عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۵ - ایضاً له
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۳
«امیرزاده» گوید:
اگر دگمات پنبه ای بود
یار، جان، پنبه ای بود
آشکراله خوب بچه ای بود
به ذات اله، به ذات اله
بازم دگمات پنبه ای نیست
یار، جان،پنبه ای نیست
برو دگماتو پنبه ای کن
آشکراله، آشکراله
«شکری» گوید:
امیر اگر یار ما بودی
یار وفادار ما بودی
پس «امسال خان» آنجا چه می کرد
با عبدالهه، با عبداله
شبی آنجا مهمانی بود
«اسماعیل قربانی» بود
تو صندوقخانه پنهانی بود
به اذن اله، به اذن اله
شبی که خانه خالی بود
فاسق هر سالی بود
آشکرالله پشت قالی بود
به عون اله، به عون اله
قسم خوردی آی بد نکنی
شکری را رد نکنی
الهی خصمت بکند
کلام اله، کلام اله
اگر دگمات پنبه ای بود
یار، جان، پنبه ای بود
آشکراله خوب بچه ای بود
به ذات اله، به ذات اله
بازم دگمات پنبه ای نیست
یار، جان،پنبه ای نیست
برو دگماتو پنبه ای کن
آشکراله، آشکراله
«شکری» گوید:
امیر اگر یار ما بودی
یار وفادار ما بودی
پس «امسال خان» آنجا چه می کرد
با عبدالهه، با عبداله
شبی آنجا مهمانی بود
«اسماعیل قربانی» بود
تو صندوقخانه پنهانی بود
به اذن اله، به اذن اله
شبی که خانه خالی بود
فاسق هر سالی بود
آشکرالله پشت قالی بود
به عون اله، به عون اله
قسم خوردی آی بد نکنی
شکری را رد نکنی
الهی خصمت بکند
کلام اله، کلام اله
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
پناه ملت و داعی خلق نصرة دین
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
کرم،حقیقی و ذاتی تو راست در عالم
هرآنچه هست دگر استعارت است و مجاز
اگر به عنف زنی بانگ ناگهان بر کوه
ز هیبت تو صدا را فرو شود آواز
خدایگانا زان پس که روزگار مرا
بتاخت مدت ده سال در نشیب و فراز
عزیمتم همه آن بود و بس که یکچندی
کنم جناب تو را قبله دعا و نیاز
چه موجب است که از خدمت تو محرومم
نه تو بخیل و نه من جاهل و نه راه دراز
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
کرم،حقیقی و ذاتی تو راست در عالم
هرآنچه هست دگر استعارت است و مجاز
اگر به عنف زنی بانگ ناگهان بر کوه
ز هیبت تو صدا را فرو شود آواز
خدایگانا زان پس که روزگار مرا
بتاخت مدت ده سال در نشیب و فراز
عزیمتم همه آن بود و بس که یکچندی
کنم جناب تو را قبله دعا و نیاز
چه موجب است که از خدمت تو محرومم
نه تو بخیل و نه من جاهل و نه راه دراز
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای مثال تو را زمین و زمان
کرده از راه امتثال مثول
دولتت را فتور ناممکن
حشمتت را زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قلمت روز و شب کشان در پا
طره جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانک او شعبه ای بود ز فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بر در کس مرا خروج و دخول
ار چه ماندم بر آستانه تو
متردد میان ردّ و قبول
کرده از راه امتثال مثول
دولتت را فتور ناممکن
حشمتت را زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قلمت روز و شب کشان در پا
طره جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانک او شعبه ای بود ز فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بر در کس مرا خروج و دخول
ار چه ماندم بر آستانه تو
متردد میان ردّ و قبول
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۱ - ادب میزبانی
چو در خانه مهمان بری از پگاه
حجاب تکلّف برافگن ز راه
نخست از تر و خشک و شیرین و شور
حدیثِ سلیمان شنیدی و مور
بنه ما حضر پیش بیعذر خواه
به میلِ حریفان کنی اوّل نگاه
کسی را که رغبت بود می بده
ابا کرده را لقمهای پیشنه
کبابی حکیمانه، سرجوشکی
مغولانه او ما جکی، مرغکی
ز هرچ آن سبکتر برآید ز دست
نباید درِ نقد بر نسیه بست
سماع خوش و مطربِ تازهروی
سرایندهیی نغز پاکیزهگوی
بساطِ مکان از بسیطش مکین
خوش و تازه یعنی بهشت برین
ز شطرنج و نرد و کتاب احتراز
روا نیست در مجلسِ لهو و ناز
ولیکن نه چندان که وقتِ نشاط
ملالت پدید آید از انبساط
حریفانه اوّل به دفع خُمار
به رفق و مدارا شرابی بدار
چو کم شد بخار خمار از دماغ
شود رویِ پژمرده دل چون چراغ
بگستر به هنگامِ رغبت سماط
کند هرکس آن گه به خوردن نشاط
چو خوان بر گرفتند و خوردند آش
مده می پیاپی موکّل مباش
بهل تا شود آز معده تمام
طبیعت تقاضا کند بر مدام
به می باز چون دستِ رغبت برند
روا باشد از دوست کامی خورند
چو در داد سرده شرابِ گران
به پای علم از کران تا کران
سزد گر شفاعت کند میزبان
به گردِ دهن در فگنده زبان
که بر سر مکش کاسه و پر مده
ولی سرده البتّه ندهد فره
بود هم که دفعِ ملالت کند
علیالفور دوری حوالت کند
سر قوم ده را محابا رواست
ولیکن به جایی که حق است و راست
بزرگی بود صاحبِ نهی و امر
نگیرد برو خردهای زید و عمرو
دگر میزبان را حمایت کند
تنک معده را هم عنایت کند
حریفی بود خوشنشین کمشراب
مریضی ز بیمارئی خورده تاب
ازین جنس افتد محابا و میل
ولی دیگران را سپارد به سیل
به جایی که واجب کند واجب است
که او پیشِ عیب و هنر حاجب است
چو منصف بود مرد و صاحب وقوف
کس انگشت رد ننهدش بر حروف
نشاید به فرمان دهی ناشناخت
نو آموز به که توسن نتاخت
چو رفتی زِ مجلس سویِ خوابجای
پس از خوابِ مستی به مجلس مهآی
به جایی که خوردی ز اوّل شراب
نگهدار جا تا به هنگام خواب
چو مجلس ز جایی به جایی برند
پراکندگی در میان آورند
ز مجلس به سر وقتِ بستان مرو
ز بستان سوی زهر مستان مرو
هم آن جا بخور باده بیداوری
کز آنجا روی زهر مستان خوری
بسی آزمودیم در گرم و سرد
کسی جمع ضدّان نیارست کرد
دو قوم و دو مجلس دو ناهمسرند
به هر حال ضدّانِ یکدیگرند
و گر بایدت رفت بیاختیار
مکن رو تُرُش شورهای بر میار
به فرصت ز ناجنس پرهیز کن
به تلخی مکن شکّرآمیز کن
تُرُشروی در هیچ محفل مباش
قدح نوش کن زهرِ قاتل مباش
اگر از خمارت عذاب است و رنج
شکنجه مکن خویشتن را چو گنج
فرو کش یکی کاسۀ سرسیاه
برستی ز رنج خمار از پاه
گرت خوش بود ورنه خرّم نشین
چنان کز تو خوشدل بود همنشین
سبک روح خود کی گرانی کند
فرشتهصفت زندگانی کند
مکن، می مرو مست در کوه و راه
که عیبی عظیم است و رسمی تباه
محابات بدمستی از مردمیست
که هر نکتهیی نشترِ کژدمی است
نظر پیش گیر و سرافکَنده باش
به هرکس که پیشآمدت بنده باش
کند آفرین بر تو اهلِ خرد
که پاکیزه گوهر چنین بگذرد
به مستی مکن از خدمت بازخواست
چو هشتیار گشتی ملامت رواست
به هشیاری اش لت زن و سخت گوی
به مستی میاور گناهش به روی
به مستی و هشیاری ار خو کنی
که جرم خطاکرده معفو کنی
خدا از تو خشنود و خلق از تو شاد
همین است و بس آفرین بر تو باد
مزن لاف و گردِ ملامت مپوی
بدو نیکِ مستان میاور به روی
حجاب تکلّف برافگن ز راه
نخست از تر و خشک و شیرین و شور
حدیثِ سلیمان شنیدی و مور
بنه ما حضر پیش بیعذر خواه
به میلِ حریفان کنی اوّل نگاه
کسی را که رغبت بود می بده
ابا کرده را لقمهای پیشنه
کبابی حکیمانه، سرجوشکی
مغولانه او ما جکی، مرغکی
ز هرچ آن سبکتر برآید ز دست
نباید درِ نقد بر نسیه بست
سماع خوش و مطربِ تازهروی
سرایندهیی نغز پاکیزهگوی
بساطِ مکان از بسیطش مکین
خوش و تازه یعنی بهشت برین
ز شطرنج و نرد و کتاب احتراز
روا نیست در مجلسِ لهو و ناز
ولیکن نه چندان که وقتِ نشاط
ملالت پدید آید از انبساط
حریفانه اوّل به دفع خُمار
به رفق و مدارا شرابی بدار
چو کم شد بخار خمار از دماغ
شود رویِ پژمرده دل چون چراغ
بگستر به هنگامِ رغبت سماط
کند هرکس آن گه به خوردن نشاط
چو خوان بر گرفتند و خوردند آش
مده می پیاپی موکّل مباش
بهل تا شود آز معده تمام
طبیعت تقاضا کند بر مدام
به می باز چون دستِ رغبت برند
روا باشد از دوست کامی خورند
چو در داد سرده شرابِ گران
به پای علم از کران تا کران
سزد گر شفاعت کند میزبان
به گردِ دهن در فگنده زبان
که بر سر مکش کاسه و پر مده
ولی سرده البتّه ندهد فره
بود هم که دفعِ ملالت کند
علیالفور دوری حوالت کند
سر قوم ده را محابا رواست
ولیکن به جایی که حق است و راست
بزرگی بود صاحبِ نهی و امر
نگیرد برو خردهای زید و عمرو
دگر میزبان را حمایت کند
تنک معده را هم عنایت کند
حریفی بود خوشنشین کمشراب
مریضی ز بیمارئی خورده تاب
ازین جنس افتد محابا و میل
ولی دیگران را سپارد به سیل
به جایی که واجب کند واجب است
که او پیشِ عیب و هنر حاجب است
چو منصف بود مرد و صاحب وقوف
کس انگشت رد ننهدش بر حروف
نشاید به فرمان دهی ناشناخت
نو آموز به که توسن نتاخت
چو رفتی زِ مجلس سویِ خوابجای
پس از خوابِ مستی به مجلس مهآی
به جایی که خوردی ز اوّل شراب
نگهدار جا تا به هنگام خواب
چو مجلس ز جایی به جایی برند
پراکندگی در میان آورند
ز مجلس به سر وقتِ بستان مرو
ز بستان سوی زهر مستان مرو
هم آن جا بخور باده بیداوری
کز آنجا روی زهر مستان خوری
بسی آزمودیم در گرم و سرد
کسی جمع ضدّان نیارست کرد
دو قوم و دو مجلس دو ناهمسرند
به هر حال ضدّانِ یکدیگرند
و گر بایدت رفت بیاختیار
مکن رو تُرُش شورهای بر میار
به فرصت ز ناجنس پرهیز کن
به تلخی مکن شکّرآمیز کن
تُرُشروی در هیچ محفل مباش
قدح نوش کن زهرِ قاتل مباش
اگر از خمارت عذاب است و رنج
شکنجه مکن خویشتن را چو گنج
فرو کش یکی کاسۀ سرسیاه
برستی ز رنج خمار از پاه
گرت خوش بود ورنه خرّم نشین
چنان کز تو خوشدل بود همنشین
سبک روح خود کی گرانی کند
فرشتهصفت زندگانی کند
مکن، می مرو مست در کوه و راه
که عیبی عظیم است و رسمی تباه
محابات بدمستی از مردمیست
که هر نکتهیی نشترِ کژدمی است
نظر پیش گیر و سرافکَنده باش
به هرکس که پیشآمدت بنده باش
کند آفرین بر تو اهلِ خرد
که پاکیزه گوهر چنین بگذرد
به مستی مکن از خدمت بازخواست
چو هشتیار گشتی ملامت رواست
به هشیاری اش لت زن و سخت گوی
به مستی میاور گناهش به روی
به مستی و هشیاری ار خو کنی
که جرم خطاکرده معفو کنی
خدا از تو خشنود و خلق از تو شاد
همین است و بس آفرین بر تو باد
مزن لاف و گردِ ملامت مپوی
بدو نیکِ مستان میاور به روی
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶ - خانه عشق
کی بود آیا که بنمائی جمال با کمال
زنده گردند ماهیان مرده از آب زلال
درقیاما حشر را حاجت به نفخ صور نیست
بگذرد بر کوی خلقی مژده کوی وصال
در جهنم خوش توان بودن اگر یکبار تو
در همه عمر آئی و پرسی و گوئی چیست حال
گر در این زندان تو با مائی ،نگشتم من ملول
گر در آن زندان به ما باشی کجا باشد ملال
خانه عشق ،دلست و آنچنان پر شد ز دوست
کانچه غیر دوست است ، در وی نمی یابد مجال
گر سر موئی شود فردوس اعلی اشک او
گنجد اندر خانه عشق ، بود امری محال
خون خلقی ریخت بیکین هیچ دانی کیست آن
ور تو نام او نگوئی بگذرانش در خیال
کشتگان نعره زنانند هیچ دانی کیست آن
برکشنده هیچ نه ور کشته را باشد وبال
از سر دنیا برای دوست بگذشتن چه سود
سهل باشد در گذشتن از شریک پیر زال
سایه طوبی و حوض کوثر و باغ بهشت
خوش مقامی باشد اما با جمال ذوالجلال
کی شود بی جذب مغناطیس وصلش متصل
ذره ذره خاک آدم بعد چندین ماه و سال
عشق و مستی و جنون در طالع ما دیده اند
چون ز مادر زاده گشتیم و پدر بگشاد فال
اوّل و آخر توئی و ظاهر و باطن توئی
کیست دیگر غیر تو و چیست چندین قیل و قال
تو زما و ما ز بوی تو چنین گشتیم مست
ورنه مستی چنین ، بی می ندارد احتمال
بوی یار آمد به ما آری بیاید بوی دوست
در مشام آن که دارد او به آن یار اتصال
بعد چندین قرن گویند رحمه الله علیه
چون بخوانند خلق شعر محیی صاحب کمال
زنده گردند ماهیان مرده از آب زلال
درقیاما حشر را حاجت به نفخ صور نیست
بگذرد بر کوی خلقی مژده کوی وصال
در جهنم خوش توان بودن اگر یکبار تو
در همه عمر آئی و پرسی و گوئی چیست حال
گر در این زندان تو با مائی ،نگشتم من ملول
گر در آن زندان به ما باشی کجا باشد ملال
خانه عشق ،دلست و آنچنان پر شد ز دوست
کانچه غیر دوست است ، در وی نمی یابد مجال
گر سر موئی شود فردوس اعلی اشک او
گنجد اندر خانه عشق ، بود امری محال
خون خلقی ریخت بیکین هیچ دانی کیست آن
ور تو نام او نگوئی بگذرانش در خیال
کشتگان نعره زنانند هیچ دانی کیست آن
برکشنده هیچ نه ور کشته را باشد وبال
از سر دنیا برای دوست بگذشتن چه سود
سهل باشد در گذشتن از شریک پیر زال
سایه طوبی و حوض کوثر و باغ بهشت
خوش مقامی باشد اما با جمال ذوالجلال
کی شود بی جذب مغناطیس وصلش متصل
ذره ذره خاک آدم بعد چندین ماه و سال
عشق و مستی و جنون در طالع ما دیده اند
چون ز مادر زاده گشتیم و پدر بگشاد فال
اوّل و آخر توئی و ظاهر و باطن توئی
کیست دیگر غیر تو و چیست چندین قیل و قال
تو زما و ما ز بوی تو چنین گشتیم مست
ورنه مستی چنین ، بی می ندارد احتمال
بوی یار آمد به ما آری بیاید بوی دوست
در مشام آن که دارد او به آن یار اتصال
بعد چندین قرن گویند رحمه الله علیه
چون بخوانند خلق شعر محیی صاحب کمال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
بیا و دیده ی پر خون ما بین
نظر گاه دل مجنون ما بین
هنوز از ساحل دریای دردی
درون آی و دل پرخون ما بین
گرت از صبغت الله رنگ باید
درآی از دیر و بوقلمون ما بین
عجایب دیده ای بسیار ازین پیش
بیا و صنعت اکنون ما بین
فلک را با بزرگی و بلندی
به چشم معرفت ما دون ما بین
چه می دانی تو رمز آفرینش
بیا و سر کاف و نون ما بین
دو عالم مست ازین یک ذره عشق اند
مجال عشق روز افزون ما بین
مسیح از یک نفس چندان شرف یافت
کمال قدرت افسون ما بین
برون از منزل چون و چرا شو
چو رفتی وحدت بی چون ما بین
نزاری گفتمت با خویش منگر
که می گوید کسی بیرون ما بین
نظر گاه دل مجنون ما بین
هنوز از ساحل دریای دردی
درون آی و دل پرخون ما بین
گرت از صبغت الله رنگ باید
