عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - منت از مردمان پست مکش
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - ضلال مبین
دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
میداد شیخ، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
میداد شیخ را به «دلال مبین» جواب
وان شیخ مینمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال اینقدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
میداد شیخ، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
میداد شیخ را به «دلال مبین» جواب
وان شیخ مینمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال اینقدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - به قول خویش عمل کن
به هر سخن که شنیدی گمار دل زنهار
که آیتی است سخن از مهیمن ذیالطول
بهقول خویش عمل کن مباش از آن مردم
که قولشان بود اندر مثل برابر بول
به حول و قوهٔ کس کار خویشتن مسپار
به خویش تکیه کن و دار بر زبان لاحول
ظریفباش و مصاحب نه زفت و هول وگران
که هست مرد سبکروح به ز مردم هول
نه هرچه دانی گوی و نه هرچه تانی کن
که قتل زادهٔ فعل است و حرب.زادهٔ قول
که آیتی است سخن از مهیمن ذیالطول
بهقول خویش عمل کن مباش از آن مردم
که قولشان بود اندر مثل برابر بول
به حول و قوهٔ کس کار خویشتن مسپار
به خویش تکیه کن و دار بر زبان لاحول
ظریفباش و مصاحب نه زفت و هول وگران
که هست مرد سبکروح به ز مردم هول
نه هرچه دانی گوی و نه هرچه تانی کن
که قتل زادهٔ فعل است و حرب.زادهٔ قول
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
نکیر و منکر
چون فروبردند نعشم را به گور
خاک افشاندند و زان گشتند دور
ناگهان آواز پایی سهمناک
کردگوشم را خبر از راه دور
من بسان خفته زان آواز پای
جستم وآمد به مغزاندر شعور
نه هوا ونه فضا ونه نسیم
سینه تنگ وپای لنگ وجسم عور
لیک در آن حفرهٔ تاریک و تنگ
هردو جشمم خیره شد ناگه زنور
گوشهای از خاک من شد چاک و زان
کرد منکربارفیقخودظهور
دوفرشته چون دوفیل خشمگین
من فتاده پیش ایشان همچو مور
من به زحمت از فشارگور، لیک
آن دو می کردند هر جانب عبور
گور تنگ است از برای مجرمان
از برای مؤمنان باغی است، گور
روی چون ازآهن تفته سپر
بر جبینشان گشتهرسم آیات شر
از دهانی شیروش پهن و فراخ
نابها پیدا بسان شیر نر
بینیی هایل چو شاخ کرگدن
جسته بالا نوک آن همچو تبر
درکف هریک عمودی آتشین
وافعیئی پیچیده برگرد کمر
سوی من زان چشمهای چون تنور
هر دم افشاندند صد خرمن شرر
بانگ زد برمن یکی زآنان که خیز
هرچه گویم پاسخ آور مختصر
استخوانهایم به پیچ و خم فتاد
زان درشت آوا و بانگ زهرهدر
خویش راکردم مهیٌای جواب
تا چه پرسند ازمن آسیمهسر
گفتگو برخاست در زهدان خاک
بین من وآن یک که بد نزدیکتر
زیرپایش من چو گنجشکی حقیر
او چو کرکس از برم بگشوده پر
گفت با من، کیستی ای مرد پیر؟
گفتمش پیری به خاک اندر اسیر
گفت: وقت زندگی، اعمال تو؟
گفتمش چون دیگران پست و حقیر
در جهان از من نیامد در وجود
هیچ کاری عمده و امری خطیر
گفت ازین فنها و صنعتهای دهر
در کدامین بودی استاد و بصیر؟
گفتمش در صنعت شعر و ادب
بودم استاد و ز نقاشی خبیر
گفت گاه زندگی دینت چه بود؟
گفتمش اسلام را بودم نصیر
گفت معبود تو در گیتی که بود؟
گفتمش معبود من حی قدیر
گفت چون بگذاشتی گیتی، که تو
بر تن و بر نفس خود بودی امیر
گفتم از عمرم چهمیپرسی که رفت
جمله با خون دل ورنج ضمیر
دور، از آزادی و از اختیار
جفت، با ناچاری و ضعف و زحیر
نی هنر تا دهر را پیچم عنان
نی توان تا چرخ را بندم مسیر
بهتر از من پارهٔ سنگی که نیست
آمر و مامور وگویا و بصیر
گفت کاری کردهام غیر از گناه؟
گفتم آری تکیه برلطف اله
من نگویم چون دگر مردم سخن
آن زمان کم باز پرسند ازگناه
عامیان در بند اوهام اندرند
هستشان این بستگی به از رفاه
برگنه خستو شدن اولیتر است
مرد دانا را زگفتار تباه
بس حدیثا کش خرد گوید، ولیک
قلب بر عکسش پذیرد انتباه
گندم و جوهر دو راکاهست لیک
فرق بسیار است بین این دو کاه
من که بودم در شداید پایدار
سست گشتم ناگهان بیاختیار
قلب من لرزید و کی بودم گمان
کاین چنین قلبی بلرزد روزگار
لیک خود را با خود آوردم نخست
تا بجا آمد دلم زان گیر و دار
خویشتن را وانمودم با دلی
از یقین ثابت نه از شک بیقرار
گرچه آخر از سخنهای صریح
تیره کردم باز خود را روزگار
خاطر آزاد مرد نکتهسنج
کی پسندد گفتهٔ نااستوار
ناپسند آید دورویی از ادیب
ناسزا باشد نفاق از هوشیار
لاجرم بر من گذشت آن بد که خاست
از نهیبش نعره از اهل مزار
خاک افشاندند و زان گشتند دور
ناگهان آواز پایی سهمناک
کردگوشم را خبر از راه دور
من بسان خفته زان آواز پای
جستم وآمد به مغزاندر شعور
نه هوا ونه فضا ونه نسیم
سینه تنگ وپای لنگ وجسم عور
لیک در آن حفرهٔ تاریک و تنگ
هردو جشمم خیره شد ناگه زنور
گوشهای از خاک من شد چاک و زان
کرد منکربارفیقخودظهور
دوفرشته چون دوفیل خشمگین
من فتاده پیش ایشان همچو مور
من به زحمت از فشارگور، لیک
آن دو می کردند هر جانب عبور
گور تنگ است از برای مجرمان
از برای مؤمنان باغی است، گور
روی چون ازآهن تفته سپر
بر جبینشان گشتهرسم آیات شر
از دهانی شیروش پهن و فراخ
نابها پیدا بسان شیر نر
بینیی هایل چو شاخ کرگدن
جسته بالا نوک آن همچو تبر
درکف هریک عمودی آتشین
وافعیئی پیچیده برگرد کمر
سوی من زان چشمهای چون تنور
هر دم افشاندند صد خرمن شرر
بانگ زد برمن یکی زآنان که خیز
هرچه گویم پاسخ آور مختصر
استخوانهایم به پیچ و خم فتاد
زان درشت آوا و بانگ زهرهدر
خویش راکردم مهیٌای جواب
تا چه پرسند ازمن آسیمهسر
گفتگو برخاست در زهدان خاک
بین من وآن یک که بد نزدیکتر
زیرپایش من چو گنجشکی حقیر
