عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
زنجیر شوق ما شده روز و شب دگر
بخت دگر سپهر دگر کوکب دگر
یاد دعا نکرده ریاض اثر شکفت
از فیض دل نماند مرا مطلب دگر
حرفی به گوش سیلی استاد می کشم
پر کرده ام کتاب دل از مکتب دگر
یاران طبیب ساقی و ساقی طبیب ما
جان در خمار دیگر و دل در تب دگر
صید اثر شکاری وحشی نگاه کیست
هر لحظه بیخودانه کنم یا رب دگر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
به کویش در لباس بوالهوس بسیار گردیدم
نمی دانم چرا شایسته آزار گردیدم
ز دل هم بر سر سودای او قطع نظر کردم
چه گویم از خود و از عمر خود بیزار گردیدم
گذشت آنها که شور مستیم یاد نگاهی بود
می بی التفاتی شور شد هشیار گردیدم
زصد سرچشمه خاموشیم سیراب نتوان کرد
چو آتش سوختم تا تشنه اظهار گردیدم
ندارم از تغافل شکوه ای از سرگرانی هم
نگاهش خواب مستی داشت من بیدار گردیدم
به هر زخم دل بیکار عمری کارها دارم
نپنداری که از ترک غمت هشیار گردیدم
نگاه پاک از گرد هوسها دورتر می گشت
دو گام از خویش پیش افتادم و اغیار گردیدم
حیا عیب و ادب ننگ و خموشی کفر می بوده است
همه تن دیده گشتم سرمه گفتار گردیدم
اسیر از کعبه و بتخانه در خواه و نگاهی کن
که من پر منفعل از سبحه و زنار گردیدم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
ز دست دل گهی در آتش و گه در چمن باشم
مرا نگذاشت تا یکدم به حال خویشتن باشم
عنان دل به دست شوق و دل در راحت آباد است
شب هجر تو هم در غربت و هم در وطن باشم
ز استغنا به قتلم کرده ای تقصیر می ترسم
که چون وا بینی اول کشته تیغ تو من باشم
اسیر از اضطراب دل مبادا بوی راز آید
کناری گیرم از دل پاسبان خویشتن باشم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
ز بس در عشق شد صرف خموشی روزگار من
نفس در خاک می دزدد پس از مردن غبار من
به خاطر بگذرانم هرگه آن صیاد وحشی را
به دام اضطراب خویش می افتد شکار من
به دام آسمان گم کرده ام سر رشته خود را
سر از هر جا برآرم صد گره افتد به کار من
به دل از رشک غیرم نیست دیگر حیرتی باقی
که از باطن شکست آیینه را سنگ مزار من
ادب در عشق می گویند خضر راه امید است
نیامد دوره گردیهای من یک ره به کار من
غبارم بعد مردن با نسیمی هم نیامیزد
پریشان اختلاطی در محبت نیست کار من
هوای ابر و گلگشت چمن ارزانی مستان
ز فیض گریه چشم تر بود باغ و بهار من
چه خواهد گفت با این بیزبانیها اسیر آخر
گرفتم صد ره آن بیرحم شد تنها دچار من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
گریزان خودم از شرم بیتابی پناهی کو
سراپا حرف تقصیرم زیان عذر خواهی کو
به طالع دولت بیدار (و) زخم کاریی دارم
زگرد سرمه جوهر دار شمشیر نگاهی کو
چو در محشر ز خون کشتگان رحمت به جوش آید
مرا در بیگناهی خوشتر از چشمت گواهی کو
چه خواهی گفت با این بیزبانیها اسیر آخر
اگر پرسد ز فریاد خموشی عذرخواهی کو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
اگر در خواب خود را دیده باشی
چه گلها از دل ما چیده باشی
به خود صد پیرهن بالیده باشد
اگر بر روی گل خندیده باشی
دلم آیینه دار سینه صافی است
اگر رنجیده رنجیده باشی
اگر حال اسیر خویش دانی
پشیمان از ستم گردیده باشی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
داریم بر تو احترامی
دیدیم جواب از سلامی
گر باده سبو سبو نباشد
دریاب مرا به نیم جانی
ناکامی دهر قسمت ماست
ماییم که دیده ایم کامی
ای دل ز دلش وفا چه پرسی
در سوختگی هنوز خامی
صد درس جنون اسیر خواندی
داغم که هنوز ناتمامی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
درد دل ز آن بیشتر دارم که تدبیرش کنی
دل از آن دیوانه تر دارم که زنجیرش کنی
بر ندارد بعد مردن استخوانم را ز خاک
بال پرواز هما را گر پر تیرش کنی
عالم دل روی ویرانی نمی بیند به خواب
گر چو مهر از یک نگاه گرم تعمیرش کنی
حکم قتلم گردد آن حرفی که آری بر زبان
نور چشم من شود خوابی که تعبیرش کنی
مژده مرهم دهد زخم جفای آسمان
گر به تحریک ستم تیر از پی تیرش کنی
می شوی ایمن ز دست انداز سیلاب فنا
گر سر خود را حباب جوی شمشیرش کنی
چند گویی پیش جانان راز عشق خود اسیر
سخت می ترسم از این افسانه دلگیرش کنی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
جنون که کرد به دیوانگی مثل ما را
گل همیشه بهار است در بغل ما را
کسی که در پی نیکی است بد نمی بیند
نمانده با دگری غیر خود جدل ما را
همین بس است که در خاطر جفا باشیم
چه شد که چشم تو کم می کند محل ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
نسیم بی نیازی کرد تا روشن چراغم را
هوای ناامیدی برد از سر کشت باغم را
ز گلشن می برد بی اختیارم دشت پیمایی
پریشان کرد زلف سایه سروی دماغم را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
عهد تمکین با دل دیوانه بستن کار ما
خاطر خود را ز هر اندیشه خستن کار ما
هر نفس بست و گشادی هست در دست خیال
کار دل افتادن اندر دام و جستن کار ما
گل اگر در پیرهن باشد جنون را نشتر است
نیست خار حرف در خاطر شکستن کار ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
بهر پاس عشق خاموشی نشد دمساز ما
پر بلند افتاده بود این پرده آواز ما
آنقدر وسعت ندارد زود رسوا می شود
آسمان را نیست تاب شوخی پرواز ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۰
الفت نمی کنند به کس دل دویده ها
گلچین نمی شوند جراحت گزیده ها
ممنون خصم غالب خویشم که خضر اوست
پای کم است گام به منزل رسیده ها
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۵
نوروز شد که گردد باغ از سمن لبالب
از شور خنده گل گردد چمن لبالب
در حیرتم که دیگر چون خواب کینه بیند
یاری که جرعه گیرد از خون من لبالب
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۸
عالم تمام شرح جگر خواری دل است
تفسیر نقطه ای که ز پرگاری دل است
خون می چکد ز قصه ام امشب حذر کنید
چنگ محبت است و گرفتاری دل است
دیوانگی به گرد غبارم نمی رسد
این نشئه درد ساغر سرشاری دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۴
درد دوا فروش طبیب دل من است
بیتابی سپند شکیب دل من است
هرکس به قدر حوصله خویش می برد
کیفیت نگاه نصیب دل من است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲۷
گر چه ساقی صرفه در خون خوردن من دیده است
طالعم را توبه در اوج شکستن دیده است
کی فراموشم شود وحشت پرستیهای دل
دوست هم خود را در این آیینه دشمن دیده است
ظرف دلتنگی نداری لاف رسوایی مزن
غنچه این باغ کی فال شکفتن دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۵
نگاهش از دل ما بر سر نابود می رنجد
چو خوی نازکی دیر آتشی شد زود می رنجد
دماغ آشفته ام پروانه دیوانه ای دارم
به یاد شعله ای می سوزد و از دود می رنجد
برای خاطری چون غنچه پژمرده حیرانم
که چون بیند دل ما را غبار آلود می رنجد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۳
دل اگر صیقلی اشک دمادم گردد
سینه آیینه یکرنگی عالم گردد
بس که نازک شده از تربیت خوی کسی
گل باغ دل ما زخمی شبنم گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۹
تغافل در نگه پنهان که دارد
تبسم زیر لب خندان که دارد
ز مژگان می نویسم سطر اشکی
سواد نسخه طوفان که دارد