عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ساقی ایام گل آمد، حبذا ایام گل
خیز و در ده ساغری، یاقوت گون چون جام گل
گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله
که اهل دل را می‌رساند هر یکی پیغام گل
عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان
خود همه وقتی خوش آید، خاصه در ایام گل
نوبت شاهی است گل را زان سبب هر بامداد
نوبت شادی زند، مرغ سحر بر بام گل
از دم باد و نم باران، کند هر دم خراب
سقف مینا گنبد سبز زمرد فام گل
گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولی
عاقبت در خاک ریزد نازنین اندام گل
گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر
زر نهادش در دهن وز زر برآمد کام گل
بر هوا و بوی و رنگ و خنده و شادی نهاد
گل بنای عمر ازان، آتش بود فرجام گل
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن
ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن
غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد
عارفا از نام مستوری ورق را باز کن
گر شرابی می‌خوری، با نرگس مخمور خور
ور حریفی می‌کنی، با بلبل دمساز کن
لاله و نرگس به هم جام صبوحی می‌کشند
صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن
راستی بستان مقام دلنوازست این زمان
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن
می‌دهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا!
از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن
باد جان می‌بازد ای گل در هوایت گر تو نیز
خرده‌ای داری نثار عاشق جانباز کن
از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو
سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال
مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
تا توانی مده از کف به بهار ای ساقی
لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!
نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز
می‌گذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!
موسم گل نبود توبه عشاق درست
تو به یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!
اگر از روز شمارست سخن روز شمار
چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی
یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف
خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!
جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام
می‌کشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!
بی‌نوایم غزلی نو بنواز ای سلمان
در خمارم قدحی نو زخم آرای ساقی!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس
وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل
این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو
نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود
با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام
چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد
باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار
از زمستان خانه‌های زیر بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا
اطلس گلزیر روی جامه خارا شود
رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب
باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود
بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشه‌های باغ از آن پر لولوی لالا شود
زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند
خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود
روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عیش امروزی گذارد در پی فردا شود
شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان
عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود
در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح
بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود
پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود
گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود
سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من
مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود
آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه
حمله‌اش گر کوه بیند پای کوه از جا شود
آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام
ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود
گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد
نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود
هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد
آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود
تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل
نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود
بر درش جوزا بدان امید می‌بندد کمر
کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود
چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک
ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود
ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من
با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود
گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او
این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود
ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب
عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!
ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک
آید از چشمش روان در دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود
می‌نماید دشمن ملکت سودای از سپاه
تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش
روی بیضای حسام خسروی حمرا شود
این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود
دشمنت خود را به دست خود بدستت می‌دهد
تا مگر دستی بگردد پایه‌اش بالا شود
پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی
کز برای دانه‌ای صدبار در دریا شود
آخر آن نادان که هرگز دانه‌اش روزی مباد
بسته دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو
چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود
در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم
هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود
قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار
تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود
غره می‌باشد به نظم خویش هرکس تا چو من
شهره عالم به نظم دلکش غرا شود
شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت
کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود
باید اول التفات پادشاهی همچو تو
بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود
تا نویسد منشی دور فلک منشور عید
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عالیت طغرای هر منشور کان
نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان
کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۵ - غزل
بیا جانا که خرم نو بهاریست
مبارک موسمی، خوش روزگاریست
چمن را امشب از سنبل بخوریست
هوا را هر دم از عنبر بخاریست
گل صد برگ تا هر هفت کردست
به هر برگی از آن نالان هزاریست
کلاه زرکش نرگس که بینی
حقیقت دان که تاج تاجداریست
عذار لاله و خال سیاهش
نشان خال و روی گلعذاریست
نگارین دست سرو راست بالا
نگارین پنجه زیبا نگاریست
خیال قد چست نازنینی است
کجا سروی به طرف جویباری است
مثال خط و قد نوجوانی است
کجا بر طرف آبی سبزه زاریست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ساقی نامه - در نشاط باغ کشمیر نوشته شد
خوشا روزگاری خوشا نوبهاری
نجوم پرن رست از مرغزاری
زمین از بهاران چو بال تذروی
ز فواره الماس بار آبشاری
نپیچد نگه جز که در لاله و گل
نغلطد هوا جز که بر سبزه زاری
لب جو خود آرائی غنچه دیدی
چه زیبا نگاری چه آئینه داری
چه شیرین نوائی چه دلکش صدائی
که می آید از خلوت شاخساری
بتن جان بجان آرزو زنده گردد
ز آوای ساری ز بانگ هزاری
نوا های مرغ بلند آشیانی
در آمیخت با نغمه جویباری
تو گوئی که یزدان بهشت برین را
نهاد است در دامن کوهساری
که تا رحمتش آدمی زادگان را
رها سازد از محنت انتظاری
چه خواهم درین گلستان گر نخواهم
شرابی ، کتابی ، ربابی نگاری