او چو کرکس از برم بگشوده پر
گفت با من، کیستی ای مرد پیر؟
گفتمش پیری به خاک اندر اسیر
گفت: وقت زندگی، اعمال تو؟
گفتمش چون دیگران پست و حقیر
در جهان از من نیامد در وجود
هیچ کاری عمده و امری خطیر
گفت ازین فنها و صنعتهای دهر
در کدامین بودی استاد و بصیر؟
گفتمش در صنعت شعر و ادب
بودم استاد و ز نقاشی خبیر
گفت گاه زندگی دینت چه بود؟
گفتمش اسلام را بودم نصیر
گفت معبود تو در گیتی که بود؟
گفتمش معبود من حی قدیر
گفت چون بگذاشتی گیتی، که تو
بر تن و بر نفس خود بودی امیر
گفتم از عمرم چهمیپرسی که رفت
جمله با خون دل ورنج ضمیر
دور، از آزادی و از اختیار
جفت، با ناچاری و ضعف و زحیر
نی هنر تا دهر را پیچم عنان
نی توان تا چرخ را بندم مسیر
بهتر از من پارهٔ سنگی که نیست
آمر و مامور وگویا و بصیر
گفت کاری کردهام غیر از گناه؟
گفتم آری تکیه برلطف اله
من نگویم چون دگر مردم سخن
آن زمان کم باز پرسند ازگناه
عامیان در بند اوهام اندرند
هستشان این بستگی به از رفاه
برگنه خستو شدن اولیتر است
مرد دانا را زگفتار تباه
بس حدیثا کش خرد گوید، ولیک
قلب بر عکسش پذیرد انتباه
گندم و جوهر دو راکاهست لیک
فرق بسیار است بین این دو کاه
من که بودم در شداید پایدار
سست گشتم ناگهان بیاختیار
قلب من لرزید و کی بودم گمان
کاین چنین قلبی بلرزد روزگار
لیک خود را با خود آوردم نخست
تا بجا آمد دلم زان گیر و دار
خویشتن را وانمودم با دلی
از یقین ثابت نه از شک بیقرار
گرچه آخر از سخنهای صریح
تیره کردم باز خود را روزگار
خاطر آزاد مرد نکتهسنج
کی پسندد گفتهٔ نااستوار
ناپسند آید دورویی از ادیب
ناسزا باشد نفاق از هوشیار
لاجرم بر من گذشت آن بد که خاست
از نهیبش نعره از اهل مزار
ملکالشعرای بهار : مستزادها
داد از دست عو!م
از عوام است هرآن بد که رود بر اسلام
داد از دست عوام
کار اسلام ز غوغای عوام است تمام
داد از دست عوام
دل من خون شد درآرزوی فهم درست
ایجگرنوبتتوست
جان به لب آمد و نشنید کسم جان کلام
داد از دست عوام
غم دل باکه بگویم که دلم خون نکند
غمم افزون نکند
سر فرو برد به چاه و غم دل گفت، امام
داد از دست عوام
سخنی پخته نگفتم که گفتند به من
چند این خام سخن
سوختم سوختم از سردی این مردم خام
داد از دست عوام
زانچه ییغمبر گفته است و درو نیست شکی
نپذیرند یکی
وحی منزل شمرند آنچه شنیدند از امام
داد از دست عوام
همگی خفته و آسوده ز نیکی و بدی
خواب مرگ ابدی
چه توان کرد، علی گفت که الناس ینام
داد از دست عوام
درنبوت نگرفتند ره نوح نبی
داد ازین بیادبی
در خدایی بنمودند به گوساله سلام
داد از دست عوام
به هوای نفسی جمله نمایند قعود
آه از این قوم عنود
به طنین مگسی جمله نمایند قیام
داد از دست عوام
پیش خیل عقلا زابلهی و تیرهدلی
شرزه شیرند، ولی
پیش سیر عقلایی، حشراتند و هوام
داد از دست عوام
عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند
همچو غولان برمند
غول اگر قصه کندگرد شوند از در و بام
داد از دست عوام
سنت و شرع کتاب نبوی مانده زکار
عقل برخاسته زار
جهل بنشسته به سلطانی این خیل لئام
داد از دست عوام
عاقل آن به که همه عمر نیارد به زبان
نام این بیادبان
که دراین قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام
داد از دست عوام
نه براین قوم نماید نفس عیسی کار
نه مقالات بهار
نه نسیم سحری بگذرد از سنگ رخام
داد از دست عوام
پیش جهال ز دانش مسرایید سخن
پند گیرید ز من
که حرام است حرام است حرام است حرام
داد از دست عوام
داد از دست عوام
کار اسلام ز غوغای عوام است تمام
داد از دست عوام
دل من خون شد درآرزوی فهم درست
ایجگرنوبتتوست
جان به لب آمد و نشنید کسم جان کلام
داد از دست عوام
غم دل باکه بگویم که دلم خون نکند
غمم افزون نکند
سر فرو برد به چاه و غم دل گفت، امام
داد از دست عوام
سخنی پخته نگفتم که گفتند به من
چند این خام سخن
سوختم سوختم از سردی این مردم خام
داد از دست عوام
زانچه ییغمبر گفته است و درو نیست شکی
نپذیرند یکی
وحی منزل شمرند آنچه شنیدند از امام
داد از دست عوام
همگی خفته و آسوده ز نیکی و بدی
خواب مرگ ابدی
چه توان کرد، علی گفت که الناس ینام
داد از دست عوام
درنبوت نگرفتند ره نوح نبی
داد ازین بیادبی
در خدایی بنمودند به گوساله سلام
داد از دست عوام
به هوای نفسی جمله نمایند قعود
آه از این قوم عنود
به طنین مگسی جمله نمایند قیام
داد از دست عوام
پیش خیل عقلا زابلهی و تیرهدلی
شرزه شیرند، ولی
پیش سیر عقلایی، حشراتند و هوام
داد از دست عوام
عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند
همچو غولان برمند
غول اگر قصه کندگرد شوند از در و بام
داد از دست عوام
سنت و شرع کتاب نبوی مانده زکار
عقل برخاسته زار
جهل بنشسته به سلطانی این خیل لئام
داد از دست عوام
عاقل آن به که همه عمر نیارد به زبان
نام این بیادبان
که دراین قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام
داد از دست عوام
نه براین قوم نماید نفس عیسی کار
نه مقالات بهار
نه نسیم سحری بگذرد از سنگ رخام
داد از دست عوام
پیش جهال ز دانش مسرایید سخن
پند گیرید ز من
که حرام است حرام است حرام است حرام
داد از دست عوام
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار نخست در عظمت ذات باریتعالی و نقص ادراک بشر
ای نبرده کسی به کنه تو راه
تاری و دیو و اورمزد و اله
ای خدایی که در تو حیرانم
کیستی؟ چیستی؟ نمیدانم
کردهام من به هستیت اقرار
گفتهام در تو بهترین اشعار
همچنین گاه گاه از ته دل
کردهام یادت ای شه عادل
لیکن ازنقص خویش عاجزوار
درنیاوردهام سر از این کار
حکما بس که حجت آوردند
کارها را خرابتر کردند
چون به گرد تو عقل برگردد
این کلافه کلافهتر گردد
هرچه اهل کلام بیش تنند
باز غرق کلام خویشتنند
