عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۸۵
گه عشق تو در میان جان دارم من
گه جان ز غم تو بر میان دارم من
آن چیز که از عشق تو آن دارم من
حقا که ز جان خود نهان دارم من
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۶
گر برکشم از سینهٔ پرخون آهی
آتش گیرد جملهٔ عالم ماهی
زین حیرت اگر ز دل برآرم نفسی
بر هم سوزم همه جهان ناگاهی
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۴۴
این گنبد خاکستری پر اخگر
گه در خونم کشید و گه خاکستر
از غصهٔ آن کزو نمییافت خبر
از سر میشد به پای و از پای به سر
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۴۷
آن را که ز دریای تو گوهر بایست
همچون گویش نه پا و نه سر بایست
من خود بودم چنانک بودم دلتنگ
دیوانگی عشق تو می در بایست
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۵۱
گه عشق تو چون حلقهٔ در میبَرَدم
گاه از بد و نیک بیخبر میبَرَدم
هر دم به غرامتی دگر میکشدم
هر لحظه به عالمی دگر میبَرَدم
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۵۴
عشق تو به هر دمم هزار افسون کرد
تا عقل ز من برد و مرا مجنون کرد
من هرچه که داشتم ندادم از دست
اما همه او ز دست من بیرون کرد
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۵
ای واقعهٔ عشقِ تو کاری مشکل
خورشیدِ رُخَت فتنهٔ جان، غارتِ دل
هرکاو نَفَسی بدید خورشیدِ رُخَت
دیوانه بوَد اگر بماند عاقل
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۵
در عشق تو پیوسته به جان میگردم
چون شیفتگان گِردِ جهان میگردم
برخاک نشسته اشک خون میریزم
پس نعره زنان در آن میان میگردم
عطار نیشابوری : باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۲
در عشقِ تو برخویشتنم فرمان نیست
وین درد مرا به هیچ رو درمان نیست
گفتی: «برهی گر ز سرم برخیزی»
برخاستنم از سر جان آسان نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
تا بکی حسرت برم بر کشتگان زار عشق
هرچه باداباد گویان میروم بردار عشق
ز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمش
از جهان بیزار گردد هرکه باشد زار عشق
هر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دید
عافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشق
پیش ازین هم گرچه بودم مست وار خود بیخبر
مستی دیگر چشیدم تا شدم هشیار عشق
چند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگ
صد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشق
هر کتابی خوانده باشد جمله از یادش رود
هر که او خواند چو من یکحرف از طومار عشق
ای که میپرسی که یارت کیست یار کیستی
یار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشق
میفروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهد
تا خرم ازاهل دل یکرشته از زنار عشق
کار من عشقست و بیکاریم عشق کار ساز
بهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشق
الصلا یاران کشید از هرچه جز عشقست دست
نیست کار و بار الا کار عشق و بار عشق
بس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دل
میفروشم خویش را یک تنگه در بازار عشق
هر که پرسد فیض زار کیست میگویم بلند
زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
ناله‌ای با اثر هوس دارم
آتشی با شرر هوس دارم
با دلی پر ز درد عشق کسی
نالهای سحر هوس دارم
هم دلی پر ز درد میخواهم
هم سری بی‌خبر هوس دارم
بی می و جام و مطرب و ساقی
مستی و شور و شر هوس دارم
عیش بر عاشقان حرام بود
می ز خون جگر هوس دارم
مستئی و جنونی و کشتن
کوبکو دربدر هوس دارم
در هوای میان باریکی
گشتن اندر کمر هوس دارم
در خیال دهان شیرینی
خرفه اندر شکر هوس دارم
کوه و صحرا و عشق و سودائی
بهر فیض این هنر هوس دارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز پیوند تن و جانم چه پرسی
ز پیوند تن و جانم چه پرسی
به دام چند و چون در می نیایم
دم آشفته ام در پیچ و تابم
چو از آغوش نی خیزم نوایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
دل به یاد پرتو حسنت سراپا آتشست
از حضور آفتاب آیینهٔ ما آتشست
پیکر ما همچو شمع ازگریهٔ شادی‌گداخت
اشک‌هرجا بنگری آب‌است‌، اینجا آتشست
تا نفس‌باقی‌ست عمر از پیچ‌وتاب آسوده نیست
می‌تپد برخویشتن تا خار و خس‌با آتشست
گرمی هنگامهٔ آفاق موقوف تب است
روز اگر خورشید باشد شمع شبها آتشست
عشق می‌آید برون گر واشکافی سینه‌ام
چون طلسم سنگ نام این معما آتشست
بی‌ادب‌از سوز اشک‌عاجزان‌نتوان گذشت
آبله در پا اگر بشکست صحرا آتشست
شمع تصویریم‌، از سوز وگداز ما مپرس
پرتوی از رنگ تا باقی‌ست‌، با ما آتشست
غرق وحدت باش اگر آسوده خواهی زیستن
ماهیان را هرچه باشد غیر دریا آتشست
جز به‌گمنامی سراغ امن نتوان یافتن
ورنه ازپرواز ما تا بال عنقا آتشست
نیست بیدل بی‌قراریهای آهم بی‌سبب
کز دل‌گرمم نفس را درته پا آتشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط‌ نفسم شد
قلقل ‌به ‌لب‌شیشه ‌شکستن ‌جرسم شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد
بالی نگشودم ‌که نه چاک قفسم شد
فریاد زگیرایی قلاب محبت
هر سوکه‌گذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعل‌گرفتم
شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت
دل زمزمه تعلیم نبی بی‌نفسم شد
کو خواب عدم ‌کز تب و تابم ‌کند ایمن
چون شمع ‌گشاد مژه در دیده خسم شد
بر هرخس و خاری‌ که در این باغ رسیدم
شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت
یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد
این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳
صد قول به یک زمزمه طی می کنم امشب
مستی نه به اندازه ی می می کنم امشب
مجنون تو را قبله اجابت ز دعا بود
هنگام دعا روی به حی می کنم امشب
تا کی طلب از وادی راحت کندم دور
این ناقه درین مرحله پی می کنم امشب
آن خنده که دی ساغر جم داشت به خورشید
بر جام جم و مجلس کی می کنم امشب
نگشود در گفت و شنودم به مشایخ
آن داد و ستد با دف و نی می کنم امشب
همت نه متاعی است که ارزد به تقاضا
این زمزمه با حاتم طی می کنم امشب
عرفی لب من درد به افغان بگشودست
این ناله به فرموده ی می می کنم امشب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
شب از رویت سخنهایی بهار اندوده می‌گفتم
زگیسو هرکه می‌پرسید مشک سوده می‌گفتم
وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی
ز خود چون صفر اگر می‌کاستم افزوده می‌گفتم
خرابات حضورم‌ گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه می‌گفتم قدح پیموده می‌گفتم
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده می‌گفتم
ندامت هم نبود از چاره‌کاران سیهکاری
عبث با اشک درد دامن آلوده می‌گفتم
جنون‌کرد وگریبانها درید از بند بند من
دو روزی بیش ازین حرفی‌که لب نگشوده می‌گفتم
ز غیرت فرصت ذوق طلب دامن‌کشید از من
به جرم آن‌که حرف دست برهم سوده می‌گفتم
نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد
به حیرت‌گر نفس می‌سوختم آسوده می‌گفتم
گه از وحدت نفس راندم‌،‌گه ازکثرت جنون خواندم
شنیدن داشت هذیانی‌که من نغنوده می‌گفتم
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل
به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده می‌گفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم
اینقدر یاد که کرده‌ست فراموش خودم
ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است
چون صدف‌ خسته دل از فکر دُر گوش خودم
حیرت از لذت دیدار توام غافل ‌کرد
چشمهٔ آینه‌ام بیخبر از جوش خودم
انتظار هوس‌ گردن خوبان تا چند
کاش صبحی دمد از موی بناگوش خودم
پرفشان است نفس لیک زخود رستن‌کو
با همه شور جنون در قفس هوش خودم
شمع تصویر من از داغ هم افسرده‌تر است
اینقدر سوختهٔ آتش خاموش خودم
نقد کیفیتم از میکدهٔ یکتایی‌ست
می‌کشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم
عضو عضوم چمن‌آرای پر طاووس است
به خیال تو هزار آینه آغوش خودم
بار دلها نی‌ام از فیض ضعیفی بیدل
همچو تمثال‌کشد آینه بر دوش خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۸
نه گر‌دون بلندی نی زمین پستی خویشم
چو شمع‌ از پای تا سر پشت پای هستی خویشم
نوا سنج‌ چه مضراب‌ است ساز فرصتم ‌یارب
که دارد تا جبین غرق عرق تردستی خویشم
نفس هرگام مینا می‌زند بر سنگ می‌گوید
به این دوری که دارم بیدماغ مستی خویشم
ندارم جوهر عزمی که احرام نشان بندم
ز یأس ‌آماجگاه ‌ناوک‌ بی ‌شستی خویشم
بیاض نسخهٔ دیگر نیامد در کفم بیدل
درتن مکتب تحیر خوان خط دستی خویشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶
دیده را باز به دیدار که حیران کردیم
که خلل در صف جمعیت مژگان ‌کردیم
بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست
مژه را هم رقم خواب پریشان ‌کردیم
غیر وحشت نشد از نشئهٔ‌ تحقیق بلند
می به ساغر مگر از چشم غزالان ‌کردیم
زبن دو تا رشته‌که هر دم نفسش می‌خوانند
مفت ما بود که چون صبح‌ گریبان ‌کردیم
خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چه‌گناه
هر چه کردیم درین کلیهٔ ویران کردیم
عرصهٔ‌ کون و مکان وسعت یک گام نداشت
چون نگه بیهده اندیشهٔ جولان کردیم
رهزنی داشت اگر وادی بی‌مطلب عشق
عافیت بود که زندانی نسیان کردیم
موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند
بحر عجزیم‌ که در آبله توفان ‌کردیم
سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع
داغ را مغتنم دیدهٔ حیران کردیم
حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن
اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم
تازه‌رویی ز دل غنچهٔ ما صحرا ریخت
آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم
عشق در عرض وفا انجمن معشوقست
چشم‌بندی‌که به این پیکر عریان کردیم
بیدل از بسکه تنک مایهٔ دردیم چو شمع
صد نگه آب شد و یک مژه‌گریان‌کردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۱
ازین ‌نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی
نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی
تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم
نگاه ناتوانم غرقهٔ توفان خاموشی
زتمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم
اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی
ز درس نسخهٔ هستی چه خواهم سخت حیرانم
به صد تعبیرم ایما می‌کند خواب فراموشی
به غارت رفته گرد جلوه‌گا‌ه ‌کیستم یارب
که از هر ذره‌ای بالم نگاه خانه بر دوشی
نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی
نفس دزدیده‌ام تا در نگیرد پنبه درگوشی
شکستن تا چه‌ها ریزد به دامان حباب من
نگاهی رفته است از خویش و گل‌ کرده‌ست آغوشی
ز مستان هوس‌پیمای این محفل نمی‌بینم
چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی
ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمی‌بندد
تو بر خود جلوه‌ کن ما را کجا چشمی کجا هوشی
دل داغ آشیانی در قفس پرورده‌ام بیدل
به زیر بال دارم سیر طاووس چمن پوشی