عبارات مورد جستجو در ۲۰۶ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۴ - هدایای کارم به نزد فریدون و وصف اسبان آبی نژاد
در گنجهای پدر کرد باز
فراوان برون کرد از آن گنج و ساز
بیاورد سالار فرخنده بخت
ز گنج پدر شایگانی سه تخت
یکی تخت پیروزه بود، آن که کوش
فرستاد نزدیک طیهور زوش
زبرجد یکی تخت دیگر گزید
که اندر جهان آن چنان کس ندید
یکی دیگر از زرّ خورشید رنگ
که هرگز چنان، کس نیارد به چنگ
به یاقوت و پیروزه آراسته
به لعل و به مرجان بپیراسته
نهاده بر آن تختها هر سه تاج
بیاورده ده تخت دیگر ز عاج
هم از تخته دیبای چینی هزار
هزار دگر تیغ زهر آبدار
بیاورد از آن پس هزاران زره
بدو هیچ پیدا نه بند و گره
همان تخت دیبای چینی هزار
هزار دگر مرکب شاهوار
پس آن نافه ی مشک تبّت هزار
هزار دگر نیزه ی جان گذار
ز یاقوت صد پاره همچون کناغ
که در شب همی تافتی چون چراغ
دگر بود صد دانه درّ خوشاب
که از شهریاران ندید آن به خواب
ز سنجاب موی و سمور سیاه
گزین کرد و آورد گنجور شاه
شمردند از آن مویها ده هزار
صد از خوبرویان چین و تتار
کنیزی صد و بیست شمشاد تن
همه پای کوب و همه چنگ زن
به غمزه همه چشمه ی و دلربای
به فتنه همه چهره ی و جان کرای
صد از تازی اسبان آبی نژاد
گزین کرد شاه آن به آیین و داد
گه شیهه آشفته ی بیدلی
مر او را تگی دورتر منزلی
گه راه در زیر مرد خرد
بریدی شبانروز فرسنگ صد
ز دریا گرفته یکی اسب نر
چو سیل روان و چو مرغ به پر
به هیکل چو کوه و قوائم چو سنگ
چو گوران به موی و چو دیوان به رنگ
تنش چون شبه، رخ چو سیم حلال
چو جعد بتان موی و دنبال و یال
به گشتن چو چرخ و به جستن چو تیر
کز او خیره شد مردم تیزویر
به رفتن چو باد و دویدن چو ببر
به جولان چو آتش به شیهه چو ابر
تگاور چو عنقا، دلاور چو شیر
به میدان دَوان و به جولان دلیر
روانتر به دریا چو آبی نهنگ
دوانتر به کوه او ز کوهی پلنگ
ز رنگ سیاهیش تیره غراب
ز باد دویدنش خیره عقاب
چو آتش به گرمی، چو طاووس کش
کشان بر زمین موی یال و برش
سیاه سیاوش، بهزاد نام
از این اسب بوده ست و این نیست خام
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بر کنار طاس گردون زد هلال انگشت دوش
عاشقان را مژده ایام عید آمد بگوش
ماه نو را بر فلک دانی قران بهر چه بود؟
عید شد، یعنی ز جام زر شراب لعل نوش
می فروشی، هر چه هست، از خودفروشی بهترست
چند عیب می فروشان می کنی ای خودفروش؟
پرده از عیب کسان برداشتن نبود هنر
گر نیاری پاک شستن عیبشان، باری خموش!
هرزه گویی و جهان گردی نه کار عارفست
کیست عارف؟ رهرو بنشسته، سر تا پا بهوش
گر چه نتوانی بکوشش دامن مردان گرفت
کاهلی بگذار و چندانی که بتوانی بکوش
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۸
امروز که گشته هر غمینی دلخوش
وز مقدم نوروز جهان مینووش
تبریک صمیمانه خود را طوفان
تقدیم کند به توده زحمتکش
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
گفتم که چو ابرویت که دیدست هلال
گفتا که چنین در شب عیدست هلال
گفتم دو هلال در مهی بس عجبست
گفتا به دو هفته مه بعیدست هلال
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴
اتی العید فی حلل من هوی
وحید الزمان فرید الوری
و من بمواهبه المعجزات
امسی مقلد حیدالوری
اهنیک بالعید لا و الذی
هداک الی صید صیدالوری
اهنی بک العید طوع الجنان
لانک عید لعید الوری
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۲
قد قدم العید عائدا بجلال
فاسق لنا قهوة بایمن فال
عید رسید ای کنار من ز تو خالی!
