عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
هندوی آن کاکل ترکانه می‌باید شدن
یا چو هندو بندهٔ ترکان نمی‌باید شدن
ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست
پیش شمع عارضش پروانه می‌باید شدن
تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز
معتکف در کنج هر ویرانه می‌باید شدن
ملک جانرا منزل جانانه می‌باید شناخت
وانگه از جان طالب جانانه می‌باید شدن
از سر افسانه و افسون همی باید گذشت
یا به عشقش در جهان افسانه می‌باید شدن
تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبه‌ات
با هوای کعبه در بتخانه می‌باید شدن
هر چه می‌بینی برون از دانه و دام تو نیست
فارغ از دام و بری از دانه می‌باید شدن
بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور
زانکه شادی خوردهٔ پیمانه می‌باید شدن
گفتم ار شکرانه می‌خواهی به جان استاده‌ام
گفت خواجو از پی شکرانه می‌باید شدن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده
فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده
نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی
و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده
کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع
باز با مرغ صراحی در مناجات آمده
روح قدسی در هوای مجلس روحانیان
صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده
عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده
روح با راح مصفا در مقالات آمده
گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام
عاشقانرا گوشهٔ مسجد خرابات آمده
عارفان را نغمهٔ چنگ مغنی ره زده
صوفیان را باده صافی مداوات آمده
شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی
رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده
یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین
بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
اندرین ره هر که او یکتا شود
گنج معنی در دلش پیدا شود
جز جمال خود نبیند در جهان
اندرین ره هر که او بینا شود
قطره کز دریا برون آید همی
چون سوی دریا شود دریا شود
گر صفات خود کند یکباره محو
در مقامات بقا یکتا شود
هر که دل بر نیستی خود نهاد
در حریم هستی، او تنها شود
از مسما هر که یابد بهره‌ای
فارغ و آسوده از اسما شود
ور کند گم صورت هستی خویش
صورت او جملگی معنی شود
ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت
زندهٔ جاوید در الا شود
صورتت چون شد حجاب راه تو
محو کن، تا سیرتت زیبا شود
گر از این منزل برون رفتی، یقین
دانکه منزلگاهت او ادنی شود
ما به جانان زنده‌ایم، از جان بری
تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟
هر که آنجا مقصد و مقصود یافت
در دو عالم والی والا شود
هر که را دل رازدار عشق شد
کی دلش مایل سوی صحرا شود؟
هم به بالا در رسد بی‌عقل و دین
گر عراقی محو اندر لا شود
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
در جام جهان نمای اول
شد نقش همه جهان ممثل
خورشید وجود بر جهان تافت
گشت آن همه نقش‌ها مشکل
یک روی و هزار آینه بیش
یک مجمل و این همه مفصل!
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
هست این همه نقش‌ها و اشکال
نقش دومین چشم احول
در نقش دوم اگر ببینی
رخسارهٔ نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
یابی همه چیزها مخیل
اشکال عراقی ار نبودی
گشتی همه مشکلات منحل
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ عزیزالدین محمد الحاجی
اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد
دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد
ور از زلفش صبا بویی به کوی بی‌دلان آرد
ز هر کویی دو صد بی‌دل روان افگار در جنبد
ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد
ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد
چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد
چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود
کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد
ولی چون دیدهٔ منکر نبیند دیدهٔ باطن
ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد
بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی
که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد
ولی حق عزیزالدین محمد حاجی آن عاشق
که گرد کعبهٔ وحدت همی صدبار در جنبد
همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم
که دریای روان او ز شوق یار در جنبد
چو بیند دیدهٔ جانش جمال یار، بخروشد
دلش زان چون عیان گردد رخ دلدار در جنبد
چو انوار یقین بر وی فرود آمد بیارامد
دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد
جمال جانش ار بیند که و صحرا به رقص آید
کمال وحدت ار یابد در و دیوار در جنبد
نجبید تا ضمیر او ندرد پرده‌های غیب
چو بر وی منکشف گردد همه اسرار در جنبد
نشان جام کیخسرو که می‌گویند بنماید
ضمیر پاک او آن دم که از اذکار در جنبد
بر آن خوانی که عیسی خورد روحش دمبدم شیند
در آن آتش که موسی شد سمندروار در جنبد
ز دست ساقی همت دو صد باده بیاشامد
چو شد سرمست برخیزد ولی هشیار در جنبد
در آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه
نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبد
فضای سینه از صورت چو خالی کرد بخرامد
درخت جانش از معنی چو شد پربار در جنبد
بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پیش او
چو زان یک را بسوزاند همه استار در جنبد
فلک گر زو امان یابد زمین آسا بیاساید
زمین را گر دهد فرمان فلک کردار در جنبد
فلک خود از برای آن همی گرد زمین گردد
که بر روی زمین مردی چنو عیار در جنبد
قلندروار در جنبد ز گفت مطرب خوشگو
چو حق با او سخن گوید از آن گفتار در جنبد
زهی آراسته ذاتت به اسمای صفات حق
ز ذکر پیش ذات تو دو عالم خوار در جنبد
