عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۰ - رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند
دهقان فصیح پارسی زاد
از حال عرب چنین کند یاد
که آن پیر، پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج میکرد
عمری به امید خرج میکرد
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد به شستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید
که امید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه ی تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
میزد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد
که آنک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده ی گور هولناکی
چون ابر سیاه، زشت و ناخوش
چون نفت سپید، کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده میخواست
که آن دیده دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی
آوارهای از جهان هستی
متواری راه بتپرستی
جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوانتر
وز زیر زمینیان نهانتر
دیگ جسدش زجوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده ی مار، پیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان به دست واری
بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن که او خود را کند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی؟ ز من چه خواهی؟
ای من رهی، تو از چه راهی؟
گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست
در پای وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بیقراری
بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کسوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه مینمودش
که :ای جان پدر! چه جای خوابست؟
که ایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز! که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی
سالیت نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بیمدارا
خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟
آن رودکده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل از آن گریزد
در زلزله بین که چون بریزد
زین سان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بدلگامی
دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل که او به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست
میباید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده توبه پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد میسوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هردمی را
پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلیف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی
گر بر تو از این سخن گرانیست
این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار میساز
با گردش روزگار میساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم
میخور تو که من خراب گشتم
من میگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحرهان
جانم به لب آمد ای پسرهان
ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من به مالی
نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند
میخواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق مس سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمیتوانم
بر من ز خرد چه سکه بندی؟
بر سکه ی کار من چه خندی؟
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبهای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیدهایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشی ام نماند بر یاد
امروز مگو چه خوردهای دوش
کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه میکنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی
قانع شدهام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشتهام گم
وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نخوشند
مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفهای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مردهای چه خیزد
از حال عرب چنین کند یاد
که آن پیر، پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج میکرد
عمری به امید خرج میکرد
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد به شستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید
که امید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه ی تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
میزد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد
که آنک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده ی گور هولناکی
چون ابر سیاه، زشت و ناخوش
چون نفت سپید، کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده میخواست
که آن دیده دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی
آوارهای از جهان هستی
متواری راه بتپرستی
جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوانتر
وز زیر زمینیان نهانتر
دیگ جسدش زجوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده ی مار، پیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان به دست واری
بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن که او خود را کند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی؟ ز من چه خواهی؟
ای من رهی، تو از چه راهی؟
گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست
در پای وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بیقراری
بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کسوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه مینمودش
که :ای جان پدر! چه جای خوابست؟
که ایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز! که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی
سالیت نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بیمدارا
خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟
آن رودکده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل از آن گریزد
در زلزله بین که چون بریزد
زین سان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بدلگامی
دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل که او به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست
میباید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده توبه پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد میسوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هردمی را
پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلیف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی
گر بر تو از این سخن گرانیست
این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار میساز
با گردش روزگار میساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم
میخور تو که من خراب گشتم
من میگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحرهان
جانم به لب آمد ای پسرهان
ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من به مالی
نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند
میخواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق مس سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمیتوانم
بر من ز خرد چه سکه بندی؟
بر سکه ی کار من چه خندی؟
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبهای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیدهایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشی ام نماند بر یاد
امروز مگو چه خوردهای دوش
کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه میکنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی
قانع شدهام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشتهام گم
وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نخوشند
مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفهای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مردهای چه خیزد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار، کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه ی غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد که زاین حصار جان برد
آن مرد در این، نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
که آبش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور، که عالم این است
تو در غم عالمی غم، این است
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض، به عمر در پیچ
چون عمر نماند، گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار، کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه ی غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد که زاین حصار جان برد
آن مرد در این، نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
که آبش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور، که عالم این است
تو در غم عالمی غم، این است
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض، به عمر در پیچ
چون عمر نماند، گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۲ - آگاهی مجنون از مرگ پدر
روزی ز قضا به وقت شبگیر
میرفت شکاری ای به نخجیر
بر نجد نشسته بود مجنون
چون بر سر تاج در مکنون
صیاد چو دید بر گذر شیر
بگشاد در او زبان چو شمشیر
پرسید ورا چو سوکواران
که:ای دور از اهل بیت و یاران!
فارغ که ز پیش تو پسی هست
یا جز لیلی ترا کسی هست
نه ز مادر و نه ز پدر به یادت
بیشرم کسی که شرم بادت!
چون تو خلفی به خاک بهتر
کز ناخلفی براوری سر
گیرم ز پدر به زندگانی
دوری طلبیدی از جوانی
چون مرد پدر ترا بقا باد
آخر کم از آنکه آری اش یاد؟
آیی به زیارتش زمانی
واری ز ترحمش نشانی
در پوزش تربتش پناهی
عذری ز روان او بخواهی
مجنون ز نوای آن کج آهنگ
نالید و خمید راست چون چنگ
خود را ز دریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد
ز آرام و قرار گشت خالی
تاگور پدر دوید حالی
چون شوشه ی تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بیهوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد
او خود همه ساله در ستم بود
کز گام نخست اسیر غم بود
آن کس که اسیر بیم گردد
چون باشد چون یتیم گردد
نومید شده ز دستگیری
با ذل یتیمی و اسیری
غلطید بران زمین زمانی
میجست ز هم نشین نشانی
چون غم خور خویش را نمییافت
از غم خوردن عنان نمیتافت
چندان ز مژه سرشک خون ریخت
کاندام زمین به خون برآمیخت
گفت ای پدر ای پدر کجائی
که افسر به پسر نمینمائی؟
ای غم خور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم
تو بی پسری صلاح دیدی
زان روی به خاک درکشیدی
من بیپدری ندیده بودم
تلخست کنون که آزمودم
سر کوفت دوریم مکن بیش
من خود خجلم ز کرده ی خویش
فریاد برآید از نهادم
که آید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من بکش خرامی
من توسن تو به بدلگامی
تو گوش مرا چو حلقه زر
من دور ز تو چو حلقه بر در
من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه سردی از تو گرمی
تو در غم جان من به صد درد
من گرد جهان گرفته ناورد
تو بستر من ز گرد رفته
من رفته به ترک خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده
من بر سر سنگی اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نکرده
من کشته درخت و بر نخورده
جان دوستی ترا به مردم
یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه ز دیده نیل پاشم
تا کور و کبود هر دو باشم
آه ای پدر آه از آنچه کردم
یک درد نه با هزار دردم
آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار به حلم نمیکنی وای
آزار تو راه ما مگیراد
ما را به گناه ما مگیراد
ای نور ده ستاره من
خوشنودی تست چاره من
ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی ز بنده خوشنود
گفتی جگر منی به تقدیر
وانگاه بدین جگر زنی تیر
گر من جگر توام منابم
چون بی نمکان مکن کبابم
زینسان جگرت به خون گشائی
تو در جگر زمین چرائی
خون جگرم خوری بدین روز
خوانی جگرم زهی جگر سوز
با من جگرت جگر خور افتاد
کاتش به چنین جگر در افتاد
گر در حق تو شدم گنه کار
گشتم به گناه خود گرفتار
گر پند به گوش در نکردم
از زخم تو گوشمال خوردم
زینگونه دریغ و آه میکرد
روزی به شبی سیاه میکرد
تا شب علم سیاه ننمود
نالهاش ز دهل زدن نیاسود
چون هاتف صبح دم برآورد
وز کوه شفق علم برآورد
اکسیری صبح کیمیاگر
کرد از دم خویش خاک را زر
آن خاک روان ز روی آن خاک
بر پشته نجد رفت غمناک
میکرد همان سرشک باری
اما به طریق سوکواری
میزد نفسی به شور بختی
میزیست به صد هزار سختی
میبرد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی
میرفت شکاری ای به نخجیر
بر نجد نشسته بود مجنون
چون بر سر تاج در مکنون
صیاد چو دید بر گذر شیر
بگشاد در او زبان چو شمشیر
پرسید ورا چو سوکواران
که:ای دور از اهل بیت و یاران!
فارغ که ز پیش تو پسی هست
یا جز لیلی ترا کسی هست
نه ز مادر و نه ز پدر به یادت
بیشرم کسی که شرم بادت!
چون تو خلفی به خاک بهتر
کز ناخلفی براوری سر
گیرم ز پدر به زندگانی
دوری طلبیدی از جوانی
چون مرد پدر ترا بقا باد
آخر کم از آنکه آری اش یاد؟
آیی به زیارتش زمانی
واری ز ترحمش نشانی
در پوزش تربتش پناهی
عذری ز روان او بخواهی
مجنون ز نوای آن کج آهنگ
نالید و خمید راست چون چنگ
خود را ز دریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد
ز آرام و قرار گشت خالی
تاگور پدر دوید حالی
چون شوشه ی تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بیهوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد
او خود همه ساله در ستم بود
کز گام نخست اسیر غم بود
آن کس که اسیر بیم گردد
چون باشد چون یتیم گردد
نومید شده ز دستگیری
با ذل یتیمی و اسیری
غلطید بران زمین زمانی
میجست ز هم نشین نشانی
چون غم خور خویش را نمییافت
از غم خوردن عنان نمیتافت
چندان ز مژه سرشک خون ریخت
کاندام زمین به خون برآمیخت
گفت ای پدر ای پدر کجائی
که افسر به پسر نمینمائی؟
ای غم خور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم
تو بی پسری صلاح دیدی
زان روی به خاک درکشیدی
من بیپدری ندیده بودم
تلخست کنون که آزمودم
سر کوفت دوریم مکن بیش
من خود خجلم ز کرده ی خویش
فریاد برآید از نهادم
که آید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من بکش خرامی
من توسن تو به بدلگامی
تو گوش مرا چو حلقه زر
من دور ز تو چو حلقه بر در
من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه سردی از تو گرمی
تو در غم جان من به صد درد
من گرد جهان گرفته ناورد
تو بستر من ز گرد رفته
من رفته به ترک خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده
من بر سر سنگی اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نکرده
من کشته درخت و بر نخورده
جان دوستی ترا به مردم
یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه ز دیده نیل پاشم
تا کور و کبود هر دو باشم
آه ای پدر آه از آنچه کردم
یک درد نه با هزار دردم
آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار به حلم نمیکنی وای
آزار تو راه ما مگیراد
ما را به گناه ما مگیراد
ای نور ده ستاره من
خوشنودی تست چاره من
ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی ز بنده خوشنود
گفتی جگر منی به تقدیر
وانگاه بدین جگر زنی تیر
گر من جگر توام منابم
چون بی نمکان مکن کبابم
زینسان جگرت به خون گشائی
تو در جگر زمین چرائی
خون جگرم خوری بدین روز
خوانی جگرم زهی جگر سوز
با من جگرت جگر خور افتاد
کاتش به چنین جگر در افتاد
گر در حق تو شدم گنه کار
گشتم به گناه خود گرفتار
گر پند به گوش در نکردم
از زخم تو گوشمال خوردم
زینگونه دریغ و آه میکرد
روزی به شبی سیاه میکرد
تا شب علم سیاه ننمود
نالهاش ز دهل زدن نیاسود
چون هاتف صبح دم برآورد
وز کوه شفق علم برآورد
اکسیری صبح کیمیاگر
کرد از دم خویش خاک را زر
آن خاک روان ز روی آن خاک
بر پشته نجد رفت غمناک
میکرد همان سرشک باری
اما به طریق سوکواری
میزد نفسی به شور بختی
میزیست به صد هزار سختی
میبرد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۳ - انس مجنون با وحوش و سباع
صاحب خبر فسانه پرداز
زین قصه خبر چنین کند باز
کان دشت بساط کوه بالین
ریحان سراچه سفالین
از سوک پدر چو باز پرداخت
آواره به کوه و دشت میتاخت
روزی ز طریده گاه آن دشت
بر خاک دیار یار بگذشت
دید از قلم وفا سرشته
لیلی مجنون به هم نوشته
ناخن زد و آن ورق خراشید
خود ماند و رفیق را تراشید
گفتند نظارگاه چه رایست
کز هر دو رقم یکی بجایست
گفتا رقمی به ار پس افتد
کز ما دو رقم یکی بس افتد
چون عاشق را کسی بکارد
معشوقه از او برون تراود
گفتند چراست در میانه
او کم شده و تو بر نشانه
گفتا که به پیش من نه نیکوست
کاین دل شده مغز باشد او پوست
من به که نقاب دوست باشم
یا بر سر مغز پوست باشم
این گفت و گذشت از آن گذرگاه
چون رابعه رفت راه و بیراه
میخواند چو عاشقان نسیبی
میجست علاج را طبیبی
وحشی شده و رسن گسسته
وز طعنه و خوی خلق رسته
خو کرده چو وحشیان صحرا
با بیخ نباتهای خضرا
نه خوی دد و نه حیطه دام
با دام و ددش هماره آرام
آورده به حفظ دور باشی
از شیر و گوزن خواجه تاشی
هر وحش که بود در بیابان
در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشگرگاهی کشیده بر راه
ایشان همه گشته بنده فرمان
او بر همه شاه چون سلیمان
از پر عقاب سایبانش
در سایه کرکس استخوانش
شاهیش به غایتی رسیده
کز خوی ددان ددی بریده
افتاده ز میش گرگ را زور
برداشته شیر پنجه از گور
سگ با خرگوش صلح کرده
آهو بره شیر شیر خورده
او میشد جان به کف گرفته
وایشان پس و پیش صف گرفته
از خوابگهش گهی که خفتی
روباه به دم زمین برفتی
آهو به مغمزی دویدی
پایش به کنار در کشیدی
بر گردن گور تکیه دادی
بر ران گوزن سر نهادی
زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران کشیده شمشیر
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری
درنده پلنگ وحش زاده
از خوی پلنگی اوفتاده
زین یاو گیان دشت پیمای
گردش دو سه صف کشیده بر پای
او چون ملکان جناح بسته
در قلبگه ددان نشسته
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار
آنرا که رضای او ندیدند
حالیش درندگان دریدند
وآنرا که بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن
او چه ز آشنا چه از خویش
بیدستوری کس نشد پیش
در موکب آن جریده رانان
میرفت چو با گله شبانان
با وحش چو وحش گشته هم دست
کز وحش به وحش میتوان رست
مردم به تعجب از حسابش
وز رفتن وحش در رکابش
هرجا که هوس رسیدهای بود
تا دیده بر او نزد نیاسود
هر روز مسافری ز راهی
کردی بر او قرارگاهی
آوردی ازان خورش که شاید
تا روزه نذر از او گشاید
وان حرم نشین چرم شیران
بد دل کن جمله دلیران
یک ذره از آن نواله خوردی
باقی به دادن حواله کردی
از بس که ربیعی و تموزی
دادی به ددان برات روزی
هر دد که بدید سجده کردش
روزی ده خویشتن شمردش
پیرامن او دویدن دد
بود از پی کسب روزی خود
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را به بنده سازد
با سگ چو سخا کند مجوسی
سگ گربه شود به چاپلوسی
در قصه شنیدهام که باری
بود است به مرو تاجداری
در سلسله داشتی سگی چند
دیوانه فش و چو دیو در بند
هر یک به صلابت گرازی
برده سر اشتری به گازی
شه چون شدی از کسی بر آزار
دادیش بدان سگان خونخوار
هرکس که ز شاه بیامان بود
آوردن و خوردنش همان بود
بود از ندمای شه جوانی
در هر هنری تمام دانی
ترسید که شاه آشنا سوز
بیگانه شود بدو یکی روز
آهوی ورا به سگ نماید
در نیش سگانش آزماید
از بیم سگان برفت پیشی
با سگبانان گرفت خویشی
هر روز شدی و گوسفندی
در مطرح آن سگان فکندی
چندان بنواختشان بدان سان
کان دشواری بدو شد آسان
از منت دست زیر پایش
گشتند سگان مطیع رایش
روزی به طریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی
فرمود به سگ دلان درگاه
تا پیش سگان برندش از راه
وان سگمنشان سگی نمودند
چون سگ به تبر کش ربودند
بستند و بدان سگانش دادند
خود دور شدند و ایستادند
وآن شیر سگان آهنین چنگ
کردند نخست بر وی آهنگ
چون منعم خود شناختندش
دم لابه کنان نواختندش
گردش همه دست بند بستند
سر بر سر دستها نشستند
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز
چون روز سپید روی بنمود
سیفور سیاه شد زراندود
شد شاه ز کار خود پشیمان
غمگین شد و گفت با ندیمان
کان آهوی بی گناه را دوش
دادم به سگ اینت خواب خرگوش
بینید که آن سگان چه کردند
اندام ورا چگونه خوردند
سگبان چو از این سخن شد آگاه
آمد بر شاه و گفت کایشاه
این شخص نه آدمی فرشته است
کایزد ز کرامتش سرشته است
برخیز و بیا ببین در آن نور
تا صنع خدای بینی از دور
او در دهن سگان نشسته
دندان سگان به مهر بسته
زان گرگ سگان اژدها روی
نازرده بر او یکی سر موی
شه کرد شتاب تا شتابند
آن گم شده را مگر بیابند
بردند موکلان راهش
از سلک سگان به صدر شاهش
شه ماند شگفت کان جوانمرد
چون بود کزان سگان نیازرد
گریان گریان به پای برخاست
صد عذر به آب چشم ازو خواست
گفتا که سبب چه بود بنمای
کاین یک نفس تو ماند بر جای
گفتا سبب آنکه پیش ازین بند
دادم به سگان نوالهای چند
ایشان به نوالهای که خوردند
با من لب خود به مهر کردند
ده سال غلامی تو کردم
این بود بری که از تو خوردم
دادی به سگانم از یک آزار
و این بد که بند سگ آشنا خوار
سگ دوست شد و تو آشنانه
سگ را حق حرمت و ترا نه
سگ صلح کند به استخوانی
ناکس نکند وفا به جانی
چون دید شه آن شگفت کاری
کز مردمی است رستگاری
هشیار شد از خمار مستی
بگذاشت سگی و سگپرستی
مقصودم از این حکایت آنست
کاحسان و دهش حصار جانست
مجنون که بدان ددان خورش داد
کرد از پی خود حصاری آباد
ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند
گر خاست و گر نشست حالی
آن موکب از او نبود خالی
تو نیز گر آن کنی که او کرد
خوناب جهان نبایدت خورد
همخوان تو گر خلیفه نامست
چون از تو خورد ترا غلامست
زین قصه خبر چنین کند باز
کان دشت بساط کوه بالین
ریحان سراچه سفالین
از سوک پدر چو باز پرداخت
آواره به کوه و دشت میتاخت
روزی ز طریده گاه آن دشت
بر خاک دیار یار بگذشت
دید از قلم وفا سرشته
لیلی مجنون به هم نوشته
ناخن زد و آن ورق خراشید
خود ماند و رفیق را تراشید
گفتند نظارگاه چه رایست
کز هر دو رقم یکی بجایست
گفتا رقمی به ار پس افتد
کز ما دو رقم یکی بس افتد
چون عاشق را کسی بکارد
معشوقه از او برون تراود
گفتند چراست در میانه
او کم شده و تو بر نشانه
گفتا که به پیش من نه نیکوست
کاین دل شده مغز باشد او پوست
من به که نقاب دوست باشم
یا بر سر مغز پوست باشم
این گفت و گذشت از آن گذرگاه
چون رابعه رفت راه و بیراه
میخواند چو عاشقان نسیبی
میجست علاج را طبیبی
وحشی شده و رسن گسسته
وز طعنه و خوی خلق رسته
خو کرده چو وحشیان صحرا
با بیخ نباتهای خضرا
نه خوی دد و نه حیطه دام
با دام و ددش هماره آرام
آورده به حفظ دور باشی
از شیر و گوزن خواجه تاشی
هر وحش که بود در بیابان
در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشگرگاهی کشیده بر راه
ایشان همه گشته بنده فرمان
او بر همه شاه چون سلیمان
از پر عقاب سایبانش
در سایه کرکس استخوانش
شاهیش به غایتی رسیده
کز خوی ددان ددی بریده
افتاده ز میش گرگ را زور
برداشته شیر پنجه از گور
سگ با خرگوش صلح کرده
آهو بره شیر شیر خورده
او میشد جان به کف گرفته
وایشان پس و پیش صف گرفته
از خوابگهش گهی که خفتی
روباه به دم زمین برفتی
آهو به مغمزی دویدی
پایش به کنار در کشیدی
بر گردن گور تکیه دادی
بر ران گوزن سر نهادی
زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران کشیده شمشیر
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری
درنده پلنگ وحش زاده
از خوی پلنگی اوفتاده
زین یاو گیان دشت پیمای
گردش دو سه صف کشیده بر پای
او چون ملکان جناح بسته
در قلبگه ددان نشسته
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار
آنرا که رضای او ندیدند
حالیش درندگان دریدند
وآنرا که بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن
او چه ز آشنا چه از خویش
بیدستوری کس نشد پیش
در موکب آن جریده رانان
میرفت چو با گله شبانان
با وحش چو وحش گشته هم دست
کز وحش به وحش میتوان رست
مردم به تعجب از حسابش
وز رفتن وحش در رکابش
هرجا که هوس رسیدهای بود
تا دیده بر او نزد نیاسود
هر روز مسافری ز راهی
کردی بر او قرارگاهی
آوردی ازان خورش که شاید
تا روزه نذر از او گشاید
وان حرم نشین چرم شیران
بد دل کن جمله دلیران
یک ذره از آن نواله خوردی
باقی به دادن حواله کردی
از بس که ربیعی و تموزی
دادی به ددان برات روزی
هر دد که بدید سجده کردش
روزی ده خویشتن شمردش
پیرامن او دویدن دد
بود از پی کسب روزی خود
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را به بنده سازد
با سگ چو سخا کند مجوسی
سگ گربه شود به چاپلوسی
در قصه شنیدهام که باری
بود است به مرو تاجداری
در سلسله داشتی سگی چند
دیوانه فش و چو دیو در بند
هر یک به صلابت گرازی
برده سر اشتری به گازی
شه چون شدی از کسی بر آزار
دادیش بدان سگان خونخوار
هرکس که ز شاه بیامان بود
آوردن و خوردنش همان بود
بود از ندمای شه جوانی
در هر هنری تمام دانی
ترسید که شاه آشنا سوز
بیگانه شود بدو یکی روز
آهوی ورا به سگ نماید
در نیش سگانش آزماید
از بیم سگان برفت پیشی
با سگبانان گرفت خویشی
هر روز شدی و گوسفندی
در مطرح آن سگان فکندی
چندان بنواختشان بدان سان
کان دشواری بدو شد آسان
از منت دست زیر پایش
گشتند سگان مطیع رایش
روزی به طریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی
فرمود به سگ دلان درگاه
تا پیش سگان برندش از راه
وان سگمنشان سگی نمودند
چون سگ به تبر کش ربودند
بستند و بدان سگانش دادند
خود دور شدند و ایستادند
وآن شیر سگان آهنین چنگ
کردند نخست بر وی آهنگ
چون منعم خود شناختندش
دم لابه کنان نواختندش
گردش همه دست بند بستند
سر بر سر دستها نشستند
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز
چون روز سپید روی بنمود
سیفور سیاه شد زراندود
شد شاه ز کار خود پشیمان
غمگین شد و گفت با ندیمان
کان آهوی بی گناه را دوش
دادم به سگ اینت خواب خرگوش
بینید که آن سگان چه کردند
اندام ورا چگونه خوردند
سگبان چو از این سخن شد آگاه
آمد بر شاه و گفت کایشاه
این شخص نه آدمی فرشته است
کایزد ز کرامتش سرشته است
برخیز و بیا ببین در آن نور
تا صنع خدای بینی از دور
او در دهن سگان نشسته
دندان سگان به مهر بسته
زان گرگ سگان اژدها روی
نازرده بر او یکی سر موی
شه کرد شتاب تا شتابند
آن گم شده را مگر بیابند
بردند موکلان راهش
از سلک سگان به صدر شاهش
شه ماند شگفت کان جوانمرد
چون بود کزان سگان نیازرد
گریان گریان به پای برخاست
صد عذر به آب چشم ازو خواست
گفتا که سبب چه بود بنمای
کاین یک نفس تو ماند بر جای
گفتا سبب آنکه پیش ازین بند
دادم به سگان نوالهای چند
ایشان به نوالهای که خوردند
با من لب خود به مهر کردند
ده سال غلامی تو کردم
این بود بری که از تو خوردم
دادی به سگانم از یک آزار
و این بد که بند سگ آشنا خوار
سگ دوست شد و تو آشنانه
سگ را حق حرمت و ترا نه
سگ صلح کند به استخوانی
ناکس نکند وفا به جانی
چون دید شه آن شگفت کاری
کز مردمی است رستگاری
هشیار شد از خمار مستی
بگذاشت سگی و سگپرستی
مقصودم از این حکایت آنست
کاحسان و دهش حصار جانست
مجنون که بدان ددان خورش داد
کرد از پی خود حصاری آباد
ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند
گر خاست و گر نشست حالی
آن موکب از او نبود خالی
تو نیز گر آن کنی که او کرد
خوناب جهان نبایدت خورد
همخوان تو گر خلیفه نامست
چون از تو خورد ترا غلامست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۷ - آمدن سلیم عامری خال مجنون به دیدن او
صراف سخن به لفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر
گز نقد کنان حال مجنون
پیری سره بود خال مجنون
صاحب هنری حلالزاده
هم خاسته و هم اوفتاده
در نام سلیم عامری بود
در چارهگری چو سامری بود
آن بر همه ریش مرهم او
بودی همه ساله در غم او
هر ماه ز جامه و طعامش
بردی همه آلتی تمامش
یک روز نشست بر نجیبی
شد در طلب چنان غریبی
میتاخت نجیب دشت بر دشت
دیوانه چو دیو باد میگشت
تا یافت ورا به کنج کوهی
آزاد ز بند هر گروهی
بر وحشت خلق راه بسته
وحشی دو سه گرد او نشسته
دادش چو مسافران رنجور
از بیم دادن سلامی از دور
مجنون ز شنیدن سلامش
پرسید نشان و جست نامش
گفتا که منم سلیم عامر
سرکوب زمانه مقامر
خال تو ولی ز روی تو فرد
روی تو به خال نیست در خورد
تو خود همه چهره خال گشتی
یعنی حبشی مثال گشتی
مجنون چو شناخت پیش خواندش
هم زانوی خویشتن نشاندش
جستن خبری ز هر نشانی
وآسود به صحبتش زمانی
چون یافت سلیمش آنچنان عور
بی گور و کفن میان آن گور
آن جامه تن که داشت دربار
آورد و نمود عذر بسیار
کاین جامه حلالیست در پوش
با من به حلال زادگی کوش
گفتا تن من ز جامه دور است
کاین آتش تیزو آن بخور است
پندار در او نظاره کردم
پوشیدم و باز پاره کردم
از بس که سلیم باز کوشید
آن جامه چنانکه بود پوشید
آورد سبک طعام در پیش
حلوا و کلیچه از عدد بیش
چندانکه در او نمود ناله
زان سفره نخورد یک نواله
بود او ز نواله خوردن آزاد
زو میستد و به وحش میداد
پرسید سلیم کی جگر سوز
آخر تو چه میخوری شب و روز
از طعمه تواند آدمی زیست
گر آدمی طعام تو چیست
گفت ای چو دلم سلیم نامت
توقیع سلامتم سلامت
از بیخورشی تنم فسرده است
نیروی خورندگیش مرده است
خو باز بریدم از خورشها
فارغ شدهام ز پرورشها
در نای گلوم نان نگنجد
گر زانکه فرو برم برنجد
زینسان که منم بدین نزاری
مستغنیم از طعام خواری
اما نگذارم از خورش دست
گر من نخورم خورندهای هست
خوردی که خورد گوزن یا شیر
ایشان خایند و من شوم سیر
چون دید سلیم کان هنرمند
از نان به گیاه گشته خرسند
بر رغبت آن درشت خواری
کردش به جواب نرم یاری
کز خوردن دانهای ایام
بس مرغ که اوفتاد در دام
آنرا که هوای دانه بیشست
رنج و خطر زمانه بیشست
هر کوچو تو قانع گیاهست
در عالم خویش پادشاهست
روزی ملکی ز نامداران
میرفت برسم شهریاران
بر خانه زاهدی گذر داشت
کان زاهد از آن جهان خبر داشت
آمد عجبش که آنچنان مرد
ماوا گه خود خراب چون کرد
پرسید ز خاصگان خود شاه
کاین شخص چه میکند در اینراه
خوردش چه و خوابگاه او چیست
اندازهاش تا کجا و او کیست
گفتند که زاهدیست مشهور
از خواب جدا و از خورش دور
از خلق جهان گرفته دوری
در ساخته با چنین صبوری
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند
حاجب سوی زاهد آمد از راه
تا آوردش به خدمت شاه
گفت ای از جهان بریده پیوند
گشته به چنین خراب خرسند
یاری نه چه میکنی در این کار
قوتی نه چه میخوری در این غار
زاهد قدری گیاه سوده
از مطرح آهوان دروده
برداشت بدو که خوردم اینست
ره توشه و ره نوردم اینست
حاجب ز غرور پادشائی
گفتش که در این بلا چرائی
گر خدمت شاه ما کنی ساز
از خوردن این گیا رهی باز
زاهد گفتا چه جای اینست
این نیست گیا گل انگبینست
گر تو سر این گیا بیابی
از خدمت شاه سر بتابی
شه چو نه سخنی شنید از این دست
شد گرم و زبارگی فروجست
در پای رضای زاهد افتاد
میکرد دعا و بوسه میداد
خرسند همیشه نازنینست
خرسندی را ولایت اینست
مجنون ز نشاط این فسانه
برجست و نشست شادمانه
دل داد به دوستان زمانی
پرسید ز هر کسی نشانی
وانگاه گرفت گریه در پیش
پرسید ز حال مادر خویش
کان مرغ شکسته بال چونست
کارش چه رسید و حال چونست
با اینکه ازو سیاه رویم
هم هندوک سیاه اویم
رنجور تن است یا تنومند
هستم به جمالش آرزومند
چون دید سلیم کام جگر ریش
دارد سر مهر مادر خویش
بی کان نگذاشت گوهرش را
آورد ز خانه مادرش را
در رشته چنین کشید گوهر
گز نقد کنان حال مجنون
پیری سره بود خال مجنون
صاحب هنری حلالزاده
هم خاسته و هم اوفتاده
در نام سلیم عامری بود
در چارهگری چو سامری بود
آن بر همه ریش مرهم او
بودی همه ساله در غم او
هر ماه ز جامه و طعامش
بردی همه آلتی تمامش
یک روز نشست بر نجیبی
شد در طلب چنان غریبی
میتاخت نجیب دشت بر دشت
دیوانه چو دیو باد میگشت
تا یافت ورا به کنج کوهی
آزاد ز بند هر گروهی
بر وحشت خلق راه بسته
وحشی دو سه گرد او نشسته
دادش چو مسافران رنجور
از بیم دادن سلامی از دور
مجنون ز شنیدن سلامش
پرسید نشان و جست نامش
گفتا که منم سلیم عامر
سرکوب زمانه مقامر
خال تو ولی ز روی تو فرد
روی تو به خال نیست در خورد
تو خود همه چهره خال گشتی
یعنی حبشی مثال گشتی
مجنون چو شناخت پیش خواندش
هم زانوی خویشتن نشاندش
جستن خبری ز هر نشانی
وآسود به صحبتش زمانی
چون یافت سلیمش آنچنان عور
بی گور و کفن میان آن گور
آن جامه تن که داشت دربار
آورد و نمود عذر بسیار
کاین جامه حلالیست در پوش
با من به حلال زادگی کوش
گفتا تن من ز جامه دور است
کاین آتش تیزو آن بخور است
پندار در او نظاره کردم
پوشیدم و باز پاره کردم
از بس که سلیم باز کوشید
آن جامه چنانکه بود پوشید
آورد سبک طعام در پیش
حلوا و کلیچه از عدد بیش
چندانکه در او نمود ناله
زان سفره نخورد یک نواله
بود او ز نواله خوردن آزاد
زو میستد و به وحش میداد
پرسید سلیم کی جگر سوز
آخر تو چه میخوری شب و روز
از طعمه تواند آدمی زیست
گر آدمی طعام تو چیست
گفت ای چو دلم سلیم نامت
توقیع سلامتم سلامت
از بیخورشی تنم فسرده است
نیروی خورندگیش مرده است
خو باز بریدم از خورشها
فارغ شدهام ز پرورشها
در نای گلوم نان نگنجد
گر زانکه فرو برم برنجد
زینسان که منم بدین نزاری
مستغنیم از طعام خواری
اما نگذارم از خورش دست
گر من نخورم خورندهای هست
خوردی که خورد گوزن یا شیر
ایشان خایند و من شوم سیر
چون دید سلیم کان هنرمند
از نان به گیاه گشته خرسند
بر رغبت آن درشت خواری
کردش به جواب نرم یاری
کز خوردن دانهای ایام
بس مرغ که اوفتاد در دام
آنرا که هوای دانه بیشست
رنج و خطر زمانه بیشست
هر کوچو تو قانع گیاهست
در عالم خویش پادشاهست
روزی ملکی ز نامداران
میرفت برسم شهریاران
بر خانه زاهدی گذر داشت
کان زاهد از آن جهان خبر داشت
آمد عجبش که آنچنان مرد
ماوا گه خود خراب چون کرد
پرسید ز خاصگان خود شاه
کاین شخص چه میکند در اینراه
خوردش چه و خوابگاه او چیست
اندازهاش تا کجا و او کیست
گفتند که زاهدیست مشهور
از خواب جدا و از خورش دور
از خلق جهان گرفته دوری
در ساخته با چنین صبوری
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند
حاجب سوی زاهد آمد از راه
تا آوردش به خدمت شاه
گفت ای از جهان بریده پیوند
گشته به چنین خراب خرسند
یاری نه چه میکنی در این کار
قوتی نه چه میخوری در این غار
زاهد قدری گیاه سوده
از مطرح آهوان دروده
برداشت بدو که خوردم اینست
ره توشه و ره نوردم اینست
حاجب ز غرور پادشائی
گفتش که در این بلا چرائی
گر خدمت شاه ما کنی ساز
از خوردن این گیا رهی باز
زاهد گفتا چه جای اینست
این نیست گیا گل انگبینست
گر تو سر این گیا بیابی
از خدمت شاه سر بتابی
شه چو نه سخنی شنید از این دست
شد گرم و زبارگی فروجست
در پای رضای زاهد افتاد
میکرد دعا و بوسه میداد
خرسند همیشه نازنینست
خرسندی را ولایت اینست
مجنون ز نشاط این فسانه
برجست و نشست شادمانه
دل داد به دوستان زمانی
پرسید ز هر کسی نشانی
وانگاه گرفت گریه در پیش
پرسید ز حال مادر خویش
کان مرغ شکسته بال چونست
کارش چه رسید و حال چونست
با اینکه ازو سیاه رویم
هم هندوک سیاه اویم
رنجور تن است یا تنومند
هستم به جمالش آرزومند
چون دید سلیم کام جگر ریش
دارد سر مهر مادر خویش
بی کان نگذاشت گوهرش را
آورد ز خانه مادرش را
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴۳ - وفات یافتن ابن سلام شوهر لیلی
هر نکته که بر نشان کاریست
در وی به ضرورت اختیاریست
در جنبش هر چه هست موجود
درجی است ز درجهای مقصود
کاغذ ورق دو روی دارد
کاماجگه از دو سوی دارد
زین سوی ورق شمار تدبیر
زانسوی دگر حساب تقدیر
کم یابد کاتب قلم راست
آن هر دو حساب را به هم راست
بس گل که تو گل کنی شمارش
بینی به گزند خویش خارش
بس خوشه حصرم از نمایش
کانگور بود به آزمایش
بس گرسنگی که سستی آرد
در هاضمه تندرستی آرد
بر وفق چنین خلاف کاری
تسلیم به از ستیزه کاری
القصه، چو قصه این چنین است
پندار که سر که انگبین است
لیلی که چراغ دلبران بود
رنج خود و گنج دیگران بود
گنجی که کشیده بود ماری
از حلقه به گرد او حصاری
گرچه گهری گرانبها بود
چون مه به دهان اژدها بود
میزیست در آن شکنجه تنگ
چون دانه لعل در دل سنگ
میکرد به چابکی شکیبی
میداد فریب را فریبی
شویش همه روز پاس میداشت
میخورد غم و سپاس میداشت
در صحبت او بت پریزاد
مانند پری به بند پولاد
تا شوی برش نبود نالید
چون شوی رسید دیده مالید
تا صافی بود نوحه میکرد
چون درد رسید درد میخورد
میخواست کزان غم آشکارا
گرید نفسی نداشت یارا
ز اندوه نهفته جان بکاهد
کاهیدن جان خود که خواهد
از حشمت شوی و شرم خویشان
میبود چو زلف خود پریشان
پیگانه چو دور گشتی از راه
برخاستی از ستون خرگاه
چندان بگریستی بر آن جای
کز گریه در او فتادی از پای
چون بانگ پی آمدی به گوشش
ماندی به شکنجه در خروشش
چون شمع به چابکی نشستی
وان گریه به خنده در شکستی
این بینمکی فلک همیکرد
وان خوش نمک این جگر همیخورد
تا گردش دور بیمدارا
کردش عمل خود آشکارا
شد شوی وی از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس بیمار
افتاد مزاج از استقامت
رفت ابن سلام را سلامت
در تن تب تیز کارگر شد
تابش بره دماغ بر شد
راحت ز مراج رخت بربست
قرابه اعتدال بشکست
قاروره شناس نبض بفشرد
قاروره شناخت رنج او برد
میداد به لطف سازگاری
در تربیت مزاج یاری
تا دور شد از مزاج سستی
پیدا شد راه تندرستی
بیمار چو اندکی بهی یافت
در شخص نزار فربهی یافت
پرهیز نکرد از آنچه بد بود
وان کرده نه برقرار خود بود
پرهیز نه دفع یک گزند است
در راحت و رنج سودمند است
در راحت ازو ثبات یابند
وز رنج بدو نجات یابند
چون وقت بهی در آن تب تیز
پرهیز شکن شکست پرهیز
تب باز ملازم نفس گشت
بیماری رفته باز پس گشت
آن تن که به زخم اول افتاد
زخم دگرش به باد بر داد
وان گل که به آب اول آلود
آبی دگرش رسید و پالود
یک زلزله از نخست برخاست
دیوار دریده شد چپ و راست
چون زلزله دگر برآمد
دیوار شکسته بر سر آمد
روزی دو سه آن جوان رنجور
میزد نفسی ز عاقبت دور
چون شد نفسش به سینه در تنگ
زد شیشه باد بر دو سر سنگ
افشاند چوم باد بر جهان دست
جانش ز شکنجه جهان رست
او رفت و رویم و کس نماند
وامی که جهان دهد ستاند
از وام جهان اگر گیاهیست
میترس که شوخ وام خواهیست
میکوش که وام او گزاری
تا باز رهی ز وامداری
منشین که نشستن اندر این وام
مسمار تنست و میخ اندام
بر گوهر خویش بشکن این درج
بر پر چو کبوتران از این برج
کاین هفت خدنگ چار بیخی
وین نه سپر هزار میخی
با حربه مرگ اگر ستیزند
افتند چنانکه بر نخیزند
هر صبح کز این رواق دلکش
در خرمن عالم افتد آتش
هر شام کز این خم گلآلود
بر خنبره فلک شود دود
تعلیم گر تو شد که اینجای
آتشکدهایست دود پیمای
لیلی ز فراق شوی بیکام
میجست ز جا چو گور از دام
از رفتنش ارچه سود سنجید
با اینهمه شوی بود رنجید
میکرد ز بهر شوی فریاد
وآورده نهفته دوست را یاد
از محنت دوست موی میکند
اما به طفیل شوی میکند
اشک از پی دوست دانه میکرد
شوی شده را بهانه میکرد
بر شوی ز شیونی که خواندی
در شیوه دوست نکته راندی
شویش ز برون پوست بودی
مغزش همه دوست دوست بودی
رسم عربست کز پس شوی
ننماید زن به هیچکس روی
سالی دو به خانه در نشیند
او در کس و کس در او نبیند
نالد به تضرعی که داند
بیتی به مراد خویش خواند
لیلی به چنین بهانه حالی
خرگاه ز خلق کرد خالی
بر قاعده مصیبت شوی
با غم بنشست روی در روی
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه
میبرد به شرط سوگواری
بر هفت فلک خروش و زاری
شوریدگی دلیر میکرد
خود را به تپانچه سیر میکرد
میزد نفسی چنانکه میخواست
خوف و خطرش ز راه برخاست
در وی به ضرورت اختیاریست
در جنبش هر چه هست موجود
درجی است ز درجهای مقصود
کاغذ ورق دو روی دارد
کاماجگه از دو سوی دارد
زین سوی ورق شمار تدبیر
زانسوی دگر حساب تقدیر
کم یابد کاتب قلم راست
آن هر دو حساب را به هم راست
بس گل که تو گل کنی شمارش
بینی به گزند خویش خارش
بس خوشه حصرم از نمایش
کانگور بود به آزمایش
بس گرسنگی که سستی آرد
در هاضمه تندرستی آرد
بر وفق چنین خلاف کاری
تسلیم به از ستیزه کاری
القصه، چو قصه این چنین است
پندار که سر که انگبین است
لیلی که چراغ دلبران بود
رنج خود و گنج دیگران بود
گنجی که کشیده بود ماری
از حلقه به گرد او حصاری
گرچه گهری گرانبها بود
چون مه به دهان اژدها بود
میزیست در آن شکنجه تنگ
چون دانه لعل در دل سنگ
میکرد به چابکی شکیبی
میداد فریب را فریبی
شویش همه روز پاس میداشت
میخورد غم و سپاس میداشت
در صحبت او بت پریزاد
مانند پری به بند پولاد
تا شوی برش نبود نالید
چون شوی رسید دیده مالید
تا صافی بود نوحه میکرد
چون درد رسید درد میخورد
میخواست کزان غم آشکارا
گرید نفسی نداشت یارا
ز اندوه نهفته جان بکاهد
کاهیدن جان خود که خواهد
از حشمت شوی و شرم خویشان
میبود چو زلف خود پریشان
پیگانه چو دور گشتی از راه
برخاستی از ستون خرگاه
چندان بگریستی بر آن جای
کز گریه در او فتادی از پای
چون بانگ پی آمدی به گوشش
ماندی به شکنجه در خروشش
چون شمع به چابکی نشستی
وان گریه به خنده در شکستی
این بینمکی فلک همیکرد
وان خوش نمک این جگر همیخورد
تا گردش دور بیمدارا
کردش عمل خود آشکارا
شد شوی وی از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس بیمار
افتاد مزاج از استقامت
رفت ابن سلام را سلامت
در تن تب تیز کارگر شد
تابش بره دماغ بر شد
راحت ز مراج رخت بربست
قرابه اعتدال بشکست
قاروره شناس نبض بفشرد
قاروره شناخت رنج او برد
میداد به لطف سازگاری
در تربیت مزاج یاری
تا دور شد از مزاج سستی
پیدا شد راه تندرستی
بیمار چو اندکی بهی یافت
در شخص نزار فربهی یافت
پرهیز نکرد از آنچه بد بود
وان کرده نه برقرار خود بود
پرهیز نه دفع یک گزند است
در راحت و رنج سودمند است
در راحت ازو ثبات یابند
وز رنج بدو نجات یابند
چون وقت بهی در آن تب تیز
پرهیز شکن شکست پرهیز
تب باز ملازم نفس گشت
بیماری رفته باز پس گشت
آن تن که به زخم اول افتاد
زخم دگرش به باد بر داد
وان گل که به آب اول آلود
آبی دگرش رسید و پالود
یک زلزله از نخست برخاست
دیوار دریده شد چپ و راست
چون زلزله دگر برآمد
دیوار شکسته بر سر آمد
روزی دو سه آن جوان رنجور
میزد نفسی ز عاقبت دور
چون شد نفسش به سینه در تنگ
زد شیشه باد بر دو سر سنگ
افشاند چوم باد بر جهان دست
جانش ز شکنجه جهان رست
او رفت و رویم و کس نماند
وامی که جهان دهد ستاند
از وام جهان اگر گیاهیست
میترس که شوخ وام خواهیست
میکوش که وام او گزاری
تا باز رهی ز وامداری
منشین که نشستن اندر این وام
مسمار تنست و میخ اندام
بر گوهر خویش بشکن این درج
بر پر چو کبوتران از این برج
کاین هفت خدنگ چار بیخی
وین نه سپر هزار میخی
با حربه مرگ اگر ستیزند
افتند چنانکه بر نخیزند
هر صبح کز این رواق دلکش
در خرمن عالم افتد آتش
هر شام کز این خم گلآلود
بر خنبره فلک شود دود
تعلیم گر تو شد که اینجای
آتشکدهایست دود پیمای
لیلی ز فراق شوی بیکام
میجست ز جا چو گور از دام
از رفتنش ارچه سود سنجید
با اینهمه شوی بود رنجید
میکرد ز بهر شوی فریاد
وآورده نهفته دوست را یاد
از محنت دوست موی میکند
اما به طفیل شوی میکند
اشک از پی دوست دانه میکرد
شوی شده را بهانه میکرد
بر شوی ز شیونی که خواندی
در شیوه دوست نکته راندی
شویش ز برون پوست بودی
مغزش همه دوست دوست بودی
رسم عربست کز پس شوی
ننماید زن به هیچکس روی
سالی دو به خانه در نشیند
او در کس و کس در او نبیند
نالد به تضرعی که داند
بیتی به مراد خویش خواند
لیلی به چنین بهانه حالی
خرگاه ز خلق کرد خالی
بر قاعده مصیبت شوی
با غم بنشست روی در روی
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه
میبرد به شرط سوگواری
بر هفت فلک خروش و زاری
شوریدگی دلیر میکرد
خود را به تپانچه سیر میکرد
میزد نفسی چنانکه میخواست
خوف و خطرش ز راه برخاست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴۶ - ختم کتاب به نام شروانشاه
شاها ملکا جهان پناها
یک شاه نه بل هزار شاها
جمشید یکم به تختگیری
خورشید دوم به بینظیری
شروانشه کیقباد پیکر
خاقان کبیر ابوالمظفر
نی شروانشاه بل جهانشاه
کیخسرو ثانی اختسان شاه
ای ختم قران پادشاهی
بیخاتم تو مباد شاهی
روزی که به طالع مبارک
بیرون بری از سپهر تارک
مشغول شوی به شادمانی
وین نامه نغز را بخوانی
از پیکر این عروس فکری
گه گنج بری و گاه بکری
آن باد که در پسند کوشی
ز احسنت خودش پرند پوشی
در کردن این چنین تفضل
از تو کرم وز من تو کل
گرچه دل پاک و بخت فیروز
هستند تو را نصیحت آموز
زین ناصح نصرت آلهی
بشنو دو سه حرف صبحگاهی
بر کام جهان جهان بپرداز
کان به که تومانی از جهان باز
ملکی که سزای رایت تست
خود در حرم ولایت تست
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد
کاریکه صلاح دولت تست
در جستن آن مکن عنان سست
از هرچه شکوه تو به رنج است
پردازش اگرچه کان و گنج است
موئی مپسند ناروائی
در رونق کار پادشائی
دشمن که به عذر شد زبانش
ایمن مشو وز در برانش
قادر شو و بردبار میباش
می میخور و هوشیار میباش
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری
رای تو اگرچه هست هشیار
رای دیگران ز دست مگذار
با هیچ دو دل مشو سوی حرب
تا سکه درست خیزد از ضرب
از صحبت آن کسی بپرهیز
کو باشد گاه نرم و گه تیز
هرجا که قدم نهی فراپیش
باز آمدن قدم بیندیش
تا کار به نه قدم برآید
گر ده نکنی به خرج شاید
مفرست پیام داد جویان
الا به زبان راست گویان
در قول چنان کن استواری
کایمن شود از تو زینهاری
کس را به خود از رخ گشوده
گستاخ مکن نیازموده
بر عهد کس اعتماد منمای
تا در دل خود نیابیش جای
مشمار عدوی خرد را خرد
خار از ره خود چنین توان برد
در گوش کسی میفکن آن راز
کازرده شوی ز گفتنش باز
آنرا که زنی ز بیخ بر کن
وآنرا که تو برکشی میفکن
از هرچه طلب کنی شب و روز
بیش از همه نیکنامی اندوز
بر کشتن آنکه با زبونیست
تعجیل مکن اگرچه خونیست
بر دوری کام خویش منگر
کاقبال تواش درآرد از در
زاینجمله فسانها که گویم
با تو به سخن بهانه جویم
گرنه دل تو جهان خداوند
محتاج نشد به جنس این پند
زانجا که تراست رهنمائی
ناید ز تو جز صواب رائی
درع تو به زیر چرخ گردان
بس باد دعای نیک مردان
حرز تو به وقت شادکامی
بس باشد همت نظامی
یارب ز جمال این جهاندار
آشوب و گزند را نهاندار
هر در که زند تو سازکارش
هرجا که رود تو باش یارش
بادا همه اولیاش منصور
و اعداش چنانکه هست مقهور
این نامه که نامدار وی باد
بر دولت وی خجسته پی باد
هم فاتحهایش هست مسعود
هم عاقبتیش باد محمود
یک شاه نه بل هزار شاها
جمشید یکم به تختگیری
خورشید دوم به بینظیری
شروانشه کیقباد پیکر
خاقان کبیر ابوالمظفر
نی شروانشاه بل جهانشاه
کیخسرو ثانی اختسان شاه
ای ختم قران پادشاهی
بیخاتم تو مباد شاهی
روزی که به طالع مبارک
بیرون بری از سپهر تارک
مشغول شوی به شادمانی
وین نامه نغز را بخوانی
از پیکر این عروس فکری
گه گنج بری و گاه بکری
آن باد که در پسند کوشی
ز احسنت خودش پرند پوشی
در کردن این چنین تفضل
از تو کرم وز من تو کل
گرچه دل پاک و بخت فیروز
هستند تو را نصیحت آموز
زین ناصح نصرت آلهی
بشنو دو سه حرف صبحگاهی
بر کام جهان جهان بپرداز
کان به که تومانی از جهان باز
ملکی که سزای رایت تست
خود در حرم ولایت تست
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد
کاریکه صلاح دولت تست
در جستن آن مکن عنان سست
از هرچه شکوه تو به رنج است
پردازش اگرچه کان و گنج است
موئی مپسند ناروائی
در رونق کار پادشائی
دشمن که به عذر شد زبانش
ایمن مشو وز در برانش
قادر شو و بردبار میباش
می میخور و هوشیار میباش
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری
رای تو اگرچه هست هشیار
رای دیگران ز دست مگذار
با هیچ دو دل مشو سوی حرب
تا سکه درست خیزد از ضرب
از صحبت آن کسی بپرهیز
کو باشد گاه نرم و گه تیز
هرجا که قدم نهی فراپیش
باز آمدن قدم بیندیش
تا کار به نه قدم برآید
گر ده نکنی به خرج شاید
مفرست پیام داد جویان
الا به زبان راست گویان
در قول چنان کن استواری
کایمن شود از تو زینهاری
کس را به خود از رخ گشوده
گستاخ مکن نیازموده
بر عهد کس اعتماد منمای
تا در دل خود نیابیش جای
مشمار عدوی خرد را خرد
خار از ره خود چنین توان برد
در گوش کسی میفکن آن راز
کازرده شوی ز گفتنش باز
آنرا که زنی ز بیخ بر کن
وآنرا که تو برکشی میفکن
از هرچه طلب کنی شب و روز
بیش از همه نیکنامی اندوز
بر کشتن آنکه با زبونیست
تعجیل مکن اگرچه خونیست
بر دوری کام خویش منگر
کاقبال تواش درآرد از در
زاینجمله فسانها که گویم
با تو به سخن بهانه جویم
گرنه دل تو جهان خداوند
محتاج نشد به جنس این پند
زانجا که تراست رهنمائی
ناید ز تو جز صواب رائی
درع تو به زیر چرخ گردان
بس باد دعای نیک مردان
حرز تو به وقت شادکامی
بس باشد همت نظامی
یارب ز جمال این جهاندار
آشوب و گزند را نهاندار
هر در که زند تو سازکارش
هرجا که رود تو باش یارش
بادا همه اولیاش منصور
و اعداش چنانکه هست مقهور
این نامه که نامدار وی باد
بر دولت وی خجسته پی باد
هم فاتحهایش هست مسعود
هم عاقبتیش باد محمود
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۴ - سبب نظم کتاب
چون اشارت رسید پنهانی
از سرا پرده سلیمانی
پر گرفتم چو مرغ بال گشای
تا کنم بر در سلیمان جای
در اشارت چنان نمود برید
که هلالی برآورد از شب عید
آنچنان کز حجاب تاریکی
کس نبیند در او ز باریکی
تا کند صید سحرسازی تو
جاودان را خیال بازی تو
پلپلی چند را بر آتش ریز
غلغلی در فکن به آتش تیز
مومی افسرده را در این گرمی
نرم گردان ز بهر دل نرمی
مهد بیرون جهان ازین ره تنگ
پای کوبی بس است بر خر لنگ
عطسهای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای
باد گو رقص بر عبیر کند
سبزه را مشک در حریر کند
رنج بر وقت رنج بردن تست
گنج شه در ورق شمردن تست
رنج برد تو ره به گنج برد
ببرد گنج هر که رنج برد
تاک انگور تا نگرید زار
خنده خوش نیارد آخر کار
مغز بیاستخوان ندید کسی
انگبینی کجاست بیمگسی
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان در بند
پرده بر بند و چابکی بنمای
روی بکران پردگی بگشای
چون برید از من این غرض درخواست
شادمانی نشست و غم برخاست
جستم از نامههای نغز نورد
آنچه دل را گشاده داند گرد
هرچه تاریخ شهر یاران بود
در یکی نامه اختیار آن بود
چابک اندیشه رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست
مانده زان لعل ریزه لختی گرد
هر یکی زان قراضه چیزی کرد
من از آن خرده چو گهر سنجی
بر تراشیدم این چنین گنجی
تا بزرگان چو نقد کار کنند
از همه نقدش اختیار کنند
آنچ ازو نیم گفته بد گفتم
گوهر نیم سفته را سفتم
وانچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم برآن قرار نخست
جهد کردم که در چنین ترکیب
باشد آرایشی ز نقش غریب
بازجستم ز نامههای نهان
که پراکنده بود گرد جهان
زان سخنها که تازیست و دری
در سواد بخاری و طبری
وز دگر نسخها پراکنده
هر دری در دفینی آکنده
هر ورق کاوفتاد در دستم
همه را در خریطهای بستم
چون از آن جمله در سواد قلم
گشت سر جملهام گزیده بهم
گفتمش گفتنی که بپسندند
نه که خود زیرکان بر او خندند
دیر این نامه را چو زند مجوس
جلوه زان دادهام به هفت عروس
تا عروسان چرخ اگر یک راه
در عروسان من کنند نگاه
از هم آرایشی و هم کاری
هر یکی را یکی کند یاری
آخر از هفت خط که یار شود
نقطهای بر نشان کار شود
نقشبند ارچه نقش ده دارد
سر یک رشته را نگهدارد
یک سر رشته گر ز خط گردد
همه سررشتهها غلط گردد
کس برین رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه ز اندازه بردهام گهرش
در هزار آب غسل باید کرد
تا به آبی رسی که شاید خورد
آبی انداختند و مردم شد
آب انداخته بسی گم شد
من کزان آب در کنم چو صدف
ارزم آخر به مشتی آب و علف
سخنی خوشتر از نواله نوش
کی سخاسوی من ندارد گوش
در سخاو سخن چه میپیچم
کار بر طالع است و من هیچم
نسبت عقربی است با قوسی
بخل محمود بذل فردوسی
اسدی را که بودلف بنواخت
طالع و طالعی بهم در ساخت
من چه میگویم این چه گفت منست
کبم از ابر و درم از عدنست
صدف از ابر گر سخا بیند
ابر نیز از صدف وفا بیند
کابر آنچ از هوا نثار کند
صدفش در شاهوار کند
این سخن را که جاه میخواهم
مدد از فیض شاه میخواهم
هرچه او را عیار یا عددیست
سبب استقامتش مددیست
ور مدد پیش بارگه باشد
چار در چار شانزده باشد
جبرئیلم به جنی قلمم
بر صحیفه چنین کشد رقمم
کین فسون را که جنی آموز است
جامه نو کن که فصل نوروز است
آنچنان کن ز دیو پنهانش
که نبیند مگر سلیمانش
زو طلب کن مرا که فخر من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست
موم سادم ز مهر خاتم دور
خالی از انگبین و از زنبور
تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد بیش
روی اگر سرخ و گر سیاه بود
نقشبندش دبیر شاه بود
بر من آن شد که در سخن سنجی
ده دهی زر دهم نه ده پنجی
نخرد گر کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا
زان نمطها که رفت پیش از ما
نوبری کس نداد بیش از ما
نغز گویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند
ما که اجری تراش آن گرهیم
پند واگیر داهیان دهیم
گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم
در معانی تمام تدبیریم
پوست بیمغز دیدهایم چو خواب
مغز بیپوست دادهایم چو آب
با همه نادری و نو سخنی
برنتابیم روی از آن کهنی
حاصلی نیست زین در آمودن
جز به پیمانه باد پیمودن
چیست کانرا من جواهرسنج
بر نسنجیدم از جواهر و گنج
برگشادم بسی خزانه خاص
هم کلیدی نیافتم به خلاص
با همه نزلهای صبح نزول
هم به استغفر اللهم مشغول
ای نظامی مسیح تو دم تست
دانش تو درخت مریم تست
چون رطب ریز این درخت شدی
نیک بادت که نیکبخت شدی
از سرا پرده سلیمانی
پر گرفتم چو مرغ بال گشای
تا کنم بر در سلیمان جای
در اشارت چنان نمود برید
که هلالی برآورد از شب عید
آنچنان کز حجاب تاریکی
کس نبیند در او ز باریکی
تا کند صید سحرسازی تو
جاودان را خیال بازی تو
پلپلی چند را بر آتش ریز
غلغلی در فکن به آتش تیز
مومی افسرده را در این گرمی
نرم گردان ز بهر دل نرمی
مهد بیرون جهان ازین ره تنگ
پای کوبی بس است بر خر لنگ
عطسهای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای
باد گو رقص بر عبیر کند
سبزه را مشک در حریر کند
رنج بر وقت رنج بردن تست
گنج شه در ورق شمردن تست
رنج برد تو ره به گنج برد
ببرد گنج هر که رنج برد
تاک انگور تا نگرید زار
خنده خوش نیارد آخر کار
مغز بیاستخوان ندید کسی
انگبینی کجاست بیمگسی
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان در بند
پرده بر بند و چابکی بنمای
روی بکران پردگی بگشای
چون برید از من این غرض درخواست
شادمانی نشست و غم برخاست
جستم از نامههای نغز نورد
آنچه دل را گشاده داند گرد
هرچه تاریخ شهر یاران بود
در یکی نامه اختیار آن بود
چابک اندیشه رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست
مانده زان لعل ریزه لختی گرد
هر یکی زان قراضه چیزی کرد
من از آن خرده چو گهر سنجی
بر تراشیدم این چنین گنجی
تا بزرگان چو نقد کار کنند
از همه نقدش اختیار کنند
آنچ ازو نیم گفته بد گفتم
گوهر نیم سفته را سفتم
وانچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم برآن قرار نخست
جهد کردم که در چنین ترکیب
باشد آرایشی ز نقش غریب
بازجستم ز نامههای نهان
که پراکنده بود گرد جهان
زان سخنها که تازیست و دری
در سواد بخاری و طبری
وز دگر نسخها پراکنده
هر دری در دفینی آکنده
هر ورق کاوفتاد در دستم
همه را در خریطهای بستم
چون از آن جمله در سواد قلم
گشت سر جملهام گزیده بهم
گفتمش گفتنی که بپسندند
نه که خود زیرکان بر او خندند
دیر این نامه را چو زند مجوس
جلوه زان دادهام به هفت عروس
تا عروسان چرخ اگر یک راه
در عروسان من کنند نگاه
از هم آرایشی و هم کاری
هر یکی را یکی کند یاری
آخر از هفت خط که یار شود
نقطهای بر نشان کار شود
نقشبند ارچه نقش ده دارد
سر یک رشته را نگهدارد
یک سر رشته گر ز خط گردد
همه سررشتهها غلط گردد
کس برین رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه ز اندازه بردهام گهرش
در هزار آب غسل باید کرد
تا به آبی رسی که شاید خورد
آبی انداختند و مردم شد
آب انداخته بسی گم شد
من کزان آب در کنم چو صدف
ارزم آخر به مشتی آب و علف
سخنی خوشتر از نواله نوش
کی سخاسوی من ندارد گوش
در سخاو سخن چه میپیچم
کار بر طالع است و من هیچم
نسبت عقربی است با قوسی
بخل محمود بذل فردوسی
اسدی را که بودلف بنواخت
طالع و طالعی بهم در ساخت
من چه میگویم این چه گفت منست
کبم از ابر و درم از عدنست
صدف از ابر گر سخا بیند
ابر نیز از صدف وفا بیند
کابر آنچ از هوا نثار کند
صدفش در شاهوار کند
این سخن را که جاه میخواهم
مدد از فیض شاه میخواهم
هرچه او را عیار یا عددیست
سبب استقامتش مددیست
ور مدد پیش بارگه باشد
چار در چار شانزده باشد
جبرئیلم به جنی قلمم
بر صحیفه چنین کشد رقمم
کین فسون را که جنی آموز است
جامه نو کن که فصل نوروز است
آنچنان کن ز دیو پنهانش
که نبیند مگر سلیمانش
زو طلب کن مرا که فخر من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست
موم سادم ز مهر خاتم دور
خالی از انگبین و از زنبور
تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد بیش
روی اگر سرخ و گر سیاه بود
نقشبندش دبیر شاه بود
بر من آن شد که در سخن سنجی
ده دهی زر دهم نه ده پنجی
نخرد گر کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا
زان نمطها که رفت پیش از ما
نوبری کس نداد بیش از ما
نغز گویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند
ما که اجری تراش آن گرهیم
پند واگیر داهیان دهیم
گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم
در معانی تمام تدبیریم
پوست بیمغز دیدهایم چو خواب
مغز بیپوست دادهایم چو آب
با همه نادری و نو سخنی
برنتابیم روی از آن کهنی
حاصلی نیست زین در آمودن
جز به پیمانه باد پیمودن
چیست کانرا من جواهرسنج
بر نسنجیدم از جواهر و گنج
برگشادم بسی خزانه خاص
هم کلیدی نیافتم به خلاص
با همه نزلهای صبح نزول
هم به استغفر اللهم مشغول
ای نظامی مسیح تو دم تست
دانش تو درخت مریم تست
چون رطب ریز این درخت شدی
نیک بادت که نیکبخت شدی
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۶ - ستایش سخن و حکمت و اندرز
آنچه او هم نوست و هم کهن است
سخن است و در این سخن سخن است
ز آفرینش نزاد مادر کن
هیچ فرزند خوبتر ز سخن
تا نگوئی سخنوران مردند
سر به آب سخن فرو بردند
چون بری نام هر کرا خواهی
سر برآرد ز آب چون ماهی
سخنی کو چو روح بیعیب است
خازن گنج خانه غیب است
قصه ناشینده او داند
نامه نانبشته او خواند
بنگر از هرچه آفرید خدای
تا ازو جز سخن چه ماند به جای
یادگاری کز آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است
جهد کن کز نباتی و کانی
تا به عقلی و تا به حیوانی
باز دانی که در وجود آن چیست
کابدالدهر میتواند زیست
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هرکه این نقش خواند باقی ماند
چون تو خود را شناختی بدرست
نگذری گرچه بگذری ز نخست
وانکسان کز وجود بی خبرند
زین درآیند وزان دگر گذرند
روزنه بیغبار و در بیدود
کس نبیند در آفتاب چه سود
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش
هرکسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
بالغانی که بلغه کارند
سر به جذر اصم فرو نارند
صاحب مایه دوربین باشد
مایه چون کم بود چنین باشد
مرد با مایه را گر آگاهست
شحنه باید که دزد در راهست
خواجه چین که نافهبار کند
مشگر از انگژه حصار کند
پر هدهد به زیر پر عقاب
گوی برد از پرندگان به شتاب
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بیخطران
مرغ زیرک به جستجوی طعام
به دو پای اوفتد همی در دام
هرکجا چون زمین شکم خواریست
از زمین خورد او شکمواریست
با همه خورد و برد ازین انبار
کم نیاید جوی به آخر کار
جو به جو هرچه زوستانی باز
یک به یک هم بدو رسانی باز
شمع وارت چو تاج زر باید
گریه از خنده بیشتر باید
آن مفرح که لعل دارد و در
خنده کم شد است و گریه پر
هر کسی را نهفته یاری هست
دوستی هست و دوستداری هست
خرد است آن کز او رسد یاری
همه داری اگر خرد داری
هرکه داد خرد نداند داد
آدمی صورتست و دیو نهاد
وان فرشته که آدمی لقب است
زیرکانند و زیرکی عجب است
در ازل بود آنچه باید بود
جهد امروز ما ندارد سود
کار کن زانکه به بود به سرشت
کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت
هرکه در بند کار خود باشد
با تو گر نیک نیست بد باشد
با تن مرد بد کند خویشی
در حق دیگران بداندیشی
همتی را که هست نیک اندیش
نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش
آنچنان زی که گر رسد خاری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
گرچه دست تو خود نگیرد کس
پای بر تو فرو نکوبد بس
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
نان مخور پیش ناشتا منشان
ور خوری جمله را به خوان بنشان
پیش مفلس زر زیاده مسنج
تا نه پیچد چو اژدها بر گنج
گر بود باد باد نوروزی
به که پیشش چراغ نفروزی
آدمی نز پی علف خواریست
از پی زیرکی و هشیاریست
سگ بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
کوش تا خلق را به کار آئی
تا به خلقت جهان بیارائی
چون گل آنبه که خوی خوشداری
تا در آفاق بوی خوش داری
نشنیدی که آن حکیم چه گفت
خواب خوش دید هرکه او خوش خفت
هرکه بدخو بود گه زادن
هم برآن خوست وقت جان دادن
وانکه زاده بود به خوش خوئی
مردنش هست هم به خوشروئی
سختگیری مکن که خاک درشت
چون تو صد را ز بهر نانی کشت
خاک پیراستن چه کار بود
حامل خاک خاکسار بود
گر کسی پرسدت که دانش پاک
ز آدمی خیزد آدمی از خاک
گو گلاب از گل و گل از خارست
نوش در مهره مهره در مارست
با جهان کوش تا دغا نزنی
خیمه در کام اژدها نزنی
دوستی ز اژدها نشاید جست
کاژدها آدمی خورد به درست
گر سگی خود بود مرقعپوش
سگ دلی را کجا کند فرموش
دوستانی که با نفاق افتند
دشمنان را هم اتفاق افتند
چون مگس بر سیه سپید خزند
هردو را رنگ برخلاف رزند
به کز این ره زنان کناره کنی
برخود این چار بند پاره کنی
در چنین دور کاهل دین پستند
یوسفان گرگ و زاهدان مستند
نتوان برد جان مگر به دو چیز
به بدی و به بد پسندی نیز
حاش لله که بندگان خدای
این چنین بند بر نهند به پای
از پی دوزخ آتش انگیزند
نفط جویند و طلق را ریزند
خیز تا فتنه زیر پای آریم
شرط فرمانبری به جای آریم
به جوی زر نیازمندی چند
هفت قفلی و چاربندی چند
لاله را بین که باد رخت ربود
از پی یک دو قلب خونآلود
چو درمنه درم ندارد هیچ
باد در پیکرش نیارد هیچ
گنج بر سر مشو چو ابر سفید
پای بر گنج باش چون خورشید
تا زمینی کز ابر تر گردد
از زمین بوش تو به زر گردد
کیسه زر بر آفتاب فشان
سنگ در لعل آفتاب نشان
تو به زر چشم روشنی و به دست
چشم روشن کن جهان خردست
زر دو حرفست هردو بیپیوند
زین پراکنده چند لافی چند
دل مکن چون زمین زر آگنده
تا نگردی چو زر پراگنده
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش
هر ترازو که گرد زر گردد
سنگسار هزار در گردد
کرده گیرت به هم به بانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند
آمده لاابالیی برده
سیم کش زنده سیم کش مرده
زر به خوردن مفرح طربست
چون نهی رنج و بیم را سببست
آنکه خود را ز رنج و بیم کشی
زر پرستی بود نه سیم کشی
ابلهی بین که از پی سنگی
دوست با دوست میکند جنگی
به که دل زان خزانه برداری
که ازو رنج و بیم برداری
تشنه را کی نشاط راه افتد
کی زید گر در آب چاه افتد
آنچ زو بگذرد و بگذاری
چند بندی و چند برداری
خانه دیو شد جهان بشتاب
تا نگردی چو دیو خانه خراب
خانه دیو دیو خانه بود
گر خود ایوان خسروانه بود
چند حمالی جهان کردن
در زمین حمل زر نهان کردن
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری
خاک و بادی که با تو مختلفست
خاک بیالف و باد بیالفست
خار کز نخل دور شد تاجش
به که سازند سیخ تتماجش
آری آنرا که در شکم دهلست
برگ تتماج به ز برگ گلست
به که دندان کنی ز خوردن پر
تا گرامی شوی چو دانه در
شانه کو را هزار دندانست
دست در ریش هر کسی زانست
تا رسیدن به نوشداروی دهر
خورد باید هزار شربت زهر
بر در این دکان قصابی
بی جگر کم نوالهای یابی
صد جگر پار شده به هر سوئی
تا در آمد پهی به پهلوئی
گردن صد هزار سر بشکست
تا یکی گر دران ز گردن رست
آن یکی پا نهاده بر سر گنج
وین ز بهر یکی قراضه برنج
نیست چون کار بر مرادکسی
بیمرادی به از مراد بسی
هر مرادی که دیر یابد مرد
مژده باشد به عمر دیر نورد
دیر زی به که دیر یابد کام
کز تمامیست کار عمر تمام
لعل کو دیر زاد دیر بقاست
لاله کامد سبک سبک برخاست
چند چون شمع مجلس افروزی
جلوهسازی و خویشتنسوزی
پای بگشای ازین بهیمی سم
سر برون آر ازین سفالین خم
از سر این شاخ هفت بیخ بزن
وز سم این نعل چار میخ بکن
بر چنین چاره بوریا بر سر
مرده چون سنگ و بوریا مگذر
زنده چون برق میر تاخندی
جان خدائی به از تنومندی
گر مریدی چنانک رانندت
بر رهی رو که پیر خوانندت
از مریدان بیمراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش
من که مشکل گشای صد گرهم
دهخدای ده و برون دهم
گر درآید ز راه مهمانی
کیست کو در میان نهد خوانی
عقل داند که من چه میگویم
زین اشارت که شد چه میجویم
نیست از نیستی شکست مرا
گله زانکس که هست هست مرا
ترکیم را در این حبش نخرند
لاجرم دو غبای خوش نخورند
تا در این کوره طبیعت پز
خامیی داشتم چو میوه رز
روزگارم به حصر می میخورد
تو تیاهای حصر می میکرد
چون رسیدم به حد انگوری
میخورم نیشهای زنبوری
می که جز جرعه زمین نبود
قدر انگور بیش ازین نبود
بر طریقی روم که رانندم
لاجرم آب خفته خوانندم
آب گویند چون شود در خواب
چشمه زر بود نه چشمه آب
غلطند آب خفته باشد سیم
یخ گواهی دهد بر این تسلیم
سیم را کی بود مثابت زر
فرق باشد ز شمس تا به قمر
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاصه آنگه که باژگونه بود
آهن من که زرنگار آمد
در سخن بین که نقره کار آمد
مرد آهن فروش زر پوشد
کاهنی را به نقره بفروشد
وای بر زرگری که وقت شمار
زرش از نقره کم بود به عیار
از جهان این جنایتم سخت است
کز هنر نیست دولت از بخت است
آن مبصر که هست نقدشناس
نیم جو نیستش ز روی قیاس
وآنکه او پنبه از کتا نشناخت
آسمان را ز ریسمان نشناخت
پر کتان و قصب شد انبارش
زر به صندوق و خز به خروارش
چون چنین است کار گوهر و سیم
از فراغت چه برد باید بیم
چند تیمار ازین خرابه کشیم
آفتابی در آفتابه کشیم
آید آواز هر کس از دهلیز
روزی آواز ما برآید نیز
چون من این قصه چند کس گفتند
هم در آن قصه عاقبت خفتند
واجب آن شد که کار دریابم
گر نگیرد چو دیگران خوابم
راه رو را بسیچ ره شرطست
تیز راندن ز بیمگه شرطست
میروم من خرم نمیآید
خود شدن باورم نمیآید
آنگه از رفتنم خبر باشد
کاشیانم برون در باشد
چند گویای بی خبر بودن
دیده در بسته در بر آمودن
یک ره از دیدها فرامش باش
محرم راز باش و خامش باش
تا بدانی که هر چه میدانی
غلطی یا غلط همیخوانی
پیل بفکن که سیل ره کندست
پیلکیهای چرخ بین چندست
خاک را پیل چرخ کرده مغاک
به چنین پیل گل ندارد باک؟
بنگر اول که آمدی ز نخست
زآنچه داری چه داشتی به درست
آن بری زین دو پیل ناوردی
کاولین روز با خود آوردی
وام دریا و کوه در گردن
با فلک رقص چون توان کردن
کوش تا وام جمله باز دهی
تا تو مانی و یک ستور تهی
چون ز بار جهان نداری جو
در جهان هرکجا که خواهی رو
پیش ازانت فکند باید رخت
کافسرت را فرو کشند از تخت
روز باشد که صد شکوفه پاک
از غبار حسد فتد بر خاک
من که چون گل سلاح ریختهام
هم ز خار حسد گریختهام
تا مگر دلق پوشی جسدم
طلق ریزد بر آتش حسدم
ره در این بیمگاه تا مردن
این چنین میتوان به سر بردن
چون گذشتم ازین رباط کهن
گو فلک را هرآنچه خواهی کن
چند باشی نظامیا دربند
خیز و آوازهای برآر بلند
جان درافکن به حضرت احدی
تا بیابی سعادت ابدی
گوش پیچیدگان مکتب کن
چون در آموختند لوح سخن
علم را خازن عمل کردند
مشکل کاینات حل کردند
هرکسی راه خوابگاهی رفت
چون که هنگام خوابش آمد خفت
سخن است و در این سخن سخن است
ز آفرینش نزاد مادر کن
هیچ فرزند خوبتر ز سخن
تا نگوئی سخنوران مردند
سر به آب سخن فرو بردند
چون بری نام هر کرا خواهی
سر برآرد ز آب چون ماهی
سخنی کو چو روح بیعیب است
خازن گنج خانه غیب است
قصه ناشینده او داند
نامه نانبشته او خواند
بنگر از هرچه آفرید خدای
تا ازو جز سخن چه ماند به جای
یادگاری کز آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است
جهد کن کز نباتی و کانی
تا به عقلی و تا به حیوانی
باز دانی که در وجود آن چیست
کابدالدهر میتواند زیست
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هرکه این نقش خواند باقی ماند
چون تو خود را شناختی بدرست
نگذری گرچه بگذری ز نخست
وانکسان کز وجود بی خبرند
زین درآیند وزان دگر گذرند
روزنه بیغبار و در بیدود
کس نبیند در آفتاب چه سود
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش
هرکسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
بالغانی که بلغه کارند
سر به جذر اصم فرو نارند
صاحب مایه دوربین باشد
مایه چون کم بود چنین باشد
مرد با مایه را گر آگاهست
شحنه باید که دزد در راهست
خواجه چین که نافهبار کند
مشگر از انگژه حصار کند
پر هدهد به زیر پر عقاب
گوی برد از پرندگان به شتاب
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بیخطران
مرغ زیرک به جستجوی طعام
به دو پای اوفتد همی در دام
هرکجا چون زمین شکم خواریست
از زمین خورد او شکمواریست
با همه خورد و برد ازین انبار
کم نیاید جوی به آخر کار
جو به جو هرچه زوستانی باز
یک به یک هم بدو رسانی باز
شمع وارت چو تاج زر باید
گریه از خنده بیشتر باید
آن مفرح که لعل دارد و در
خنده کم شد است و گریه پر
هر کسی را نهفته یاری هست
دوستی هست و دوستداری هست
خرد است آن کز او رسد یاری
همه داری اگر خرد داری
هرکه داد خرد نداند داد
آدمی صورتست و دیو نهاد
وان فرشته که آدمی لقب است
زیرکانند و زیرکی عجب است
در ازل بود آنچه باید بود
جهد امروز ما ندارد سود
کار کن زانکه به بود به سرشت
کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت
هرکه در بند کار خود باشد
با تو گر نیک نیست بد باشد
با تن مرد بد کند خویشی
در حق دیگران بداندیشی
همتی را که هست نیک اندیش
نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش
آنچنان زی که گر رسد خاری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
گرچه دست تو خود نگیرد کس
پای بر تو فرو نکوبد بس
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
نان مخور پیش ناشتا منشان
ور خوری جمله را به خوان بنشان
پیش مفلس زر زیاده مسنج
تا نه پیچد چو اژدها بر گنج
گر بود باد باد نوروزی
به که پیشش چراغ نفروزی
آدمی نز پی علف خواریست
از پی زیرکی و هشیاریست
سگ بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
کوش تا خلق را به کار آئی
تا به خلقت جهان بیارائی
چون گل آنبه که خوی خوشداری
تا در آفاق بوی خوش داری
نشنیدی که آن حکیم چه گفت
خواب خوش دید هرکه او خوش خفت
هرکه بدخو بود گه زادن
هم برآن خوست وقت جان دادن
وانکه زاده بود به خوش خوئی
مردنش هست هم به خوشروئی
سختگیری مکن که خاک درشت
چون تو صد را ز بهر نانی کشت
خاک پیراستن چه کار بود
حامل خاک خاکسار بود
گر کسی پرسدت که دانش پاک
ز آدمی خیزد آدمی از خاک
گو گلاب از گل و گل از خارست
نوش در مهره مهره در مارست
با جهان کوش تا دغا نزنی
خیمه در کام اژدها نزنی
دوستی ز اژدها نشاید جست
کاژدها آدمی خورد به درست
گر سگی خود بود مرقعپوش
سگ دلی را کجا کند فرموش
دوستانی که با نفاق افتند
دشمنان را هم اتفاق افتند
چون مگس بر سیه سپید خزند
هردو را رنگ برخلاف رزند
به کز این ره زنان کناره کنی
برخود این چار بند پاره کنی
در چنین دور کاهل دین پستند
یوسفان گرگ و زاهدان مستند
نتوان برد جان مگر به دو چیز
به بدی و به بد پسندی نیز
حاش لله که بندگان خدای
این چنین بند بر نهند به پای
از پی دوزخ آتش انگیزند
نفط جویند و طلق را ریزند
خیز تا فتنه زیر پای آریم
شرط فرمانبری به جای آریم
به جوی زر نیازمندی چند
هفت قفلی و چاربندی چند
لاله را بین که باد رخت ربود
از پی یک دو قلب خونآلود
چو درمنه درم ندارد هیچ
باد در پیکرش نیارد هیچ
گنج بر سر مشو چو ابر سفید
پای بر گنج باش چون خورشید
تا زمینی کز ابر تر گردد
از زمین بوش تو به زر گردد
کیسه زر بر آفتاب فشان
سنگ در لعل آفتاب نشان
تو به زر چشم روشنی و به دست
چشم روشن کن جهان خردست
زر دو حرفست هردو بیپیوند
زین پراکنده چند لافی چند
دل مکن چون زمین زر آگنده
تا نگردی چو زر پراگنده
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش
هر ترازو که گرد زر گردد
سنگسار هزار در گردد
کرده گیرت به هم به بانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند
آمده لاابالیی برده
سیم کش زنده سیم کش مرده
زر به خوردن مفرح طربست
چون نهی رنج و بیم را سببست
آنکه خود را ز رنج و بیم کشی
زر پرستی بود نه سیم کشی
ابلهی بین که از پی سنگی
دوست با دوست میکند جنگی
به که دل زان خزانه برداری
که ازو رنج و بیم برداری
تشنه را کی نشاط راه افتد
کی زید گر در آب چاه افتد
آنچ زو بگذرد و بگذاری
چند بندی و چند برداری
خانه دیو شد جهان بشتاب
تا نگردی چو دیو خانه خراب
خانه دیو دیو خانه بود
گر خود ایوان خسروانه بود
چند حمالی جهان کردن
در زمین حمل زر نهان کردن
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری
خاک و بادی که با تو مختلفست
خاک بیالف و باد بیالفست
خار کز نخل دور شد تاجش
به که سازند سیخ تتماجش
آری آنرا که در شکم دهلست
برگ تتماج به ز برگ گلست
به که دندان کنی ز خوردن پر
تا گرامی شوی چو دانه در
شانه کو را هزار دندانست
دست در ریش هر کسی زانست
تا رسیدن به نوشداروی دهر
خورد باید هزار شربت زهر
بر در این دکان قصابی
بی جگر کم نوالهای یابی
صد جگر پار شده به هر سوئی
تا در آمد پهی به پهلوئی
گردن صد هزار سر بشکست
تا یکی گر دران ز گردن رست
آن یکی پا نهاده بر سر گنج
وین ز بهر یکی قراضه برنج
نیست چون کار بر مرادکسی
بیمرادی به از مراد بسی
هر مرادی که دیر یابد مرد
مژده باشد به عمر دیر نورد
دیر زی به که دیر یابد کام
کز تمامیست کار عمر تمام
لعل کو دیر زاد دیر بقاست
لاله کامد سبک سبک برخاست
چند چون شمع مجلس افروزی
جلوهسازی و خویشتنسوزی
پای بگشای ازین بهیمی سم
سر برون آر ازین سفالین خم
از سر این شاخ هفت بیخ بزن
وز سم این نعل چار میخ بکن
بر چنین چاره بوریا بر سر
مرده چون سنگ و بوریا مگذر
زنده چون برق میر تاخندی
جان خدائی به از تنومندی
گر مریدی چنانک رانندت
بر رهی رو که پیر خوانندت
از مریدان بیمراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش
من که مشکل گشای صد گرهم
دهخدای ده و برون دهم
گر درآید ز راه مهمانی
کیست کو در میان نهد خوانی
عقل داند که من چه میگویم
زین اشارت که شد چه میجویم
نیست از نیستی شکست مرا
گله زانکس که هست هست مرا
ترکیم را در این حبش نخرند
لاجرم دو غبای خوش نخورند
تا در این کوره طبیعت پز
خامیی داشتم چو میوه رز
روزگارم به حصر می میخورد
تو تیاهای حصر می میکرد
چون رسیدم به حد انگوری
میخورم نیشهای زنبوری
می که جز جرعه زمین نبود
قدر انگور بیش ازین نبود
بر طریقی روم که رانندم
لاجرم آب خفته خوانندم
آب گویند چون شود در خواب
چشمه زر بود نه چشمه آب
غلطند آب خفته باشد سیم
یخ گواهی دهد بر این تسلیم
سیم را کی بود مثابت زر
فرق باشد ز شمس تا به قمر
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاصه آنگه که باژگونه بود
آهن من که زرنگار آمد
در سخن بین که نقره کار آمد
مرد آهن فروش زر پوشد
کاهنی را به نقره بفروشد
وای بر زرگری که وقت شمار
زرش از نقره کم بود به عیار
از جهان این جنایتم سخت است
کز هنر نیست دولت از بخت است
آن مبصر که هست نقدشناس
نیم جو نیستش ز روی قیاس
وآنکه او پنبه از کتا نشناخت
آسمان را ز ریسمان نشناخت
پر کتان و قصب شد انبارش
زر به صندوق و خز به خروارش
چون چنین است کار گوهر و سیم
از فراغت چه برد باید بیم
چند تیمار ازین خرابه کشیم
آفتابی در آفتابه کشیم
آید آواز هر کس از دهلیز
روزی آواز ما برآید نیز
چون من این قصه چند کس گفتند
هم در آن قصه عاقبت خفتند
واجب آن شد که کار دریابم
گر نگیرد چو دیگران خوابم
راه رو را بسیچ ره شرطست
تیز راندن ز بیمگه شرطست
میروم من خرم نمیآید
خود شدن باورم نمیآید
آنگه از رفتنم خبر باشد
کاشیانم برون در باشد
چند گویای بی خبر بودن
دیده در بسته در بر آمودن
یک ره از دیدها فرامش باش
محرم راز باش و خامش باش
تا بدانی که هر چه میدانی
غلطی یا غلط همیخوانی
پیل بفکن که سیل ره کندست
پیلکیهای چرخ بین چندست
خاک را پیل چرخ کرده مغاک
به چنین پیل گل ندارد باک؟
بنگر اول که آمدی ز نخست
زآنچه داری چه داشتی به درست
آن بری زین دو پیل ناوردی
کاولین روز با خود آوردی
وام دریا و کوه در گردن
با فلک رقص چون توان کردن
کوش تا وام جمله باز دهی
تا تو مانی و یک ستور تهی
چون ز بار جهان نداری جو
در جهان هرکجا که خواهی رو
پیش ازانت فکند باید رخت
کافسرت را فرو کشند از تخت
روز باشد که صد شکوفه پاک
از غبار حسد فتد بر خاک
من که چون گل سلاح ریختهام
هم ز خار حسد گریختهام
تا مگر دلق پوشی جسدم
طلق ریزد بر آتش حسدم
ره در این بیمگاه تا مردن
این چنین میتوان به سر بردن
چون گذشتم ازین رباط کهن
گو فلک را هرآنچه خواهی کن
چند باشی نظامیا دربند
خیز و آوازهای برآر بلند
جان درافکن به حضرت احدی
تا بیابی سعادت ابدی
گوش پیچیدگان مکتب کن
چون در آموختند لوح سخن
علم را خازن عمل کردند
مشکل کاینات حل کردند
هرکسی راه خوابگاهی رفت
چون که هنگام خوابش آمد خفت
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۷ - در نصیحت فرزند خویش محمد
ای پسر هان و هان ترا گفتم
که تو بیدار شو که من خفتم
چون گل باغ سرمدی داری
مهر نام محمدی داری
چون محمد شدی ز مسعودی
بانک برزن به کوس محمودی
سکه بر نقش نیکنامی بند
کز بلندی رسی به چرخ بلند
تا من آنجا که شهر بند شوم
از بلندیت سر بلند شوم
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود
عیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
از در افتادن شکاری خام
صد دیگر در اوفتند به دام
زر فرو بردن یکی محتاج
صد شکم را درید در ره حاج
در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبون گیران
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چو زن که مردی مرد
رقص مرکب مبین که رهوارست
راه بین تا چگونه دشوارست
گر بر این ره پری چو باز سپید
دیده بر راه دار چون خورشید
خاصه کاین راه راه نخچیر است
آسمان با کمان و با تیر است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه سنگست و سنگ مغناطیس
بار چندان بر این ستور آویز
که نماند بر این گریوه تیز
چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانیست
پس درشتی که دروی آسانیست
ای بسا خواب کو بود دلگیر
واصل آن دل خوشیست در تعبیر
گرچه پیکان غم جگر دوزست
درع صبر از برای این روزست
عهد خود با خدای محکمدار
دل ز دیگر علاقه بیغم دار
چون تو عهد خدای نشکستی
عهده بر من کز این و آن رستی
گوهر نیک را ز عقد مریز
وآنکه بد گوهرست ازو بگریز
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند
اصل بد با تو چون شود معطی
آن نخواندی که اصل لایخطی
کژدم از راه آنکه بدگهرست
ماندنش عیب و کشتنش هنرست
هنرآموز کز هنرمندی
در گشائی کنی نه در بندی
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
در برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
ای بسا تیز طبع کاهل کوش
که شد از کاهلی سفال فروش
وای بسا کور دل که از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم
نیم خورد سگان صید سگال
جز به تعلیم علم نیست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود
خویشتن را چو خضر بازشناس
تا خوری آب زندگانی به قیاس
آب حیوان نه آب حیوانست
جان با عقل و عقل با جانست
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطیه احدیست
جان با عقل زنده ابدیست
حاصل این دو جز یکی نبود
کان دو داری در این شکی نبود
تا از ین دو به آن یکی نرسی
هیچکس را مگو که هیچ کسی
کان یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن
از سه بگذر که محملی نه قویست
از دو هم در گذر که آن ثنویست
سر یک رشته گیر چون مردان
دو رها کن سه را یکی گردان
تا ز ثالث ثلثه جان نبری
گوی وحدت بر آسمان نبری
زین دو چون کم شدی فسانه مگوی
چون یکی یافتی بهانه مجوی
تا بدین پایه دسترس باشد
هرچ ازین بگذرد هوس باشد
تا جوانی و تندرستی هست
آید اسباب هر مراد به دست
در سهی سرو چون شکست آید
مومیائی کجا به دست آید
تو که سرسبزی جهان داری
ره کنون رو که پای آن داری
در ره دین چونی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند
من که سرسبزیم نماند چو بید
لاله زرد و بنفشه گشت سپید
باز ماندم ز نا تنومندی
از کلهداری و کمر بندی
خدمتی مردوار میکردم
راستی را کنون نه آن مردم
روزگارم گرفت و بست چنین
عادت روزگار هست چنین
نافتاده شکسته بودم بال
چون فتادم چگونه باشد حال
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بر دمد چگونه بود
گرچه طبعم ز سایه بر خطرست
سایبانم شمایل هنرست
سایهای در جهان ندارد کس
کو بره نیست پیش و گرگ از پس
هیچکس ننگرم ز من تأمن
که نشد پیش دوست و پس دشمن
چون قفا دوستند مشتی خام
روی خود در که آورم به سلام
گرچه برنائی از میان برخاست
چه کنم حرص همچنان برجاست
تا تن سالخورده پیر ترست
آز او آرزوپذیر ترست
گوئی این سکه نقد ما دارد
یا همه کس خود این بلا دارد
بازدار ای دوا کن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من
تیرگی چند روشنائی ده
چون شکستیم مومیائی ده
آنچه زو خاطرم پریشانست
بکن آسان که بر تو آسانست
گردنی دارم از رسن رسته
مکنم زیر بار خس خسته
من که قانع شدم به دانه خویش
سرورم چون صدف به خانه خویش
سروری به که یار من باشد
سرپرستی چه کار من باشد
شیر از آن پایه بزرگی یافت
که سر از طوق سرپرستی تافت
نانی از خوان خود دهی به کسان
به که حلوا خوری ز خوان خسان
صبح چون برکشید دشنه تیز
چند خسبی نظامیا برخیز
کان نو کن زرنج خویش مرنج
باز کن بر جهانیان در گنج
که تو بیدار شو که من خفتم
چون گل باغ سرمدی داری
مهر نام محمدی داری
چون محمد شدی ز مسعودی
بانک برزن به کوس محمودی
سکه بر نقش نیکنامی بند
کز بلندی رسی به چرخ بلند
تا من آنجا که شهر بند شوم
از بلندیت سر بلند شوم
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود
عیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
از در افتادن شکاری خام
صد دیگر در اوفتند به دام
زر فرو بردن یکی محتاج
صد شکم را درید در ره حاج
در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبون گیران
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چو زن که مردی مرد
رقص مرکب مبین که رهوارست
راه بین تا چگونه دشوارست
گر بر این ره پری چو باز سپید
دیده بر راه دار چون خورشید
خاصه کاین راه راه نخچیر است
آسمان با کمان و با تیر است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه سنگست و سنگ مغناطیس
بار چندان بر این ستور آویز
که نماند بر این گریوه تیز
چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانیست
پس درشتی که دروی آسانیست
ای بسا خواب کو بود دلگیر
واصل آن دل خوشیست در تعبیر
گرچه پیکان غم جگر دوزست
درع صبر از برای این روزست
عهد خود با خدای محکمدار
دل ز دیگر علاقه بیغم دار
چون تو عهد خدای نشکستی
عهده بر من کز این و آن رستی
گوهر نیک را ز عقد مریز
وآنکه بد گوهرست ازو بگریز
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند
اصل بد با تو چون شود معطی
آن نخواندی که اصل لایخطی
کژدم از راه آنکه بدگهرست
ماندنش عیب و کشتنش هنرست
هنرآموز کز هنرمندی
در گشائی کنی نه در بندی
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
در برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
ای بسا تیز طبع کاهل کوش
که شد از کاهلی سفال فروش
وای بسا کور دل که از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم
نیم خورد سگان صید سگال
جز به تعلیم علم نیست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود
خویشتن را چو خضر بازشناس
تا خوری آب زندگانی به قیاس
آب حیوان نه آب حیوانست
جان با عقل و عقل با جانست
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطیه احدیست
جان با عقل زنده ابدیست
حاصل این دو جز یکی نبود
کان دو داری در این شکی نبود
تا از ین دو به آن یکی نرسی
هیچکس را مگو که هیچ کسی
کان یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن
از سه بگذر که محملی نه قویست
از دو هم در گذر که آن ثنویست
سر یک رشته گیر چون مردان
دو رها کن سه را یکی گردان
تا ز ثالث ثلثه جان نبری
گوی وحدت بر آسمان نبری
زین دو چون کم شدی فسانه مگوی
چون یکی یافتی بهانه مجوی
تا بدین پایه دسترس باشد
هرچ ازین بگذرد هوس باشد
تا جوانی و تندرستی هست
آید اسباب هر مراد به دست
در سهی سرو چون شکست آید
مومیائی کجا به دست آید
تو که سرسبزی جهان داری
ره کنون رو که پای آن داری
در ره دین چونی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند
من که سرسبزیم نماند چو بید
لاله زرد و بنفشه گشت سپید
باز ماندم ز نا تنومندی
از کلهداری و کمر بندی
خدمتی مردوار میکردم
راستی را کنون نه آن مردم
روزگارم گرفت و بست چنین
عادت روزگار هست چنین
نافتاده شکسته بودم بال
چون فتادم چگونه باشد حال
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بر دمد چگونه بود
گرچه طبعم ز سایه بر خطرست
سایبانم شمایل هنرست
سایهای در جهان ندارد کس
کو بره نیست پیش و گرگ از پس
هیچکس ننگرم ز من تأمن
که نشد پیش دوست و پس دشمن
چون قفا دوستند مشتی خام
روی خود در که آورم به سلام
گرچه برنائی از میان برخاست
چه کنم حرص همچنان برجاست
تا تن سالخورده پیر ترست
آز او آرزوپذیر ترست
گوئی این سکه نقد ما دارد
یا همه کس خود این بلا دارد
بازدار ای دوا کن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من
تیرگی چند روشنائی ده
چون شکستیم مومیائی ده
آنچه زو خاطرم پریشانست
بکن آسان که بر تو آسانست
گردنی دارم از رسن رسته
مکنم زیر بار خس خسته
من که قانع شدم به دانه خویش
سرورم چون صدف به خانه خویش
سروری به که یار من باشد
سرپرستی چه کار من باشد
شیر از آن پایه بزرگی یافت
که سر از طوق سرپرستی تافت
نانی از خوان خود دهی به کسان
به که حلوا خوری ز خوان خسان
صبح چون برکشید دشنه تیز
چند خسبی نظامیا برخیز
کان نو کن زرنج خویش مرنج
باز کن بر جهانیان در گنج
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۹ - صفت سمنار و ساختن قصر خورنق
رفت منذر به اتفاق پدر
بر چنین جستجوی بست کمر
جست جائی فراخ و ساز بلند
ایمن از گرمی و گداز و گزند
کانچنان دز در آن دیار نبود
وآنچه بد جز همان به کار نبود
اوستادان کار میجستند
جای آن کارگاه میشستند
هرکه بر شغل آن غرض برخاست
آن نمودار ازو نیامد راست
تا به نعمان خبر رسید درست
کانچنان پیشهور که در خور تست
هست نامآوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد موم
چابکی چرب دست و شیرین کار
سام دستی و نام او سمنار
دستبردش همه جهان دیده
به همه دیدهای پسندیده
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام
رومیان هندوان پیشه او
چینیان ریزهچین تیشه او
گرچه بناست وین سخن فاشست
او ستاد هزار نقاشست
هست بیرون ازین به رأی و قیاس
رصدانگیز و ارتفاعشناس
نظرش بر فلک تنیده لعاب
از دم عنکبوت اصطرلاب
چون بلیناس روم صاحب رای
هم رصد بند و هم طلسم گشای
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه مهر
ساز این شغل ازو توانی یافت
کاین چنین کسوت او تواند بافت
طاقی از گل چنان برآراید
کز ستاره چراغ برباید
چون که نعمان بدین طلبکاری
گرم دل شد ز نار سمناری
کس فرستاد و خواند زان بومش
هم برومی فریفت از رومش
چونکه سمنار سوی نعمان رفت
رغبت کار شد یکی در هفت
آنچه مقصود بود از او درخواست
وانگهی کرد کار او را راست
آلتی کان رواق را شایست
ساختند آنچنان که میبایست
پنجه کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالی پنج
تا هم آخر به دست زرین چنگ
کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ
کوشکی برج برکشیده به ماه
قبله گاه همه سپید و سیاه
کارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری
فلکی پای گرد کرده به ناز
نه فلک را به گرد او پرواز
قطبی از پیکر جنوب و شمال
تنگلوشای صدهزار خیال
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب
آفتاب ار بر او فکندی نور
دیده را در عصابه بستی حور
چون بهشتش درون پر آسایش
چون سپهرش برون پر آرایش
صقلش از مالش سریشم و شیر
گشته آیینهوار عکس پذیر
در شبانروزی از شتاب و درنگ
چون عروسان برآمدی به سه رنگ
یافتی از سه رنگ ناوردی
ازرقی و سپیدی و زردی
صبحدم ز آسمان ازرق پوش
چون هوا بستی ازرقی بر دوش
کافتاب آمدی برون زنورد
چهره چون آفتاب کردی زرد
چون زدی ابر کله بر خورشید
از لطافت شدی چو ابر سفید
با هوا در نقاب یک رنگی
گاه رومی نمود و گه زنگی
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوبتر زانکه خواستند به ساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
داد نعمان به نعمتیش نوید
که به یک نیمه زان نداشت امید
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایههای گوهر و مشک
بیشتر زانکه در شمار آید
تا دگر وقتها به کار آید
چوب اگر بازداری از آتش
خام ماند کباب سختی کش
دست بخشنده کافت درمست
حاجب الباب درگه کرمست
مرد بنا که آن نوازش دید
وعدههای امیدوار شنید
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه
پیش از این شغل بودمی آگاه
نقش این کارگاه چینی کار
بهترک بستمی در این پرگار
بیشتر بردمی در اینجا رنج
تا به من شاه بیش دادی گنج
کردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی
گفت نعمان چو بیش یابی چیز
به از این ساختن توانی نیز؟
گفت اگر بایدت به وقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ
این سه رنگ است آن بود صد رنگ
آن زیاقوت باشد این از سنگ
این به یک گنبدی نماید چهر
آن بود هفت گنبدی چو سپهر
روی نعمان ازین سخن بفروخت
خرمن مهر و مردمی را سوخت
پادشاه آتشیست کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش
واتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگورست
در نپیچد دران کز او دورست
وانکه پیچد در او به صد یاری
بیخ و بارش کند به صد خواری
گفت اگر مانمش به زور و به زر
به ازینی کند به جای دگر
نام و صیت مرا تباه کند
نامه خویش را سیاه کند
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود
کارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه کارش
کرد قصری به چند سال بلند
به زمانیش ازو زمانه فکند
آتش انگیخت خود به دود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد
بیخبر بود از اوفتادن خویش
کان بنا برکشید صد گز بیش
گر ز گور خودش خبر بودی
یک به دست از سه گز نیفزودی
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد
نام نعمان بدان بنای بلند
از بلندی به مه رساند کمند
خاک جادوی مطلقش میخواند
خلق ربالخورنقش میخواند
بر چنین جستجوی بست کمر
جست جائی فراخ و ساز بلند
ایمن از گرمی و گداز و گزند
کانچنان دز در آن دیار نبود
وآنچه بد جز همان به کار نبود
اوستادان کار میجستند
جای آن کارگاه میشستند
هرکه بر شغل آن غرض برخاست
آن نمودار ازو نیامد راست
تا به نعمان خبر رسید درست
کانچنان پیشهور که در خور تست
هست نامآوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد موم
چابکی چرب دست و شیرین کار
سام دستی و نام او سمنار
دستبردش همه جهان دیده
به همه دیدهای پسندیده
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام
رومیان هندوان پیشه او
چینیان ریزهچین تیشه او
گرچه بناست وین سخن فاشست
او ستاد هزار نقاشست
هست بیرون ازین به رأی و قیاس
رصدانگیز و ارتفاعشناس
نظرش بر فلک تنیده لعاب
از دم عنکبوت اصطرلاب
چون بلیناس روم صاحب رای
هم رصد بند و هم طلسم گشای
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه مهر
ساز این شغل ازو توانی یافت
کاین چنین کسوت او تواند بافت
طاقی از گل چنان برآراید
کز ستاره چراغ برباید
چون که نعمان بدین طلبکاری
گرم دل شد ز نار سمناری
کس فرستاد و خواند زان بومش
هم برومی فریفت از رومش
چونکه سمنار سوی نعمان رفت
رغبت کار شد یکی در هفت
آنچه مقصود بود از او درخواست
وانگهی کرد کار او را راست
آلتی کان رواق را شایست
ساختند آنچنان که میبایست
پنجه کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالی پنج
تا هم آخر به دست زرین چنگ
کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ
کوشکی برج برکشیده به ماه
قبله گاه همه سپید و سیاه
کارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری
فلکی پای گرد کرده به ناز
نه فلک را به گرد او پرواز
قطبی از پیکر جنوب و شمال
تنگلوشای صدهزار خیال
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب
آفتاب ار بر او فکندی نور
دیده را در عصابه بستی حور
چون بهشتش درون پر آسایش
چون سپهرش برون پر آرایش
صقلش از مالش سریشم و شیر
گشته آیینهوار عکس پذیر
در شبانروزی از شتاب و درنگ
چون عروسان برآمدی به سه رنگ
یافتی از سه رنگ ناوردی
ازرقی و سپیدی و زردی
صبحدم ز آسمان ازرق پوش
چون هوا بستی ازرقی بر دوش
کافتاب آمدی برون زنورد
چهره چون آفتاب کردی زرد
چون زدی ابر کله بر خورشید
از لطافت شدی چو ابر سفید
با هوا در نقاب یک رنگی
گاه رومی نمود و گه زنگی
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوبتر زانکه خواستند به ساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
داد نعمان به نعمتیش نوید
که به یک نیمه زان نداشت امید
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایههای گوهر و مشک
بیشتر زانکه در شمار آید
تا دگر وقتها به کار آید
چوب اگر بازداری از آتش
خام ماند کباب سختی کش
دست بخشنده کافت درمست
حاجب الباب درگه کرمست
مرد بنا که آن نوازش دید
وعدههای امیدوار شنید
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه
پیش از این شغل بودمی آگاه
نقش این کارگاه چینی کار
بهترک بستمی در این پرگار
بیشتر بردمی در اینجا رنج
تا به من شاه بیش دادی گنج
کردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی
گفت نعمان چو بیش یابی چیز
به از این ساختن توانی نیز؟
گفت اگر بایدت به وقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ
این سه رنگ است آن بود صد رنگ
آن زیاقوت باشد این از سنگ
این به یک گنبدی نماید چهر
آن بود هفت گنبدی چو سپهر
روی نعمان ازین سخن بفروخت
خرمن مهر و مردمی را سوخت
پادشاه آتشیست کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش
واتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگورست
در نپیچد دران کز او دورست
وانکه پیچد در او به صد یاری
بیخ و بارش کند به صد خواری
گفت اگر مانمش به زور و به زر
به ازینی کند به جای دگر
نام و صیت مرا تباه کند
نامه خویش را سیاه کند
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود
کارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه کارش
کرد قصری به چند سال بلند
به زمانیش ازو زمانه فکند
آتش انگیخت خود به دود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد
بیخبر بود از اوفتادن خویش
کان بنا برکشید صد گز بیش
گر ز گور خودش خبر بودی
یک به دست از سه گز نیفزودی
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد
نام نعمان بدان بنای بلند
از بلندی به مه رساند کمند
خاک جادوی مطلقش میخواند
خلق ربالخورنقش میخواند
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۴ - آگاهی بهرام از وفات پدر
چون ز بهرام گور با پدرش
باز گفتند منهیان خبرش
که به سر پنجه شیر گیر شداست
شیر برنا و گرگ پیر شداست
شیر با او چو سگ بود به نبرد
کو همی ز اژدها برآرد گرد
دیو بندد به خم خام کند
کوه ساید به زیر سم سمند
ز آهن الماس او حریر کند
واهنش سنگ را خمیر کند
پدر از آتش جوانی او
مرگ خود دید زندگانی او
کرد از آن شیر آتشین بیشه
همچو شیران ز آتش اندیشه
از نظرگاه خویش ماندش دور
گرچه ناقص بود نظر بی نور
بود بهرام روز و شب به شکار
گاه بر باد و گاه باده گسار
به شکار و به می شتابنده
در یمن چون سهیل تابنده
کرد شاه یمن ز غایت مهر
حکم او را روان چو حکم سپهر
از سر دانش و کفایت خویش
حاکمش کرد بر ولایت خویش
دادش از چند گونه گوهر و تیغ
جان اگر خواست هم نداشت دریغ
هرچه بایستش از جواهر و گنج
بود و یک جو نبودش انده و رنج
زان عنایت که بود در سفرش
یاد نامد ولایت پدرش
دور چون در نبشت روزی چند
بازیی نو نمود چرخ بلند
یزدگرد از سریر سیر آمد
کار بالا گرفته زیر آمد
تاج و تختی که یافت از پدران
کرد با او همان که با دگران
چون تهی شد سر سریر ز شاه
انجمن ساختند شهر و سپاه
کز نژادش کسی رها نکنند
خدمت مار و اژدها نکنند
گرچه بهرام سربلندی داشت
دانش و تیغ و زورمندی داشت
از جنایت کشیدن پدرش
دیده کس ندید در هنرش
گفت هر کس در او نظر نکنیم
وز پدر مردنش خبر نکنیم
کان بیابانی عرب پرورد
کار ملک عجم نداند کرد
تازیان را دهد ولایت و گنج
پارسیزادگان رسند به رنج
کس نمیخواست کو شود بر گاه
چون خدا خواست بر نهاد کلاه
پیری از بخردان گزین کردند
نام او داور زمین کردند
گرچه نز جنس تاجداران بود
هم به گوهر ز شهریاران بود
تاج بر فرق سر نهادندش
کمر هفت چشمه دادندش
چونکه بهرامگور یافت خبر
کاسمان دور خویش برد به سر
دوری از سر نمود دیگر بار
برخلاف گذشته آمد کار
از سر تخت و تاج شد پدرش
کس نبد تخت گیر و تاجورش
پای بیگانه در میان آمد
شورشی تازه در جهان آمد
اول آیین سوگواری داشت
نقش پیروزه بر عقیق نگاشت
وانگه آورد عزم آنکه چو شیر
برکشد بر مخالفان شمشیر
تیغ بر دشمنان دراز کند
در پیکار و کینه باز کند
باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم
گرچه ایرانیان خطا کردند
کز دل آزرم ما رها کردند
در دل سختشان نخواهم دید
نرمی آرم که نرمیست کلید
با همه سگدلی شکار منند
گوسپندان مرغزار منند
گرچه در پشم خویشتن خسبند
همه در پنبهزار من خسبند
به که بد عهد و سنگدل باشند
تا ز من عاقبت خجل باشند
از خیانت رسد خجالت مرد
وز خجالت دریغ باشد و درد
به جز آن هرچه بینی از خواری
باشد آن نوعی از ستمگاری
بیخردوار اگر شدند ز دست
به خروشان کنم خدیو پرست
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد
باز گفتند منهیان خبرش
که به سر پنجه شیر گیر شداست
شیر برنا و گرگ پیر شداست
شیر با او چو سگ بود به نبرد
کو همی ز اژدها برآرد گرد
دیو بندد به خم خام کند
کوه ساید به زیر سم سمند
ز آهن الماس او حریر کند
واهنش سنگ را خمیر کند
پدر از آتش جوانی او
مرگ خود دید زندگانی او
کرد از آن شیر آتشین بیشه
همچو شیران ز آتش اندیشه
از نظرگاه خویش ماندش دور
گرچه ناقص بود نظر بی نور
بود بهرام روز و شب به شکار
گاه بر باد و گاه باده گسار
به شکار و به می شتابنده
در یمن چون سهیل تابنده
کرد شاه یمن ز غایت مهر
حکم او را روان چو حکم سپهر
از سر دانش و کفایت خویش
حاکمش کرد بر ولایت خویش
دادش از چند گونه گوهر و تیغ
جان اگر خواست هم نداشت دریغ
هرچه بایستش از جواهر و گنج
بود و یک جو نبودش انده و رنج
زان عنایت که بود در سفرش
یاد نامد ولایت پدرش
دور چون در نبشت روزی چند
بازیی نو نمود چرخ بلند
یزدگرد از سریر سیر آمد
کار بالا گرفته زیر آمد
تاج و تختی که یافت از پدران
کرد با او همان که با دگران
چون تهی شد سر سریر ز شاه
انجمن ساختند شهر و سپاه
کز نژادش کسی رها نکنند
خدمت مار و اژدها نکنند
گرچه بهرام سربلندی داشت
دانش و تیغ و زورمندی داشت
از جنایت کشیدن پدرش
دیده کس ندید در هنرش
گفت هر کس در او نظر نکنیم
وز پدر مردنش خبر نکنیم
کان بیابانی عرب پرورد
کار ملک عجم نداند کرد
تازیان را دهد ولایت و گنج
پارسیزادگان رسند به رنج
کس نمیخواست کو شود بر گاه
چون خدا خواست بر نهاد کلاه
پیری از بخردان گزین کردند
نام او داور زمین کردند
گرچه نز جنس تاجداران بود
هم به گوهر ز شهریاران بود
تاج بر فرق سر نهادندش
کمر هفت چشمه دادندش
چونکه بهرامگور یافت خبر
کاسمان دور خویش برد به سر
دوری از سر نمود دیگر بار
برخلاف گذشته آمد کار
از سر تخت و تاج شد پدرش
کس نبد تخت گیر و تاجورش
پای بیگانه در میان آمد
شورشی تازه در جهان آمد
اول آیین سوگواری داشت
نقش پیروزه بر عقیق نگاشت
وانگه آورد عزم آنکه چو شیر
برکشد بر مخالفان شمشیر
تیغ بر دشمنان دراز کند
در پیکار و کینه باز کند
باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم
گرچه ایرانیان خطا کردند
کز دل آزرم ما رها کردند
در دل سختشان نخواهم دید
نرمی آرم که نرمیست کلید
با همه سگدلی شکار منند
گوسپندان مرغزار منند
گرچه در پشم خویشتن خسبند
همه در پنبهزار من خسبند
به که بد عهد و سنگدل باشند
تا ز من عاقبت خجل باشند
از خیانت رسد خجالت مرد
وز خجالت دریغ باشد و درد
به جز آن هرچه بینی از خواری
باشد آن نوعی از ستمگاری
بیخردوار اگر شدند ز دست
به خروشان کنم خدیو پرست
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۵ - لشگر کشیدن بهرام به ایران
بس کن ای جادوی سخن پیوند
سخن رفته چند گوئی چند
چون گل از کام خود برار نفس
کام تو عطرسازی کام تو بس
آنچنان رفت عهد من ز نخست
باکه؟ با آنکه عهد اوست درست
کانچه گوینده دگر گفتست
ما به می خوردنیم و او خفتنست
بازش اندیشه مال خود نکنم
بد بود بد خصال خود نکنم
تا توانم چو باد نوروزی
نکنم دعوی کهن دوزی
گرچه در شیوه گهر سفتن
شرط من نیست گفته واگفتن
لیک چون ره به گنج خانه یکیست
تیرها گر دو شد نشانه یکیست
چون نباشد ز باز گفت گزیر
دانم انگیخت از پلاس حریر
دو مطرز به کیمیای سخن
تازه کردند نقدهای کهن
آن ز مس کرد نقره نقره خاص
وین کند نقره را به زر خلاص
مس چو دیدی که نقره شد به عیار
نقره گر زر شود شگفت مدار
عقد پیوند این سریر بلند
این چنین داد عقد را پیوند
که چو بهرامگور گشت آگاه
زانچ بیگانهای ربود کلاه
بر طلب کردن کلاه کیان
کینه را در گشاد و بست میان
داد نعمان منذرش یاری
در طلب کردن جهانداری
گنج از آن بیشتر که شاید گفت
گوهر افزون از آنکه شاید سفت
لشگر انگیخت بیش از اندازه
کینهور تیز گشت و کین تازه
از یمن تا عدن ز روی شمار
در هم افتاد صدهزار سوار
همه پولاد پوش و آهن خای
کین کش و دیو بند و قلعه گشای
هر یکی در نورد خود شیری
قایم کشوری به شمشیری
در روارو فتاد موکب شاه
نم به ماهی رسید و گرد به ماه
ناله کرنای و روئین خم
در جگر کرده زهرهها را گم
کوس روئین بلند کرد آواز
زخمه بر کاسه ریخت کاسهنواز
کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش
بر طبقهای آسمان زد جوش
لشگری بیشتر ز مور و ملخ
گرم کینه چو آتش دوزخ
پایگه جوی تخت شاه شدند
وز یمن سوی تختگاه شدند
آگهی یافت تخت گیر جهان
کاژدهائی دگر گشاد دهان
بر زمین آمد آسمان را میل
وز یمن سر برآورید سهیل
شیر نر پنجه برگشاد به زور
تا کند خصم را چو گور به گور
تخت گیرد کلاه بستاند
بنشیند غبار بنشاند
نامداران و موبدان سپاه
همه گرد آمدند بر در شاه
انجمن ساختند و رای زدند
سرکشی را به پشت پای زدند
رای ایشان بدان کشید انجام
که نویسند نامه بر بهرام
هرچه فرمود عقل بنوشتند
پوست ناکنده دانه را کشتند
کاتب نامه سخن پرداز
در سخن داد شرح حال دراز
نامه چون شد نبشته پیچیدند
رفتن راه را بسیچیدند
چون رسیدند و آمدند فرود
شاه نو را زمانه داد درود
حاجیان دل به کارشان دادند
بار جستند و بارشان دادند
داد بهرام شاه دستوری
تا فراتر شوند ازان دوری
پیش رفتند با هزار هراس
سجده بردند و داشتند سپاس
آن کزان جمله گوی دانش برد
بر سر نامه بوسه داد و سپرد
نامه را مهر برگشاد دبیر
خواند بر شهریار کشور گیر
سخن رفته چند گوئی چند
چون گل از کام خود برار نفس
کام تو عطرسازی کام تو بس
آنچنان رفت عهد من ز نخست
باکه؟ با آنکه عهد اوست درست
کانچه گوینده دگر گفتست
ما به می خوردنیم و او خفتنست
بازش اندیشه مال خود نکنم
بد بود بد خصال خود نکنم
تا توانم چو باد نوروزی
نکنم دعوی کهن دوزی
گرچه در شیوه گهر سفتن
شرط من نیست گفته واگفتن
لیک چون ره به گنج خانه یکیست
تیرها گر دو شد نشانه یکیست
چون نباشد ز باز گفت گزیر
دانم انگیخت از پلاس حریر
دو مطرز به کیمیای سخن
تازه کردند نقدهای کهن
آن ز مس کرد نقره نقره خاص
وین کند نقره را به زر خلاص
مس چو دیدی که نقره شد به عیار
نقره گر زر شود شگفت مدار
عقد پیوند این سریر بلند
این چنین داد عقد را پیوند
که چو بهرامگور گشت آگاه
زانچ بیگانهای ربود کلاه
بر طلب کردن کلاه کیان
کینه را در گشاد و بست میان
داد نعمان منذرش یاری
در طلب کردن جهانداری
گنج از آن بیشتر که شاید گفت
گوهر افزون از آنکه شاید سفت
لشگر انگیخت بیش از اندازه
کینهور تیز گشت و کین تازه
از یمن تا عدن ز روی شمار
در هم افتاد صدهزار سوار
همه پولاد پوش و آهن خای
کین کش و دیو بند و قلعه گشای
هر یکی در نورد خود شیری
قایم کشوری به شمشیری
در روارو فتاد موکب شاه
نم به ماهی رسید و گرد به ماه
ناله کرنای و روئین خم
در جگر کرده زهرهها را گم
کوس روئین بلند کرد آواز
زخمه بر کاسه ریخت کاسهنواز
کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش
بر طبقهای آسمان زد جوش
لشگری بیشتر ز مور و ملخ
گرم کینه چو آتش دوزخ
پایگه جوی تخت شاه شدند
وز یمن سوی تختگاه شدند
آگهی یافت تخت گیر جهان
کاژدهائی دگر گشاد دهان
بر زمین آمد آسمان را میل
وز یمن سر برآورید سهیل
شیر نر پنجه برگشاد به زور
تا کند خصم را چو گور به گور
تخت گیرد کلاه بستاند
بنشیند غبار بنشاند
نامداران و موبدان سپاه
همه گرد آمدند بر در شاه
انجمن ساختند و رای زدند
سرکشی را به پشت پای زدند
رای ایشان بدان کشید انجام
که نویسند نامه بر بهرام
هرچه فرمود عقل بنوشتند
پوست ناکنده دانه را کشتند
کاتب نامه سخن پرداز
در سخن داد شرح حال دراز
نامه چون شد نبشته پیچیدند
رفتن راه را بسیچیدند
چون رسیدند و آمدند فرود
شاه نو را زمانه داد درود
حاجیان دل به کارشان دادند
بار جستند و بارشان دادند
داد بهرام شاه دستوری
تا فراتر شوند ازان دوری
پیش رفتند با هزار هراس
سجده بردند و داشتند سپاس
آن کزان جمله گوی دانش برد
بر سر نامه بوسه داد و سپرد
نامه را مهر برگشاد دبیر
خواند بر شهریار کشور گیر
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۷ - پاسخ دادن بهرام ایرانیان را
چونکه خواننده خواند نامه تمام
جوش آتش برآمد از بهرام
باز خود را به صد توانائی
داد چون زیرکان شکیبائی
با چنان گرمیی نکرد شتاب
بعد از اندیشه باز داد جواب
کانچه در نامه کاتبان راندند
گوش کردم چو نامه بر خواندند
گرچه کاتب نبوده چابک دست
پند گوینده را عیاری هست
آنچه بر گفته شد ز رای بلند
میپسندم که هست جای پسند
من که در پیش من چه خاک و چه سیم
سر فرو ناورم به هفت اقلیم
لیک ملکی که ماندم از پدران
عیب باشد که هست با دگران
گر پدر دعوی خدائی کرد
من خدا دوستم خرد پرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ میزاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
هرکجا عقل پیش رو باشد
بد بد گو ز بد شنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست
گفتنش بد شنیدنش بترست
بگذرید از جنایت پدرم
بگذارید از آنچه بیخبرم
من اگر چشم بدنگیرد راه
عذر خواهم از آنچ رفت گناه
پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک به ترک آن گفتم
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود
به که با خواب دیده نستیزد
خسبد اما به وقت برخیزد
خواب من گرچه بود خوابی سخت
از سرم هم نبود خالی بخت
کرد بیدار بختیم یاری
دادم از خواب سخت بیداری
بعد ازین روی در بهی دارم
دل ز هر غفلتی تهی دارم
نکنم بیخودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی
مصلحان را نظر نواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم
در خطای کسی نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم
از گناه گذشته نارم یاد
با نمودار وقت باشم شاد
باشما آن کنم که باید کرد
وز شما آن خورم که شاید خورد
ناورم رخنه در خزینه کس
دل دشمن کنم هزینه و بس
نیک رای از درم نباشد دور
بد و بد رای را کنم مهجور
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بدنیاموزم
دور دارم ز داوری آزرم
آن کنم کز خدای دارم شرم
زن و فرزند و ملک و مال همه
بر من ایمنتر از شبان و رمه
نان کس را به زور نگشایم
بلکه نانش به نانبر افزایم
نبرد دیو آرزوم از راه
آرزو را گرو کنم به گناه
ننمایم به چشم بیننده
آنچه نپسندد آفریننده
چون شه این گفت ورایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست
گفت ما را تو از خداوندی
هم خرد بخش و هم خردمندی
هرچه گفتی ز رای خوب سرشت
خردش بر نگین دل بنوشت
سر تو زیبی که سروری همه را
سر شبان هم تو شایی این رمه را
تاجداری سزای گوهر تست
تاج با ماست لیک بر سر تست
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدار کیان به جز تو که ماند
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدارکیان به جز تو که ماند
تخمه بهمنی و دارائی
ازتو میپاید آشکارائی
میوه نو توئی سیامک را
یادگار اردشیر بابک را
تا کیومرث از سریر و کلاه
میرود نسبت تو شاه به شاه
ملک با تو به اختیاری نیست
در جهان جز تو تاجداری نیست
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند
لیک ما بندگان در این بندیم
که گرفتار عهد و سوگندیم
با نشینندهای که دارد تخت
دست عهدی شدست ما را سخت
که نخواهیم تاج بیسر او
بر نتابیم چهره از در او
حجتی باید استوار کنون
کارد آن عهد را ز عهده برون
تا در آیین خود خجل نشویم
نشکند عهد و تنگدل نشویم
شاه بهرام کاین جواب شنید
پاسخی دادشان چنانکه سزید
گفت عذر از شما روا نبود
عاقل آن به که بی وفا نبود
این مخالف که تخت گیر شماست
طفل من شد اگرچه پیر شماست
تاجش از سر چنان به زیر آرم
که یکی موی ازو نیازارم
گرچه موقوف نیست شاهی من
بر مدارا و عذر خواهی من
شاهم و شاهزاده تا جمشید
ملک میراث من سیاه و سپید
تاج و تخت آلتست و شاهی نه
آلتی خواه باش و خواهی نه
هرکه شد تاجدار و تختنشین
تاج او آسمان و تخت زمین
تخت جمشید و تاج افریدون
هردو دایم نماند تا اکنون
هرکرا مایه بود سر به فراخت
از پی خویش تاج و تختی ساخت
من که بر تاج و تخت ره دانم
تیغ دارم به تیغ بستانم
جای من گر گرفت غداری
عنکبوتی تنید بر غاری
اژدهائی رسید بر در غار
وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
مور کی جنس جبرئیل بود
پشه کی مرد پای پیل بود
گور چندان زند ترانه دلیر
که ننالند سپید مهره شیر
نزد خورشید خاصه برج حمل
این چنین صد چراغ را چه محل
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد
من به سختی به خانه دگران
خانه من به دست خانه بران
خورش خصم شهد یا شکر است
خورد من یا دلست یا جگر است
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ برگردن
همه ملک عجم خزانه من
در عرب مانده خیلخانه من
گاه منذر فرستدم خوانی
گاه نعمان فدا کند جانی
نان دهانم بدین کلهداری
نان خورانم بدان گنه کاری
من چو شیر جوان ولایت گیر
جای من کی رسد به روبه پیر
کی منم کی برد مخالف تاج
جز به کیزاده کی دهند خراج
هست جای کیان سزای کیان
جز کیان را مباد جای کیان
شاه مائیم و دیگران رهیند
ما پریم آن دیگر کسان تهیند
شاه باید که لشگر انگیزد
از سواری چه گرد برخیزد
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز به پور مغان نشاید داد
نیک دانید کان چه میگویم
راست کاری و راستی جویم
لیک از راه نیک پیمانی
نز سر سرکشی و سلطانی
آن کنم من که وفق رای شماست
رای من جستن رضای شماست
وانکه گفتید حجتی باید
که بدو عهد بسته بگشاید
حجت آنست کز میان دو شیر
بهره آنرا بود که هست دلیر
بامدادان دو شیر غرنده
خورشی در شکم نیاکنده
وحشی تیز چنگ خشمآلود
کز دم آتشین برآرد دود
شیر دار آورد به میدانگاه
گرد بر گرد صف کشند سپاه
تاج شاهان ز سر به زیر نهند
در میان دو شرزه شیر نهند
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آنروز تاجور داند
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفریب طبع نواز
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او
به پرستندگان خویش سپرد
تا برندش چنانکه باید برد
شهپرستان که مهر شه دیدند
وان سخنهای نغز بشنیدند
بازگشتند سوی خانه خویش
صورت شاه نو نهاده به پیش
گشته هریک ز مهربانی او
عاشق فر خسروانی او
همه گفتند شاه بهرامست
که ملک گوهر و ملک نامست
نتوان برخلاف او بودن
آفتابی به گل بر اندودن
تند شیریست آن نبرده سوار
کاژدها را کند به تیر شکار
چون شود تند شیر پنجه گشای
هیچکس پیش او ندارد پای
بستاند سریر و تاج به زور
سروران را برد به پای ستور
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته بر نیفروزیم
قصه شیر و برگرفتن تاج
به چنین شرط نیست او محتاج
لیکن این شیر حجتی است بزرگ
کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ
سوی درگه شدند جمله ز راه
باز گفتند شرط شاه به شاه
نامه خواندند و حال بنمودند
یک سخن بر شنوده نفزودند
پیر تخت آزمای تاجپرست
تاج بنهاد و زیر تخت نشست
گفت ازان تاج و تخت بیزارم
که ازو جان به شیر بسپارم
به که زنده شوم ز تخت به زیر
تا شوم کشته در میان دو شیر
مرد زیرک کجا دلیر خورد
طعمهای کز دهان شیر خورد
وارث مملکت به تیغ و به جام
هیچکس نیست جز ملک بهرام
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان بهست که پیر
من ازین شغل درکشیدم دست
نیستم شاه لیک شاهپرست
پاسخ آراستند ناموران
کای سر خسروان و تاجسران
شرط ما با تو در خداوندی
نیست الا بدین خردمندی
چون به فرمان ما شدی بر تخت
هم به فرمان ما رها کن رخت
نیست بازی ز شیر بردن تاج
تا چه شب بازی آورد شب داج
شرط او را به جای خویش آریم
شیر بندیم و تاج پیش آریم
گر بترسد سریر عاج تراست
ور شود کشته نیز تاج تراست
گر شود چیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد
در خور تخت و آفرین باشد
لیک هیهات اگر چنین باشد
ختم قصه بر این شد آخر کار
کانچه شرطست نگذرد ز قرار
روز فردا چو در شمار آید
شاه با شیر در شکار آید
جوش آتش برآمد از بهرام
باز خود را به صد توانائی
داد چون زیرکان شکیبائی
با چنان گرمیی نکرد شتاب
بعد از اندیشه باز داد جواب
کانچه در نامه کاتبان راندند
گوش کردم چو نامه بر خواندند
گرچه کاتب نبوده چابک دست
پند گوینده را عیاری هست
آنچه بر گفته شد ز رای بلند
میپسندم که هست جای پسند
من که در پیش من چه خاک و چه سیم
سر فرو ناورم به هفت اقلیم
لیک ملکی که ماندم از پدران
عیب باشد که هست با دگران
گر پدر دعوی خدائی کرد
من خدا دوستم خرد پرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ میزاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
هرکجا عقل پیش رو باشد
بد بد گو ز بد شنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست
گفتنش بد شنیدنش بترست
بگذرید از جنایت پدرم
بگذارید از آنچه بیخبرم
من اگر چشم بدنگیرد راه
عذر خواهم از آنچ رفت گناه
پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک به ترک آن گفتم
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود
به که با خواب دیده نستیزد
خسبد اما به وقت برخیزد
خواب من گرچه بود خوابی سخت
از سرم هم نبود خالی بخت
کرد بیدار بختیم یاری
دادم از خواب سخت بیداری
بعد ازین روی در بهی دارم
دل ز هر غفلتی تهی دارم
نکنم بیخودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی
مصلحان را نظر نواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم
در خطای کسی نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم
از گناه گذشته نارم یاد
با نمودار وقت باشم شاد
باشما آن کنم که باید کرد
وز شما آن خورم که شاید خورد
ناورم رخنه در خزینه کس
دل دشمن کنم هزینه و بس
نیک رای از درم نباشد دور
بد و بد رای را کنم مهجور
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بدنیاموزم
دور دارم ز داوری آزرم
آن کنم کز خدای دارم شرم
زن و فرزند و ملک و مال همه
بر من ایمنتر از شبان و رمه
نان کس را به زور نگشایم
بلکه نانش به نانبر افزایم
نبرد دیو آرزوم از راه
آرزو را گرو کنم به گناه
ننمایم به چشم بیننده
آنچه نپسندد آفریننده
چون شه این گفت ورایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست
گفت ما را تو از خداوندی
هم خرد بخش و هم خردمندی
هرچه گفتی ز رای خوب سرشت
خردش بر نگین دل بنوشت
سر تو زیبی که سروری همه را
سر شبان هم تو شایی این رمه را
تاجداری سزای گوهر تست
تاج با ماست لیک بر سر تست
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدار کیان به جز تو که ماند
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدارکیان به جز تو که ماند
تخمه بهمنی و دارائی
ازتو میپاید آشکارائی
میوه نو توئی سیامک را
یادگار اردشیر بابک را
تا کیومرث از سریر و کلاه
میرود نسبت تو شاه به شاه
ملک با تو به اختیاری نیست
در جهان جز تو تاجداری نیست
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند
لیک ما بندگان در این بندیم
که گرفتار عهد و سوگندیم
با نشینندهای که دارد تخت
دست عهدی شدست ما را سخت
که نخواهیم تاج بیسر او
بر نتابیم چهره از در او
حجتی باید استوار کنون
کارد آن عهد را ز عهده برون
تا در آیین خود خجل نشویم
نشکند عهد و تنگدل نشویم
شاه بهرام کاین جواب شنید
پاسخی دادشان چنانکه سزید
گفت عذر از شما روا نبود
عاقل آن به که بی وفا نبود
این مخالف که تخت گیر شماست
طفل من شد اگرچه پیر شماست
تاجش از سر چنان به زیر آرم
که یکی موی ازو نیازارم
گرچه موقوف نیست شاهی من
بر مدارا و عذر خواهی من
شاهم و شاهزاده تا جمشید
ملک میراث من سیاه و سپید
تاج و تخت آلتست و شاهی نه
آلتی خواه باش و خواهی نه
هرکه شد تاجدار و تختنشین
تاج او آسمان و تخت زمین
تخت جمشید و تاج افریدون
هردو دایم نماند تا اکنون
هرکرا مایه بود سر به فراخت
از پی خویش تاج و تختی ساخت
من که بر تاج و تخت ره دانم
تیغ دارم به تیغ بستانم
جای من گر گرفت غداری
عنکبوتی تنید بر غاری
اژدهائی رسید بر در غار
وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
مور کی جنس جبرئیل بود
پشه کی مرد پای پیل بود
گور چندان زند ترانه دلیر
که ننالند سپید مهره شیر
نزد خورشید خاصه برج حمل
این چنین صد چراغ را چه محل
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد
من به سختی به خانه دگران
خانه من به دست خانه بران
خورش خصم شهد یا شکر است
خورد من یا دلست یا جگر است
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ برگردن
همه ملک عجم خزانه من
در عرب مانده خیلخانه من
گاه منذر فرستدم خوانی
گاه نعمان فدا کند جانی
نان دهانم بدین کلهداری
نان خورانم بدان گنه کاری
من چو شیر جوان ولایت گیر
جای من کی رسد به روبه پیر
کی منم کی برد مخالف تاج
جز به کیزاده کی دهند خراج
هست جای کیان سزای کیان
جز کیان را مباد جای کیان
شاه مائیم و دیگران رهیند
ما پریم آن دیگر کسان تهیند
شاه باید که لشگر انگیزد
از سواری چه گرد برخیزد
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز به پور مغان نشاید داد
نیک دانید کان چه میگویم
راست کاری و راستی جویم
لیک از راه نیک پیمانی
نز سر سرکشی و سلطانی
آن کنم من که وفق رای شماست
رای من جستن رضای شماست
وانکه گفتید حجتی باید
که بدو عهد بسته بگشاید
حجت آنست کز میان دو شیر
بهره آنرا بود که هست دلیر
بامدادان دو شیر غرنده
خورشی در شکم نیاکنده
وحشی تیز چنگ خشمآلود
کز دم آتشین برآرد دود
شیر دار آورد به میدانگاه
گرد بر گرد صف کشند سپاه
تاج شاهان ز سر به زیر نهند
در میان دو شرزه شیر نهند
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آنروز تاجور داند
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفریب طبع نواز
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او
به پرستندگان خویش سپرد
تا برندش چنانکه باید برد
شهپرستان که مهر شه دیدند
وان سخنهای نغز بشنیدند
بازگشتند سوی خانه خویش
صورت شاه نو نهاده به پیش
گشته هریک ز مهربانی او
عاشق فر خسروانی او
همه گفتند شاه بهرامست
که ملک گوهر و ملک نامست
نتوان برخلاف او بودن
آفتابی به گل بر اندودن
تند شیریست آن نبرده سوار
کاژدها را کند به تیر شکار
چون شود تند شیر پنجه گشای
هیچکس پیش او ندارد پای
بستاند سریر و تاج به زور
سروران را برد به پای ستور
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته بر نیفروزیم
قصه شیر و برگرفتن تاج
به چنین شرط نیست او محتاج
لیکن این شیر حجتی است بزرگ
کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ
سوی درگه شدند جمله ز راه
باز گفتند شرط شاه به شاه
نامه خواندند و حال بنمودند
یک سخن بر شنوده نفزودند
پیر تخت آزمای تاجپرست
تاج بنهاد و زیر تخت نشست
گفت ازان تاج و تخت بیزارم
که ازو جان به شیر بسپارم
به که زنده شوم ز تخت به زیر
تا شوم کشته در میان دو شیر
مرد زیرک کجا دلیر خورد
طعمهای کز دهان شیر خورد
وارث مملکت به تیغ و به جام
هیچکس نیست جز ملک بهرام
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان بهست که پیر
من ازین شغل درکشیدم دست
نیستم شاه لیک شاهپرست
پاسخ آراستند ناموران
کای سر خسروان و تاجسران
شرط ما با تو در خداوندی
نیست الا بدین خردمندی
چون به فرمان ما شدی بر تخت
هم به فرمان ما رها کن رخت
نیست بازی ز شیر بردن تاج
تا چه شب بازی آورد شب داج
شرط او را به جای خویش آریم
شیر بندیم و تاج پیش آریم
گر بترسد سریر عاج تراست
ور شود کشته نیز تاج تراست
گر شود چیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد
در خور تخت و آفرین باشد
لیک هیهات اگر چنین باشد
ختم قصه بر این شد آخر کار
کانچه شرطست نگذرد ز قرار
روز فردا چو در شمار آید
شاه با شیر در شکار آید
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۹ - بر تخت نشستن بهرام به جای پدر
طالع تخت و پادشاهی او
فرخ آمد ز نیک خواهی او
پیش از آن راصد ستارهشناس
از پی بخت بود داشته پاس
اسدی بود کرده طالع تخت
طالعی پایدار و ثابت و سخت
آفتابی در اوج خویش بلند
در قران با عطاردش پیوند
زهره در ثور و مشتری در قوس
خانه از هردو گشته چون فردوس
در دهم ماه و در ششم بهرام
مجلس آراسته به تیغ و به جام
دست کیوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کیوان گنج
چون بدین طالع مبارک فال
رفت بر تخت شاه خوب خصال
از بسی لعل ریخت با در
کشتی بخت شد چو دریا پر
گنجداران فزون زحد شمار
گنج بر گنج ساختند نثار
آنکه اول سریر شاهی داشت
بیعت شهری و سپاهی داشت
چونکه دید آن شکوه بهرامی
کافسر و تخت شد بدو نامی
اول او گفتش از کهان و مهان
شاه آفاق و شهریار جهان
موبدانش شه جهان خواندند
خسروانش خدایگان خواندند
همچنین هر که آشکار و نهفت
آفرینی به قدر خود میگفت
شاه چون سر بلند عالم گشت
سربلندیش از آسمان بگذشت
خطبه عدل خویشتن برخواند
لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند
گفت کافسر خدای داد به من
این خدا داد شاد باد به من
بر خدا خوانم آفرین و سپاس
کافرین باد بر خدای شناس
پشت بر نعمت خدا نکنم
شکر نعمت کنم چرا نکنم
تاج برداشتن ز کام دو شیر
از خدا دانم آن نه از شمشیر
چون رسیدم به تخت و تاج بلند
کارهائی کنم خدای پسند
آن کنم گر خدای بگذارد
که زمن هیچکس نیازارد
مگر آن کو گناهکار بود
دزد و خونی و راهدار بود
با من ای خاصگان درگه من
راست خانه شوید چون ره من
از کجی به که روی برتابید
رستگاری به راستی یابید
گر نگیرید گوش راست به دست
ای بسا گوش چپ که خواهد خست
روزکی چند چون برآسایم
در انصاف و عدل بگشایم
آنچه ما را فریضه افتادست
ظلم را ظلم و داد را دادست
نیست از هیچ مردمیم هراس
به جز از مردم خدای شناس
اعتمادی نمیکنم بر کس
بر خدای اعتماد کردم و بس
طاعت هیچکس ندارم دوست
به جز از طاعتی که طاعت اوست
تا بماند به جای چرخ کبود
باد بر خفتگان دهر درود
بیش از اندازه سیاه و سپید
زندگان را ز ما امان و امید
کار من جز درود و داد مباد
هرک ازین شاد نیست شاد مباد
چون شه انصاف خویش کرد پدید
سجده شکر کرد هر که شنید
یک دو ساعت نشست بر سر تخت
پس به خلوت کشید از آنجا رخت
عدل میکرد و داد میفرمود
خلق ازو راضی و خدا خشنود
انجمن با بزرگواران کرد
استواری به استواران کرد
چون ز بهرامگور تاج و سریر
سازور گشت و شد شکوه پذیر
کمر هفت چشمه را در بست
بر سر تخت هفت پایه نشست
چینیئی بر برش چو سینه باز
رومیی بر تنش به رسم طراز
واو به خوبی ز روم باجستان
به نکوئی ز چین خراج ستان
چار بالش نهاده چون جمشید
پنج نوبت رسانده بر خورشید
رسم انصاف در جهان آورد
عدل را سر بر آسمان آورد
کرد با دادپروران یاری
با ستمکارگان ستمکاری
قفل غم را درش کلید آمد
کامد او فرخی پدید آمد
کار عالم ز نو گرفت نوا
بر نفسها گشاده گشت هوا
گاو نازاده گشت زاینده
آب در جویها فزاینده
میوهها بر درخت بار گرفت
سکهها بر درم قرار گرفت
حل و عقل جهان بدو شد راست
دو هوائی ز مملکت برخاست
پادشه زادگان به هر طرفی
یافتند از شکوه او شرفی
کارداران ز حمل کشور او
حملها ریختند بر در او
قلعه داران خزینها بردند
قلعه را با کلید بسپردند
هرکسی روزنامه نو میکرد
جان به توقیع او گرو میکرد
او چو در کار مملکت پرداخت
هرکسی را به قدر پایه نواخت
کار بیرونقان بساز آورد
رفتگان را به ملک باز آورد
ستم گرگ برگرفت از میش
باز را کرد با کبوتر خویش
از سر فتنه برد مستیها
کرد کوته دراز دستیها
پایه گاه دشمنان به شکست
بر جهان داد دوستان را دست
مردمی کرد در جهان داری
مردمی به ز مردم آزاری
خصم را نیز چون ادب کردی
ده بکشتی یکی نیازردی
کادمی را به وقت پروردن
کشتن اولیتر است از آزردن
مردمی کرد و مردم اندوزی
هیچکس را نماند بیروزی
دید کین خیل خانه خاکی
نارد الا غبار غمناکی
خویشتن را به عشوه کش میداشت
عیش خود را به عشوه خوش میداشت
ملک بیتکیه را شناخته بود
تکیه بر ملک عشق ساخته بود
روزی از هفته کار سازی کرد
شش دیگر به عشقبازی کرد
نفس از عاشقی برون نزدی
عشق را در زدی و چون نزدی
کیست کز عاشقی نشانش نیست
هرکه را عشق نیست جانش نیست
سکه عشق شد خلاصه او
عاشقان مونسان خاصه او
کار و باری بر آسمان او را
زیر فرمان همه جهان او را
او جهان را به خرمی میخورد
داد میداد و خرمی میکرد
گنج در حضرتش روانه شده
غارت تیغ و تازیانه شده
آوریدی جهان به تیغ فراز
به سر تازیانه دادی باز
ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت
او چو خورشید پی فراخی داشت
مردمان از غرور نعمت و مال
تکیه کردند بر فراخی سال
شکر یزدان ز دل رها کردند
شفقت از سینهها جدا کردند
هرگهی کافریدگان خدای
شکر نعمت نیاورند به جای
آن فراخی شود بر ایشان تنگ
روزی آرند لیک از آهن و سنگ
سالی از دانه بر نرستن شاخ
تنگ شد دانه بر جهان فراخ
برخورش تنگی آنچنان زد راه
کادمی چون ستور خورد گیاه
تنگدل شد جهان از آن تنگی
یافت نان عزتگران سنگی
باز گفتند قصه با بهرام
که در آفاق تنگیی است تمام
مردمان همچو گرگ مردمخوار
گاه مردم خورند و گه مردار
شاه چون دید قدر دانه بلند
در انبار برگشاد زبند
سوی هر شهر نامهای فرمود
که دراواز ذخیره چیزی بود
تا امینان شهر جمع آیند
در انبار بسته بگشایند
با توانگر به نرخ در سازند
بیدرم را دهند و بنوازند
وانچه ز انبار خانه ماند باز
پیش مرغان نهند وقت نیاز
تا در ایام او ز بیخوردی
کس نمیرد زهی جوانمردی
آنچه از دانه بود در بارش
هر کسی میکشید از انبارش
اشترانش ز مرز بیگانه
میکشیدند نو به نو دانه
جهد میکرد و گنج میپرداخت
چاره کار هرکسی میساخت
لاجرم چارسال بیبر و کشت
روزی خلق بر خزینه نوشت
کارش آن بود کان کیائی یافت
از چنان پیشه پادشائی یافت
جمله خلق جان ز تنگی برد
جز یکی تن که او به تنگی مرد
شاه از آن مرد بینوا مرده
تنگدل شد چو آب افسرده
روی از آن رنج در خدای آورد
عذر تقصیر خود به جای آورد
گفت کای رزق بخش جانوران
رزق بخشیدنت نه چون دگران
به یکی قدرت خدائی خویش
بیش را کم کنی و کم را بیش
ناید از من و گرچه کوشم دیر
کاهوئی را کنم به صحرا سیر
توئی آن کز برات پیروزی
یک به یک خلق را دهی روزی
گر ز تنگی تنی ز جانوران
مرد، جرمی مرا نبود در آن
کز حسابش خبر نبود مرا
چونکه مرد او خبر چه سود مرا
شاه چون شد چنین تضرع ساز
هاتفی دادش از درون آواز
کایزد از بهر نیک رائی تو
برد فترت ز پادشائی تو
چون تو در چار سال خرسندی
مردهای را ز فاقه نپسندی
چار سالت نوشته شد منشور
کز دیار تو مرگ باشد دور
از بزرگان ملک او تا خرد
کس شنیدم که چارسال نمرد
فرخ آن شه که او به نعمت و ناز
مرگ را داشت از رعیت باز
هرکه میزاد در جهان میزیست
دخل بیخرج شد ازین به چیست
از خلایق که گشته بود انبوه
بیعمارت نه دشت ماند و نه کوه
از صفاهان شنیدهام تا ری
خانه بر خانه شد تنیده چونی
بام بر بام اگر شدی خواهان
کوری از ری شدی به اسپاهان
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر روایست بر من نیست
بود نعمت خورندگان بسیار
لیک نعمت فزون ز نعمت خوار
مردم ایمن شده به دشت و به کوه
ناز و عشرت کنان گروه گروه
بر کشیده صفی دو فرسنگی
بربطی و ربابی و چنگی
حوضه می به گرد هر جوئی
مجلسی در میان هر کوئی
هرکسی می خرید و تیغ فروخت
درع آهن درید و زرکش دوخت
خلق یکبارگی سلاح نهاد
همه را تیغ و تیر رفت از یاد
هر کرا بود برگ عشرت ساز
عیش میکرد با تنعم و ناز
وانکه برگش نبود شه فرمود
او ز بخت و جهان از او خشنود
هرکسی را گماشت بر کاری
دادش از عیش روز بازاری
روز فرمود تا دو قسمت کرد
نیمهای کسب و نیمهای میخورد
هفت سال از جهان خراج افکند
بیخ هفتاد ساله غم برکند
شش هزار اوستاد دستان ساز
مطرب و پای کوب و لعبت باز
گرد کرد از سواد هر شهری
داد هر بقعه را ازان بهری
تا به هرجا که رخت کش باشند
خلق را خوش کنند و خوش باشند
داشت دور زمانه طالع ثور
صاحبش زهره زهره صاحب دور
در چنان دور غم کجا باشد
که درو زهره کدخدا باشد
فرخ آمد ز نیک خواهی او
پیش از آن راصد ستارهشناس
از پی بخت بود داشته پاس
اسدی بود کرده طالع تخت
طالعی پایدار و ثابت و سخت
آفتابی در اوج خویش بلند
در قران با عطاردش پیوند
زهره در ثور و مشتری در قوس
خانه از هردو گشته چون فردوس
در دهم ماه و در ششم بهرام
مجلس آراسته به تیغ و به جام
دست کیوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کیوان گنج
چون بدین طالع مبارک فال
رفت بر تخت شاه خوب خصال
از بسی لعل ریخت با در
کشتی بخت شد چو دریا پر
گنجداران فزون زحد شمار
گنج بر گنج ساختند نثار
آنکه اول سریر شاهی داشت
بیعت شهری و سپاهی داشت
چونکه دید آن شکوه بهرامی
کافسر و تخت شد بدو نامی
اول او گفتش از کهان و مهان
شاه آفاق و شهریار جهان
موبدانش شه جهان خواندند
خسروانش خدایگان خواندند
همچنین هر که آشکار و نهفت
آفرینی به قدر خود میگفت
شاه چون سر بلند عالم گشت
سربلندیش از آسمان بگذشت
خطبه عدل خویشتن برخواند
لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند
گفت کافسر خدای داد به من
این خدا داد شاد باد به من
بر خدا خوانم آفرین و سپاس
کافرین باد بر خدای شناس
پشت بر نعمت خدا نکنم
شکر نعمت کنم چرا نکنم
تاج برداشتن ز کام دو شیر
از خدا دانم آن نه از شمشیر
چون رسیدم به تخت و تاج بلند
کارهائی کنم خدای پسند
آن کنم گر خدای بگذارد
که زمن هیچکس نیازارد
مگر آن کو گناهکار بود
دزد و خونی و راهدار بود
با من ای خاصگان درگه من
راست خانه شوید چون ره من
از کجی به که روی برتابید
رستگاری به راستی یابید
گر نگیرید گوش راست به دست
ای بسا گوش چپ که خواهد خست
روزکی چند چون برآسایم
در انصاف و عدل بگشایم
آنچه ما را فریضه افتادست
ظلم را ظلم و داد را دادست
نیست از هیچ مردمیم هراس
به جز از مردم خدای شناس
اعتمادی نمیکنم بر کس
بر خدای اعتماد کردم و بس
طاعت هیچکس ندارم دوست
به جز از طاعتی که طاعت اوست
تا بماند به جای چرخ کبود
باد بر خفتگان دهر درود
بیش از اندازه سیاه و سپید
زندگان را ز ما امان و امید
کار من جز درود و داد مباد
هرک ازین شاد نیست شاد مباد
چون شه انصاف خویش کرد پدید
سجده شکر کرد هر که شنید
یک دو ساعت نشست بر سر تخت
پس به خلوت کشید از آنجا رخت
عدل میکرد و داد میفرمود
خلق ازو راضی و خدا خشنود
انجمن با بزرگواران کرد
استواری به استواران کرد
چون ز بهرامگور تاج و سریر
سازور گشت و شد شکوه پذیر
کمر هفت چشمه را در بست
بر سر تخت هفت پایه نشست
چینیئی بر برش چو سینه باز
رومیی بر تنش به رسم طراز
واو به خوبی ز روم باجستان
به نکوئی ز چین خراج ستان
چار بالش نهاده چون جمشید
پنج نوبت رسانده بر خورشید
رسم انصاف در جهان آورد
عدل را سر بر آسمان آورد
کرد با دادپروران یاری
با ستمکارگان ستمکاری
قفل غم را درش کلید آمد
کامد او فرخی پدید آمد
کار عالم ز نو گرفت نوا
بر نفسها گشاده گشت هوا
گاو نازاده گشت زاینده
آب در جویها فزاینده
میوهها بر درخت بار گرفت
سکهها بر درم قرار گرفت
حل و عقل جهان بدو شد راست
دو هوائی ز مملکت برخاست
پادشه زادگان به هر طرفی
یافتند از شکوه او شرفی
کارداران ز حمل کشور او
حملها ریختند بر در او
قلعه داران خزینها بردند
قلعه را با کلید بسپردند
هرکسی روزنامه نو میکرد
جان به توقیع او گرو میکرد
او چو در کار مملکت پرداخت
هرکسی را به قدر پایه نواخت
کار بیرونقان بساز آورد
رفتگان را به ملک باز آورد
ستم گرگ برگرفت از میش
باز را کرد با کبوتر خویش
از سر فتنه برد مستیها
کرد کوته دراز دستیها
پایه گاه دشمنان به شکست
بر جهان داد دوستان را دست
مردمی کرد در جهان داری
مردمی به ز مردم آزاری
خصم را نیز چون ادب کردی
ده بکشتی یکی نیازردی
کادمی را به وقت پروردن
کشتن اولیتر است از آزردن
مردمی کرد و مردم اندوزی
هیچکس را نماند بیروزی
دید کین خیل خانه خاکی
نارد الا غبار غمناکی
خویشتن را به عشوه کش میداشت
عیش خود را به عشوه خوش میداشت
ملک بیتکیه را شناخته بود
تکیه بر ملک عشق ساخته بود
روزی از هفته کار سازی کرد
شش دیگر به عشقبازی کرد
نفس از عاشقی برون نزدی
عشق را در زدی و چون نزدی
کیست کز عاشقی نشانش نیست
هرکه را عشق نیست جانش نیست
سکه عشق شد خلاصه او
عاشقان مونسان خاصه او
کار و باری بر آسمان او را
زیر فرمان همه جهان او را
او جهان را به خرمی میخورد
داد میداد و خرمی میکرد
گنج در حضرتش روانه شده
غارت تیغ و تازیانه شده
آوریدی جهان به تیغ فراز
به سر تازیانه دادی باز
ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت
او چو خورشید پی فراخی داشت
مردمان از غرور نعمت و مال
تکیه کردند بر فراخی سال
شکر یزدان ز دل رها کردند
شفقت از سینهها جدا کردند
هرگهی کافریدگان خدای
شکر نعمت نیاورند به جای
آن فراخی شود بر ایشان تنگ
روزی آرند لیک از آهن و سنگ
سالی از دانه بر نرستن شاخ
تنگ شد دانه بر جهان فراخ
برخورش تنگی آنچنان زد راه
کادمی چون ستور خورد گیاه
تنگدل شد جهان از آن تنگی
یافت نان عزتگران سنگی
باز گفتند قصه با بهرام
که در آفاق تنگیی است تمام
مردمان همچو گرگ مردمخوار
گاه مردم خورند و گه مردار
شاه چون دید قدر دانه بلند
در انبار برگشاد زبند
سوی هر شهر نامهای فرمود
که دراواز ذخیره چیزی بود
تا امینان شهر جمع آیند
در انبار بسته بگشایند
با توانگر به نرخ در سازند
بیدرم را دهند و بنوازند
وانچه ز انبار خانه ماند باز
پیش مرغان نهند وقت نیاز
تا در ایام او ز بیخوردی
کس نمیرد زهی جوانمردی
آنچه از دانه بود در بارش
هر کسی میکشید از انبارش
اشترانش ز مرز بیگانه
میکشیدند نو به نو دانه
جهد میکرد و گنج میپرداخت
چاره کار هرکسی میساخت
لاجرم چارسال بیبر و کشت
روزی خلق بر خزینه نوشت
کارش آن بود کان کیائی یافت
از چنان پیشه پادشائی یافت
جمله خلق جان ز تنگی برد
جز یکی تن که او به تنگی مرد
شاه از آن مرد بینوا مرده
تنگدل شد چو آب افسرده
روی از آن رنج در خدای آورد
عذر تقصیر خود به جای آورد
گفت کای رزق بخش جانوران
رزق بخشیدنت نه چون دگران
به یکی قدرت خدائی خویش
بیش را کم کنی و کم را بیش
ناید از من و گرچه کوشم دیر
کاهوئی را کنم به صحرا سیر
توئی آن کز برات پیروزی
یک به یک خلق را دهی روزی
گر ز تنگی تنی ز جانوران
مرد، جرمی مرا نبود در آن
کز حسابش خبر نبود مرا
چونکه مرد او خبر چه سود مرا
شاه چون شد چنین تضرع ساز
هاتفی دادش از درون آواز
کایزد از بهر نیک رائی تو
برد فترت ز پادشائی تو
چون تو در چار سال خرسندی
مردهای را ز فاقه نپسندی
چار سالت نوشته شد منشور
کز دیار تو مرگ باشد دور
از بزرگان ملک او تا خرد
کس شنیدم که چارسال نمرد
فرخ آن شه که او به نعمت و ناز
مرگ را داشت از رعیت باز
هرکه میزاد در جهان میزیست
دخل بیخرج شد ازین به چیست
از خلایق که گشته بود انبوه
بیعمارت نه دشت ماند و نه کوه
از صفاهان شنیدهام تا ری
خانه بر خانه شد تنیده چونی
بام بر بام اگر شدی خواهان
کوری از ری شدی به اسپاهان
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر روایست بر من نیست
بود نعمت خورندگان بسیار
لیک نعمت فزون ز نعمت خوار
مردم ایمن شده به دشت و به کوه
ناز و عشرت کنان گروه گروه
بر کشیده صفی دو فرسنگی
بربطی و ربابی و چنگی
حوضه می به گرد هر جوئی
مجلسی در میان هر کوئی
هرکسی می خرید و تیغ فروخت
درع آهن درید و زرکش دوخت
خلق یکبارگی سلاح نهاد
همه را تیغ و تیر رفت از یاد
هر کرا بود برگ عشرت ساز
عیش میکرد با تنعم و ناز
وانکه برگش نبود شه فرمود
او ز بخت و جهان از او خشنود
هرکسی را گماشت بر کاری
دادش از عیش روز بازاری
روز فرمود تا دو قسمت کرد
نیمهای کسب و نیمهای میخورد
هفت سال از جهان خراج افکند
بیخ هفتاد ساله غم برکند
شش هزار اوستاد دستان ساز
مطرب و پای کوب و لعبت باز
گرد کرد از سواد هر شهری
داد هر بقعه را ازان بهری
تا به هرجا که رخت کش باشند
خلق را خوش کنند و خوش باشند
داشت دور زمانه طالع ثور
صاحبش زهره زهره صاحب دور
در چنان دور غم کجا باشد
که درو زهره کدخدا باشد
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۰ - داستان بهرام با کنیزک خویش
شاه روزی شکار کرد پسند
در بیابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت
شور میکرد و گور میانداخت
مشتری را ز قوس باشد جای
قوس او گشت مشتری پیمای
از سواران پره بسته به دشت
رمه گور سوی شاه گذشت
شاه در مطرح ایستاده چو شیر
اشقرش رقص برگرفته به زیر
دستش از زه نثار در میکرد
شست خالی و تیر پر میکرد
بر زمین ز آهن بلارک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر
چون بود ران گور و باده ناب
آتشی باید از برای کباب
یاسج شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت
گرمی ناچخش به زخم درشت
پخته میکرد هرکرا میکشت
وانچه زو درگذشت هم نگذاشت
یا پیش کرد یا پیش برداشت
داشت به خود کنیزکی چون ماه
چست و چابک به همرکابی شاه
فتنه نامی هزار فتنه در او
فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازهروئی چو نو بهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت
انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده
با همه نیکوئی سرود سرای
رود سازی به رقص چابک پای
ناله چون بر نوای رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد
بیشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستی سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تیر
این زدی چنگ و آن زدی نخچیر
گور برخاست از بیابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تیز آهنگ
تند شیری کمان گرفته به چنگ
تیر در نیم گرد شست نهاد
پس کمان درکشید و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تیرش
بوسه بر خاک داد نخچیرش
در یکی لحظه زان شکار شگفت
چند را کشت و چند را بگرفت
وان کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتنداری
شاه یک ساعت ایستاد صبور
تا یکی گور شد روانه ز دور
گفت کای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم می ناری ؟
صید ما کز صفت برون آید
در چنان چشم تنگ چون آید
گوری آمد بگو که چون تازم
وز سرش تاسمش چه اندازم
نوش لب زان منش که خوی بود
زن بد و زن گزافه گوی بود
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
شاه چون دید پیچ پیچی او
چارهگر شد ز بد بسیچی او
خواست اول کمان گروهه چو باد
مهرهای در کمان گروهه نهاد
صید را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوی گوش برد صید زبون
تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تیر شه برق شد جهان افروخت
گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
گفت شه باکنیزک چینی
دستبردم چگونه می بینی
گفت پر کرده شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار
هرچه تعلیم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه برسم گور
هست از ادمان نه از زیادت زور
شاه را این شنیده سخت آمد
تبر تیز بر درخت آمد
دل بدان ماه بیمدارا کرد
کینه خویش آشکارا کرد
پادشاهان که کینه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند
چه سگی را که پوستین نکنند
گفت اگر مانمش ستیزهگرست
ور کشم این حساب ازان بترست
زن کشی کار شیر مردان نیست
که زن از جنس هم نبردان نیست
بود سرهنگی از نژاد بزرگ
تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خویش فراز
گفت رو کار این کنیز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست
فتنه کشتن ز روی عقل رواست
برد سرهنگ داد پیشه ز پیش
آن پری چهره را به خانه خویش
خواست تا کار او بپردازد
شمعوار از تنش سر اندازد
آب در دیده گفتش آن دلبند
کاینچنین ناپسند را مپسند
مکن ار نیستی تو دشمن خویش
خون من بیگنه به گردن خویش
مونس خاص شهریار منم
مز کنیزانش اختیار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار
جز منش کس نبود مونس و یار
گر ز گستاخیی که بود مرا
دیو بازیچهای نمود مرا
شه ز گرمی سیاستم فرمود
در هلاکم مکوش زودا زود
روزکی چند صبر کن به شکیب
شاه را گو به کشتمش به فریب
گر بدان گفته شاه باشد شاد
بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من
ایمنی باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زاد سروی نیوفتد بر خاک
روزی آید اگرچه هیچکسم
کانچه کردی به خدمتت برسم
این سخن گفت و عقد باز گشاد
پیش او هفت پاره لعل نهاد
هر یکی زان خراج اقلیمی
دخل عمان ز نرخ او نیمی
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبر
با کسی نام شهریار مبر
گو من این خانه را پرستارم
کار میکن که من بدین کارم
من خود آن چارها که باید ساخت
سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنین عهد رفتشان سوگند
این ز بیداد رست و آن ز گزند
بعد یک هفته چون رسید به شاه
شاه از او باز جست قصه ماه
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خونبها دادم
آب در چشم شهریار آمد
دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهی معمور
جایگاهی ز چشم مردم دور
کوشکی راست برکشیده به اوج
از محیط سپهر یافته موج
شصت پایه رواق منظر او
کرده جای نشست بر سر او
بود بر وی همیشه جای کنیز
به عزیزان دهند جای عزیز
ماده گاوی دران دو روز بزاد
زاد گوسالهای لطیف نهاد
آن پری چهره جهان افروز
برگرفتی به گردنش همه روز
پای در زیر او بیفشردی
پایه پایه به کوشک بر بردی
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار
همه روز آن غزال سیم اندام
برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از این قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جائی رسید گوساله
که یکی گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گلندامش
بردی از زیر خانه بر بامش
هیچ رنجش نیامدی زان بار
زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت میافزود
قوت او زیادهتر میبود
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر کش
برگشاد آن نگار حورافش
گفت کاین نقدها ببر بفروش
چون بها بستدی به یار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب
مجلسی راست کن چو روضه حور
از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آید بدین طرف به شکار
از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذیری کن
یک زمانش لگامگیری کن
شاه بهرام خوی خوش دارد
طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببیند نیازمندی تو
سر در آرد به سربلندی تو
بر چنین منظری ستاره سریر
گاه شهدش دهیم و گاهی شیر
گر چنین کار سودمند شود
کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جای
کانچنانش هزار داد خدای
رفت و از گنجهای پنهانی
یک به یک ساخت برگ مهمانی
خوردهای ملوکوار سره
مرغ و ماهی و گوسپند و بره
راح و ریحان که مجلس آراید
نوش و نقلی که بزم را شاید
همه اسباب کار ساخت تمام
تا کی آید به صیدگه بهرام
در بیابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت
شور میکرد و گور میانداخت
مشتری را ز قوس باشد جای
قوس او گشت مشتری پیمای
از سواران پره بسته به دشت
رمه گور سوی شاه گذشت
شاه در مطرح ایستاده چو شیر
اشقرش رقص برگرفته به زیر
دستش از زه نثار در میکرد
شست خالی و تیر پر میکرد
بر زمین ز آهن بلارک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر
چون بود ران گور و باده ناب
آتشی باید از برای کباب
یاسج شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت
گرمی ناچخش به زخم درشت
پخته میکرد هرکرا میکشت
وانچه زو درگذشت هم نگذاشت
یا پیش کرد یا پیش برداشت
داشت به خود کنیزکی چون ماه
چست و چابک به همرکابی شاه
فتنه نامی هزار فتنه در او
فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازهروئی چو نو بهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت
انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده
با همه نیکوئی سرود سرای
رود سازی به رقص چابک پای
ناله چون بر نوای رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد
بیشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستی سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تیر
این زدی چنگ و آن زدی نخچیر
گور برخاست از بیابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تیز آهنگ
تند شیری کمان گرفته به چنگ
تیر در نیم گرد شست نهاد
پس کمان درکشید و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تیرش
بوسه بر خاک داد نخچیرش
در یکی لحظه زان شکار شگفت
چند را کشت و چند را بگرفت
وان کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتنداری
شاه یک ساعت ایستاد صبور
تا یکی گور شد روانه ز دور
گفت کای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم می ناری ؟
صید ما کز صفت برون آید
در چنان چشم تنگ چون آید
گوری آمد بگو که چون تازم
وز سرش تاسمش چه اندازم
نوش لب زان منش که خوی بود
زن بد و زن گزافه گوی بود
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
شاه چون دید پیچ پیچی او
چارهگر شد ز بد بسیچی او
خواست اول کمان گروهه چو باد
مهرهای در کمان گروهه نهاد
صید را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوی گوش برد صید زبون
تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تیر شه برق شد جهان افروخت
گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
گفت شه باکنیزک چینی
دستبردم چگونه می بینی
گفت پر کرده شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار
هرچه تعلیم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه برسم گور
هست از ادمان نه از زیادت زور
شاه را این شنیده سخت آمد
تبر تیز بر درخت آمد
دل بدان ماه بیمدارا کرد
کینه خویش آشکارا کرد
پادشاهان که کینه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند
چه سگی را که پوستین نکنند
گفت اگر مانمش ستیزهگرست
ور کشم این حساب ازان بترست
زن کشی کار شیر مردان نیست
که زن از جنس هم نبردان نیست
بود سرهنگی از نژاد بزرگ
تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خویش فراز
گفت رو کار این کنیز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست
فتنه کشتن ز روی عقل رواست
برد سرهنگ داد پیشه ز پیش
آن پری چهره را به خانه خویش
خواست تا کار او بپردازد
شمعوار از تنش سر اندازد
آب در دیده گفتش آن دلبند
کاینچنین ناپسند را مپسند
مکن ار نیستی تو دشمن خویش
خون من بیگنه به گردن خویش
مونس خاص شهریار منم
مز کنیزانش اختیار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار
جز منش کس نبود مونس و یار
گر ز گستاخیی که بود مرا
دیو بازیچهای نمود مرا
شه ز گرمی سیاستم فرمود
در هلاکم مکوش زودا زود
روزکی چند صبر کن به شکیب
شاه را گو به کشتمش به فریب
گر بدان گفته شاه باشد شاد
بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من
ایمنی باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زاد سروی نیوفتد بر خاک
روزی آید اگرچه هیچکسم
کانچه کردی به خدمتت برسم
این سخن گفت و عقد باز گشاد
پیش او هفت پاره لعل نهاد
هر یکی زان خراج اقلیمی
دخل عمان ز نرخ او نیمی
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبر
با کسی نام شهریار مبر
گو من این خانه را پرستارم
کار میکن که من بدین کارم
من خود آن چارها که باید ساخت
سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنین عهد رفتشان سوگند
این ز بیداد رست و آن ز گزند
بعد یک هفته چون رسید به شاه
شاه از او باز جست قصه ماه
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خونبها دادم
آب در چشم شهریار آمد
دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهی معمور
جایگاهی ز چشم مردم دور
کوشکی راست برکشیده به اوج
از محیط سپهر یافته موج
شصت پایه رواق منظر او
کرده جای نشست بر سر او
بود بر وی همیشه جای کنیز
به عزیزان دهند جای عزیز
ماده گاوی دران دو روز بزاد
زاد گوسالهای لطیف نهاد
آن پری چهره جهان افروز
برگرفتی به گردنش همه روز
پای در زیر او بیفشردی
پایه پایه به کوشک بر بردی
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار
همه روز آن غزال سیم اندام
برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از این قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جائی رسید گوساله
که یکی گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گلندامش
بردی از زیر خانه بر بامش
هیچ رنجش نیامدی زان بار
زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت میافزود
قوت او زیادهتر میبود
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر کش
برگشاد آن نگار حورافش
گفت کاین نقدها ببر بفروش
چون بها بستدی به یار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب
مجلسی راست کن چو روضه حور
از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آید بدین طرف به شکار
از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذیری کن
یک زمانش لگامگیری کن
شاه بهرام خوی خوش دارد
طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببیند نیازمندی تو
سر در آرد به سربلندی تو
بر چنین منظری ستاره سریر
گاه شهدش دهیم و گاهی شیر
گر چنین کار سودمند شود
کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جای
کانچنانش هزار داد خدای
رفت و از گنجهای پنهانی
یک به یک ساخت برگ مهمانی
خوردهای ملوکوار سره
مرغ و ماهی و گوسپند و بره
راح و ریحان که مجلس آراید
نوش و نقلی که بزم را شاید
همه اسباب کار ساخت تمام
تا کی آید به صیدگه بهرام
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۱ - بردن سرهنگ بهرامگور را به مهمانی
شاه بهرام روزی از سر تخت
برد سوی شکار صحرا رخت
پیشتر زانکه رفت و صید انداخت
صید بین تا چگونه صیدش ساخت
چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ
داشت آن منظر بلند آهنگ
دید نزهتگهی گران پایه
سبزه در سبزه سایه در سایه
باز پرسید کاین دیار کراست
ده خداوند این دیار کجاست
بود سرهنگ خاص پیش رکاب
چون ز خسرو چنین شنید خطاب
بر زمین بوسه داد و برد نماز
گفت کای شهریار بنده نواز
بنده دارد دهی که داده تست
لطفش از جرعهریز باده تست
شاه اگر جای آن پسند کند
بنده پست را بلند کند
بیتکلف چنانکه عادت اوست
سنت رأی با سعادت اوست
سر درآرد بدین دریچه تنگ
سربلند جهان شود سرهنگ
دارم از داده عنایت شاه
کوشکی برکشید سر تا ماه
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولی و روضه شاگردش
گر خورد شاه باده بر سر او
خاک بوسد ستاره بر در او
گرد شه خانه را عبیر دهد
مگسم شهد و گاو شیر دهد
شاه چون دید کو ز یک رنگی
پیش برد آن سخن به سرهنگی
گفت فرمان تراست کار بساز
تا ز نخچیر گه من آیم باز
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد از آینه پاک
منظر از فرش چون بهشت آراست
کرد هر زینتی که باید راست
چون شهنشه ز صیدگاه رسید
باز چترش به اوج ماه رسید
میزبان از نوردهای گزین
کسوت رومی و طرایف چین
فرش بر فرش چند جامه نغز
کز فروغش گشاده شد دل و مغز
زیر ختلی خرام شاه افکند
بر سر آن نثار گوهر چند
شاه بر شد به شصت پایه رواق
دید طاقی به سر بلندی طاق
طرح کرده رخش خورنق را
فرش افکنده چرخ ازرق را
میزبان آمد آنچه باید کرد
از گلاب و بخور و شربت و خورد
چون شه از خوردهای خوش پرداخت
می روان کرد و بزم شادی ساخت
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی
گفت کای میزبان زرین کاخ
جایگاهت خوش است و برگ فراخ
لیکن این شصت پایه کاخ بلند
کاسمان بر سرش رود به کمند
از پس شصت سال کز تو گذشت
چون توانی به زیر پای نوشت
میزبان گفت شاه باقی باد
کوثرش باده حور ساقی باد
این ز من نیست طرفه من مردم
از چنین پایه مانده کی گردم
طرفه آن شد که دختریست چو ماه
نرم و نازک چو خز و قاقم شاه
نره گاوی چو کوه بر گردن
آرد آینجا گه علف خوردن
شصت پایه چنان برد یکدست
که نسازد به هیچ پایه نشست
گاوی آنگه چه گاو چون پیلی
نکشد پیه خویش را میلی
به خدا گر در این سپاه کسی
از زمین برگرایدش نفسی
زنی آنگه به شصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار
چونکه سرهنگ این حکایت گفت
شه سرانگشت خود به دندان سفت
گفت از اینگونه کار چون باشد
نبود ور بود فسون باشد
باورم ناید این سخن به درست
تا نبینم به چشم خویش نخست
وآنگه از مرد میزبان درخواست
تا کند دعوی سخن را راست
میزبان کاین شنید رفت به زیر
کرد با گاو کش حکایت شیر
سیمتن وقت را شناخته بود
پیش از آن کار خویش ساخته بود
زیور و زیب چینیان بربست
داد گل را خمار نرگس مست
ماه را مشک راند بر تقویم
غمزه را داد جادوئی تعلیم
چشم را سرمه فریب کشید
ناز را بر سر عتیب کشید
سرو را رنگ ارغوانی داد
لاله را قد خیزرانی داد
در بر آمود سرو سیمین را
بست بر ماه عقد پروین را
درج یاقوت را به در یتیم
کرد چون سیب عاشقان به دو نیم
تاج عنبر نهاد بر سر دوش
طوق غبغب کشید تا بن گوش
زنگی زلف و خال هندو رنگ
هردو بر یک طرف ستاده به جنگ
شه که تختش بود ز تخته عاج
ناگزیرش بود ز تخت وز تاج
شبه خال بر عقیق لبش
مهر زنگی نهاده بر رطبش
فرقش از دانهای در خوشاب
بسته گرد مه از ستاره نقاب
گوهر گوش گوهر آویزش
کرده بازار عاشقان تیزش
ماه را در نقاب کافوری
بسته چون در سمن گل سوری
چونکه ماه دو هفته از سر ناز
کرد هر هفت از آنچه باید ساز
پیش آن گاو رفت چون مه بدر
ماه در برج گاو یابد قدر
سر فرو برد و گاو را برداشت
گاو بین تا چگونه گوهر داشت
پایه بر پایه بر دوید به بام
رفت تا تخت پایه بهرام
گاو بر گردن ایستاد به پای
شیر چون گاو دید جست ز جای
در عجب ماند کاین چه شاید بود
سود او بود و در نیافت چه سود
مه ز گردن نهاد گاو به زیر
به کرشمه چنان نمود به شیر
کانچه من پیش تو به تنهائی
پیشکش کردم از توانائی
در جهان کیست کو به زور و به رای
از رواقش برد به زیر سرای
شاه گفت این نه زورمندی تست
بلکه تعلیم کردهای ز نخست
اندک اندک به سالهای دراز
کرده بر طریق ادمان ساز
تا کنونش ز راه بیرنجی
در ترازوی خویشتن سنجی
سجده بردش نگار سیم اندام
با دعائی به شرط خویش تمام
گفت بر شه غرامتیست عظیم
گاو تعلیم و گور بیتعلیم؟
من که گاوی برآورم بر بام
جز به تعلیم بر نیارم نام
چه سبب چون زنی تو گوری خرد
نام تعلیم کس نیارد برد
شاه تشنیع ترک خود بشناخت
هندوی کرد و پیش او در تاخت
برقع از ماه باز کرد و چو دید
ز اشک بر مه فشاند مروارید
در کنارش گرفت و عذر انگیخت
وآن گل از نرگس آب گل میریخت
از بدو نیک خانه خالی کرد
با پریرخ سخن سگالی کرد
گفت اگر خانه گشت زندانت
عذر خواهم هزار چندانت
آتش گر زدم ز خود رائی
من از آن سوختم تو بر جائی
چون ز فتنه گران تهی شد جای
پیش خود فتنه را نشاند از پای
فتنه بنشست و برگشاد زبان
گفت کای شهریار فتنه نشان
ای مرا کشته در جدائی خویش
زنده کرده به آشنائی خویش
غمت از من نماند هیچ به جای
کوه را غم در آورد از پای
خواست رفتن از مهربانی من
در سر مهر زندگانی من
شه چو بر گوش گور در نخجیر
آن سم سخت را بدوخت به تیر
نه زمین کز گشادن شستش
آسمان بوسه داد بر دستش
من که بودم در آن پسند صبور
چشم بد را ز شاه کردم دور
هرچه را چشم در پسند آرد
چشم زخمی در او گزند ارد
غبنم آمد که اژدهای سپهر
تهمت کینه بر نهاد به مهر
شاه را آن سخن چنان بگرفت
کز دلش در میان جان بگرفت
گفت حقا که راست گوئی راست
بر وفای تو چند چیز گواست
مهرهائی چنان به اول بار
عذرهائی چنین به آخر کار
ای هزار آفرین بر آن گهری
کارد ز طبع این چنین هنری
این گهر پاره گشته بود به سنگ
گر نبودی حفاظ آن سرهنگ
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد
دست در گردنش حمایل کرد
تحفهای بزرگوارش داد
بر یکی در عوض هزارش داد
از پس چند چیزهای لطیف
ری بدو داد با دگر تشریف
شد سوی شهر شادی انگیزان
کرد در بزم خود شکرریزان
موبدان را به شرط پیش آورد
ماه را در نکاح خویش آورد
بود با او به لهو و عشرت و ناز
تا برین رفت روزگار دراز
برد سوی شکار صحرا رخت
پیشتر زانکه رفت و صید انداخت
صید بین تا چگونه صیدش ساخت
چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ
داشت آن منظر بلند آهنگ
دید نزهتگهی گران پایه
سبزه در سبزه سایه در سایه
باز پرسید کاین دیار کراست
ده خداوند این دیار کجاست
بود سرهنگ خاص پیش رکاب
چون ز خسرو چنین شنید خطاب
بر زمین بوسه داد و برد نماز
گفت کای شهریار بنده نواز
بنده دارد دهی که داده تست
لطفش از جرعهریز باده تست
شاه اگر جای آن پسند کند
بنده پست را بلند کند
بیتکلف چنانکه عادت اوست
سنت رأی با سعادت اوست
سر درآرد بدین دریچه تنگ
سربلند جهان شود سرهنگ
دارم از داده عنایت شاه
کوشکی برکشید سر تا ماه
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولی و روضه شاگردش
گر خورد شاه باده بر سر او
خاک بوسد ستاره بر در او
گرد شه خانه را عبیر دهد
مگسم شهد و گاو شیر دهد
شاه چون دید کو ز یک رنگی
پیش برد آن سخن به سرهنگی
گفت فرمان تراست کار بساز
تا ز نخچیر گه من آیم باز
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد از آینه پاک
منظر از فرش چون بهشت آراست
کرد هر زینتی که باید راست
چون شهنشه ز صیدگاه رسید
باز چترش به اوج ماه رسید
میزبان از نوردهای گزین
کسوت رومی و طرایف چین
فرش بر فرش چند جامه نغز
کز فروغش گشاده شد دل و مغز
زیر ختلی خرام شاه افکند
بر سر آن نثار گوهر چند
شاه بر شد به شصت پایه رواق
دید طاقی به سر بلندی طاق
طرح کرده رخش خورنق را
فرش افکنده چرخ ازرق را
میزبان آمد آنچه باید کرد
از گلاب و بخور و شربت و خورد
چون شه از خوردهای خوش پرداخت
می روان کرد و بزم شادی ساخت
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی
گفت کای میزبان زرین کاخ
جایگاهت خوش است و برگ فراخ
لیکن این شصت پایه کاخ بلند
کاسمان بر سرش رود به کمند
از پس شصت سال کز تو گذشت
چون توانی به زیر پای نوشت
میزبان گفت شاه باقی باد
کوثرش باده حور ساقی باد
این ز من نیست طرفه من مردم
از چنین پایه مانده کی گردم
طرفه آن شد که دختریست چو ماه
نرم و نازک چو خز و قاقم شاه
نره گاوی چو کوه بر گردن
آرد آینجا گه علف خوردن
شصت پایه چنان برد یکدست
که نسازد به هیچ پایه نشست
گاوی آنگه چه گاو چون پیلی
نکشد پیه خویش را میلی
به خدا گر در این سپاه کسی
از زمین برگرایدش نفسی
زنی آنگه به شصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار
چونکه سرهنگ این حکایت گفت
شه سرانگشت خود به دندان سفت
گفت از اینگونه کار چون باشد
نبود ور بود فسون باشد
باورم ناید این سخن به درست
تا نبینم به چشم خویش نخست
وآنگه از مرد میزبان درخواست
تا کند دعوی سخن را راست
میزبان کاین شنید رفت به زیر
کرد با گاو کش حکایت شیر
سیمتن وقت را شناخته بود
پیش از آن کار خویش ساخته بود
زیور و زیب چینیان بربست
داد گل را خمار نرگس مست
ماه را مشک راند بر تقویم
غمزه را داد جادوئی تعلیم
چشم را سرمه فریب کشید
ناز را بر سر عتیب کشید
سرو را رنگ ارغوانی داد
لاله را قد خیزرانی داد
در بر آمود سرو سیمین را
بست بر ماه عقد پروین را
درج یاقوت را به در یتیم
کرد چون سیب عاشقان به دو نیم
تاج عنبر نهاد بر سر دوش
طوق غبغب کشید تا بن گوش
زنگی زلف و خال هندو رنگ
هردو بر یک طرف ستاده به جنگ
شه که تختش بود ز تخته عاج
ناگزیرش بود ز تخت وز تاج
شبه خال بر عقیق لبش
مهر زنگی نهاده بر رطبش
فرقش از دانهای در خوشاب
بسته گرد مه از ستاره نقاب
گوهر گوش گوهر آویزش
کرده بازار عاشقان تیزش
ماه را در نقاب کافوری
بسته چون در سمن گل سوری
چونکه ماه دو هفته از سر ناز
کرد هر هفت از آنچه باید ساز
پیش آن گاو رفت چون مه بدر
ماه در برج گاو یابد قدر
سر فرو برد و گاو را برداشت
گاو بین تا چگونه گوهر داشت
پایه بر پایه بر دوید به بام
رفت تا تخت پایه بهرام
گاو بر گردن ایستاد به پای
شیر چون گاو دید جست ز جای
در عجب ماند کاین چه شاید بود
سود او بود و در نیافت چه سود
مه ز گردن نهاد گاو به زیر
به کرشمه چنان نمود به شیر
کانچه من پیش تو به تنهائی
پیشکش کردم از توانائی
در جهان کیست کو به زور و به رای
از رواقش برد به زیر سرای
شاه گفت این نه زورمندی تست
بلکه تعلیم کردهای ز نخست
اندک اندک به سالهای دراز
کرده بر طریق ادمان ساز
تا کنونش ز راه بیرنجی
در ترازوی خویشتن سنجی
سجده بردش نگار سیم اندام
با دعائی به شرط خویش تمام
گفت بر شه غرامتیست عظیم
گاو تعلیم و گور بیتعلیم؟
من که گاوی برآورم بر بام
جز به تعلیم بر نیارم نام
چه سبب چون زنی تو گوری خرد
نام تعلیم کس نیارد برد
شاه تشنیع ترک خود بشناخت
هندوی کرد و پیش او در تاخت
برقع از ماه باز کرد و چو دید
ز اشک بر مه فشاند مروارید
در کنارش گرفت و عذر انگیخت
وآن گل از نرگس آب گل میریخت
از بدو نیک خانه خالی کرد
با پریرخ سخن سگالی کرد
گفت اگر خانه گشت زندانت
عذر خواهم هزار چندانت
آتش گر زدم ز خود رائی
من از آن سوختم تو بر جائی
چون ز فتنه گران تهی شد جای
پیش خود فتنه را نشاند از پای
فتنه بنشست و برگشاد زبان
گفت کای شهریار فتنه نشان
ای مرا کشته در جدائی خویش
زنده کرده به آشنائی خویش
غمت از من نماند هیچ به جای
کوه را غم در آورد از پای
خواست رفتن از مهربانی من
در سر مهر زندگانی من
شه چو بر گوش گور در نخجیر
آن سم سخت را بدوخت به تیر
نه زمین کز گشادن شستش
آسمان بوسه داد بر دستش
من که بودم در آن پسند صبور
چشم بد را ز شاه کردم دور
هرچه را چشم در پسند آرد
چشم زخمی در او گزند ارد
غبنم آمد که اژدهای سپهر
تهمت کینه بر نهاد به مهر
شاه را آن سخن چنان بگرفت
کز دلش در میان جان بگرفت
گفت حقا که راست گوئی راست
بر وفای تو چند چیز گواست
مهرهائی چنان به اول بار
عذرهائی چنین به آخر کار
ای هزار آفرین بر آن گهری
کارد ز طبع این چنین هنری
این گهر پاره گشته بود به سنگ
گر نبودی حفاظ آن سرهنگ
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد
دست در گردنش حمایل کرد
تحفهای بزرگوارش داد
بر یکی در عوض هزارش داد
از پس چند چیزهای لطیف
ری بدو داد با دگر تشریف
شد سوی شهر شادی انگیزان
کرد در بزم خود شکرریزان
موبدان را به شرط پیش آورد
ماه را در نکاح خویش آورد
بود با او به لهو و عشرت و ناز
تا برین رفت روزگار دراز
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم
چو گریبان کوه و دامن دشت
از ترازوی صبح پر زر گشت
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان
جام زر بر گرفت چون جمشید
تاج زر برنهاد چون خورشید
بست چون زرد گل به رعنائی
کهربا بر نگین صفرائی
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد
خرمی را در او نهاد بنا
به نشاط می و نوای غنا
چون شب آمد نه شب که حجله ناز
پرده عاشقان خلوت ساز
شه بدان شمع شکر افشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبدی خوش آوازی
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دل پذیر نبود
گفت رومی عروس چینی ناز
کی خداوند روم و چین و طراز
تو شدی زندهدار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق
آفتابی به عالم افروزی
خوب چون نوبهار نوروزی
از هنر هرچه در شمار آید
وان هنرمند را به کار آید
داشت با آن همه هنرمندی
دل نهاد از جهان به خرسندی
خوانده بود از حساب طالع خویش
تا نه بیند بلا و درد سری
همچنان مدتی به تنهائی
ساخت با یک تنی و یکتائی
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانی بود سزاوارش
چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
هریکی تا به هفته کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
سر برافراختی به خاتونی
خواستی گنجهای قارونی
بود در خانه کوژپشتی پیر
زنی از ابلهان ابله گیر
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیرهزن در گزاف دیدی سود
خواندی آن نو خریده را از ناز
بانوی روم و نازنین طراز
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر در پرستاران
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانه ویران کن عیال فریب
شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
هرکه را جامهای ز مهر بدوخت
چونکه بد مهر دید باز فروخت
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزک فروش شد مشهور
از برون هر کسی حسابی ساخت
کس درون حساب را نشناخت
شه ز بس جستجوی تافته شد
بیمرادی که باز یافته شد
نه ز بیطالعی به زن بشتافت
نه کنیزی چنانکه باید یافت
دست از آلوده دامنان میشست
پاک دامن جمیلهای میشست
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند به گوش
کامد است از بهار خانه چین
خواجهای با هزار حورالعین
دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختائی نیز
هریکی از چهره عالم افروزی
مهر سازی و مهربان سوزی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکرست
خلق را زو نواله جگرست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه بردهشناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان
گفت کین نوشبخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی
آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بیبها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش میشد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همیخرید دلیر
عاقبت عشق سر گرائی کرد
خاک در چشم کدخدائی کرد
سیم در پای سیم ساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
در یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهائی رست
وان پری رو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز در خفت و خیز کان دربست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانهداری و اعتماد سرای
یکیک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیرهزن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کو میساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه فسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتنداری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلاب انگیز
کاری رطب دانه رسیده من
دیده جان و جان دیده من
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی
از تو یک نکته میکنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگوئی راست
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر این دلانگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بد بلقیس
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پائی ز تندرستی دور
درد او را دوا شناختنیست
چونشناسی علاج ساختنیست
جبرئیلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
چارهای کو علاج را شاید
به تو آن چاره ساز بنماید
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر میبود
چونکه جبریل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرئیل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرئیل باز نمود
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه میشد آبادان
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کی جمال تو دیده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنتری ز چشمه نور
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
طفل بیدست چون شنید این راز
دستها سوی او کشید دراز
گفت ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
چون پری دید در پریزاده
دید دستی به راستی داده
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
بر سر طفل نکتهای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
یک سخن پرسم ارنداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هیچ بر طبع ره زند هوست
که تمنا بود به مال کست
گفت پیغمبر خدای پرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال خزینه شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه زراه
طفل کاین قصه گفته آمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید راست اندازیم
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شدست مهر تو سرد
من گرفتم که میخورم جگری
در تو از دور میکنم نظری
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کردهای به بد مهری
سرو نازنده پیش چشمه آب
به هنر از راسنتی ندید جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون زه زادن رسید زاد و بمرد
مرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد
در سر کام جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
بر من این جان از آن عزیزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
کز کنیزان آفتاب جمال
زود سیری چرا کند همه سال
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرد با کسی به سر ماهی
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند در زمین به خواری باز
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمت گری رها کردند
هر کسی را به قدر خود قدمیست
نان میده نه قوت هر شکمیست
شکمی باید آهنین چون سنگ
کاسیاش از خورش نیاید تنگ
زن چو مرد گشاده رو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
بر زن ایمن مباش زن کاهست
بردش باد هر کجا راهست
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بی گنهست
خام سرسبز و پخته روسیهست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پختهشان خامند
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
لاجرم گرچه از تو بی کامم
بی تو یک چشم زد نیارامم
شاه از این چند نکتههای شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه سنگی
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
گفت وقتست اگر به چارهگری
رقص دیوان برآورم به پری
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
نرسد بر کمان پیرزنی
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سهبار
پیش او زین کن و به رفق بحار
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
شاه را این فریب چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
مهره بازی کنی و بوالعجبی
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده
باشه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفتهای میباخت
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
رغبت آمد زرشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فنست
اصل طوفان تنور پیرزنست
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کایخسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد
چون شدی راستگوی و راستنظر
بامن از راه راستی مگذر
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبحوارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیم در دم شیر
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهائی برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
به چنین ره که رهنمون بودت
وین چنین بازیی که فرمودت
خبرم ده که بیخبر شدهام
تا نپرم که تیز پر شدهام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشائی بند
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکیبائی
وز تنم دور شد توانائی
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزن وارم از دوا بنواخت
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آن مزور سود
آتش انگیختن به گرمی تو
سختیی بد برای نرمی تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
چون شدی شمعوار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
کافتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد
چند ازین داستان طبع نواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
چون چنان دید ترک توسن خوی
راه دادش به سرو سوسن بوی
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطیی دید پر شکر خوانی
بیمگس کرد شکر افشانی
ماهیی را در آبگیر افکند
رطبی در میان شیر افکند
بود شیرین و چربیی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
شه چو آن نقش راپرند گشاد
قفل زرین ز درج قند گشاد
دید گنجینهای به زر درخورد
کردش از زیبهای زرین زرد
زردیست آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
آن چه بینی که زعفران زردست
خنده بین زانکه زعفران خوردست
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
زر که زردست مایه طربست
طین اصفر عزیز ازین سببست
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام
از ترازوی صبح پر زر گشت
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان
جام زر بر گرفت چون جمشید
تاج زر برنهاد چون خورشید
بست چون زرد گل به رعنائی
کهربا بر نگین صفرائی
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد
خرمی را در او نهاد بنا
به نشاط می و نوای غنا
چون شب آمد نه شب که حجله ناز
پرده عاشقان خلوت ساز
شه بدان شمع شکر افشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبدی خوش آوازی
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دل پذیر نبود
گفت رومی عروس چینی ناز
کی خداوند روم و چین و طراز
تو شدی زندهدار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق
آفتابی به عالم افروزی
خوب چون نوبهار نوروزی
از هنر هرچه در شمار آید
وان هنرمند را به کار آید
داشت با آن همه هنرمندی
دل نهاد از جهان به خرسندی
خوانده بود از حساب طالع خویش
تا نه بیند بلا و درد سری
همچنان مدتی به تنهائی
ساخت با یک تنی و یکتائی
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانی بود سزاوارش
چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
هریکی تا به هفته کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
سر برافراختی به خاتونی
خواستی گنجهای قارونی
بود در خانه کوژپشتی پیر
زنی از ابلهان ابله گیر
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیرهزن در گزاف دیدی سود
خواندی آن نو خریده را از ناز
بانوی روم و نازنین طراز
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر در پرستاران
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانه ویران کن عیال فریب
شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
هرکه را جامهای ز مهر بدوخت
چونکه بد مهر دید باز فروخت
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزک فروش شد مشهور
از برون هر کسی حسابی ساخت
کس درون حساب را نشناخت
شه ز بس جستجوی تافته شد
بیمرادی که باز یافته شد
نه ز بیطالعی به زن بشتافت
نه کنیزی چنانکه باید یافت
دست از آلوده دامنان میشست
پاک دامن جمیلهای میشست
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند به گوش
کامد است از بهار خانه چین
خواجهای با هزار حورالعین
دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختائی نیز
هریکی از چهره عالم افروزی
مهر سازی و مهربان سوزی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکرست
خلق را زو نواله جگرست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه بردهشناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان
گفت کین نوشبخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی
آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بیبها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش میشد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همیخرید دلیر
عاقبت عشق سر گرائی کرد
خاک در چشم کدخدائی کرد
سیم در پای سیم ساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
در یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهائی رست
وان پری رو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز در خفت و خیز کان دربست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانهداری و اعتماد سرای
یکیک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیرهزن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کو میساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه فسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتنداری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلاب انگیز
کاری رطب دانه رسیده من
دیده جان و جان دیده من
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی
از تو یک نکته میکنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگوئی راست
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر این دلانگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بد بلقیس
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پائی ز تندرستی دور
درد او را دوا شناختنیست
چونشناسی علاج ساختنیست
جبرئیلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
چارهای کو علاج را شاید
به تو آن چاره ساز بنماید
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر میبود
چونکه جبریل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرئیل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرئیل باز نمود
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه میشد آبادان
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کی جمال تو دیده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنتری ز چشمه نور
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
طفل بیدست چون شنید این راز
دستها سوی او کشید دراز
گفت ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
چون پری دید در پریزاده
دید دستی به راستی داده
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
بر سر طفل نکتهای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
یک سخن پرسم ارنداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هیچ بر طبع ره زند هوست
که تمنا بود به مال کست
گفت پیغمبر خدای پرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال خزینه شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه زراه
طفل کاین قصه گفته آمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید راست اندازیم
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شدست مهر تو سرد
من گرفتم که میخورم جگری
در تو از دور میکنم نظری
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کردهای به بد مهری
سرو نازنده پیش چشمه آب
به هنر از راسنتی ندید جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون زه زادن رسید زاد و بمرد
مرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد
در سر کام جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
بر من این جان از آن عزیزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
کز کنیزان آفتاب جمال
زود سیری چرا کند همه سال
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرد با کسی به سر ماهی
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند در زمین به خواری باز
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمت گری رها کردند
هر کسی را به قدر خود قدمیست
نان میده نه قوت هر شکمیست
شکمی باید آهنین چون سنگ
کاسیاش از خورش نیاید تنگ
زن چو مرد گشاده رو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
بر زن ایمن مباش زن کاهست
بردش باد هر کجا راهست
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بی گنهست
خام سرسبز و پخته روسیهست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پختهشان خامند
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
لاجرم گرچه از تو بی کامم
بی تو یک چشم زد نیارامم
شاه از این چند نکتههای شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه سنگی
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
گفت وقتست اگر به چارهگری
رقص دیوان برآورم به پری
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
نرسد بر کمان پیرزنی
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سهبار
پیش او زین کن و به رفق بحار
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
شاه را این فریب چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
مهره بازی کنی و بوالعجبی
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده
باشه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفتهای میباخت
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
رغبت آمد زرشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فنست
اصل طوفان تنور پیرزنست
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کایخسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد
چون شدی راستگوی و راستنظر
بامن از راه راستی مگذر
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبحوارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیم در دم شیر
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهائی برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
به چنین ره که رهنمون بودت
وین چنین بازیی که فرمودت
خبرم ده که بیخبر شدهام
تا نپرم که تیز پر شدهام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشائی بند
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکیبائی
وز تنم دور شد توانائی
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزن وارم از دوا بنواخت
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آن مزور سود
آتش انگیختن به گرمی تو
سختیی بد برای نرمی تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
چون شدی شمعوار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
کافتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد
چند ازین داستان طبع نواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
چون چنان دید ترک توسن خوی
راه دادش به سرو سوسن بوی
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطیی دید پر شکر خوانی
بیمگس کرد شکر افشانی
ماهیی را در آبگیر افکند
رطبی در میان شیر افکند
بود شیرین و چربیی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
شه چو آن نقش راپرند گشاد
قفل زرین ز درج قند گشاد
دید گنجینهای به زر درخورد
کردش از زیبهای زرین زرد
زردیست آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
آن چه بینی که زعفران زردست
خنده بین زانکه زعفران خوردست
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
زر که زردست مایه طربست
طین اصفر عزیز ازین سببست
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم
چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سرسبز برکشید به ماه
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
رخت را سوی سبز گنبد برد
دل به شادی و خرمی بسپرد
چون برین سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاد پرده راز
گفت کایجان ما به جان تو شاد
همه جانها فدای جان تو باد
خانه دولتست خرگاهت
تاج و تخت آستان درگاهت
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از در تست
گوهرت عقد مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
چون دعا گفت بر سریر بلند
برگشاد از عقیق چشمه قند
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
هرچه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله نیکوی بر سر
با چنان خوبی و خردمندی
بود میلش به پاک پیوندی
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهیزگار خواندندش
میخرامید روزی از سر ناز
در رهی خالی از نشیب و فراز
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دستیازی کرد
پیکری دید در لفافه خام
چون در ابر سیاه ماه تمام
فارغ از بشر میگذشت به راه
باد ناگه ربود برقع ماه
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سیه برون آمد
بشر کان دید سست شد پایش
تیر یک زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمنی گل ولی به قامت سرو
شسته روئی ولی به خون تذرو
خواب غمزش به سحر کاری خویش
بسته خواب هزار عاشق بیش
لب چو برگ گلی که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم چون نرگسی که خفته بود
فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رویش به زیر زلف به تاب
چون حواصل به زیر پر عقاب
خالی از زلف عنبر افشانتر
چشمی از خال نامسلمانتر
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
آمد از بشر بیخود آوازی
چون ز طفلی که بر گرد گازی
ماه تنها خرام از آن آواز
بند برقع بهم کشید فراز
پی تعجیل برگرفت به پیش
کرده خونی چنان به گردن خویش
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه بر رفته دید و خانه خراب
گفت اگر بر پیش روم نه رواست
ور شکیبا شوم شکیب کجاست
چاره کام هم شکیبائیست
هرچه زین درگذشت رسوائیست
شهوتی گر مرا ز راه ببرد
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بینالمقدس آرم روی
تا خدائی که خیر و شر داند
بر من این کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
در خداوند خود گریخت ز بیم
کرد خود را به حکم او تسلیم
تا چنان داردش ز دیو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
چون بسی سجده زد بران سر خاک
بازگشت از حریم خانه پاک
بود همسفرهای دران راهش
نیک خواهی به طبع بدخواهش
نکتهگیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت
بشر با او چو نیک و بد گفتی
او بهر نکتهای برآشفتی
کاین چنین باید آن چنان شاید
کس زبان بر گزاف نگشاید
بشر گوینده را ز خاموشی
داده بد داروی فراموشی
گفت نام تو چیست تا دانم
پس ازینت به نام خود خوانم
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
گفت بشری تو ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
هرچه در آسمان و در زمیست
وآنچه در عقل و رای آدمیست
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
یک تنم بهتر از دوازده تن
یک فنی بوده در دوازده فن
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هرچه هستند زیر چرخ کبود
اصل هریک شناختم به درست
کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
در هر اطراف کاوفتد خطری
دانم آنرا به تیزتر نظری
گر رسد پادشاهیی به زوال
پیش از آن دانمش به پنجه سال
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی
نبض و قاروره را چنان دانم
کافت تب ز تن بگردانم
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن
کان هر گنج کافرید خدای
منم آن گنج را طلسم گشای
هرچه پرسند از آسمان و زمین
هم از آن آگهی دهم هم ازین
نیست در هیچ دانش آبادی
فحل و داناتر از من استادی
چون ازین برشمرد لافی چند
خیره شد بشر از آن گزافی چند
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
گفت کابری سیه چراست چو قیر
وابر دیگر سپید رنگ چو شیر
بشر گفتا که حکم یزدانی
این چنین پر کند تو خود دانی
گفت ازین بگذر این بهانه بود
تیر باید که بر نشانه بود
ابر تیره دخان محترقست
بر چنین نکته عقل متفقست
وابر کو شیرگون و در فامست
در مزاجش رطوبتی خامست
جست بادی ز بادهای نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
گفت برگو که بادجنبان چیست
خیره چون گاو و خر نباید زیست
گفت بشر اینهم از قضای خداست
هیچ بی حکم او نگردد راست
گفت در دست حکمت آر عنان
چند گوئی حدیث پیر زنان
اصل باد از هوا بود به یقین
که بجنباندش به خار زمین
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
گفت بشر ایزدیست این پیوند
که یکی پست و دیگریست بلند
گفت بازم ز حجت افکندی
نقش تا چند بر قلم بندی
ابر چون سیل هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
وانکه تیغش بر اوج دارد میل
دورتر باشد از گذرگه سیل
بشر بانگی بر او زد از سر هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
من نه کز سر کار بیخبرم
در همه علمی از تو بیشترم
لیک علت به خود نشاید گفت
ره بپندار خود نباید رفت
ما که در پرده ره نمیدانیم
نقش بیرون پرده میخوانیم
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
به که با این درخت عالی شاخ
نشود دست هرکسی گستاخ
این عزیمت که بشر بر وی خواند
هم دران دیو بوالفضولی ماند
روزکی چند میشدند بهم
وانفضولی نکرد یک مو کم
در بیابان گرم و بیآبی
مغزشان تافته ز بیخوابی
میدویدند با نفیر و خروش
تا رسیدند از آن زمین به جوش
به درختی سطبر و عالی شاخ
سبز و پاکیزه و بلند و فراخ
سبزه در زیر او چو سبز حریر
دیده از دیدنش نشاط پذیر
آکنیده خمی سفال درو
آبیالحق خوش و زلال درو
چون که دید آن فضول آب زلال
همچو ریحان تر میان سفال
گفت با بشر کای خجسته رفیق
باز پرسم بگو که از چه طریق
این سفالین خم گشاده دهان
تا به لب هست زیر خاک نهان
وآب این خم بگو که تا به کجاست
کوه پایه نه گرد او صحراست
گفت بشر از برای مزد کسی
کرده باشد که کردهاند بسی
تا نگردد به صدمهای به دو نیم
در زمین آکنیدهاند ز بیم
گفت تا پاسخ تو زین نمطست
هرچه گوئی و گفتهای غلطست
آری آری کسی ز بهر کسی
کشد آبی به دوش هر نفسی
خاصه در وادیی که از تف و تاب
صد در صد درو نیابی آب
این وطنگاه دامیارانست
جای صیاد و صید کارانست
آب این خم که در نشاختهاند
از پی دام صید ساختهاند
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در بیابان خورند طعمه شور
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوی این آبخور شتاب کنند
مرد صیاد راه بسته بود
با کمان در کمین نشسته بود
بزند صید را به خوردن آب
کند از صید زخم خورده کباب
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه
بشر گفت ای نهفته گوی جهان
هرکسی را عقیدهایست نهان
من و تو زآنچه در نهان داریم
به همه کس ظن آنچنان داریم
بد میندیش گفتمت پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
آبیالحق به تشنگان در خورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
که از آنسو ترکنشین برخیز
تا در این آب خوشگوار شوم
شویم اندام و بیغبار شوم
از عرقهای شور تن فرسای
چرک بر من نشسته سر تا پای
چرک تن را ز تن فرو شویم
پاک و پاکیزه سوی ره پویم
وانگه این خم به سنگ پاره کنم
صید را از گزند چاره کنم
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
در چنین خم مباش رنگآمیز
آب او خورده با دلانگیزی
چرک تن را چرا در او ریزی
هرکه آبی خورد که بنوازد
در وی آب دهن نیندازد
سرکه نتوان بر آینه سودن
صافیی را به درد آلودن
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآب نوشین او به آب رسد
مرد بد رأی گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خویشتن گرد کرد و در خم جست
چون درون شد نه خم که چاهی بود
تا بن چه دراز راهی بود
با اجل زیرکی به کار نشد
جان بسی کند و رستگار نشد
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب
گفت باز این حرام زاده خام
کرد بر من سلام خویش حرام
ترسم این چرگن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال
آب را چرک او کند به درنگ
وانگهی در سفال دارد سنگ
این بداندیشی از بدان آید
نه ز پاکان و بخردان آید
هیچکس را چنین رفیق مباد
این چنین سفله جز غریق مباد
چون درین گفتگوی زد نفسی
مرد نامد برین گذشت بسی
سوی خم شد به جستجوی رفیق
واگهی نه که خواجه گشت غریق
غرقهای دید جان او شده گم
سر چون خم نهاده بر سر خم
طرفه در ماند کاین چه شاید بود
چوبی از شاخ آن درخت ربود
هم به بالای نیزهای کم و بیش
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
چون مساحت گران دریائی
زد در آن خم به آب پیمائی
خم رها کن که دید چاهی ژرف
سر به آجر بر آوریده شگرف
نیمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناور او
برکشید آن غریق را به شتاب
در چه خاک بردش از چه آب
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرینش نشست با دل تنگ
گفت کان گربزی ورایت کو
وان درفش گره گشایت کو
وانهمه دعویت به چارهگری
با دد و دیو و آدمی و پری
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
غیب را سر در آورم به کمند
کو شد آن دعوی دوازده فن
وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن
وان نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک اندیشی
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
چون ندیدی به دور بینی خویش
وانکه ما را بر آنچنان آبی
فصلها گفته شد ز هر بابی
فصل ما گر به هم شماری داشت
آن نگفتیم کاصل کاری داشت
هرچه در آب آن خم افکندیم
آتش اندر خم خود آگندیم
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود
تا فلک رشته را گره دادست
بر سر رشته کس نیفتادست
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
تو بدان غرقهای و من رستم
که تو شاکر نهای و من هستم
تو که دام بهایمش خواندی
چون بهایم به دام درماندی
من به نیکی بدو گمان بردم
نیک من نیک بود و جان بردم
این سخن گفت و از زمین برخاست
رخت او باز جست از چپ و راست
رفت و برداشت یک به یک سلبش
دق مصری عمامه قصبش
چونکه مهر از نورد بازگشاد
کیسهای زان میان به زیر افتاد
زر مصری درو هزار درست
زان کهن سکهها که بود نخست
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت
همچنان سر به مهر خود بگذاشت
گفت شرط آن بود که جامه او
با زر و زینت و عمامه او
جمله در بندم و نگهدارم
به کسی کاهل اوست بسپارم
باز پرسم سرای او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
چون زمن نامد استعانت او
نکنم غدر در امانت او
گر من آنها کنم که او کردست
هم از آنها خورم که او خوردست
همچنان آن نورد را در بست
چونکه در بسته شد گرفت به دست
رهروی در گرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانه دشت
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
آن عمامه به هر کسی بنمود
که خداوند این که شاید بود
زاد مردی عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت
در فلان کوی چندمین خانه
هست کاخی بلند و شاهانه
در بزن کان در آستانه اوست
بیگمان شو که خانه خانه اوست
بشر با جامه و عمامه و زر
سوی آن خانه شد که یافت خبر
در زد آمد شکر لبی دلبند
باز کرد آن در رواق بلند
گفت کاری و حاجتی بنمای
تا بر آرم چنانکه باشد رای
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو که بسپارم
گر درون آمدن به خانه رواست
تا درآیم سخن بگویم راست
که ملیخای آسمان فرهنگ
از زمانه چو ریو دید و چه رنگ
زن درون بردش از برون سرای
بر کنار بساط کردش جای
خویشتن روی کرد زیر نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
بشر هر قصهای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام
آن به هم صحبتی رسیدن او
در هنرها سخن شنیدن او
وان برآشفتش چو بد مستان
دعوی انگیختن به هر دستان
وان به هر چیز بدگمان بودن
خوبیی را به زشتی آلودن
وان چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را دران چه افکندن
وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
چون فرو گفت هرچه دید همه
وآنچه زان بیوفا شنید همه
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
جای او خاک خانه جای تو باد
جیفهای کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج خانه خاک
رخت او هرچه بود در بستم
واینک اینک گرفته در دستم
جامه و زر نهاد حالی پیش
کرد روشن درست کاری خویش
زن زنی بود کاردان و شگرف
آن ورق باز خواند حرف به حرف
ساعتی زان سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
پاسخش داد کای همیون رای
نیک مردی ز بندگان خدای
آفرین بر حلال زادگیت
بر لطیفی و رو گشادگیت
که کند هرگز این جوانمردی
که تو در حق بی کسان کردی
نیک مردی نه آن بود که کسی
ببرد انگبینی از مگسی
نیکمرد آن رود که در کارش
رخنه نارد فریب دینارش
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جائی که لایق آمد برد
آنچه گفتی ز بد پسندان بود
راست گفتی هزار چندان بود
بود کارش همه ستمگاری
بیوفائی و مردم آزاری
کرد بسیار جور بر زن و مرد
بر چنانی چنین بود درخورد
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت
سالها شد که من برنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
من به بالین نرم او خفته
او به من بر دروغها گفته
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغای محنت از در من
گر بد ار نیک بود روی نهفت
از پس مرده بد نشاید گفت
پای او از میانه بیرون شد
حال پیوند ما دگرگون شد
تو از آنجا که مرد کار منی
به زناشوئی اختیار منی
مایه و ملک هست و ستر و جمال
به ازین کی رسد به جفت حلال
به نکاحی که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
من به جفتی ترا پسندیدم
که جوانمردی ترا دیدم
تو به من گر ارادتی داری
تا کنم دعوی پرستاری
قصه شد گفته حسب حال اینست
مال دارم بسی جمال اینست
وانگهی برقع از قمر برداشت
مهر خشک از عقیقتر برداشت
بشر چون خوبی و جمالش دید
فتنه چشم و سحر خالش دید
آن پریچهره بود کاول روز
دیده بودش چنان جهان افروز
نعرهای زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش یار حلقه به گوش
چون چنان دید نوش لب بشتافت
بوی خوش کرد و جان او دریافت
هوش رفته چو هوش یافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
تا به دیوانگی گمان نبری
گر بود دیو دیده افتاده
من پری دیدم ای پریزاده
وین که بینی نه مهر امروزست
دیر باشد که در من این سوزست
که فلان روز در فلان ره تنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم
سوختم در غم نهانی تو
رفت جانم ز مهربانی تو
گرچه یک دم نرفتی از یادم
با کسی راز خویش نگشادم
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
آورید آنچه شرط باشد پیش
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حریم جمال و مال کسان
دولتی کو جمال و مالم داد
نز حرام اینک از حلالم داد
زن چو از رغبت وی آگه شد
رغبتش زآنچه بد یکی ده شد
بشر کان حور پیکرش بنواخت
رفت بیرون و کار خویش بساخت
گشت با او به شرط کاوین جفت
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
با پریچهره کام دل میراند
بر خود افسون چشم بد میخواند
از جهودی رهاند شاهی را
دور کرد از کسوف ماهی را
از پرندش غیار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست
چون ندید از بهشتیان دورش
جامه سبز دوخت چون حورش
سبزپوشی به از علامت زرد
سبزی آمد به سرو بن در خورد
رنگ سبزی صلاح کشته بود
سبزی آرایش فرشته بود
جان به سبزی گراید از همه چیز
چشم روشن به سبزه گردد نیز
رستنی را به سبزی آهنگست
همه سر سبزیی بدین رنگست
قصه چون گفت ماه بزم آرای
شه در آغوش خویش کردش جای
چتر سرسبز برکشید به ماه
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
رخت را سوی سبز گنبد برد
دل به شادی و خرمی بسپرد
چون برین سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاد پرده راز
گفت کایجان ما به جان تو شاد
همه جانها فدای جان تو باد
خانه دولتست خرگاهت
تاج و تخت آستان درگاهت
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از در تست
گوهرت عقد مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
چون دعا گفت بر سریر بلند
برگشاد از عقیق چشمه قند
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
هرچه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله نیکوی بر سر
با چنان خوبی و خردمندی
بود میلش به پاک پیوندی
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهیزگار خواندندش
میخرامید روزی از سر ناز
در رهی خالی از نشیب و فراز
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دستیازی کرد
پیکری دید در لفافه خام
چون در ابر سیاه ماه تمام
فارغ از بشر میگذشت به راه
باد ناگه ربود برقع ماه
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سیه برون آمد
بشر کان دید سست شد پایش
تیر یک زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمنی گل ولی به قامت سرو
شسته روئی ولی به خون تذرو
خواب غمزش به سحر کاری خویش
بسته خواب هزار عاشق بیش
لب چو برگ گلی که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم چون نرگسی که خفته بود
فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رویش به زیر زلف به تاب
چون حواصل به زیر پر عقاب
خالی از زلف عنبر افشانتر
چشمی از خال نامسلمانتر
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
آمد از بشر بیخود آوازی
چون ز طفلی که بر گرد گازی
ماه تنها خرام از آن آواز
بند برقع بهم کشید فراز
پی تعجیل برگرفت به پیش
کرده خونی چنان به گردن خویش
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه بر رفته دید و خانه خراب
گفت اگر بر پیش روم نه رواست
ور شکیبا شوم شکیب کجاست
چاره کام هم شکیبائیست
هرچه زین درگذشت رسوائیست
شهوتی گر مرا ز راه ببرد
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بینالمقدس آرم روی
تا خدائی که خیر و شر داند
بر من این کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
در خداوند خود گریخت ز بیم
کرد خود را به حکم او تسلیم
تا چنان داردش ز دیو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
چون بسی سجده زد بران سر خاک
بازگشت از حریم خانه پاک
بود همسفرهای دران راهش
نیک خواهی به طبع بدخواهش
نکتهگیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت
بشر با او چو نیک و بد گفتی
او بهر نکتهای برآشفتی
کاین چنین باید آن چنان شاید
کس زبان بر گزاف نگشاید
بشر گوینده را ز خاموشی
داده بد داروی فراموشی
گفت نام تو چیست تا دانم
پس ازینت به نام خود خوانم
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
گفت بشری تو ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
هرچه در آسمان و در زمیست
وآنچه در عقل و رای آدمیست
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
یک تنم بهتر از دوازده تن
یک فنی بوده در دوازده فن
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هرچه هستند زیر چرخ کبود
اصل هریک شناختم به درست
کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
در هر اطراف کاوفتد خطری
دانم آنرا به تیزتر نظری
گر رسد پادشاهیی به زوال
پیش از آن دانمش به پنجه سال
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی
نبض و قاروره را چنان دانم
کافت تب ز تن بگردانم
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن
کان هر گنج کافرید خدای
منم آن گنج را طلسم گشای
هرچه پرسند از آسمان و زمین
هم از آن آگهی دهم هم ازین
نیست در هیچ دانش آبادی
فحل و داناتر از من استادی
چون ازین برشمرد لافی چند
خیره شد بشر از آن گزافی چند
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
گفت کابری سیه چراست چو قیر
وابر دیگر سپید رنگ چو شیر
بشر گفتا که حکم یزدانی
این چنین پر کند تو خود دانی
گفت ازین بگذر این بهانه بود
تیر باید که بر نشانه بود
ابر تیره دخان محترقست
بر چنین نکته عقل متفقست
وابر کو شیرگون و در فامست
در مزاجش رطوبتی خامست
جست بادی ز بادهای نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
گفت برگو که بادجنبان چیست
خیره چون گاو و خر نباید زیست
گفت بشر اینهم از قضای خداست
هیچ بی حکم او نگردد راست
گفت در دست حکمت آر عنان
چند گوئی حدیث پیر زنان
اصل باد از هوا بود به یقین
که بجنباندش به خار زمین
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
گفت بشر ایزدیست این پیوند
که یکی پست و دیگریست بلند
گفت بازم ز حجت افکندی
نقش تا چند بر قلم بندی
ابر چون سیل هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
وانکه تیغش بر اوج دارد میل
دورتر باشد از گذرگه سیل
بشر بانگی بر او زد از سر هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
من نه کز سر کار بیخبرم
در همه علمی از تو بیشترم
لیک علت به خود نشاید گفت
ره بپندار خود نباید رفت
ما که در پرده ره نمیدانیم
نقش بیرون پرده میخوانیم
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
به که با این درخت عالی شاخ
نشود دست هرکسی گستاخ
این عزیمت که بشر بر وی خواند
هم دران دیو بوالفضولی ماند
روزکی چند میشدند بهم
وانفضولی نکرد یک مو کم
در بیابان گرم و بیآبی
مغزشان تافته ز بیخوابی
میدویدند با نفیر و خروش
تا رسیدند از آن زمین به جوش
به درختی سطبر و عالی شاخ
سبز و پاکیزه و بلند و فراخ
سبزه در زیر او چو سبز حریر
دیده از دیدنش نشاط پذیر
آکنیده خمی سفال درو
آبیالحق خوش و زلال درو
چون که دید آن فضول آب زلال
همچو ریحان تر میان سفال
گفت با بشر کای خجسته رفیق
باز پرسم بگو که از چه طریق
این سفالین خم گشاده دهان
تا به لب هست زیر خاک نهان
وآب این خم بگو که تا به کجاست
کوه پایه نه گرد او صحراست
گفت بشر از برای مزد کسی
کرده باشد که کردهاند بسی
تا نگردد به صدمهای به دو نیم
در زمین آکنیدهاند ز بیم
گفت تا پاسخ تو زین نمطست
هرچه گوئی و گفتهای غلطست
آری آری کسی ز بهر کسی
کشد آبی به دوش هر نفسی
خاصه در وادیی که از تف و تاب
صد در صد درو نیابی آب
این وطنگاه دامیارانست
جای صیاد و صید کارانست
آب این خم که در نشاختهاند
از پی دام صید ساختهاند
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در بیابان خورند طعمه شور
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوی این آبخور شتاب کنند
مرد صیاد راه بسته بود
با کمان در کمین نشسته بود
بزند صید را به خوردن آب
کند از صید زخم خورده کباب
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه
بشر گفت ای نهفته گوی جهان
هرکسی را عقیدهایست نهان
من و تو زآنچه در نهان داریم
به همه کس ظن آنچنان داریم
بد میندیش گفتمت پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
آبیالحق به تشنگان در خورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
که از آنسو ترکنشین برخیز
تا در این آب خوشگوار شوم
شویم اندام و بیغبار شوم
از عرقهای شور تن فرسای
چرک بر من نشسته سر تا پای
چرک تن را ز تن فرو شویم
پاک و پاکیزه سوی ره پویم
وانگه این خم به سنگ پاره کنم
صید را از گزند چاره کنم
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
در چنین خم مباش رنگآمیز
آب او خورده با دلانگیزی
چرک تن را چرا در او ریزی
هرکه آبی خورد که بنوازد
در وی آب دهن نیندازد
سرکه نتوان بر آینه سودن
صافیی را به درد آلودن
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآب نوشین او به آب رسد
مرد بد رأی گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خویشتن گرد کرد و در خم جست
چون درون شد نه خم که چاهی بود
تا بن چه دراز راهی بود
با اجل زیرکی به کار نشد
جان بسی کند و رستگار نشد
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب
گفت باز این حرام زاده خام
کرد بر من سلام خویش حرام
ترسم این چرگن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال
آب را چرک او کند به درنگ
وانگهی در سفال دارد سنگ
این بداندیشی از بدان آید
نه ز پاکان و بخردان آید
هیچکس را چنین رفیق مباد
این چنین سفله جز غریق مباد
چون درین گفتگوی زد نفسی
مرد نامد برین گذشت بسی
سوی خم شد به جستجوی رفیق
واگهی نه که خواجه گشت غریق
غرقهای دید جان او شده گم
سر چون خم نهاده بر سر خم
طرفه در ماند کاین چه شاید بود
چوبی از شاخ آن درخت ربود
هم به بالای نیزهای کم و بیش
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
چون مساحت گران دریائی
زد در آن خم به آب پیمائی
خم رها کن که دید چاهی ژرف
سر به آجر بر آوریده شگرف
نیمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناور او
برکشید آن غریق را به شتاب
در چه خاک بردش از چه آب
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرینش نشست با دل تنگ
گفت کان گربزی ورایت کو
وان درفش گره گشایت کو
وانهمه دعویت به چارهگری
با دد و دیو و آدمی و پری
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
غیب را سر در آورم به کمند
کو شد آن دعوی دوازده فن
وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن
وان نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک اندیشی
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
چون ندیدی به دور بینی خویش
وانکه ما را بر آنچنان آبی
فصلها گفته شد ز هر بابی
فصل ما گر به هم شماری داشت
آن نگفتیم کاصل کاری داشت
هرچه در آب آن خم افکندیم
آتش اندر خم خود آگندیم
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود
تا فلک رشته را گره دادست
بر سر رشته کس نیفتادست
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
تو بدان غرقهای و من رستم
که تو شاکر نهای و من هستم
تو که دام بهایمش خواندی
چون بهایم به دام درماندی
من به نیکی بدو گمان بردم
نیک من نیک بود و جان بردم
این سخن گفت و از زمین برخاست
رخت او باز جست از چپ و راست
رفت و برداشت یک به یک سلبش
دق مصری عمامه قصبش
چونکه مهر از نورد بازگشاد
کیسهای زان میان به زیر افتاد
زر مصری درو هزار درست
زان کهن سکهها که بود نخست
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت
همچنان سر به مهر خود بگذاشت
گفت شرط آن بود که جامه او
با زر و زینت و عمامه او
جمله در بندم و نگهدارم
به کسی کاهل اوست بسپارم
باز پرسم سرای او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
چون زمن نامد استعانت او
نکنم غدر در امانت او
گر من آنها کنم که او کردست
هم از آنها خورم که او خوردست
همچنان آن نورد را در بست
چونکه در بسته شد گرفت به دست
رهروی در گرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانه دشت
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
آن عمامه به هر کسی بنمود
که خداوند این که شاید بود
زاد مردی عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت
در فلان کوی چندمین خانه
هست کاخی بلند و شاهانه
در بزن کان در آستانه اوست
بیگمان شو که خانه خانه اوست
بشر با جامه و عمامه و زر
سوی آن خانه شد که یافت خبر
در زد آمد شکر لبی دلبند
باز کرد آن در رواق بلند
گفت کاری و حاجتی بنمای
تا بر آرم چنانکه باشد رای
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو که بسپارم
گر درون آمدن به خانه رواست
تا درآیم سخن بگویم راست
که ملیخای آسمان فرهنگ
از زمانه چو ریو دید و چه رنگ
زن درون بردش از برون سرای
بر کنار بساط کردش جای
خویشتن روی کرد زیر نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
بشر هر قصهای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام
آن به هم صحبتی رسیدن او
در هنرها سخن شنیدن او
وان برآشفتش چو بد مستان
دعوی انگیختن به هر دستان
وان به هر چیز بدگمان بودن
خوبیی را به زشتی آلودن
وان چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را دران چه افکندن
وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
چون فرو گفت هرچه دید همه
وآنچه زان بیوفا شنید همه
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
جای او خاک خانه جای تو باد
جیفهای کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج خانه خاک
رخت او هرچه بود در بستم
واینک اینک گرفته در دستم
جامه و زر نهاد حالی پیش
کرد روشن درست کاری خویش
زن زنی بود کاردان و شگرف
آن ورق باز خواند حرف به حرف
ساعتی زان سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
پاسخش داد کای همیون رای
نیک مردی ز بندگان خدای
آفرین بر حلال زادگیت
بر لطیفی و رو گشادگیت
که کند هرگز این جوانمردی
که تو در حق بی کسان کردی
نیک مردی نه آن بود که کسی
ببرد انگبینی از مگسی
نیکمرد آن رود که در کارش
رخنه نارد فریب دینارش
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جائی که لایق آمد برد
آنچه گفتی ز بد پسندان بود
راست گفتی هزار چندان بود
بود کارش همه ستمگاری
بیوفائی و مردم آزاری
کرد بسیار جور بر زن و مرد
بر چنانی چنین بود درخورد
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت
سالها شد که من برنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
من به بالین نرم او خفته
او به من بر دروغها گفته
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغای محنت از در من
گر بد ار نیک بود روی نهفت
از پس مرده بد نشاید گفت
پای او از میانه بیرون شد
حال پیوند ما دگرگون شد
تو از آنجا که مرد کار منی
به زناشوئی اختیار منی
مایه و ملک هست و ستر و جمال
به ازین کی رسد به جفت حلال
به نکاحی که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
من به جفتی ترا پسندیدم
که جوانمردی ترا دیدم
تو به من گر ارادتی داری
تا کنم دعوی پرستاری
قصه شد گفته حسب حال اینست
مال دارم بسی جمال اینست
وانگهی برقع از قمر برداشت
مهر خشک از عقیقتر برداشت
بشر چون خوبی و جمالش دید
فتنه چشم و سحر خالش دید
آن پریچهره بود کاول روز
دیده بودش چنان جهان افروز
نعرهای زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش یار حلقه به گوش
چون چنان دید نوش لب بشتافت
بوی خوش کرد و جان او دریافت
هوش رفته چو هوش یافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
تا به دیوانگی گمان نبری
گر بود دیو دیده افتاده
من پری دیدم ای پریزاده
وین که بینی نه مهر امروزست
دیر باشد که در من این سوزست
که فلان روز در فلان ره تنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم
سوختم در غم نهانی تو
رفت جانم ز مهربانی تو
گرچه یک دم نرفتی از یادم
با کسی راز خویش نگشادم
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
آورید آنچه شرط باشد پیش
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حریم جمال و مال کسان
دولتی کو جمال و مالم داد
نز حرام اینک از حلالم داد
زن چو از رغبت وی آگه شد
رغبتش زآنچه بد یکی ده شد
بشر کان حور پیکرش بنواخت
رفت بیرون و کار خویش بساخت
گشت با او به شرط کاوین جفت
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
با پریچهره کام دل میراند
بر خود افسون چشم بد میخواند
از جهودی رهاند شاهی را
دور کرد از کسوف ماهی را
از پرندش غیار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست
چون ندید از بهشتیان دورش
جامه سبز دوخت چون حورش
سبزپوشی به از علامت زرد
سبزی آمد به سرو بن در خورد
رنگ سبزی صلاح کشته بود
سبزی آرایش فرشته بود
جان به سبزی گراید از همه چیز
چشم روشن به سبزه گردد نیز
رستنی را به سبزی آهنگست
همه سر سبزیی بدین رنگست
قصه چون گفت ماه بزم آرای
شه در آغوش خویش کردش جای
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۹ - نشستن بهرام روز سهشنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم چهارم
روزی از روزهای دیماهی
چون شب تیر مه به کوتاهی
از دگر روز هفته آن به بود
ناف هفته مگر سهشنبه بود
روز بهرام و رنگ بهرامی
شاه با هردو کرده هم نامی
سرخ در سرخ زیوری بر ساخت
صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت
بانوی سرخ روی سقلابی
آن به رنگ آتشی به لطف آبی
به پرستاریش میان در بست
خوش بود ماه آفتابپرست
شب چو منجوق برکشید بلند
طاق خورشید را درید پرند
شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز
خواست افسانهای نشاطانگیز
نازنین سر نتافت از رایش
در فشاند از عقیق در پایش
کای فلک آستان درگه تو
قرص خورشید ماه خرگه تو
برتر از هر دری که بتوان سفت
بهتر از هر سخن که بتوان گفت
کس به گردت رسید نتواند
کور باد آنکه دید نتواند
چون دعائی چنین به پایان برد
لعل کان را به کان لعل سپرد
گفت کز جمله ولایت روس
بود شهری به نیکوی چو عروس
پادشاهی درو عمارت ساز
دختری داشت پروریده به ناز
دلفریبی به غمزه جادو بند
گلرخی قامتش چو سرو بلند
رخ به خوبی ز ماه دلکشتر
لب به شیرینی از شکر خوشتر
زهرهای دل ز مشتری برده
شکر و شمع پیش او مرده
تنگ شکر ز تنگی شکرش
تنگدلتر ز حلقه کمرش
مشک با زلف او جگرخواری
گل ز ریحان باغ او خاری
قدی افراخته چو سرو به باغ
روئی افروخته چو شمع و چراغ
تازه روئیش تازهتر ز بهار
خوب رنگیش خوبتر ز نگار
خواب نرگس خمار دیده او
ناز نسرین درم خریده او
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمر بند زیر دستانش
به جز از خوبی و شکر خندی
داشت پیرایه هنرمندی
دانش آموخته ز هر نسقی
در نبشته ز هر فنی ورقی
خوانده نیرنگ نامهای جهان
جادوئیها و چیزهای نهان
درکشیده نقاب زلف بروی
سرکشیده ز بارنامه شوی
آنکه در دور خویش طاق بود
سوی جفتش کی اتفاق بود
چون شد آوازه در جهان مشهور
کامداست از بهشت رضوان حور
ماه و خورشید بچهای زادست
زهره شیر عطاردش دادست
رغبت هرکسی بدو شد گرم
آمد از هر سوئی شفاعت نرم
این به زور آن به زر همیکوشید
و او زر خود به زور میپوشید
پدر از جستجوی ناموران
کان صنم را رضا ندید در آن
گشت عاجز که چاره چون سازد
نرد با صد حریف چون بازد
دختر خوبروی خلوت ساز
دست خواهندگان چو دید دراز
جست کوهی در آن دیار بلند
دور چون دور آسمان ز گزند
داد کردن بر او حصاری چست
گفتی از مغز کوه کوهی رست
پوزش انگیخت وز پدر درخواست
تا کند برگ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دوری
گرچه رنجید داد دستوری
تا چو شهدش ز خانه گردد دور
در نیاید ز بام و در زنبور
نیز چون در حصار باشد گنج
پاسبان را ز دزد ناید رنج
وان عروس حصاری از سر ناز
کرد کار حصار خویش بساز
چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست
گنج او چون در استواری شد
نام او بانوی حصاری شد
دزد گنج از حصار او عاجز
کاهنین قلعه بد چو رویین دز
او در آن دز چو بانوی سقلاب
هیچ دز بانو آن ندیده به خواب
راه بربسته راه داران را
دوخته کام کامگاران را
در همه کاری آن هنر پیشه
چارهگر بود و چابک اندیشه
انجم چرخ را مزاج شناس
طبعها را بهم گرفته قیاس
بر طبایع تمام یافته دست
راز روحانی آوریده به شست
که ز هر خشک و تر چه شاید کرد
چون شود آب گرم و آتش سرد
مردمان را چه میکند مردم
وانجمن را چه میدهد انجم
هرچه فرهنگ را به کار آید
وآدیمزاد را بیاراید
همه آورده بود زیر نورد
آن بصورت زن و به معنی مرد
چون شکیبنده شد در آنباره
دل ز مردم برید یکباره
کرد در راه آن حصار بلند
از سر زیرکی طلسمی چند
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ
هر یکی دهرهای گرفته به چنگ
هرکه رفتی بدان گذرگه بیم
گشتی از زخم تیغها به دو نیم
جز یکی کو رقیب آن دز بود
هرکه آن راه رفت عاجز بود
و آن رقیبی که بود محرم کار
ره نرفتی مگر به گام شمار
گر یکی پیغلط شدی ز صدش
اوفتادی سرش ز کالبدش
از طلسمی بدو رسیدی تیغ
ماه عمرش نهان شدی در میغ
در آنباره کاسمانی بود
چون در آسمان نهانی بود
گر دویدی مهندسی یک ماه
بر درش چون فلک نبردی راه
آن پری پیکر حصارنشین
بود نقاش کارخانه چین
چون قلم را به نقش پیوستی
آب را چون صدف گره بستی
از سواد قلم چو طره حور
سایه را نقش برزدی بر نور
چون در آن برج شهربندی یافت
برج از آن ماه بهرهمندی یافت
خامه برداشت پای تا سر خویش
بر پرندی نگاشت پیکر خویش
بر سر صورت پرند سرشت
به خطی هرچه خوبتر بنوشت
کز جهان هر کرا هوای منست
با چنین قلعهای که جای منست
گو چو پروانه در نظاره نور
پای در نه سخن مگوی از دور
بر چنین قلعه مرد باید بار
نیست نامرد را درین دز کار
هرکرا این نگار میباید
نه یکی جان هزار میباید
همتش سوی راه باید داشت
چار شرطش نگاه باید داشت
شرط اول درین زناشوئی
نیکنامی شدست و نیکوئی
دومین شرط آن که از سر رای
گردد این راه را طلسم گشای
سومین شرس آنکه از پیوند
چون گشاید طلسمها را بند
در ین در نشان دهد که کدام
تا ز در جفت من شود نه ز بام
چارمین شرط اگر به جای آرد
ره سوی شهر زیرپای آرد
تا من آیم به بارگاه پدر
پرسم از وی حدیثهای هنر
گر جوابم دهد چنانکه سزاست
خواهم او را چنانکه شرط وفاست
شوی من باشد آن گرامی مرد
کانچه گفتم تمام داند کرد
وانکه زین شرط بگذرد تن او
خون بیشرط او به گردن او
هرکه این شرط را نکو دارد
کیمیای سعادت او دارد
وانکه پی بر سخن نداند برد
گر بزرگست زود گردد خرد
چون ز ترتیب این ورق پرداخت
پیش آنکس که اهل بود انداخت
گفت برخیز و این ورق بردار
وین طبق پوش ازین طبق بردار
بر در شهر شو به جای بلند
این ورق را به تاج در دربند
تا ز شهری و لشگری هرکس
کافتدش بر چو من عروس هوس
به چنین شرط راه برگیرد
یا شود میر قلعه یا میرد
شد پرستنده وان ورق برداشت
پیچ بر پیچ راه را بگذاشت
بر در شهر بست پیکر ماه
تا درو عاشقان کنند نگاه
هرکه را رغبت اوفتد خیزد
خون خود را به دست خود ریزد
چون به هر تخت گیر و تاجوری
زین حکایت رسیده شد خبری
بر تمنای آن حدیث گزاف
سر نهادند مرم از اطراف
هرکس از گرمی جوانی خویش
داد بر باد زندگانی خویش
هرکه در راه او نهادی گام
گشتی از زخم تیغ دشمن کام
هیچ کوشندهای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسم گشای
وانکه لختی نمود چارهگری
هم فسونش ز چاره شد سپری
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند
از سر بیخودی و بیرائی
در سر کار شد به رسوائی
بیمرادی کزو میسر شد
چند برنای خوب در سر شد
کس از آن ره خلاص دیده نبود
همه ره جز سر بریده نبود
هر سری کز سران بریدندی
به در شهر برکشیدندی
تا ز بس سر که شد بریده به قهر
کله بر کله بسته شد در شهر
گرد گیتی چو بنگری همه جای
نبود جز به سور شهر آرای
وان پریرخ که شد ستیزه حور
شهری آراسته به سر نه به سور
نارسیده به سایه در او
ای بسا سر که رفت در سر او
از بزرگان پادشا زاده
بود زیبا جوانی آزاده
زیرک و زورمند و خوب و دلیر
صید شمشیر او چه گور و چه شیر
روزی از شهر شد به سوی شکار
تا شکفته شود چو تازه بهار
دید یک نوش نامه بر در شهر
گرد او صد هزار شیشه زهر
پیکری بسته بر سواد پرند
پیکری دلفریب و دیده پسند
صورتی کز جمال و زیبائی
برد ازو در زمان شکیبائی
آفرین گفت بر چنان قلمی
کاید از نوکش آنچنان رقمی
گرد آن صورت جهان آرای
صد سر آویخته ز سر تا پای
گفت ازین گوهر نهنگ آویز
چون گریزم که نیست جای گریز
زین هوسنامه گر به دارم دست
آورد در تنم شکیب شکست
گر دلم زین هوس به در نشود
سر شود وین هوس ز سر نشود
بر پرند ارچه صورتی زیباست
مار در حلقه خار در دیباست
این همه سر بریده شد باری
هیچکس را به سر نشد کاری
سر من نیز رفته گیر چه سود
خاکیی کشته گیر خاک آلود
گر نه زین رشته باز دارم دست
سر برین رشته باز باید بست
گر دلیری کنم به جان سفتن
چون توانم به ترک جان گفتن
باز گفت این پرند را پریان
بستهاند از برای مشتریان
پیش افسون آنچنان پریی
نتوان رفت بیفسون گریی
تا زبان بند آن پری نکنم
سر درین کار سرسری نکنم
چارهای بایدم نه خرد بزرگ
تا رهد گوسفندم از دم گرگ
هرکه در کار سخت گیر شود
نظم کارش خللپذیر شود
در تصرف مباش خرداندیش
تازیانی بزرگ ناید پیش
ساز بر پرده جهان میساز
سست میگیر و سخت میانداز
دلم از خاطرم خرابترست
جگرم از دلم کبابترست
به چنین دل چگونه باشم شاد
وز چنین خاطری چه آرم یاد
این سخن گفت و لختی انده خورد
وز نفس برکشید بادی سرد
آب در دیده زآن نظاره گذشت
نطع با تیغ دید و سر با طشت
این هوس را چنانکه بود نهفت
با کس اندیشهای که داشت نگفت
روز و شب بود با دلی پر سوز
نه شبش شب بد و نه روزش روز
هر سحرگه به آرزوی تمام
تا در شهر برگرفتی گام
دید آن پیکر نوآیین را
گور فرهاد و قصر شیرین را
آن گره را به صد هزار کلید
جست و سررشتهای نگشت پدید
رشتهای دید صدهزارش سر
وز سر رشته کس نداد خبر
گرچه بسیار تاخت از پس و پیش
نگشاد آن گره ز رشته خویش
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
روی در جستجوی چاره نهاد
چارهسازی هر طرف میجست
که ازو بند سخت گردد سست
تا خبر یافت از خردمندی
دیو بندی فرشته پیوندی
در همه توسنی کشیده لگام
به همه دانشی رسیده تمام
همه همدستی اوفتاده او
همه در بستهای گشاده او
چون جوانمرد ازان جهان هنر
از جهان دیدگان شنید خبر
پیش سیمرغ آفتاب شکوه
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
یافتش چون شکفته گلزاری
در کجا؟ در خرابتر غاری
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل میان در بست
از سر فرخی و فیروزی
کرد از آن خضر دانشآموزی
چون از آن چشمه بهره یافت بسی
برزد از راز خویشتن نفسی
زان پریروی و آن حصار بلند
وانکه زو خلق را رسید گزند
وان طلسمی که بست بر ره خویش
وان فکندن هزار سر در پیش
جمله در پیش فیلسوف کهن
گفت و پنهان نداشت هیچ سخن
فیلسوف از حسابهای نهفت
هرچه در خورد بود با او گفت
چون شد آن چارهجوی چارهشناس
باز پس گشت با هزار سپاس
روزکی چند چون گرفت قرار
کرد با خویشتن سگالش کار
زالت راه آن گریوه تنگ
هرچه بایستش آورید به چنگ
نسبتی باز جست روحانی
کارد از سختیش به آسانی
آنچنان کز قیاس او برخاست
کرد ترتیب هر طلسمی راست
اول از بهر آن طلبکاری
خواست از تیز همتان یاری
جامه را سرخ کرد کاین خونست
وین تظلم ز جور گردونست
چون به دریای خون درآمد زود
جامه چون دیده کرد خونآلود
آرزوی خود از میان برداشت
بانگ تشنیع از جهان برداشت
گفت رنج از برای خود نبرم
بلکه خونخواه صدهزار سرم
یا ز سرها گشایم این چنبر
یا سر خویشتن کنم در سر
چون بدین شغل جامه در خون زد
تیغ برداشت خیمه بیرون زد
هرکه زین شغل یافت آگاهی
کامد آن شیردل به خونخواهی
همت کارگر دران در بست
کو بدان کار زود یابد دست
همت خلق ورای روشن او
درع پولاد گشت بر تن او
وانگهی بر طریق معذوری
خواست از شاه شهر دستوری
پس ره آن حصار پیش گرفت
پی تدبیر کار خویش گرفت
چون به نزدیک آن طلسم رسید
رخنهای کرد و رقیهای بدمید
همه نیرنگ آن طلسم بکند
برگشاد آن طلسم را پیوند
هر طلسمی که دید بر سر راه
همه را چنبر او فکند به چاه
چون ز کوه آن طلسمها برداشت
تیغها را به تیغ کوه گذاشت
بر در حصار شد در حال
دهلی را کشید زیر دوال
وان صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست
چون صدا رخنه را کلید آمد
از سر رخنه در پدید آمد
زین حکایت چو یافت آگاهی
کس فرستاد ماه خرگاهی
گفت کای رخنه بنده راه گشای
دولتت بر مراد راهنمای
چون گشادی طلسم را ز نخست
در گنجینه یافتی به درست
سر سوی شهر کن چو آب روان
صابری کن دو روز اگر بتوان
تا من آیم به بارگاه پدر
آزمایش کنم ترا به هنر
پرسم از تو چهار چیز نهفت
گر نهفته جواب دانی گفت
با توام دوستی یگانه شود
شغل و پیوند بیبهانه شود
مرد چون دید کامگاری خویش
روی پس کرد و ره گرفت به پیش
چون به شهر آمد از حصار بلند
از در شهر برکشید پرند
در نوشت و به چاکری بسپرد
آفرین زنده گشت و آفت مرد
جمله سرها که بود بر در شهر
از رسنها فرو گرفت به قهر
داد تا بر وی آفرین کردند
با تن کشتگان دفین کردند
شد سوی خانه با هزار درود
مطرب آورد و برکشید سرود
شهریان بر سرش نثار افشان
همه بام و درش نگار افشان
همه خوردند یک به یک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را در زمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم
کان سرما برید و سردی کرد
وین سرما رهاند و مردی کرد
وز دگر سو عروس زیباروی
شادمان شد به خواستاری شوی
چون شب از نافههای مشک سیاه
غالیه سود بر عماری ماه
در عماری نشست با دل خوش
ماه در موکبش عماری کش
سوی کاخ آمد ز گریوه کوه
کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه
پدر از دیدنش چو گل به شکفت
دختر احوال خویش ازو ننهفت
هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد
کرد با او همه حکایت خود
زان سواران کزو پیاده شدند
چاه کندند و درفتاده شدند
زان هزبران که نام او بردند
وز سر عجز پیش او مردند
تا بدانجا که آن ملک زاده
بود یکباره دل بدو داده
وانکه آمد چو کوهپای فشرد
کرد یکیک طلسمها را خرد
وانکه بر قلعه کامگاری یافت
وز سر شرط رفته روی نتافت
چون سه شرط از چهار شرط نمود
تا چهارم چگونه خواهد بود
شاه گفتا که شرط چارم چیست
پرسم از وی به رهنمونی بخت
گر بدو مشکلم گشاده شود
تاج بر تارکش نهاده شود
ور درین ره خرش فروماند
خرگه آنجا زند که او داند
واجب آن شد که بامداد پگاه
بر سر تخت خود نشیند شاه
خواند او را به شرط مهمانی
من شوم زیر پرده پنهانی
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته
شاه گفتا چنین کنیم رواست
هرچه آن کردهای تو کرده ماست
بیشتر زین سخن نیفزودند
در شبستان شدند و آسودند
بامدادان که چرخ مینا رنگ
گرد یاقوت بردمید به سنگ
مجلس آراست شه به رسم کیان
بست بر بندگیش بخت میان
انجمن ساخت نامداران را
راستگویان و رستگاران را
خواند شهزاده را به مهمانی
بر سرش کرد گوهرافشانی
خوان زرین نهاده شد در کاخ
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ
از بسی آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود کارزودان بود
از خورشها که بود بر چپ و راست
هرکس آب خورد کارزو درخواست
چون خورش خورده شد به اندازه
شد طبیعت به پرورش تازه
شاه فرمود تا به مجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص
خود درون رفت و جای خوش بماند
میهمان را به جای خویش نشاند
پیش دختر نشست روی به روی
تا چه بازیگری کند با شوی
بازیآموز لعبتان طراز
از پس پرده گشت لعبت باز
از بناگوش خود دو لؤلؤی خرد
برگشاد و به خازنی بسپرد
کین به مهمان ما رسان به شتاب
چون رسانیده شد به یار جواب
شد فرستاده پیش مهمان زود
وآنچه آورده بد بدو بنمود
مرد لؤلؤی خرد بر سنجید
عیره کردش چنانکه در گنجید
زان جوهر که بود در خور آن
سه دیگر نهاد بر سر آن
هم بدان پیک نامهور دادش
سوی آن نامور فرستادش
سنگدل چون که دید لؤلؤ پنج
سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج
چون کم و بیش دیدشان به عیار
هم برآن سنگ سودشان چو غبار
قبضهواری شکر بران افزود
آن در و آن شکر به یکجا سود
داد تا نزد میهمان بشتافت
میهمان باز نکته را دریافت
از پرستنده خواست جامی شیر
هردو دروی فشاند و گفت بگیر
شد پرستنده سوی بانوی خویش
وان ره آورد را نهاد به پیش
بانو آن شیر بر گرفت و بخورد
وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد
برکشیدش به وزن اول بار
یک سر موی کم نکرد عیار
حالی انگشتری گشاد ز دست
داد تا برد پیک راه پرست
مرد بخرد ستد ز دست کنیز
پس در انگشت کرد و داشت عزیز
داد یکتا دری جهان افروز
شب چراغی به روشنائی روز
باز پس شد کنیز حور نژاد
در یکتا به لعل یکتا داد
بانو آن در نهاد بر کف دست
عقد خود را ز یک دگر بگسست
تا دری یافت هم طویله آن
شبچراغی هم از قبیله آن
هردو در رشتهای کشید بهم
این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم
شد پرستنده در به دریا داد
بلکه خورشید را ثریا داد
چون که بخرد نظر بران انداخت
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت
جز دوئی در میان آن در خوشاب
هیچ فرقی نبد به رونق و آب
مهرهای ازرق از غلامان خواست
کان دویم را سوم نیامد راست
بر سر در نهاد مهره خرد
داد تا آنکه آورید ببرد
مهربانش چو مهره با در دید
مهر بر لب نهاد وخوش خندید
ستد آن مهره و در از سر هوش
مهره در دست بست و در در گوش
با پدر گفت خیز و کار بساز
بس که بر بخت خویش کردم ناز
بخت من بین چگونه یار منست
کاین چنین یاری اختیار منست
همسری یافتم که همسر او
نیست کس در دیار و کشور او
ما که دانا شدیم و دانا دوست
دانش ما به زیر دانش اوست
پدر از لطف آن حکایت خوش
با پری گفت کای فریشته وش
آنچه من دیدم از سئوال و جواب
روی پوشیده بود زیر نقاب
هرچه رفت از حدیثهای نهفت
یک به یک با منت بیاید گفت
نازپرورده هزار نیاز
پرده رمز بر گرفت ز راز
گفت اول که تیز کردم هوش
عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش
در نمودار آن دو لؤلؤ ناب
عمر گفتم دو روزه شد دریاب
او که بر دو سه دیگر بفزود
گفت اگر پنج بگذرد هم زود
من که شکر به در درافزودم
وآن در و آن شکر به هم سودم
گفتم این عمر شهوتآلوده
چون در و چون شکر بهم سوده
به فسون و به کیمیا کردن
که تواند ز هم جدا کردن
او که شیری در آن میان انداخت
تا یکی ماند و دیگری بگداخت
گفت شکر که با در آمیزد
به یکی قطره شیر برخیزد
من که خوردم شکر ز ساغر او
شیر خواری بدم برابر او
وانکه انگشتری فرستادم
به نکاح خودش رضا دادم
او که داد آن گهر نهانی گفت
که چو گوهر مرا نیابی جفت
من که هم عقد گوهرش بستم
وا نمودم که جفت او هستم
او که در جستجوی آن دو گهر
سومی در جهان ندید دگر
مهره ازرق آورید به دست
وز پی چشم بد در ایشان بست
من که مهره به خود برآمودم
سر به مهر رضای او بودم
مهره مهر او به سینه من
مهر گنج است بر خزینه من
بروی از پنچ راز پنهانی
پنج نوبت زدم به سلطانی
شاه چون دید توسنی را رام
رفته خامی به تازیانه خام
کرد بر سنت زناشوئی
هرچه باید ز شرط نیکوئی
در شکر ریز سور او بنشست
زهره را با سهیل کابین بست
بزمی آراست چون بساط بهشت
بزمگه را به مشک و عود سرشت
کرد پیرایه عروسی راست
سرو و گل را نشاند و خود برخاست
دو سبک روح را به هم بسپرد
خویشتن زان میان گرانی برد
کان کن لعل چون رسید به کان
جان کنی را مدد رسید از جان
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش
گاه نارش گزید و گه رطبش
آخر الماس یافت بر در دست
باز بر سینه تذرو نشست
مهره خویش دید در دستش
مهر خود در دو نرگس مستش
گوهرش را به مهر خود نگذاشت
مهر گوهر ز گنج او برداشت
زیست با او به ناز و کامه خویش
چون رخش سرخ کرد جامه خویش
کاولین روز بر سپیدی حال
سرخی جامه را گرفت به فال
چون بدان سرخی از سیاهی رست
زیور سرخ داشتی پیوست
چون به سرخی برات راندندش
ملک سرخ جامه خواندندش
سرخی آرایشی نو آیینست
گوهر سرخ را بها زاینست
زر که گوگرد سرخ شد لقبش
سرخی آمد نکوترین سلبش
خون که آمیزش روان دارد
سرخ ازآن شد که لطف جان دارد
در کسانیکه نیکوئی جوئی
سرخ روئیست اصل نیکوئی
سرخ گل شاه بوستان نبود
گر ز سرخی درو نشان نبود
چون به پایان شد این حکایت نغز
گشت پر سرخ گل هوا را مغز
روی بهرام از آن گل افشانی
سرخ شد چون رحیق ریحانی
دست بر سرخ گل کشد دراز
در کنارش گرفت و خفت به ناز
چون شب تیر مه به کوتاهی
از دگر روز هفته آن به بود
ناف هفته مگر سهشنبه بود
روز بهرام و رنگ بهرامی
شاه با هردو کرده هم نامی
سرخ در سرخ زیوری بر ساخت
صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت
بانوی سرخ روی سقلابی
آن به رنگ آتشی به لطف آبی
به پرستاریش میان در بست
خوش بود ماه آفتابپرست
شب چو منجوق برکشید بلند
طاق خورشید را درید پرند
شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز
خواست افسانهای نشاطانگیز
نازنین سر نتافت از رایش
در فشاند از عقیق در پایش
کای فلک آستان درگه تو
قرص خورشید ماه خرگه تو
برتر از هر دری که بتوان سفت
بهتر از هر سخن که بتوان گفت
کس به گردت رسید نتواند
کور باد آنکه دید نتواند
چون دعائی چنین به پایان برد
لعل کان را به کان لعل سپرد
گفت کز جمله ولایت روس
بود شهری به نیکوی چو عروس
پادشاهی درو عمارت ساز
دختری داشت پروریده به ناز
دلفریبی به غمزه جادو بند
گلرخی قامتش چو سرو بلند
رخ به خوبی ز ماه دلکشتر
لب به شیرینی از شکر خوشتر
زهرهای دل ز مشتری برده
شکر و شمع پیش او مرده
تنگ شکر ز تنگی شکرش
تنگدلتر ز حلقه کمرش
مشک با زلف او جگرخواری
گل ز ریحان باغ او خاری
قدی افراخته چو سرو به باغ
روئی افروخته چو شمع و چراغ
تازه روئیش تازهتر ز بهار
خوب رنگیش خوبتر ز نگار
خواب نرگس خمار دیده او
ناز نسرین درم خریده او
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمر بند زیر دستانش
به جز از خوبی و شکر خندی
داشت پیرایه هنرمندی
دانش آموخته ز هر نسقی
در نبشته ز هر فنی ورقی
خوانده نیرنگ نامهای جهان
جادوئیها و چیزهای نهان
درکشیده نقاب زلف بروی
سرکشیده ز بارنامه شوی
آنکه در دور خویش طاق بود
سوی جفتش کی اتفاق بود
چون شد آوازه در جهان مشهور
کامداست از بهشت رضوان حور
ماه و خورشید بچهای زادست
زهره شیر عطاردش دادست
رغبت هرکسی بدو شد گرم
آمد از هر سوئی شفاعت نرم
این به زور آن به زر همیکوشید
و او زر خود به زور میپوشید
پدر از جستجوی ناموران
کان صنم را رضا ندید در آن
گشت عاجز که چاره چون سازد
نرد با صد حریف چون بازد
دختر خوبروی خلوت ساز
دست خواهندگان چو دید دراز
جست کوهی در آن دیار بلند
دور چون دور آسمان ز گزند
داد کردن بر او حصاری چست
گفتی از مغز کوه کوهی رست
پوزش انگیخت وز پدر درخواست
تا کند برگ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دوری
گرچه رنجید داد دستوری
تا چو شهدش ز خانه گردد دور
در نیاید ز بام و در زنبور
نیز چون در حصار باشد گنج
پاسبان را ز دزد ناید رنج
وان عروس حصاری از سر ناز
کرد کار حصار خویش بساز
چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست
گنج او چون در استواری شد
نام او بانوی حصاری شد
دزد گنج از حصار او عاجز
کاهنین قلعه بد چو رویین دز
او در آن دز چو بانوی سقلاب
هیچ دز بانو آن ندیده به خواب
راه بربسته راه داران را
دوخته کام کامگاران را
در همه کاری آن هنر پیشه
چارهگر بود و چابک اندیشه
انجم چرخ را مزاج شناس
طبعها را بهم گرفته قیاس
بر طبایع تمام یافته دست
راز روحانی آوریده به شست
که ز هر خشک و تر چه شاید کرد
چون شود آب گرم و آتش سرد
مردمان را چه میکند مردم
وانجمن را چه میدهد انجم
هرچه فرهنگ را به کار آید
وآدیمزاد را بیاراید
همه آورده بود زیر نورد
آن بصورت زن و به معنی مرد
چون شکیبنده شد در آنباره
دل ز مردم برید یکباره
کرد در راه آن حصار بلند
از سر زیرکی طلسمی چند
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ
هر یکی دهرهای گرفته به چنگ
هرکه رفتی بدان گذرگه بیم
گشتی از زخم تیغها به دو نیم
جز یکی کو رقیب آن دز بود
هرکه آن راه رفت عاجز بود
و آن رقیبی که بود محرم کار
ره نرفتی مگر به گام شمار
گر یکی پیغلط شدی ز صدش
اوفتادی سرش ز کالبدش
از طلسمی بدو رسیدی تیغ
ماه عمرش نهان شدی در میغ
در آنباره کاسمانی بود
چون در آسمان نهانی بود
گر دویدی مهندسی یک ماه
بر درش چون فلک نبردی راه
آن پری پیکر حصارنشین
بود نقاش کارخانه چین
چون قلم را به نقش پیوستی
آب را چون صدف گره بستی
از سواد قلم چو طره حور
سایه را نقش برزدی بر نور
چون در آن برج شهربندی یافت
برج از آن ماه بهرهمندی یافت
خامه برداشت پای تا سر خویش
بر پرندی نگاشت پیکر خویش
بر سر صورت پرند سرشت
به خطی هرچه خوبتر بنوشت
کز جهان هر کرا هوای منست
با چنین قلعهای که جای منست
گو چو پروانه در نظاره نور
پای در نه سخن مگوی از دور
بر چنین قلعه مرد باید بار
نیست نامرد را درین دز کار
هرکرا این نگار میباید
نه یکی جان هزار میباید
همتش سوی راه باید داشت
چار شرطش نگاه باید داشت
شرط اول درین زناشوئی
نیکنامی شدست و نیکوئی
دومین شرط آن که از سر رای
گردد این راه را طلسم گشای
سومین شرس آنکه از پیوند
چون گشاید طلسمها را بند
در ین در نشان دهد که کدام
تا ز در جفت من شود نه ز بام
چارمین شرط اگر به جای آرد
ره سوی شهر زیرپای آرد
تا من آیم به بارگاه پدر
پرسم از وی حدیثهای هنر
گر جوابم دهد چنانکه سزاست
خواهم او را چنانکه شرط وفاست
شوی من باشد آن گرامی مرد
کانچه گفتم تمام داند کرد
وانکه زین شرط بگذرد تن او
خون بیشرط او به گردن او
هرکه این شرط را نکو دارد
کیمیای سعادت او دارد
وانکه پی بر سخن نداند برد
گر بزرگست زود گردد خرد
چون ز ترتیب این ورق پرداخت
پیش آنکس که اهل بود انداخت
گفت برخیز و این ورق بردار
وین طبق پوش ازین طبق بردار
بر در شهر شو به جای بلند
این ورق را به تاج در دربند
تا ز شهری و لشگری هرکس
کافتدش بر چو من عروس هوس
به چنین شرط راه برگیرد
یا شود میر قلعه یا میرد
شد پرستنده وان ورق برداشت
پیچ بر پیچ راه را بگذاشت
بر در شهر بست پیکر ماه
تا درو عاشقان کنند نگاه
هرکه را رغبت اوفتد خیزد
خون خود را به دست خود ریزد
چون به هر تخت گیر و تاجوری
زین حکایت رسیده شد خبری
بر تمنای آن حدیث گزاف
سر نهادند مرم از اطراف
هرکس از گرمی جوانی خویش
داد بر باد زندگانی خویش
هرکه در راه او نهادی گام
گشتی از زخم تیغ دشمن کام
هیچ کوشندهای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسم گشای
وانکه لختی نمود چارهگری
هم فسونش ز چاره شد سپری
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند
از سر بیخودی و بیرائی
در سر کار شد به رسوائی
بیمرادی کزو میسر شد
چند برنای خوب در سر شد
کس از آن ره خلاص دیده نبود
همه ره جز سر بریده نبود
هر سری کز سران بریدندی
به در شهر برکشیدندی
تا ز بس سر که شد بریده به قهر
کله بر کله بسته شد در شهر
گرد گیتی چو بنگری همه جای
نبود جز به سور شهر آرای
وان پریرخ که شد ستیزه حور
شهری آراسته به سر نه به سور
نارسیده به سایه در او
ای بسا سر که رفت در سر او
از بزرگان پادشا زاده
بود زیبا جوانی آزاده
زیرک و زورمند و خوب و دلیر
صید شمشیر او چه گور و چه شیر
روزی از شهر شد به سوی شکار
تا شکفته شود چو تازه بهار
دید یک نوش نامه بر در شهر
گرد او صد هزار شیشه زهر
پیکری بسته بر سواد پرند
پیکری دلفریب و دیده پسند
صورتی کز جمال و زیبائی
برد ازو در زمان شکیبائی
آفرین گفت بر چنان قلمی
کاید از نوکش آنچنان رقمی
گرد آن صورت جهان آرای
صد سر آویخته ز سر تا پای
گفت ازین گوهر نهنگ آویز
چون گریزم که نیست جای گریز
زین هوسنامه گر به دارم دست
آورد در تنم شکیب شکست
گر دلم زین هوس به در نشود
سر شود وین هوس ز سر نشود
بر پرند ارچه صورتی زیباست
مار در حلقه خار در دیباست
این همه سر بریده شد باری
هیچکس را به سر نشد کاری
سر من نیز رفته گیر چه سود
خاکیی کشته گیر خاک آلود
گر نه زین رشته باز دارم دست
سر برین رشته باز باید بست
گر دلیری کنم به جان سفتن
چون توانم به ترک جان گفتن
باز گفت این پرند را پریان
بستهاند از برای مشتریان
پیش افسون آنچنان پریی
نتوان رفت بیفسون گریی
تا زبان بند آن پری نکنم
سر درین کار سرسری نکنم
چارهای بایدم نه خرد بزرگ
تا رهد گوسفندم از دم گرگ
هرکه در کار سخت گیر شود
نظم کارش خللپذیر شود
در تصرف مباش خرداندیش
تازیانی بزرگ ناید پیش
ساز بر پرده جهان میساز
سست میگیر و سخت میانداز
دلم از خاطرم خرابترست
جگرم از دلم کبابترست
به چنین دل چگونه باشم شاد
وز چنین خاطری چه آرم یاد
این سخن گفت و لختی انده خورد
وز نفس برکشید بادی سرد
آب در دیده زآن نظاره گذشت
نطع با تیغ دید و سر با طشت
این هوس را چنانکه بود نهفت
با کس اندیشهای که داشت نگفت
روز و شب بود با دلی پر سوز
نه شبش شب بد و نه روزش روز
هر سحرگه به آرزوی تمام
تا در شهر برگرفتی گام
دید آن پیکر نوآیین را
گور فرهاد و قصر شیرین را
آن گره را به صد هزار کلید
جست و سررشتهای نگشت پدید
رشتهای دید صدهزارش سر
وز سر رشته کس نداد خبر
گرچه بسیار تاخت از پس و پیش
نگشاد آن گره ز رشته خویش
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
روی در جستجوی چاره نهاد
چارهسازی هر طرف میجست
که ازو بند سخت گردد سست
تا خبر یافت از خردمندی
دیو بندی فرشته پیوندی
در همه توسنی کشیده لگام
به همه دانشی رسیده تمام
همه همدستی اوفتاده او
همه در بستهای گشاده او
چون جوانمرد ازان جهان هنر
از جهان دیدگان شنید خبر
پیش سیمرغ آفتاب شکوه
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
یافتش چون شکفته گلزاری
در کجا؟ در خرابتر غاری
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل میان در بست
از سر فرخی و فیروزی
کرد از آن خضر دانشآموزی
چون از آن چشمه بهره یافت بسی
برزد از راز خویشتن نفسی
زان پریروی و آن حصار بلند
وانکه زو خلق را رسید گزند
وان طلسمی که بست بر ره خویش
وان فکندن هزار سر در پیش
جمله در پیش فیلسوف کهن
گفت و پنهان نداشت هیچ سخن
فیلسوف از حسابهای نهفت
هرچه در خورد بود با او گفت
چون شد آن چارهجوی چارهشناس
باز پس گشت با هزار سپاس
روزکی چند چون گرفت قرار
کرد با خویشتن سگالش کار
زالت راه آن گریوه تنگ
هرچه بایستش آورید به چنگ
نسبتی باز جست روحانی
کارد از سختیش به آسانی
آنچنان کز قیاس او برخاست
کرد ترتیب هر طلسمی راست
اول از بهر آن طلبکاری
خواست از تیز همتان یاری
جامه را سرخ کرد کاین خونست
وین تظلم ز جور گردونست
چون به دریای خون درآمد زود
جامه چون دیده کرد خونآلود
آرزوی خود از میان برداشت
بانگ تشنیع از جهان برداشت
گفت رنج از برای خود نبرم
بلکه خونخواه صدهزار سرم
یا ز سرها گشایم این چنبر
یا سر خویشتن کنم در سر
چون بدین شغل جامه در خون زد
تیغ برداشت خیمه بیرون زد
هرکه زین شغل یافت آگاهی
کامد آن شیردل به خونخواهی
همت کارگر دران در بست
کو بدان کار زود یابد دست
همت خلق ورای روشن او
درع پولاد گشت بر تن او
وانگهی بر طریق معذوری
خواست از شاه شهر دستوری
پس ره آن حصار پیش گرفت
پی تدبیر کار خویش گرفت
چون به نزدیک آن طلسم رسید
رخنهای کرد و رقیهای بدمید
همه نیرنگ آن طلسم بکند
برگشاد آن طلسم را پیوند
هر طلسمی که دید بر سر راه
همه را چنبر او فکند به چاه
چون ز کوه آن طلسمها برداشت
تیغها را به تیغ کوه گذاشت
بر در حصار شد در حال
دهلی را کشید زیر دوال
وان صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست
چون صدا رخنه را کلید آمد
از سر رخنه در پدید آمد
زین حکایت چو یافت آگاهی
کس فرستاد ماه خرگاهی
گفت کای رخنه بنده راه گشای
دولتت بر مراد راهنمای
چون گشادی طلسم را ز نخست
در گنجینه یافتی به درست
سر سوی شهر کن چو آب روان
صابری کن دو روز اگر بتوان
تا من آیم به بارگاه پدر
آزمایش کنم ترا به هنر
پرسم از تو چهار چیز نهفت
گر نهفته جواب دانی گفت
با توام دوستی یگانه شود
شغل و پیوند بیبهانه شود
مرد چون دید کامگاری خویش
روی پس کرد و ره گرفت به پیش
چون به شهر آمد از حصار بلند
از در شهر برکشید پرند
در نوشت و به چاکری بسپرد
آفرین زنده گشت و آفت مرد
جمله سرها که بود بر در شهر
از رسنها فرو گرفت به قهر
داد تا بر وی آفرین کردند
با تن کشتگان دفین کردند
شد سوی خانه با هزار درود
مطرب آورد و برکشید سرود
شهریان بر سرش نثار افشان
همه بام و درش نگار افشان
همه خوردند یک به یک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را در زمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم
کان سرما برید و سردی کرد
وین سرما رهاند و مردی کرد
وز دگر سو عروس زیباروی
شادمان شد به خواستاری شوی
چون شب از نافههای مشک سیاه
غالیه سود بر عماری ماه
در عماری نشست با دل خوش
ماه در موکبش عماری کش
سوی کاخ آمد ز گریوه کوه
کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه
پدر از دیدنش چو گل به شکفت
دختر احوال خویش ازو ننهفت
هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد
کرد با او همه حکایت خود
زان سواران کزو پیاده شدند
چاه کندند و درفتاده شدند
زان هزبران که نام او بردند
وز سر عجز پیش او مردند
تا بدانجا که آن ملک زاده
بود یکباره دل بدو داده
وانکه آمد چو کوهپای فشرد
کرد یکیک طلسمها را خرد
وانکه بر قلعه کامگاری یافت
وز سر شرط رفته روی نتافت
چون سه شرط از چهار شرط نمود
تا چهارم چگونه خواهد بود
شاه گفتا که شرط چارم چیست
پرسم از وی به رهنمونی بخت
گر بدو مشکلم گشاده شود
تاج بر تارکش نهاده شود
ور درین ره خرش فروماند
خرگه آنجا زند که او داند
واجب آن شد که بامداد پگاه
بر سر تخت خود نشیند شاه
خواند او را به شرط مهمانی
من شوم زیر پرده پنهانی
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته
شاه گفتا چنین کنیم رواست
هرچه آن کردهای تو کرده ماست
بیشتر زین سخن نیفزودند
در شبستان شدند و آسودند
بامدادان که چرخ مینا رنگ
گرد یاقوت بردمید به سنگ
مجلس آراست شه به رسم کیان
بست بر بندگیش بخت میان
انجمن ساخت نامداران را
راستگویان و رستگاران را
خواند شهزاده را به مهمانی
بر سرش کرد گوهرافشانی
خوان زرین نهاده شد در کاخ
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ
از بسی آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود کارزودان بود
از خورشها که بود بر چپ و راست
هرکس آب خورد کارزو درخواست
چون خورش خورده شد به اندازه
شد طبیعت به پرورش تازه
شاه فرمود تا به مجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص
خود درون رفت و جای خوش بماند
میهمان را به جای خویش نشاند
پیش دختر نشست روی به روی
تا چه بازیگری کند با شوی
بازیآموز لعبتان طراز
از پس پرده گشت لعبت باز
از بناگوش خود دو لؤلؤی خرد
برگشاد و به خازنی بسپرد
کین به مهمان ما رسان به شتاب
چون رسانیده شد به یار جواب
شد فرستاده پیش مهمان زود
وآنچه آورده بد بدو بنمود
مرد لؤلؤی خرد بر سنجید
عیره کردش چنانکه در گنجید
زان جوهر که بود در خور آن
سه دیگر نهاد بر سر آن
هم بدان پیک نامهور دادش
سوی آن نامور فرستادش
سنگدل چون که دید لؤلؤ پنج
سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج
چون کم و بیش دیدشان به عیار
هم برآن سنگ سودشان چو غبار
قبضهواری شکر بران افزود
آن در و آن شکر به یکجا سود
داد تا نزد میهمان بشتافت
میهمان باز نکته را دریافت
از پرستنده خواست جامی شیر
هردو دروی فشاند و گفت بگیر
شد پرستنده سوی بانوی خویش
وان ره آورد را نهاد به پیش
بانو آن شیر بر گرفت و بخورد
وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد
برکشیدش به وزن اول بار
یک سر موی کم نکرد عیار
حالی انگشتری گشاد ز دست
داد تا برد پیک راه پرست
مرد بخرد ستد ز دست کنیز
پس در انگشت کرد و داشت عزیز
داد یکتا دری جهان افروز
شب چراغی به روشنائی روز
باز پس شد کنیز حور نژاد
در یکتا به لعل یکتا داد
بانو آن در نهاد بر کف دست
عقد خود را ز یک دگر بگسست
تا دری یافت هم طویله آن
شبچراغی هم از قبیله آن
هردو در رشتهای کشید بهم
این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم
شد پرستنده در به دریا داد
بلکه خورشید را ثریا داد
چون که بخرد نظر بران انداخت
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت
جز دوئی در میان آن در خوشاب
هیچ فرقی نبد به رونق و آب
مهرهای ازرق از غلامان خواست
کان دویم را سوم نیامد راست
بر سر در نهاد مهره خرد
داد تا آنکه آورید ببرد
مهربانش چو مهره با در دید
مهر بر لب نهاد وخوش خندید
ستد آن مهره و در از سر هوش
مهره در دست بست و در در گوش
با پدر گفت خیز و کار بساز
بس که بر بخت خویش کردم ناز
بخت من بین چگونه یار منست
کاین چنین یاری اختیار منست
همسری یافتم که همسر او
نیست کس در دیار و کشور او
ما که دانا شدیم و دانا دوست
دانش ما به زیر دانش اوست
پدر از لطف آن حکایت خوش
با پری گفت کای فریشته وش
آنچه من دیدم از سئوال و جواب
روی پوشیده بود زیر نقاب
هرچه رفت از حدیثهای نهفت
یک به یک با منت بیاید گفت
نازپرورده هزار نیاز
پرده رمز بر گرفت ز راز
گفت اول که تیز کردم هوش
عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش
در نمودار آن دو لؤلؤ ناب
عمر گفتم دو روزه شد دریاب
او که بر دو سه دیگر بفزود
گفت اگر پنج بگذرد هم زود
من که شکر به در درافزودم
وآن در و آن شکر به هم سودم
گفتم این عمر شهوتآلوده
چون در و چون شکر بهم سوده
به فسون و به کیمیا کردن
که تواند ز هم جدا کردن
او که شیری در آن میان انداخت
تا یکی ماند و دیگری بگداخت
گفت شکر که با در آمیزد
به یکی قطره شیر برخیزد
من که خوردم شکر ز ساغر او
شیر خواری بدم برابر او
وانکه انگشتری فرستادم
به نکاح خودش رضا دادم
او که داد آن گهر نهانی گفت
که چو گوهر مرا نیابی جفت
من که هم عقد گوهرش بستم
وا نمودم که جفت او هستم
او که در جستجوی آن دو گهر
سومی در جهان ندید دگر
مهره ازرق آورید به دست
وز پی چشم بد در ایشان بست
من که مهره به خود برآمودم
سر به مهر رضای او بودم
مهره مهر او به سینه من
مهر گنج است بر خزینه من
بروی از پنچ راز پنهانی
پنج نوبت زدم به سلطانی
شاه چون دید توسنی را رام
رفته خامی به تازیانه خام
کرد بر سنت زناشوئی
هرچه باید ز شرط نیکوئی
در شکر ریز سور او بنشست
زهره را با سهیل کابین بست
بزمی آراست چون بساط بهشت
بزمگه را به مشک و عود سرشت
کرد پیرایه عروسی راست
سرو و گل را نشاند و خود برخاست
دو سبک روح را به هم بسپرد
خویشتن زان میان گرانی برد
کان کن لعل چون رسید به کان
جان کنی را مدد رسید از جان
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش
گاه نارش گزید و گه رطبش
آخر الماس یافت بر در دست
باز بر سینه تذرو نشست
مهره خویش دید در دستش
مهر خود در دو نرگس مستش
گوهرش را به مهر خود نگذاشت
مهر گوهر ز گنج او برداشت
زیست با او به ناز و کامه خویش
چون رخش سرخ کرد جامه خویش
کاولین روز بر سپیدی حال
سرخی جامه را گرفت به فال
چون بدان سرخی از سیاهی رست
زیور سرخ داشتی پیوست
چون به سرخی برات راندندش
ملک سرخ جامه خواندندش
سرخی آرایشی نو آیینست
گوهر سرخ را بها زاینست
زر که گوگرد سرخ شد لقبش
سرخی آمد نکوترین سلبش
خون که آمیزش روان دارد
سرخ ازآن شد که لطف جان دارد
در کسانیکه نیکوئی جوئی
سرخ روئیست اصل نیکوئی
سرخ گل شاه بوستان نبود
گر ز سرخی درو نشان نبود
چون به پایان شد این حکایت نغز
گشت پر سرخ گل هوا را مغز
روی بهرام از آن گل افشانی
سرخ شد چون رحیق ریحانی
دست بر سرخ گل کشد دراز
در کنارش گرفت و خفت به ناز