بزم بیارای و می بیاور حالی
وجهک بدرالدجی وصدغک لیل
هات سلافا علی طلوع هلال
رطل گران کن که روی در طرب آورد
شاه قزل ارسلان سپهر معالی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۵۱
اتی النیروز یا ظل الاله
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶
بپیروزی شدی شاها که باز آئی بپیروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
نوروز مهین جم همایون آورد
چون فرخ مهرگان فریدون آورد
هرکس بجهان رهی دگرگون آورد
مردی و وفا و جود فضلون آورد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل - مطلع نخست
ای عید ملک و ملت عیدت خجسته باد
عالم بسعی تیغ تو از فتنه رسته باد
چابک رکاب عمر تو تا منزل ابد
بر تیز کام ابلق مدت نشسته باد
شهباز همت تو چو طعمه طلب کند
از کُردگاه شیر سپهریش مسته باد
در عشق مجلس تو که طاقت عهودها
ریحان سبزه زار فلک دسته دسته باد
گر مطلب سخن نه بمدحت زند نوا
در زخمه نخستین، رودش، گسسته باد
در بزمت ارنه حلقه بگوشی بود چودف
این چنک گوژ پشت بهم درشکسته باد
هر سر که چون کمان زتو برتافت روی لطف
مغزش بنوک ناوک قهر تو خسته باد
بر دیده ی که دشمن باغ جمال توست
راه نظر چو دیده ی نرگس به بسته باد
کم بودهای عقل. بجاسوسی دلت
در جیب و آستین عدم باز خسته باد
تا باغ ملک را ز تو نو باوه ها رسد
شاخ قضا ز بیخ رضای تو رسته باد
شام ار ز حشمت تو برخ درکشد سپر
شمشیر آفتاب از او باز جسته باد
وان ارغنون که چرخ باو رقص میکند
بر دست او بتار مهین، راه بسته باد
در عالم حقیقت رخسار توست عید
این عید برسخا و سخن، فر خجسته باد
در هر دلی که خصمی تو سر کند چوجوز
رسوا شده ز روزن دیده چو پسته باد
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
ای بنده ی لب تو لب آبدار می
گلگونه کرد عکس رخت برعذار می
تخت هوس نهاده رخت بربساط گل
رخت خرد فکنده لبت در جوار می
چون صبح جامه چاک زده غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو بر جویبار می
برخیزد از مقرنس سقف فلک نشان
صد نرگسه ز شعله ی انجم شرارمی
در هم شکن شماری زنگاری فلک
چون از قسیمه موج برآرد بحارمی
عالم سیاه کردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقارمی
عکس می است شعله ی مجلس فروز عید
روز طرب بباده برافروز روز عید
دست زمان نقاب گشاد از جمال عید
دلاله عروس طرب شد دلال عید
چشم سیه سپید زمانه بدید و گفت:
با او گسسته عین کمال از جمال عید
خالی است عید بر لب ایام تا بحشر
خط زوال دست بریده ز خال عید
سعد فلک چو آینه چشم است جمله تن
بر بوی عکس از رخ مسعود فال عید
بر ارغنون بلبله ی ارغوان نمای
حال طرب خوش است که خوش بادحال عید
گر نو بهار عشرت خسرو دهد مثال
بستان روزگار بگیرد نهال عید
عین کمال عید رخ اوست دور باد
عین کمال فتنه، ز عین کمال عید
چرخ ظفر مظفر دین عالم کرم
در شان خستگان عنا مرهم کرم
دریا گه سخا زغلامان دست اوست
در روی مهر طبع کرم پای بست اوست
دُردی کشی است ازشکر، شکراو، از آنک
در مجلس نوال شده مست مست اوست
دیری است تا که مسند شاهی نهاده چشم
بر پای انتظار به بوی نشست اوست
جای بلند پایه وجود فراخ او
هرچند نسبت همه خلق است هست اوست
میدان دهر اگرچه فراخ است تنک اوست
ایوان چرخ اگرچه بلند است پست اوست
تیری همی نه بینم در جعبه سخن
کان در مصاف گاه نه بامرد شست اوست
همچون کمان پنبه زنان بشکلی است خصم
ور خودز آهن است نه مردان شست اوست
صدرش چوپای مرد فتوح است روزگار
گر زان ستانه لاف زند حق بدست اوست
ماهی که آفتاب سزد دورباش او
بهرام تند طبع سزد خیل تاش او