سرت گردم ای ساقی ماه سیما
بیار از نیاگان ما یادگاری
به ساغر فرو ریز آبی که جان را
فروزد چو نوری بسوزد چو ناری
شقایق برویان ز خاک نژندم
بهشتی فرو چین به مشت غباری
نبینی که از کاشغرتا به کاشان
همان یک نوا بالد از هر دیاری
ز چشم امم ریخت آن اشک نابی
که تأثیر او گل دماند ز خاری
کشیری که با بندگی خو گرفته
بتی می تراشد ز سنگ مزاری
ضمیرش تهی از خیال بلندی
خودی ناشناسی ز خود شرمساری
بریشم قبا خواجه از محنت او
نصیب تنش جامهٔ تارتاری
نه در دیدهٔ او فروغ نگاهی
نه در سینهٔ او دل بیقراری
از آن می فشان قطره ئی برکشیری
که خاکسترش آفریند شراری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کشمیر
رخت به کاشمر گشا کوه و تل و دمن نگر
سبزه جهان جهان ببین لاله چمن چمن نگر
باد بهار موج موج مرغ بهار فوج فوج
صلصل و سار زوج زوج بر سر نارون نگر
تا نفتد به زینتش چشم سپهر فتنه باز
بسته به چهرهٔ زمین برقع نسترن نگر
لاله ز خاک بر دمید موج به آب جو تپید
خاک شرر شرر ببین آب شکن شکن نگر
زخمه به تار ساز زن باده بساتگین بریز
قافلهٔ بهار را انجمن انجمن نگر
دخترکی برهمنی لاله رخی سمن بری
چشم بروی او گشا باز بخویشتن نگر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهار تا به گلستان کشید بزم سرود
بهار تا به گلستان کشید بزم سرود
نوای بلبل شوریده چشم غنچه گشود
گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما
که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود
به علم غره مشو کار می کشی دگر است
فقیه شهر گریبان و آستین آلود
بهار ، برگ پراکنده را بهم بر بست
نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود
نظر بخویش فروبسته را نشان این است
دگر سخن نسراید ز غایب و موجود
شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی
به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود
چه نقشها که نبستم به کارگاه حیات
چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود
به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور
بنای بتکده افکند در دل محمود
بخاک هند نوای حیات بی اثر است
که مرده زنده نگردد ز نغمه داود
اقبال لاهوری : زبور عجم
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
چهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنین
اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر
ریز به نیستان من برق و شرار این چنین
باد بهار را بگو پی به خیال من برد
وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین
زادهٔ باغ و راغ را از نفسم طراوتی
در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین
عالم آب و خاک را بر محک دلم بسای
روشن و تار خویش را گیر عیار این چنین
دل بکسی نباخته با دو جهان نساخته
من بحضور تو رسم روز شمار این چنین
فاخته کهن صفیر نالهٔ من شنید و گفت
کس نسرود در چمن نغمهٔ پار این چنین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای بهار جلوه بس‌کن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
می‌شود محو از فروغ آفتاب جلوه‌ات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بی‌دماغ شکوه‌ایم
بستن منفار ما مهری‌ست بر طومارها
شوق‌دل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتاده‌ست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدان‌کوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم می‌باید اینجا در خور دستارها
لطفی‌، امدادی‌، مدارایی‌، نیازی‌، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانی‌که بیدل نوبر تسلیم‌کرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
ای موجزن بهار خیالت ز سینه‌ها
جوش پری نشسته برون ز ابگینه‌ها
جور ته‌ر پنبه‌کارگلستان داغ دل
تیغت زبان ده دهن زخم سینه‌ها
سودایی تو با گهر تاج خسروان
جوید ز جوش آبلهٔ پا قرینه‌ها
ازفضل ورحمت تولب رشک می‌ گزد
بر ناخن شکسته‌کلید خزینه‌ها
در خرقهٔ نیازگدایان درگهت
نازد به شوخی پر طاووس پینه‌ها
نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر
برروی برگ‌گل شکنند آبگینه‌ها
در قلزم خیال تو نتوان‌کنار جست
خلقی در آب آینه دارد سفینه‌ها