درآی از دیر و بوقلمون ما بین
عجایب دیده ای بسیار ازین پیش
بیا و صنعت اکنون ما بین
فلک را با بزرگی و بلندی
به چشم معرفت ما دون ما بین
چه می دانی تو رمز آفرینش
بیا و سر کاف و نون ما بین
دو عالم مست ازین یک ذره عشق اند
مجال عشق روز افزون ما بین
مسیح از یک نفس چندان شرف یافت
کمال قدرت افسون ما بین
برون از منزل چون و چرا شو
چو رفتی وحدت بی چون ما بین
نزاری گفتمت با خویش منگر
که می گوید کسی بیرون ما بین
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
هر روز به من یار ز نو بر سر نازست
پیوسته مرا لذت آغاز نیاز است
بگذار که در تیرگی بخت بمانم
آیینه چو روشن شود افشاگر رازست
کوتاه امل باش که چون رشته سوزن
پیوسته گره میخورد آن سر که دراز است
ای بت نه همین زینت بتخانه مایی
در کعبه هم ابروی تو محراب نمازست
از پستی فطرت چه شوی بسته صورت؟
یک گام به معراج حقیقت ز مجازست
پیوسته مرا لذت آغاز نیاز است
بگذار که در تیرگی بخت بمانم
آیینه چو روشن شود افشاگر رازست
کوتاه امل باش که چون رشته سوزن
پیوسته گره میخورد آن سر که دراز است
ای بت نه همین زینت بتخانه مایی
در کعبه هم ابروی تو محراب نمازست
از پستی فطرت چه شوی بسته صورت؟
یک گام به معراج حقیقت ز مجازست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شکیب عاشقان، معشوق را دیوانه میسازد
محبت، شمع را پروانه پروانه میسازد
ز سنگ محتسب خالی نگردد حلقه مستان
ز خاک یک سبو، ایام صد پیمانه میسازد
به دیوار حرم چون تکیه کردم، چاک زد جامه
سر شوریدهحالان، سنگ را دیوانه میسازد
تو هم در بیقراریها مرنج از من چو میبینی
که با آن سرکشیها شمع با پروانه میسازد
ز حرف آشنا بگریز در کوی بتان قدسی
که این آب و هوا با مردم بیگانه میسازد
محبت، شمع را پروانه پروانه میسازد
ز سنگ محتسب خالی نگردد حلقه مستان
ز خاک یک سبو، ایام صد پیمانه میسازد
به دیوار حرم چون تکیه کردم، چاک زد جامه
سر شوریدهحالان، سنگ را دیوانه میسازد
تو هم در بیقراریها مرنج از من چو میبینی
که با آن سرکشیها شمع با پروانه میسازد
ز حرف آشنا بگریز در کوی بتان قدسی
که این آب و هوا با مردم بیگانه میسازد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
وجودم را نه از آتش، نه از گل پرورش دادند
سراپایم ز نور عشق چون دل پرورش دادند
منه بر سینه داغ عشق، در بیرون چرا سوزی
چراغی کز برای خلوت دل پرورش دادند
به یاد شعله دایم چون دل پروانه در جوشم
نمیدانم چرا ترکیبم از گل پرورش دادند
مقام لیلیاش در کعبه دل بود، حیرانم
که مجنون را چرا بر ذوق محمل پرورش دادند
گهی فانوس دیرم، گه چراغ کعبه، کز مهرت
چو ماه نو مرا منزل به منزل پرورش دادند
محبت از پی دل برد قدسی را به صحرایی
که خاکش را به خون صید بسمل پرورش دادند
سراپایم ز نور عشق چون دل پرورش دادند
منه بر سینه داغ عشق، در بیرون چرا سوزی
چراغی کز برای خلوت دل پرورش دادند
به یاد شعله دایم چون دل پروانه در جوشم
نمیدانم چرا ترکیبم از گل پرورش دادند
مقام لیلیاش در کعبه دل بود، حیرانم
که مجنون را چرا بر ذوق محمل پرورش دادند
گهی فانوس دیرم، گه چراغ کعبه، کز مهرت
چو ماه نو مرا منزل به منزل پرورش دادند
محبت از پی دل برد قدسی را به صحرایی
که خاکش را به خون صید بسمل پرورش دادند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۰
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۱