کان، دایم از سخاش بخروار زر کشد
جان، دایم از بیانش بدامن گهر کشد
سیمرغ مشرقی است به پرواز رایتش
زان طول و عرض گیتی درزیر پر کشد
هم کفته فلک شکند هم عمود صبح
گر حلم او زمانه به معیار بر کشد
بر در گه کمالش شبدیز آسمان
هرمه دو بار کردن در طوق زر کشد
پیش کمال او که جهانی است پایدار
فانی جهان، هر آنچه کشد مختصر کشد
اقبال گرنه بوسه دهد آستان او
دست تصرف اجلش دربدر کشد
عزمش بپشت باد برافکنده راحله
یعنی که بار اسب سبکبار خر کشد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
هر زمان غره شوال ز در بازآید
فال نیکی است که از دور قمر بازآید
عید باز آمد و ماه رمضان رفت ولیک
آمده باز رود رفته ز در بازآید
عادت روزه بر این است که چون شد به سفر
بعد یک سال هلالی ز سفر بازآید
سببی ساز خدایا که دگرباره ز در
آن مبارک شب و فرخنده سحر بازآید
رمضان شاهد صاحب نظران است ولی
ماه شوال نکوتر بنظر بازآید
خاصه آنروز که این بنده بدرگاه ملک
با یکی دفتر از ابیات غرر بازآید
گوهر افشاند در پای ولیعهد ز شعر
دامن آکنده به یاقوت و گهر بازآید
ای ملک عید فروزنده ی اسلام توئی
وین بشارت بتو از خیل بشر بازآید
زاده شاه همانند پدر خواهد شد
پور آزاده به هنجار پدر بازآید
عنقریبا که ز شاهان جهان جمله ترا
رایت و پرچم و دیهیم و کمر بازآید
خسروا بنده غلامیست که روزی صدبار
گر برانیش ز در بار دگر بازآید
سرش ار بری سوی تو بجان ره سپرد
پایش ار بندی سوی تو بسر بازآید
اندرین درگه والا بامید آمده باز
نز پی خواسته و نعمت و زر بازآید
خواهم از حق که به هرجا سپری ره ز پیت
فتح و فیروزی و اقبال و ظفر بازآید
هر کجا باشی اقبال در آنجا باشد
هر کجا آیی دولت به اثر باز آید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - در تهنیت ولادت
چو بر شد هفت ساعت ثلث کم از شام دوشنبه
شد اندر نیم شب ناگه چراغ صبحگه روشن
نهم از ماه شوال المکرم بود کز فره
سپهر سلطنت را کرد ماهی چارده روشن
ز گردون ولیعهدی مهم سرزد بنام ایزد
که شد از پرتو رویش وثاق مهر و مه روشن
بماناد این پسر یارب به گیتی جاودان اندر
از او جان ملک خرم بدو چشم سپه روشن
رواق دولتش همچون بنای عقل مستحکم
وثاق عشرتش همچون دل مردان ره روشن
به چشم دشمن دین روز روشن را سیه سازد
کند در دیده یاران شه روز سیه روشن
رقم زد منشی کلک امیری تهنیت گویان
برای سال میلادش، همایون چشم شه روشن
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۷ - نامهای روز ماههای جلالی
روز اول باشد از ماه جلالی جشن ساز
روز دوم «رزم نه » دان روز سوم سرفراز
کش نشین و نوشخوار و غمزدا و رخ فروز
مال بخش و زرفشان و نامجوی ای دلنواز
رزم گیر و کینه کش پس تیغ زن هم داد ده
دین پژوه و دیوبند و ره گشای و اسب تاز
گوی باز و پایدار و مهر کار و دوست بین
جان فزای و دلفریب و کامران بشمار باز
شادباش و دیرزی پس شیر گیر و کامیاب
شهریار است آخرین روز این بت چین و طراز
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۴ - هو القصیده در مدح محمد زمان خان بیگدلی
گفتا سحر غلام که: زین کرده یار اسب
اینک ز شهر راند برون شهریار اسب
افتادم از پیش، که عنان گیرمش ز ناز
نگذارد افگند بسر من گذار اسب
گویی بباغ و راغ کشیدی دلش که صبح
چیند گل و، چراند در لاله زار اسب
یا سرخوش از شراب صبوحی، کباب خواست؛
در زیر زین کشید بشوق شکار اسب
یا بود بار خاطرش از دوستان غمی
کآورد در هوای سفر زیر بار اسب
بیتاب از حکایت او شد چنان دلم
کز زخم تازیانه شود بیقرار اسب
گریان، ز پا فتادم و، گفتم: بگیر دست
لرزان ز جای جستم و، گفتم: بیار اسب!