دل را محبت تو همان خاکسار داشت
ویرانه را غنا نرسد از دفینه‌ها
چوبیدل آنکه مهررخت دلنشین اوست
نقش نگین نمی‌شودش حرف‌کینه‌ها
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طاب‌لله ثراه گوید
گسترد بهار در زمین دیبا
چون چهر نگار شد چمن زیبا
آثار پدید آب شد پنهان
اسرار نهان خاک شد پیدا
ابر آمد و سیم ریخت بر هامون
باد آمد و مشک بیخت بر صحرا
این تعبیه‌کرده نافه در دامن
آن عاریه کرده‌گوهر از دریا
از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان
از لاله دمن چو سینهٔ سینا
آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین
وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا
این را به سر است‌کلّه از یاقوت
آن را به بر است حلّه از مینا
ای عید من ای بهار روحانی
ای ماه من ای نگار بی‌همتا
نوروز تویی و نوبهاران تو
کز طلعت تو جوان شود دنیا
از روح روان سرشته‌یی گویی
بر روی ز من فرشته‌یی مانا
از لعل تو نعل روح در آتش‌
از عشق تو مغز عقل پر سودا
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه
چون زلزله عشق تست پر غوغا
این زلزله‌کوه راکند از بن
این سلسله عقل راکند شیدا
بنما رخ تا ز شوق بی‌معجر
از خلد برین برون دود حورا
بنشین و ببار خندهٔ شیرین
برخیز و بیار بادهٔ حمرا
بگشای‌کمرکه تاکمربندد
در خدمت تو در آسمان جوزا
لبهای تو بهر بوسه خلقت‌کرد
از حکمت خویش خالق یکتا
عاطل مگذار خلقت باری
باطل مشمار حکمت دانا
تو موی نموده‌یی‌کمند آیین
من پشت نموده‌ام‌کمان‌آسا
چون تیر تو ازکمان ما عاجل
چون تار من ازکمند تو دروا
ای ترک به‌عید بوسه آیین است
در شرع رسول و ملت بیضا
حالی بنه این طبیعت غره
شرمی بکن از شریعت غرا
زان پس‌که مرا مباح شد بوسه
پیش آی‌که تا ببوسمت عمدا
از بوسه مکن دریغ تات ای ترک
صد بوسه‌زنم برآن رخ رخشا
هل تا بگزم لبان شیرینت
خوش خوش‌مزم آن دودانهٔ خرما
زان روی چنم ورق ورق سوری
زان لعل خورم طبق طبق حلوا
زان‌گرد زنخ‌که‌گوی را ماند
در رقص آیم چوگوی سر تا پا
نی نیست به بوسه حاجتم امروز
گر عمر بود ببوسمت فردا
کامروز بس است لب مرا شیرین
از شکر شکر خسرو والا
دارای جهان ستان محمد شاه
کز هردو جهان فزون بود تنها
اجزای وی است هرچه درگیتی
باکل چه برابری‌کند اجزا
اعضای وی است هرکه در عالم
با روح چه همسری‌کند اعضا
افلاک مطاوعش به یک فرمان
آفاق مسخرش به یک ایما
کوهی‌که خورد قفای قهر او
آسیمه دود چو باد در بیدا
بادی‌که بود مطیع حزم او
همواره بود چوکوه پابرجا
ای خشم تو همچو مرگ بی‌تاخیر
وی قهر تو همچو زهر جان‌فرسا
خیل تو چو سیل‌کوه بنیان‌کن
فوج تو چو موج بحر طوفان‌زا
در جانسوزی چو چرخ بی‌مهلت
درکین‌توزی چو دهر بی‌پروا
نه ملک مخلد ترا مقطع
نه ذات مؤید ترا مبدا
صد جمله به حمله‌یی زنی برهم
صد بقعه به وقعه‌یی‌کنی یغما
از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است
بس‌کشته‌که پشته‌گشته در هیجا
باطلعت رای‌گیتی افروزت
خورشید برآید از شب یلدا
با نکهت خلق عنبرافشانت
عنبر خیزد زکام اژدرها
توقیع ترا قدر برد فرمان
فرمان ترا قضاکند امضا
انکار تو نیست دهر را ممکن
پیکار تو نیست چرخ را یارا
انجم تار است و رای تو روشن
گردون پستست و قدر تو والا
شیر است به روز جنگ تو روبه
موم است ز زور چنگ تو خارا
فوجی ز صف سپاه تو انجم
موجی زکف نوال تو دریا
خلق تو زکام شیر انگیزد
چون ناف غزال نافهٔ سارا
مهر تو ز صلب سنگ رویاند
چون باد بهار لالهٔ حمرا
خورشیدی و برخلاف خورشیدی
کز ابر شود به چرخ ناپیدا
زیراکه هماره باکفی چون ابر
خورشید صفت بتابدت سیما
چون باد قلم دود در انگشتم
گر مدح تکاورت‌کنم املا
چون برق‌کشد ضمیر من شعله
گر وصف بلارکت‌کنم انشا
گر خشم‌کنی به چشمهٔ خورشید
چون شب‌پره زو حذرکند حربا
ور چشم زنی به جانب ناهید
سوی تو چمد زگنبد خضرا
اخلاق تو آبگینه یارد ساخت
از نرم دلی ز صخرهٔ صما
گرد سپهت به چشم بدخواهان
یک بادیه افعی است و اژدرها
شخص تو جهان پیر برناکرد
از دانش پیرو طالع برنا
رخسار تو آیینه است و خصمت دیو
زان در تو چو بنگرد شود رسوا
تا لمعه و نور خیزد از خورشید
تا فتنه و شور زاید از صهبا
دارم دو هزار شکوه از طالع
لیک آن دو هزار شکوه باشد تا
کسایی مروزی : دیوان اشعار
به نوبهار ...
