عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۴۱ - حکایت بر سبیل تمثیل
داشت پور سبکتگین دو غلام
گلرخ و لاله روی و سرو خرام
هر دو در پله بها همسنگ
هر دو در حله صفا یکرنگ
با یکی بود شاه را نظری
که نبود آن نظر بدان دگری
زانکه می دید لایحش ز جبین
سر دولت به چشم آخر بین
کس بر آن سر چو اطلاع نداشت
آن تفاوت گزاف می پنداشت
بود صد گفت و گو میان سپاه
که سبب چیست در تفاوت شاه
پیش فهم سلیم و عقل صحیح
کی سزد بی مرجحی ترجیح
دو گهر هر دو حاصل از یک کان
هر دو در قیمت و صفا یکسان
چون یکی شد نشانده در افسر
وان دگر مر قلاده را زیور
هر کسی موجب دگر می گفت
گوهر نکته دگر می سفت
آن یکی گفت شاه بی بدل است
ذات و فعلش منزه از علل است
آن که مقبول شد به قرب و وصول
کان من غیر موجب لقبول
وان که مردود شد به بعد و غضب
کان من غیر علت و سبب
وان دگر داد علم و دانش داد
گفت باشد طریق عشق و وداد
مبتنی بر مناسبت در ذات
یا در اسماء ذات و فعل و صفات
هر کجا این مناسبات افزون
نشئه عشق بیش و جذب درون
وان دگر گفت چند بحث و جدل
ملهمانند صاحبان دول
شاه باشد به رازها ملهم
که بود مر سپاه را مبهم
پیش او هست سر کار عیان
گر ندانند دیگران چه زیان
صد ازین قصه بلکه افزون هم
می گذشت اندر آن سپاه و حشم
وان همه بود از فراست شاه
نقد در کیسه کیاست شاه
هر چه شان در ضمیر می گردید
همه در لوح چهرشان می دید
آنچه نادان به گفت و گو داند
خرده بین از جبین فرو خواند
روز و شب داشت اهتمام تمام
که کند امتحان آن دو غلام
تا شود فاش پیش دشمن و دوست
که در آن قصه حق به جانب اوست
لیک همواره منتظر می بود
تا شود وقت امتحان موجود
پی نبرده به وقت کار نخست
ناید از مرد کار کار درست
زیر ایوان چرخ بوقلمون
کل امر بوقته مرهون
جامی : دفتر اول
بخش ۴۲ - امتحان کردن شاه آن دو غلام را
شاه روزی به اتفاق شکار
خیمه بر بیشه زد ز شهر و دیار
زانکه جز در شکار نتوان کرد
ورزش کارزار و جنگ و نبرد
کار ارباب ملک بازی نیست
بازی آیین سرفرازی نیست
شغل اهل خرد نه لهو بود
ور بود سهل بلکه سهو بود
شرزه شیری ز بیشه غره کشید
که یلان را ز بیم زهره درید
آمد و بر کنار بیشه نشست
بر همه رهگذار بیشه ببست
شاه گفتا که وقت شد بی شک
که زنم آن دو نقد را به محک
سیم و زر تا نیوفتد به گداز
سره از قلب کی شود ممتاز
هر دو را پیش خواند و پیش نشاند
سخن شیر پیش ایشان راند
گفت خیزید و سازکار کنید
با وی آهنگ کارزار کنید
جامی : دفتر اول
بخش ۴۴ - ابا کردن غلام دیگر از امتثال فرمان پادشاه
شاه چون اضطراب او می دید
زیر لب نرم نرم می خندید
خنده ای همچو برق عالم سوز
نه چو صبح دوم جهان افروز
مشو از لطف پادشاه دلیر
که بود خنده اش چو خنده شیر
او به قصد تو می کند دندان
تیز و تو می شماریش خندان
آن دگر یک چو حکم شاه شنید
سر طاعت ز حکم شاه کشید
گفت شاها چه مرد این کارم
چه کشی زار زیر این بارم
آهویی ام ز عمر ناشده سیر
آهویی را چه تاب پنجه شیر
چیست حکمت تو را درین تلبیس
که شریفی شود فدای خسیس
گر بتابم ازین حکایت رو
حجت من بس است لاتقلوا
ماندن از ساخت حضور تو دور
به که رفتن به پای خویش به گور
چه شود حاصلم بجز حرمان
که دهی فوق طاقتم فرمان
چون به ملا یطاق افتاد کار
رسم و راه پیمبرانست فرار
این و امثال این بسی می گفت
شاه از آن گفت و گو نمی آشفت
شیوه شاه نیست آشفتن
واندر آشفتگی سقط گفتن
شاه باید که بردبار بود
در سخن صاحب وقار بود
هر چه در باب مهر و کین گوید
هر بر وفق عقل و دین گوید
ای بسا کز لبش جهد یک حرف
که بسوزد هزار جان شگرف
جامی : دفتر اول
بخش ۴۵ - بیان فرمودن پاشاه که مقصود از این امر اتیان بفعل مأمور به بود بلکه غرض آن بود که آنچه در سرشت شماست از انقیاد و عناد ظاهر شود
چون گذشت از حد آن جحود و عناد
شاه گفتا خدات صبر دهاد
چند ازین گفت و گوی بیهوده
که زبان زان مباد آلوده
امر من بهر آزمون شماست
نه مرا آرزوی خون شماست
خواستم تا درین فضای وجود
سر معلوم من شود مشهود
آنچه دانسته ام چه زین و چه شین
از شما بینمش به رأی العین
هر چه در هر کدام مکتوم است
پیش من لایزال معلوم است
تا ز قوت همه به فعل آید
زان سبب امر و نهی می باید
کی بود امر مقتضی موجود
فعل ها را درین نشیمن بود
عبد مأمور ازان کند بی مر
ترک اتیان بما به یؤمر
جامی : دفتر اول
بخش ۴۸ - جواب پادشاه از سؤال غلام
گفت بر عارفان بود معلوم
که شما حاکمید و من و محکوم
هر چه ظاهر ز زین و شین شماست
موجب مقتضای عین شماست
هر چه عین شما تقاضا کرد
فیض جود من آن هویدا کرد
زید چون بر لسان استعداد
پیش جودم در سؤال گشاد
امر تکلیف خویش خواست نخست
مطلبش شد چنانکه خواست درست
بعد ازان رو به جست و جو آورد
میل فعل مکلف به کرد
دادمش باز هر چه کرد طلب
کردمش مؤمن مطیع لقب
کرد آن اقتضا حقیقت عمرو
که مکلف شود به نهی و به امر
چون ز تکلیف کار او شد راست
ترک فعل مکلف به خواست
وقت آن چون به ترک شد معروف
شد به عصیان و سرکشی موصوف
هر چه ظاهر ز جمله اعیان است
سر به سر مقتضای ایشان است
این بود سر آنکه در محشر
چون شود آشکار سر قدر
هر که باشد ز اهل نفس و نفس
نفس خود را کند ملامت و بس
همه بر نفس خویشتن مویند
همه با نفس خویشتن گویند
جز تو ننهاد کس به راه تو فخ
بل یداک اوکتا و فوک نفخ
جامی : دفتر اول
بخش ۵۱ - سؤال دیگر
گفت شاها چو فعل و نیت من
هست بر وفق قابلیت من
قابلیت به جعل جاعل نیست
فعل و فاعل خلاف قابل نیست
هر چه قابل به حسن استعداد
خواست فاعل به غیر آنش نداد
چون شناسا شدم بدین معنی
دستم از کار داشتن اولی
آنچه در من سرشته شد ز ازل
چون نیاید جز آن به فعل و عمل
جنبش و فعل من چه کار آید
کوشش و سعی من چه افزاید
تا به کی روزگار فرسودن
خواهم از کار و بار آسودن
چون ندانم که پی به گنج برم
بی طلب در طلب چه رنج برم
جامی : دفتر اول
بخش ۵۲ - جواب آن
گفت هر جا شد این شناسایی
موجب عطلت و تن آسایی
آن نشان شقاوت از لیست
اثر لعن و طرد لم یزلیست
هر کجا باشد سبب مجاهده را
محنت کوشش و مکابده ار
آن دلیل سعادت است و نجات
موجب نیل رفعت درجات
مثل آن چو آب نیل آمد
بر بلا و ولا دلیل آمد
قبطیان را ازان دهان پر خون
سبطیان را ازو روان افزون
هر که را در طبیعت اطلاق است
خوردن قابضش چو تریاق است
هر که را قبض باشد و قولنج
او ز قابض ملال بیند و رنج
هست قابض یکی ولی هر جا
اثر دیگرش شود پیدا
اثرش در یکی دوا و علاج
در دگر مایه فساد مزاج
وین تفاوت درین صلاح و خلل
هست ناشی ز اختلاف محل
جامی : دفتر اول
بخش ۵۳ - مخاطبة مع المکاشفین بسر القدر
ای مکاشف شده به سر قدر
پرده جد و اجتهاد مدر
بگذار از خویش و در خدای گریز
بگسل از خویش و در خدای آویز
گر چه تو ز اختیار مأموری
لیک در اختیار مجبوری
بین درین کارگاه وهم و خیال
خویش را در مجاری افعال
قالبی ز اختیار خود عاری
گشته افعال حق بر او جاری
هر چه جاری شود بر او ز افعال
بنگر کز دو نیست بیرون حال
یا ز اسباب قرب رضوان است
یا ز آثار بعد و خذلان است
گر ز قسم نخست باشد کار
نعمت حق شمار و شکرگزار
اذ من الشکر عم آلاؤه
و من الشکر دام نعماؤه
شکر باشد کلید گنج مزید
گنج خواهی مده ز دست کلید
ور ز قسم دوم بود کارت
شمر از نفس زشت کردارت
جرم و عصیان به سوی خویش افکن
سر شرمندگی به پیش افکن
معذرت پیشه گیر و استغفار
عجز و فقر و شکستگی پیش آر
کای خدا بنده گنهکارم
گرد خود کوهها گنه دارم
نیست غیر از تو عذر خواه تو کس
عذر من عفو کرده و کاه تو بس
جامی : دفتر اول
بخش ۵۴ - اشارة الی ما قاله بعض کبراء العارفین فی معنی قوله تعالی «یا ایها الناس اتقوا ربکم » الایة ان الامر ذم و حمد فکونوا وقایته فی الذم واجعلوه وقایتکم فی الحمد تکونوا ادباء عالمین
متقی نفس خویش را چو شناخت
در شرورش وقایه حق ساخت
سپری شد به پیش حق که مدام
دارد او را نگه ز تیر ملام
هر چه آمد ز جنس نقصان پیش
داشت مسند به نفس ناقص خویش
گر چه در کیش صاحب تفرید
آن تقاضا همی کند توحید
که همه فعل ها چه زشت و چه خوب
بی وسایط به حق بود منسوب
لیک از آنجا که شیوه ادب است
نسبت فعل شر به حق عجب است
همچنین از مقوله افعال
هر چه دید از قبیل خیر و کمال
ساخت خاطر تهی ز وایه خویش
کرد حق را در آن وقایه خویش
نزد از نفس و فعل نفس نطق
داشت بی واسطه مضاف به حق
تا نیفتد در آن فساد و خلل
از ظهور و غرور نفس دغل
نزند سر ریا و عجب ازوی
گرددش نامه رعونت طی
جامی : دفتر اول
بخش ۵۵ - اشارة الی قوله تعالی حکایة عن الخلیل علیه السلام و اذا مرضت فهو یشفین
به هدایت سرای قرآن آی
ادب آموز از خلیل خدای
زانکه شرط اذا مرضت چو گفت
در جزا در فهو یشفین سفت
شرط چون بود جنس سقم و مرض
خویش را داشت اندر آن معرض
داد ربط جزا که بود شفا
به خدا عز شأنه و علا
جامی : دفتر اول
بخش ۵۶ - تحریض علی طلب الادب و تحریض علی ادب الطلب
ادبوا النفس ایها الاصحاب
طرق العشق کلها آداب
مایه دولت ابد ادبست
پایه رفعت خرد ادبست
جز ادب نیست در دل ابدال
جز ادب نیست دأب اهل کمال
چیست ادب داد بندگی دادن
بر حدود خدای ایستادن
قول و فعل و شنیدن و دیدن
به موازین شرع سنجیدن
با حق و خلق و شیخ و یار و رفیق
ره سپردن به مقتضای طریق
حرکات جوارح و اعضا
راست کردن به حکم دین هدی
خطرات خواطر و اوهام
پاک کردن ز شوب نفس تمام
در ادای حدود بی تغییر
از غلو دور بودن و تقصیر
نه به افراط هیچ افزودن
نه ز تفریط هیچ فرسودن
دین و اسلام در ادب طلبیست
کفر و طغیان ز شوم بی ادبیست
گوش کن قصه نصاری را
که چو کردند قبله عیسی را
بس که در شأن او غلو کردند
دین و ملت فدای او کردند
سر زد از سر جان شان ناگاه
کالمسیح بن مریم ابن الله
. . .
. . .
گفت در مدحت علی سخنان
که نیاید جز از دروغ زنان
هست قدر علی ازان اعلی
که رسد فهم . . . آنجا
خود علی را چه ننگ ازان افزون
کش ستایش کنند مشتی دون
دون مگو بل ز دون بسی دونتر
در کمی از کم از کم افزون تر
همه را از ردی به دوش ردی
به حدیث نبی و نص نبی
جامی : دفتر اول
بخش ۵۹ - در بیان آنکه اکثر خلق عالم روی پرستش در موهوم و مخیل خود دارند
خلق عالم همه درین کارند
رو به وهم و خیال خود دارند
همه اندر خداپرستی فاش
لیکن آزر صفت خدای تراش
هر کسی بر امید بهبودی
بسته با خود خیال معبودی
روی تعظیم خود در او کرده
مهر او در درونه پرورده
به عبادت اگر چه مشغول است
عابد آن اله مجعول است
روز حشر که بر عموم بشر
حق تجلی کند به جمله صور
آن تجلی ز حضرت احدش
نبود جز به وفق معتقدش
جز در آن صورت ار شود ظاهر
گردد آن را ز جاهلی منکر
چون تجلی که در معاد بود
همه بر طبق اعتقاد بود
مکن او را به اعتقادی خاص
شو ز قید هر اعتقاد خلاص
نیست حصری خدای را و حدی
که مقید شود به معتقدی
تخته خامه عقاید باش
در همه صورتش مشاهد باش
شو هیولای جمله معتقدات
بو که یابی ز قید و حصر نجات
جامی : دفتر اول
بخش ۶۰ - اشارة الی تفسیر قوله تعالی فاینما تولوا فثم وجه الله
از نبی اینما تولوا خوان
ثم وجه اللاه ش متمم دان
یعنی آن سو که روی قصد آری
تا حق بندگیش بگزاری
وجه حق کان بود حقیقت او
باشد آنجا به سوی او کن رو
هیچ جا را نکرد استثنا
پس بود عین حق عیان همه جا
عارف حق شناس را باید
که به هر سو که دیده بگشاید
بیند آنجا جمال حق پیدا
نگسلد از جمال حق قطعا
رو به هر چیز کاورد هر دم
در فضای حوایج عالم
هیچ شغلی حجاب او نشود
پرده آفتاب او نشود
در حوایج خدای را بیند
جز شهود خدای نگزیند
زانکه معلوم بنده نیست که کی
به سر آید حیات فانی وی
دم آخر کسی کز اهل جهان
داد بر هیأت مشاهده جان
چون برآرد سر از نشمین خاک
چشم و جانش بود به حضرت پاک
وان کزین منزل خراب گشت
لیک با ظلمت حجاب گذشت
خیزد از قبر تیره خوار و خجل
پشت بر آفتاب و رو در ظل
تا ابد مایل هوا و هوس
ناکس الرأس ماند آن ناکس
جامی : دفتر اول
بخش ۶۵ - در ذکر حال طایفه دیگر از بی ادبان در احکام الهی و ادب نبوی چیزها می افزایند به مقتضای طبع و هوای خویش
دیگری زان فریق گویم کیست
آنکه در هر عمل به وسوسه زیست
نیست در راه دین وظیفه او
غیر وسواس در نماز و وضو
رو سوی کوزه و سبو نکند
جز در آب روان وضو نکند
خود چه آب روان که دریایی
دور قعری فراخ پهنایی
نقد دین در مدینه و مکه
یافت از دست ناقدان سکه
اینچنین جویها نبود آنجا
که بود فرض و عمقشان دریا
پس وضوی رسول و صحب کرام
چون وضوهای ما نبود تمام
شستن روی و دست و پا یک بار
فرض شد در شریعت مختار
بهر تکمیل آن دو بار دگر
گشت سنت ز فعل پیغمبر
غسل چارم کدام و پنجم چیست
غیر وسواس دیو مردم چیست
گر کسی گویدش مکن اسراف
نیست اسراف سیرت اشراف
عذر گوید که بر لب جویم
نیست اسراف هر چه می شویم
گر چه نبود سرف در آب روان
هست در نقد عمر ای نادان
حیف باشد ازین متاع شگرف
که به وسواس دیو گردد صرف
تن به لوث نجاست آلوده
به ز وسواس های بیهوده
دیو طبع است هر که وسوسه جست
فرخ آن کس که دل ز وسوسه شست
روی و ریش این همه چه می شویی
در نجاست گرفته ای گویی
غسل آن چون به محض شرع نبی ست
زان تجاوز کمال بی ادبیست
حق ازان صورت شریعت بست
که شود عادت طبیعت پست
شرع را چون به طبع بندی کار
از سر کوی شرع بندی بار
گر نه محکوم رأی خویشتنی
چند گرد هوای خویش تنی
طبع را پیشوای شرع کنی
شرع را کوست اصل فرع کنی
دل پسندی اسیر صد وسواس
داری از هم و لوث تن را پاس
دیده از خاک و خس بینباری
گرد بر پشت پای نگذاری
جامی : دفتر اول
بخش ۶۸ - حکایت شیخ محقق با مرید موسوس
راهدانی مرید خود را دید
که به قصد نماز می کوشید
بهر تحریمه دست برمی داشت
باز ناکرده اش همی انگاشت
همچنین بارها مکرر کرد
شیخ را حال او مکدر کرد
گفت ای جاهل این طریقه کیست
امر حق یا نه قول و فعل نبیست
نیست کار تو کسب جمعیت
رو همی گو که کی کنم نیت
که سزاوار ریش و سبلت خویش
یا به مقدار حول و قوت خویش
یک دو گانه نماز بگزارم
صورت ظاهرش به جای آرم
پس به تکبیر دست ها بردار
کز تو کافی بود همین مقدار
تو کیی کز تو آن نماز آید
که قبول خدای را شاید
هر پریشان کجا به آسانی
جمع داند شد از پریشانی
سالها خون دیده باید خورد
تا شود فرد یکدم از خود مرد
جامی : دفتر اول
بخش ۶۹ - در ذکر اصحاب تفرقه علی طبقاتهم
خدمت مولوی چه صبح و شام
دارد اندر کتابخانه مقام
متعلق دلش به هر ورقی
در خیالش ز هر ورق سبقی
نه شبش را فروغی از مصباح
نه دلش را گشادی از مفتاح
نه به جانش طوالع انوار
تافته از مطالع اسرار
کرده کشاف بر دلش مستور
نور کشف و شهود و ذوق و حضور
از مقاصد ندیده کسب نجات
بی خبر از مواقف عرصات
از هدایه فتاده در خذلان
وز بدایه نهایتش حرمان
بی فروغ وصول تیره و تار
از فروع و اصول کرده شعار
گرد خانه کتابهای سره
از خری همچو خشت کرده خره
سوی هر خشت از آن که رو کرده
در فیضی به رخ برآورده
قصر شرع نبی و حکم نبی
جز بر آن خشت ها نکرده بنی
زان به مجلس زبان چو بگشاید
سخنش جمله قالبی آید
صد مجلد کتاب بنهاده
در عذاب مخلد افتاده
از مجلد ندیده غیر از پوست
پی نبرده به مغزها که در اوست
پوست آمد نصیب اهل حجاب
مغزها بهره اولواالالباب
مرد دانا ز خوان چو میوه خورد
افکند پوست تا بهیمه چرد
وان که باشد بهیمه سیرت و خوی
پوست چیند همی ز برزن و کوی
پوست جز کثرت برونی نیست
مغز جز وحدت درونی نیست
هر که را رو به کثرت است و برون
پشت او سوی وحدت است و درون
او به کثرت گرفته است آرام
کی رسد بوی وحدتش به مشام
تا نتابد ز صوب کثرت روی
در نیابد ز جذب وحدت بوی
سر وحدت همیشه وحدانیست
هر چه کثرت همه پریشانیست
مرد را سالها ز کثرت فرد
روی باید به سر وحدت کرد
تا شود جمع هم و همت وی
آفتابش رهد ز ظلمت فی
یکدم از خود جدا تواند بود
بی خود و با خدا تواند بود
سر پر اندیشه های گوناگون
لب پر افسانه دل پر از افسون
آید از طعن عامه احیانا
سوی مسجد جناب مولانا
با چنین حال باطن معمور
نیز خواهد زهی خیال و غرور
می کند بر دل این تمنا خوش
شرم باشد ازان عمامه و فش
با تو گفتم حدیث اشرف ناس
حال اراذل را ازان بشناس
این بود سیرت خواص انام
چون بود حال عام کالانعام
عام را خود ز شام تا به سحر
نیست جز خورد و خواب ذکر دگر
صلح و جنگش برای این باشد
نام و ننگش فدای این باشد
سخن از دخل و خرج داند و بس
شهوت بطن و فرج داند و بس
همتش نگذرد ز فرج و گلو
داند از امر فانکحوا و کلوا
گر تجارت کند نبندد بار
جز به عزم فریب شهر و دیار
ظلم او بر سر اجیر و رفیق
کم نباشد ز قاطعان طریق
ور زراعت کند به دشت و دره
یا به ده یا به شهر و باغ و تره
تخم حرص و هوای او یکسر
ندهد جز نکال و خسران بر
ور بود اهل صنعت و پیشه
غیر آتش نباشد اندیشه
که چه صنعت کند که سیم و زری
برباید ز دست بی هنری
ور بود اهل کیل و وزن و ذراع
نبودش ز آفتاب صدق شعاع
ز دلش غیر ازین نجوشد غم
که خرد بیش یا فروشد کم
این که گفتم حلال خوارانند
راستکاران و رستگارانند
گوش کن سیرت عوانان را
به تغلب درم ستانان را
نه چه گویم دگر مجالم نیست
بیش ازین قوت مقالم نیست
حرف ایشان خرد هجی نکند
زانکه اندیشه همگری نکند
کم دونان و سست دینان گیر
هم از آنان قیاس اینان گیر
جامی : دفتر اول
بخش ۷۰ - تمثیل
به رهی تیز می گذشت کسی
دامنش را گرفت بوالهوسی
که روان باش نام خویش بگوی
لقب باب و مام خویش بگوی
گفت روزی که زادم از مادر
نام من قلتبان نهاد پدر
نام خود گفتمت تو هم به قیاس
نام آن هر دو را ازین بشناس
بسته خاطر به کار خویشتنم
بیش ازین نیست فرصت سخنم
جامی : دفتر اول
بخش ۷۱ - در بیان آنکه انصاف به عیب خود پرداختن است و نظر به عیب دیگران نه انداختن
جامی این وعظ و تلخگویی چند
خرده گیری و عیبجویی چند
شیوه واعظ آن بود که نخست
فعل خود را کند به قول درست
چون شود کار او موافق گفت
گر دهد پند غیر نیست شگفت
پای تا فرق جمله عیبی و عار
چه کنی عیب عمرو و زید شمار
زشت باشد که عیب خود پوشی
واندر افشای دیگران کوشی
کل به موی دروغ پوشد سر
که بود موی من چو سنبل تر
زند آنگه ز بس تبه گویی
طعنه بر شاهدان به کم مویی
شب عمرت به وقت صبح رسید
صبح شیب از شب شباب دمید
شیب کافورسای چون گردی
بر سرت بیخت گرد دم سردی
سردی آمد طبیعت کافور
چه کنی این طبیعت از وی دور
چرخ گردان جز این نمی داند
کاسیا بر سر تو گرداند
کس چو تو در سرای بیم و امید
ریش در آسیا نکرد سفید
منشین بیش ازین به زیر غبار
خیز و غسلی در آب دیده برآر
به طبیبان میار روی و مجوی
دارویی کان سیاه سازد موی
هست بهر بیاض موی علاج
پنبه برداشتن ز ریش حلاج
هست عیبی به هر سر مو شیب
اینک یک پیری و هزاران عیب
سالها گر تو در هنر کوشی
این همه عیب را چه سان پوشی
گشت موی سرت سفید چو شیر
شد زمانه تو را بشیر و نذیر
یا ز طفلی هنوز دیدت بهر
شیرت از سر گرفت مادر دهر
موی در سر سفیدی افکندت
سر مویی نمی شود پندت
می کنی از بیاض شعر اعراض
روز و شب شعر می بری به بیاض
گاه می خواهی از مداد امداد
می کنی شعر را چو شعر سواد
چون زمانه سواد شعر ربود
خود بگو از سواد شعر چه سود
شهر لهو است بگسل از وی خو
لیت شعری الی متی تلهو
چه زنی در ردیف و قافیه چنگ
کار بر خود کنی چو قافیه تنگ
هست نظمی لطیف عمر شریف
کش مرض قافیه ست و مرگ ردیف
دل گرو کرده ای به نظم سخن
فکر کار ردیف و قافیه کن
شعر بادیست کش کنند ابداع
از مفاعیل و فاعلات زراع
می کنی ز ابلهی و خودرایی
صبح تا شام باد پیمایی
کاملان چون در سخن سفتند
اعذب الشعر اکذبه گفتند
آنچه باشد جمال آن ز دروغ
پیش اهل بصیرتش چه فروغ
وادی شعر کی شود ذی زرع
گر نه آبش دهی ز منبع شرع
شعر مر شرع را چو فرع شود
چون نهد پا بلند شرع شود
ور ندارد ز عین شرع اثر
شعر نامش مکن که باشد شر
جامی : دفتر اول
بخش ۷۲ - انتقال از نکوهش شعر و سخنوری به مذمت شعرای روزگار
شعر در نفس خویشتن بد نیست
پیش اهل دل این سخن رد نیست
ناله من ز خست شرکاست
تن چو نالم، ز شر ایشان کاست
پیش ازین فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
بودی آراسته به فضل و هنر
بودی آزاده از فضول سیر
حکمت و اصل و فرع ورزیده
به ترازوی شرع سنجیده
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
طیب انفاس شان مروح روح
جنبش کلکشان کلید فتوح
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
کیست شاعر کنون یکی مدبر
که نداند ز جهل هر از بر
نکند فرق شعر را ز شعیر
راحت خلد را ز رنج سعیر
همت او خسیس و طبع لئیم
همه آفاق را حریف و ندیم
روز و شب کو به کوی و جای به جای
می دود چون سگان سوخته پای
تا کجا بو برد که یک دو سه کس
گشته جمع از سر هوا و هوس
کرده ترتیب عیش را اسباب
از شراب و کباب و چنگ و رباب
افکند خویش را به مکر و دروغ
پیش آن جمع چون مگس در دوغ
کاسه ای چند زهر مارکند
با همه جنگ و کارزار کند
ژاژ خاید ظرافت انگارد
هرزه گوید لطیفه پندارد
بس که آید ازان گروه درشت
سیلی اش بر قفا و بر رو مشت
بدر آید ازان میانه که بود
پس سر سرخ و چشمخانه کبود
با چنان چشمخانه و پس سر
روی از آنجا نهد به جای دگر
ننهاده ست هیچ کس خوانی
در همه شعر بهر مهمانی
که نرفته ست تا سر خوانش
ننشسته طفیل مهمانش
نگرفته ست کس پی گشتی
کنج باغی و جانب دشتی
که نجسته سراغ وی از پی
طی نکرده بساط عشرت وی
زو یکی گر به غار کرده فرار
ثانی اثنین گشته در بن غار
ور دو کس زو به استغاثه شده
از عقب ثالث ثلاثه شده
ور سه کس از جفاش پی زده گم
چون سگ کهف گشته رابعهم
قصه کوتاه هیچ فرد و فریق
زو نرسته به حیله های دقیق
گشته زین گونه خست و ابرام
شعر مذموم و شاعران بدنام
هر که مخذول و خاسرش خوانند
خوشتر آید که شاعرش خوانند
لطف شاعر اگر چه مختصر است
جامع صد هزار شین و شر است
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
جامی : دفتر اول
بخش ۷۴ - در بیان آنکه آدمی کمال و نقصان خود را نمی داند زیرا که او مخلوق از برای خود نیست بلکه از برای غیر خود است فالذی خلقه انما خلقه لنفسه لاله فما اعطاه الا ما یصلح ان یکون له تعالی فلو علم انه مخلوق لربه لعلم ان الله خلق الخلق علی اکمل صورة تصلح لربه اعوذ بالله ان اکون من الجاهلین
آدمی را همیشه معتقد است
که مگر آفریده بهر خود است
هر چه او را فتد مناسب حال
داندش از قبیل خیر و کمال
وانچه پنداردش منافی آن
داردش از مقوله نقصان
لیکن این اعتقاد عین خطاست
زانکه او آفریده بهر خداست
حق پی هر چه آفرید او را
نیست امکان بر آن مزید او را
در حقیقت کمال او آنست
کز وجودش مراد یزدانست
حق نخواهد ز هستی اشیا
جز ظهور صفات یا اسما
هر چه در عرصه جهان پیداست
هدف حکم اسمی از اسماست
گر نباشد وجود او بالفرض
حکم آن اسم کی پذیرد عرض
ولهذا رسول کرد خطاب
پیش ازین با معاشر اصحاب
گفت اگر ناید از شما عملی
که در آن باشد از گنه خللی
آفریند خدا خطاکیشان
که گناه آید و خطا زیشان
تا کنند از گناه استغفار
حکم غفار را کنند اظهار