عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - قطعه
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۳
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۹
به سیزده از رجب آن بیقرین
عیان شد از غیب خفا بر زمین
ظهور حق شد بچنین ماه و روز
منت خدا را بظهوری چنین
نصرمنالله و فتح قریب
فتوح و نصری که ندارد قرین
ز فتحها سرآمد این بود و گفت
انا فتحنا لک فتحنا مبین
بهل بجا تمیز مفرد ز جمع
نه شاعرم که در خورم باشد این
شد از خدا بخلق نعمت تمام
ولا تجد اکثر هم شاکرین
فینظر الانسان مم خلق
تبارک اله احسن الخالقین
مولی الموالی و امام الاجل
هوالعلی امتعال المکین
بذکر او پیمبران مفتخر
فمالهم عن ذکره المعرضین
هوالذی لیس کمثله شیی
نه مثل و نه مثل نه شبه و قرین
نه بلکه اسم و رسم را ره در اوست
بوحدتش مناسب آمد همین
ولن اجد من دونه ملتحد
ایاه نعبد و به نستعین
محب او بهشتش اول مقام
عدوی او سعیرش آخر یقین
بمنکر و مکذبش هر دو تن
قیل ادخلا النار معالدخلین
علامت مخالفش در عیان
تکبر است و عجب و هم کذب و کین
فذلک الذی یدع الیتیم
ولا یحض علی طعام المسکین
بر اینجماعت است انذار حق
فانظر الی عاقبه المنذرین
نوشته در کتاب احباب او
کتاب الابرار لفی علیین
وجوههم یومئذ ناظره
انا کذلک نجزی المحسنین
یدخل من یشاء فی رحمته
برحمتش علی رحمت امین
بجنت قرب چو گیرند جای
قیل لهم تمتعوا حتی حین
سر آن بود که باشدش ز آستان
در آن بود که ریزدش ز آستین
اشارهاش بخلق اشیاء دلیل
ارادهاش بنظم عالم متین
ودادش از شکست پشتی قوی
ولایش از عذاب حصنی حصین
نبیند آنکه هر زمانش بچشم
بود بهر دو نشاه کور و غبین
کسی که نشناخت بیکتائیش
نموده نقش شرکت خویش از جبین
بحاسدین او بود این خطاب
ان انتم الافی ضلال مبین
مکذبش ددان ابلیس خو
مصدقش ملایک و مرسلین
ولی او بملک دین پادشاه
دو عالمش تمام زیر نگین
موآلفش بوصف حق متصف
مخالفش بسوء سیرت رهین
ندیدش آنکه یا که دیدش بکم
کم از کمست و از گروه عمین
خطاست ظلم و شرکت و بت باش فرد
ز اول و ز دویم و سیمین
ولا یغوث و یعوق و نسر
وکن معالواحد حق مبین
بجز باذن و امر او روز حشر
بود عبث شفاعت شافعین
جماعتی کز او شکستند عهد
اولئک لهم عذاب مهین
به مرتضی گرت بود اتکال
ولا تخفف انک من آمنین
نشسته باشی ار که در فلک نوح
مدار غم نئی تو از مغرقین
خود این کسی بود که با مهر او
گلش بود در آفرینش عجین
یوئیده بنصره من یشاء
گر او کند مگر که نصرت بدین
بسبش آنکه شد ز خلق مجاز
نبود جز باصل فطرت لعین
بلیس نام او بر با ادب
اعوذبالله من الجاهلین
بدوزخ این خطابش آید بگوش
کذلک نفعل بالمجرمین
ان عذاب ربک لواقع
لکل مارقین و القا سطین
بجو ولای مرتضی نی بظن
که ظن بود رویه غافلین
مباش متکی بعقل و نظر
که نیست حکمت اندرین ره متین
مجو طریقی بجز از راه فقر
طریق عارفان کامل یقین
طریق رستگان از هر و کون
نه فقر جاهلان دنیا گزین
نه فقر آنکسان که آگه نیند
ز اعتقاد و عمل متقین
لترکبن طبقا عن طبق
مطابقی که گردی از آمنین
جهان چو آفرید از بهر تست
مباش غافل از جهان آفرین
ببر ز خلق بند خوف و طمع
که عاجزند و مضطر و مستکین
حریف نفس تست فولاد مشت
ترا بباید اسپری آهنین
حسین دین تست مقتول نفس
کنی تو لعن ابن سعد و حصین
علاج کن بکش ز نفس انتقام
به پیروی قبله راستین
عدو بد ار هزار ور صد هزار
هنالک و انقلبوا صاغرین
عمل نما بذکر و فکری تمام
که این بود نشانه سالکین
کجا شدی تو آگه از ذکر و فکر
که دائمی ز فکر دنیا غمین
بحکم اذکرت بود فرض عین
نه بازبان و قلب صافی ز طین
مراد از ذکر بود ذکر قلب
طریقه علی و اصحاب دین
موحدی که روز میدان ازو
شکست پشت و پنجه مشرکین