به نوبهار جهان تازه گشت و خرم گشت
درخت سبز عَلَم گشت و خاک مُعْلَم گشت
نسیم نیمه شبان جبرییل گشت مگر
که بیخ و شاخ درختان خشک مریم گشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید
گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
در باغ بی‌بهاریم‌، سیری‌ که در چه ‌کارم
گلباز انتظاریم بازی‌کنان بیایید
آغوش آرزوها از خود تهی‌ست اینجا
در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید
جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست
خاری در این‌گذر نیست دامن‌کشان بیایید
فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست
گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید
گر خواهش فضولیست‌جز وهم‌ مانعش ‌کیست
باغ است خانه‌ای نیست تا میهمان بیایید
امروز آمدنها چندین بهار دارد
فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید
ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت
مفت‌است فیض‌صحبت‌گر این زمان بیایید
بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتی‌ست
نامهربان بیایید یا مهربان بیایید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای بهار جلوه‌ات را شش جهت دربار گل
بی‌ رخت در دیدهٔ من می‌خلد چون خار گل
یک نگه نظاره‌ات سر جوش صد میخانه می
یک تبسم‌ کردنت آغوش صد گلزار گل
درگلستانی که بوی وعدهٔ دیدار توست
می‌کند جای نگه چون برگ از اشجارگل
اینقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخی‌ کجاست
می‌زند جوش ازکف پایت به این هنجارگل
تا به ‌کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب
در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدارگل
بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکنده‌اند
تا ز خواب نازگردد بر رخت بیدارگل
نیست ممکن‌ گر کند در عرض شوخی‌های ناز
لاله‌رویان را عرق بی‌رنگ از رخسارگل
می‌زند در جمع احباب از تقاضای بهار
سایهٔ دست کرم بر گوشهٔ دستار گل
ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است
ابر رنگ نغمه می‌بندد به روی تار گل
ریشه‌ها را گر به این سامان نمو بخشد هوا
موی سر چون خامهٔ تصویر آرد بارگل
نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ
بوی‌گل از غنچه‌کرده نغمه از منقارگل
بیدل از اندیشهٔ لعلش به عجزم معترف
می‌کند در عرض جرأت رنگ استغفار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
ای طرب وجدی‌که باز آغوش‌گل وامی‌کنم
بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا می‌کنم
چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند
کعبه‌ای دارم به پیش‌، آهنگ صحرا می‌کنم
ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است
از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم
حسن خلقی در نظر دارم‌ که افسون هوس
گرهمه آیینه بینم در دلش جا می‌کنم
چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ
همچنان سیر حنای آن‌کف پا می‌کنم
در طربگاه حضورم بار فرصت داده‌اند
روزکی چند انتخاب آرزوها می‌کنم
یک نگه دیدار می‌خواهم دو عالم حوصله
می‌گدازم کاینقدر طاقت مهیا می‌کنم
زین‌کلامم معنی خاصیت سود اتفاق
غیر پندارد به حرف و صوت سودا می‌کنم
در دبستان محبت طور دانش دیگر است
سجده‌می‌خوانم خط‌ پیشانی انشا می‌کنم
حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است
می‌روم جایی‌که خود را او تماشا می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۰
بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی
به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی
خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی
قیامت پرفشان هویی‌، جهان آتش‌فکن‌هایی
ز هر برگ ‌گل این باغ عبرت در نظر دارم
کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگر سایی
جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل
هوایی می‌دمد وهم نفس بر نقش زیبایی
طرب‌ کن‌ گر پی محمل‌کشان صبح برداری
که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلایی
به هر مژگان زدن سر می‌دهد در عالم آبم
خمستان در بغل اشک قدح‌کج‌کرده مینایی
به امید گشاد دل نگردی از خطش غافل
پی این مور می‌باشد کلید قفل صحرایی
به هر جا عشق آراید دکان عرض استغنا
سر افلاک اگر باشد نمی‌ارزد به سودایی
خراب جستجوی یکنفس آرام می‌گردم
شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جایی
ز جیب عاجزی چون آبله گل کرده‌ام بیدل
سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پایی
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۳ - بزم‌آرایی لشکر به شکار
چون ز بهر نشاط نوروزی
شد چمن پر بساط فیروزی
غنچه و گل به عیش کوشیدند
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
دهن تنگ غنچه خندان شد
ژاله در وی فتاد و دندان شد
نرگس تر به روی لاله فتاد
چشم مخمور بر پیاله فتاد
غنچه از روی گل نقاب انداخت
بلبلان را در اضطراب انداخت
لاله از کوه آشکارا شد
لعل از سنگ خاره پیدا شد
برگ سوسن که سبز رنگ نمود
خنجری در میان زنگ نمود
لالهٔ آتش چو در تنور افروخت
قرص‌ها در ته تنور بسوخت
فاخته بال و پر ز هم بگشاد
شانه شد بهر طرهٔ شمشاد
از می شوق مست شد بلبل
چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
سبزه از بس که رشته با هم بافت
چون سطرلاب سبز بر هم تافت
در چنین وقت و ساعتی فرخ
آن سهی سرو قامت گل‌ رخ
چون به عزم شکار بیرون رفت
لشکر بی‌شمار بیرون رفت
بود نزدیک شهر صحرایی
دور دوری، گشاده پهنایی
خاک او سر به سر عبیرآمیز
باد او دم به دم نشاط‌انگیز
سنبل و سوسنش هم خوش‌رنگ
لاله‌اش آب‌دار و آتش رنگ
صورت وحش و طیر او زیبا
همه دلکش چو نقش بر دیبا
سبز مرغان او ز سبزی پَر
مرغ‌زاری تمام سبزهٔ تر
سبزه‌اش خط عنبرین مویان
لاله‌اش عارض نکورویان
شاه چون خیمه زد در آن صحرا
گفت کز هر طرف کنند ندا
وحشیان را تمام گرد کنند
کار اهل شکار ورد کنند
خلق بر گرد صید صف بستند
رخنه‌ها را ز هر طرف بستند
چابکان تیغ را علم کردند
صید را دست و پا قلم کردند
سر و شاخ گوزن بشکستند
گردن کرگدن فرو بستند
شد نشان خدنگ داغ پلنگ
داغ‌ها را فتیله گشت خدنگ
از برای گریختن نخجیر
پر برآورد، لیک از پر تیر
شیر هر دم ز خشم و کینهٔ خویش
پنجه می‌زد ولی به سینهٔ ریش
گور از بس که دید فتنه و شور
دهنش باز ماند چون لب گور
آهو از گریه چشم پر نم داشت
بر سر گور مرده ماتم داشت
خواب خرگوش از سر او جست
چشم خود را دیگر به خواب نبست
روبه از هول جان در آن آشوب
ساخت دم در ره سگان جاروب
در هوای هر پرنده‌ای که پرید
ترکی از ناوکش به سیخ کشید
هر غزالی که از زمین برجست
چابکی در کمند پایش بست
قاآنی شیرازی : مسمطات
در ستایش علیقلی میرزا گوید
مگر باز بر فروخت گل از هر کنار نار
که هردم ز سوز دل بگرید هزار زار
نسیمی که در چمن شدی رهسپار پار
هم امسال یافتست بر جویبار بار
که گویدش تهنیت بهر شاخسار سار
ز فراشی صبا ره باغ رفته بین
