عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - مرگ تزار
خمش مباش کنون کامد ای بهار، بهار
سخن زلعبت چین وبت بهار، به آر
ز بی‌حقیقتی چرخ و بیوفایی دهر
هزاردستان زد در میان باغ‌، هزار
چه گفت‌؟ گفت جهان رهزنی حرام‌خورست
تو سر به عشوهٔ دهر حرام‌خوار، مخار
زمانه کشت ترا نارسیده می‌درود
مکار تخم امل‌، در زمین این مکار
ز لعب دور قمر روشنی مدار طمع
که بر محک‌، سیه آمد عیار این عیار
چه رزم‌هاکه بود پرقتال ازبن قتال
چه قلب‌ها که بود داغدار ازین غدار
به سال‌ها دهد و بازگیرد اندر دم
نهان به پرورد و سازد آشکار، شکار
نشان عاطفت از دهر کینه‌جوی‌، مجوی
امید راستی از چرخ کجمدار، مدار
ز بحر جان اوبارش کسی ار خلاصی جست
نهنگ بر سر او بارد ابر جان اوبار
نه شه شناسدگیتی ونی وزیر، تو شو
ز هر در آر پیاده‌، ز هر سو آر، سوار
به کار دولت نتوان گزافه کاری کرد
که از دولت شود آخرگزافه کار، فکار
ز رزم خوار شمردن‌، ترا رسدکه رسید
ز خصم بر شه خوارزم و والی اترار
مبین به مردم‌خوار و زبون‌، به خواری ازآنک
به کینه مردم‌خوارند، گرگ مردم‌خوار
مبین تو زار و زبون مردمان غوغا را
که رزمجو‌یی غوغا بکشت زار، تزار
نقاط مسکو و پطر، از تزار برگشتند
دو نقطه چون که یکی کشت شد تزار نزار
به باد، اصل و تبار و قتیل‌، نسل و نتاج
نه‌تاج ماند و نه‌تخت و نه صفه ماند و نه بار
دو مار بودند آری تزار و فرزندش
زمانه بین که برآورد از این دو مار، دمار
سفیه محتسبانی کجا ز جهل و خری
خرند بی‌سبب‌، آزار مردم بازار
تو جار دانش و داد آن زمان زنی که شوی
امین خرمن فلاح و دفتر تجار
زکارهای عموم آنچه را نخواست عوام
به فتوی خرد آن کار، ناصواب انگار
کسی که دشمنی عامه را خرید به عمد
قماش عار و لباس عوار کرد شعار
نکرد بایدکاری‌، که مردم عامه
رهاکند پی کار و دود سوی پیکار
دل رعیت گنجست و جهل مار وبست
توگنج خواهی‌، همت به مرگ مارگمار
به مذهب و ذهب او مدار کار، ولیک
درون مدرسه‌اش با کتاب و کار، بکار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - بی‌خبر
ای‌خوش آن‌ساعت که‌آید پیک جانان بی‌خبر
گویدم بشتاب سوی عالم جان بی‌خبر
ای‌خوش آن‌ساعت که‌جام بی‌خودی ازدست دو‌ست
خواهم و گردم ز خواهش‌های دوران بی‌خبر
تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود
گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی‌خبر
در نهاد آدم خاکی خدا داندکه چیست
هست از این راز نهان جبریل و شیطان بی‌خبر
اهرمن از سجدهٔ انسان خاکی سرکشید
زان که بود از شعله‌های عشق پنهان بی‌خبر
غرق حرمانیم و در سر نقش پنداری که یار
چهره بگشاید مگر با لعل خندان بی‌خبر
مدعی دیدار خواهد بلهوس بوس و کنار
عاشقان پاکباز از این و از آن بی‌خبر
کی برد فیض شهادت کشته‌ای کز قتلگاه
جای گیرد در کنار حور و غلمان بی‌خبر
می‌رسد فضل شهادت رادمردی راکه هست
در رضا و لطف او از باغ رضوان بی‌خبر
در ره آداب رفتن هست شرط احتیاط
ورنه از فرجام این کارست انسان بی‌خبر
ای بسا زاهدکه دیوش در درون دل مقیم
دزد در کاشانه مشغولست و دربان بی‌خبر
وی بسا آلوده دامان کز تجلی‌های عشق
از نهادش سر زند خورشید تابان بی‌خبر
تا خبر داری ز خود،‌فرمانبری را کار بند
پیش کز جانان رسد یک لحظه فرمان بی‌خبر
راز قرآن را ز صاحبخانه جویا شو که هست
از مراد میزبان بی‌شبهه مهمان بی‌خبر
آنکه از قرآن همان الفاظ تازی خواند و بس
هم به قرآن کاو بود از راز قرآن بی‌خبر
ما در آتشخانه دیدیم آیت الله نور
لیک از این معنی بود گبر و مسلمان بی‌خبر
جاهلان مغرور سعی خوش و لطفش کارساز
ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی‌خبر
این‌جهان جای توقف نیست خوشبخت آنکه او
چون‌نسیمی خوکذشت ازاین کلستان بی‌خبر
نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک
ای‌ خوش آن موری کزاو باشد سلیمان ‌بی‌خبر
گر بهار آگه شد از قصد رقیبان دور نیست
یوسف مصری نماند از کید اخوان بی‌خبر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - آرمان شاعر
برخیزم و زندگی ز سر گیرم
وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم
اخگر شوم و به خشک و تر گیرم
یک ره سوی کشت نیشکر پویم
کلکی ز ستاک نیشکر گیرم
زان نی شرری به پا کنم وز وی
گیتی را جمله در شرر گیرم
در عرصهٔ گیر و دار بهروزی
آویز و جدال شیر نر گیرم
داد دل فیلسوف نالان را
زبن اختر زشت خیره سرگیرم
با قوت طعم کلک شکر زای
تلخی ز مذاق دهر برگیرم
ناهید به زخمه تیزتر گردد
چون من سر خامه تیزتر گیرم
کلک از کف تیر، سرنگون گردد
چون من ز خدنگ خامه سرگیرم
از مایهٔ خون دل به لوح اندر
پیرایه گونه‌گون صور گیرم
هنجار خطیر تلخ کامی را
بر عادت خویش بی‌خطر گیرم
پیش غم دهر و تیر بارانش
این عیش تباه را سپر گیرم
در عین برهنگی چو عین‌الشمس
از خاور تا به باختر گیرم
وین سرپوش سیاه‌بختی را
از روی زمین به زور و فر گیرم
وان میوه که آرزو بود نامش
بر سفرهٔ کام‌، در شکر گیرم
چون خاربنان به کنج غم‌، تا کی
بر چشم امید، نیشتر گیرم
آن به که به جویبار آزادی
پیرایه سرو غاتفر گیرم
باغی ز ایادی اندرین گیتی
بنشانم و گونه‌گون ثمر گیرم
آن کودک اشک‌ریز را نقشی
از خنده به پیش چشم تر گیرم
وآن مادر داغدیده را مرهم
از مهر به گوشهٔ جگر گیرم
شیطان نیاز و آز را گردن
در بند و کمند سیم و زر گیرم
از کین و کشش به‌جا نمانم نام
وین ننگ ز دودهٔ بشر گیرم
آن عیش که ‌تن از آن شود فربه
از نان جوینش ماحضر گیرم
وان کام که جان ازو شود خرم
نُزل دو جهانش مختصر گیرم
یک‌باره به دست عاطفت‌، پرده
از کار جهان کینه ور گیرم
وین نظم پلید اجتماعی را
اندر دم کورهٔ سقر گیرم
وین ابرهٔ ازرق مکوکب را
ز انصاف‌، دو رویه آستر گیرم
و آنگاه به فر شهپر همت
جای از بر قبهٔ قمر گیرم
شبگیر کنم به صفهٔ بهرام
و آن دشنهٔ سرخش از کمر گیرم
زان نحس که بر تراود از کیوان
بال و پر و پویه و اثر گیرم
وان دست که پیش آرزوی دل
دیوار کشد، به خام در گیرم
نومیدی و اشک و آه را درهم
پیچیده به رخنهٔ قدر گیرم
واندر شب‌وصل‌، پردهٔ غیرت
در پیش دریچهٔ سحر گیرم
وانگاه به سطح طارم اطلس
با دلبر دست در کمر گیرم
با بال و پر فرشتگان زانجای
زی حضرت لایموت پر گیرم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - شب پائیز
روز بگذشت و شب تیره بگستردادیم
مسند از حجره به ایوان فکن ای نیک‌ندیم
بادهٔ روشن نیک است همه وقت و سماع