زهی خلق کریم تو معطر کرده عالم را
خجل گشته ازو بادی که از گلزار در جنبد
عراقی کی تواند گفت مدح تو؟ ولی مفلس
بدانچش دسترس باشد بدان مقدار در جنبد
اگر پیش سلیمانی برد پای ملخ موری
روا باشد که هر شخصی ز استظهار در جنبد
به انوار یقین بادا دل و جان و تنت روشن
همیشه تا ز ذوق تن دل احرار در جنبد
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح بهاء الدین زکریای ملتانی
روشنان آینهٔ دل چو مصفا بینند
روی دلدار در آن آینه پیدا بینند
از پس آینه دزدیده به رویش نگرند
جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند
چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن
ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند
عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند
دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند
در حقیقت دو جهان آینهٔ ایشان است
که بدو در رخ زیباش هویدا بینند
چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره
چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند
بر در منظر دل دلشدگان زان شینند
که تماشاگه دلدار هویدا بینند
ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان
عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟
اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند
در درون دل خود عین مسما بینند
عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را
نه همانا بشناسند یقین تا بینند
هر صفاتی که عقول بشری دریابد
ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند
خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند
نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند
گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان
ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند
نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد
خوشدمان خوش‌تر از انفاس مسیحا بینند
تشنگان ار همه دریای محیط آشامند
در دل از آتش سوداش شررها بینند
درد نوشان که همه دردی دردش نوشند
مستی دردی دردش نه ز صهبا بینند
ساغر دل ز می عشق لبالب دارند
دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند
گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند
کل افلاک چو ذرات مجزا بینند
سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند
پای خود بر زبر عرض معلا بینند
سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست
قبلهٔ زانوی خود را که سینا بینند
باز محنت‌زدگان از غم و اندوه و فراق
دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند
گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز
بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند
ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق
زآن نفس اهل زمستان همه گرما بینند
قدسیان منزلت این چو همه در نگرند
رتبت قطب زمان از همه بالا بینند
از مقامات جلالش همه را رشک آید
که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند
همه گویند که آیا که تواند بودن
که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟
ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند
همه مدهوش شوند، جانب بالا بینند
خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام
غوث دین، رحمت عالم زکریا بینند
زده یابند سراپردهٔ او در ملکوت
هم نشینش ملک‌العرش تعالی بینند
سبحه‌اش نور و مصلاش ردای رحمان
لجهٔ بحر ظهورش متوضا بینند
خاک پایش به تبرک همه در دیده کشند
تا مگر از مددش نور تجلا بینند
قطب وقت اوست، همه عالم ازو آسوده
بر درس زبدهٔ ابدال تولا بینند
خوبرویان به جهان شیخ هم او را دانند
در جهان نیست جزو شیخ دگر تا بینند
شهسواری که به چوگان قضا گوی مراد
برباید ز قدر، همت او را بینند
آنکه در قبضهٔ او هر دو جهان گم گردد
گر بجویند جزو را نه همانا بینند
بی‌دلان از نظر او دل بینا یابند
مردگان از نفس او دم احیا بینند
خادمان در او آخرت و دنیی را
بر در خدمت او لؤلؤ لالا بینند
خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند
جایگاه نو او جنت‌ماوی بینند
در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد
دیدهٔ بخت بدش اعمش و اعمی بینند
بر سر کوش عزیزان به عراقی نگرند
دل محنت‌زده‌اش در کف سودا بینند
بهر او زار بگریند، که او را پیوست
از پی فعل بدش بی سر و بی‌پا بینند
دوستانش چو ببینند بمویند برو
دل او را چو به کام دل اعدا بینند
مکر ما، بر در لطف تو پناه آورده است
بندگان ملجا خود را در مولی بینند
ز آفتاب نظرت بر سر او سایه فگن
تا مگر بر مگسی سایهٔ عنقا بینند
گر چوریم آهن زنگار پذیر است دلش
سوی او کن نظری، کاینه سیما بینند
زار گریند بر احوال دلش نرم دلان
که دلش سخت‌تر از صخرهٔ صما بینند
بگشای از دلش، ای موسی عهد، آب خضر
به عصایی که تو را در ید بیضا بینند
بوسه‌گاه همه پاکان جهان باد درت
کز همه درگه تو ملجا و ماوی بینند
عالم از نفس شریف تو مبادا خالی
که جهان هر دم از انفاس تو بویا بینند
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وصف کعبهٔ معظم
حبذا صفهٔ بهشت مثال
برترین آسمانش صف نعال
مجلس نور و جلوه‌گاه سرور
روضهٔ انس و بارگاه وصال
بیت معمور او مقر شرف
سقف مرفوع او سپهر جلال
غرفش خوشتر از ریاض بهشت
شرفش خوشتر از شکوه کمال
زین گرفته بها مدارج قدس
یافته زان بهشت زیب جمال
در بستاتین بی‌نهایت او
سدرةالمنتهی هنوز نهال
بر سر خوان عالم‌آرایش
آفریننش طفیل و خلق عیال
آفتاب صفای صفهٔ او
ایمن از وصف کسوف و زوال
ذره‌های هوای غرفهٔ او
سر بسر نور آفتاب مثال
صورت ذره‌های درگه اوست
هر چه بینی درین جهان اشکال
معنی موج‌های برکهٔ اوست
هر چه یابی زمان زمان ز احوال
هر یک از ذره‌های لطف هواش
جام گیتی‌نما به استقلال
هر یک از شعله‌های عکس صفاش
آفتابی است کاینات ضلال
صفحات سطوح بی نقشش
مشتمل بر نقوش حال و مآل
نفحات ریاض جان بخشش
مرده را زنده کرده اندر حال
تا نسیم هواش یافت ملک
مرده را زنده کرده اندر حال
تا صریر درش شنید فلک
بر درش چرخ می‌زند همه سال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در ریاض لطیف او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
در نیابند نقش این خانه
نقشبندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام آن خانه می نیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال
خویشتن را درون آن خانه
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب عشق برکشید سرور
وصل را داد جام مالامال
چون عراقی همه جهان سرمست
از می وصل و بی‌خبر ز وصال
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - ایضاله
دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی
که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی
چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی
که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی
تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی
تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی
بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی
ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی
بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه می‌داری؟
بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه می‌مانی؟
به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز
تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی
مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان
رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی
همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد
نه سدره‌ات آشیان آید، نه از فردوس وامانی
نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز
مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی
ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود
که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی
تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟
ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟
درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز
درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی
چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی
میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی
ولی بی‌عون ربانی مرو در ره، که این غولان
بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی
برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی
خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی
ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند
ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی
تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟
تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟
دلت آیینهٔ غیب است و هر دانا درو بینی
طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی
ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن
نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی
به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک
ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی
ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد
همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی
چنین دولت تو را ممکن، تو از بی‌دولتی دایم
چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی
هوای دنیی دون را تو از بی‌همتی مپسند
که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره
تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی
دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان
نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی
اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن
میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی
اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را
وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی
بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان
برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی
مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند
گلستانی شود روشن نظاره‌گاه اخوانی
درو از مشرب عرفان روان صد چشمهٔ حیوان
درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی
کشیده طوبی ایمان سر از طاعت به علیین
غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانی
فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان
نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی
خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی
ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی
ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی
ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی
نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار
که: آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی
به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی
به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی
شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟
بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟
بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده
به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی
نموده شاهد معنی جمال از پردهٔ صورت
ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی
ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی
برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گل‌افشانی
روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی
حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی
عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول
چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی
چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی
چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی
هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن
ز حد جملهٔ اسما تجاوز کرد نتوانی
تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید
تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی
گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد
گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی
گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار
گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی
بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن
تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی
برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان
نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی
مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند
تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی
ورای بوستان دل یکی صحراست بی‌پایان
به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی
در آن صحرا شو و می‌بین ورای عرش علیین
سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی
فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی
ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی
ز آثار غبار او منور چشم گردونی
ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی
حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار
ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی
ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی
ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی
بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود
از آن اوج هوا می‌پر به بال و پر وجدانی
هزاران ساله ره می‌بر، به یک پرواز در یکدم
همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی
چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟
همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی
ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم
بدانی آنچه می‌بینی، ببینی آنچه می‌دانی
کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا
تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی
بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را
به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی
وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو
نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی
نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران
نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی
تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند
تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی
عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار
غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی
چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه
چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی
گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان
ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی
وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی
وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی
وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان
که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی
عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر
چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی
تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را:
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
ای دل، قلم نقش معما می‌باش
فراش سراپردهٔ سودا می‌باش
مانندهٔ پرگار به گرد سر خویش
می‌گرد و به طبع پای بر جا می‌باش
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ (می‌بین رخ جان فزای ساقی - در جام جهان نمای باقی)
در جام جهان‌نمای اول
شد نقش همه جهان مشکل
جام از می عشق برتر آمد
گشت این همه نقش‌ها ممثل
هر ذره ازین نقوش و اشکال
بنمود همه جهان مفصل
یک جرعه و صدهزار ساغر
یک قطره و صد هزاز منهل
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
با این همه، این نقوش و اشکال
بگذار، اگر چه نیست مهمل
کین نقش و نگار نیست الا
نقش دومین چشم احوال
در نقش دوم چو باز بینی
رخسارهٔ نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
باقی همه نقش‌ها مخیل
خواهی که به نور این حقیقت
چشم دل تو شود مکحل
اخلاق و نقوش خود بدل کن
چون گشت صفات تو مبدل
خود را به شراب خانه انداز
کان جا شود این غرض محصل
زان غمزهٔ نیم مست ساقی
گر بتوانی به وجه اکمل
بستان قدحی و بی‌خبر شو
از هر چه مفصل است و مجمل
پس هم به دو چشم مست ساقی
می آن نظری به چشم اجمل
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق است که هم می است و هم جام
عشق است می حریف آشام
این جام جهان‌نمای اول
عکسی بود از صفای آن جام
وین غمزهٔ نیم مست ساقی
نوشد هم ازین می غم انجام
این جام بسر نرفت و زین فیض
گشت آب حیات در جهان عام
زین آب پدید شد حبابی
شد هجده‌هزار عالمش نام؟
آغاز جهان بین چه چیز است؟
بنگر که چه باشدش سرانجام؟
هر چیز از آنچه گشت پیدا
آن چیز بود به کام و ناکام
آن را که ز می سرشت طینت
بی می نفسی نگیرد آرام
و آن کس که هنوز در خمار است