چو روی سمنبران سمن‌ها شکفته بین
گل نو شکفته را مه نوگرفته بین
پس از هفتهٔ دگرش چو ماهی دو هفته بین
که جرمش پس از خسوف شود یکسر آشکار
چو پیچنده اژدریست گریان زکوه سیل
ز بالا سوی نشیب دو صد میل کرده میل
به ظاره‌اش ز شهر دوان خلق خیل خیل
زبان پر ز های و هوی روان پر ز وای و ویل
که این مارگرزه چیست که آید زکوهسار
چو رعد از میان ابر دمادم بغردا
دل و زهرهٔ هزبر ز سهمش بدردا
به شمشیر صاعقه رگ که ببرّدا
سپس چون شراره خون از آن رگ بپردا
مگر خون آن رگست که خوانیش لاله‌زار
به طفل شکوفه بین که بر نامده ز شخ
دمد مویش از عذار به رنگ سپید نخ
چو پیران به کودکی سپیدش‌ شود ز نخ
وز آن موی همچو برف دلش بفسرد چو یخ
که زودش سپیدکرد سپهر سیاهکار
ز مه طلعتان شوخ ز‌ گلچهرگان شنگ
ز هرسو به طرف دشت گروهی زده کرنگ
به سر شور نای و به دل شور جام و چنگ
نه در فکر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ
شگفتا که نادر است همه صنع کردگار
کنون از شکوفه‌ام شک افتاده در ضمیر
که گر شیرخواره‌است به صورت چراست پیر
و گر شیرخواره نیست چو طفلان شیرگیر
دمادم چرا خورد ز پستان ابر شیر
همه ‌مست و می پرست ‌همه ‌رند و باده‌خوار
بده باده کز بهار جهان گلستان شده
گلستان ز سرخ گل همه ملستان شده
یکی بین به شاخ سرو که صلصلستان شده
نه صلصلستان شده که غلغلستان شده
ز بس بانگ رعد و برق که پیچد به شاخسار
چو آبستنان کند همی ابر نالها
که تا خرد بچگان بزاید ز ژالها
پس آن ژالها چکد برآن سرخ لالها
چو در دانهای خرد بلعلعین پیالها
و یا قطره‌های خون به گلگون رخ نگار
الا یا پریوشا الا یا سمنبرا
سمن سرزد از چمن چه خسبی به بسترا
به نظارهٔ بهار برون آ ز منظرا
همه راغ مشکبوست ز مشکو درآ درا
بشو چهر و شانه کن سر زلف مشکبار
شبستان چه می کنی به بستان خرام کن
به گل تهنیت فرست به گلبن سلام کن
به گل از زبان مل پس آنگه پیام کن
که زخم فراق را به وصل التیام کن
که چون عارضت شده دلم خون ز انتظار
همیدون من و ترا فزونتر شدست داغ
من اینجا اسیر خم تو آنجا مقیم باغ
مگر بهر چاره را کنی حیله‌ای چو زاغ
که مستان شهر را به هر جا کنی سراغ
پس‌ وصل من بری مرآن حیله را به کار
ببوی از ره مشام به رنگ از ره بصر
به مغز و دماغشان چو دانش کنی مقر
که منهم ز کامشان دوم زود در جگر
و ز آنجا دوان دوان درآیم به مغز سر
در آنجا بگیرمت چو جان تنگ درکنار
الا ای که قوت تو شب و روز هست می
گل آمد به شاخ هان چه خسبی به کاخ هی
به سالوس و زرق و مکر مکن عمر خویش‌ طی
بزن جام یک ‌منی به آواز چنگ و نی
دو رخ کن دو گلستان دو عارض دو نو بهار
پس آنگه نظاره کن ز اعجاز ذوالمنن
پر از چشم شرزه شیر ز لاله همه دمن
پر از گوش زنده پیل ز زنبق همه چمن
هم از سرخ رنگ آن دمن تالی یمن
هم از نغز بوی این‌ چمن تالی تتار
هلا ابر فرودین شب و روز دمبدم
بنشکیبد از عطا نیاساید از کرم
ببارد همی گهر بپاشد همی درم
چنان چون به‌ صبح عید ملک‌زادهٔ عجم
مه برج احتشام در درج افتخار
فلک فر علیقلی که گیتی به کام اوست
خداوند اختران کهین‌تر غلام اوست
بهر نامه نامها همه زیر نام اوست
زمین شرق تا به غرب پر از احتشام اوست
جهانیست با ثبات سپهریست با وقار
بکین‌توزی آسمان بدیو افکنی شهاب
برخشندگی سهیل ببخشندگی سحاب
گه حزم با درنگ گه عزم با شتاب
کرم هاش بی‌شمر هنرهاش بی‌حساب
چو ادوار آسمان چو اطوار روزگار
بر حکم نافذش اگر چرخ دم زند
سرانجام دست‌ غم بسر از ندم زند
همان پیک و هم کیست که با او قدم زند
نزیبد حدوث را که لاف از قدم زند
ندارد ستور لنگ دو اسب راهوار
چه صدیق متقی چه زندیق متهم
چه خوانندهٔ صمد چه خواهندهٔ صنم
بهر یک کند عطا بهر یک دهد درم
بلی نور آفتاب به هنگام صبحدم
بتابد به ‌برگ گل چنان چون به نوک خار
ز سر تا قدم چو عقل کمال مجردست
جمال مجسمست جلال مجردست
عطای مصورست نوال مجردست
چو تسنیم و سلسبیل زلال مجردست
بدانگه که سرکند سخنهای آبدار
به‌ هر علم و هر هنر به هر فن و هر مقال
کند طی هر سخن کند حل هر سوال
گرفته‌ست و یافته به تایید ذوالجلال
ریاضی ازو رواج طبیعی ازو کمال
همان پایهٔ علوم ازو جسته انتشار
بیان بدیع او معانی چو سرکند
سخن گر مطولست چنان مختصرکند
که هرکس که بشنود تواند ز بر کند
همان حل مشکلات در اول نظرکند
اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار
به هر علم بی‌بدل به هر کار بی‌بدیل
بر دانشش عقول چو نزد علی عقیل
نه در زمرهٔ عدول توان جستنش عدیل
نه در فرقهٔ قبول تنی بوده زی قبیل
سخن‌سنج و پاک‌مغز گران‌سنگ و هوشیار
زهی ای به ملک فضل خداوند راستین
سپهرت بر آستان محیطت در آستین
امیران شه نشان به خاک تو ره‌نشین
مهانت به هر زمان ثناگو به هر زمین
به نزدست سما حقیر چو نزد هما حقار
تویی دستگیر خلق به هنگام پای لغز
تنت همچو جان پاک سراپا لطیف و نغز
همه جان خلق پوست همه پیکر تو مغز
حسد در دل عدوت چو چرک‌اندرورن چغز
به‌جوش‌ آردش همی دمادم ز خار خار
چو هنگام کارزار به چهر افکنی گره
چو گیسوی گلرخان بپوشی به تن زر
چو ابروی مهوشان کمان را کنی بزه
همی چرخ گویدت که احسنت باد وزه
ازین یال و بال و برز و زین فرّ و گیر و دار
بدانگه که از زمین همی خون بجوشدا
تن چرخ را غبار به اکسون بپوشدا
ز تفّ سنان و تیغ به یم نم بخوشدا
ستاره به زیرگرد دمادم بکوشدا
که بیرون برد بجهد تن خویش از غبار
زمین زیر پای اسب چو گردون بجنبدا
تکاور به میخ نعل زمین را بسنبدا
شخ و کوه را به سُم چو رنده برنددا
مخالف بگریدا موالف بخنددا
سنانها روان شکر اجلها امل شکار
چو ساز جدل کنند قوی بال و برزها
کتفها ورم کند ز آسیب گرزها
بیاماسد از هراس به پهلو سپرزها
چو اطراف مرزها چو اکناف کرزها
که برجسته و بلند نماید به کشتزار
تو چون با کمان و گرز برون آیی از کمین
مه نو درون چنگ زمانه به زیر زین
همی چون ستارگان عرق ریزی از جبین
به چرخ آفتاب و ماه نمایندت آفرین
که بخ بخ ازین دلیرکه هی هی ازین سوار
چو روز و شب جهان که‌‌گردند بیش وکم
کنی جیش خصم راکم و بیش دمبدم
دو را گاه یکی کنی بدان تیر راست چم
سه را گاه شش کنی بدان تیغ پشت خم
وزینسان برآوری از آن بیش وکم دمار
از آنجاکه هست رسم به جبر و مقابله
که گر جذر با عدد نماید معادله
عدد را کنند بخش بَرو بی‌ مساهله
چو تیر دوشاخ تو دو جذرند یکدله
ز هر هشت تیغ زن به‌هریک رسد چهار
الا تا بروی بحر نشاید کشید پل
الا تا به کتف باد نشاید نهاد غل
الا تا بهر بهار برآید ز خاک گل
الا تا درون خم شود خون تاک مل
مُلت باد در قدح گُلت باد درکنار
نشستن‌گهت مدام دلفروز قصر باد
کمالات بی‌شمر به ذات تو حصر باد
به هر کار ناصرت شهنشاه عصر باد
ز اقبال ناصری نصیب تو نصر باد
که جاوید در جهان بماناد روزگار
چو قاآنیت به بزم ثناگو هزار باد
گهرهای نظمشان همه آبدار باد
ز جودت به جیبشان گهرها نثار باد
چو تیغ تو جمله را گهر درکنار باد
بماناد نظمشان ز مدح تو یادگار
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۹
وقت است که یاران به گلستان ریزند
گل های نشاط در گریبان ریزند
بلبل به هوای باغ بشکست قفس
این مژده به شاخ و برگ بستان ریزند