عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۶۵ - صاحب عزا
به بزم ماتم سبط نبی باشد خدا حاضر
در آن ماتم سرا باشد جناب مصطفی حاضر
بساط زیر پای مردم از بال ملک باشد
در آن بزمی که باشد شافع روز جزا حاضر
بود دور از مروت، با درونی شاد بنشستن
به هر بزم عزا کآنجا بود صاحب عزا حاضر
تکبر کم کن ای دل! با ادب بنشین در آن مجلس
که می باشد در آن مجلس، علی مرتضی حاضر
به زانوی الم سر را بنه گردن مکش زیرا
که باشد مو پریشان، حضرت خیرالنساء حاضر
عزای سرور لب تشنه گان، هر جا شود بر پا
بود روح تمام انبیاء و اولیاء حاضر
عزاداری کن از بهر حسین ابن علی زیرا
بود در بزم سوگ او امام مجتبی حاضر
بیاد آور گه جان دادن فرزند زهرا را
که بر بالین نبودش کس، به جز شمر دغا حاضر
اگر در عالم صورت، کسی حاضر نبود اما
به معنی بود جدش با تمام انبیا حاضر
کسی یارای سر ببریدنش از تن نبود آری
اگر آنجا نبودی شمر شوم بی حیا حاضر
شدند از بهر قتل آن شه بی کس، در آن صحرا
به حکم زادهٔ مرجانه، فوج اشقیا حاضر
پی خون ریزی آن پادشاه یثرب و بطحا
سپاه کوفیان کردند تیغ و نیزه ها حاضر
بیاد نینوای او بسان نی، نوا سر کن
نبودی آن زمان چون در دیار نینوا حاضر
عزاداری شاه کربلا را «ترکیا» اینک
غنیمت دان نبودی گر به دشت کربلا حاضر
در آن ماتم سرا باشد جناب مصطفی حاضر
بساط زیر پای مردم از بال ملک باشد
در آن بزمی که باشد شافع روز جزا حاضر
بود دور از مروت، با درونی شاد بنشستن
به هر بزم عزا کآنجا بود صاحب عزا حاضر
تکبر کم کن ای دل! با ادب بنشین در آن مجلس
که می باشد در آن مجلس، علی مرتضی حاضر
به زانوی الم سر را بنه گردن مکش زیرا
که باشد مو پریشان، حضرت خیرالنساء حاضر
عزای سرور لب تشنه گان، هر جا شود بر پا
بود روح تمام انبیاء و اولیاء حاضر
عزاداری کن از بهر حسین ابن علی زیرا
بود در بزم سوگ او امام مجتبی حاضر
بیاد آور گه جان دادن فرزند زهرا را
که بر بالین نبودش کس، به جز شمر دغا حاضر
اگر در عالم صورت، کسی حاضر نبود اما
به معنی بود جدش با تمام انبیا حاضر
کسی یارای سر ببریدنش از تن نبود آری
اگر آنجا نبودی شمر شوم بی حیا حاضر
شدند از بهر قتل آن شه بی کس، در آن صحرا
به حکم زادهٔ مرجانه، فوج اشقیا حاضر
پی خون ریزی آن پادشاه یثرب و بطحا
سپاه کوفیان کردند تیغ و نیزه ها حاضر
بیاد نینوای او بسان نی، نوا سر کن
نبودی آن زمان چون در دیار نینوا حاضر
عزاداری شاه کربلا را «ترکیا» اینک
غنیمت دان نبودی گر به دشت کربلا حاضر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۶۶ - عزای سبط نبی
ظلمی که بر حسین علی شد به کربلا
کس در جهان ندیده چنین ظلمی برملا
تنها همین نه مردم ایران بپا کنند
بزم عزای سبط نبی را به خانه ها
در هند و، سند و، بلخ و، بخارا و، زنگ و، روم
هر ساله بزم تعزیه اش می شود بپا
قوم هنود از سر صدق و صفا دهند
در روز قتل ماه محرم نیازها
جمعی ز هندوان حسینی به ملک هند
اخلاصشان بود به حسین بیشتر ز ما
هیزم کنند جمع و فروزند آتشی
کز شعله اش کباب شود مرغ در هوا
دیدم به چشم خویش که آن پاک نیتان
گویند یا حسین و در آتش نهند پا
آتش به جسمش نکند گرمیش اثر
دارم یقین زنام حسین می کند حیا
جایی که می کنند عزادرایش هنود
گر شیعه جان فدا ننماید زهی خطا
یا رب حسین که این همه دارد جلال و جاه
شمر لعین برید سرش از قفا چرا؟
جرمش کدام بود و، گناهش چه، کز ستم؟
لب تشنه ساختند سر از پیکرش جدا
انداختند پیکر او را به روی خاک
کردند از جفا سر او را به نیزه ها
این در چه مذهبی بود و در چه ملتی
لب تشنه سربرند کسی، وانگه از قفا
کاش آن زمان،که خون گلویش به خاک ریخت
نازل شدی به خلق جهان، ز آسمان بلا
کاش آن زمان، کشتی عمرش بهم شکست
یکباره کائنات، شدی غرقهٔ فنا
کاش آن زمان، که روح شد از جسم او برون
روح جهانیان شدی از جسمشان جدا
کاش آن زمان، که شمر لگد زد به سینه اش
ارکان نه فلک، شدی از یکدیگر جدا
کاش آن زمان، که کرد فدا جان به راه دوست
جان های شیعیان، همه او را شدی فدا
کاش آن زمان، خراب شدی آسمان که شد
چوب یزید بر لب و دندانش آشنا
«ترکی» اگر تو دعوی اسلام می کنی
کمتر ز هندویی نتوان شد در این عزا
کس در جهان ندیده چنین ظلمی برملا
تنها همین نه مردم ایران بپا کنند
بزم عزای سبط نبی را به خانه ها
در هند و، سند و، بلخ و، بخارا و، زنگ و، روم
هر ساله بزم تعزیه اش می شود بپا
قوم هنود از سر صدق و صفا دهند
در روز قتل ماه محرم نیازها
جمعی ز هندوان حسینی به ملک هند
اخلاصشان بود به حسین بیشتر ز ما
هیزم کنند جمع و فروزند آتشی
کز شعله اش کباب شود مرغ در هوا
دیدم به چشم خویش که آن پاک نیتان
گویند یا حسین و در آتش نهند پا
آتش به جسمش نکند گرمیش اثر
دارم یقین زنام حسین می کند حیا
جایی که می کنند عزادرایش هنود
گر شیعه جان فدا ننماید زهی خطا
یا رب حسین که این همه دارد جلال و جاه
شمر لعین برید سرش از قفا چرا؟
جرمش کدام بود و، گناهش چه، کز ستم؟
لب تشنه ساختند سر از پیکرش جدا
انداختند پیکر او را به روی خاک
کردند از جفا سر او را به نیزه ها
این در چه مذهبی بود و در چه ملتی
لب تشنه سربرند کسی، وانگه از قفا
کاش آن زمان،که خون گلویش به خاک ریخت
نازل شدی به خلق جهان، ز آسمان بلا
کاش آن زمان، کشتی عمرش بهم شکست
یکباره کائنات، شدی غرقهٔ فنا
کاش آن زمان، که روح شد از جسم او برون
روح جهانیان شدی از جسمشان جدا
کاش آن زمان، که شمر لگد زد به سینه اش
ارکان نه فلک، شدی از یکدیگر جدا
کاش آن زمان، که کرد فدا جان به راه دوست
جان های شیعیان، همه او را شدی فدا
کاش آن زمان، خراب شدی آسمان که شد
چوب یزید بر لب و دندانش آشنا
«ترکی» اگر تو دعوی اسلام می کنی
کمتر ز هندویی نتوان شد در این عزا
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۴ - آتش غم
چه شد که ای گل من! این چنین تو پژمردی
چراغ محفل من از چه زود افسردی
مگر به خواب چه دیدی که لب فرو بستی
دل شکسته ما را دوباره بشکستی
شوم فدای تو ای نوگل گلستانم!
چرا خموش شدی بلبل خوش الحانم؟
تو از برادر من، یادگار من بودی
انیس و مونس شب های تار من بودی
به راه شام، که بودی ز جان همآوردم
ز سوزن مژه خارت ز پا درآوردم
میان را چو بسیار صدمه ها دیدم
تو ز شام، ز کرب و بلا رسانیدم
پرید از قفس تن، کبوتر جانت
الهی آنکه شود عمه ات به قربانت
به حیرتم که چرا عمه ات نمی میرد؟
اجل کجاست چرا جان من نمی گیرد؟
چه صدمه ها که ز کفار دیدی ای دختر!
به روی خار پیاده دویدی ای دختر!
کسی نگفت که این طفل، بی مددکار است
کسی نگفت پدر کشته و عزادار است
رخت ز ضربت سیلی خصم، گشت کبود
مگر که جرم تو ای نازدانه طفل چه بود
تو پاره جگر و نور و دیده ام بودی
گل ریاض دل غم رسیده ام بودی
گمان نداشتم ای دختر برادر من!
که می روی تو بهنگام طفلی از بر من
ز رفتنت نه همین جان ناتوان سوخت
که آتش غم تو در دلم شرر افروخت
سکینه خواهرت از درد هجر، گریان است
ببین ز مرگ تو چون موی خود پریشان است
کنون کفن، از برای تو از کجا آرم
که در خرابه، تنت را به خاک بسپارم
دریغ و درد که کامی ندیدی از دنیا
چو مرغ دام گسسته، پریدی از دنیا
کلام «ترکی» از این رهگذر اثر دارد
که از مصائب زینب دلش خبر دارد
چراغ محفل من از چه زود افسردی
مگر به خواب چه دیدی که لب فرو بستی
دل شکسته ما را دوباره بشکستی
شوم فدای تو ای نوگل گلستانم!
چرا خموش شدی بلبل خوش الحانم؟
تو از برادر من، یادگار من بودی
انیس و مونس شب های تار من بودی
به راه شام، که بودی ز جان همآوردم
ز سوزن مژه خارت ز پا درآوردم
میان را چو بسیار صدمه ها دیدم
تو ز شام، ز کرب و بلا رسانیدم
پرید از قفس تن، کبوتر جانت
الهی آنکه شود عمه ات به قربانت
به حیرتم که چرا عمه ات نمی میرد؟
اجل کجاست چرا جان من نمی گیرد؟
چه صدمه ها که ز کفار دیدی ای دختر!
به روی خار پیاده دویدی ای دختر!
کسی نگفت که این طفل، بی مددکار است
کسی نگفت پدر کشته و عزادار است
رخت ز ضربت سیلی خصم، گشت کبود
مگر که جرم تو ای نازدانه طفل چه بود
تو پاره جگر و نور و دیده ام بودی
گل ریاض دل غم رسیده ام بودی
گمان نداشتم ای دختر برادر من!
که می روی تو بهنگام طفلی از بر من
ز رفتنت نه همین جان ناتوان سوخت
که آتش غم تو در دلم شرر افروخت
سکینه خواهرت از درد هجر، گریان است
ببین ز مرگ تو چون موی خود پریشان است
کنون کفن، از برای تو از کجا آرم
که در خرابه، تنت را به خاک بسپارم
دریغ و درد که کامی ندیدی از دنیا
چو مرغ دام گسسته، پریدی از دنیا
کلام «ترکی» از این رهگذر اثر دارد
که از مصائب زینب دلش خبر دارد
ترکی شیرازی : فصل چهارم - ترکیببندها
شمارهٔ ۳ - هفت بند نینوایی
ای تشنه لب که کشتهٔ راه خدا تویی
لب تشنه سر بریده از قفا تویی
هم بر حسن برادر و هم سبط مصطفی
هم یادگار فاطمه و مرتضی تویی
لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد
سیراب ز آب خنجر شمر دغا تویی
کشتندت از قفا و شفیع ات کسی نشد
با وصف آنکه شافع روز جزا تویی
آن گوشوار عرش که پنهان به خاک شد
از ظلم کوفیان، به صف کربلا تویی
آن پاره پاره تن زدم تیغ شامیان
وز کینه شد سرش به سر نیزه ها تویی
در کربلا ز صدمهٔ توفان روزگار
نوح شکسته کشتی بحر بلا تویی
کشتی شکسته ای که به گرداب خون فتاد
او را میان لجهٔ خون، ناخدا تویی
از جور کوفیان جفا جوتر از یهود
عیسای تن کشیده به دار فنا تویی
از کینه یزید دغا مستبد شام
یحیای سربریده به طشت طلا تویی
ایوب وار، از ستم قوم بدشعار
با صد هزار رنج و بلا مبتلا تویی
آن صید تشنه لب که لب دجله و فرات
می زد میان دجلهٔ خون، دست و پا تویی
آن سروری که پیکر پاکش به روی خاک
گردید پایمال سم اسب ها تویی
جان های شیعیان همه بادا فدای تو
قربان صبر و طاقت بی منتهای تو
ای پاره پاره پیکر و نوک نی، سرت!
من گریه بر سر تو کنم یا به پیکرت
خستند کوفیان ز چه جسم تو را به تیغ
با آن که گفت لحمک لحمی پیمبرت
شمر از قفا برید ز خنجر سرت ولی
دردا نریخت قطرهٔ آبی به حنجرت
لب تشنه جان برون ز تنت شد تشنگی
با آن که بود آب جهان، مهر مادرت
پهلویت از سنان سنان چاک شد مگر
خالی نبود بهر زدن جای دیگرت
خشکیده بود لعل تو از تاب تشنگی
ای من فدای لعل و دو چشم ز خون ترت
شمر ار نداد آب تو را از شط فرات
سیراب کرد باب تو از آب کوثرت
شیر خدا نبود دریغا به کربلا
تا بنگرد چو ماهی در خون شناورت
اکبر شهید و پیکر عباس چاک چاک
گریم به ماتم پسرت، یا برادرت
بی دست شد برادرت در مقابلت
فرقش دریده شد پسرت، در برابرت
خونش ز راه دیدهٔ خیرالنساء چکید
تیری که خورد بر گلوی خشک اصغرت
گر گویم از تنت، که ز کین گشت پایمال
ور گویم از سرت، که جدا شد ز پیکرت
سوزم به حال دختر زار تو همچو شمع
یا بر اسیر گشتن غمدیده خواهرت
آب بقاست دجله و انهار مشهدت
خاک شفاست تربت قبر مطهرت
جان ها فدای جسم به خون غرقهٔ تو باد
یک دل به ماتم تو به گیتی مباد شاد
ای تشنه لب فدای تو و جسم زار تو
قربان دیدگان ز غم اشکبار تو
بطحا خراب گشت و شد آباد ملک شام
افتاد تا به کوفه ز یثرب گذار تو
لعنت به کوفیان که نکردند بر تو رحم
گشتند متفق ز پی کارزار تو
بگذاشتند داغ جوانان تو را به دل
قربان داغ های دل داغدار تو
آغشته شد به خون سر و زلف چو عنبرش
اکبر جوان سرو قد گل عذار تو
دردا شکار پنجهٔ گرگان کوفه شد
عباس آن برادر ضیغم شکار تو
از تیر ظلم حرمله، دردا که شد شهید
ششماهه طفل بی گنه شیرخوارتو
یک گل بجا نماند ز گلزار هاشمی
شد عاقبت بدل به خزان نوبهار تو
بیش از هزار و پانصد پنجاه زخم بود
بر پیکر بریده سر زخم دار تو
زخم تو بی شمار و، غمت بی شمارتر
گریم به زخم یا به غم بی شمار تو
آورد از تنور برون چون سرت عدو
خاکستر از چه پاک نکرد از عذار تو
تاج تقرب از سر روح الامین فتاد
روزی که شد به نیزه سر تاجدار تو
آبی که در حیات تو بستند بر رخت
بستند بعد کشته شدن، بر مزار تو
لب تشنه چون شهید شدی بر لب فرات
از این سبب فرات، بود شرمسار تو
کاش آن زمان که از سر زین سرنگون شدی
سیماب وار، جسم زمین بی سکون شدی
ای پاره پاره تن! که به تن، سر نداشتی
سر از جفای شمر، به پیکر نداشتی
دل برگرفتی از زن و فرزند و اقربا
الا ز وصل دوست، که دل بر نداشتی
تو یک تن و، سپاه عدو صدهزار تن
بالله غریب بودی و یاور نداشتی
قاتل ز تن برید به خنجر سر از قفا
خاکم بسر که طاقت خنجر نداشتی
شمر از چه زد به حنجر تو خنجر از جفا
بر تن مگر جراحت دیگر نداشتی
یآرای سر بریدن تو دیگری نداشت
گر قاتلی چو شمر ستمگر نداشتی
با دخترت سکینه نکردی تکلمی
حق با تو بود ز آنکه به تن، سر نداشتی
گیرم کسی نکرد کفن بعد کشتنت
آن کهنه پیرهن، ز چه در بر نداشتی
از تیغ ظلم بجدل و از جور ساربان
خاتم به دست و، دست به پیکر نداشتی
سوزد دلم که دردم جاندادنت به سر
دختر، پسر، برادر، و خواهر نداشتی
هر چند بر تو خواهر و دختر گریستند
اما هزار حیف که مادر نداشتی
سوزد دلم چو در نظر آرم که کودکان
آب از تو خواستند و میسر نداشتی
اطفال کوچک تو به صحرا شدی ز کف
گر خواهری چو زینب اطهر نداشتی
بر مسلم این ستم نکند هیچ کافری
گیرم غرابتی به پیمبر نداشتی
چشم جهانیان همه پرخون برای توست
هر جا که می روم همه ماتم سرای توست
ای تشنه لب سرت ز چه دور از بدن شده