به بیکسان چو موم نرم و شفیق
بسرکشان چو قلزم آتشین
مقابل آنکه گشت با او برزم
شکسته بود کشته بر پشت زین
ز صوت و صولتش تو گو بر مثل
فاصبحو فیدار هم حاثمین
کسی که کین او بدش در کمون
نبوده جز که دوزخش در کمین
و تحسبون انهم مهتدون
الهنا اعلم بالمهتین
ز علم او نشانه بحر محیط
ز حلم او نمونه کوه رزین
حقایقش بر اهل حق منکشف
محامدش بر اهل دین مستبین
جهاد اکبرش ز اصغر فزون
که نفس از او گشت ذلیل و مهین
طریق آن نداند امروز کس
بجز ولی و دوره تابعین
بباید آموخت از او رسم و راه
کسی که خواهد آن ز اهل زمین
شده مسلم این بعقل و نظر
فلا تکونن منالممتدین
فتاد جبرئیل بدریای نیل
نداشت چونکه مرشدی بیقرین
چو گشت مرتضایش آموزگار
بوحی و تنزیل حق آمد امین
صفیعلی بلطف او متکی
ز خرمن تصوفش خوشه چین
بر این امیدم که نمانم خجل
بجمع مقربین یوم دین
عمل نبد بدادهایت سبب
مرا مگر که گشت لطفت معین
تو دانی آنچه دادهای برصفی
نه مردم مکدر دیر بین
وربنا الرحمن المستعان
ارحم وانت ارحم الراحمین
ز خلق و حق درود بیحصر و حد
به احمد و بآل او اجمعین
بیکهزار و سیصد و شانزده
نوشتم این قصیده دلنشین
عیان شد از غیب خفا بر زمین
ظهور حق شد بچنین ماه و روز
منت خدا را بظهوری چنین
نصرمنالله و فتح قریب
فتوح و نصری که ندارد قرین
ز فتحها سرآمد این بود و گفت
انا فتحنا لک فتحنا مبین
بهل بجا تمیز مفرد ز جمع
نه شاعرم که در خورم باشد این
شد از خدا بخلق نعمت تمام
ولا تجد اکثر هم شاکرین
فینظر الانسان مم خلق
تبارک اله احسن الخالقین
مولی الموالی و امام الاجل
هوالعلی امتعال المکین
بذکر او پیمبران مفتخر
فمالهم عن ذکره المعرضین
هوالذی لیس کمثله شیی
نه مثل و نه مثل نه شبه و قرین
نه بلکه اسم و رسم را ره در اوست
بوحدتش مناسب آمد همین
ولن اجد من دونه ملتحد
ایاه نعبد و به نستعین
محب او بهشتش اول مقام
عدوی او سعیرش آخر یقین
بمنکر و مکذبش هر دو تن
قیل ادخلا النار معالدخلین
علامت مخالفش در عیان
تکبر است و عجب و هم کذب و کین
فذلک الذی یدع الیتیم
ولا یحض علی طعام المسکین
بر اینجماعت است انذار حق
فانظر الی عاقبه المنذرین
نوشته در کتاب احباب او
کتاب الابرار لفی علیین
وجوههم یومئذ ناظره
انا کذلک نجزی المحسنین
یدخل من یشاء فی رحمته
برحمتش علی رحمت امین
بجنت قرب چو گیرند جای
قیل لهم تمتعوا حتی حین
سر آن بود که باشدش ز آستان
در آن بود که ریزدش ز آستین
اشارهاش بخلق اشیاء دلیل
ارادهاش بنظم عالم متین
ودادش از شکست پشتی قوی
ولایش از عذاب حصنی حصین
نبیند آنکه هر زمانش بچشم
بود بهر دو نشاه کور و غبین
کسی که نشناخت بیکتائیش
نموده نقش شرکت خویش از جبین
بحاسدین او بود این خطاب
ان انتم الافی ضلال مبین
مکذبش ددان ابلیس خو
مصدقش ملایک و مرسلین
ولی او بملک دین پادشاه
دو عالمش تمام زیر نگین
موآلفش بوصف حق متصف
مخالفش بسوء سیرت رهین
ندیدش آنکه یا که دیدش بکم
کم از کمست و از گروه عمین
خطاست ظلم و شرکت و بت باش فرد
ز اول و ز دویم و سیمین
ولا یغوث و یعوق و نسر
وکن معالواحد حق مبین
بجز باذن و امر او روز حشر
بود عبث شفاعت شافعین
جماعتی کز او شکستند عهد
اولئک لهم عذاب مهین
به مرتضی گرت بود اتکال
ولا تخفف انک من آمنین
نشسته باشی ار که در فلک نوح
مدار غم نئی تو از مغرقین
خود این کسی بود که با مهر او
گلش بود در آفرینش عجین
یوئیده بنصره من یشاء
گر او کند مگر که نصرت بدین
بسبش آنکه شد ز خلق مجاز
نبود جز باصل فطرت لعین
بلیس نام او بر با ادب
اعوذبالله من الجاهلین
بدوزخ این خطابش آید بگوش
کذلک نفعل بالمجرمین
ان عذاب ربک لواقع
لکل مارقین و القا سطین
بجو ولای مرتضی نی بظن
که ظن بود رویه غافلین