هم مست شود ولی به ایام
خرم دل آنکه از لب یار
جام می ناب می‌کند وام
ای بی‌خبر از شراب مستی
ننهاده ز خویشتن برون گام
در صومعه چند دیگ سودا
پختیم؟ و هنوز کار ما خام
در میکده نیز روزکی چند
بنشین تو ز وقت روز تا شام
می‌نوش به کام دوست باده
پس هم به دور چشم آن لارام
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود عالم
وز کاف «کن» و کتاب مبرم
از عشق ظهور عشق درخواست
اظهار حروف اسم اعظم
برداشت به جای خامه انگشت
زد در دهن و نوشت در دم
بر کف بنوشت نام و چه نام؟
نامی که طلسم اوست آدم
در همزهٔ او وجود مدرج
در نقطهٔ او حروف مدغم
بنوشت و بخواند و باز پوشید
از دیدهٔ هر که نیست محرم
ای طالب اسم اعظم، این نام
خواهی که تو را شود مسلم؟
مفتاح جهان گشا به دست آر
بگشا در این طلسم محکم
بینی که همه به تو مضاف است
معنی صریح و اسم مبهم
چون بند طلسم وا گشودی
بینی که تویی خود اسم اعظم
اسمی که حقیقت مسماست
گر دانستی «اصبت فالزم»
ورنه، کم نام و ننگ خود گیر
میزن در میکده دمادم
چون بگشایند ناگه آن در
بگشای دو چشم شاد و خرم
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود اغیار
وز سلطنت و ظهور اظهار
سلطان سرای عشق فرمود:
پاک است سرای ما ز اغیار
یعنی که به جز حقیقت او
در دار وجود نیست دیار
واجب شود از شهادت و حکم
کز غیر نه عین بد، نه آثار
لیکن چو به غیر کرد اشارت
اغیار ظهور کرد ناچار
چندان که همه گواه گشتند
بر هستی وحدتش به یکبار
دیدند عیان که اوست موجود
ویشان همگی محال و پندار
گشتند همه گواه و رفتند
هم با سر نیستی ، دگر بار
این بود شهادت «اولوالعلم»
وین بود فرشه را هم اقرار
این بود همه بدایت خلق
وین بود همه نهایت کار
این کثرت نفس بهر آن بود
تا وحدت از آن شود پدیدار
چون ظاهر شد که جز یکی نیست
چه فایده از ظهور بسیار؟
گر در نظر تو کثرت آید
وحدت بود آن، ولی به اطوار
چون سر کثیر جمله دیدی
کثرت همه نقش وحدت نگار
فی‌الجمله، ز غیر دیده بر دوز
این است طریق اهل انوار
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از سر کوی خود سفر کرد
بر مرتبه‌ها همه گذر کرد
صحرای وجود گشت در حال
هر کتم عدم، که پی سپر کرد
می‌جست نشان صورت خود
چون در دل تنگ ما نظر کرد
وا یافت امانت خود آنجا
آنگه چو نظر به بام و در کرد
خود آن سر کوی بود کاول
زانجا به همه جهان سفر کرد
جان را به امانت خود آنجا
واداشت، لباس خود بدر کرد
در جان پوشید و باز خود را
آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان
سر از سر هر سرای در کرد
اول که به خود نمود خود را
انسان شد و نام خود بشر کرد
فی‌الجمله، به چشم بند اغیار
ظاهر شد و نام خود دگر کرد
تغییر صور کجا تواند
در نعت کمال او اثر کرد؟
تقلیب و ظهور او در احوال
اظهار کمال بیشتر کرد
ای دیده، تو نیز دیده بگشای
ما را چو ز خویشتن خبر کرد
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از پس پرده روی بنمود
کردم چو نگاه، روی من بود
پیش رخ خویش سجده کردم
آن لحظه که او جمال بنمود
خود را به کنار در کشیدم
آنگاه که او کنار بگشود
دادیم همه بوسه بر لب خویش
آن دم که لبم لبانش می‌سود
بودم یکی، دو می‌نمودیم
نابود شد آن نمود در بود
چون سایه به آفتاب پیوست
از ظلمت بود خود برآسود
چون سوخته شد تمام هیزم
پیدا نشود از آن سپس دود
گویند که عشق را بپوشان
خورشید به گل نشاید اندود
آن کس که زیان خویش خواهد
پند من و تو نداردش سود
پروانه که ذوق سوختن یافت
نبود به شعاع شمع خشنود
این حالت اگرت عجب نماید
بشنو ز من، ار توانی اشنود
برخیز، اگر حریف مایی
آهنگ شرابخانه کن زود
می‌باش خراب در خرابات
ور بتوانی به چشم مقصود
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
یاری است مرا، ورای پرده
انوار رخش سوای پرده
برداشت ز رخ نقاب و گفتا:
می‌بین رخ من به جای پرده
هرچ از دو جهان تو را خوش آید
میدان که منم ورای پرده
عالم همه پردهٔ مصور
اشیا همه نقش‌های پرده
در پرده چو من سخن سرایم
چون خوش نبود نوای پرده؟
این پرده مرا ز تو جدا کرد
این است خود اقتضای پرده
نی نی،که میان ما جدایی
هرگز نکند غطای پرده
تو تار ردای کبریایی
ما را نبود ردای پرده
جای تو همیشه در دل ماست
بیرون ز در است جای پرده
من مردم دیدهٔ جهانم
دیده نبود سزای پرده
گر غیر من است پرده، خود نیست
ورنه منم انتهای پرده
تو هم به سزای پرده برخیز
وز دیدهٔ خود گشای پرده
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
آن مرغک نازنین پر و بال
گشتی همه گرد کوه اقبال
بودی شب و روز در تکاپوی
کردی همه ساله کشف احوال
جایی برسید او به یک دم
کان جا نرسد کسی به صد سال
در اوج فضای عشق روزی
پرواز گرفت و من به دنبال
ناگاه عقابی اندر آمد
آورد شکسته را به چنگال
او را چه محل؟ که هر دو عالم
چون باز کند ز هم پر و بال
در قبضهٔ او چنان نماید
کاندر رخ خوب نقطهٔ خال
خالی است جهان شکار وحدت
کثرت عدم محال در حال
این حال تو را چو گشت روشن
بگذر ز حدیث پار و امسال
گرد سر کوی حال می‌گرد
خاک در او به دیده می‌مال
تا کشف شود تو را حقیقت
از آینهٔ عدوم اعمال
ظاهر گردد تو را به تقصیل
این راز که گفته شد به اجمال
دیدی چو یقین که می‌توان دید
پس بر در دل نشین چو ابدال
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
فخرالدین عراقی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مرثیهٔ بهاء الدین زکریا
چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟
چون نمویم؟ که می‌نیابم یار
کارم از دست رفت و دست از کار
دیده بی‌نور ماند و دل بی‌یار
دل فگارم، چرا نگریم خون؟
دردمندم، چرا ننالم زار؟
خاک بر فرق سر چرا نکنم؟
چون نشویم به خون دل رخسار؟
یار غارم ز دست رفت، دریغ!
ماندم، افسوس، پای بر دم مار
آفتابم ز خانه بیرون شد
منم امروز و وحشت شب تار
حال بیچاره‌ای چگونه بود؟
رفته از سر مسیح و او بیمار
خود همه خون گریستی بر من
بودی ار دوستی مرا غم‌خوار
روشنایی ده رفت، افسوس!
منم امروز و دیده‌ای خونبار
آن چنانم که دشمنم چو بدید
زار بگریست بر دل من، زار
خاطر عاشقی چگونه بود
هم دل از دست رفته، هم دلدار؟
سوختم ز آتش جدایی او
مرهمم نیست جز غم و تیمار
روز و شب خون گریستی بر من
بودی ار چشم بخت من بیدار
کارم از گریه راست می‌نشود
چه کنم؟ چیست چارهٔ این کار؟
دلم از من بسی خراب‌تر است
خاطرم از جگرم کباب‌تر است
دوش پرسیدم از دل غمگین:
بی‌رخ یار چونی، ای مسکین؟
دل بنالید زار و گفت: مپرس
چه دهم شرح؟ حال من می‌بین
چون بود حال ناتوان موری
که کند قصد کعبه از در چین؟
زیر چنگ آردش دمی سیمرغ
بردش برتر از سپهر برین
باز سیمرغ بر پرد به هوا
ماند او اندر آن مقام حزین
منم آن مور، آنکه سیمرغم
مرغ عرش آشیان سدره نشین
آنکه کرد از قفس چنان پرواز
کاثرش در نیافت روح‌الامین
چون به گردش نمی‌رسد جبریل
چه عجب گر نماندش او به زمین؟
زیبد ار بفکند قفس سیمرغ
بی‌صدف قدر یافت در ثمین؟
چون نگنجید زیر نه پرده
شد، سراپرده زد به علیین
از حدود صفات بیرون شد
وندر اقطار ذات یافت مکین
او روان کرده سوی رضوان انس
ما ز شوقش تپان چون روح‌القدس
شاید ار شود در جهان فکنیم
گریه بر پیر و بر جوان فکنیم
رستخیزی ز جان برانگیزیم
غلغلی در همه جهان فکنیم
بر فروزیم آتشی ز درون
شورشی در جهانیان فکنیم
سنگ بر سینه لحظه لحظه زنیم
خاک بر سر، زمان زمان فکنیم
آب حسرت روان کنیم از چشم
سیل خون در حصار جان فکنیم
غرق خونیم، خیز تا خود را
زین خطرگاه بر کران فکنیم
قدمی بر هوا نهیم، مگر
خویشتن را بر آسمان فکنیم
از پی جست و جوی او نظری
در ریاضات خوش جنان فکنیم
ور نیابیم در مکان او را
خویشتن را به لامکان فکنیم
مرکب عشق زیر ران آریم
رخت از آن سوی کن فکان فکنیم
پس در آن بارگاه عزت و ناز
عرضه داریم از زبان نیاز
کان تمنای جان حیران کو؟
آرزوی دل مریدان کو؟
ما همه عاشقیم و دوست کجاست؟
دردمندیم جمله ، درمان کو؟
گرد میدان قدس بر گردیم
کاخر آن شهسوار میدان کو؟
بر رسیم از مواکب ارواح
کای ندیمان خاص، سلطان کو؟
پیش مرغان عرش لابه کنیم
کاخر این تخت را سلیمان کو؟
شاهباز فضای قدس کجاست؟
آفتاب سپهر عرفان کو؟
پرتو آفتاب سر قدم
در سر این حدوث تابان کو؟
چند اشارت خود، صریح کنیم:
غوث دین، قطب چرخ ایمان کو؟
مطلع نور ذوالجلال کجاست؟
مشرق قدس فیض سبحان کو؟
خاتم اولیاء امام زمان
مرشد صدهزار حیران کو؟
صاحب حق، بهای عالم قدس،
زکریا، ندیم رحمان کو؟
چه عجب گر به گوش جان همه
آید از سر غیب این کلمه
کین دم آن سرور شما با ماست
زانکه امروز دست او بالاست
دست او در یمین لم یزل است
رتبتش برتر ازو قیاس شماست
منزلش صحن قاب قوسین است
مجلس او رباط او ادنی‌ست
در هوای هویتش جولان
در سرای حقیقتش ماوی‌ست
هر دو عالم درون قبضهٔ اوست
بار او در درون صفهٔ ماست
گوهر «کل من علیها فان»
در کف آشنای بحر بقاست
گرچه در جای نیست، لیک ز لطف
هر کجا کان طلب کنی آنجاست
دیده باید که جان تواند دید
ورنه او در همه جهان پیداست
در جهان آفتاب تابان است
عیب از بوم و دیدهٔ اعمی‌ست
هر که خواهد که روی او بیند
گو: ببین روی جان، اگر بیناست
دیدهٔ روح بین به دست آرید
گرتان آرزوی مولاناست
آنکه او را میان جان جوییم
چون نیابیم، ذکر او گوییم
ای گرفته ولایت از تو نظام
چون نبوت به مصطفی شده تام
دیدهٔ مصطفی به تو روشن
شادمان از تو انبیای کرام
هم تو مطبوع اولیا به قدم
هم تو مبعوث انبیا به مقام
دل ابدال چاکر تو ز جان
جان اوتاد از دو دیده غلام
بی‌تو ما بی‌مراد مانده و تو
یافته از مراد خود همه کام
هیچ باشد که از فراموشی
یاد آری در آن خجسته مقام؟
چه شود گر کند در آن حضرت
ناقصی را عنایت تو تمام؟
چه کم آید که از سخاوت تو
کار بیچاره‌ای شود به نظام؟
ای رخت تاب آفتاب ازل
روشن از تو قصور دار سلام
ذره بی‌تاب مهر چون باشد؟
هم چنانیم بی‌رخت و سلام
گرچه سهل است این ثنا: بنیوش:
مهری از لطف، عیب ذره بپوش
بر تو انوار حق مقرر باد
حسن او بر تو هردم اظهر باد
به تجلی ذات، طلعت تو
چون دلت، لحظه لحظه انور باد
در طرب‌خانهٔ وصال قدم
هر زمانت سرور دیگر باد
ز انعکاس صفای آب رخت
منظر قدسیان منور باد
وز نسیم ریاض انفاست
جان روحانیان معطر باد
به جمالت، که مجمع حسن است
دیدهٔ جان ما منور باد
هر سعادت که حاصل است تو را
دوستان تو را میسر باد
هفت فرزند تو، که اوتادند،
هر یک غوث هفت کشور باد
قطبشان صدر صفهٔ ملکوت
که مقامش ز عرش برتر باد
بر سر کوی هر یکی گردون
چون عراقی کمینه چاکر باد
دوحهٔ روضهٔ منور تو
رشک گلزار خلد ازهر باد
فخرالدین عراقی : فصل اول
مثنوی
دل ما، چون چراغ عشق افروخت
خرمن خویشتن به عشق بسوخت
انجم افروز اندرون عشق است
علت حکم کاف و نون عشق است
چون ز قوت سوی کمال آمد
کرسی تخت لایزال آمد
عشق معنی صراط عشاق است
عشق صورت رباط عشاق است
تا ازین راه بر کران نشوی
در خور خیل صادقان نشوی
چون تویی صورت و تویی معنی
مکن از عشق خویشتن دعوی
خویشتن را مبین، چو عشق آمد
شربت عشق بی‌خود آشامد
هر که زین باده جرعه‌ای بخورد
به تن و جان خویش کی نگرد؟
اندرونی که درد او دارد
هرگز او را زیاد نگذارد
هر محبت، که در دلی پیداست
بی شک آن انقطاع غیر خداست
ابجد عشق، هر که خواهند نخست
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست
چون دلت تخته را فرو شوید
با تو این راز خود دلت گوید
ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی
طفل را هست شیر و دایه تویی
جای عشقی و جای معشوقی
همگی از برای معشوقی
می‌روی در سرای خسته‌دلان
این کرم بین تو با شکسته‌دلان
منزلش دل شد و هوایش عشق
دوستش دل شد، آشنایش عشق
فخرالدین عراقی : فصل اول
مثنوی
آفت عاشقی نه از سر ماست
این بلا خود ز انبیا برخاست
داشت بر یوسف و زلیخا دست
در جهان خود ز دست عشق که رست؟
تا دلم را هوای باطل بود
جانم از ذوق عشق عاطل شد
چون ز سیمرغ دید شهپر عشق
همچو داود می‌زند در عشق
با دلش مهر خود بیامیزد
پس به مویی دلش بیاویزد
عشق چون دستبرد بنماید
انبیا را ز کیش برباید
اندرین کوی از آرزوی غزال
خوکبانی همی کنند ابدال
عاشق ار راز خود بپوشاند
وز ورع شهوتش فروماند
به حقیقت مرید عشق بود
چون بمیرد شهید عشق بود
بعد ازین دست ما و دامن عشق
ما شده خوشه چین خرمن عشق
فخرالدین عراقی : فصل پنجم
مثنوی
هر که را نیست عیش خوش بی‌دوست
این مناجات می‌کند: کاری دوست
جان ما گوهری است بیش بها
کالبدهای ما چو مزبل‌ها
اندرین مزبله چه می‌پاییم؟
روی بنمای، تا برون آییم
گرچه از تو به بوی خرسندیم
هم به دیدارت آرزومندیم
عاشقا، راز عاشقان بشنو
هم ز بی‌دل حدیث جان بشنو
گوش کن سر این فسانه ز من
گلخنی جان توست و گلخن تن
گرچه در جان توست کان علوم
در تنت هست گلخنی ز ظلوم
آنکه در جان تو را اصول نهاد
لقب جسم تو جهول نهاد
تا تو از خویشتن برون نایی
دیدهٔ دل به دوست نگشایی
چون برون آمدی، فدا کن جان
تا ببینی مگر رخ جانان
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما
قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما
در دل ما شکوهٔ خونین نمی‌گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما
انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می‌ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می‌ریزیم ما
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۶ - قاعده در بیان معنی حشر
ز تو هر فعل که اول گشت صادر
بر آن گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضر
شود در نفس تو چیزی مدخر
به عادت حالها با خوی گردد
به مدت میوه‌ها خوش بوی گردد
از آن آموخت انسان پیشه‌ها را
وز آن ترکیب کرد اندیشه‌ها را
همه افعال و اقوال مدخر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردی از پیراهن تن
شود عیب و هنر یکباره روشن
تنت باشد ولیکن بی‌کدورت
که بنماید از او چون آب صورت
همه پیدا شود آنجا ضمایر
فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
دگر باره به وفق عالم خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
چنان کز قوت عنصر در اینجا
موالید سه گانه گشت پیدا
همه اخلاق تو در عالم جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند درنظر بالا و پستی
نماند مرگت اندر دار حیوان
به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل
شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند انوار حق بر تو تجلی