کردم گران رکابش و، گشتم سبک عنان؛
آورد چون غلامم بی انتظار اسب
بی اختیار، تا در دروازه ی هر طرف
نومید می دواندم و، امیدوار اسب
آخر چو برد جذبه ی عشقم برون ز شهر
دیدم ز دور جلوه همی داد یار اسب
با یوز و باز، از پی آهو و کبک مست
در پهن دشت راندی و در کوهسار اسب
هر گام، دوریم شد ازو بیشتر؛ بلی
او را سمین سمند و، رهی را نزار اسب
گفتم: عنان مست که گیرد، مگر خرد
در گوش گویدش مدوان در خمار اسب
یا آورد بیاد ز تمکین دلبری
از هر طرف نتازد بی اختیار اسب
یا رفته رفته بست رهش آب دیده ام
می تاختم چو با مژه ی اشکبار اسب
یا سوختش ز ناله ی من دل، عنان کشید؛
تا من رسانمش ز قفا بنده وار اسب
القصه او، بناز روان بود و من بشوق؛
تا هر دو را گرفت بیکجا قرار اسب
رفتم پیاده سویش و، چون ماه از آسمان
آوردمش فرود از آن راهوار اسب
بسته بشاخ سرو سهی یار بارگی
کرده رها رهی بلب جویبار اسب
بگرفت پس صراحی و جام از کف غلام
کردش نگاهبان نکند تا فرار اسب
چشمی بسوی اسبش و، چشمی بسوی می؛
گر چه نیاورد بنظر میگسار اسب
با هم بروی سبزه نشستیم و هر یکی
آورده در میان سخنان، د رکنار اسب
لعلی قدح، ز دست بلورین گرفتمش؛
گفتم که: گفت صبح برین اندر آر اسب؟!
گفت: از خمار دوش نخفتم، که صبحدم ؛
رانم صبوح را بیکی مرغزار اسب
فصل بهار، گشت گل و سبزه را سحر
بی اختیار گشته من و، بیقرار اسب
آری رود بباغ ز بوی گل آدمی
آری بمرغزار رود در بهار اسب
من هم نهاده جام لبالب ز می بکف
گفتم: بگیر و هیچ بخاطر میار اسب
جام از کفم گرفت و کشید و بپای خاست
رقصان چو زیر زین خداوندگار اسب
بوالفارس زمانه، زمان خان که در زمین
حکمش کشد سپهر چو حکم سوار اسب
ای برده تا بروز شمار از طویله ات
یک یک پیادگان جهان بی شمار اسب
تا پا نهاد رایض عدل تو بر رکاب
از هیچ جاده پا ننهد بر کنار اسب
گر پا نهد بتارک موری، چو تازیش
از تازیانه ی تو خورد زخم مار اسب
در گوش و دوش قیصر رومش ببین گرت
افگند نعل و غاشیه در زنگبار اسب
در روز رزم، تیغ بکف چون دلاوران؛
تا زند ا زدو سو بصف کارزار اسب
ابر اجل، بخاک فشاند تگرگ مرگ؛
آید ز گرد مرد برون، وز غبار اسب
از خونش آب داده ز سر تیغها شوند
دانه فشان که کرده زمین را شیار اسب
تازی در آتش، ار چه سیاوش نه ای ز بس
در نعل و سنگ خاره جهاند شرار اسب
گیرد ز خون خصم تو، چون تیغ برکشی؛
تا زیر زین قوایم خود در نگار اسب
نوح نبی نه ای و، ز طوفان موج خون؛
چون کشتی از میان کشدت بر کنار اسب
تا از قفا صهیل سمند تو نشنوند
پی کرده دشمنان تو پیش از فرار اسب
از خیل دشمنان تو، هر کو فرار کرد
