عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷ - گلبن پنجم در تعریف انسان کامل و سلسلهٔ اهل طریقت
پوشیده نماند که انسان کامل را به اسامی مختلفه می‌خوانند و ازوجهی و مناسبتی مسمی به اسمی می‌نمایند. چون از عالم حقایق و دقایق خبر می‌رساند لهذا گاهی جبرئیلش گویند و چون از معارف و مکارم به طالبان، رزق بخش است، میکائیلش نامند و چون مریدان را از معاد و بازگشت آگاه می‌کند، اسرافیلش خوانند و چون قطع تعلق نفس اماره از شهوات جسمانی نماید، عزرائیلش دانند. آدمش گویند که معلم طالبان راه هدی است و نوحش گویند کهنجات دهنده از طوفان بلاست. ابراهیمش خوانند چرا که ازنار هستی گذشته و نمرود خویش را کشته و خلیل حضرت حق گشته. او را موسی نیز گفته‌اند که فرعون هستی را به نیل نیستی غرق نموده و در طور قربت اللّه در مناجات است و نیز خضر نام کرده‌اند که آب حیوان عالم لدنی خورده و به حیات جاودانی پی برده و نیز الیاس لقب نهاده‌اند که غریق بحر ضلالت را به ساحل نجات، دلالت می‌نماید.
داوود زمان نیز می‌گویند زیرا که جالوت نفس را به قتل رسانیده و خلیفة اللّه شده. لقمان نیز گویند زیرا که حکیم الهی است و او را بر حقیقت اشیاء آگاهی است. افلاطون نیز نامند زیرا که طبیب نفوس و در تشخیص امراض باطنی مانند جالینوس است. سلیمان وار زبان مرغان داند، عیسی کردار مرده را زنده گرداند. امامش نیز گویند زیرا که پیشوای مقتدیان طریقت است و اهل طاعت و عبادت حقیقی مقلدان و پیروان اویند. و جام جهان نمایش نیز خوانند چرا که اسرار هستی در او پیدا و کمابیش عالم کون و فسادبر رأی صایبش هویدا است و اکسیر اعظمش گویند چرا که اکسیروار وجودش کمیاب و نحاس قلب اهل حواس از مساسش زرناب است. گوگرد احمرش نیز خوانند که وجدان وجودش مشکل و طالبان کیمیای معرفت را از عدم تحصیلش خون در دل است. هادی‌اش لقب کرده‌اند که گم گشتگان فیافی بی خبری و غفلت را به شهرستان دانایی و آگاهی هدایت می‌کند. مهدی‌اش نام نهاده‌اند که دجال جهل و شهوت را گردن می‌زند. مولوی:
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
حاصل که هر طایفه و قومی به وجهی و اعتباری انسان کامل را به نامی می‌خوانند که مقصود ایشان را زبان دانان می‌دانند. مانند اسامی مذکور و غیر آن، چون قطب وولی و غوث و خلیفهٔخدا و صاحب زمان و شیخ و پیشوا و دانا و بالغ و مکمل و کامل و آئینهٔ گیتی نما و تریاق فاروق و عادل و یگانهٔ عصر و ساقی دوران و الی غیر ذلک.
عربیه
عِبارَاتُنا شَتَّی وَحُسْنُکَ واحِدٌ
وَکُلٍّ إِلَی ذاکَ الجَمالِ یُشِیْرٌ
و دانایان را واضح است که تعدد اسماء، باعث تعدد مسمای واحد نخواهد گردید:
بیت
نام یکی اگر یکی صد نهی ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
و نیز اهل سلوک را هر وقتی بر وفق تقاضای حال و ظهور صفات کمال نامی است. چنانکه تا به شیخی نرسیده و در طلب آن است، او را طالب گویند و چون ابتدای معرفت است و هنوز در جهد و سعی است، او را سالک نامندو چون کششی به مطلوب حقیقی به هم رسانیده، او را مجذوب خوانند و چون بینشی یافته اورا صاحب سر دانند و چون به ذکر مشتغل است، او را ذاکر شمارند و چون تصفیه کرده او را صوفی دانند. چون این معنی معلوم شد بدانکه آنچه اکابر و اعاظم طریقت بر آن رفته است و در آن قول اتفاق دارند این است که باید اجازهٔ ذکر از شیخ کامل که سلسلهٔ اجازه‌اش نفس به نفس وید به ید به امام(ص) منتهی شود، گرفت. وبه اذن او چنان که امر می‌نماید، مشغول شد. که در این طریقه تأثیر ذکر اقوی و به وصول مطلوب اقرب است و بعضی به مرتبهٔ تأکید کلی رسانیده‌اند و از خلاف این قاعده رو گردانیده‌اند.
چنانکه شیخ رکن الدین علاء الدولهٔ سمنانی گفته: که اگر آنچه از کرامات و خوارق عادات که از تمام اولیا ظاهر شده ازمردی ظهور یابد و سلسلهٔ او به یکی از ائمهٔ معصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین منتهی نشود، اعتماد را نشاید که آن امری شیطانی است و دلیل ایشان بر حقیت سلسلهٔ طریقت وصدور آن از امامؑدر کتب ایشان مفصلاً مسطور است و تنقیح آن کرده‌اند. من جمله حدیث حضرت امام جعفرؑمؤید این مدعا است. قال امام جعفر الصادقؑاِنَّ سِرَّنا هُوَ الحَقُّ وحَقُّ الْحَقِّ وَهُوَ الظّاهِرُ و باطِنُ الظاهِرِ و باطِنُ الباطِنِ وَهُوَ السِّرُّ وَسِرٌّ مُستَسرٌّ مُقَنَّعٌ بِسِرٍّ وَمَنْهَتَکَهُ أَذَلَّهُ اللّهُ. ایضاً قالؑاِنَّ عندَنا واللّهِ سِراً مِن سِرِّ اللّهِ وَعِلْماً مِنْعِلْمِ اللّهِ واللّهِ ما یَحْتُمِلُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ولانَبیٌّ مُرْسَلٌولامِؤمِنٌ اِمْتَحَنَ اللّهُ قَلْبَهُ لِلْإیمانِ. ایضاً قالَؑاِنَّ عِنْدَنَا سِرّاً لِلّهِ و عِلْماً مِنْعِلْمِ اللّهِ أَمَرَنَا اللّهُ بِتَبْلِیغِهِ. جناب سید سند سید حیدر آملی و بسی از محققین تحقیق فرموده‌اند که حدیث اول و دویم در علم امامت است و آن از ائمهؑتعدی نکرده و حدیث سیم اشاره است به علم سلوک و ذکر و فکر و همین علم است که اصحاب کبار مانند سلمان و جندب و دیگران از صادقان داشته‌اند و ابویزید بسطامی از حضرت صادقؑو کمیل بن زیاد نخعی از امیرالمؤمنینؑو ابراهیم ادهم از امام زین العابدین و شیخ معروف کرخی از امام رضا علیهم التَّحیّة و الثناء تحصیل این علم کرده‌اند و دیگران از ایشان الی آخر و این طریقه را سلسله، نام کرده‌اند و مخفی نیست که چهار سلسله به واسطهٔ چهار ولی از چهار امام چنان که اشارت شد، صادر شده و هر یک از این سلاسل شعبه‌ها به هم رسانیده و به نام بزرگی از اولیا، مشهور آمده و سلسلهٔ معروفی که منسوب است به امام هشتم آن را به سبب تعدد شعبه‌ها که از آن زاییده، ام السلاسل نام کرده‌اند و شعبه‌ای از آن به نام سید محمد نوربخش قدس سره، نوربخشیه، شعبه‌ای به نام سید نعمت اللّه کرمانی، نعمت اللهیه و شعبه‌ای به نام خواجهٔ نقشبند، نقشبندیه و شعبه‌ای به نام خواجه معین الدین چشتی، چشتیه و علی هذا القیاس. لهذا در این تذکره در ضمن حال هر شیخی از سلاسل چنان که در میان ایشان رسم است به طریق اختصار ذکر سلسلهٔ ارادت ایشان شده. ولی بعضی دیوانگان این سلسله را گسسته و نامقید گردیده، می‌گویند که از سلسله هیچ کس به جایی نرسد و الْعِلْمُ عِنْدَ اللّهِ.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل ثالث - آدمیان بر سه گونه فطرت آفریده شده​اند
بدان ای عزیز که خلق جهان سه قسم آمدند، و خدای- تعالی- ایجاد ایشان بر سه گونه فطرت و خلقت آفرید. قسم اول صورت و شکل آدمی دارند اما از حقیقت و معنی آدم خالی باشند و قرآن در حق این طایفه خبر چنین می​دهد که «أولئکَ کالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أضَلُّ». چرا چنین​اند؟ زیرا که «أُولئکَ هُمُ الغافِلون». ازین قوم ذکر و شرح کردن بس مهم نیست، ذکر ایشان در قرآن که کرد، از برای دوستان کرد تا دوستان بدانند که با ایشان چه کرامت کرده است. با مصطفی- علیه السلام-گفتند: ترا از بهر سلمان و صهیب و بلال و هلال و سالم و ابوهریره وانس بن مالک و عبداللّه مسعود و ابی کعب فرستادیم نه از برای ابولهب و ابوجهل و عتبه و شیبه و عبداللّه سلول. یا محمد ترا با ایشان چکار! «ذَرْهم یأکُلوا وَیَتمَتَّعوا وَیُلههُمُ الأَمَل». و جای دیگر گفت: «فَذَرْهُم یخوضوا وَیَلْعَبوا حَتّی یلاقوا یومهم الذی یوعَدون».
ای محمد با مدبران بگو: «قُلْ یا أیُّها الکافِرون» یعنی شکل آدم شما را و حقیقت آدم ما را؛ در عالم حیوانی میباشید فارغ و ما در عالم الهی بی زحمت. شما طالب ایشان مکن که این خلعت نه از برای ایشان نهاده​اند، نصیب ایشان ادبار و جهل و بخود بازماندن نهاده​اند «فَإِن أعرَضوا فَقُل أنذَرْتُکُم صاعِقَةً»«و إنْ کذَّبوکَ فَقُل لی عَملی وَلَکُمْ عَمَلُکُم أنْتُم بَریئون مِمّا أعملُ وأنا بری مِمّا تَعْمَلون». که اگرخواست ما بودی، جمله در فطرت یکسان بودندی که «وَلَوْ شاءَ اللّهُ لَجَمَعَهُمْ علی الهُدی فلاتکونَنَّ مِنَ الجاهلین» همین معنی دارد. و جای دیگر گفت «وَلَوْ شاءَ رَبُّک لَآمَنَ مَنْ فی الأرض کُلُّهم جمیعاً أَفَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتّی یکونَوا مُؤمِنین». ای محمد رسالت تو ایشان را دباغت نتواند کردکه کیمیاگری ارادت، ایشان را از نبوت تو محروم کرده است. ای محمد «لَیْسَ لَکَ مِن الأمْرِ شیءٌ و لایَزالون مُخْتَلِفین» که متفاوت آمده​اند در فطرت چه شاید کرد «کذلکَ خلَقَهُمْ و تَمَّتْ کَلِمةُ رَبِّک» همین معنی دارد. تو ایشان را هر آینه پندی میده که «وأنذِر عَشیرتک الأقرَبین» که اگر پند دهی ایشان را؛ و اگر ندهی که اهلیت نیابند، و اهل ایمان و حقیقت نشوند که «سواء علَیْهِم أأنْذَرْتَهُم أمْ لَمْ تُنْذِرْهُم لایُؤمنون». زیرا که پرده​ای از غفلت و جهل بر دیدۀ دل ایشان فروهشته است؛ چه بینند که «وَجعلنا علی قُلوبِهم أکِنَّةً أنْ یَفْقَهُوهُ»!
و جای دیگر گفت: «وَإِذا قَرَأْتَ القرآن جَعَلْنا بَیْنَکَ و بَیْن الذین لایُؤمنون بالآخرةِ حِجاباً مَسْتورا». این حجاب دانی که چه باشد؟ حجاب بعد است از قربت که «أُولئِکَ یُنادُون مِن مَکانِ بعید» خود همین گواهی میدهد.
قسم دوم هم صورت و شکل آدم دارند، و هم بحقیقت از آدم آمده​اند و حقیقت آدم دارند. «وَلَقَد کرَّمنا بَنی آدمَ وَحَمَلْناهُم فی البَرِّ و البَحر و رَزقْناهُم مِن الطَّیِبات و فضَّلناهُم علی کثیرٍ مِمَنْ خَلَقْنا تَفْضیلا»؛ تفضیلی که دارند نه از جهت زر و سیم دارند بلکه از جهت معنی دارند که گوهر حقیقت ایشان درقیمت خود نیاید. چنانکه آدم را مزین کردند بروح قدسی که «ونَفَخْتُ فیه مِن رُوحی» که مسجود ملایکه آمد، جان هر یکی از روح قدسی مملو کردند که «وأَیَدْناهُ بروحِ القُدُس».
این طایفۀ اول در دنیا خود در دوزخ بودند که «کَلَابَلْ رانَ علی قُلوبهم ماکانوا یَکْسِبون. کَلَا إِنَّهُم عن رَبِّهم یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبون». امروز در حجاب معرفت باشند و فردا بحسرت از رؤیت و مشاهده خدا محروم باشند.
اما طایفۀ دوم امروز با حقیقت و معرفت باشند، و در قیامت با رؤیت و وصلت باشند، و در هر دو جهان در بهشت باشند که «إِنّ الأَبرار لَفی نَعیم و إِنّ الفُجّار لَفی جَحیم». مَقعَدومقام این طایفه، علیین باشد که «کلَا إِنّ کتاب الأبرار لَفی علیین و ماأدْراکَ ما عِلیّون. کتابٌ مرْقومٌ یَشهدُهَ المُقرَّبون». بقربت و معرفت رفعت و علو یابند. «إِنّ لِلّه عباداً خَلقَهُم لِمَنافع الناس» این گروه باشند و خاصگان حضرت باشند. مقام شفاعت دارند «ولایَشْفَعون إِلاّلِمَنْ ارتَضی». خلق از وجود ایشان بسیاری منفعت دنیوی و اخروی بیابند و برگیرند.
اما قسم سوم طایفه​ای باشند که بلبّدین رسیده باشند و حقیقت یقین چشیده و در حمایت غیرت الهی باشند که «أولیائی تَحْتَ قِبائی لایَعْرِفُهم غیری». و بتمامی از این طائفه حدیث کردن ممکننبود زیرا که خود عبارت از آن قاصر آید، و افهام خلق آن را احتمال نکند، و جز در پرده​ای و رمزی نتوان گفت: و نصیب خلق از معرفت این طایفه جز تشبیهی و تمثیلی نباشد «و مایَتَّبِعُ أکثَرُهُمْ إِلاّ ظَنّاً إنّ الظنَّ لایُغنی مِنَ الحقّ شیئاً». دریغا ما خود همه در تشبیه گرفتاریم و مشبهی رالعنت می​کنیم که «فَسَتَذْکرون ما أقول لکم وَ اُفوِّضُ أمری إِلی اللّه إنّ اللّه بصیر بالعباد». شمه​ای در قرآن ذکر این طایفه چنین کردند که«رِجالٌ صَدَقوا ماعاهدواللّه علیه»؛ و از آن عهد چهبیان توان کردن و چه نشان توان دادن؟ و اگر گفته شود که فهم کند! جایی دیگر فرمود «إِنّ فی اختلافِ اللیلِ و النهارِ لآیات لِاولی الالباب». از همه چیزها شرح توان کردن تا بِلب رسند چون بلب رسیدند چه شاید گفت؟ و از لُب جز خاصیتی نتوان نمود و برمز با مصطفی- علیه السلام- این خطاب فرمود که «سلامٌ علی آل یاسین».
برادر سید باشند و نعت «لَوْلاکَ لَما خَلَقت الکونین» دارند. اگر وجود او با این طایفه نبودی، موجودات و مخلوقات خود متصور و متبین نشدی «قُلْ إن کُنْتُم تُحبّون اللّه فإتّبعونی یُحْبِبکُم اللّهُ». «لَیْتَنی لَقیتُ إِخوانی» این گروه باشند.
«أرِنا الأشیاءَ کماهی» از این جماعت پای کفش در میان دارد. مصطفی- علیه السلام- از این طایفه خبر چنین داد «إنّ لِللّه عباداً قُلوبُهم أنوَرُ مِنَ الشمس وَفِعْلُهم فِعْلُ الانبیاء وَهُمْ عنداللّه بِمَنزِلة الشُهداء». گفت: دل ایشان از آفتاب منورتر باشد چه جای آفتاب باشد؛ اما مثالی و تشبیهی که می​نماید نور دلی در آن عالم، آفتابی نماید؛ و آفتاب دنیا را نسبت با آفتاب دل همچنان بود که نور چراغ در جنب آفتاب دنیا و فعل ایشان فعل انبیا باشد و پیغمبر نباشند؛ اما کرامات دارند که مناسب معجزات باشد و درجۀ شهیدان دارند و شهید نباشند. شهید را مقام این بود که «بَلْ أحیاءٌ عند رَبّهم» باشد.
این جماعت یک لحظه از حضور و مشاهدت خالی نباشند. مگر این حدیث دیگر نشنیده​ای که گفت: «إِنّی لَأَعْرِفُ أقواماً هُمْ بِمَنْزِلتی عنداللّه، ماهم بأنبیاءَ ولا شهداءَ یَغْبِطُهم الأنبیاءُ و الشهداءُ <لِمَکانَتِهم> عنداللّه وَهُمُ المُتَحابّون بروح اللّه» گفت: جماعتی از امت من مرا معلوم کردند، منزلت ایشان بنزد خدای- تعالی- همچون منزلت من باشد. پیغمبران و شهیدان نباشند بلکه انبیا و شهدا را غبطت و آرزوی مقام و منزلت ایشان باشد، و از بهر خدا با یکدیگر دوستی کنند.
دریغا اگر منزلت و مقام مصطفی توانی دانستن آنگاه ممکن باشد که منزلت این طایفه را دریابی، و کجا هرگز توانی دریافتن! اینجا ترا در خاطر آید که مگر ولایت اولیا عالی​تر و بهتر از نبوتست. ای عزیز در آن حضرت، درجۀ رسالت دیگر است و منقبت قربت ولایت دیگر.
اما رسالت را سه خاصیت است: یکی آنکه برچیزی قادر باشد که دیگری نباشد چون شق قمر و احیاء موتی و آب از انگشتان بدر آمدن و بهایم با ایشان بنطق درآمدن، و معجزات بسیار که خوانده​ای. خاصیت دوم آنست که احوال آخرت جمله او را بطریق مشاهدت و معاینت معلوم باشد چنانکه بهشت و دوزخ و صراط و میزان و عذاب گور و صولت ملایکه و جمعیت ارواح. خاصیت سوم آنست که هرچه عموم عالمیان را مبذول است در خواب از ادراک عالم غیب، اما صریح و اما در خیال، او را در بیداری آن ادراک و دانستن حاصل باشد. این هر سه خاصیت انبیاء و رسل- علیهم الصلوة و السلام- است.
اولیا را این سه خاصیت که کرامات خوانند و فتوح و واقعه، اول حالت ایشان است؛ و اگر ولی و صاحب سلوک درین سه خاصیت متوقف شود و ساکن ماند، بیم آن باشد که از قربت بیفتد و حجاب راه او شود. باید که ولی از این خاصیتها درگذرد و از قربت تا رسالت چندانست که از عرش تاثری.
دریغا ابراهیم و موسی از رسل و اولوا العزم بودند؛ یکی چرا گفت: «إِجعل لی لسانَ صدقٍ فی الآخرین»؟ و آن دیگر گفت: «اللّهم اجعلنی من أمّة محمد»؟ مگر که از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: رسولان در زیر سایۀ عرش بار خدا باشند، و خاصگان امت محمد در زیر سایۀ لطف و قربت و مشاهده خدا باشند زیرا که مقام آدم بهشت آمد و مقام ادریس همچنان و مقام موسی کوه طور و مقام عیسی چهارم آسمان؛ اما مقام و وطن طایفۀ خواص «فی مَقْعَدِ صدقِ عِنْد ملیکِ مُقْتَدِر» آمد.
معلوم شد که آن بزرگ چه گفت، یعنی انبیاء و رسولان بیرون پردۀ الهیت باشند، و گدایان امت محمد درون پردۀصمدیت باشند. دریغا مگر که فضیل عیاض از این جا جنبید که گفت: «ما مِنْ نبی الاّ وَلَهُ نظیر فی امّته» گفت هیچ پیغامبر نباشد که چون خودی و نظیری هم در قوم خویش ندارد. این نظیر پیغمبر در رسالت، محالست؛ اما اگر او را رسالت باشد یکی از امت او را ولایت باشد و اگر او را علامات مشافهه باشد او را امارات مخاطبت باشد و اگر او را رسول جبرئیل- علیه السلام- باشد وی را بیک «جَذْبَةُ مِنْ جَذَبات الحق تُوازی عَمَل الثَقَلَیْن» باشد. بگذارد سلسلۀ دیوانگان مجنبان «دَعِ الشریعَة ولاتُحَرِکْ سلاسِل المجانین».
ای عزیز گوش دار که «ثُمَّ أوْرَثْنا الکتاب الذین اصطَفینا من عبادنا فَمِنْهُم ظالمٌ لِنَفْسه وَمِنْهُم سابقٌ بالخیرات بِاِذن اللّه» این سه گروه که بیان کردم از آدمیان، درین آیت بجمع بیان کرده است. آن را که نه کفر دارد و نه اسلام او را ظالم خواند که همگی همت او جزدنیا نباشد،و معبوداو هوای او باشد که «أفَرَأیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هواهُ» و معبود او دنیا و وجود اوست، و او می​پندارد که بندۀ خداست؛ او محبان خود را بخود میخواند که «واللّهُ یَدْعو إِلی دارِالسَّلام»؛ و این مُدبر ظالم در تمنای آنکه مرا نیز میخواند و بر تمنا تکیه زده و خدا با ایشان بزبان حال میگوید:
من بر سر کوی، آستین جنبانم
تو پنداری که من ترا می​خوانم
نی نی غلطی که من ترا کی خوانم
خود رسم منست که آستین جنبانم
«ومِنْهُم مُقْتَصِدٌ» کافر را مقتصد میخواند. دریغا که چه فهم خواهی کردن! کفر میانه مرتبت عبودیت است و اوسط طریق حالتست، و آخر هدایت جز نصفی نیست باضافت با ضلالت و ضلالت همچنین نسبت دارد با هدایت «یُضِل من یَشاءُ وَیَهدی من یشاءُ». شیخ ما یک روز نماز میکرد و بوقت نیت گفت: کافر شدم و زنار بر خود بستم. «اللّه اکبر» چون از نماز فارغ شد گفت: ای محمد تو هنوز بمیانۀ عبودیت نرسیده​ای و بپردۀ آن نور سیاه که پرده دار «فَبِعِزَّتِکَ لَأغْوِیَّنَهُمْ أجمعین» ترا راه نداده​اند؛ باش تا دهندت:
بی دیده ره قلندری نتوان رفت
دزدیده بکوی مدبری نتوان رفت
کفر اندر خود قاعدۀ ایمانست
آسان آسان بکافری نتوان رفت
از کفر نمی​دانم که چه فهم می​کنی! کفرها بسیار است زیرا که منزلهای سالک بسیار است. کفر و ایمان هر ساعت رونده را شرط و لازم باشد، چنانکه سالک خبری دارد و هنوز خود را چیزی باشد، از دست راه زن «وَلَأُضِلَّنَّهُمْ» خلاص نیابد؛ چون خلاص یافت بِسِدرةِ المنتهی رسد، او را در آن راه داده​اند؛ اما چون از انتها و ابتدا و وجود و عدم و امر و نهی و آسمانها و زمینها و عرش و فرش وجملۀ موجودات واپس گذاشت، واز بند رسیدن و نارسیدن خود برخاست و از توقع دیدن و نادیدن پاک شد، از همۀ آفتها و بلاها رست. هیچ بلای سختتر از وجود تو در این راه نیست، و هیچ زهری قاتل تر در این راه از تمنای مریدان نیست. از سر همه بر باید خاست:
ما را خواهی تن بغمان اندر ده
چون شیفتگان سر بجهان اندر ده
دل پر خون کن بدیدگان اندر ده
وانگه ز ره دو دیده جان اندر ده
ای عزیز اگر تمام​تر از این خواهی که گفتم، از این سه طایفه بیان و شرح خواهی، گوش دار و از مصطفی- علیه السلام- بشنو «الناسُ علی ثَلاثَةِ أقسام: قِسْمٌ یُشْبهون البَهائمَ، و قِسْمٌ یَشْبهون الملائکةَ، و قِسْمٌ یَشْبهون الانبیاءَ». گفت: بنی آدم سه قسم شده​اند: بعضی مانند بهایم باشند، همه همت ایشان اکل و شرب بود و خواب و آسایش، «اُولئککالأنْعام بَلْ هُمْ أضلُّ» این گروه باشند؛ و بعضی مانند فریشتگان باشند، همت ایشان تسبیح و تهلیل و نماز و روزه باشد، فریشته صفتان باشند؛ و بعضی مانند پیغامبران و شبه رسولان، همت ایشان عشق ومحبت و شوق و رضا و تسلیم باشد. زهی حدیث جامع مانع.
گروه سوم را کسی شناسد که این جمله را دیده باشد، و بر همه گذر کرده! تو خود هنوز یک مقام را ندیده​ای، این همه چگونه فهم توانی کردن؟! چون عنایت ازلی خواهد که مرد سالک را بمعراج قلب در کار آرد، شعاعی از آتش عشق «نارُاللّه الموقدةُ التی تطَلِعُ علی الأفئدة» شعله​ای بزند، شعاعی بر مرد سالک آید مرد را از پوست بشریت و عالم آدمیت بدر آرد. درین حالت، سالک را معلوم شود که: «کُلُّ نَفْسِ ذائقَةُ الموت» چه باشد و در این موت راه میکند، «کُلُّ مَنْ علیها فان» روی نماید تا بجایی رسد که «یَوْمَ تُبَدَّلُ الارضُ غَیْرَ الأرض» بازگذارد. تا بسرحد فنا رسد، راحت ممات را بروی عرضه کنند و آن را قطع کند و بذبح بی اختیاری از خلق جمله ببرد که «مَنْ أراد أن ینظُر الی مَیّت یمشی علی وجه الارض فَلْیَنظُر الی ابن ابی قُحافة»: این واقعۀ صدیق باشد که هرچه از وی با دنیا بود مرده بود و هرچه از خدا بود بدان زنده باشد. «مَنْ ماتَ فَقدْ قامَت قِیامتُهُ» این بود. آنگاه احوال قیامت بر وی عرض دهند.
پس بدایت توحید، مرد را پیدا گردد. مرد را از دایرۀ این قوم بدر آرد که «وَمِنَ الناس من یقولُ آمنّا باللّه و بالیَوْم الآخرِ و ما هُمْ بِمؤمنین». نامش در جریدۀ آنها ثبت کنند که «وَبِالآخِرَةِ هُمْ یوقِنون» زیرا که از «یَؤمنونَ بالغیب» در گذشته باشد و بعالم یقین در مشاهدات باشد، و ایمان در غیب و هجران باشد. از اینجا ترا معلوم شود که چرا با مصطفی خطاب کردند که «ما کنتَ تدری ما الکتابُ وَلاالایمان» او را باکراه بعالم کتاب و ایمان آوردند از بهر انتفاع خلق و رحمت ایشان، و خلق قبول کرد زیرا که صفت رحمانیت داشت که «وما أرسَلناکَ الاّ رحمةٌ للعالمین» این معنی میدان که او خود را با کتاب «وَعِنْده أمُّ الکِتاب» داد و ایمان و اسلام را بخود راه داد نصیب جهانیان را وگرنه او از کجا و غیبت از آن حضور از کجا و رسالت و کتاب از کجا؟!
دریغا که سالک در عالم یقین خود را محو بیند، و خدا را ماحی بیند. «یَمْحُواللّهُ ما یشاءُ» با پس پشت گذاشته باشد و «یُثّبتُ» اثبات کرده باشد؛ بقا را مقام وی سازند و آنگاه اهل اثبات را و اهل محو حقیقت را بر دیدۀ او عرض دهند. مرد اینجا اثباتی باشد نه محوی، و اهل محو را باپس پشت گذاشته باشد.
اما درین همه مقامات و درجات نامتناهی باشد تا خود هر کسی در کدام درجه فرود آید: «و ماتَدْری نَفْسٌ بِأی أرضِ تَموتُ» بیان این می​کند. دریغا که چه خوف دارد این آیت با خود؟ اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «إِنّ قَلبِ ابن آدمَ اَوَدیةً، فی کل وادٍ شُعْبَةٌ فَمَن اتّبع قَلبُه الشُّعَبَ لم یُبال اللّهُ فی أیَ وادٍ أهلَکَهُ» گفت: در دل بنی آدم وادیهای فراوان و عظیمست، و هر که متابع آن وادیها و مغارها شد بیم آن بود که هلاک شود و جای دیگر گفت «مَثَلُ القلبِ کَریشةٍ بِأرض فَلاةِ تُقلَبُها الریاحُ»؛ باد رحمت عشق لایزالی دل را در ولایتهای خود میگرداند تا جایی ساکن شود و سکون یابد و قلب، خود متقلبست یعنی گردنده است از گردیدن نایستد. ای عزیز «أمّا إِذاأرادَ اللّهُ قَبْضَ روحِ عبدٍ بِارضِ جَعَلَ له فیها حاجةَ» چون خواهند که در ولایتی نیاز دل سالک را آنجا متوقف گردانند و قبض روح او کنند، در آن مقام او را محتاج و مشتاق آن زمین و مقام گردانند تا سر بدان مقام فرود آرد و بدان قانع شود.
در عالم فنا همه سالکان هم طریق و هم راهند که «کُلُّ مَنْ علیها فانِ»؛ اما تا خود بعالم بقا کرا رسانند؟ و تا که خود را بازیابد و تا خود هرکسی کجا فرود آید؟ «ویَبقی وَجهُ رَبِّک» همین معنی دارد. «وما مِنّا إِلاّله مقام مَعلوم» عذر همه سالکان بخواسته است و نهایت هر یکی پدید کرده. ای عزیز از ارض چه فهم می​کنی؟ «إنَّ الأرض لِلّه یورِثها مَنْ یشاءُ مِنْ عِباد» این زمین خاک نباشد که زمین خاک فنا دارد، خالق را و باقی را نشاید؛ زمین بهشت و زمین دل میخواهد. فردا که بدین مقام رسی بر تو لازم شود گفتن: «و قالواالحمدُللّه الذی صَدَقنا وَعْدَهُ وأوْرَثنا الارضَ نتَبَّوأ من الجَنَّةِ حَیْثُ نشاء فَنِعْمَ أجرُ العاملین». و جایی دیگر بیان می​کند: «ولقد کَتَبْنا فیالزبور مِنْ بَعْدّ الذِکر إِنّ الأرض یَرِثُها عبادیَ الصَّالِحونَ».
چون زمین فنا و قالب بزمین بقا و دل مبدل شود مرد را بجایی رساند که عرشمجید را در ذره​ای بیند و در هر ذره​ای عرش مجید بیند. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: در هر ذره​ای سیصد و شصت حکمت خدا آفریده است؛ اما من می​گویم که در هرذره​ای صدهزار حکمت نامتناهی تعبیه است، و این ذره در موجودات نگنجد و جملۀ موجودات نسبت با این ذره، ذره​ای نماید؛ «وَإِنْ مِنْ شیءِ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِه» همین معنی دارد. دریغا که مرد منتهی در هر ذره​ای هفت آسمان و هفت زمین بیند. زهی ذره​ای که آینۀ کل موجودات و مخلوقات آمده، چون در ذرۀ موجودات ببیند، ندانم که از موجودات چه بیند «سَنُریهِم آیاتنا فی الآفاقِ وَ فی أَنْفسِهِم». «مانَظَرْتُ فی شیء الاّ وَرَأَیْتُ اللّهَ فیه» همین معنی دارد که همه چیز آینۀ معاینۀ او شود، و از همه چیز فایده و معرفت یابد. «یُسَّبِح لِلّه مافی السموات و ما فی الارض» این همه بیان که گفته شد بکرده است.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۳۶
معشوق عاشق را برای تجربه بر محک فرمان زندو پرده از پیش ارادت بر دارد تا او به ما اَرادَ بِهِ مکاشف شود هر آینه ترک فرمان بگوید واین بی فرمانی بگوید و این بی فرمانی از کمال بود نه از نقصان چنانکه اگر پدر پسر را گوید مرا زیادت ثنا مگوی که حیا بر من غالب میشود و پسر از راه تعظیم در ثنا مبالغت کند و بر آن مثاب بود نه معاقب زیرا که اگرچه مخالف است از وجهی اما موافق است از روی ادب.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۶
در آن وقت کی شیخ بوسعید بنشابور بود یک شب جمع را در خدمت شیخ بخانقاه صندوقی بردند بدعوت، و این خانقاه در همسرایگی سید اجل حسن بود، چون سماع گرم شد و صوفیان را حالتی ظاهر گشت و در رقص درآمدند، سید حسن را خواب ببشولید از رقص صوفیان، از چاکران خویش بپرسید کی چه بوده است؟ گفتند شیخ بوسعید درین خانقاه صندوقی است و او را دعوت کرده‌اند، صوفیان رقص می‌کنند. سید اجل صوفیان را منکر بودی گفت، بر بام شوید و خانقاه بر سرایشان فرو گذارید! چاکران سید اجل بر بام آمدند و سر خانقاه باز می‌کردند و خشت بخانقاه بزیر می‌انداختند. اصحابنا بشولیدند. شیخ گفت چه بوده است؟ گفتند کسان سید اجل خشت در خانقاه می‌اندازند. شیخ گفت آنچ فرو انداخته‌‌اند بیارید. جملۀ خشتها بر طبقی نهادند و به خدمت شیخ آوردند، چاکران سید از بام نظاره می‌کردند، شیخ آن یک یک خشت را بر می‌گرفت و بوسه می‌داد و بر چشم می‌نهاد و می‌گفت هرچ از حضرت نبوت رود عزیز و نیکو بود و آن را بدل و جان باز باید نهاد. عظیم بد نیامد کی بر ما این خرده فرو شد کی خواب چنین عزیزی بشولیدیم؟ ما را بخانقاه کوی عدنی کویان باید شد. حالی برخاست و بر اسب نشست و صوفیان هر دو خانقاه در خدمت شیخ برفتند و قوّالان همچنان در راه می‌گفتند تا بخانقاه. و آن شب سماعی خوش برفت و چون چاکران سید اجل حسن با سرای سید شدند، گریان و رنجور، سید اجل اعتقاد کرد کی صوفیان کسان او را زده‌اند. بپرسید کی شما را چه بوده است که بدین صفت می‌گریید؟ ایشان ماجرایی کی رفته بود یک یک حکایت کردند. سید چون بشنید پشیمان شد از آن حرکت کی گفته بود. گفت آخر چه رفت؟ گفتند جمله برفتند. سید اجل رنجور شد و بگریست و آن داوری صوفیان از باطن او جمله بیرون آمد و همه شب برخویشتن می‌پیچید. دیگر روز بامداد بگاه برخاست و فرمود تا ستور زین کردند و بر نشست تا بعذر شیخ آید. شیخ خود بگاه برنشسته بود و با جماعت متصوفه بعذر سید می‌آمد، هر دو بسر چهار سوی نشابور بهم رسیدند، یکدیگر را در بر گرفتند و بپرسیدند و از یکدیگر عذر می‌خواستند و می‌گفتند ترا باز باید گشت. تا سید اجل گفت اگر هیچ عذر مرا قبول خواهد بود شیخ را باز باید گشت تا من به خدمت شیخ آیم و استغفار کنم. شیخ گفت فرمان سید راست. هر دو بازگشتند و بخانقاه آمدند و هر دو بزرگ عذرها خواستند و همۀ جمع صافی شدند. سید اجل گفت اگر سخن ما را به نزدیک شیخ قبولست، امشب شیخ را بخانۀ ما باید آمد. شیخ آن شب به نزدیک سید اجل رفت و سید تکلف بزرگانه راست کرده بودو جمع هر دو خانقاه آن شب آنجا بیاسودند و سید اجل را در حقّ شیخ ارادتی عظیم پدید آمد چنانک در مدتی کی شیخ در نشابور بود سی هزار دینار در راه شیخ خرج کرد.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۰۶
شیخ گفت خداوند تعالی پیش از آنکه این قالبها بیافرید جانها را به چهل هزار سال بیافرید و درمحل قرب بداشت و آنگه نوری بریشان نثار کرد ودانست که هر جانی از آن نور چه نصیب یافت بر قدر آن نصیب ایشان را نواخته می‌داشت تا در آن نور می‌آسودند و در آن پرورده می‌گشتند، و کسانی که درین دنیا با یکدیگر قرار و انس یابند، آنجا با یکدیگرشان نزدیکی بوده باشد، اینجا یکدیگر را دوست دارند ایشان را دوست خدایی گویند آنگه هرکه خدای را جوید بدان طلب به یکدیگر بوی برند کماتشام الخیل، چون اسبان. اگر یکی به مغرب باشد و یکی به مشرق انس و تسلی به حدیث یکدیگر یابند و اگر یکی در قرن اول افتد و دیگر در قرن پنجم این آخر را فایده و تسلی جز به سخن اول نباشد، این قوم بفضل حقّ تعالی آراسته باشند، به هیچ چیز از خداوند برنگردند نه به بلا نه به نعما نه به کرامات و نه به مقامات. هرکه به چیزی ازین معانی فرود آید جز دروغ زن نباشد برای آنکه کرامات و مقامات و درجات همه نه خداییست، همه نصیب بنده است و هرکه بدین فرو آمد نصیب پرست گشت.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸ - قطعه ای است که از قول عبدالرزاق بیک دنبلی به یکی از عمال نبشته
ای عزیزی که مال و جاه ترا
به فنا و زوال مشتاقم
بالله آن روز و روزگار گذشت
که منت گفتمی ز عشاقم
بس کن این ناز و غمزه کاندر شرع
کرد خواهی سزای احراقم
بعد هفتاد سال عمر مگر
بنده باز از گروه فساقم؟
مرترا حدودق سزاست ولی
من نه حد دارم و نه دقاقم
گر به عقد دوام خدمت تو
بود چند عروس اشواقم
خوب کردی که طالقش کردی
تا خوری بهره ها ز اطلاقم
ورنه خوردی تو راست گو پس کو
دخل شهر و تیول رستا قم؟
ویحک ای نو دکان گشوده که من
شیخ اصناف و پیر اسواقم
چند نازی که این منم کامروز
مشرف مستمر و اطلاقم
اگر اطلاق و مستمر ز تو گشت
نه گران آید آن و نی شاقم
لیکن از نخوت تو رنجم از آنک
من نه مخلوقم و تو خلاقم
تو که تا این دو روزه بودستی
هم چو خر زیر سیخ و شلاقم
گوئی از بنده بندگی خواهی
که کنی مستمال اشفاقم
گه مخور هرگز این نخواهد شد
ور کند شه طناب و تخماقم
تو نه رزاق عبدی و به خدا
بنده آنم که عبد رزاقم
به خدا گر خدا شوی نشوم
بنده ات، ورشوم قرمساقم
کاش رزاق کل حواله کند
جای دیگر برات ارزاقم
ورنه تو رزق چون منی ندهی
که نه شیادم و نه زراقم
رو به خویشان خویشتن بچشان
هر چه ماند از طعوم واذواقم
که به زرقند و شید شهره نه من
که به آیات صدق مصداقم
بهر مشتی قزل دواتی چند
بر در این قرا و آن آقم
من نه میش شقاقیم که برند
گه به ییلاق و گه به قشلاقم
نه بز دنبلی که رزق رسد
گه ز سلماس و گه ز الباقم
بل یکی چاکرم که ورد بود
مدح شه درعشی و اشراقم
گر تو ندهی برات، بدهد نقد
از کف خویش، شاه آفاقم
شاه عباس آن که گر نکنم
شکر احسانش از پدر عاقم
حالی آن چاقچو رو شال و کلاه
چون به سر بر نهند و بر ساقم
در بر تخت شاه خواهی دید
که بر از نه رواق این طاقم
شیر نر را شغال ماده کند
بانک ارعاد و بیم ابراقم
آب در چشم آفتاب آرد
شعله برق تیغ براقم
تیغ من این زبان بود که بود
به تر از تیغ و تیر و مرزاقم
رستخیز آن بود که با تو کنند
کلک حراف و نطق حراقم
خواجه گو: چند ممتحن داری،
گه به اشفاق و گه به اشفاقم؟
چند ازین لعب کودکان بازی
من نه پیرم که طفل قنداقم
من مگر کودکم که بفریبی
گه به مضراب و گه به محراقم
یا یهودم که ترس و بیم دهی
هم زدورماق و هم زوورماقم
یا یکی بچه برزگر کامروز
نو به شهر آمده ز رستاقم
شرم دارای نعال و کعب ز من
که رئیس صدور و اعناقم
آسمان و زمین به من خندند
گر بود با تو عهد و میثاقم
زان که تو اوج ظلم و جوری و من
موجی از بحر عدل و احقاقم
گر توئی درد، بنده درمانم
ور توئی زهر، بنده تریاقم
در عبوست مبادرت ز چه روست
من نه مخلوقم و نه خلاقم
کم کن این کبر و طمطراق که نیست
طاقت این طرنب و این طاقم
نه تو آنی که اکل و شرب تو بود
گه زادرار و گه ز اطلاقم؟
تو همانی که دخل و خرج تو بود
گه ز انعام و گه زانفاقم
چه شد آخر کنون که باید کرد
خاک پای تو کحل آماقم؟
خلق از خلق ناخوش تو شدند
جمله مفتون حسن اخلاقم
تا تو باجور و باجفا جفتی
بنده در مهر و در وفا طاقم
کم به شلتاق و اخذ کوش که من
باطل السحر اخذ و شلتاقم
زان حذر کن که روز عرض حساب
عرضه گردد بطون اوراقم
نه در عدل شه نه راه عراق
بسته اند و نه بنده دستاقم
ای مشیری که عزوجاه ترا
به دوام و ثبات مشتاقم
به مدیحت که یادگار من است
عاشق صادقی ز عشاقم
بوالهوس نیستم معاذالله
نه هوس ناک و نی زفساقم
گرنه مدح تو در سخن گویم
مستحق نکال و احراقم
سر بدخواه و سر بدگو را
من چو بزازم و چو دقاقم
زرق و شید و فسون چرا نخورم
نه فسون سازم و نه زراقم
روزی من حواله بر کف تست
گر چه دانم که کیست رزاقم
چون چنین است بس فراوان به
قسمت اندر میان ارزاقم
تا گزندی نه بینم و نرسد
منت از هر غر و قرمساقم
ور هنرهست چون که بادگران
نسبت اختصاص و اطلاقم
باز گویم که هست با دگری
نسبت اهل شهر و رستاقم
هر چه خواهم رواست زان که ز اخذ
عاریستم بری زشلتاقم
صاحبا نظم را به عمد چنین
گفتم ولیک هست الحاقم
لطفت اریار شد به فهم و ذکا
شهره در روزگار و آفاقم
وانگهی باوفا و صدق و صفا
در زمان فرد و در جهان طاقم
ورنه هستم چو پسته بی مغز
از درون پوچ وز برون چاقم
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
حل رمز- بجخ حدر
غیر ذات الثلث والاثنین
والهوافتح ذاک بالجمله
ث،ش ت-ق- ی
ه- و- ا
ضبطها رسمها مرتبه
همه العجمه عجمه الهمله
دقت الباب و استزارت سجیرا
قینه فی یمینها شمس راح
فدنت مضجعی و قالت برفق
سیدی قم فلاح ضوء الصباح
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۸
خوشا آنان که ملک و آب دارند
یو و اوجار و چوم و گاب دارند
برون خانه شان یک خرمن کود
ز سرگین مراعی گشته موجود
همه نرخر زماده خر گرفته
ز گاو ماده گاو نر گرفته
چو خورشید آمد اندر برج ماهی
زمین شد از سپیدی در سیاهی
خران بارکش را گاله بندند
به گاله بارکود از چاله بندند
به کود اندر کنند اطراف گوشن
چنان کاندر تن ابطال جوشن..
پس آن گه خور به برج بره آید
زمین ها پر زشنگ و تره آید
ز هر سو دنبلان و قارچ خیزد
همه چون کاسه و چون پارچ خیزد
هوا را اعتدال تازه بینی
ز گل بر روی گلشن غازه بینی
برآید ابر و بارد نم به هر دشت
صبا آید به گلشن بهر گل گشت
زمین ها شیره دار و نرم گردد
دل مرد کشاور گرم گردد
اول جفتی ز گاوان گرامی
برون آرد ز آسیب جمامی
وزان پس یو نهد اوجار بندد
کمر را تنگ بهر کار بندد
یکی گوران گرفته بر کف خویش
براند گاو و گوشن را کند خیش
چو فارغ گردد از شخم سه باره
به گوشن افکند تخم بهاره
تموز آید زمین ها تشنه گردد
همه خار و خسک چون دشنه گردد
سراسیمه کشاور بیل در دست
ز بالا آب آرد جانب پست
زمین ها را حیاتی تازه آرد
به پالیز آب بی اندازه آرد
پس آن گه نوبت پائیز آید
زمین ها جمله گندم خیز آید
زجا خیزد کشاور صبح زودی
به دست آرد یکی داس درودی
دروده ، دسته کرده، کاه و دان را
به خرمن آرد آن بار گران را
به چرخ آهنینش خرد سازد
چو باد آید یواشن برفرازد
جدا سازد به باد از کاه دانه
پس آن گه پر کند انبار خانه
پس آن گاهش برد در آسیائی
پر آبی، تیزگردی، نرم سائی
بساید نرم و در تاپوش ریزد
به غربالش کند بانوش بیزد
گزین کرده تغار و لانجینی
دقیق آورده و کرده عجینی
خمیر گندمی را چونه کرده
ز مرغانه بر آن گلگونه کرده
ز مغز کنجد و شملید و خشخاش
زده نقشی بر آن خوش تر ز نقاش
پس آن گه خم شده هم چون سیاوش
فرو برده سر اندر بحر آتش
جلایر از پس او بند کرده
لواطی چون نبات و قند کرده
فرو رفته دو سیخ اندر دو تنور
که بادا چشم بد از هردوشان دور
وزان پس کارها از هم گذشته
کمر خالی و نان ها پخته گشته
بت پرخاش جو دشنام گویان
حکایت ها ز ننگ و نام گویان،
لواش و پنجه کش های برشته
سپید و پاک چون هوش فرشته،
برون آورده و بر خوان نهاده
برای خانه و مهمان نهاده
فغان از یاد ایام جوانی
زمان عیش و عین کامرانی
جلایر رالبی پر باد سردست
به روز و شب همی او را دگردست
که داد از پیری و پیزی گشادی
زباد هیضه و حوش جسادی
که درد هیضه و زخم بواسیر
جلایر را نمود از زندگی سیر
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۱
جلایر سر به جیب فکر برده
بسی اندیشه در این کار کرده
که یارب آن دو قوچ مست و مغرور
که با هم آزمایند این چنین زور،
از این زور آزمائی سودشان چیست
گناه جلد خون آلودشان چیست؟
چو حیوان را فزون از یک شکم نیست
به روزی هم مجال بیش و کم نیست،
چرا رنجه کند پیشانی و شاخ؟
تنش ریش آید و پهلوش سوراخ
کسی کو داند این راز نهان کیست؟
که خود جنگ خروسان از پی چیست؟
بحمدالله که در این عهد و ایام
نه قاضی داند این، نه شیخ الاسلام
شگفت آید از این قومی که گویند:
که با هم اهل دنیا صلح جویند
معاذالله حدیث آشتی کو؟
به عالم گوسفند داشتی کو؟
بود گر داشتی تا شیر نوشند
شود کشتی چو آخر پاک دوشند
اگر صلحی کنند تدبیر باشد
که این هم خدعه و تزویر باشد
در اول باید از زر، زور جستن
چو زور آید به از زر، دست شستن
فراغت نه به صلح و نه به جنگ است
به حاضر کردن توپ و تفنگ است
چو دشمن زور بیند در برابر
تو را هم دوست گردد، هم برادر
اگر بی زور و عاجز بیندت دوست
بکوشد تا بر آرد از تنت پوست
حدیث دوستی حرفی معماست
ز میل و مهر اسمی بی مسماست
دودل با هم نه پاک است و نه صاف است
وجود صلح چون عنقا وقاف است
هر آن سرور که بر سر تاج دارد
جهان را جمله چون آماج دارد
مگر تدبیرش آید سد تقدیر
شود مایوس و برسنگش خورد تیر
سکندر چون به ظلمت رفت بشگفت
که هر جا روشنائی بود بگرفت
همان کاووس چون ملک زمین یافت
طمع در آسمان آورد و بشتافت
طمع ها در گل آدم سرشته است
کسی کو را طمع نبود، فرشته است
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۱ - به دوستی میرزا اسمعیل نام نوشته است
برادر مهربان من:
این پرده بگوی تا بیک بار
زحمت ببرد ز پیش مستان
این زن ... ظالم مگر پرده ظلام است که با شفق میآید و با فلق نمیرود؟ مهمان ها را تمام جواب گفتم و خلق روی زمین همه در خواب برفتند و شب از نیمه گذشت و این نوکرک قرمساق خودم مثل علم یزید برپا ایستاده، گوئی ابریست که از پیش قمر مینرود. نه پایش خسته میشود و نه زبانش بسته. قرمساق، سلسل القول دارد، کاش سلسل البول میداشت.
در قوة لافظه و قدرت حافظه بی مثل و مانند است. فضل الله فاه قرب و کثر غمه و عناه.
میرزا اسمعیل جان من: جای شما نه چندان در پیش ما خالی است که بوصف آید و بشرح گنجد.
هر شب و روزیکه بی تو میرود از عمر
هر نفسی میرود هزار ندامت
صبح شد و این ظالم کافر خسته نشد، چرا پیش زن لوندش نمیخوابد و پیش من دردمند میایستد. من از حضورش حالت احتضار دارم و آن قحبه با حسرت و انتظار؛ بده انگشت ... همی خارد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۴ - قائم مقام به وقایع نگار نوشته است
حضرت میرزا علی سلم الله تعالی؛ مینوش بهنگام که هنگام ربیع است شما خود که فصل ربیع و خریف را نمیشناسید، حق رفیق شریف چه میشناسید؟ گیتی ز گل ولاله پر از نقش بدیع است. ان یقولون الا قولا زورا.
کسی که بدنیا تهمت و افترا گذارد، بمن گمنام چه خواهد کرد؟ از ربیع تا شتا تفاوت شتی است. آنطور که پروسکی آمد تا اینطور که چاپار سمنان آمد؛ سبحان الله، ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟
تحریرات دارالخلافه را که بحضور بردیم از بیم رمز و سنگلاخ، بپاکت های مختوم بلاک که تالی اجل محتوم و هلاک بود. نزدیک نرفتند و سراغی از خطوط شما گرفتند، فرمودند الفاظ و عبارات وقایع نگار مثل آب زلال صافی است که حاجب ماوراء نیست.
مضامین و معانی چون حبائب و غوانی ظاهر و گشاده، حاضر و آماده، بی پرده و حجاب، مثل ماه و آفتاب. نه چون ز شتان شهر و پلشتان دهر که مخدر و مهموس ومجدر ومأیوس، مانند خلاف شاهد هر هفت کرده در پشت حجاب و پرده باشند؛ بهانه عفاف آرند و بآرزوی زفاف میرند. رمزنویسی و پنهان کاری دلیل عیب است و حرب بسوس ازحمی کلیب. سرهای کجل و روهای چپور را روبند و کلاه در کار است، اما زلف و کاکل مثل سوسن و سنبل در دست باد صبا وپیوست باد شمال باشد. بهتر چهره تر و تازه حاجت بسرخاب و غازه ندارد. با قامت زیبا احتیاج بدیبق ودیبا نیست. منظور این است که خاطر بسیار طالب است که از خطوط شما کشف اسرار و درک اخبار شود. اگر فلان مثل الف هیچ ندارد مخلصان دیگر دارید که مثل شین هم نقطه دارند و هم دندانه و هم دایره.
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
اما زر هست، بحمدالله تعالی والسلام.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۱ - نوشته ای است از قائم مقام به شاهزاده خانم
شاهزاده جان: فدایت شوم، تصدقت گردم. امان است دراین سر پیری و آخر عمر، بیک پیره زنی گرفتارم، بدگو، بدخو، بدخواه، جانکاه، شایسته هزار انکار و اکراه.
نقره اندود بنقد دغل
عنبر آمیخته بگند بغل
همه عیب هایش را میدانم و بعد کاری هاش را علانیه میبینم و دایم در این اندیشة و تدبیرم که شاید نقصی جویم و کناری گیرم. اما هر قدر بیشتر در خلاصی میکوشم بدتر ببند بلاش میافتم.
متفق میشوم که دل ندهم
معتقد میشوم دگر بارش
بدخوئی است که مثل خود ندارد، جادوئی است که فیل شاه را میغلطاند. خودساز و اصول باز و زبان آور ظریف، در همه فن حریف. بقول عرب ها و کان تحت لسانها ها روت ینفث فیه سحرا و جیوب اثواب لها قد طلعت شمسا و بدرا.
نواب مستطاب شاهزاده افخم اکرم طهماسب میرزا ابلغه الله بما یهوی و یشاء. از حقیقت این ماجرا اطلاع دارند و چندین بار در خدمت سراسر سعادت ایشان، شور و صلاح چاکرانه عاجزانه کردم که دل بر فراق نهم و او را طلاق دهم؛ اذن و اجازت ندادند. ملاحظه رأی جهان آرای ولیعهد روحی فداه را فرمودند؛ در آلاچیق سرخس و صحرای جام و زیر کرسی تربت، هر چه عجز و اصرار کردم منع و انکار کردند. ترسیدم که این فقرات را دیگری بعرض شما برساند خود سبقت نمودم.
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
کم بختی هنرمند نقص هنر نباشد
گر رشته نارسا شد عیب گهر نباشد
آزاد از تعلق چون نخل در خزان باش
زر را بخاک افشان سائل اگر نباشد
شیرازه بند الفت نبود بغیر نسبت
گر سر سبک نباشد بالش ز پر نباشد
دستیکه بخت دارد در جمع کردن غم
گاهی گرفتن کام در زیر سر نباشد
خود را چنانچه هستی بنما به عیب جویان
چون پرده ای نداری کس پرده در نباشد
در چارباغ گیتی گردیدم و ندیدم
نخلی که سایه او به از ثمر نباشد
خود را بهر که سنجی چیزی ز خویش کم کن
خواهی که از تو افزون کس در هنر نباشد
نقش و نگار خانه در شهر ما همین است
کز سیل حادثاتش دیوار و در نباشد
چشمی طبیب دلهاست کز حال خستگانش
او را خبر نباشد گر نوحه گر نباشد
نتوان کلیم تنها رفتن براه غربت
آوارگی درین ره گر همسفر نباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
دارم آن سر که اگر در ره دشمن باشد
چون سر شیشه می عاریه بر تن باشد
حرص از طول امل تا بکمندت نکشد
باید این رشته بکوتاهی سوزن باشد
هر کسی حاصلی از مزرع امید برد
عشق دهقان چو بود آبله خرمن باشد
دیده آبله ها گر مزه از خار نیافت
نقص سالک بود ار پای بدامن باشد
مرد هرچند سرافراز بود همچون شمع
آخر کار همان به که فروتن باش
کار بر اهل سخن دهر ز بس سخت گرفت
قفس طوطی خوش لهجه ز آهن باشد
با تو دشمن نکند آنچه کند کینه او
زنگ آئینه دل کینه دشمن باشد
رخنه تیغ سیه تاب بود بیرخ دوست
کلبه ما چو قفس گر همه روزن باشد
سخن راست کلیم از من دیوانه شنو
عاجز نفس زنست ار چه تهمتن باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
کی تغافل می تواند عاشق بیتاب کرد
چون توان با تشنگی قطع نظر از آب کرد
مو بمو قربان آن ابرو شدم اما هنوز
طاعتی مقبول نتوانم در آن محراب کرد
حیف از اشکم که چون ریگ روان بیحاصلست
شمع از یکقطره نخل شعله را سیراب کرد
با همه دریا کشی مستی نمی دانم که چیست
گریه از بس بیتو آبم در شراب ناب کرد
از پی بیداری شبهای وصل آمد بکار
شرمسار از یاری بختم که چندین خواب کرد
کلبه ویران من خواهد بآبادی رسید
کز پی تعمیر او سیلاب گل در آب کرد
حسن چون دل را برد از ما چه می آید کلیم
بر سر ویرانه نتوان جنگ با سیلاب کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
می نشاط نه جام جهان نما دارد
که کیمیای طرب کاسه ی گدا دارد
به راه شوق چو پرگار پایم از جا رفت
اگر بگردم بر گرد خویش جا دارد
به کیش اهل تجرد نماز نیست درست
به مسجدی که سرانجام بوریا دارد
مباش راست که در خاک و خون بود جانت
به گوش هوش نی تیر این صدا دارد
مآل کار دگر روی کارها دگرست
گیاه نیل همان گونه حنا دارد
در آسیای فلک هیچ رسم نوبت نیست
شکست کار همین از برای ما دارد
سبیل تست اگر خون عاشقان، آبست
ور آتشست خود آتش کجا بها دارد
بلای عشق جفای نصیحتش زیبا است
که خار پاخلش سوزن از قفا دارد
سرشک خانه ی بی تابیم رسانده به آب
به خاک پای تو چشمم امیدها دارد
خوشست با همه آمیزش اندکی پرهیز
حباب خانه ز دریا از آن جدا دارد
علاج ناز طبیبان نمی توان کردن
وگرنه هر مرض مهلکی دوا دارد
ز خار راه ملامت کلیم را چه غمست
که او ز آبله اخگر به زیر پا دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار
بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار
اگر نسیم ریاض وطن هوس داری
بناله دامن خرگاه آسمان بردار
بعندلیب شنیدم که باغبان می گفت
ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار
براه عشق که زاری و عجز می طلبند
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر بکف آید به پند گو منکر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار
اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان
چو شیشه جلوه کند شمع از میان بردار
براه کعبه اگر می روم گوید عقل
که از برای رگ نفس استخوان بردار
زمانه هر چه دهد در بهای عمر مگیر
ز بد معامله گلخن بگلستان بردار
وطن تمام خس وخار بیکس است کلیم
برو سواد وطن را از آشیان بردار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
باغبان بیمهر و ما در اصل نخل بی بریم
عاقبت در گلخن گیتی کف خاکستریم
هیچکس نبود که نبود در پی آزار ما
اهل عالم جمله طفل و ما چو مرغ بی بریم
عاشقانت تیغ کین در یکدگر خوش می نهند
خون هم چون آب می ریزیم و از یک لشکریم
مهرورزی چون رسن تابیست کین بر رشته را
پیشتر چندانکه داریم از همه واپس تریم
مرغ یک اصلیم عیب ما بود عیب همه
از چه همچون موج دائم در پی یکدیگریم
خاک ما را ز پی سرگشتگی گل کرده اند
دهر گوئی بزم مستانست و ما چون ساغریم
اندرین گلخن بچشم کم مبین ما را کلیم
با همه افسردگی دل زنده تر از اخگریم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
کس نیست درین زمانه غمخوار کسی
دوریست که کس نمی شود یار کسی
همچون ناخن سرش سزای تیغست
هر کس گرهی گشاید از کار کسی
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۳ - فصل
آنچه از ازدواج علو روحانی و علو جسمانی پدید آمد دو نوع بود: آسمانها و ملائکه و ازین دو نوع عبارت دو روز فرمود که «فقضیّهن سبع سموات فی یومین.» و آنچه از ازدواج سفل روحانی و سفل جسمانی پدید آمد از چهار نوع بود: مرکبات عناصر و نبات و حیوان و انسان آن را حواله بچهار روز کرد که «فی اربعهٔ ایّام سواء للسّائلین.»
پس جملگی آسمانها و زمینها و آنچه در میان آن آفریده است ازین شش نوع بیرون نیست از اینجا فرمود: «خلق السّموات و الارض و ما بینهما فی ستهٔ ایّام».
آنچه از سفلی روحانی تعلق گرفت بمرکبات عناصر آنرا نفس نامیه خواندند و آن مرکّب را نبات گفتند و از نتیجهٔ تعلق روحانی بدان مرکّب نشو و نما و حرکت در آن پدید آمد و در نبات ملکوت عنصری و ملکوت نباتی جمع شد و آنچه ازروحانی تعلق گرفت بمرکّب نبات حیوان حاصل آمد و در حیوان ملکوت عنصری و ملکوت نباتی و ملکوت حیوانی جمع شد پس آنچه از روحانی بحیوان تعلق گرفته بود آن را روح حیوانی گفتن و نتیجهٔ آن نشو و نما و حرکت و ادراک حواس خمسه بود و مدرکات قوای حیوانی چون وهم و خیال و مفکّره و ذاکره و حافظه و غیر آن، و آن مایهٔ روحانی را که بجسمانی تعلق می گرفت از اجرام سماوی تا بمرتبهٔ نباتی آن را نفس می خوانند چون نفوس سماوی و نفوس کواکب و نفس نامیه چون بمرتبههٔ حیوانی رسید آن را روح خوانند زیرا که مدرک و حساس باشد بآلت قوی و ادراک از خاصیت عقل است.
اما در حیوان چون ادراک بواسطهٔ آلت بود و ناقص بود او را عاقل نخواندند اما بمناسبت ادراک اسم روح بر وی افتاد زیرا که عقل بحقیقت صفت روح و نور او آمد شرح این معنی بجای خویش بیاید.
اما حیوان را چون راه بعالم روحانی نبود و برخورداری وی از سفل روحانی بود از پس چندین حجب و با عالم بقا بعالم باقی پیوندی نداشت چون دیگر موجودات نباتی و مرکبات عنصری و اجرام فلک فناپذیر آمد.
اما آنچه از روحانی تعلق بقالب انسانی گرفت نه از قبیل دیگر تعلقات روحانی و جسمانی بود بلکه قالب انسان را بعد از حصول ملکوت عنصری و ملکوت نباتی و ملکوت حیوانی باختصاص تخمیر «خمّرت طینهٔ آدم بیدی» مخصوص گردانیدند و بسرّ این اختصاص او را مرتبهٔ مسجودی ملایکه ارزانی داشتند که «ما منعک ان تسجد لما خلقت بیدی.»
و این سرّی بزرگ با هر جان آشنایی فرا ندهد و چون بکمال تسویهٔ فاذا سویته رسانیدند روح انسانی را که فیض فضل اول بود و تشریف اضافت من روحی بدین خاصیت یافته بنفخهٔ خاص و نفخت و هیچ موجود این خصوصیت نیافته بود از اعلی مراتب عالم روحانی باسفل مراتب عالم جسمانی که قالب انسانی است رسانیدند بر جملگی عوالم علوی و سفلی روحانی و جسمانی عبور داده بر ارواح ملکی و جنّی و نفوس سماوی و ملکوت حیوانی و نباتی و عنصری گذشته و باسفل السافلین موجودات رسیده که: «ثم رددناه اسفل سافلین.»
پس هر حسن استعداد که در قبول فیض حق ملک و جسن و حیوان و نبات و جماد را دادند که روحانیت و عقل و ملکوتیّت عبارت از آنست جمله بانسان دادند.
و اما آن کمال استعداد که: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» عبارت از آنست در قابلیّت فیض بی واسطه که نور الله عبارت از آنست چنانکه بانسان دادند بهیچ موجود دیگر ندادند سرّ «انا عرضنا الامانهٔ علی السّموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان » این معنی بود پس بدین تقریر محقّق شود که انسان قابل دو نوع کمالیّت است یک نوع آنکه مشترک دیگر موجودات است و یک نوع آنکه او بدان مخصوص است که و حملها الانسان.
اما آنکه مشترک موجودات است خاصیت جمادی و نباتی و حیوانی و شیطانی و ملکی بود و این جمله در انسان بکمال حاصل است و کمالیّت درین مراتب عقل راست و عقل میان ملک و انسان مشترک است و بس اما ملک در قبول فیض عقل قابل ترقی نیست اگر چه ملایکه هر یک را در قبول فیض عقل مقامی و مرتبه ای دیگرست که یکی بمقام دیگری نتوان رسید که: «و ما منّا الاّ له مقام معلوم.»
اما انسان در قبول فیض عقل قابل ترقی است تا به تربیت عقل هر یک از قوّت بفعل آید و عقل هر یک شاید که بعقل دیگری برسد و از وی در گذرد پس کمالیت مراتب عقلی هم انسان را تواند بود که آلات پرورش آن از حواسّ ظاهر و قوای باطن و دیگر مدرکات دلی و سرّی و روحانی بکمال دارد.
اما نوع دوم در قابلیّت کمالیّت که خاص انسان راست قابلیت فیض بی واسطه است که آن را نور الله می خوانیم و اگر چه انسان مطلقا مستعّد قبول این فیض است اما سعادت یافت این فیض بهر انسان نمی دهند بخلاف فیض نور عقل که مطلقا بهر انسانی اثری از آن فیض داده اند که بدان مستحق خطاب شوند و در تربیت آن عقل بخود مستقل اند در پرورش آن محتاج پیغمبری نیستند تا آن عقل بکمال رسانند چنانکه فلاسفه باستبداد خویش و تعلیم استادی جنس خویش عقل را بنوعی کمال رسانیدند که مدرک دقایق علوم طبّی و نجومی و منطقی و ریاضی و غیر آن شدند و در علم الهی خوض کردند آنچه حدّ عقل نبود که آن نوع ادراک کند بخودی خود در آن شروع کردند لاجرم در شبهات و کفریات افتادند.
و در علم الهی خوض کردن جز بواسطه فیض بی واسطهٔ کس را مسلّم نشود و سعادت یافت آن فیض بمشیّت و ارادت و طلب انسانی میّسر نیست که آن موهبتی است از مواهب حق و بمشیت و ارادت و عنایت و فضل او تعلق دارد که:
«ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء.» هر چند آنها را که بدین مواهب مخصوص گردانیدند هم بدرجهد و کسب و بندگی درآوردند که: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا.» اما آن جهد هم نتیجهٔ فضل توفیق حق است چنانکه خواجه صلی الله علیه فرمود: «اذا اراد الله خیراً استعمله قیل یا رسول الله، و ما استعماله، قال: یوفّقه للعمل الصالح.»