الوقت سیف قاطع و دیگر آنکه ان من العصمة ان لا تقدر
شاه دین شافعی مطلبی
گفت عمری پی خدا طلبی
کرده ام طوف گرد درویشان
نکته ای دو شنیده ام زیشان
هر دو پاکیزه و پسندیده
به ترازوی عقل سنجیده
وقت را گفته اند تیغ بران
که بود بی توقفی گذران
هر کجا تیز بگذرد چون تیغ
وانگردد به وای وای و دریغ
گرچه باشد گذشتش نفسی
لیک تاثیر او قویست بسی
اثرش بر دلی که می آید
ابدالابدین همی پاید
جهد کن کان اثر چنان باشد
که تو را آرزوی جان باشد
قاطع از بهر دشمن است این سیف
تو کشی دوست حیف باشد حیف
تیغ در دست توست دشمن کش
خاصه آن را که هست دشمن هش
هش چه چیزی است آگهی ز خدا
دشمن هش کدام نفس و هوا
نفس تو دشمن درونی تو
مابقی دشمن برونی تو
گر شود دشمن درونی نیست
باکی از دشمن برونی نیست
نفس اگر نیست در درون باقی
چه غم از دشمنان آفاقی
بلکه آفاقیان همه یارند
با تو آیین دوستی دارند
گر چه در قصد مال و جاه تواند
همه مانع کشان راه تواند
هست در راه فقر مصطفی
مال و جاه تو مانعان قوی
لیک از نفس بی مروت تو
دفع ایشان چو نیست قوت تو
لطف حق دیگری برانگیزد
که به یک حمله خونشان ریزد
تا تو آسوده راه حق سپری
هر چه جز راه حق ازان گذری
ظاهرا گر چه خصم و بدکار است
در حقیقت تو را مددگار است
وان که با نفس تو چه صبح و چه شام
می نهد گام سعی در پی کام
گر به صورت همی نماید دوست
به حقیقت عدوی جان تو اوست
جامی : دفتر اول
بخش ۳۶ - در بیان سخن آن عارف که گفت دوستان همه عالم دشمنند و همه دشمنان دوستند
عارفی گفت هر که یارم شد
خصم جان امیدوارم شد
جوهر من مناسب خود یافت
رویم از حق به جانب خود تافت
مرد حق زان که را بتر داند
که دلش را ز حق بگرداند
وان که با من ز دشمنی زد دم
دوستدار من اوست در عالم
رویم از خود بتافت در حق کرد
قبله ام وجه حق مطلق کرد
که ازان به به پیش عاشق زار
که کند روی او به جانب یار
دشمنان خدا به مذهب من
دوستانند و دوستان دشمن
تا تو در بند نفس وسواسی
دشمن خود ز دوست نشناسی
نیست بر رهروان ستمگاره
هیچ دشمن ز نفس اماره
جامی : دفتر اول
بخش ۳۷ - در شرح حدیث اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک
هم به هر قبه ای تو را روییست
هم به هر جانبیت پهلوییست
پهلوی راست سوی گلشن غیب
پهلوی چپ درین نشیمن ریب
در میان دو پهلویت پیوست
نفس دشمن نهاد کرده نشست
از چپ و راست جنس وهب و عمل
هر چه آید بری ز نقص و خلل
یا براندازش به حرص و هوا
یا بپالایدش به عجب و ریا
هر که باشد جز او چه جن و چه انس
چه ز جنس بشر چه دیگر جنس
یا گریزان شود به لاحولی
یا موافق به فعلی و قولی
لیک این نفس شوم بدکاره
که هم آغوش توست همواره
نه به تدبیر ازان توان رستن
نه به تزویر ازان توان جستن
در نگیرد بدو نه مهر و نه کین
سر اعدا عدوک اینست این
جامی : دفتر اول
بخش ۳۸ - در بیان معنی ان من العصمة ان لایقدر
آن دگر نکته را که کرد ادا
شافعی از کلام اهل هدی
بود آن کز خدای عز و جل
عصمت آمد نصیب تو ز ازل
کانچه خواهد دلت ز خود رایی
ندهندت بر او توانای
عصمت است اینکه نیست سیم و زرت
که شود آرزوی شور و شرت
مطرب آری به خانه می نوشی
شاهدان را کنی هم آغوشی
عصمت است اینکه نیست دسترست
که چو آزار کس شود هوست
برکشی تیغ و خون او ریزی
خاک و خونش به هم درآمیزی
عصمت است اینکه صاحب دیوان
نیستی خوش نشسته در ایوان
تا کنی بر امید عزت و جاه
عالمی را ز دود خانه سیاه
عصمت است اینکه همچو شحنه شهر
نیست با هر کسیت قوه قهر
تا کنی تهمت مسلمانی
واستانی به ظلم تاوانی
عصمت است اینکه نیستی قاضی
که چو باشی ز خواجه ناراضی
مالش از حکم پایمال کنی
خون او بر کسان حلال کنی
عصمت است اینکه ز احتساب تو را
نیست حظی به هیچ باب تو را
تا به بهتان در بهانه زنی
بیگناهی به تازیان هزنی
صد ازین عصمت است هر نفسی
که ندارد بدان شعور کسی
گر دهم شرح آن دراز شود
وحشت انگیز اهل راز شود
زانچه گفتم دلت گران نکنی
وهم تعریض این و آن نکنی
من که عیب است پای تا به سرم
کی به عیب کسان فتد نظرم
خود مرا در میان چه کار و چه بار
غیر من دیگریست کارگزار
من زبان و او سخن گذارنده
بلکه من خامه و او نگارنده
در حقایق به چشم عامه مبین
حرف و نقش از زبان خامه مبین
خامه آمد ز دست جنبش گیر
دست درست قدرتست اسیر
قدرت آمد اراده را تابع
وان ارادت ز علم شد واقع
علم فایض ز واهب فیاض
که مبراست فیضش از اعراض
لیکن آن علم اختیاری نیست
فیضانش جز اضطراری نیست
علم فایض چو گشت فتوی ده
که نوشتن ز نانوشتن به
تابع او شدند کارکنان
شد نوشته به هر ورق سخنان
سر این سلسله ببین که کجاست
جنبش مابقی ازان سر خاست
سر چو جنبید کی بود ممکن
که بود ماورای سر ساکن
گر تو را این نوشته ناید خوش
بشکن خامه را و دم درکش
زانکه خامه درین نوشتن خط
مظهر فعل کاتب است فقط
نیست امری دگر به خامه مضاف
عیب خامه چه می کنی ز گزاف
هرگه از چوب بر سگ آید کوب
باشد از جهل سگ گزیدن چوب
چوب را در میانه کاری نیست
در کف چوب اختیاری نیست
سگ اگر نیز می کند دندان
اینک آن چوبزن خوش و خندان
در کف قهر حق من آن چوبم
که به سگ سیرتان رسد کوبم
گر کسی را بود خیال نطق
در میان نیستم من آنک حق
جامی : دفتر اول
بخش ۳۹ - در بیان آنکه در کلام سابق مذکور شد منافی اثبات اختیار آدمی نیست و در تحقیق معنی اختیار و جبر
نبرد فعل را چه خیر و چه شر
آنچه گفتم ز اختیار بدر
آن بود اختیار در هر کار
که بود فاعل اندر آن مختار
معنی اختیار فاعل چیست
آنکه فاعل چو فعل را نگریست
ایزد اندر دلش به فضل و رشاد
درک خیریت وجود نهاد
یعنی آنش به دیده خیر نمود
کاید آن فعل از عدم به وجود
منبعث شد ازان ارادت و خواست
کرد ایجاد فعل و بی کم و کاست
درک خیریت اختیار بود
وان به تعلیم کردگار بود
هر چه این علم و خواست شد سببش
اختیاری نهد خرد لقبش
وانچه باشد بدون این اسباب
اضطراریست نام او دریاب
باشد از اختیار و قدرت دور
فاعل آن بود بر آن مجبور
همچو برگ درخت و شاخ شجر
که بجنبد ز باد شام و سحر
هر که در فعل خود بود مختار
فعل او دور باشد از اجبار
گر چه از جبر فعل او دور است
اندر آن اختیار مجبور است
ور چه بی اختیار کارش نیست
اختیار اندر اختیارش نیست