ببینی بی‌جهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستی‌ها کنی تو
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش
«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق
زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم
غنی مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد
که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پی هر مستیی باشد خماری
از این اندیشه دل خون گشت باری
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۶ - جواب
شراب و شمع و شاهد عین معنی است
که در هر صورتی او را تجلی است
شراب و شمع سکر و نور عرفان
ببین شاهد که از کس نیست پنهان
شراب اینجا زجاجه شمع مصباح
بود شاهد فروغ نور ارواح
ز شاهد بر دل موسی شرر شد
شرابش آتش و شمعش شجر شد
شراب و شمع جام و نور اسری است
ولی شاهد همان آیات کبری است
شراب بیخودی در کش زمانی
مگر از دست خود یابی امانی
بخور می تا ز خویشت وارهاند
وجود قطره با دریا رساند
شرابی خور که جامش روی یار است
پیاله چشم مست باده‌خوار است
شرابی را طلب بی‌ساغر و جام
شراب باده خوار و ساقی آشام
شرابی خور ز جام وجه باقی
«سقاهم ربهم» او راست ساقی
طهور آن می بود کز لوث هستی
تو را پاکی دهد در وقت مستی
بخور می وارهان خود را ز سردی
که بد مستی به است از نیک مردی
کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
ز نور ابلیس ملعون ابد شد
اگر آیینهٔ دل را زدوده است
چو خود را بیند اندر وی چه سود است
ز رویش پرتوی چون بر می افتاد
بسی شکل حبابی بر وی افتاد
جهان جان در او شکل حباب است
حبابش اولیائی را قباب است
شده زو عقل کل حیران و مدهوش
فتاده نفس کل را حلقه در گوش
همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست
دل هر ذره‌ای پیمانهٔ اوست
خرد مست و ملایک مست و جان مست
هوا مست و زمین مست آسمان مست
فلک سرگشته از وی در تکاپوی
هوا در دل به امید یکی بوی
ملایک خورده صاف از کوزهٔ پاک
به جرعه ریخته دردی بر این خاک
عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش
فتاده گه در آب و گه در آتش
ز بوی جرعه‌ای که افتاد بر خاک
برآمد آدمی تا شد بر افلاک
ز عکس او تن پژمرده جان یافت
ز تابش جان افسرده روان یافت
جهانی خلق از او سرگشته دائم
ز خان و مان خود برگشته دائم
یکی از بوی دردش ناقل آمد
یکی از نیم جرعه عاقل آمد
یکی از جرعه‌ای گردیده صادق
یکی از یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یک بار
می و میخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریا دل رند سرافراز
در آشامیده هستی را به یک بار
فراغت یافته ز اقرار و انکار
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۱
خار بدرودن به مژگان خاره فرسودن به دست
سنگ خاییدن به دندان کوه ببریدن به چنگ
لعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار
پنجه با چنگال ضیغم غوص در کام نهنگ
از سر پستان شیر شرزه دوشیدن حلیب
وز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگ
نره غولی روز بر گردن کشیدن خیرخیر
پیره‌زالی در بغل شب بر گرفتن تنگ‌تنگ
از شراب و بنگ روز جمعه در ماه صیام
شیخ را بالای منبر ساختن مست و ملنگ
تشنه کام و پا برهنه در تموز و سنگلاخ
ره بریدن بی عصا فرسنگ‌ها با پای لنگ
طعمه بگرفتن به خشم از کام شیر گرسنه
صید بگرفتن به قهر از پنجهٔ غضبان پلنگ
نقش‌ها بستن شگرف از کلک مه بر آب تند
نقب‌ها کردن پدید از خار تر در خاره سنگ
روزگار رفته را بر گردن افکندن کمند
عمر باقیمانده را بر پا نهادن پالهنگ
یار را ز افسون به کوی هاتف آوردن به صلح
غیر را با یار از نیرنگ افکندن به جنگ
صد ره آسانتر بود بر من که در بزم لئام
باده نوشم سرخ و زرد و جامه پوشم رنگ رنگ
چرخ گرد از هستی من گر برآرد گو برآر
دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
مستغرق نیل معصیت جامهٔ ما
مجموعهٔ فعل زشت هنگامهٔ ما
گویند که روز حشر شب می‌نشود
آنجا نگشایند مگر نامهٔ ما
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
در رفع حجب کوش نه در جمع کتب
کز جمع کتب نمی‌شود رفع حجب
در طی کتب بود کجا نشهٔ حب
طی کن همه را بگو الی الله اتب