غسلت ز خون و، گرد و غبارت کفن شده
جسم تو پاره پاره به روی زمین ولی
بر نی سرت نظارهٔ هر مرد و زن شده
تو حشمت الهی و ز بیداد اهرمن
عریان تن مطهرت از پیرهن شده
دستت چرا؟ بریده و انگشت تو کجاست؟
انگشترت نصیب کدام اهرمن شده؟
تیر سیاه شام نصیب تن تو شد
اندوه تو نصیب دل زار من شده
از خون نو خطان تو صحرای کربلا
روشن چراغ لاله به صحن چمن شده
وز جسم چاک چاک جوانان هاشمی
صحرا پر از عقیق چو دشت یمن شده
از کودکان زار تو این دشت هولناک
پر بچهٔ غزال چو دشت ختن شده
از کینه اهل تو هر یک جدا جدا
خوار و اسیر و بسته به بند و رسن شده
ترکی به ماتمت ز بصر بسکه در فشاند
اوراق دفترش همه بحر عدن شده
بردار سر ز خاک و به ما بی کسان نگر
ما را اسیر، در کف این ناکسان نگر
ای خاک کربلا تو نه مشکی نه عنبری
خوشبوتری ز مشک و، ز عنبر تو برتری
از خون ناف آهوی چین است مشک لیک
تو خاکی و عجین شده با خون اکبری
عنبر ز بحر خیزد تو در کنار بحر
ای سرزمین پاک تو ز عنبر نکوتری
مشکین خطان به روی تو در خون طپیده اند
ز آن روست مشکبوی و لطیفی و احمری
مسجود مردمان شده ای زان سبب که تو
با خون سبط ختم رسولان مخمری
یک ذره از تو داروی صد گونه علت است
زیرا که خاک مقتل سبط پیمبری
باشد شرافت تو ز فرزند مصطفی
کز خاک های روی زمین جمله بهتری
شک نیست آن که خاک بود از مطهرات
آری توهم مطهری و هم مطهری
ای خاک پاک چشم مرا توتیا تویی
داروی دردهایی و دارالشفا تویی
ای ارض کربلا تو مگر عرش اکبری
گر عرش نیستی ولی از عرش برتری
زیبد تو را اگر که نمایی به کعبه فخر
زیرا که جای مدفن سبط پیمبری
بر تربت تو سجده کنند اهل معرفت
مسجود مردمانی و محبوب داوری
مشکی نه، عنبری نه، ولی ای زمین پاک!
خوشبوتری ز مشک و، نکوتر ز عنبری
خوابیده اند در تو تن کشته گان عشق
زان روی از تمام اراضی نکوتری
از بس که خون لاله رخان در تو ریخته
دارم یقین که معدن یاقوت احمری
هرگوشه ات فتاده ز زین، سرو قامتی
هر نقطه ات طپیده به خون، ماه منظری
در وادیت به نی، شده سرهای بی تنی
در خاک و خون طپان شده تن های بی سری
ای خاک پاک مدفن خون خدا تویی
آیینه دار مشعل راه هدی تویی
لب تشنه سر بریده از قفا تویی
هم بر حسن برادر و هم سبط مصطفی
هم یادگار فاطمه و مرتضی تویی
لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد
سیراب ز آب خنجر شمر دغا تویی
کشتندت از قفا و شفیع ات کسی نشد
با وصف آنکه شافع روز جزا تویی
آن گوشوار عرش که پنهان به خاک شد
از ظلم کوفیان، به صف کربلا تویی
آن پاره پاره تن زدم تیغ شامیان
وز کینه شد سرش به سر نیزه ها تویی
در کربلا ز صدمهٔ توفان روزگار
نوح شکسته کشتی بحر بلا تویی
کشتی شکسته ای که به گرداب خون فتاد
او را میان لجهٔ خون، ناخدا تویی
از جور کوفیان جفا جوتر از یهود
عیسای تن کشیده به دار فنا تویی
از کینه یزید دغا مستبد شام
یحیای سربریده به طشت طلا تویی
ایوب وار، از ستم قوم بدشعار
با صد هزار رنج و بلا مبتلا تویی
آن صید تشنه لب که لب دجله و فرات
می زد میان دجلهٔ خون، دست و پا تویی
آن سروری که پیکر پاکش به روی خاک
گردید پایمال سم اسب ها تویی
جان های شیعیان همه بادا فدای تو
قربان صبر و طاقت بی منتهای تو
ای پاره پاره پیکر و نوک نی، سرت!
من گریه بر سر تو کنم یا به پیکرت
خستند کوفیان ز چه جسم تو را به تیغ
با آن که گفت لحمک لحمی پیمبرت
شمر از قفا برید ز خنجر سرت ولی
دردا نریخت قطرهٔ آبی به حنجرت
لب تشنه جان برون ز تنت شد تشنگی
با آن که بود آب جهان، مهر مادرت
پهلویت از سنان سنان چاک شد مگر
خالی نبود بهر زدن جای دیگرت
خشکیده بود لعل تو از تاب تشنگی
ای من فدای لعل و دو چشم ز خون ترت
شمر ار نداد آب تو را از شط فرات
سیراب کرد باب تو از آب کوثرت
شیر خدا نبود دریغا به کربلا
تا بنگرد چو ماهی در خون شناورت
اکبر شهید و پیکر عباس چاک چاک
گریم به ماتم پسرت، یا برادرت
بی دست شد برادرت در مقابلت
فرقش دریده شد پسرت، در برابرت
خونش ز راه دیدهٔ خیرالنساء چکید
تیری که خورد بر گلوی خشک اصغرت
گر گویم از تنت، که ز کین گشت پایمال
ور گویم از سرت، که جدا شد ز پیکرت
سوزم به حال دختر زار تو همچو شمع
یا بر اسیر گشتن غمدیده خواهرت
آب بقاست دجله و انهار مشهدت
خاک شفاست تربت قبر مطهرت
جان ها فدای جسم به خون غرقهٔ تو باد
یک دل به ماتم تو به گیتی مباد شاد
ای تشنه لب فدای تو و جسم زار تو
قربان دیدگان ز غم اشکبار تو
بطحا خراب گشت و شد آباد ملک شام
افتاد تا به کوفه ز یثرب گذار تو
لعنت به کوفیان که نکردند بر تو رحم
گشتند متفق ز پی کارزار تو
بگذاشتند داغ جوانان تو را به دل
قربان داغ های دل داغدار تو
آغشته شد به خون سر و زلف چو عنبرش
اکبر جوان سرو قد گل عذار تو
دردا شکار پنجهٔ گرگان کوفه شد
عباس آن برادر ضیغم شکار تو
از تیر ظلم حرمله، دردا که شد شهید
ششماهه طفل بی گنه شیرخوارتو
یک گل بجا نماند ز گلزار هاشمی
شد عاقبت بدل به خزان نوبهار تو
بیش از هزار و پانصد پنجاه زخم بود
بر پیکر بریده سر زخم دار تو
زخم تو بی شمار و، غمت بی شمارتر
گریم به زخم یا به غم بی شمار تو
آورد از تنور برون چون سرت عدو
خاکستر از چه پاک نکرد از عذار تو
تاج تقرب از سر روح الامین فتاد
روزی که شد به نیزه سر تاجدار تو
آبی که در حیات تو بستند بر رخت
بستند بعد کشته شدن، بر مزار تو
لب تشنه چون شهید شدی بر لب فرات
از این سبب فرات، بود شرمسار تو
کاش آن زمان که از سر زین سرنگون شدی
سیماب وار، جسم زمین بی سکون شدی
ای پاره پاره تن! که به تن، سر نداشتی
سر از جفای شمر، به پیکر نداشتی
دل برگرفتی از زن و فرزند و اقربا
الا ز وصل دوست، که دل بر نداشتی
تو یک تن و، سپاه عدو صدهزار تن
بالله غریب بودی و یاور نداشتی
قاتل ز تن برید به خنجر سر از قفا
خاکم بسر که طاقت خنجر نداشتی
شمر از چه زد به حنجر تو خنجر از جفا
بر تن مگر جراحت دیگر نداشتی
یآرای سر بریدن تو دیگری نداشت
گر قاتلی چو شمر ستمگر نداشتی
با دخترت سکینه نکردی تکلمی
حق با تو بود ز آنکه به تن، سر نداشتی
گیرم کسی نکرد کفن بعد کشتنت
آن کهنه پیرهن، ز چه در بر نداشتی
از تیغ ظلم بجدل و از جور ساربان
خاتم به دست و، دست به پیکر نداشتی
سوزد دلم که دردم جاندادنت به سر
دختر، پسر، برادر، و خواهر نداشتی
هر چند بر تو خواهر و دختر گریستند
اما هزار حیف که مادر نداشتی
سوزد دلم چو در نظر آرم که کودکان
آب از تو خواستند و میسر نداشتی
اطفال کوچک تو به صحرا شدی ز کف
گر خواهری چو زینب اطهر نداشتی
بر مسلم این ستم نکند هیچ کافری
گیرم غرابتی به پیمبر نداشتی
چشم جهانیان همه پرخون برای توست
هر جا که می روم همه ماتم سرای توست
ای تشنه لب سرت ز چه دور از بدن شده
غسلت ز خون و، گرد و غبارت کفن شده
جسم تو پاره پاره به روی زمین ولی
بر نی سرت نظارهٔ هر مرد و زن شده
تو حشمت الهی و ز بیداد اهرمن
عریان تن مطهرت از پیرهن شده
دستت چرا؟ بریده و انگشت تو کجاست؟
انگشترت نصیب کدام اهرمن شده؟
تیر سیاه شام نصیب تن تو شد
اندوه تو نصیب دل زار من شده
از خون نو خطان تو صحرای کربلا
روشن چراغ لاله به صحن چمن شده
وز جسم چاک چاک جوانان هاشمی
صحرا پر از عقیق چو دشت یمن شده
از کودکان زار تو این دشت هولناک
پر بچهٔ غزال چو دشت ختن شده
از کینه اهل تو هر یک جدا جدا
خوار و اسیر و بسته به بند و رسن شده
ترکی به ماتمت ز بصر بسکه در فشاند
اوراق دفترش همه بحر عدن شده
بردار سر ز خاک و به ما بی کسان نگر
ما را اسیر، در کف این ناکسان نگر
ای خاک کربلا تو نه مشکی نه عنبری
خوشبوتری ز مشک و، ز عنبر تو برتری
از خون ناف آهوی چین است مشک لیک
تو خاکی و عجین شده با خون اکبری
عنبر ز بحر خیزد تو در کنار بحر
ای سرزمین پاک تو ز عنبر نکوتری
مشکین خطان به روی تو در خون طپیده اند
ز آن روست مشکبوی و لطیفی و احمری
مسجود مردمان شده ای زان سبب که تو
با خون سبط ختم رسولان مخمری
یک ذره از تو داروی صد گونه علت است
زیرا که خاک مقتل سبط پیمبری
باشد شرافت تو ز فرزند مصطفی
کز خاک های روی زمین جمله بهتری
شک نیست آن که خاک بود از مطهرات
آری توهم مطهری و هم مطهری
ای خاک پاک چشم مرا توتیا تویی
داروی دردهایی و دارالشفا تویی
ای ارض کربلا تو مگر عرش اکبری
گر عرش نیستی ولی از عرش برتری
زیبد تو را اگر که نمایی به کعبه فخر
زیرا که جای مدفن سبط پیمبری
بر تربت تو سجده کنند اهل معرفت
مسجود مردمانی و محبوب داوری
مشکی نه، عنبری نه، ولی ای زمین پاک!
خوشبوتری ز مشک و، نکوتر ز عنبری
خوابیده اند در تو تن کشته گان عشق
زان روی از تمام اراضی نکوتری
از بس که خون لاله رخان در تو ریخته
دارم یقین که معدن یاقوت احمری
هرگوشه ات فتاده ز زین، سرو قامتی
هر نقطه ات طپیده به خون، ماه منظری
در وادیت به نی، شده سرهای بی تنی
در خاک و خون طپان شده تن های بی سری
ای خاک پاک مدفن خون خدا تویی
آیینه دار مشعل راه هدی تویی
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۶
تا شدم حلقه بگوش در سلطان غریب
پاسبان حرمش گشتم و دربان غریب
من چسان روی بشکرانه نعمت ننهم
که غریبم من و مهمان شده بر خوان غریب
کی روا دار شود شاه خراسان جهان
گر چکد خون دل از دیده بدامان غریب
من همانروز بدادم دل و دانش برضا
که نهادم سر تسلیم بفرمان غریب
تا ثناگوی گل باغ غریبان شده ام
گشته ام بلبل دستان بگلستان غریب
تا سرت گوی بمیدان غریبان نشود
کی شود باخبر از قامت چوگان غریب
دیده بگشا و ببین نور علی را تو عیان
که شود روشن از آن چشم و دل و جان غریب
پاسبان حرمش گشتم و دربان غریب
من چسان روی بشکرانه نعمت ننهم
که غریبم من و مهمان شده بر خوان غریب
کی روا دار شود شاه خراسان جهان
گر چکد خون دل از دیده بدامان غریب
من همانروز بدادم دل و دانش برضا
که نهادم سر تسلیم بفرمان غریب
تا ثناگوی گل باغ غریبان شده ام
گشته ام بلبل دستان بگلستان غریب
تا سرت گوی بمیدان غریبان نشود
کی شود باخبر از قامت چوگان غریب
دیده بگشا و ببین نور علی را تو عیان
که شود روشن از آن چشم و دل و جان غریب
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۷ - رای زدن امیر دربارهٔ ری
و امیر از شکارپره بباغ صد هزار باز آمد روز شنبه شانزدهم ماه رجب، و آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از جانور نخجیر در رسید و شکار کرده آمد، پس از آنجا بباغ محمودی آمد.
و از ری نامهها رسیده بود پیش ازین بچند روز که کارها مستقیم است و پسر کاکو و اصحاب اطراف آرامیده و بر عهد ثبات کرده که دستبرد نه بر آن جمله دیده بودند که واجب کردی که خوابی دیدندی، اما اینجا سالاری باید محتشم و کاردان که ولایت ری سخت بزرگ است، چنانکه خداوند دیده است، و هر چند که اکنون خللی نیست باشد که افتد. امیر، رضی اللّه عنه، خالی کرد با خواجه بزرگ احمد حسن و اعیان و ارکان دولت، خداوندان شمشیر و قلم، و درین باب رأی زدند.
امیر گفت: «آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و بهیچ حال نتوان گذاشت پس آنکه گرفته آمده است بشمشیر. و نیستند آن خصمان، چنانکه ازیشان باکی است، که اگر بودی که بدان دیار من یک چندی بماندمی تا بغداد گرفته آمدستی، که در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنان که بکار آید نیست، هستند گروهی کیایی فراخ شلوار، و ما را به ری سالاری باید سخت هشیار و بیدار و کدخدایی. کدام کس شاید این دو شغل را؟» همگنان خاموش میبودند تا خواجه احمد چه گوید. خواجه روی بقوم کرد و گفت: جواب خداوند بدهید. گفتند: نیکو آن باشد که خواجه بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگوید تا آنگاه ما نیز بمقدار دانش خویش چیزی بگوئیم.
خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ری و جبال ولایتی بزرگ است و با دخل فراوان و بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحب اسمعیل عباد و جز وی، چنانکه خوانده آمده است که خزائن آل- سامان مستغرق شد در کار ری که بو علی چغانی و پدرش مدّتی دراز آنجا میرفتند و ری و جبال را میگرفتند و باز آل بویه ساخته میآمدند و ایشان را میتاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سر این کار شدند و برافتادند و سالاری خراسان ببو الحسن سیمجور رسید و او مردی داهی و گربز بود نه شجاع و با دل، در ایستاد و میان سامانیان و آل بویه و فنّا خسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهار هزار بار هزار درم از ری بنشابور آوردندی تا بلشکر دادی، و صلحی استوار قرار گرفت و شمشیرها در نیام شد و سی سال آن مواضعت بماند، تا آنگاه که بو الحسن گذشته شد و هم کار سامانیان و هم کار آل بویه تباه گشت و امیر محمود خراسان بگرفت. و پس از آن امیر ماضی در خلوات با من حدیث ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رأی رأی خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است، بخندیدی و گفتی «آن زن اگر مرد بودی، ما را لشکر بسیار بایستی داشت بنشابور.» و تا آن زن برنیفتاد، وی قصد ری نکرد، و چون کرد و آسان بدست آمد، خداوند را آنجا بنشاند. و آن ولایت از ما سخت دور است و سایه خداوند دیگر بود و امروز دیگر باشد. و بنده را خوشتر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید، که مرد هر چند نیم دشمنی است، از وی انصاف توان ستد و بلشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی میدهد و قضات و صاحب بریدان درگاه عالی با وی و نائبان وی باشند در آن نواحی.
[بقیه سخن وزیر و نظر امیر]
امیر گفت: این اندیشیدهام و نیک است، امّا یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان تنها داشت و مجد الدّوله و رازیان دائم از وی برنج و دردسر بودند، امروز که ری و قم و قاشان و جمله آن نواحی بدست وی افتد یک دو سال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند و مردم فراز آورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکر گران تا وی را برکنده آید . و آن سپاهان وی را بسنده باشد بخلیفتی ما، و سالار و کدخدایی که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو از بندندان سر بزیر میدارد. خواجه گفت: اندرین رأی حق بدست خداوند است، در حقّ گرگانیان و با کالیجار چه گوید و چه بیند؟ امیر گفت: با کالیجار بد نیست، ولکن شغل گرگان و طبرستان به پیچد، که آن کودک پسر منوچهر نیامده است، چنانکه بباید، و در سرش همّت ملک نیست، و اگر وی از آن ولایت دور ماند، جبال و آن ناحیت تباه شود، چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد.
خواجه گفت: پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن؛ و همگان پیش دل و رأی خداوندند، چه آن که بر کار و خدمتاند و چه آن که موقوف تا رحمت و عاطفت خداوند ایشان را دریابد. امیر گفت: بهیچ حال اعتماد نتوان کرد بر بازداشتگان که هر کسی بگناهی بزرگ موقوف است و اعتماد تازه را نشاید، و این اعیان که بر درگاهاند هر کسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگی و سالاری غلامان سرایی و جز آن، از شغل خویش دور نتواند شد که خلل افتد، از دیگران باید . خواجه گفت: در علی دایه چه گوید، که مردی محتشم و کاری است و در غیبت خداوند چنان خدمتی کرد که پوشیده نیست؛ یا ایاز که سالاری نیک است و در همه کارها با امیر ماضی بوده؟ امیر گفت: علی سخت شایسته و بکار آمده است، وی را شغلی بزرگ خواهیم فرمود، چنانکه با خواجه گفته آید. ایاز بس بناز و عزیز آمده است، هر چند عطسه پدر ماست، از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است و هیچ تجربت نیفتاده است وی را، مدّتی باید که پیش ما باشد بیرون از سرای تا در هر خدمتی گامی زند و وی را آزموده آید، آنگاه نگریم و آنچه باید فرمود بفرماییم. خواجه گفت: بنده آنچه دانست، بازنمود و شک نیست که خداوند بیندیشیده باشد و پرداخته، که رأی عالی برتر است از همه.
امیر گفت: دلم قرار برتاش فراش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم و بر آن بمانده است، اکنون وی برود بعاجل الحال و بنشابور ماهی دو سه بماند که مهمّی است، چنانکه با خواجه گفته آید تا آن را تمام کند و پس بسوی ری کشد ؛ تا چون ما این زمستان ببلخ رویم، کدخدای و صاحب برید و کسان دیگر را که نامزد باید کرد، نامزد کنیم تا بروند.
خواجه گفت: خداوند سخت نیکو اندیشیده است و اختیار کرده، امّا قومی مستظهر باید که رود بمردم و آلت و عدّت. امیر گفت: «چنین باید، آنچه فرمودنی باشد، فرموده آید.» و قوم باز پراگندند.
و از ری نامهها رسیده بود پیش ازین بچند روز که کارها مستقیم است و پسر کاکو و اصحاب اطراف آرامیده و بر عهد ثبات کرده که دستبرد نه بر آن جمله دیده بودند که واجب کردی که خوابی دیدندی، اما اینجا سالاری باید محتشم و کاردان که ولایت ری سخت بزرگ است، چنانکه خداوند دیده است، و هر چند که اکنون خللی نیست باشد که افتد. امیر، رضی اللّه عنه، خالی کرد با خواجه بزرگ احمد حسن و اعیان و ارکان دولت، خداوندان شمشیر و قلم، و درین باب رأی زدند.
امیر گفت: «آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و بهیچ حال نتوان گذاشت پس آنکه گرفته آمده است بشمشیر. و نیستند آن خصمان، چنانکه ازیشان باکی است، که اگر بودی که بدان دیار من یک چندی بماندمی تا بغداد گرفته آمدستی، که در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنان که بکار آید نیست، هستند گروهی کیایی فراخ شلوار، و ما را به ری سالاری باید سخت هشیار و بیدار و کدخدایی. کدام کس شاید این دو شغل را؟» همگنان خاموش میبودند تا خواجه احمد چه گوید. خواجه روی بقوم کرد و گفت: جواب خداوند بدهید. گفتند: نیکو آن باشد که خواجه بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگوید تا آنگاه ما نیز بمقدار دانش خویش چیزی بگوئیم.
خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ری و جبال ولایتی بزرگ است و با دخل فراوان و بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحب اسمعیل عباد و جز وی، چنانکه خوانده آمده است که خزائن آل- سامان مستغرق شد در کار ری که بو علی چغانی و پدرش مدّتی دراز آنجا میرفتند و ری و جبال را میگرفتند و باز آل بویه ساخته میآمدند و ایشان را میتاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سر این کار شدند و برافتادند و سالاری خراسان ببو الحسن سیمجور رسید و او مردی داهی و گربز بود نه شجاع و با دل، در ایستاد و میان سامانیان و آل بویه و فنّا خسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهار هزار بار هزار درم از ری بنشابور آوردندی تا بلشکر دادی، و صلحی استوار قرار گرفت و شمشیرها در نیام شد و سی سال آن مواضعت بماند، تا آنگاه که بو الحسن گذشته شد و هم کار سامانیان و هم کار آل بویه تباه گشت و امیر محمود خراسان بگرفت. و پس از آن امیر ماضی در خلوات با من حدیث ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رأی رأی خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است، بخندیدی و گفتی «آن زن اگر مرد بودی، ما را لشکر بسیار بایستی داشت بنشابور.» و تا آن زن برنیفتاد، وی قصد ری نکرد، و چون کرد و آسان بدست آمد، خداوند را آنجا بنشاند. و آن ولایت از ما سخت دور است و سایه خداوند دیگر بود و امروز دیگر باشد. و بنده را خوشتر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید، که مرد هر چند نیم دشمنی است، از وی انصاف توان ستد و بلشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی میدهد و قضات و صاحب بریدان درگاه عالی با وی و نائبان وی باشند در آن نواحی.
[بقیه سخن وزیر و نظر امیر]
امیر گفت: این اندیشیدهام و نیک است، امّا یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان تنها داشت و مجد الدّوله و رازیان دائم از وی برنج و دردسر بودند، امروز که ری و قم و قاشان و جمله آن نواحی بدست وی افتد یک دو سال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند و مردم فراز آورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکر گران تا وی را برکنده آید . و آن سپاهان وی را بسنده باشد بخلیفتی ما، و سالار و کدخدایی که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو از بندندان سر بزیر میدارد. خواجه گفت: اندرین رأی حق بدست خداوند است، در حقّ گرگانیان و با کالیجار چه گوید و چه بیند؟ امیر گفت: با کالیجار بد نیست، ولکن شغل گرگان و طبرستان به پیچد، که آن کودک پسر منوچهر نیامده است، چنانکه بباید، و در سرش همّت ملک نیست، و اگر وی از آن ولایت دور ماند، جبال و آن ناحیت تباه شود، چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد.
خواجه گفت: پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن؛ و همگان پیش دل و رأی خداوندند، چه آن که بر کار و خدمتاند و چه آن که موقوف تا رحمت و عاطفت خداوند ایشان را دریابد. امیر گفت: بهیچ حال اعتماد نتوان کرد بر بازداشتگان که هر کسی بگناهی بزرگ موقوف است و اعتماد تازه را نشاید، و این اعیان که بر درگاهاند هر کسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگی و سالاری غلامان سرایی و جز آن، از شغل خویش دور نتواند شد که خلل افتد، از دیگران باید . خواجه گفت: در علی دایه چه گوید، که مردی محتشم و کاری است و در غیبت خداوند چنان خدمتی کرد که پوشیده نیست؛ یا ایاز که سالاری نیک است و در همه کارها با امیر ماضی بوده؟ امیر گفت: علی سخت شایسته و بکار آمده است، وی را شغلی بزرگ خواهیم فرمود، چنانکه با خواجه گفته آید. ایاز بس بناز و عزیز آمده است، هر چند عطسه پدر ماست، از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است و هیچ تجربت نیفتاده است وی را، مدّتی باید که پیش ما باشد بیرون از سرای تا در هر خدمتی گامی زند و وی را آزموده آید، آنگاه نگریم و آنچه باید فرمود بفرماییم. خواجه گفت: بنده آنچه دانست، بازنمود و شک نیست که خداوند بیندیشیده باشد و پرداخته، که رأی عالی برتر است از همه.
امیر گفت: دلم قرار برتاش فراش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم و بر آن بمانده است، اکنون وی برود بعاجل الحال و بنشابور ماهی دو سه بماند که مهمّی است، چنانکه با خواجه گفته آید تا آن را تمام کند و پس بسوی ری کشد ؛ تا چون ما این زمستان ببلخ رویم، کدخدای و صاحب برید و کسان دیگر را که نامزد باید کرد، نامزد کنیم تا بروند.
خواجه گفت: خداوند سخت نیکو اندیشیده است و اختیار کرده، امّا قومی مستظهر باید که رود بمردم و آلت و عدّت. امیر گفت: «چنین باید، آنچه فرمودنی باشد، فرموده آید.» و قوم باز پراگندند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۶ - گماردن بوالفتح رازی به کار دیوان عرض
چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود، رضی اللّه عنه، با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت: ازین قوم بوسهل حمدوی شایستهتر است.
امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودهایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را میپسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بسته کار است، و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بستهکار باشند، چون استاد شدند و وجیه گشتند، کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزمودهام. این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده . و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود.
و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است.
امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کردهاند دریابی و به بیت المال بازآری، پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بودهام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند، این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرّر کردم . اگر رأی سامی بیند، از بنده درگذرد که بر رأی خداوند بازننمودهام.
بیش چنین سهو نیفتد. گفت: درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار گرفته است.
و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید، در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقّی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود، گامی فراخ نیارست نهاد ؛ و چون او گذشته شد، میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بجای خود بیارم هر یک.
امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودهایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را میپسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بسته کار است، و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بستهکار باشند، چون استاد شدند و وجیه گشتند، کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزمودهام. این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده . و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود.
و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است.
امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کردهاند دریابی و به بیت المال بازآری، پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بودهام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند، این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرّر کردم . اگر رأی سامی بیند، از بنده درگذرد که بر رأی خداوند بازننمودهام.
بیش چنین سهو نیفتد. گفت: درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار گرفته است.
و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید، در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقّی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود، گامی فراخ نیارست نهاد ؛ و چون او گذشته شد، میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بجای خود بیارم هر یک.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲ - رای بوسهل حمدوی در باب ری
روز سهشنبه شش روز از جمادی الأخری گذشته، پس از بار بوسهل حمدوی خلعت بپوشید و پیش آمد و زمین بوسه داد و عقدی گوهر پیش امیر نهاد و بنشاندندش، امیر گفت: «مبارک باد» و انگشترییی نام سلطان بر وی نبشته ببوسهل داد و گفت:
این انگشتری مملکت عراق است و بدست تو دادیم و خلیفت مائی در آن دیار و پس از فرمانهای ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بمصالح مملکت پیوندد. آن کارها را بدل قوی پیش باید برد. بوسهل گفت: فرمانبردار است بنده و جهد کند و از ایزد، عزّ ذکره، توفیق خواهد تا حقّ این اعتماد را گزارده شود و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و همه بزرگان نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند.
دیگر روز امیر، رضی اللّه عنه، بار داد و پس از بار خالی کرد با وزیر و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان؛ امیر بوسهل را گفت: دوش در حدیث ری و جبال عراق اندیشه کردیم، صواب چنان نمود ما را که فرزند سعید را با تو بفرستیم ساخته با تجمّلی بسزا تا وی نشانه بود و تو بکدخدایی قیام کنی، چنانکه حلّ و عقد و خفض و رفع و امر و نهی بتو باشد و فرزند گوش باشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. بوسهل گفت: رای عالی برتر رایهاست و خداوند را احوالی که آنجاست مقّررتر است و فرمان خداوند راست. اگر دستوری باشد، بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است وی را و داند، باز گوید و پس از آن بفرمان عالی کار میکند. امیر گفت: بشرح باز باید نمود که مناصحت تو مقرّر است.
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حال ری و جبال امروز برخلاف آنست که خداوند بگذاشته بود، و آنجا فترتها افتاده است؛ و بدین قوم که آنجا رفتند، بس قوّتی ظاهر نگشت، چنانکه مقّرر است، که اگر گشته بودی، بنده را بتازگی فرستاده نیامدی. و ری و جبال دیار مخالفان است و خراسانیان را مردم آن دیار دوست ندارند و خزائن آل سامان همه در سر ری شد تا آنگاه که بو الحسن سیمجور با ایشان صلحی نهاد میان خداوندان خویش و آل بویه و مدّتی مخالفت برخاست و شمشیرها در نیام شد. و پسر کاکو که امروز ولایت سپاهان و همدان و بعضی از جبال وی دارد، مخالفی داهی است و گربز، هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حیلت و مکر، تا دندانی بدو نموده نیاید، چنانکه سزای خویش بیند و بر نعمت ولایت نماند و یا سر بر خطّ آرد و پسر را بدرگاه عالی فرستد و بنده و طاعتدار باشد و مال قوی که با وی نهاده آید سال بسال میدهد و اصحاب اطراف بدو نگرند و دم درکشند، جز چنین هرگز کار ری و جبال نظام نگیرد . و طاهر و تاش و آن قوم که آنجااند بشراب و نشاط مشغولند و غافل نشسته، کار چون پیش رود؟
و من بنده که به ری رسیدم آنجا یک ماه بباشم و قصد سپاهان و پسر کاکو کنم و تا از شغل وی فارغ دل نگردم، دل به ری ننهم. و اگر خداوندزاده با من باشد، بهیچ حال رواندارم که وی را به ری مانم که بر رازیان اعتماد نتوانم کرد و ناچار وی را با خویشتن برم و چشم از وی برنتوانم داشت. و چون روی بخصمی نهادم، ندانم که صلح باشد یا جنگ، اگر صلح باشد، خود نیک و اگر جنگ باشد، چون من بنده بسیار بندگان در خدمت و رضای خداوند روان شوند در طاعت خویش باشد، ندانم تا حال خداوند زاده چون شود و از آن مسافت دور تا بنشابور رسد، صد هزار دشمن پیش است. اگر خداوند بیند، نام ولایت ری و عراق بر وی نهاده شود و بنده بخلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری بباشد تا عمال برکار شوند و کارتاش و لشکری که آنجاست بسازد و همچنین کار لشکری که از درگاه با بنده نامزد شود و ساخته قصد پسر کاکو کنیم و کار او را بصلح یا بجنگ بر قاعده راست بداریم و فارغ دل سوی ری بازگردیم و خداوند را آگاه کنیم، آنگاه خداوندزاده بر قاعده درست حرکت کند و به ری آید و مشغولی دل نمانده باشد.
بنده را آنچه فراز آمد بازنمود، رای عالی برتر است.
امیر خواجه بزرگ و بونصر را گفت: شما چه گویید؟ احمد گفت: رای سخت درست است و خود جز این نشاید، واجب است امضا کردن . بونصر گفت: هر چند این نه پیشه من است، من باری ازین سخن بوی فتح سپاهان یافتم . امیر بخندید و گفت: رای من همچنین بود که بوسهل گفت و صواب جز این نیست. و آنجا لشکری قوی است، و زیادت چند باید؟ و عمّال را اختیار باید کرد ازین قوم که بدرگاهند.
بوسهل گفت: هر چند آنجا لشکری بسیار است، بنده باید که از اینجا ساخته رود با لشکری دیگر [تا] هم جانب بنده را حشمتی افتد در دل موافق و مخالف و هم پسر کاکو و دیگران بدانند که از جانب خراسان لشکری دمادم است و حشمتی تمام افتد.
امیرگفت: نیک آمد، تو اعیان و مقدّمان لشکر را شناسی، نسختی کن و درخواه تا نامزد کنیم. بوسهل دوات و کاغذ خواست، از دیوان رسالت بیاوردند، بوسهل نبشتن گرفت ؛ پسر ارسلان جاذب را بخواست و گفت: هم نام دارد و هم مردم و هم بتن خویش مرد است. اجابت یافت. و دو سرهنگ سرایی محتشم نیز بخواست با دویست غلام سرایی گردنکش مبارزتر بریش نزدیک . اجابت یافت . گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، پنج پیل نر خیاره و پنج ماده دیوار افکن دروازه شکن بباید. باشد که بکار آید، شهری را که حصار گیرند . اجابت یافت. و از عمّال بوالحسن سیّاری و بوسعد غسّان و عبد الرزّاق مستوفی را درخواست. اجابت یافت.
امیر گفت وزیر را: «بدیوان رو و شغل لشکر و عمّال همه راست کن تا بفرماییم کار غلامان و پیلان راست کردن، چنانکه غرّه رجب را سوی ری رود، که ما بهمه حالها سوم یا چهارم رجب بر جانب هرات حرکت خواهیم کرد تا دل از جانب ری و عراق فارغ کرده باشیم.» بازگشتند از پیش امیر، و وزیر آن روز تا نماز شام بدیوان بماند تا این مقدّمان را بخواندند و بیستگانی بدادند و گفت: ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. و امیر مهترسرای و دبیر غلامان را بخواند و دویست غلام بیشتر خط آورده همه خیاره و مبارز و اهل سلاح بگزید و نام نبشتند و پیش آوردند با دو سرهنگ گردنکش و همگان را آزاد کرد و صلت و بیستگانی بدادند و اسبان نیک دادندشان و سرهنگان را خلعت و علامت دادند و فرمودند تا نزدیک بوسهل رفتند. و پیلان نیز بگزیدند و نزدیک وی بردند. و بوسهل بگرم ساختن گرفت و تجمّل و آلت بسیار فراز میآورد و کار میساخت، و غلامی بیست داشت و پنجاه و شصت دیگر خرید، تا با ری برفت.
این انگشتری مملکت عراق است و بدست تو دادیم و خلیفت مائی در آن دیار و پس از فرمانهای ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بمصالح مملکت پیوندد. آن کارها را بدل قوی پیش باید برد. بوسهل گفت: فرمانبردار است بنده و جهد کند و از ایزد، عزّ ذکره، توفیق خواهد تا حقّ این اعتماد را گزارده شود و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و همه بزرگان نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند.
دیگر روز امیر، رضی اللّه عنه، بار داد و پس از بار خالی کرد با وزیر و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان؛ امیر بوسهل را گفت: دوش در حدیث ری و جبال عراق اندیشه کردیم، صواب چنان نمود ما را که فرزند سعید را با تو بفرستیم ساخته با تجمّلی بسزا تا وی نشانه بود و تو بکدخدایی قیام کنی، چنانکه حلّ و عقد و خفض و رفع و امر و نهی بتو باشد و فرزند گوش باشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. بوسهل گفت: رای عالی برتر رایهاست و خداوند را احوالی که آنجاست مقّررتر است و فرمان خداوند راست. اگر دستوری باشد، بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است وی را و داند، باز گوید و پس از آن بفرمان عالی کار میکند. امیر گفت: بشرح باز باید نمود که مناصحت تو مقرّر است.
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حال ری و جبال امروز برخلاف آنست که خداوند بگذاشته بود، و آنجا فترتها افتاده است؛ و بدین قوم که آنجا رفتند، بس قوّتی ظاهر نگشت، چنانکه مقّرر است، که اگر گشته بودی، بنده را بتازگی فرستاده نیامدی. و ری و جبال دیار مخالفان است و خراسانیان را مردم آن دیار دوست ندارند و خزائن آل سامان همه در سر ری شد تا آنگاه که بو الحسن سیمجور با ایشان صلحی نهاد میان خداوندان خویش و آل بویه و مدّتی مخالفت برخاست و شمشیرها در نیام شد. و پسر کاکو که امروز ولایت سپاهان و همدان و بعضی از جبال وی دارد، مخالفی داهی است و گربز، هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حیلت و مکر، تا دندانی بدو نموده نیاید، چنانکه سزای خویش بیند و بر نعمت ولایت نماند و یا سر بر خطّ آرد و پسر را بدرگاه عالی فرستد و بنده و طاعتدار باشد و مال قوی که با وی نهاده آید سال بسال میدهد و اصحاب اطراف بدو نگرند و دم درکشند، جز چنین هرگز کار ری و جبال نظام نگیرد . و طاهر و تاش و آن قوم که آنجااند بشراب و نشاط مشغولند و غافل نشسته، کار چون پیش رود؟
و من بنده که به ری رسیدم آنجا یک ماه بباشم و قصد سپاهان و پسر کاکو کنم و تا از شغل وی فارغ دل نگردم، دل به ری ننهم. و اگر خداوندزاده با من باشد، بهیچ حال رواندارم که وی را به ری مانم که بر رازیان اعتماد نتوانم کرد و ناچار وی را با خویشتن برم و چشم از وی برنتوانم داشت. و چون روی بخصمی نهادم، ندانم که صلح باشد یا جنگ، اگر صلح باشد، خود نیک و اگر جنگ باشد، چون من بنده بسیار بندگان در خدمت و رضای خداوند روان شوند در طاعت خویش باشد، ندانم تا حال خداوند زاده چون شود و از آن مسافت دور تا بنشابور رسد، صد هزار دشمن پیش است. اگر خداوند بیند، نام ولایت ری و عراق بر وی نهاده شود و بنده بخلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری بباشد تا عمال برکار شوند و کارتاش و لشکری که آنجاست بسازد و همچنین کار لشکری که از درگاه با بنده نامزد شود و ساخته قصد پسر کاکو کنیم و کار او را بصلح یا بجنگ بر قاعده راست بداریم و فارغ دل سوی ری بازگردیم و خداوند را آگاه کنیم، آنگاه خداوندزاده بر قاعده درست حرکت کند و به ری آید و مشغولی دل نمانده باشد.
بنده را آنچه فراز آمد بازنمود، رای عالی برتر است.
امیر خواجه بزرگ و بونصر را گفت: شما چه گویید؟ احمد گفت: رای سخت درست است و خود جز این نشاید، واجب است امضا کردن . بونصر گفت: هر چند این نه پیشه من است، من باری ازین سخن بوی فتح سپاهان یافتم . امیر بخندید و گفت: رای من همچنین بود که بوسهل گفت و صواب جز این نیست. و آنجا لشکری قوی است، و زیادت چند باید؟ و عمّال را اختیار باید کرد ازین قوم که بدرگاهند.
بوسهل گفت: هر چند آنجا لشکری بسیار است، بنده باید که از اینجا ساخته رود با لشکری دیگر [تا] هم جانب بنده را حشمتی افتد در دل موافق و مخالف و هم پسر کاکو و دیگران بدانند که از جانب خراسان لشکری دمادم است و حشمتی تمام افتد.
امیرگفت: نیک آمد، تو اعیان و مقدّمان لشکر را شناسی، نسختی کن و درخواه تا نامزد کنیم. بوسهل دوات و کاغذ خواست، از دیوان رسالت بیاوردند، بوسهل نبشتن گرفت ؛ پسر ارسلان جاذب را بخواست و گفت: هم نام دارد و هم مردم و هم بتن خویش مرد است. اجابت یافت. و دو سرهنگ سرایی محتشم نیز بخواست با دویست غلام سرایی گردنکش مبارزتر بریش نزدیک . اجابت یافت . گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، پنج پیل نر خیاره و پنج ماده دیوار افکن دروازه شکن بباید. باشد که بکار آید، شهری را که حصار گیرند . اجابت یافت. و از عمّال بوالحسن سیّاری و بوسعد غسّان و عبد الرزّاق مستوفی را درخواست. اجابت یافت.
امیر گفت وزیر را: «بدیوان رو و شغل لشکر و عمّال همه راست کن تا بفرماییم کار غلامان و پیلان راست کردن، چنانکه غرّه رجب را سوی ری رود، که ما بهمه حالها سوم یا چهارم رجب بر جانب هرات حرکت خواهیم کرد تا دل از جانب ری و عراق فارغ کرده باشیم.» بازگشتند از پیش امیر، و وزیر آن روز تا نماز شام بدیوان بماند تا این مقدّمان را بخواندند و بیستگانی بدادند و گفت: ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. و امیر مهترسرای و دبیر غلامان را بخواند و دویست غلام بیشتر خط آورده همه خیاره و مبارز و اهل سلاح بگزید و نام نبشتند و پیش آوردند با دو سرهنگ گردنکش و همگان را آزاد کرد و صلت و بیستگانی بدادند و اسبان نیک دادندشان و سرهنگان را خلعت و علامت دادند و فرمودند تا نزدیک بوسهل رفتند. و پیلان نیز بگزیدند و نزدیک وی بردند. و بوسهل بگرم ساختن گرفت و تجمّل و آلت بسیار فراز میآورد و کار میساخت، و غلامی بیست داشت و پنجاه و شصت دیگر خرید، تا با ری برفت.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۹۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۱۱
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۸۵
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۳۴
اَمیرْ گِنِهْ: مِهْ مُونْگْوُ خُورِ بِرٰابِرْ!
سی سٰالْ تَنْ بِهْ خٰاکْ پیسّهْ، جِدٰا بَوِّهْ سَرْ
تِهْ وَنْگْ بِهْ مِنِهْ خٰاکِ سَرْ هُوکَشِهْ اَرْ،
لَبَیْکْ گوُیُونْ (کِنُونْ) خٰاکِ جِهْ دَرْااِمِّهْ تِهْ وَرْ
تٰا مٰاهوُ مِهْرْ بِهْ گِرْدِشِ اَفْلٰاکْ کِنِنْ سَرْ
مِرْغْ هِوٰا پَرِهْ، مٰاهی دِرْیُو غُوطِهْوَرْ،
تٰا کِهْ اِسْرٰافیلْ صُورْ بَدِمِهْ بِهْ آخِرْ،
تِهْ عِشْقْ بِهْ مِنِهْ جانْ، چِهْ تَنیرْ کَشِهْ لِرْ
سی سٰالْ تَنْ بِهْ خٰاکْ پیسّهْ، جِدٰا بَوِّهْ سَرْ
تِهْ وَنْگْ بِهْ مِنِهْ خٰاکِ سَرْ هُوکَشِهْ اَرْ،
لَبَیْکْ گوُیُونْ (کِنُونْ) خٰاکِ جِهْ دَرْااِمِّهْ تِهْ وَرْ
تٰا مٰاهوُ مِهْرْ بِهْ گِرْدِشِ اَفْلٰاکْ کِنِنْ سَرْ
مِرْغْ هِوٰا پَرِهْ، مٰاهی دِرْیُو غُوطِهْوَرْ،
تٰا کِهْ اِسْرٰافیلْ صُورْ بَدِمِهْ بِهْ آخِرْ،
تِهْ عِشْقْ بِهْ مِنِهْ جانْ، چِهْ تَنیرْ کَشِهْ لِرْ
فروغ فرخزاد : اسیر
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لبِ من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین ، مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لبِ من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین ، مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
فروغ فرخزاد : دیوار
نغمهٔ درد
در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ... بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ... بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو
فریدون مشیری : گناه دریا
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من، با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با اینهمه، هنوز به جان می پرستم؛ بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین، گریان درآمدی که: «فریدون خدا نخواست!»
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم، اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست!
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست، گوید به من: «هر آنچه که او کرد، خوب کرد»
«فردای ما» نیامد و خورشید آرزو؛ تنها سپیدهای زد و آنگه ... غروب کرد
بر گورِ عشق خویش شباهنگ ماتمم، دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود، من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود، این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینهام غم تو یادگار تو، هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.
دیگر ز پا فتادهام ای ساقیِ اجل، لب تشنهام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من، آغوش باز کن؛ تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را.
با اینهمه، هنوز به جان می پرستم؛ بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین، گریان درآمدی که: «فریدون خدا نخواست!»
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم، اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست!
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست، گوید به من: «هر آنچه که او کرد، خوب کرد»
«فردای ما» نیامد و خورشید آرزو؛ تنها سپیدهای زد و آنگه ... غروب کرد
بر گورِ عشق خویش شباهنگ ماتمم، دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود، من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود، این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینهام غم تو یادگار تو، هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.
دیگر ز پا فتادهام ای ساقیِ اجل، لب تشنهام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من، آغوش باز کن؛ تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را.
امام خمینی : غزلیات
انتظار
از غم دوست، در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منّت آن را که به من داد، کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم
در غمت ای گل وحشیِ من، ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگیِ بی تو که با من هستی
طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم
سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منّت آن را که به من داد، کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم
در غمت ای گل وحشیِ من، ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگیِ بی تو که با من هستی
طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم
سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۹
حرف اغیار دغا در حق یاران مشنو
آشنایان بگذار و پی بیگانه مرو
ای که در مزرع روی تو دهد حاصل مهر
بینوایم بنوازم که رسد وقت درو
بامیدی که بابروت مشابه گردد
ز ریاضت شده چون موی میانت مه نو
پیش آنروی گل و سنبل و زلفی که ترا است
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدو جو
جز به آن مطلع انوار که دید و که شنید
که بود مهر درخشنده قرین با مه نو
ترسم این دلق ملمع که تو داری اسرار
می فروشش بیکی جرعه نگیرد بگرو
آشنایان بگذار و پی بیگانه مرو
ای که در مزرع روی تو دهد حاصل مهر
بینوایم بنوازم که رسد وقت درو
بامیدی که بابروت مشابه گردد
ز ریاضت شده چون موی میانت مه نو
پیش آنروی گل و سنبل و زلفی که ترا است
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدو جو
جز به آن مطلع انوار که دید و که شنید
که بود مهر درخشنده قرین با مه نو
ترسم این دلق ملمع که تو داری اسرار
می فروشش بیکی جرعه نگیرد بگرو
ملا هادی سبزواری : رباعیات
وله ایضاً
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۷
یاران صد هزار ولی یار ما یکی ست
غمخوار کس ندیدم دلدار ما یکی ست
من اُنس کس نگیرم ، جز دوست آن حقیقی
گر هم انیس بامن زان اُنس ما یکی ست
گر رشة ءِ گسته شود از هزار ستم
از کس وفا ندیدم دلدار ما یکی ست
بس آزموده کردم با دلبران هر یک
با کی ز کس ندارم ، مشکل بما یکی ست
باری وفا ندیدم ز یاران صد هزار
زان رو دلم گسیخت که غمخوار ما یکی ست
غمخوار کس ندیدم دلدار ما یکی ست
من اُنس کس نگیرم ، جز دوست آن حقیقی
گر هم انیس بامن زان اُنس ما یکی ست
گر رشة ءِ گسته شود از هزار ستم
از کس وفا ندیدم دلدار ما یکی ست
بس آزموده کردم با دلبران هر یک
با کی ز کس ندارم ، مشکل بما یکی ست
باری وفا ندیدم ز یاران صد هزار
زان رو دلم گسیخت که غمخوار ما یکی ست
نهج البلاغه : خطبه ها
شكایت از ستمكارى امت هنگام خاکسپاری فاطمهس
وَ مِنْ كَلاَمٍ لَهُ عليهالسلام رُوِيَ عَنْهُ أَنَّهُ قَالَهُ عِنْدَ دَفْنِ سَيِّدَةِ اَلنِّسَاءِ فَاطِمَةَ عليهاالسلام كَالْمُنَاجِي بِهِ رَسُولَ اَللَّهِ صلىاللهعليهوسلم عِنْدَ قَبْرِهِ
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ عَنِّي وَ عَنِ اِبْنَتِكَ اَلنَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ وَ اَلسَّرِيعَةِ اَللَّحَاقِ بِكَ
قَلَّ يَا رَسُولَ اَللَّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِي إِلاَّ أَنَّ فِي اَلتَّأَسِّي لِي بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ وَ فَادِحِ مُصِيبَتِكَ مَوْضِعَ تَعَزٍّ
فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِي مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِي وَ صَدْرِي نَفْسُكَ فَ إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ
فَلَقَدِ اُسْتُرْجِعَتِ اَلْوَدِيعَةُ وَ أُخِذَتِ اَلرَّهِينَةُ أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ إِلَى أَنْ يَخْتَارَ اَللَّهُ لِي دَارَكَ اَلَّتِي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ
وَ سَتُنَبِّئُكَ اِبْنَتُكَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا فَأَحْفِهَا اَلسُّؤَالَ وَ اِسْتَخْبِرْهَا اَلْحَالَ هَذَا وَ لَمْ يَطُلِ اَلْعَهْدُ وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ اَلذِّكْرُ
وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمَا سَلاَمَ مُوَدِّعٍ لاَ قَالٍ وَ لاَ سَئِمٍ فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَةٍ وَ إِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اَللَّهُ اَلصَّابِرِينَ
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ عَنِّي وَ عَنِ اِبْنَتِكَ اَلنَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ وَ اَلسَّرِيعَةِ اَللَّحَاقِ بِكَ
قَلَّ يَا رَسُولَ اَللَّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِي إِلاَّ أَنَّ فِي اَلتَّأَسِّي لِي بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ وَ فَادِحِ مُصِيبَتِكَ مَوْضِعَ تَعَزٍّ
فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِي مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِي وَ صَدْرِي نَفْسُكَ فَ إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ
فَلَقَدِ اُسْتُرْجِعَتِ اَلْوَدِيعَةُ وَ أُخِذَتِ اَلرَّهِينَةُ أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ إِلَى أَنْ يَخْتَارَ اَللَّهُ لِي دَارَكَ اَلَّتِي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ
وَ سَتُنَبِّئُكَ اِبْنَتُكَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا فَأَحْفِهَا اَلسُّؤَالَ وَ اِسْتَخْبِرْهَا اَلْحَالَ هَذَا وَ لَمْ يَطُلِ اَلْعَهْدُ وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ اَلذِّكْرُ
وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمَا سَلاَمَ مُوَدِّعٍ لاَ قَالٍ وَ لاَ سَئِمٍ فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَةٍ وَ إِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اَللَّهُ اَلصَّابِرِينَ