ویژه اکنون که شب تیره بگسترد ادیم
گل اگر چند نمانده است فزون‌، لیک هنوز
مادرگلبن از زادن ناگشته عقیم
گل آذریون رخشنده به شب بر سر شاخ
من درو حیران چون در شجر نار، کلیم
چون نسیم آید گردد چو کمان شاخک بید
راست چون تیر شود باز چو بنشست نسیم
کرم شب‌تابک از آن تابش خود بیم کند
که به نتواند بودن به یکی جای مقیم
نیک بنگر به شب تیره دوان از پس روز
راست چونان که گدا بر اثر مرد کریم
بلعجب تعبیه‌ای کرده به شب چرخ بلند
در شگفت آید زین بلعجبی مرد حکیم
نیم‌شب انجم افروخته بر چرخ چنانک
پاره‌ها زاتش جسته به یکی تیره گلیم
وان بنات‌النعش از دور بدان گونه همی
گرد هم خاموش اندر شده چون اهل رقیم
وان ستاره به فلک بر اثر دیو دوان
چون به آب اندر از بیم دوان ماهی سیم
کهکشان راست چو زربفتی بیرنگ وکهن
خود کهن بوده بدین گونه هم از عهد قدیم
تافته ماه و دم عقرب خمیده بر او
گوی و چوگان را ماند به کف شاه کریم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - ای حکیم
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم
گلشن طبع تو جاویدان بهار است ای حکیم
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است ای حکیم
در بهار فضل و باغ معرفت جاوید زی
زانکه خورشید تو در نصف‌النهار است ای‌ حکیم
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در برگلخانهٔ طبع تو خارست ای حکیم
نافهٔ چین است مشگین خامه‌ات کآثار وی
مشگ‌بیز و مشگ‌ریز و مشگ‌بارست ای حکیم
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاینچنین گفتار نغزت آبدار است ای حکیم
حکمت ار می‌کرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگارست ای حکیم
مدح این بی‌دولتان عارست دانا را ولیک
چون توئی را مدح گفتن افتخار است ای حکیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - آیین نو
بیا تا جهان را بهم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت بهم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بی‌انتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وزین خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام ازین پوست‌های زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم
از این طرز بیهوده یکسو شدیم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
به یکتا تن خویش بی‌دستیار
علم بر سر هفت کشور زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - خورشید
الا یا قیرگون گوهر درون بسّدین خرمن
ز جرم تیره‌ات پیکر، ز نور پاک پیراهن
جدال و جنگ در باطن‌، سحرت و صلح در ظاهر
جدال و جنگ تو پنهان‌، سکون و صلح تو معلن
ملهب‌، چون ز سیماب گدازیده یکی دوزخ
مشعشع چون ز الماس تراشیده یکی معدن
یکی معدن که آن معدن بود بر آسمان پیدا
یکی دوزخ‌، که آن دوزخ بود زیر فلک آون
به آب اندر چنان تابی که سیمینه یکی مجمر
به میغ اندر بدان مانی که زرّینه یکی هاون
بسان چاه ویلت‌، ژرف منفذها، به پیرامون
چو دریای سعیرت موج‌ها زاتش به پیرامن
به پیرامون ز منفذها، کلف‌های سیه ظاهر
به پیرامن ز آتش‌ها، شررهای قوی روشن
تویی آن زال جادوگر که از جادوگری داری
به زیر هوش کیخسرو، نهفته جان اهریمن
میان صبح نیلی‌فام چون پیدا شوی‌، گویی
کسی با جامهٔ نیلی بر آتشدان زند دامن
به‌ هنگام‌ غروب اندر شفق چون در شوی‌، بندی
طراز ارغوانی رنگ بر ذیل خزاد کن
تناسانی و استغناست احسان تو بر مردم
زهی ‌آن جرم مستغنی فری‌ آن چهر مستحسن
به یکجا زمهریر از نور رخسارت شده مینو
به یکجا گلشن از تابنده دیدارت شده گلخن
همانا کیفر و مهر خداوندی که هستی تو
به یکجا گرم بادافره به یکجا گرم پاداشن
گشاده باغ را بندی به رخ بر، زمردین برقع
تناور نخل را پوشی به تن بر، آهنین جوشن
به باغ اندر به عیاری نمایی لاله از زمرد
به نخل اندر ز جادویی گشایی شکر از آهن
ز تو سبزه شود پیدا، ز تو میوه شود پخته
ز تو گل جنبد از گلبن ز تو مل جوشد اندر دن
همانا بینم آن روزی که بودی جزو خورشیدی
خروشان و شتابان و شررانگیز و نورافکن
ز فرط کوشش و گردش بزاد او هر زمان طفلی
که بود آن اختر والا به نور پاک آبستن
تو زان طفلان یکی بودی جدا گشته از آن اختر
چنان سنگ فلاخن از کف مرد فلاخن ‌زن
به دور افتادی از مادر ولی آهنگ او داری
ازیرا سوی او پویی به گاه رفتن و گشتن
یکی ذروه است اندر کهکشان میدان مام تو
تو پویی سوی آن ذروه چو ذرّه زی کُه قارن
چو از مادر جدا ماندی فنون مادری خواندی
بزادی کودکانی چند زیباروی و سیمین‌تن
بزادی کودکان یک‌یک پس افکندی به صحراشان
ولی آنان همی گردند مادر را به پیرامن
اصول مادری زین‌جا به گیتی گشت پابرجا
که نشکیبد ز مادر هرچه کودک ابله و کودن
تو چون بر تودهٔ آرین شدی بی‌مهر و کم‌ تابش
ز ایران ویژه هجرت کرد زی تو تودهٔ آرین
به هندستان و ایران قوم آرین جست وصل تو
که بود از هجر تو روزش شب و سالش دی و بهمن
به هر جا رفت آریانی ترا پرسید چون یزدان
چه در هند و چه در ایران چه در روم و چه در آتن
به تو آباد شد بلخ و به تو آباد شد تبت
ز تو بنیاد شد شوش و ز تو بنیاد شد دکهن‌
از آن شد مهر نام تو که بودت مهر بر ایران
وزان‌ خواندند خورشیدت که بودی واهب ذوالمن
الا ای مهربان مادر، فره‌ور، شید روشنگر
یکی ز انوار عز و فر به فرزندانت بپراکن
از آن اسپهبدی فره‌ اا که کورش یافت زان بهره
به فرزندانت کن همره که گردد جانشان روشن
نم باران فراهم کن زمین از سبزه خرم کن
ز تاب نور خود کم کن ز فر و زور خود بشکن
شعاع جاودانی را که داری در درون‌، سرده
فروغ آخشیجی را که داری از برون بفکن
به ایران زیور اندرکش ز خاک تیره گوهرکش
سر روشندلان برکش‌، بن اهریمنان برکن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - لوح عبرت
کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
ای هیون آتش دم‌، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاک‌افشان
خاک از تو در لرزه‌، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی‌، سوی آدمیت ران
آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی‌؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان
درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان
تو پی هوا ربزی‌، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان
ای که نالی از لندن‌، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران
گوش‌کن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان
شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بی‌در و دربان
ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن‌ خود چه می کند دوران
سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان
تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان
نینوا که بر گردش‌، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران
دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ‌، درفکندش از بنیان
تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون‌ شد ثیبه چون‌ شد و انزان‌
مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشک‌ها فروریزند، پیش این بلند ایوان
هر خرابه‌ای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان
کورش معظم کو، وانکه قفل‌ها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان
آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش‌، زیر شوش و اکباتان
داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته‌، ماهی زمین بریان
آنکه در سیاق ملک‌، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان
مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان
مهتران کجا مردند، با رفاه بی‌زحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بی‌پایان
گر ندانی از گرزوس‌، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس‌، رو بپرس از هرمان
کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی‌، چهرآسیا رخشان
مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان
خود بدونماند آن گنج‌، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان
کوبداین‌یک از رمسیس‌، کان‌ملک‌به‌مصراندر
داشت فرّ فرعونی‌، بود بدر بی‌نقصان
ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران
بد ز خطهٔ نیلش تا محیط‌، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ‌، در فرمان
شصت‌سالش اندیتش‌، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بی‌جان
بر خرابه‌های رم گرگذرکنی روزی
قصه‌ها تو را گویند از جلالت رومان
ازکران بحرالروم اندکی شو آن‌سوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان
بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت‌، زان فضایل و عرفان
پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت‌، عنوان
کان ملک از ایران‌شهر از چه‌رو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران
آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن‌، آب همچنان جوشان
کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان
برد زحمتی بی‌مر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان
حرص چون‌دهان بگشود،‌عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران
هر ملک به ملک خویش، خاک‌ها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان
کم شود به هر میدان از شمار مردم‌، لیک
نی فزون شود نی کم‌، زین فراخنا میدان
*‌
*‌
در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان
وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای‌، بر سر فزونی نان
لیک هرچه‌زان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن
بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراخ‌تر شد جای‌، نه وسیع‌تر شد خوان
آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان
شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگی‌ها، پر شراره شد گیهان
یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین‌، یک‌ عشیره شد ژرمان
نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان‌، کنیتی نهد شیطان
نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان‌، یا اطاعت یزدان
گوید آن یک از تورات‌، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن
معنیش ندانسته‌، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان
چار مرد دانشمند، در عشیره‌ای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان
ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بی‌پناه و سرگردان
از پس بسی کوشش‌، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم‌، با دلیل و با برهان
آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان
هر یکی ز ضیف خویش گونه‌گون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان
آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان
آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران
نعمت بشر جستند، انبیاء عالی‌قدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان
بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف‌، جز خرابی و خذلان
انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران
راست‌گوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان
تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان
بر خود آنچه نپسندی‌، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان
تو به نام دینداری‌، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری‌، لطف و بخشش یزدان
سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت ‌سودی است‌، نز شقاوتت خسران
گر به نام بی‌دینی‌، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری‌، فسق ورزی و عصیان
آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری‌، این ز خدمت دهقان
گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق‌، نار باشد و نیران
عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بی‌درمان
سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان
ایزدت بهر زحمت‌، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان
گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان
با دعا اگر طفلی‌، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان
ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان
لقمه‌های بی‌زحمت‌، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان
هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان
چون بهار از ایزد خواه‌، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی‌، از مهیمن سبحان