با آنکه از پیش ندوانی ز عار اسب
دستت نگشته رنجه و، رمحت ندیده خم؛
بردش ز رزمگاه بدار البوار اسب
وز لشکر تو، روز وغا، کز هجوم خلق
راه عبور بست بمور و بمار اسب
پرداخت هر سواره ز پورپشنگ تخت
بگرفت هر پیاده ز سام سوار اسب
اکنون که بر در تو دوانند شام و صبح
گردان ز هند پیل و یلان از تتار اسب
افگنده آسمان دورنگم ز پا، کجاست
پوینده تر ز ابلق لیل و نهار اسب؟!
ناچار، چون زیارت کوی تو بایدم
خواهم شود ز دور سپهرم دچار اسب
از توسنی خنگ فلک، هم شگفت نیست؛
کاین دوست را رسد ز تو ای دوستدار اسب
فرزین شد، آن پیاده ی فرزانه، کش رسید
چون پیل شاه، رخ، ز تو ای شهسوار اسب
ورنه، بیک دقیقه خود از استخوان پیل؛
شطرنج باز شهر تو را، شد سه چهار اسب
گر نیست اسب تازیت، آن جانور فرست؛
زین کرده، کش نژاد بود خر تبار اسب
داری چو جام بر کف و افسر بسر، مبخش
نه بی لجام استر و نه بی فسار اسب
چون نیست پیکری که نپوشیده خلعتت
مفرست ناکشیده بزین زینهار اسب
کردم روان یکی رمه، یک اسب خواستم؛
غافل مشو که ناید ازین به بکار اسب
دادی گرم تو آن رمه و، اسب خواستی
تا از منت بود بنظر یادگار اسب
میدادمت بهای یکی اسب زان رمه
گر در طویله داشتمی صد هزار اسب
کاری مکن که پیک سوارم پیاده باز
آید فغان کنان که توقع مدار اسب
کاکنون بتحفه شعر تو بردم، باین امید
کآرم ز خیل خان عدالت شعار اسب
امروز هم نکرد چو دی و پریر لطف
امسال هم نداد چو پیرار و پار اسب
دانی از آن قبیله ام ای خان که میکند
از نسبت سواری ما افتخار اسب
هم آشیان بازم و، از ناخنان کج؛
دارم بکف حسام و ز پر بر کنار اسب
از چنگ من، اگر بفلک رفته خصم من
روزی که زین کنند پی گیرودار اسب
هم بگذرانم از سر این هفت، مرد تیغ
هم بر جهانم از سر این نه حصار اسب
لیکن ازین چه سود، که مانده است شصت سال
هم در غلاف تیغم، هم در چدار اسب
چون در غلاف زنگ نگیرد ز ننگ تیغ؟!
چون در چدار لنگ نگردد ز عار اسب
هر سو بکف گرفته، یکی سر تراش تیغ؛
هر سو بزین کشیده یکی خرسوار اسب
مقصود ازین قصیده ی رنگینم، اسب نیست؛
دانی بهای نغمه نگیرد هزار اسب
دوشم ولی سواره حریفی ردیف شد
گوینده او، خموش من و، ره سپار اسب!
گفت: این قصیده گفت کمال و ز طبع شوخ
کردش ردیف سر بسر آن نامدار اسب
از بستن هر اسب، چنان کو شکفته شد؛
سنجر نشد شکفته ز فتح هزار اسب
پنداشت هیچ اسب بگردش نمی رسد
تنها دوانده گویی در روزگار اسب
امروز، چون کمیت سخن را تو رایضی
بر جای تا نشانیش، از جا برآر اسب
نشناختم، اگر چه چپ از راست، تاختم
چندی بامتحان یمین و یسار اسب!
آخر گذشت ز اسب کمال، اسب من به پل
چون برد پیش رستم از اسفندیار اسب
تا میخورند شیر غزال و، غزال شیر؛
تا میبرند اسب سوار و، سوار اسب
در کام دشمنانت، بود زهر مار شیر
در دست دوستانت، بود پایدار اسب
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
شب عید است بیا تا لب ساغر گیریم
غم سی روزه بیک جرعه ز دل بر گیریم
دور ماه فلک امروز بپایان آمد
وقت آنست که دور قدح از سر گیریم
سبحه و خرقه ی سالوس به یک سو فکنیم
راه رندان قدح نوش قلندر گیریم
شستشویی برخ از چشمه ی حیوان جوییم
بکف آیینه بر آیین سکندر گیریم
تا بدیدار ظفر دیده منور گردد
سرمه از خاک در شاه مظفر گیریم
دوستان را همه لب بر لب ساغر گیریم
دشمنان را همه سر بر سر خنجر گیریم
خستگان را نبود تا خبری زود دلا
جایی اندر خم آن زلف معنبر گیریم
رخنه در کار غم افتاد نشاط از قدحی
قدحی تا که وجودش ز میان بر گیریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
ترسم ای روز وصال ای زتو خوش روز دلم
نرسد عمر بپایان و بپایان برسی
تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش
ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی
بخت بد بردز گلزار و بدامم نرساند
نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی
شادکامی ره عشق نشان هوس است
عشق آن نیست کزو شاد شود کام کسی
عقل را بین که همی لاف زند در بر عشق
شرم از جلوه ی سیمرغ ندارد مگسی
سر بسر در سر سودای تو شد عمر نشاط
میتوان بر سر بالین وی آمد نفسی
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
در شاد باش عید همایون و ستایش شاه
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
طرف گلستان سبز بین از نافه ی جان پرورش
افزود زیب گلستان چون سبزه سر برزداز آن
بنگر بتاراج خزان از سبزه گلبرگ ترش
زان سبزه چون خیزد صبا در سنبل آویزد صبا
دلها فرو ریزد صبا مستی برد از عبهرش
تا از گلش زد سبزه سر در سنبلش نبود اثر
از دل دلی باشد ببر از برگ گل نازکترش
در آن سر زلف دو تا از ما دلی شد مبتلا
میکرد چون دلها رها یا رب چه آمد بر سرش
بر گونه اش اشک این عجب نبود چو خط سر زد ز لب
رخسار و خط روز است و شب آن آفتاب این اخترش
لعل شبه اندود بین جزع گهر آمود بین
این آتش و آن دود بین پر آب از آن چشم ترش
بگذاشتی لعلش اگر رسم مسیحایی ز سر
اعجاز داوودی نگر جوشن ز خط بین در برش
آن مار و مار افساستی یا معجز موساستی
آن افعی آن بیضاستی یا روی و زلف کافرش
بر عارضش خط برده ره بگذشته یا زین راه شه
بنشسته بر رخسار مه گرد از مسیر لشکرش
در قید مهرش پای دل چون شد دل کین پرورش
رفت از کفش کالای دل کو غمزه ی غارتگرش
پر خار دل ز آزارها دامن ز خون گلزارها
آری گل آرد خارها این طرفه آب از آذرش
تا دل نداد آن دل شکن باور نبودش دردمن
باشد بفکر خویشتن اکنون که آمد باورش
هر شب نخفتن تا سحر بی وعده بودن منتظر
باور نکرد از من مگر وقتی که آمد بر سرش
معشوق کار افتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده وافتاده به، مجروح و بر کف خنجرش
هم خط بر آن رخسار به هم سبزه بر ازهار به
هم گل میان خار به ایمن ز گلچین پیکرش
هرگز دهد دل زیرکی در دست نادان کودکی
نقدار دهی سد جان یکی با وعده ی مشتی زرش
شد مهر و کین پیشش یکی با نیک و بد کیشش یکی
بیگانه و خویشش یکی عشق و هوس یکسان برش
آن طرز غافل دیدنش آن دیدن و خندیدنش