مباش متکی بعقل و نظر
که نیست حکمت اندرین ره متین
مجو طریقی بجز از راه فقر
طریق عارفان کامل یقین
طریق رستگان از هر و کون
نه فقر جاهلان دنیا گزین
نه فقر آنکسان که آگه نیند
ز اعتقاد و عمل متقین
لترکبن طبقا عن طبق
مطابقی که گردی از آمنین
جهان چو آفرید از بهر تست
مباش غافل از جهان آفرین
ببر ز خلق بند خوف و طمع
که عاجزند و مضطر و مستکین
حریف نفس تست فولاد مشت
ترا بباید اسپری آهنین
حسین دین تست مقتول نفس
کنی تو لعن ابن سعد و حصین
علاج کن بکش ز نفس انتقام
به پیروی قبله راستین
عدو بد ار هزار ور صد هزار
هنالک و انقلبوا صاغرین
عمل نما بذکر و فکری تمام
که این بود نشانه سالکین
کجا شدی تو آگه از ذکر و فکر
که دائمی ز فکر دنیا غمین
بحکم اذکرت بود فرض عین
نه بازبان و قلب صافی ز طین
مراد از ذکر بود ذکر قلب
طریقه علی و اصحاب دین
موحدی که روز میدان ازو
شکست پشت و پنجه مشرکین
به بیکسان چو موم نرم و شفیق
بسرکشان چو قلزم آتشین
مقابل آنکه گشت با او برزم
شکسته بود کشته بر پشت زین
ز صوت و صولتش تو گو بر مثل
فاصبحو فیدار هم حاثمین
کسی که کین او بدش در کمون
نبوده جز که دوزخش در کمین
و تحسبون انهم مهتدون
الهنا اعلم بالمهتین
ز علم او نشانه بحر محیط
ز حلم او نمونه کوه رزین
حقایقش بر اهل حق منکشف
محامدش بر اهل دین مستبین
جهاد اکبرش ز اصغر فزون
که نفس از او گشت ذلیل و مهین
طریق آن نداند امروز کس
بجز ولی و دوره تابعین
بباید آموخت از او رسم و راه
کسی که خواهد آن ز اهل زمین
شده مسلم این بعقل و نظر
فلا تکونن منالممتدین
فتاد جبرئیل بدریای نیل
نداشت چونکه مرشدی بیقرین
چو گشت مرتضایش آموزگار
بوحی و تنزیل حق آمد امین
صفیعلی بلطف او متکی
ز خرمن تصوفش خوشه چین
بر این امیدم که نمانم خجل
بجمع مقربین یوم دین
عمل نبد بدادهایت سبب
مرا مگر که گشت لطفت معین
تو دانی آنچه دادهای برصفی
نه مردم مکدر دیر بین
وربنا الرحمن المستعان
ارحم وانت ارحم الراحمین
ز خلق و حق درود بیحصر و حد
به احمد و بآل او اجمعین
بیکهزار و سیصد و شانزده
نوشتم این قصیده دلنشین
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۹
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹ - الاحوال
بود احوال افاضات مواهب
سوی عید از جناب رب واجب
شود وارد به عبد از حسن اعمال
که قلب و نفس از و گردد نکو حال
ز حق نازل به محض امتنان است
دل از وی در تحول هر زمانست
برد دل را زپستی سوی بالا
هماره تا جناب حق یکتا
بماند از ترقی گر زمانی
رسیده بروی از فعلی زیانی
هر آن دل در عمل بی عیب و نقص است
ز تحویل نکو دایم به رقص است
اگر آگه شوی ز احوال کان چیست
یقین دانی که غیر از موهبت نیست
چو یابی در طریقت اجر اعمال
شوی خود مستعد بر حسن احوال
سوی عید از جناب رب واجب
شود وارد به عبد از حسن اعمال
که قلب و نفس از و گردد نکو حال
ز حق نازل به محض امتنان است
دل از وی در تحول هر زمانست
برد دل را زپستی سوی بالا
هماره تا جناب حق یکتا
بماند از ترقی گر زمانی
رسیده بروی از فعلی زیانی
هر آن دل در عمل بی عیب و نقص است
ز تحویل نکو دایم به رقص است
اگر آگه شوی ز احوال کان چیست
یقین دانی که غیر از موهبت نیست
چو یابی در طریقت اجر اعمال
شوی خود مستعد بر حسن احوال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰ - الافراد و الامینان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۴ - الحکمه
بود خود حکمت معلوم لایق
همان علمت باشیاء و حقایق
باشیاء و خواص و وصف و احکام
خود این را گفت عارف حکمت نام
بر آن باشد نظام کون مضبوط
سببها بر مسببهاست مربوط
بود حکمت ازین آگاه بودن
عمل بر مقتضای آن نمودن
بنطق حکمتی دادند رخصت
که اندر علم شرعست و طریقت
ز نقط حکمتی گشتند ساکت
که اسرار حقیقت زوست ثابت
عوام از فهم آن باشند معذور
ز فهم عالم رسمیست هم دور
بنزد جاهل از حکمت مزن دم
ز حکمتها خود این باشد یکی هم
بود آن حکمت مجهوله کاصلا
بخاص و عام وجهش نیست پیدا
ز جزئیات ایجاد است و احوال
چو قتل انبیا و موت اطفال
بود هم حکمت جامع که یکدم
بیارد عارف از تحصیل او کم
بود آنمعرفت بر حق و باطل
پس آنگه باشد ار توفیق شامل
عمل کردن بحق بیاضطرابی
ز باطل هم نمودن اجتنابی
نه هر کس مطلبی خواند حکیم است
حکیم اندر طریقت مستقیم است
حکیم بیعمل همچو حمار است
که اسفار کتب را زیر بار است
چو درویشی که بیکردار و خدمت
کفایت کرده بر اسم طریقیت
نباشد هیچ در فقرش فروغی
مگر بندد بدرویشان دروغی
نکو علمیست حکمت گر حجابت
نگردد از ارادت و ز ایابت
همان علمت باشیاء و حقایق
باشیاء و خواص و وصف و احکام
خود این را گفت عارف حکمت نام
بر آن باشد نظام کون مضبوط
سببها بر مسببهاست مربوط
بود حکمت ازین آگاه بودن
عمل بر مقتضای آن نمودن
بنطق حکمتی دادند رخصت
که اندر علم شرعست و طریقت
ز نقط حکمتی گشتند ساکت
که اسرار حقیقت زوست ثابت
عوام از فهم آن باشند معذور
ز فهم عالم رسمیست هم دور
بنزد جاهل از حکمت مزن دم
ز حکمتها خود این باشد یکی هم
بود آن حکمت مجهوله کاصلا
بخاص و عام وجهش نیست پیدا
ز جزئیات ایجاد است و احوال
چو قتل انبیا و موت اطفال
بود هم حکمت جامع که یکدم
بیارد عارف از تحصیل او کم
بود آنمعرفت بر حق و باطل
پس آنگه باشد ار توفیق شامل
عمل کردن بحق بیاضطرابی
ز باطل هم نمودن اجتنابی
نه هر کس مطلبی خواند حکیم است
حکیم اندر طریقت مستقیم است
حکیم بیعمل همچو حمار است
که اسفار کتب را زیر بار است
چو درویشی که بیکردار و خدمت
کفایت کرده بر اسم طریقیت
نباشد هیچ در فقرش فروغی
مگر بندد بدرویشان دروغی
نکو علمیست حکمت گر حجابت
نگردد از ارادت و ز ایابت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۸ - الخضر
مراد از خضر بسط رهروانست
چنانک الیاس هم قبض عیانست
چنین گویند کو از عهد موسی
بود تا این زمان باقی بدنیا
توان روحی بود هم لاتبدل
بآن شکل و صفت گردد مشکل
بمعنائی که در او بوده غالب
شود ظاهر در انجاح مطالب
مگر جز نقل نزد اهل ایقان
نباشد بر بقایش هیچ برهان
وجودش ثابت است اما خداوند
بود آگه که اینچونست و آن چند
مکن انکار امریرا که مکتوم
بود از فهم و وجهش نیست معلوم
قبول از اعتبار عقل و فهم است
هم انکار از جهالتهای و هم است
بود انکار از حالات اطفال
بخوی طفل نارد مرد اقبال
نه هر چیزی که از فهم تو دور است
عدیم الاصل و معدوم الظهور است
چو «المر عدو ماجهل» گفت
چرا باید خلاف محتمل گفت
چرا بایست خود را کور و کر کرد
بتیه و هم و حیرت در بدر کرد
بسا چیزی که دانستی و رنج است
بسا کانرا نمیدانی و گنج است
تو مغروری بعقل ناتمامت
دگر فهم عقیم و فکر خامت
از آنرو هر چه در علمت عیان نیست
چنان دانی که اصلا در جهان نیست
چرا یکره نپنداری که شاید
بود چیزی و در فهم تو ناید
چرا گشتی از این غافل که عالم
یکی بحریست نامحدود و مبهم
توئی بر روی این یم یک پر کاه
کجا گردی ز قعر بحر آگاه
در این یم از وجود خود خجل باش
ز عقل و دانش خود منفعل باش
تو سر پر کاهی را ندانی
خواص یک گیاهی را ندانی
کجا دانی و رموز نه فلک را
همه اسرار اشیاء یک بیک را
شود گر منحرف ناگه مزاجت
ندانی چیست علت هم علاجت
چه جای آنکه هر درد و دوائی
تو را معلوم گردد بی خطائی
خصوص آنها که اسرار وجود است
مگر موقوف علمش بر شهود است
بسا دیدی که معلومت خطا شد
چه شد کانکار مجهولت بجا شد
چنانک الیاس هم قبض عیانست
چنین گویند کو از عهد موسی
بود تا این زمان باقی بدنیا
توان روحی بود هم لاتبدل
بآن شکل و صفت گردد مشکل
بمعنائی که در او بوده غالب
شود ظاهر در انجاح مطالب
مگر جز نقل نزد اهل ایقان
نباشد بر بقایش هیچ برهان
وجودش ثابت است اما خداوند
بود آگه که اینچونست و آن چند
مکن انکار امریرا که مکتوم
بود از فهم و وجهش نیست معلوم
قبول از اعتبار عقل و فهم است
هم انکار از جهالتهای و هم است
بود انکار از حالات اطفال
بخوی طفل نارد مرد اقبال
نه هر چیزی که از فهم تو دور است
عدیم الاصل و معدوم الظهور است
چو «المر عدو ماجهل» گفت
چرا باید خلاف محتمل گفت
چرا بایست خود را کور و کر کرد
بتیه و هم و حیرت در بدر کرد
بسا چیزی که دانستی و رنج است
بسا کانرا نمیدانی و گنج است
تو مغروری بعقل ناتمامت
دگر فهم عقیم و فکر خامت
از آنرو هر چه در علمت عیان نیست
چنان دانی که اصلا در جهان نیست
چرا یکره نپنداری که شاید
بود چیزی و در فهم تو ناید
چرا گشتی از این غافل که عالم
یکی بحریست نامحدود و مبهم
توئی بر روی این یم یک پر کاه
کجا گردی ز قعر بحر آگاه
در این یم از وجود خود خجل باش
ز عقل و دانش خود منفعل باش
تو سر پر کاهی را ندانی
خواص یک گیاهی را ندانی
کجا دانی و رموز نه فلک را
همه اسرار اشیاء یک بیک را
شود گر منحرف ناگه مزاجت
ندانی چیست علت هم علاجت
چه جای آنکه هر درد و دوائی
تو را معلوم گردد بی خطائی
خصوص آنها که اسرار وجود است
مگر موقوف علمش بر شهود است
بسا دیدی که معلومت خطا شد
چه شد کانکار مجهولت بجا شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۰ - الشیخ
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۴ - التعرف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۸ - کلام آخر
تصوف عجز و فقر و انکسار است
نه اظهار علوم و افتخار است
تصوف گر قبولت شد عدم باش
فزونی هل بر افزونها و کم باش
تصوف را کمال از بندگی جو
ز مسکینی و سرافکندگی جو
گرت دادند آنرا موهبت دان
هم استعداد را دوم جهت دان
نگویم رو مرید خانقه شو
ولی رو پیش پائی خاک ره شو
نگویم سر مخار از ذکر و او راد
ولی از ما سوی الله باش آزاد
نگویم ساکن کوی مغان باش
ولیکن بیسکون و لامکان باش
نگویم روخراب آی از خرابات
ولی به این خرابی ز آن خرافات
نگویم حلقه فقر و فنازن
ولی رو پایی بر حلق انا زن
نگویم همزبان شو با خموشان
ولی شو بیزبان از دل خروشان
نگویم جامه تقوی بمی ده
ولی زان جامه گویم جام میبه
نگویم بگذر از معقول و منقول
مشو بر نقش لیک از یار مشغول
نه اظهار علوم و افتخار است
تصوف گر قبولت شد عدم باش
فزونی هل بر افزونها و کم باش
تصوف را کمال از بندگی جو
ز مسکینی و سرافکندگی جو
گرت دادند آنرا موهبت دان
هم استعداد را دوم جهت دان
نگویم رو مرید خانقه شو
ولی رو پیش پائی خاک ره شو
نگویم سر مخار از ذکر و او راد
ولی از ما سوی الله باش آزاد
نگویم ساکن کوی مغان باش
ولیکن بیسکون و لامکان باش
نگویم روخراب آی از خرابات
ولی به این خرابی ز آن خرافات
نگویم حلقه فقر و فنازن
ولی رو پایی بر حلق انا زن
نگویم همزبان شو با خموشان
ولی شو بیزبان از دل خروشان
نگویم جامه تقوی بمی ده
ولی زان جامه گویم جام میبه
نگویم بگذر از معقول و منقول
مشو بر نقش لیک از یار مشغول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۲ - عبدالحکیم
بود عبدالحکیم آن کوست بینا
بموقعهای حکمت اندر اشیاء
موفق او بتوفیق سداد است
بقول و فعل کز حقش نهاد است
نبیند او خلل در شیئی الا
کند مسدودش ار دارد تقاضا
نبیند هم فسادی در مقامی
که نارد بهر اصلاحش قیامی
نبیند هیچ نامعمور جائی
که ننهد بر تعمیرش بنائی
نگردد مشتبه قصدم ز ویران
نه آن باشد که میفهمند خلقان
بود مقصودم از ویرانه حالی
که اندر نظم تام آید خلالی
معانی را بجای خود نکو فهم
ز مو باریکتر شو مو بمو فهم
بموقعهای حکمت اندر اشیاء
موفق او بتوفیق سداد است
بقول و فعل کز حقش نهاد است
نبیند او خلل در شیئی الا
کند مسدودش ار دارد تقاضا
نبیند هم فسادی در مقامی
که نارد بهر اصلاحش قیامی
نبیند هیچ نامعمور جائی
که ننهد بر تعمیرش بنائی
نگردد مشتبه قصدم ز ویران
نه آن باشد که میفهمند خلقان
بود مقصودم از ویرانه حالی
که اندر نظم تام آید خلالی
معانی را بجای خود نکو فهم
ز مو باریکتر شو مو بمو فهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۵ - عبدالمعید
دگر از اولیا عبدالمعید است
که هر دوم بر حقش عودی جدیداست
کند حق آگه او از معادش
بعود خلق و خویش است اعتمادش
چو بیند بر حق اشیاء را اعادت
دهد دل را بسوی عود عادت
بر او روشن شود حال عواقب
که امر عاقبت را یافت واجب
بحسن حال خود کوشد ز اقبال
که بیند بوده نیکو اصل احوال
نبود آنجا بجز خیر و سعادت
کند کسب سعادت را زیادت
باذن حق نماید عود بروی
همان اذن است است کورا آید از پی
نباشد اذن حق بر کسب حالی
که معدوم است اصلش هم ضلالی
ز دریا آب در جوئی روان شد
بجو با تیرگیها تو امان شد
بدریا گر کنی برگشت از جو
نه بینی آب خود جز صاف و نیکو
که هر دوم بر حقش عودی جدیداست
کند حق آگه او از معادش
بعود خلق و خویش است اعتمادش
چو بیند بر حق اشیاء را اعادت
دهد دل را بسوی عود عادت
بر او روشن شود حال عواقب
که امر عاقبت را یافت واجب
بحسن حال خود کوشد ز اقبال
که بیند بوده نیکو اصل احوال
نبود آنجا بجز خیر و سعادت
کند کسب سعادت را زیادت
باذن حق نماید عود بروی
همان اذن است است کورا آید از پی
نباشد اذن حق بر کسب حالی
که معدوم است اصلش هم ضلالی
ز دریا آب در جوئی روان شد
بجو با تیرگیها تو امان شد
بدریا گر کنی برگشت از جو
نه بینی آب خود جز صاف و نیکو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۸ - عبدالمؤخر
بود عبدالمؤخر آنکه تأخیر
کند در هر چه طغیانست و تقصیر
نه تأخیری که باز اندر وقوعی
نماید عاقبت بروی رجوعی
بود تأخیرش از وجهی که مفقود
شود از وی بنقص است ار چه موجود
وجود اوست در نظم مقدر
ز موجودات امکانی مؤخر
چو ضوئی کز چزاغ است آن نهایت
بود در رتبه او اقرب بظلمت
کند عبدالمؤخر چونکه تأخیر
در امری کوست دور از حکم و تأثیر
شود پس مظهر اسم مؤخر
نشد چون او بامر حق مقصر
ز حکم حق کند پس هر که تقصیر
بود واجب ورا تنبیه و تعزیز
ولی رحمت چو سبقت بر غضب داشت
مقصر را بدیوان بر عقب داشت
مگر افتد عذاب او بتأخیر
شود شاید پشیمان او ز تقصیر
پشیمان گر شود بخشد الهش
پشیمانیست تعذیر از گناهش
پس این عبدالمؤخر نور حق است
بدیوان غضب دستور حق است
بدارد اهل عصیانرا مؤخر
رسد بر عفو حق تا حکم دیگر
کند دیگر تجاوز هر که از حد
بجای خویشتن او سازدش رد
دگر شیئی که حق اوست تأخیر
مؤخر داردش در فعل و تأثیر
دگر فعلی که ناچیزش مناسب
بود در نظم کلی بلکه واجب
مؤخر دارد آنرا بی ز تأخیر
بد انسانی که باشد حکم تقدیر
بسی این نکته باریک و دقیق است
اگر فهمی نکو، فکرت عمیق است
کند در هر چه طغیانست و تقصیر
نه تأخیری که باز اندر وقوعی
نماید عاقبت بروی رجوعی
بود تأخیرش از وجهی که مفقود
شود از وی بنقص است ار چه موجود
وجود اوست در نظم مقدر
ز موجودات امکانی مؤخر
چو ضوئی کز چزاغ است آن نهایت
بود در رتبه او اقرب بظلمت
کند عبدالمؤخر چونکه تأخیر
در امری کوست دور از حکم و تأثیر
شود پس مظهر اسم مؤخر
نشد چون او بامر حق مقصر
ز حکم حق کند پس هر که تقصیر
بود واجب ورا تنبیه و تعزیز
ولی رحمت چو سبقت بر غضب داشت
مقصر را بدیوان بر عقب داشت
مگر افتد عذاب او بتأخیر
شود شاید پشیمان او ز تقصیر
پشیمان گر شود بخشد الهش
پشیمانیست تعذیر از گناهش
پس این عبدالمؤخر نور حق است
بدیوان غضب دستور حق است
بدارد اهل عصیانرا مؤخر
رسد بر عفو حق تا حکم دیگر
کند دیگر تجاوز هر که از حد
بجای خویشتن او سازدش رد
دگر شیئی که حق اوست تأخیر
مؤخر داردش در فعل و تأثیر
دگر فعلی که ناچیزش مناسب
بود در نظم کلی بلکه واجب
مؤخر دارد آنرا بی ز تأخیر
بد انسانی که باشد حکم تقدیر
بسی این نکته باریک و دقیق است
اگر فهمی نکو، فکرت عمیق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۳ - عبدالصبور
دگر از اولیا عبدالصبور است
که او ثابت در اعمال و امور است
بود ثابت چو کوه اندر شدائد
دگر مثبت در احکام و قواعد
نیابد در خروش از ابتلائی
نماید حمل بار هر جفائی
بود صابر بطاعات و بلیات
دگر صابر بتنبیه و مکافات
نیاید بر ستوه ار فتح بابی
نشد بر وی ز اعمال ثوابی
یکی گویند ز ارباب یقینها
گرفت اندر ریاضت اربعینها
نشد زان سعی وجهدش فتح بابی
نه هم زان انسدادش پیچ و تابی
زنو دیگر بخلوت رفت و در بست
بجد بهر ریاضتها کمر بست
شنید از غیب ناگاه او خروشی
که با تهدید میگفتش سروشی
مزن بیهوده این در نیست جائز
که بر روی تو نگشایند هرگز
مکن جد فتح این بابت محالست
بخود گفت این صدا نیکو بفالست
دلیل افتتاح و انس و دید است
چو اندر ناامیدیها امید است
در این حضرت ندارد ره چو ضنت
بهر کس هم رسد زو قابلیت
مراهم در طلب ریب و هوس نیست
گرم راندند از در طرد پس نیست
صدای هاتفم هم از صلاحی است
ز پی این بستگی را افتتاحی است
امید افزون بباید کرد و بنشست
کمر را در ریاضت تنکتر بست
بگفتا من بکوشش بیقرارم
نباشد با گشاد و بست کارم
مراذاتیست کوشش امتحان کن
صلاح خود تودانی هر چه آن کن
باین در کوفتن من مست و خورسند
تو خواهی برگشا خواهی فروبند
چو ظاهر شد چنان صبر و ثباتش
رسید از حق هماندم وارداتش
گشودندش برخ بابی که سد بود
فتوحی آمدش کافزون ز حد بود
بود عبدالصبور این نوع مردی
دواهست ار که باشد اهل دردی
که او ثابت در اعمال و امور است
بود ثابت چو کوه اندر شدائد
دگر مثبت در احکام و قواعد
نیابد در خروش از ابتلائی
نماید حمل بار هر جفائی
بود صابر بطاعات و بلیات
دگر صابر بتنبیه و مکافات
نیاید بر ستوه ار فتح بابی
نشد بر وی ز اعمال ثوابی
یکی گویند ز ارباب یقینها
گرفت اندر ریاضت اربعینها
نشد زان سعی وجهدش فتح بابی
نه هم زان انسدادش پیچ و تابی
زنو دیگر بخلوت رفت و در بست
بجد بهر ریاضتها کمر بست
شنید از غیب ناگاه او خروشی
که با تهدید میگفتش سروشی
مزن بیهوده این در نیست جائز
که بر روی تو نگشایند هرگز
مکن جد فتح این بابت محالست
بخود گفت این صدا نیکو بفالست
دلیل افتتاح و انس و دید است
چو اندر ناامیدیها امید است
در این حضرت ندارد ره چو ضنت
بهر کس هم رسد زو قابلیت
مراهم در طلب ریب و هوس نیست
گرم راندند از در طرد پس نیست
صدای هاتفم هم از صلاحی است
ز پی این بستگی را افتتاحی است
امید افزون بباید کرد و بنشست
کمر را در ریاضت تنکتر بست
بگفتا من بکوشش بیقرارم
نباشد با گشاد و بست کارم
مراذاتیست کوشش امتحان کن
صلاح خود تودانی هر چه آن کن
باین در کوفتن من مست و خورسند
تو خواهی برگشا خواهی فروبند
چو ظاهر شد چنان صبر و ثباتش
رسید از حق هماندم وارداتش
گشودندش برخ بابی که سد بود
فتوحی آمدش کافزون ز حد بود
بود عبدالصبور این نوع مردی
دواهست ار که باشد اهل دردی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۷ - القشر
دگر قشرت بظاهر رهنمون است
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۰ - المستریح
کسی او مستریح آمد بدلخواه
که از سر قدر گردید آگاه
حق او را مطلع سازد کماهی
ز قدر خلق و تقدیر الهی
ببیند آنچه مقدور است و واجب
وقوعش وقت معلوم و مناسب
هر آنچیزی که ز اشیاء نیست مقدور
وقوعش ممتنع باشد بدستور
کند پس مستریح این اختیارش
بکلی از طلب وز انتظارش
نه بر مستقبلش امید و وحشت
نه بر ما فات او را خوف و حسرت
نباشد اعتراضش بر فعالی
که واقع گردد از تأثیر و حالی
انس گوید پیمبر را بده سال
نمودم خدمت اندر کل احوال
بکاری هیچوقت از فعل و ترکم
نفرمود اعتراض او بیش یا کم
بدینسانست حال مرد عارف
که ز اسرار قدر گردید واقف
چنین شخصی بود پیوسته سالم
نیابد از جهان غیر از ملایم
که از سر قدر گردید آگاه
حق او را مطلع سازد کماهی
ز قدر خلق و تقدیر الهی
ببیند آنچه مقدور است و واجب
وقوعش وقت معلوم و مناسب
هر آنچیزی که ز اشیاء نیست مقدور
وقوعش ممتنع باشد بدستور
کند پس مستریح این اختیارش
بکلی از طلب وز انتظارش
نه بر مستقبلش امید و وحشت
نه بر ما فات او را خوف و حسرت
نباشد اعتراضش بر فعالی
که واقع گردد از تأثیر و حالی
انس گوید پیمبر را بده سال
نمودم خدمت اندر کل احوال
بکاری هیچوقت از فعل و ترکم
نفرمود اعتراض او بیش یا کم
بدینسانست حال مرد عارف
که ز اسرار قدر گردید واقف
چنین شخصی بود پیوسته سالم
نیابد از جهان غیر از ملایم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۵ - المقام
مقام آمد بآثار و لوازم
خود استیفای هر حل از مراسم
حقوقش گرنه مستوفاست حاصل
که اندر اوست از راه و منازل
صحیح او را ترقی نیست مطلق
سوی ما فوق آن رتبت محقق
مثال است این قناعت گر بحاصل
نیابد در تو استکمال کامل
توکل کی صحیح آید بتنظیم
بدینسان بیتوکل وصف تسلیم
چنین دان هر صفت را تا بآخر
بود تصحیح ادنی شرط بر تر
ز استیفا مرا آن نیست مقصود
که در عالی شود دون از تو مفقود
نماند باقی او را وصف ادنی
بود ممکن ترقی تا به اعلی
مراد اینست کاندر جمله سالک
شود قایم بسلطانی و مالک
مثال آب کاندر جو روانست
مراتب را مساوی بالعیانست
بدون طفره از جائی به جائی
مقام اینست گرداری بنائی
بدینسان است حال مرد سیار
شود ثابت مقاماتش برفتار
بمافوق ارتقا یابد چو از پست
بندهد رتبه مادون هم از دست
نباشد گر که ثابت وصف و نامش
نخوانند اهل ره صاحب مقامش
مقام این نیست بهر مرد سایر
که منزلها کند طی چون مسافر
زهر منزل که بندد بار دیگر
نیارد هیچ از آن منزل بخاطر
کسی او عارف صاحب مقام است
که حاضر در منازل بالتمام است
هر آنرا شد مقام اعلی و افزون
نماید بیشتر او حفظ مادون
خود استیفای هر حل از مراسم
حقوقش گرنه مستوفاست حاصل
که اندر اوست از راه و منازل
صحیح او را ترقی نیست مطلق
سوی ما فوق آن رتبت محقق
مثال است این قناعت گر بحاصل
نیابد در تو استکمال کامل
توکل کی صحیح آید بتنظیم
بدینسان بیتوکل وصف تسلیم
چنین دان هر صفت را تا بآخر
بود تصحیح ادنی شرط بر تر
ز استیفا مرا آن نیست مقصود
که در عالی شود دون از تو مفقود
نماند باقی او را وصف ادنی
بود ممکن ترقی تا به اعلی
مراد اینست کاندر جمله سالک
شود قایم بسلطانی و مالک
مثال آب کاندر جو روانست
مراتب را مساوی بالعیانست
بدون طفره از جائی به جائی
مقام اینست گرداری بنائی
بدینسان است حال مرد سیار
شود ثابت مقاماتش برفتار
بمافوق ارتقا یابد چو از پست
بندهد رتبه مادون هم از دست
نباشد گر که ثابت وصف و نامش
نخوانند اهل ره صاحب مقامش
مقام این نیست بهر مرد سایر
که منزلها کند طی چون مسافر
زهر منزل که بندد بار دیگر
نیارد هیچ از آن منزل بخاطر
کسی او عارف صاحب مقام است
که حاضر در منازل بالتمام است
هر آنرا شد مقام اعلی و افزون
نماید بیشتر او حفظ مادون