*
*‌
ایزدا کرامت کن‌، در فضای آزادی
گوشه‌ای که بشتابم سوی او از این زندان
زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم‌، زین گروه بی‌وجدان
طبع من نیارد خواست‌، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان
فکر قادرم دادی‌، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی‌، اینت بهترین احسان
هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنی‌سنج وین روان پرعرفان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - نالهٔ بهار در زندان
دردا که دور کرد مرا چرخ بی‌امان
ناکرده جرم‌، از زن و فرزند و خانمان
قانع شدم به عزلت و عزلت ز من رمید
بر هرچه دل نهی ز تو بی‌شک شود رمان
بگریختم به عزلت از بیم حبس و رنج
هرچند بود عزلت با حبس توأمان
گفتم مگر به برکت این انزوا شوم
از یاد مردم و برم از کید خصم‌، جان
دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشه‌ای
گفتم که گوشه گیرد از من مگر جهان
چون کبک سر به برف نهفتم ولی چه سود
گیتی نداد صید خود از کف به رایگان
چون روی زی نشیب نهد اختر کسی
نتوان نگاهداشت مر او را به ریسمان
پتیارهٔ زمان را دامی است هر طرف
نتوان گریخت از دم پتیارهٔ زمان
کوشم که در نهفت بمانم‌، ولی دریغ
بیرون کشند زر نهان گشته را ز کان
از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند
چون بنگرند رشتهٔ گوهر به خاکدان
گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر
ایدون که بی‌بهاترم از خشک استخوان
هستند اهل فضل چو طاووس یا سمور
کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زیان
بلبل به جرم صوت اسیر قفس شود
و آزادوار زاغ بگردد به گلستان
بس مردم شریف که از حرفت ادب
در حرقت ابد دل او سوخت جاودان
بس نامور وزیر که از شومی هنر
گلفام شد ز خون گلویش گریوبان
آبی خوش از گلویش هرگز فرو نرفت
آن کس که جست نام و نکرد آرزوی نان
بس شاعران ز غزنه و لاهور خاستند
در عهد آل ناصر و آن خوب خاندان
چون راشدی و اختری و رونی و حسن
مختاری و سنایی و اسکافی جوان
هریک ز نان شاعری اندوختند مال
مسعود شد فریسهٔ حبس اندر این میان
زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک
ببسود پای همت او فرق فرقدان
ترسنده بود باید از‌ین دهر پرگزند
لرزنده بود باید ازین چرخ بی‌امان
بختم چو کشتی‌ای است فتاده به چار موج
سکان فرو گسسته و بشکسته بادبان
طوفان غم که موج هلاکش بود ز پی
گاه از زمین بجوشد و گاهی از آسمان
برگرد من دمنده نهنگان دیوچهر
بگشوده هر یکی پی بلعیدنم دهان
گویند گل شکفت و به دیدار گل به باغ
ساری چغانه‌زن شد و بلبل سرودخوان
هر مرغکی به شاخ گلی آشیان گرفت
جز من که دور مانده‌ام از جفت و آشیان
از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند
هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان
مرغان باغ را کند از آشیان جدا
چون شد به باغ مرد دژآهنگ‌، باغبان
خونابه ریزم از مژه بر عارضین چنانک
بر برگ شنبلید چکد آب ناردان
آن شکوه‌ها که داشت دل اندر نهان ز من
زاشگ روان به روی من آورد ناگهان
دارم بسی شگفت که مژگان حدیث دل
بی گوش‌چون شنیدو چسان گفت بی‌زبان
هر لحظه‌ای خروش مغانی برآورم
زین آذری که هست به جان و دلم نهان
کآذرگشسب دارم اندر میان دل
چونان که دارم آذر برزین میان جان
نشگفت‌،‌ازین‌دو آتش‌سوزان که با منست
کاین حبسگاه تیره شود قبلهٔ مغان
چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد
دل گیردم ز انده و اشگم شود روان
شد زعفران من سبب گریه از چه روی
گر شد به خاصیت سبب خنده زعفران
چون بربط شکسته به کنجی فتاده‌ام
رگ‌های زرد تار کشیده بر استخوان
هر گه که تندباد حوادث وزد به من
از هر رگم چو چنگ برآید یکی فغان
ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست
چنگ شکسته را ننوازند بی گمان
غبنا! که روزگار دغا تیغ کینه را
بار نخست بر تن من کرد امتحان
تن زد همی زمانه ی جانی ز حرب من
روزی که بود درکف من خامه چون سنان
اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا
آری به شیر بسته بتازد سگ شبان
عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ
کآمد به دست هموطنانم به‌سر، زمان
سر بر سر سنان رود آن را که نیست بخت
بیچاره من که رفت سرم بر سر زبان
ای خستهٔ خدنگ حوادث به صبر کوش
کآخر ز دست چرخ فرو افتد این کمان
ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار
کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان
ازکس وفا مدار طمع زانکه گفته‌اند
قحط وفا است «‌در ...» آخرالزمان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - دریغ من‌!
آتش کید آسمان سوخت تنم‌، دریغ من
ز آب دو دیده‌، بیخ غم برنکنم‌، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بس‌عجبست کاین‌چنین‌ عور تنم‌، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم‌، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجه‌اش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم‌، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم‌، دریغ من
راغ و زغن به‌بوستان‌نغمه‌سرای‌روز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم‌، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم‌، دریغ من
من که نه‌ این‌چنین بُدم بهر چه‌این‌چنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم‌، دریغ من
بوالحسن است شاه من‌، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم‌، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزه‌چنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه‌ چنم‌، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - فقر و فنا
بر تختگاه تجرد سلطان نامورم من
با سیرت ملکوتی در صورت بشرم من
این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم
لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من
سلطان ملک فنایم منصور دار بقایم
با یاد هوست هوایم وز خویش بیخبرم من
موجود و فانی فی‌الله هستی‌پذیر و فناخواه
هم آفتابم و هم ماه‌، هم غصن وهم ثمرم من
زین‌ آخرین گل‌ مسنون‌ شد تیره‌ این‌ رخ کلگون
ور نه به فال همایون از اولین گهرم من
ناقوس و نغمهٔ مؤذن گوید که هان بنیوشید
معنی‌یکی‌است اگرچه‌درگونه گون‌صورم من
فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان
زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من
آنجا که‌ عشق کشد تیغ بی‌درع و بی‌زرهم من
و آنجا که فقر زند کوس با تیغ و با سپرم من
پیش خزان جهالت‌، و اسفندماه تحیر
خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من
غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون
زیرا به خانهٔ گیتی مهمان ما حضرم من
از کید مادر دنیا غار غمم شده ماوا
مرخسرو علوی را گوئی مگر پسرم من
مدح ستودهٔ گیتی صدره بگفتم ازیرا
از قاصد ملک‌العرش صدره ستوده‌ترم من
والا سفیر خردمند وخشور پاک خداوند
کش گفت عقل برومند استاد بوالبشرم من
ای دستگیر فقیران وی رهنمای اسیران
راهی‌، که با دل و‌یران زانسوی رهگذرم من
بال و پریم دگر ده‌، جائیم خرم و تر ده
زیرا درین قفس‌ تنگ مرغی شکسته پرم من
بر من‌ ز عشق‌ هنربخش‌ وز فقر تاج‌ و کمر بخش
ای پادشاه اثربخش لطفی که بی‌اثرم من
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - بیزاری از حیات
مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون
هزار لعنت براین زمانهٔ ملعون
ز دستبرد حوادث دل و دماغ نماند
که آن قرین ملالست و این دچار جنون
بدان خدای که با چند قطره باران داد
به باد حادثه‌، تخت و کلاه ناپلئون
که تاج و تخت شهی این‌ قدر نمی‌ارزد
که تیر آهی بگشاید از دلی محزون
فلک به دست کسانی سپرد رشتهٔ کار
که در سرشت‌، پلیدند و در منش مطعون
قرایح همه همچون رویه نامطبوع
طبایع همه همچون قریحه ناموزون
حرام ساخته بر خلق زندگی و به خویش
حلال داشته مال و مباح ساخته خون
اگر به زندان‌، حلق پسر برند به تیغ
به تعزیت نبود مادر و پدر مأذون
وگر بخواهد نعش پسر ز زندانبان
پدر به زندان گردد بدین گنه مسجون
مرا ز نیستی و مرگ بیم و وحشت نیست
که لذتی نبرم زین حیات ناموزون
چه تندرست و چه بیمار، پیش دیدهٔ من
خوش‌است مرگ، چو لیلی به دیدهٔ مجنون
برابر است مرا فکر زندگانی و مرگ
نه از یکی متنفر، نه بر یکی مفتون
جهان به دیدهٔ من گلشنی است رنگارنگ
حیات در بر من نعمتی است گوناکون
ولی چو از پس یک عمر، بایدم مردن
اگر بمیرم اکنون‌، نباشمی مغبون
مبین که نیست ترا در جهان عدیل و قرین
ببین به دیدهٔ عبرت به رفتگان قرون
بسا کس از در سمج اجل درون رفتند
ولی از آن همه یک تن نیامده است برون
یکی نیامد از آن رفتگان که گوید باز
به کس چه می‌گذرد، چون بمرد و شد مدفون
کجاست نفس بهیمی و چیست عقل شریف
کجاست روح که از تن رود چو ربزد خون‌؟
به جز شگفتی و حیرت همی چه افزاید؟
از آنچه دیدی و گفتند گونه گونه سخون
نشد یقین و، مسلم نداشت ذوق سلیم
که روح آدمی و نفس چند باشد و چون
بساکسا که بمردند و رفته‌اند از یاد
همی به خواب من آیند هر شبم اکنون
چه‌حکمتی است که‌بینیم ما به‌عالم خواب
بسی مثال که باشد به راستی مقرون‌؟
به کودکی ز جفای مربیان‌، بودم
ستمکش و عصبی تلخکام و خوار و زبون
نیافتم خورش خوب از آنکه گفت پدر
که هوش طفل شود کم چو یافت لقمه فزون
به هجده سالگی اندر، پدر بمرد و مرا
سپرد با دو سه طفل دگر به دهر حرون
نه ثروتی که توان برد راه در هرجای
نه بنیتی که توان کرد پنجه با هر دون
چه رنج‌ها که کشیدم به روزگار دراز
چه رنگ‌ها که بدیدم ز دهر بوقلمون
اگر نبود به دستم بضاعتی مکفی
ولیک بود به مغزم‌، قریحتی مکنون
مرا به روز و شبان مونسی نه‌، غیرکتاب
که بد به مخزنم اندر، کتاب‌ها مخزون
ازآن سپس منم ونظم ونثروعلم وهنر
که هریکی را خصمی است‌ چیره چون گردون
من از حسود به‌رنجم ولی هزاران شکر
که نیست با حسد و رشگ‌، خاطرم مقرون
مراست روحی خالی ز عجز و ذلت و ضعف
مرا دلی است مبرا ز مکر و کید و فسون
پدر به عفت و شرمم چنان مؤدب ساخت
که گشت شرم و حیا با ضمیر من معجون
حیا به شرع پیمبر بزرگ تر صفتی است
ولی دریغ که من زین صفت شدم مغبون
حیا برفت و وقاحت به جای او بنشست
زمانه گشت دگرگون و خلق دیگرگون
چو نظم بگسلد و پی سپر شود آداب
ادب نخوانده‌، قوی گردد و ادیب زبون
شود دلیل هنر، کذب و خودستایی و لاف
دلیل بی‌هنری‌، خامشی و صبر و سکون
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۱ - فغان از این جهان
فغان از این جهان و ابتلای او
که مانده‌ام عجیب در بلای او
بسان دانه خرد گشت پیکرم
ازین بزرگ سنگ آسیای او
غنا و شادیش به جای دیگران
به جای من همه غم و عنای او
به جای من چرا بدی همی کند
چو من بدی کرده‌ام به‌جای او
به گوش روزگار بر، فغان من
رسید و داد پاسخی سزای او
بگفت کاین جهان نه زان قبل بود
که ظن بد بری به راستای او
جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه
سپهر وکهکشان پر ضیای او
روان به راه شغل خویش هر یکی
نجسته شغل دیگری ورای او
چمیده به اقتضای فعل خویشتن
رمیده زان کجا، نه اقتضای او
به عضو عضو این جهان چو بنگری
گماشته به خدمتی خدای او
یکی است چشم و دیگریست دید او
یکیست درد و دیگری دوای او
وجود تو هم آلتی است زین جهان
نهاده بهرکاری اوستای او
نگرکه چیست شغل راستین تو
در این جهان و عرصهٔ وغای او
کسی که شغل راستین خود کند
هماره حاصل است مدعای او
وگرنه شغل خویشتن هوا کند
به خواری و هوان کشد هوای او
زمین اگر مدار خود فرو هلد
به تنگناکشد فراخنای او
وگر قمر ز راه خویش کژ رود
فتد ز کار، خنگ بادپای او
تو هم گر از وظیفه زآستر شوی
بلای دهر بینی و جفای او
وظیفه تو چیست اندرین جهان‌؟
بکوش تا رسی به انتهای او
ترا وظیفه خدمتست و مردمی
به مردمان و، هیچ نی سوای او
چو کژدمی کنی به جای مردمی
پذیره شو به زهر جانگزای او
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۹ - اختر حقیقت
خورشید برکشید سر از بارهٔ بره
ای ماه برگشای سوی باغ پنجره
اسفند ماه رخت برون برد ازین دیار
هان ای پسر، سپند بسوزان به مجمره
درکشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
ز اسپید رود تا لب رود محمره
تاجی به سر نهاد گل سرخ در چمن
شمسه ز بهرمان وز پیروزه کنگره
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی
از رود سند تا بر دریای مرمره
قمری کند حدیث به الحان دلپسند
دستان زند هزار، به اوزان نادره
خواند یکی ترانهٔ شیوای رودکی
خواند -‌بکی حماسهٔ غرای عنتره
صلصل درآید از در پند و مناصحت
سارو برآید از در طنز و تماخره‌
وز شام تا به بام‌، ز بالای شاخسار
آید به گوش‌، بانگ شباهنگ و زنجره
یک بیت را مدام مکرر همی کنند
بر بید، چرخ ریسک و بر کاج‌، قبره
بی‌لطف نیست نیز به شب‌های ماهتاب
آوای غوک ماده و نر، و آن مناظره
خوشگوی‌ناطقی‌است خلق‌جامه‌، عندلیب
پاکیزه جامه‌ایست بدآواز، کشکره
زآن رو به کار جامه نپرداخت عندلیب
کایزد عطاش کرد یکی خوب حنجره
هنگامهٔ چکاو به گوش آید از هوا
چون‌خور، نهان کند رخ ازین سبزه منظره
بیمار درد نایژه گشتست دارکوب
زآن هرزمان کند به سرشاخ‌، غرغره
آن برگ زردبین ز خزان مانده یادگار
گردنده پیش باد بمانند فرفره
نرگس درون خنبرهٔ سیم برد دست
زر برگرفت و دست بماندش به خنبره
گوبی گل شقیق‌، دبیری توانگر است
کاو را ز چارپاره عقیق است‌، محبره
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
تاهمچو کودکان به کف آورده‌ اُ‌ستره
تا درفتد میان گلان‌، لالهٔ سپید
چون مفتی معمم‌، در شهر انقره
خورشیدی عیان شود از ابروگه نهان
چون جنگیئی که رخ بنماید ز کنگره
رعد از فراز بام‌، تو گوبی مگر ز بند
دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
وآن رعد دور دست چو خنیاگریست مست
که او بی‌قیاس مشت‌بکوبد به‌دمبره‌
غم لشگریست میمنه‌اش رنج و خستگی
بهر شکست میمنه‌اش هست می، سره
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
نه میمنه به جای بماند، نه میسره
غم کودکیست مادر او رشک و بخل و کین
می‌، کار این سه را کند از طبع یکسره
طی شد اوان کبک و بط و ماهی و تذرو
هنگام کنگر آمد و اسپر غم و تره
یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتند
تنها منم نشسته ز بیرون دایره
بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام
چون قا‌ریئی که هست نگهبان مقبره
جداست پیشهٔ من از این‌رو همی کند
این شوخ چشم گیتی‌، با من مکابره
ری شهر مسخره است‌، از آنم نمی‌خرند
زیرا که مسخره است خریدار مسخره
این قوم کودکند و نخواهند جز فریب
کودک فریب خواهد و رقاص دایره
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
جز در تصورات و خیالات منکره
*‌
*
دارم حکایتی سره و نغز و دلپذیر
بشناس گفتهٔ سره از گفت ناسره
خفتند در اتاغی‌ هرشب چهار طفل
اندرکنار دایگکی پاک و طاهره
زن شیر گاو دادی دایم به کودکان
وز مادرانشان بگرفتی مشاهره
آن خوابگاه پنجره‌ای داشت مشرقی
وز شیشه‌های الوان‌، پوشیده پنجره
شب‌های ماهتاب شدی ماه جلوه گر
با چند رنگ از پس آن تنگ دایره
هر کودکی بدیدی از جایگاه خویش
مه را به رنگ دیگر، ازآن خوب منظره
از آن چهار طفل یکی طفل کور بود
وز رنگ های مختلفش پاک‌، ذاگره
لیک ‌آن سه ‌طفل‌ دیگر، هریک ‌زماه‌ خوبش
تحسین کنان بدندی گرم مناظره
آن‌یک ز ماه سبز و دگر یک ز ماه زرد
دیگر ز ماه سرخ‌، بمانند مجمره
وآن طفل کور، منکران آن هر سه ماه بود
و آن هرسه منکر او در نقص باصره
یک چند برگذشت‌، که آن بحث وآن جدال
درآن وثاق بود به یک نظم وپیکره
اندر شبان مقمر، بودند هرکدام
از ماه خویش نغمه‌سرایان چو زنجره
یک‌شب نهاد شبچره‌، زن‌نزد کودکان
خود رفت وگربه آمد برقصد شبچره
ناگاه بازگشت زن وگربهٔ جسور
زد خویش را به پنجره‌، مانند قسوره
بشکست سخت‌، پنجره و شیشه‌ها بریخت
اندر قفای گربه و شد پاک منطره
آن پرده برطرف شد و حس خطا شعار
شد در بر حقیقت واحد مصادره
دیدند مه یکیست‌، وز الوان مختلف
آثار نیست‌، و آن همه بحث و محاوره
بدر سپید لامع در دیده نقش بست
وز سبز و زرد وسرخ تهی شد مفکره
بر طفل کور، خجلت خود عرضه داشتند
بنگر چگونه طفل سخن گفت نادره
گفت‌: این جمال و جلوه که بینید، ازکجا
نبود گزافه‌، همچو علامات خابره‌؟
پس کودکان به مدرسه رفتند و ماه را
دیدند تودهٔ گچ‌، پرکوه و پر دره
دیدند هست تابش نورش ز آفتاب
و آن جلوه و جمال‌، حدودیست بایره
کردند اعتراف که آن جنگ و آن جدال
بوده است بی‌حقیقت و بی‌اصل‌، یکسره
*
*‌
هان ای بهار! جنگ و جدال جهانیان
هست از ورای پردهٔ جهل و مکابره
ای اختر حقیقت‌! شو جلوه گر که هست
گیتی‌، چو شب سیاه و خلایق چوشبپره
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸ - سکوت شب
آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب‌، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم‌، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای‌ تیره‌شب‌! به‌ مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خواب‌خوش‌ !به‌زلف‌ ِ امَل‌ ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزه‌لای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان‌، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه‌، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظه‌ای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبه‌گون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوه‌گر به روز
هر عجز و نامرادی‌، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوه‌های ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت‌، گوشوار
چشم امید را نگه شوم‌، سرمه‌سای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامه‌های روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیره‌رای
قومی‌همه‌خسیس و ،به‌معنی ، کم‌از خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشاده‌دست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بی‌سرشک بگریم به زار زار
وز سینه بی‌خروش بنالم به های‌های
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جان‌فزای‌»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۸ - گیهان اعظم
با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری
چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری
راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر
سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری
گفتی از بنگه برون جستند رب‌النوع‌ها
با کمرهای مرصع‌، با قباهای زری
برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است
پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری
کهکشان‌، گفتی همی پیچیده گردون بر میان
دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری‌
تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان
همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری
یا یکی آویزه‌ای ز الماس کش گوهرفروش
گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری
آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس
حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری
مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد
خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری
سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه
هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری
هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند
اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری
ذره‌ای از پیکر گیهان بود جرم زمین
با همه زورآزمایی‌، با همه پهناوری
جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات وی‌ایم
کرده یزدان‌مان پدید از راه ذره‌پروری
باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر
هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری
بین ذرات وجود ماست از روی حساب
فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری
پیکر گیهان اعظم نیز بی‌شک ذره‌ایست
زان مهین‌پیکر که هم جزوی است زین صنعتگری
اینهمه صنعتگری‌ها، ای پسر بهر تو نیست
چند ازین نخو‌ت‌فروشی چند از این مستکبری
تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود
ای سراسر شوخ‌چشمی ای همه خیره‌سری
نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران
گر بدانستی توانی دعوی نیک‌اختری
عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله
مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری
عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید
وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری
ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند
هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری
اختران جستند اندر این فضای بی‌فروغ
همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری
آن‌یکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل
وان دگر بهرام و آن‌ یک تیر و آن‌ یک مشتری
وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر
همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری
ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد
نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری
عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست
عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰ - شکایت
پشت مرا کرد ز غم چنبری
گردش این گنبد نیلوفری
هستم من عیسی آموزگار
کرده جهودانم حبس از خری
بس که به من تیغ ببارند و تیر
روزم شد تیره و عمر اسپری
ساخت جدا از پسر و دخترم
دشمنم از بی‌پدر ومادری
چون نگرم نیست گناهی مرا
غیر وطن‌دوستی و شاعری
وز ره آزادگی و قانعی است
گر نکشم ذلت فرمان‌بری
کردم بدرود زر و جاه و مال
تا نکنم چون دگران چاکری
نوکری دیوان دیوانگیست
مردم دانا نکند نوکری
مزدوری کرده و نان می‌خورم
مزدوری به ز طمع گستری
عاقبت‌ آز و طمع‌، خواری است
وقعه ی «‌تیمور» مبین سرسری
گر چه کنون‌ هر دو به‌ حبس اندریم
فرق بسی هست درین داوری
خلق برو لعنت و نفرین کنند
بر من احسنت و خهی و فری
پستی و عجزآرد و خود باختن
مستی‌و خودخواهی‌و مستکبری
خون‌دل‌خودخوری‌آسان‌تراست
تا خود خون دل مردم خوری
حبس من این کیفر پیشینه است
بد مکن ای دوست که کیفر بری
وان کس کامروز به من کرد بد
روزی کیفر برد و بدتری
قیمت آزادی و عشرت بدان
ای که به آزادی و عشرت دری
خسته‌ شدم‌ یارب از این درد و رنج
چیست کنون چاره به جز شاکری
شکر که شد دامنم از ننگ دور
شکرکه آمد دلم ازکین عری
دارم فرزندی «‌هوشنگ» نام
شکراً لله ز معایب بری
وز پس «‌هوشنگ‌» چهار دگر
«‌مامی‌»‌و «‌مهری‌» «‌ملکی‌» و «‌پری‌»
«‌هوشی‌» باشد به‌مثل‌عقل و روح
کش ز مه ومهربود برتری
مادر ایشان چه بود؟ کهکشان
آنکه به اجرام کند مادری
گر به طبیعت بگذاریش باز
وز غم خرج بچگان بگذری
همچو ره کاهکشان از نجوم
خانه کند پر مه و پر مشتری
هفتم ایشان منم اندر حساب
چون فلک هفت ز بی‌اختری
روت و تهی‌دست و خمیده ز بار
چون ز نگین‌، حلقهٔ انگشتری
لاغر و خمیده چو چنبر ولیک
گردانندهٔ همه با لاغری
گشتم چون چنبر و بازم به پتک
رنجان دارد فلک چنبری
خواهد تا بشکند این حلقه را
حلقه نگین‌دان کند از زرگری
پس بنشاند به نگین‌دان درون
گوهر مدح فلک سروری
لقمان‌الدوله که همچون مسیح
می‌سزدش دعوی پیغمبری
چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست
با هنرش رادی و نام‌آوری
هست دلی پنهان در سینه‌اش
چون اقیانوس به پهناوری
همت او بر تو شود آشکار
بر درش ار روزی روی آوری
محکمه‌اش پر بود از مرد و زن
عور و غنی لشگری و کشوری
با امراکم رسد از بس که هست
با فقرایش سر شفقت‌گری
بیند نبض و بنویسد دوا
سیم دوا نیز دهد بر سری
نیمشب ار خوانیش از راه دور
حاضرگردد به مثال پری
منعم و درویش به نزدیک او
فرق ندارند درین داوری
از تن بیمارکشد درد را
هرچه بود باطنی و ظاهری
گیرد مردانه گریبان مرگ
وز در مشکو کندش رهبری
بوی مرض را بشناسد ز دور
چون رسد از راه‌، زهی عبقری
چون شنود بستری آواز او
گیرد آرام دل بستری
جمله جوانمردی و آزادگیست
جمله‌خردمندی‌و خوش‌محضری
او را بودند شهان خواستار
روز و شبان با همه خواهشگری
خدمت مردم را کرد اختیار
وآمد از خدمت شاهان بری
چون که به مخلوق خدا گشت یار
لاجرمش کرد خدا یاوری
گشت درین ملک نخستین پزشک
اینت نکونامی و نیک‌اختری
داد خدایش زن والاگهر
دختر و چندین پسر گوهری
یافت ستاینده یکی چون بهار
سومی فرخی وعنصری
*‌

یارا در طب و ادب زیر چرخ
با من و تو کس نکند همسری
من بسزا وصف تو را درخورم
تو بسزا مدح مرا درخوری
این عوض آنکه به محبس مرا
دیدن کردی ز سر غمخوری
رفتی نزدیک زن و بچه‌ام
شفقت کردی و لطف گستری
خواهش بردی بر قومی که بود
حیف تو گر بر رخشان بنگری
داشتی‌ آن‌ یاوه‌ سخنشان به راست
از سر خوش‌قلبی و خوش باوری
گوش نکردند به فریاد تو
بی‌شرفان از خری و از کری
گوش به دانا نکند آنکه هست
غره به نادانی و تن‌پروری
هست متاعش بر اینان کساد
هرکه فزون‌تر بودش مشتری
دشمن دانایند این کافران
دانش باشد برشان کافری
چیست درین شهر گناه بهار
غیر خردمندی و دانشوری‌؟
زبن‌ رو شد حبس‌ به‌ فصلی که بود
موسم گل چیدن و خنیاگری
گر بکشندش نبود بس عجب
زاغ بود دشمن کبک دری
ور نکشندش بود از بیم خلق
عصمت‌ بی‌بی‌ است ز بی‌چادری‌!
خاطر دارای جهاندار هست
پاک چو آیینهٔ اسکندری
لیک نگوید کسش احوال من
اینت بدآموزی و بدگوهری
هر که‌ غم‌ خود خورد و نیست کس
در غم این مملکت مرده‌ری
مرد و زن از گرسنگی در خروش
وین امرا کرده ورم از پری
جملگی‌از خوف‌ خیانات خوبش
کرده رها قاعدهٔ نوکری
حال مرا عرضه نیارند کرد
تابرهانندم ازین مضطری
یکسره خاموش ز خیر عموم
لیک به بدگوایی مردم جری
جود و سخا رفته و مردانگی
جبن و حسد مانده و حیلتگری
بیند اگر کس که سری بیگناه
بر دم تیغ آمده از جابری
ور سخنی عرضه نماید به شاه
بو که رهد در نفس آخری
گر نبود پای زری در میان
دم نزند هیچ ز خیره‌سری
یکسره هم ظالم و هم دادرس
یکسره هم قاضی و هم مفتری
لقمانا! دار ز من یادگار
این سخن تازه و نظم دری
زان که بهار تو شود بیگناه
کشته درین مملکت بربری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴ - نثار به پیشاهنگان
ای قد تو چون سرو جویباری
وی عارض تو چون گل بهاری
ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری
دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزه‌تر از برف کوهساری
رخسار تو مانند خاطر من
تابنده‌تر از ماه ده چهاری
ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری
برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران به‌شادخواری
برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری
زیر لبت‌ اندر، شرنگ‌ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری
زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری
حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری
وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری
ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری
خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده ‌تر از سرو جویباری
وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری
باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی‌، حق چسان گزاری
راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری
زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام‌، زبونی و شرمساری
ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری
وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری
بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری
زنهار نجسته ز خصم‌، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری
آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری
مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری
هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری
دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری
بی‌دین‌، فسرد مردم زمانه
بی ‌دینی را نیست استواری
و آن فلسفه و اصل‌های در وین
علم است نه آئین ملک داری
آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری
وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری
آن بدعت کاورد (‌ارد و یراف‌)
بنشست ز قرآن به سوگواری
رخ‌، گفت بشو باگمیز چون‌مهر
سر بر زند از نیلگوی عماری
فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری
باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری
وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری
با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری
وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری
لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری
تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری
دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری
با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری
عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری
از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری
با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری
بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری
خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری
بزدای ز دین زنگ‌های دیرین
زان پیش که‌ شد روز ملک تاری
با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری
ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری
بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری
در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری
وان‌ شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری
چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری
پس معجزه‌ها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶ - چه داری؟
ای خواجه به جز سیم و زر چه داری‌؟
چون علم نداری دگر چه داری‌؟
زر وگهرت را اگر ستانند
ای خواجهٔ والاگهر چه داری‌؟
از علم شود خاک بی‌هنر زر
بنگر که ز علم و هنر چه داری‌؟
آن قصرتورا علم بوده معمار
در وی‌ تو به جز خواب و خور چه داری‌؟
وان باغ تو را ذوق بوده طراح
خیره تو در آن گام بر چه داری‌؟
این سیم و زرت مرده‌ریگ بابست
از بابت خوبش ای پسر چه داری‌؟
گویی پدرم داشت علم و دانش
از دانش و علم پدر چه داری‌؟
گر زر ز رواج اوفتد بناگاه
تو بهر خورش ماحضر چه داری‌؟
ورکار به فکر و عمل گراید
از فکر و عمل برگ و بر چه داری‌؟
ور از وطن افتی به شهر غربت
سرمایه در آن بوم و بر چه داری‌؟
این‌زرکه به‌دست اندرست زر نیست
زان زر که بود زبر سر چه داری‌؟
زور تن و اقدام و عزم و مردی
ذوق و فن و هوش و فکر چه داری‌؟
امروز توپی میر و کارفرما
فردا که شدی کارگر چه داری‌؟
از صنعت مردم بری تمتع
خود صنعتی‌، ای نامور چه داری‌؟
زان حرفه و پیشه کاید از آن
نفعی ز برای بشر، چه داری‌؟
داری گهر معدنی فراوان
از معدن دانش گهر چه داری‌؟
داری کتب ارزشی مکرر
زان جمله یکی خط ز بر چه داری‌؟
بی‌علم بشر است شاخ بی‌بر
ای شاخهٔ بی‌بر، اثر چه داری‌؟
بی‌ذوق رجل گلبنی است بی‌گل
ای گلبن بی گل ثمر چه داری‌؟
بر فرق تو هست این کلاه زببا
در زیرکلاه آستر چه داری‌؟
وان‌جامه و رخت تو سخت نغز است
بنمای کز آن نغز تر چه داری‌؟
ای خواجه ز علم و هنر گذشتیم
از دین و مروت نگر چه داری‌؟
از جود و سخا یک به یک چه دانی‌؟
وز مهر و وفا سربسر چه داری‌؟
جز حیلت ومکر و دغل چه خواندی
جز نخوت و عجب و بطر چه داری‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳ - خواطر و آراء
ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی
دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی
به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت
که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی
ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد
به کیش من مبارک‌تر بود یک لحظه پدرامی
بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره
که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی
بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون
به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی
حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر
که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی
بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم
به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی
جهان را پختگی بر نوجوانان می‌کند کوته
که طولانی کند بر شاخ‌، عمر میوه را خامی
ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم
به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی
ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد
نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی
سواد و بی‌سوادی نیست شرط زندگی زیرا
دهد یک لنگ بر علامه و بی‌علم‌، حمامی
زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر
نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی
به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن
که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی
به‌جای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب
به عالم بی‌نشان گشتی غرور و حرص و نمامی
کس ار یک بد کند ز آوازه‌اش صد بد پدید آید
که بر اغراق دارد خوی‌، طبع دانی و سامی
بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون
دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی
مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن
به است از تندی و آشفتگی‌، نرمی و آرامی
ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت
چنان چون پیش شمشیر نصاری‌، حس‌ اسلامی
*
*
بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو
که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی
مکرر، گر همه قند است‌، خاطر را کند رنجه
ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی