عبارات مورد جستجو در ۳۲۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - حکایت
پیری اندر قبیلهٔ ما بود
که جهاندیدهتر ز عنقا بود
صد و پنجه بزیست یا صد و شصت
بعد از آن پشت طاقتش بشکست
دست ذوق از طعام باز کشید
خفت و رنجوریش دراز کشید
روز و شب آخ و آخ و ناله و وای
خویشتن در بلا و هر که سرای
گشته صد ره ز جان خویش نفور
او از آن رنج و ما از آن رنجور
نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ
مرگ خوشتر که زندگانی تلخ
موی گردد پس از سیاهی بور
نیست بعد از سپیدی الا گور
عاقبت پیک جانستان برسد
ما گرفتار و الامان برسد
جان سختش به پیش لب دیدم
روز عمرش به تنگ شب دیدم
بارکی گفتمش به خفیه لطیف
که به سملت بریم یا به خفیف
گفت خاموش ازین سخن زنهار
بیش زحمت مده صداع گذار
ابلهم تا هلاک جان خواهم؟
راست خواهی نه این نه آن خواهم
مگر از دیدنم ملول شدی
که به مرگم چنین عجول شدی؟
میروم گر تو را ز من ننگست
که نه شیراز و روستا تنگست
بسم این جایگه صباح و مسا
رفتم اینک بیار کفش و عصا
او درین گفت و تن ز جان پرداخت
رفت و منزل به دیگران پرداخت
اندر آن دم که چشمهاش بخفت
میشنیدم که زیر لب میگفت
ای دریغا که دیر ننشستم
رخت بیاختیار بر بستم
آرزوی زوال کس نکند
هرگز آب حیات بس نکند
که جهاندیدهتر ز عنقا بود
صد و پنجه بزیست یا صد و شصت
بعد از آن پشت طاقتش بشکست
دست ذوق از طعام باز کشید
خفت و رنجوریش دراز کشید
روز و شب آخ و آخ و ناله و وای
خویشتن در بلا و هر که سرای
گشته صد ره ز جان خویش نفور
او از آن رنج و ما از آن رنجور
نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ
مرگ خوشتر که زندگانی تلخ
موی گردد پس از سیاهی بور
نیست بعد از سپیدی الا گور
عاقبت پیک جانستان برسد
ما گرفتار و الامان برسد
جان سختش به پیش لب دیدم
روز عمرش به تنگ شب دیدم
بارکی گفتمش به خفیه لطیف
که به سملت بریم یا به خفیف
گفت خاموش ازین سخن زنهار
بیش زحمت مده صداع گذار
ابلهم تا هلاک جان خواهم؟
راست خواهی نه این نه آن خواهم
مگر از دیدنم ملول شدی
که به مرگم چنین عجول شدی؟
میروم گر تو را ز من ننگست
که نه شیراز و روستا تنگست
بسم این جایگه صباح و مسا
رفتم اینک بیار کفش و عصا
او درین گفت و تن ز جان پرداخت
رفت و منزل به دیگران پرداخت
اندر آن دم که چشمهاش بخفت
میشنیدم که زیر لب میگفت
ای دریغا که دیر ننشستم
رخت بیاختیار بر بستم
آرزوی زوال کس نکند
هرگز آب حیات بس نکند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۶
فخرالدین عراقی : مقطعات
شمارهٔ ۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۱۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۹۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴۰
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۹) حکایت شبلی با ابلیس در عرفات
مگر شبلی امام عالم افروز
گذر میکرد در عرفات یک روز
فتادش چشم بر ابلیس ناگاه
بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه
چو نه اسلام داری ونه طاعت
چرا گردی میان این جماعت
بگو چون شد ازین تاریک روزت
امیدی میبوَد از حق هنوزت؟
چو بشنید این سخن ابلیس پُر غم
زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم
چو حق را صدهزاران سال جاوید
پرستیدم میان خوف و امید
ملایک را بحضرت ره نمودم
بهر سرگشتهٔ او دَر گشودم
دلی پر داشتم از عزّت او
مُقِر بودم بوحدانّیت او
اگر بی علّتی با این همه کار
براند از درگه خویشم بیکبار
که کس زهره نداشت از خلق درگاه
که گوید: از چه رد کردیش ناگاه؟
اگر بی علّتی بپذیردم باز
عجب نبوَد که نتوان داد آواز
چو بی علّت شد ستم راندهٔ او
شَوَم بی علتی هم خواندهٔ او
چو در کار خدا چون و چرا نیست
امید از حق بریدن هم روا نیست
چو قهرش حکم کرد و راندم آغاز
عجب نبوَد که لطفش خواندم باز
نمیدانم نمیدانم الهی
تو دانی و تو دانی تا چه خواهی
یکی را خواندهٔ با صد نوازش
یکی را راندهٔ با صد گدازش
نه زین یک طاعتی نه زان گناهی
به سرّ تو کسی را نیست راهی
بحقّ آنکه تو کس را نمانی
که آن ساعت که تو کس را نمانی
زجُرم و ناکسی من گذر کن
بفضلت در من ناکس نظر کن
مکُش در پای پیل قهر زارم
که من خود طاقت موری ندارم
مرا چون پهلوی یک مور نبوَد
به پیش پیل قهرت زور نبوَد
من غم کُشته را دلشاد گردان
مکُش وین گردنم آزاد گردان
اگر کردم بدی با خویش کردم
نه از فضل تو من بد بیش کردم
اگر نیک و اگر بد کردهام من
تو میدانی که با خود کردهام من
چو از نیک و بد ما بینیازی
زهر دو بگذری کارم بسازی
اگرچه بستهٔ نیک و بدم لیک
نمیگویم ز نیک و بد بد و نیک
چو بی علّت بسی دولت دهی تو
کنون هم نیز بی علت دهی تو
چو بی علت عطا دادی وجودم
همی بی علتی کن غرق جودم
چو نیست از رنجِ من آسایش تو
که علت نیست در بخشایش تو
مدر از کردهٔ من پردهٔ من
خطی درکش بگرد کردهٔ من
نه آن کافر که او دین دار گردد
در اوّل روز مرد کار گردد؟
ز چندین ساله کفرش از شهادت
دهد غُسل دلش عین سعادت
خدایا گرچه درخون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو آن کافر پشیمانیم انگار
همی چون نو مسلمانیم انگار
گذر میکرد در عرفات یک روز
فتادش چشم بر ابلیس ناگاه
بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه
چو نه اسلام داری ونه طاعت
چرا گردی میان این جماعت
بگو چون شد ازین تاریک روزت
امیدی میبوَد از حق هنوزت؟
چو بشنید این سخن ابلیس پُر غم
زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم
چو حق را صدهزاران سال جاوید
پرستیدم میان خوف و امید
ملایک را بحضرت ره نمودم
بهر سرگشتهٔ او دَر گشودم
دلی پر داشتم از عزّت او
مُقِر بودم بوحدانّیت او
اگر بی علّتی با این همه کار
براند از درگه خویشم بیکبار
که کس زهره نداشت از خلق درگاه
که گوید: از چه رد کردیش ناگاه؟
اگر بی علّتی بپذیردم باز
عجب نبوَد که نتوان داد آواز
چو بی علّت شد ستم راندهٔ او
شَوَم بی علتی هم خواندهٔ او
چو در کار خدا چون و چرا نیست
امید از حق بریدن هم روا نیست
چو قهرش حکم کرد و راندم آغاز
عجب نبوَد که لطفش خواندم باز
نمیدانم نمیدانم الهی
تو دانی و تو دانی تا چه خواهی
یکی را خواندهٔ با صد نوازش
یکی را راندهٔ با صد گدازش
نه زین یک طاعتی نه زان گناهی
به سرّ تو کسی را نیست راهی
بحقّ آنکه تو کس را نمانی
که آن ساعت که تو کس را نمانی
زجُرم و ناکسی من گذر کن
بفضلت در من ناکس نظر کن
مکُش در پای پیل قهر زارم
که من خود طاقت موری ندارم
مرا چون پهلوی یک مور نبوَد
به پیش پیل قهرت زور نبوَد
من غم کُشته را دلشاد گردان
مکُش وین گردنم آزاد گردان
اگر کردم بدی با خویش کردم
نه از فضل تو من بد بیش کردم
اگر نیک و اگر بد کردهام من
تو میدانی که با خود کردهام من
چو از نیک و بد ما بینیازی
زهر دو بگذری کارم بسازی
اگرچه بستهٔ نیک و بدم لیک
نمیگویم ز نیک و بد بد و نیک
چو بی علّت بسی دولت دهی تو
کنون هم نیز بی علت دهی تو
چو بی علت عطا دادی وجودم
همی بی علتی کن غرق جودم
چو نیست از رنجِ من آسایش تو
که علت نیست در بخشایش تو
مدر از کردهٔ من پردهٔ من
خطی درکش بگرد کردهٔ من
نه آن کافر که او دین دار گردد
در اوّل روز مرد کار گردد؟
ز چندین ساله کفرش از شهادت
دهد غُسل دلش عین سعادت
خدایا گرچه درخون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو آن کافر پشیمانیم انگار
همی چون نو مسلمانیم انگار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس
چو خورشید بتان ویس دلارام
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
المقاله الحادی عشر
عزیزا گر شوی از خواب بیدار
خبر یابی ز شادیهای بسیار
اگرچه جمله در اندوه و دردیم
یقین دانم که آخر شاد گردیم
چو خاری هست ریحان نیز باشد
چو دردی هست درمان نیز باشد
اگر امروز ظاهر نیست درمان
شود ظاهر چو آید وقت فرمان
از آن از حد گذشت این قصه ما
که درد آمد ز قسمت حصه ما
جهانی را که درمانست حصه
نه حصه باشد آنجا و نه قصه
بدانستیم بیشبهت یقین ما
که خوش خواهیم بودن بعد ازین ما
بهر رنجی که ما اینجا کشیدیم
بهر دردی و اندوهی که دیدیم
یکی شادی عوض یابیم آنجا
بیا تا زود بشتابیم آنجا
ورای آن که ما جمله درآنیم
بلاییست این که چیزی می ندانیم
چرا ناخوش دلی ای مرد درویش
که بسیاری خوشی داری تو در پیش
زهی لذت که نقد آن جهانست
همه لذت علی الاطلاق آنست
از آنت گر بود یک ذره روزی
ز شوق ذره دیگر بسوزی
جهان جاودان خوش خوش جهانیست
که کلی این جهان زان یک نشانیست
همه پیغامبران را جای آنجاست
دل و دین جان و جان افزای آنجاست
همه روحانیان آنجا مقیماند
همه حوران در آن مجلس ندیماند
گر آنجا بایدت کز من شنیدی
همی از خود بر آنجا رسیدی
گر اینجا از وجود خود بمیری
هم اینجا حلقه آن در بگیری
خبر یابی ز شادیهای بسیار
اگرچه جمله در اندوه و دردیم
یقین دانم که آخر شاد گردیم
چو خاری هست ریحان نیز باشد
چو دردی هست درمان نیز باشد
اگر امروز ظاهر نیست درمان
شود ظاهر چو آید وقت فرمان
از آن از حد گذشت این قصه ما
که درد آمد ز قسمت حصه ما
جهانی را که درمانست حصه
نه حصه باشد آنجا و نه قصه
بدانستیم بیشبهت یقین ما
که خوش خواهیم بودن بعد ازین ما
بهر رنجی که ما اینجا کشیدیم
بهر دردی و اندوهی که دیدیم
یکی شادی عوض یابیم آنجا
بیا تا زود بشتابیم آنجا
ورای آن که ما جمله درآنیم
بلاییست این که چیزی می ندانیم
چرا ناخوش دلی ای مرد درویش
که بسیاری خوشی داری تو در پیش
زهی لذت که نقد آن جهانست
همه لذت علی الاطلاق آنست
از آنت گر بود یک ذره روزی
ز شوق ذره دیگر بسوزی
جهان جاودان خوش خوش جهانیست
که کلی این جهان زان یک نشانیست
همه پیغامبران را جای آنجاست
دل و دین جان و جان افزای آنجاست
همه روحانیان آنجا مقیماند
همه حوران در آن مجلس ندیماند
گر آنجا بایدت کز من شنیدی
همی از خود بر آنجا رسیدی
گر اینجا از وجود خود بمیری
هم اینجا حلقه آن در بگیری
عطار نیشابوری : باب شانزدهم: در عزلت و اندوه و درد وصبر گزیدن
شمارهٔ ۷
عطار نیشابوری : باب شانزدهم: در عزلت و اندوه و درد وصبر گزیدن
شمارهٔ ۲۱
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۱۲
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۴۲
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۲۶
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
کرد در کشتی یکی گبری نشست
موج برخاست و شد آن کشتی ز دست
سخت میترسید گبر هیچ کس
گفت ای آتش مرا فریاد رس
گفت ملاحش خموش ای ژاژ خای
آتش اینجا کی شناسد سر ز پای
موج چون هم مردکش هم سرکش است
در چنین موجی چه جای آتش است
گر کند اینجایگه آتش قرار
تا زند یک دم برآید زو دمار
گبر گفت ای مرد پس تدبیر چیست
گفت تسلیم است تا تقدیر چیست
چون برآید بحر تقدیرش بجوش
شیر گردد همچو مور آنجا خموش
موج برخاست و شد آن کشتی ز دست
سخت میترسید گبر هیچ کس
گفت ای آتش مرا فریاد رس
گفت ملاحش خموش ای ژاژ خای
آتش اینجا کی شناسد سر ز پای
موج چون هم مردکش هم سرکش است
در چنین موجی چه جای آتش است
گر کند اینجایگه آتش قرار
تا زند یک دم برآید زو دمار
گبر گفت ای مرد پس تدبیر چیست
گفت تسلیم است تا تقدیر چیست
چون برآید بحر تقدیرش بجوش
شیر گردد همچو مور آنجا خموش
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
بر سر خاکی زنی خوش میگریست
گفت مجنونیش کاین گریه زچیست
گفت چشمم تر دلم غمناک ماند
زین جوان من که زیر خاک ماند
گفت تو در خاکی او در خاک نیست
کو کنون جز نور جان پاک نیست
تا که در تن بود جایش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نیست قدری پیش دوست
یوسف جان در حریم خاص اوست
چون بغایت بود رتبت روح را
کردتنبیه از پی او نوح را
گفت مجنونیش کاین گریه زچیست
گفت چشمم تر دلم غمناک ماند
زین جوان من که زیر خاک ماند
گفت تو در خاکی او در خاک نیست
کو کنون جز نور جان پاک نیست
تا که در تن بود جایش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نیست قدری پیش دوست
یوسف جان در حریم خاص اوست
چون بغایت بود رتبت روح را
کردتنبیه از پی او نوح را
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بود ملاحی معمر کار دان
زو کسی پرسید کای بسیار دان
از عجایبهای دریا بازگوی
گفتش آن ملاح کای اسرار جوی
این عجبتر دیدهام من کز بحار
در سلامت کشتی آید باکنار
کشتئی بر روی غرقابی مدام
موج میآید دمادم بر دوام
ما میان موج و غرقابی سیاه
منتظر تا باد چون آید ز راه
بر نیاید هیچ کاری از حیل
و اطلاعی نیست بر لوح ازل
پس طریق تو بفرمان رفتن است
بیخودی در وادی جان رفتن است
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
کز خداوند آنچه خواهد آن رود
زو کسی پرسید کای بسیار دان
از عجایبهای دریا بازگوی
گفتش آن ملاح کای اسرار جوی
این عجبتر دیدهام من کز بحار
در سلامت کشتی آید باکنار
کشتئی بر روی غرقابی مدام
موج میآید دمادم بر دوام
ما میان موج و غرقابی سیاه
منتظر تا باد چون آید ز راه
بر نیاید هیچ کاری از حیل
و اطلاعی نیست بر لوح ازل
پس طریق تو بفرمان رفتن است
بیخودی در وادی جان رفتن است
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
کز خداوند آنچه خواهد آن رود
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة و التمثیل
بود آن دیوانهٔ از عشق مست
کرد بر بالای خاکستر نشست
هر زمانی باز میخندید خوش
استخوانی باز میرندید خوش
سایلی گفتش که هین برگوی حال
گفت درخون گشتهام هفتاد سال
تا مرا بر روی خاکستر نشاند
چون سگم با استخوان بردر نشاند
گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم
خوشدلم چون هم سگ کوی ویم
یک اضافت گر ازو حاصل کنی
جان خود را تا ابد کامل کنی
کرد بر بالای خاکستر نشست
هر زمانی باز میخندید خوش
استخوانی باز میرندید خوش
سایلی گفتش که هین برگوی حال
گفت درخون گشتهام هفتاد سال
تا مرا بر روی خاکستر نشاند
چون سگم با استخوان بردر نشاند
گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم
خوشدلم چون هم سگ کوی ویم
یک اضافت گر ازو حاصل کنی
جان خود را تا ابد کامل کنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
مرا که دل زغم معصیت ورق و رقست
امید نور تجلی زحق طبق طبق است
غمم ازو بود و شادمانی دل او
زیمن دوست همه درد من بیک نسق است
گناه ما چو خجالت در آسمان افکند
که بارش اینهمه کرد و هنوز در عرقست
سپهر نیست که دود دل عزیز انست
نشان خون دلست اینکه بر افق شفق است
نهم قضای خداوند را سر تسلیم
که بنده را زکتاب خدا همین سبق است
فروغ حسن تو را هست سوی حق روشن
که این صباحت آن آفتاب را فلق است
جواهر و در و زیور ابر کف حوران
نثار روی ترا زآسمان طبق طبق است
تو گر فرشته و حوری و گر بشری
مپوش روی که نظاره تو یاد حق است
سخن تمام نگردد زیک غزل ای فیض
اگرچه گفته تو صفحه دو صدورق است
امید نور تجلی زحق طبق طبق است
غمم ازو بود و شادمانی دل او
زیمن دوست همه درد من بیک نسق است
گناه ما چو خجالت در آسمان افکند
که بارش اینهمه کرد و هنوز در عرقست
سپهر نیست که دود دل عزیز انست
نشان خون دلست اینکه بر افق شفق است
نهم قضای خداوند را سر تسلیم
که بنده را زکتاب خدا همین سبق است
فروغ حسن تو را هست سوی حق روشن
که این صباحت آن آفتاب را فلق است
جواهر و در و زیور ابر کف حوران
نثار روی ترا زآسمان طبق طبق است
تو گر فرشته و حوری و گر بشری
مپوش روی که نظاره تو یاد حق است
سخن تمام نگردد زیک غزل ای فیض
اگرچه گفته تو صفحه دو صدورق است