با کمند کلام بر این بام
نتوان رفت اینت جان کلام
شیخ و واعظ که هادی بشرند
به خدا کز خدای بیخبرند
اهل تعلیم ادعا کردند
که خدا را بهدست آوردند
چیزی از حرفشان نفهمیدم
بین شیخ و حکیمشان دیدم
سخن صوفیان عهد قدیم
هست نزدیکتر به عقل سلیم
که خدا شاهدیست هرجایی
لیک رخ بسته از تماشایی
هرکه را دید لایق دیدار
خویش را میکند بدو اظهار
اندرین عرصه مردمی بودند
ره کشف و شهود پیمودند
همه را نیست تاب زحمتها
آن بلاها و آن ریاضتها
یکی از صدهزار نفس بشر
گر تو را یافت بنده را چه ثمر
در تو و هستی تو حیرانم
این بدانستهام که نادانم
آن قدر دیدم و شنیدم تا
گوش کرگشت و چشم نابینا
کسب کردم به معرفت قدری
که رسیدم به قرب لاادری
تاری و دیو و اورمزد و اله
ای خدایی که در تو حیرانم
کیستی؟ چیستی؟ نمیدانم
کردهام من به هستیت اقرار
گفتهام در تو بهترین اشعار
همچنین گاه گاه از ته دل
کردهام یادت ای شه عادل
لیکن ازنقص خویش عاجزوار
درنیاوردهام سر از این کار
حکما بس که حجت آوردند
کارها را خرابتر کردند
چون به گرد تو عقل برگردد
این کلافه کلافهتر گردد
هرچه اهل کلام بیش تنند
باز غرق کلام خویشتنند
با کمند کلام بر این بام
نتوان رفت اینت جان کلام
شیخ و واعظ که هادی بشرند
به خدا کز خدای بیخبرند
اهل تعلیم ادعا کردند
که خدا را بهدست آوردند
چیزی از حرفشان نفهمیدم
بین شیخ و حکیمشان دیدم
سخن صوفیان عهد قدیم
هست نزدیکتر به عقل سلیم
که خدا شاهدیست هرجایی
لیک رخ بسته از تماشایی
هرکه را دید لایق دیدار
خویش را میکند بدو اظهار
اندرین عرصه مردمی بودند
ره کشف و شهود پیمودند
همه را نیست تاب زحمتها
آن بلاها و آن ریاضتها
یکی از صدهزار نفس بشر
گر تو را یافت بنده را چه ثمر
در تو و هستی تو حیرانم
این بدانستهام که نادانم
آن قدر دیدم و شنیدم تا
گوش کرگشت و چشم نابینا
کسب کردم به معرفت قدری
که رسیدم به قرب لاادری
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در نیکامی و بدنامی می گوید
آه از انسان که چون شود سوی پست
هیچ چیزش نمیشود پابست
ور شود سوی اوج، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عینالحیات گیرد جا
گَه شود شومتر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زانسبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعتها
وین بدآموزی و شناعتها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلقرا ساختهاستدشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
اینچنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفتهاند این است !
هیچ نشنیده نکتهای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحهای زکتاب
خوب و بد را بهپای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز میشمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آنچنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خونریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایهای مهربانتر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
همهچشمشبهمالهمسایه است
وای طفلی کش این سبع دایه است
متجددنما و کهنهپرست
بیرقم، قوشچی و بی می، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بدبودهرچهخلقبدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم بهدست مردم نه
کار مردم بهدست مردم به
چون شنید این، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و رعاع اا
مردمان را همج خطاب کند
جاهل و گول و کج حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرقها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
کاندو بودند مهتران عرب
صاحبعلمو جود وفضلو ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
نه شرف بوی کردهای نه گهر
نه پدر دیدهای و نه مادر
زادهٔ فتنهای و فتنه نهاد
فتنه بر خوبش گشتهای، فریاد!
هیچ چیزش نمیشود پابست
ور شود سوی اوج، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عینالحیات گیرد جا
گَه شود شومتر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زانسبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعتها
وین بدآموزی و شناعتها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلقرا ساختهاستدشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
اینچنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفتهاند این است !
هیچ نشنیده نکتهای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحهای زکتاب
خوب و بد را بهپای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز میشمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آنچنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خونریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایهای مهربانتر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
همهچشمشبهمالهمسایه است
وای طفلی کش این سبع دایه است
متجددنما و کهنهپرست
بیرقم، قوشچی و بی می، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بدبودهرچهخلقبدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم بهدست مردم نه
کار مردم بهدست مردم به
چون شنید این، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و رعاع اا
مردمان را همج خطاب کند
جاهل و گول و کج حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرقها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
کاندو بودند مهتران عرب
صاحبعلمو جود وفضلو ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
نه شرف بوی کردهای نه گهر
نه پدر دیدهای و نه مادر
زادهٔ فتنهای و فتنه نهاد
فتنه بر خوبش گشتهای، فریاد!
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار پنجم در دین و آیین و صفت وجدان
هان بهارا مکوب آهن سرد
کاندپن دوره نیست مردی مرد
خلق رفتند جانب وجدان
اصلهای قدیم شد هذیان
دین و آیین دو اصل عالی بود
خلق را زین دو، منزلت افزود
هر دوان ریشه داشت در ایران
آن ز زردشتو اینز نوشروان
دین اسلام چون به کار افتاد
هم بنا را بر این دو اصل نهاد
عرب از این دو اصل گشت قوی
تربیت یافت مردم بدوی
روم هم داشت اصلهای قدیم
به اروپا نمود آن تقدیم
این تمدن که در جهان باشد
دین و آیین اساس آن باشد
دین توجه به مبدأ است و معاد
هست آئین اساس نظم بلاد
اصلهایی نهاده شد ز قدیم
که از آن اصلهاست ملک قویم
رفت آن اصلها به باد خمول
یافت وجدان مقام جمله اصول
ساده و سهل و راحت و آسان
چیست دین تو؟ دین من وجدان
سهل و سمحه که گفتهاند اینست
دین وجدان شریفتر دینست
کاندپن دوره نیست مردی مرد
خلق رفتند جانب وجدان
اصلهای قدیم شد هذیان
دین و آیین دو اصل عالی بود
خلق را زین دو، منزلت افزود
هر دوان ریشه داشت در ایران
آن ز زردشتو اینز نوشروان
دین اسلام چون به کار افتاد
هم بنا را بر این دو اصل نهاد
عرب از این دو اصل گشت قوی
تربیت یافت مردم بدوی
روم هم داشت اصلهای قدیم
به اروپا نمود آن تقدیم
این تمدن که در جهان باشد
دین و آیین اساس آن باشد
دین توجه به مبدأ است و معاد
هست آئین اساس نظم بلاد
اصلهایی نهاده شد ز قدیم
که از آن اصلهاست ملک قویم
رفت آن اصلها به باد خمول
یافت وجدان مقام جمله اصول
ساده و سهل و راحت و آسان
چیست دین تو؟ دین من وجدان
سهل و سمحه که گفتهاند اینست
دین وجدان شریفتر دینست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان رفیق بیوجدان
داشت مردی جوان رفیقی چند
همه با هم برادر و دلبند
این جوانان سادهٔ دیندار
کرده در دل به مبدئی اقرار
خانههاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک
دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان
گشتبا آن جوان ز بیرون دوست
متحد چوندو مغز دریک پوست
حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید
ظاهر خوبش را چنان آراست
که توگفتی فرشتهای زبباست
چند سطر از «لافنتن» و «مولیر»
چند شعری ز «روسو» و «ولتر»
گه ز «مونتسکیو» سخن راندی
گه ز «داروین» مقالتی خواندی
سخنان قشنگ سادهفریب
برد از آن سادهلوح صبر و شکیب
گفت دین تو چیست؟ مرد جوان
گفت ابلیس: دین من وجدان
گفتبا او: رفیق!وجدان چیست؟
گفت:وجدان به غیر وجدان نیست
هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان
مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد
خوب و بد چون مطابق عقل است
فرق دادن میانشان سهل است
ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب میشوند و نیست حرام
لیک وجدان حرام میداند
در ره عقل، دام میداند
چون قصاص و تعدد زوجات
روزه و حج و غزو و خمس و زکوه
وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام
لیک وجدان مباح میخواند
زان که عیبی در آن نمیداند
چون ربا و قمار و ساز و شراب
وز زنان لطیف رفع حجاب
که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم
نیز ساز و شراب ناب و قمار
هیئت اجتماع راست به کار
وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن
چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع، نکوست
نه خداییست نی پیامبری!
بی موثر وجود هر اثری!
دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند
کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید
نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور
چون که خود دعوی خدایی داشت
منتی بر سر عموم گذاشت
ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد
تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین
چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود
گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان
چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش
زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو «حب دکتر راس»
به یکی دم دمیدن لب او
گشت وبران بنای مذهب او
دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب
خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو
دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند
اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد
هرکجا دید مرد ملایی
سیدی، روضهخوانی، آقایی
صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ربششان خندید
همه با هم برادر و دلبند
این جوانان سادهٔ دیندار
کرده در دل به مبدئی اقرار
خانههاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک
دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان
گشتبا آن جوان ز بیرون دوست
متحد چوندو مغز دریک پوست
حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید
ظاهر خوبش را چنان آراست
که توگفتی فرشتهای زبباست
چند سطر از «لافنتن» و «مولیر»
چند شعری ز «روسو» و «ولتر»
گه ز «مونتسکیو» سخن راندی
گه ز «داروین» مقالتی خواندی
سخنان قشنگ سادهفریب
برد از آن سادهلوح صبر و شکیب
گفت دین تو چیست؟ مرد جوان
گفت ابلیس: دین من وجدان
گفتبا او: رفیق!وجدان چیست؟
گفت:وجدان به غیر وجدان نیست
هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان
مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد
خوب و بد چون مطابق عقل است
فرق دادن میانشان سهل است
ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب میشوند و نیست حرام
لیک وجدان حرام میداند
در ره عقل، دام میداند
چون قصاص و تعدد زوجات
روزه و حج و غزو و خمس و زکوه
وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام
لیک وجدان مباح میخواند
زان که عیبی در آن نمیداند
چون ربا و قمار و ساز و شراب
وز زنان لطیف رفع حجاب
که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم
نیز ساز و شراب ناب و قمار
هیئت اجتماع راست به کار
وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن
چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع، نکوست
نه خداییست نی پیامبری!
بی موثر وجود هر اثری!
دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند
کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید
نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور
چون که خود دعوی خدایی داشت
منتی بر سر عموم گذاشت
ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد
تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین
چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود
گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان
چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش
زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو «حب دکتر راس»
به یکی دم دمیدن لب او
گشت وبران بنای مذهب او
دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب
خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو
دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند
اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد
هرکجا دید مرد ملایی
سیدی، روضهخوانی، آقایی
صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ربششان خندید
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
ا ندرز
هرکه عرض کسان دهد بر باد
دهر عرضش به باد خواهد داد
فیلسوفی عظیم و دانشمند
میشنیدم که گفت با فرزند
بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
دیو وجدان هزار سر دارد
هر سری نغمهٔ دگر دارد
چون که وجدان چنین بود یاران
وای بر حال مرد بیوجدان
که نه دین دارد و نه وجدان هم
نیست او کافر و مسلمان هم
دهر عرضش به باد خواهد داد
فیلسوفی عظیم و دانشمند
میشنیدم که گفت با فرزند
بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
دیو وجدان هزار سر دارد
هر سری نغمهٔ دگر دارد
چون که وجدان چنین بود یاران
وای بر حال مرد بیوجدان
که نه دین دارد و نه وجدان هم
نیست او کافر و مسلمان هم
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
آمدن سرمایهداری و رفتن دین
تا که سرمایه یافت آزادی
شد تجارت اساس آبادی
پادشاهان و صاحبان نفوذ
جمله گشتندکشته یا مأخوذ
مبتذل گشت اصل و عرق و نژاد
بی اثرماند خلق وخوی ونهاد
سیم و سرمایه شد به عالم چیر
گشت سرمایهدارگرد و دلیر
دین که همکاسهٔ سیاست بود
قوّت بازوی ریاست بود
از سیاست به قهر گشت جدا
ماند دین خالص از برای خدا
مقتدر شد چو گشت همپایه
صنعت و علم و کار و سرمایه
شرکت علم و سیم و صنعت و کار
برد آب اعاظم و اخیار
ز انقلابات مدهش خونین
عامه برد آبروی دولت و دین
اسقفان در تکاپو افتادن
پادشاهان به زانو افتادند
گشت آزاد فکر و اندیشه
قلم ونطق وحرفت وپیشه
پیش از این علم خاص ملا بود
زندگی بستهٔ کلیسا بود
کرد ازین انقلابهای درشت
عامه بر مردم کلیسا پشت
علمها ز انحصار بیرون شد
زندگی زان حصار بیرون شد
پردهها بود بر سر هرکار
پرده درگشت خامهٔ سحار
نقل الحاد وکفر بیبزه گشت
زندگانی جدید و بامزه گشت
از میان رفت عصر اشرافی
راه سرمایهدار شد صافی
دانشوفضلوهوشو عرقو نژاد
پیش زر ناف بر زمین بنهاد
هرکه زر داشت شد شریف و عزیز
وآن که بیچیز بود شد ناچیز
هنر و علم و حیلت و تزوبر
دولت و دین و شاه ومیر و وزپر
شده هریک عبید سرمایه
بندهٔ زرخرید سرمایه
کشت مرسل یکی بزرگ رسول
معجز او نگاهداری پول
سه اقانیم روشنش به جهان
هست عقل و تمدن و وجدان
سپه او گروه کارگران
ملک گیرد بدین سپاه گران
سر ز خاور به نیمروز افراخت
باختر برد و بر خراسان تاخت
عالم از یمن این بزرگ استاد
گشت خالی ز دین و اصل و نژاد
بر ضعیفان درازدستی ازوست
ماده و مادهپرستی ازوست
مردمی رخت بست و همدردی
غیرت و عفت و جوانمردی
زر مهیا نمود و چید بساط
تا کند عیش و نوش و رقص و نشاط
هیچش از عیش و کیف رادع نیست
به زن و مرد خوبش قانع نیست
بسته ی وهم وبندهٔ عصب است
خود سراپای شهوت و غضب است
کارفرما ز پرخوری رنجور
کارگر شد گرسنه جانب گور
چند سرمایهدار بیوجدان
در جهان گشته صاحب فرمان
یکدو قارون به تخت بخت مقیم
ربخته خون صد هزار کلیم
الغرض این اساس خودبینی
اصل وجدانکشی و بیدینی
می کشدکار را به جای دگر
آید از نایها نوای دگر
کارگر شد سپاه صاحبکار
سپهی لخت و خسته و بیمار
لاجرم متحد شوند همه
کار را مستعد شوند همه
چون فقیران شوند با هم یار
مالداران شوند بی کس و کار
بود دین تسلیتفزای فقیر
مانع خشم جانگزای فقیر
تا شریعتمدار در همه کار
بود همدست عمدهٔ التجار
مینمودند کُرکُری همگی
تا بدین حد نبود بیمزگی
حاجی داغ کرده پیشانی
پیرو سنت مسلمانی
توشه بردی برای پیری چند
دست بگرفتی ازفقیری چند
گهی از صدق مسجدی میساخت
گاه حمام وقف میپرداخت
تا به مسجد کند نماز، فقیر
خواهد از مومنان نیاز، فقیر
پس شود همعنان همخوابه
هر سحر رایگان به گرمابه
سیر بودند منعم و بیچیز
مرد درونش لات بود وتمیز
لیکن امروز مرد دولتمند
غالباً ملحدیست بیمانند
نه ز وَجه حرام دارد دست
نه به نفع وطن بود پابست
نه بهعنوان خمس و مال امام
به کسی میکند جوی اکرام
تا بدانجا برد مروت را
که خورد مالیات دولت را
همچو موش است رهزن خانه
یا که دلال مال بیگانه
می کند از تجملات فرنگ
شهر را پر متاع رنگارنگ
گر بپرسی که چیست آئینت
یا چه باشد بهراستی دینت
گوبدت هست دین من وجدان
لیک وجدان کجا و این حیوان
شد تجارت اساس آبادی
پادشاهان و صاحبان نفوذ
جمله گشتندکشته یا مأخوذ
مبتذل گشت اصل و عرق و نژاد
بی اثرماند خلق وخوی ونهاد
سیم و سرمایه شد به عالم چیر
گشت سرمایهدارگرد و دلیر
دین که همکاسهٔ سیاست بود
قوّت بازوی ریاست بود
از سیاست به قهر گشت جدا
ماند دین خالص از برای خدا
مقتدر شد چو گشت همپایه
صنعت و علم و کار و سرمایه
شرکت علم و سیم و صنعت و کار
برد آب اعاظم و اخیار
ز انقلابات مدهش خونین
عامه برد آبروی دولت و دین
اسقفان در تکاپو افتادن
پادشاهان به زانو افتادند
گشت آزاد فکر و اندیشه
قلم ونطق وحرفت وپیشه
پیش از این علم خاص ملا بود
زندگی بستهٔ کلیسا بود
کرد ازین انقلابهای درشت
عامه بر مردم کلیسا پشت
علمها ز انحصار بیرون شد
زندگی زان حصار بیرون شد
پردهها بود بر سر هرکار
پرده درگشت خامهٔ سحار
نقل الحاد وکفر بیبزه گشت
زندگانی جدید و بامزه گشت
از میان رفت عصر اشرافی
راه سرمایهدار شد صافی
دانشوفضلوهوشو عرقو نژاد
پیش زر ناف بر زمین بنهاد
هرکه زر داشت شد شریف و عزیز
وآن که بیچیز بود شد ناچیز
هنر و علم و حیلت و تزوبر
دولت و دین و شاه ومیر و وزپر
شده هریک عبید سرمایه
بندهٔ زرخرید سرمایه
کشت مرسل یکی بزرگ رسول
معجز او نگاهداری پول
سه اقانیم روشنش به جهان
هست عقل و تمدن و وجدان
سپه او گروه کارگران
ملک گیرد بدین سپاه گران
سر ز خاور به نیمروز افراخت
باختر برد و بر خراسان تاخت
عالم از یمن این بزرگ استاد
گشت خالی ز دین و اصل و نژاد
بر ضعیفان درازدستی ازوست
ماده و مادهپرستی ازوست
مردمی رخت بست و همدردی
غیرت و عفت و جوانمردی
زر مهیا نمود و چید بساط
تا کند عیش و نوش و رقص و نشاط
هیچش از عیش و کیف رادع نیست
به زن و مرد خوبش قانع نیست
بسته ی وهم وبندهٔ عصب است
خود سراپای شهوت و غضب است
کارفرما ز پرخوری رنجور
کارگر شد گرسنه جانب گور
چند سرمایهدار بیوجدان
در جهان گشته صاحب فرمان
یکدو قارون به تخت بخت مقیم
ربخته خون صد هزار کلیم
الغرض این اساس خودبینی
اصل وجدانکشی و بیدینی
می کشدکار را به جای دگر
آید از نایها نوای دگر
کارگر شد سپاه صاحبکار
سپهی لخت و خسته و بیمار
لاجرم متحد شوند همه
کار را مستعد شوند همه
چون فقیران شوند با هم یار
مالداران شوند بی کس و کار
بود دین تسلیتفزای فقیر
مانع خشم جانگزای فقیر
تا شریعتمدار در همه کار
بود همدست عمدهٔ التجار
مینمودند کُرکُری همگی
تا بدین حد نبود بیمزگی
حاجی داغ کرده پیشانی
پیرو سنت مسلمانی
توشه بردی برای پیری چند
دست بگرفتی ازفقیری چند
گهی از صدق مسجدی میساخت
گاه حمام وقف میپرداخت
تا به مسجد کند نماز، فقیر
خواهد از مومنان نیاز، فقیر
پس شود همعنان همخوابه
هر سحر رایگان به گرمابه
سیر بودند منعم و بیچیز
مرد درونش لات بود وتمیز
لیکن امروز مرد دولتمند
غالباً ملحدیست بیمانند
نه ز وَجه حرام دارد دست
نه به نفع وطن بود پابست
نه بهعنوان خمس و مال امام
به کسی میکند جوی اکرام
تا بدانجا برد مروت را
که خورد مالیات دولت را
همچو موش است رهزن خانه
یا که دلال مال بیگانه
می کند از تجملات فرنگ
شهر را پر متاع رنگارنگ
گر بپرسی که چیست آئینت
یا چه باشد بهراستی دینت
گوبدت هست دین من وجدان
لیک وجدان کجا و این حیوان
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار دهم در صفت زن گوید
چادر و رویبند خوب نبود
زن چنان مستمند خوب نبود
جهل اسباب عافیت نشود
زن روبستهتربیت نشود
کار زن برتر است از این اسباب
هستیکسانحجاب و رفع حجاب
ای که اصلاح کار زن خواهی
بیسبب عمر خوبشتن کاهی
زن از اول چنین که بینی بود
هیچ تدبیر، چارهاش ننمود
گر قوانین ما همین باشد
ابدالدهر زن چنین باشد
زن به قید حواس خمس دراست
زن نمودار سادهٔ بشر است
زن کتاب طبیعت ساده است
زن ز دستور حکمت آزاده است
زن اگر جاهلست اگر داناست
خودپسند استو خویشتنآراست
کار او با جمال و زبباییست
هنر و پیشهاش خودآراییست
گر نخواهی که بستن بنماید
به سرتوکه بیش بنماید
باید آزاد سازیش ز قفس
تا فرود آید از هوا و هوس
تو مپندار خوی منکر زن
رود ازبیم دوزخ از سر زن
زن به مردان دلیر باشد و چیر
بر خدا نیز هست چیر و دلیر
لابه وآه و اشگ و زاری او
هست هرجا سلاح کاری او
کار با این سلاح برنده
می کند با خدا و با بنده
زن خدا را ز جنس نر داند
در دلش لابه را اثر داند
زن که با شوی خودوفا نکند
از خدا نیز هم حیا نکند
علمهای خیالی و نقلی
دوست دارد، نه فکری و عقلی
زن دانا اگر بود مغرور
شاید ار باشد از خیانت دور
دگر آن زن که آزموده بود
داستانها بسی شنوده بود
سومآنزن کههستشوهردوست
شوهرش نیز دلسپردهٔ اوست
چونازینبگذریبهدستقضاست
یند و اندرز و قیلو قال، هباست
زن چنان مستمند خوب نبود
جهل اسباب عافیت نشود
زن روبستهتربیت نشود
کار زن برتر است از این اسباب
هستیکسانحجاب و رفع حجاب
ای که اصلاح کار زن خواهی
بیسبب عمر خوبشتن کاهی
زن از اول چنین که بینی بود
هیچ تدبیر، چارهاش ننمود
گر قوانین ما همین باشد
ابدالدهر زن چنین باشد
زن به قید حواس خمس دراست
زن نمودار سادهٔ بشر است
زن کتاب طبیعت ساده است
زن ز دستور حکمت آزاده است
زن اگر جاهلست اگر داناست
خودپسند استو خویشتنآراست
کار او با جمال و زبباییست
هنر و پیشهاش خودآراییست
گر نخواهی که بستن بنماید
به سرتوکه بیش بنماید
باید آزاد سازیش ز قفس
تا فرود آید از هوا و هوس
تو مپندار خوی منکر زن
رود ازبیم دوزخ از سر زن
زن به مردان دلیر باشد و چیر
بر خدا نیز هست چیر و دلیر
لابه وآه و اشگ و زاری او
هست هرجا سلاح کاری او
کار با این سلاح برنده
می کند با خدا و با بنده
زن خدا را ز جنس نر داند
در دلش لابه را اثر داند
زن که با شوی خودوفا نکند
از خدا نیز هم حیا نکند
علمهای خیالی و نقلی
دوست دارد، نه فکری و عقلی
زن دانا اگر بود مغرور
شاید ار باشد از خیانت دور
دگر آن زن که آزموده بود
داستانها بسی شنوده بود
سومآنزن کههستشوهردوست
شوهرش نیز دلسپردهٔ اوست
چونازینبگذریبهدستقضاست
یند و اندرز و قیلو قال، هباست
ملکالشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
داستان «خرفستر»
بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان
گیری ازین دیو چه آه و فغان
خلقتش از دیو شد این شوم ذات
کشتن وی زان بود از واجبات
مؤبدی این قصهٔ خرفستران
گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن
کیک و مله کژدم و مار و مگس
اشپش و زنبور و از این جنس بس
ساخته ز اندیشهٔ اهریمناند
مایهٔ آزردن مرد و زناند
وز پی اجر من و تو در شمار
داد بر این طایفه جان، کردگار
وین مگس آمد سر اهریمنان
خلقی از او بر سر و سینهزنان
عافیت از هیبت او در گریز
شیر نر از صدمت او اشگریز
عاجز از او آدمی و چارپا
تیره از او مسکن و صحن سرا
بر بشر از زلزله فتاکتر
وز سگ و گرک گله بیباکتر
چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار
کشتن او فرض بر اهل دیار
وز سگ دیوانه و از مار و گرگ
زحمتش افزونتر و هولش بزرگ
در همه عمری سگ دیوانهای
بینی و ماری شده از لانهای
وین بتر از عقرب و مار و رطیل
حملهور آید سوی ما، خیلخیل
پیشهٔ او کشتن اولاد ما است
کشتن او فرض بر افراد ماست
گیری ازین دیو چه آه و فغان
خلقتش از دیو شد این شوم ذات
کشتن وی زان بود از واجبات
مؤبدی این قصهٔ خرفستران
گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن
کیک و مله کژدم و مار و مگس
اشپش و زنبور و از این جنس بس
ساخته ز اندیشهٔ اهریمناند
مایهٔ آزردن مرد و زناند
وز پی اجر من و تو در شمار
داد بر این طایفه جان، کردگار
وین مگس آمد سر اهریمنان
خلقی از او بر سر و سینهزنان
عافیت از هیبت او در گریز
شیر نر از صدمت او اشگریز
عاجز از او آدمی و چارپا
تیره از او مسکن و صحن سرا
بر بشر از زلزله فتاکتر
وز سگ و گرک گله بیباکتر
چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار
کشتن او فرض بر اهل دیار
وز سگ دیوانه و از مار و گرگ
زحمتش افزونتر و هولش بزرگ
در همه عمری سگ دیوانهای
بینی و ماری شده از لانهای
وین بتر از عقرب و مار و رطیل
حملهور آید سوی ما، خیلخیل
پیشهٔ او کشتن اولاد ما است
کشتن او فرض بر افراد ماست
ملکالشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
خانه را پاک دار تا مگس نیاید
دعوت او مسکن پر چرک تست
مسکن پر چرک تو از شرک تست
پاکی و پاکیزگی از دین بود
مشرک و بیدین سگ چرکین بود
چون مگس از اهرمن آمد پدید
رغبت او جانب چرکی کشید
ریشهٔ ذات مگس اهریمنی است
خلقتشاز ربمیو از ربمنی است
پاک زی و خانهٔ خود پاک دار
تا مگس از خان توگیرد فرار
گر همه خلق این عمل آسان کنند
ربشهاش ازکشور ایران کنند
کشور ایران شود آباد و پاک
میشود این جانور از بن هلاک
چونمگسازکشور ماگشت دور
باگل وخاک وطن آغشت نور
خرمگس از پاکی کشور پرید
رشتهٔ بیباکی کافر برید
بهجت و نورانیت آید به کار
صحت و انسانیت آید بهبار
صحت و انسانیت از خاصیت
دانش و دین آرد و حسن نیت
دانش و دین چون درکشور زنند
لشکر شیطان در دیگر زنند
وین مگس از لشکر شیطان بود
کشتن و تاراندنش آسان بود
ای پسر، این گفتهٔ نغز بهار
بشنو و برآن دل و همت کمار
مسکن پر چرک تو از شرک تست
پاکی و پاکیزگی از دین بود
مشرک و بیدین سگ چرکین بود
چون مگس از اهرمن آمد پدید
رغبت او جانب چرکی کشید
ریشهٔ ذات مگس اهریمنی است
خلقتشاز ربمیو از ربمنی است
پاک زی و خانهٔ خود پاک دار
تا مگس از خان توگیرد فرار
گر همه خلق این عمل آسان کنند
ربشهاش ازکشور ایران کنند
کشور ایران شود آباد و پاک
میشود این جانور از بن هلاک
چونمگسازکشور ماگشت دور
باگل وخاک وطن آغشت نور
خرمگس از پاکی کشور پرید
رشتهٔ بیباکی کافر برید
بهجت و نورانیت آید به کار
صحت و انسانیت آید بهبار
صحت و انسانیت از خاصیت
دانش و دین آرد و حسن نیت
دانش و دین چون درکشور زنند
لشکر شیطان در دیگر زنند
وین مگس از لشکر شیطان بود
کشتن و تاراندنش آسان بود
ای پسر، این گفتهٔ نغز بهار
بشنو و برآن دل و همت کمار
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
نظماندرزهای «آذرپاد مارسپندان» از پهلوی به پارسی، در تابستان ۱۳۱۲
مقدمه
در تابستان گذشته تنهایی و فراغتی دست داد. در آن تنهایی و در بستگی بیکار ننشستم و در بستگی را غنمیت شمرده با فراغ بال به نظماندرزهای انوشهروان آذرباد مارسپندان پرداختم. اندرزهای این مرد بزرگ - که بایستی وی را از روی حقیقت بزرگترین مجدد دین مزدیسنا شمرد، و در شمار سقراط یونان و لقمان عرب و کنفوسیوس چین دانست - مکرر به پارسی ترجمه شده، لیکن غالباً این ترجمه درست و مطابق با متن نیست و در اکثر آنها به اختصار پرداخته و لطایف اصلی و احیاناً مراد گوینده را زیر و زبر ساختهاند. در نسخهای از این رساله که در بمبئی ضمن متون پهلوی تألیف و به اهتمام «مرحوم دستور جاماسپجی مینوچهر جیجاماسب اسانا» در به طبع رسیده یک سیروزهٔ کوچک نیز موجود است که ترجمهکنندگان عموماً آن را حذف کردهاند، با آنکه در آن سیروزهٔ کوچک فواید علمی و ادبی بزرگی است.
اغتنام فرصت را، نخست به تکمیل ترجمه به نثر پرداخت و پس از فراغت آن را به نظم درآورد و اکنون با حذف مقدمه منظومه، از آغاز رساله عبارات نثر و اشعار آن را در برابر هم نوشته به دوست عزیزم آقای میرزا مجید خان موقر به یادگار میسپارم و طبع و نشر آن را به اختیار ایشان می گذارم.
ضمناً متذکر میشود که عبارات نثر را به اسلوب اصل پهلوی قرار دادم و لغاتی که در فرهنگها میتوان به دست آورد به حال خود گذاشت و برخی لغات دیگر هم که قابل استفاده دانست با توضیحی در میان هلال، به جای خود باقی ماند. تا هم مطالعه کنندگان از طرز نثر باستان آگاه شده و هم از موارد صحیح استعمال لغاتی که در فرهنگها موجود است اطلاع یابند و ضمناً لغاتی را که فرهنگها ذکر نکردهاند و ممکن است به کار ادبا و محققان آید در دسترس قرار داشته باشد. و در اشعار نیز سعی شد که تا ممکن باشد از لغات و اسلوب اصلی استفاده شد و لغات تازی به کار برده نشود. در ذیل صفحات تعلیقاتی در توضیح برخی لغات و جملات نگاشته شده است که خالی از فایدتی نیست.
م. بهار
در تابستان گذشته تنهایی و فراغتی دست داد. در آن تنهایی و در بستگی بیکار ننشستم و در بستگی را غنمیت شمرده با فراغ بال به نظماندرزهای انوشهروان آذرباد مارسپندان پرداختم. اندرزهای این مرد بزرگ - که بایستی وی را از روی حقیقت بزرگترین مجدد دین مزدیسنا شمرد، و در شمار سقراط یونان و لقمان عرب و کنفوسیوس چین دانست - مکرر به پارسی ترجمه شده، لیکن غالباً این ترجمه درست و مطابق با متن نیست و در اکثر آنها به اختصار پرداخته و لطایف اصلی و احیاناً مراد گوینده را زیر و زبر ساختهاند. در نسخهای از این رساله که در بمبئی ضمن متون پهلوی تألیف و به اهتمام «مرحوم دستور جاماسپجی مینوچهر جیجاماسب اسانا» در به طبع رسیده یک سیروزهٔ کوچک نیز موجود است که ترجمهکنندگان عموماً آن را حذف کردهاند، با آنکه در آن سیروزهٔ کوچک فواید علمی و ادبی بزرگی است.
اغتنام فرصت را، نخست به تکمیل ترجمه به نثر پرداخت و پس از فراغت آن را به نظم درآورد و اکنون با حذف مقدمه منظومه، از آغاز رساله عبارات نثر و اشعار آن را در برابر هم نوشته به دوست عزیزم آقای میرزا مجید خان موقر به یادگار میسپارم و طبع و نشر آن را به اختیار ایشان می گذارم.
ضمناً متذکر میشود که عبارات نثر را به اسلوب اصل پهلوی قرار دادم و لغاتی که در فرهنگها میتوان به دست آورد به حال خود گذاشت و برخی لغات دیگر هم که قابل استفاده دانست با توضیحی در میان هلال، به جای خود باقی ماند. تا هم مطالعه کنندگان از طرز نثر باستان آگاه شده و هم از موارد صحیح استعمال لغاتی که در فرهنگها موجود است اطلاع یابند و ضمناً لغاتی را که فرهنگها ذکر نکردهاند و ممکن است به کار ادبا و محققان آید در دسترس قرار داشته باشد. و در اشعار نیز سعی شد که تا ممکن باشد از لغات و اسلوب اصلی استفاده شد و لغات تازی به کار برده نشود. در ذیل صفحات تعلیقاتی در توضیح برخی لغات و جملات نگاشته شده است که خالی از فایدتی نیست.
م. بهار
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
آیین زرتشت
چنین گفت در گاتها زردهشت
که بر دیو ریمن نمایید پشت
دروغ است همدست اهریمنا
ابا هر بدی دست در گردنا
به یزدان نیکی دهش بگروند
دروغ از فریبندگان مشنوید
به هرمزد والا نماز آورید
به یزدان یکایک نیاز آورید
گوش نیک دارید و نیکومنش
کزین دو به نیکی گراید کنش
چو پندار شد خوب و گفتار خوب
شود بی گمان کار وکردار خوب
به نیکو منشت و گوشت و کنشت
بیارای خود را چو خرم بهشت
برون و درون هر دو شایسته به
نهاد خوش و خوی بایسته به
سخن خوب و دل خوب و خوش کار کرد
چو این هرسه شد خوب،خوبست مرد
نیت گر بود خوب و گفتار بد
درختی است خوش کاورد بار بد
منش گر بود زشت و گفتار نغز
اناریست خوش ظاهر و ترش مغز
مکن بد اگرچه نهپیدا بود
که پیروزی دیو شیدا بود
روان و تن خویش ورزنده دار
به ورزیگری کشور ارزنده دار
تن لاغر و خاک نادیده ورز
ندارد به نزد جهاندار ارز
اگر گرسنه روزی آری به شب
گناهست نزدیک دادار رب
گناهیست کان را ستغفار نه
زمین تشنه و آدمی گرسنه
برون آرکهریز و آب روان
بر آن آب بنشان نهال جوان
برافشان بهر مهر مه تخم پاک
که درتیر مه زر ستانی ز خاک
میفکن درختی که بار آورد
هم آن راکجا سایه می گسترد
که بر دیو ریمن نمایید پشت
دروغ است همدست اهریمنا
ابا هر بدی دست در گردنا
به یزدان نیکی دهش بگروند
دروغ از فریبندگان مشنوید
به هرمزد والا نماز آورید
به یزدان یکایک نیاز آورید
گوش نیک دارید و نیکومنش
کزین دو به نیکی گراید کنش
چو پندار شد خوب و گفتار خوب
شود بی گمان کار وکردار خوب
به نیکو منشت و گوشت و کنشت
بیارای خود را چو خرم بهشت
برون و درون هر دو شایسته به
نهاد خوش و خوی بایسته به
سخن خوب و دل خوب و خوش کار کرد
چو این هرسه شد خوب،خوبست مرد
نیت گر بود خوب و گفتار بد
درختی است خوش کاورد بار بد
منش گر بود زشت و گفتار نغز
اناریست خوش ظاهر و ترش مغز
مکن بد اگرچه نهپیدا بود
که پیروزی دیو شیدا بود
روان و تن خویش ورزنده دار
به ورزیگری کشور ارزنده دار
تن لاغر و خاک نادیده ورز
ندارد به نزد جهاندار ارز
اگر گرسنه روزی آری به شب
گناهست نزدیک دادار رب
گناهیست کان را ستغفار نه
زمین تشنه و آدمی گرسنه
برون آرکهریز و آب روان
بر آن آب بنشان نهال جوان
برافشان بهر مهر مه تخم پاک
که درتیر مه زر ستانی ز خاک
میفکن درختی که بار آورد
هم آن راکجا سایه می گسترد
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۰
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۲، ۷۳