آن بی سبب رنجیدنش آن رنجش صلح آورش
با غیر خفتن تا سحر از محرمان کردن حذر
بی موجبی خواندن ببر بی جرم راندن از درش
چند ای دل بیهوده گو مهربتان کینه جو
برکن نهال آرزو چون بهره نبود از برش
تار امل بگسسته به، جام هوس بشکسته به
درج غزل در بسته به، نا سفته خوشتر گوهرش
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
شاهنشه عرش آستان خورشید کیوان پاسبان
فتح علی شه کز شهان هرگز نیامد همسرش
عید آمد از یکساله ره با پیک دولت بر درش
نبود عجب گر دست شه گوهرفشان شد بر سرش
هم ابر گوهر بار شد هم شاخ گوهر دارشد
هم خاک گوهر زار شد از طبع گوهر پرورش
باغ خلافت از خسان چون گلستان بود از خزان
اکنون چو از گل گلستان رونق رسید از حیدرش
بزم طرب بر پا نگر مجلس بهشت آسانگر
ساقی بقد طوبانگر از باده بر کف کوثرش
ناخورده می نبود عجب در خط شفق آساش لب
گردد شفق پیدا بشب چون خور نهان شد پیکرش
تا بزم شه بر پاستی مجمر تن اعداستی
جانشان سپند آساستی تا سوزد اندر مجمرش
شاه ملایک پاسبان بر فرش عرشی از وی عیان
تخت شهنشه عرش دان ذات شهنشه داورش
خورشید فر جمشیدشان کی حشمت اسکندر نشان
گه زرفشان گه سر فشان این از کف آن از خنجرش
ماه از پی کسب شرف تیر از پیش دفتر بکف
ناهید با مزمار و دف یابند ره شاید برش
خورشید جویای ضیا بهرام و برجیس از قفا
کیوانشان شد رهنما تا پیش دربان درش
ملکش چو بحری وندر آن از عدل کشتیها روان
کز عزم دارد بادبان وزحلم باشد لنگرش
عزمش چو مرغی تیز پر زانسوی امکانش گذر
منقارش از نصرت نگر وزفتح بین بال و پرش
تا گردش گردون بود تا عید ها میمون بود
ز اقبال روز افزون بود هر روز عید دیگرش
معبود بادا ناصرش منصور بادا لشکرش
مسرور بادا خاطرش معمور بادا کشورش
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۳ - بر فرد گلشنی بخارائی
گلشن دهر که نبود گل عیشش جاوید
هیچ در غنچه او بوی وفا کس نشمید
صبح آسایش او مطلع اندوه دمید
سحر از باد صبا صرصر بیداد وزید
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
بارها در دل من بود تمنای پسر
لطف سازد به من خسته خداوند اگر
آمد آخر ز کرم نخل مرادم به ثمر
ماند حسرت به دل و کرد ازین دار سفر
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
شیوه ابن خلیل ساخته خود قربان کرد
نقد جان ساخت گرو رو به سوی جانان کرد
اشک حسرت ز غمش بر رخ ما طوفان کرد
گلشنی را ز غمش بلبل خوش الحان کرد
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
موسم عیش و نشاط است و فرح شاد همه
یکسر از کلفت و اندوه و غم آزاد همه
رسته از جبر و ستم غصه و بیداد همه
کنده کوه الم و داد چو فرهاد همه!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
یاد باد آنکه ز مینای طرب ساغر می
همچو خیام بنوشیدم ازان پی در پی
بود در محفل ما چنگ و رباب و دف و نی
کی زدم تکیه به کاوس کی و حاتم طی؟!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
دوش افتاد مرا جانب میخانه گذر
خواستم از کف ساقی بستانم ساغر
داد آغاز مرا هاتف ایام قدر
که نه وقت طرب است گلشن تو ماند ز بر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
تا شدم دور ز شاهین معانی طغرل
ریخت در جام نشاطم بدل می حنظل
لطفی و عاصم و صهبا ز همه باد افضل
نظم هر یک بدهد نکهت عود و عنبر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید