عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۹ - خرس و امرود
یکی گرسنه خرس در باغ جست
مگرمیوه نغزی آرد بدست
به هرسو نگه کرد با حرص وآز
یک امرود بن دید رسته دراز
به بالا بلند و به پهلو فراخ
ستبر وکشن برگ و بسیار شاخ
ز هر برگ، رخشان یکی آمرود
چو نجم ثریا زچرخ کبود
بجنبید و غرید خرس از شعف
بمالید بر خاک هر چار کف
همی‌ جست‌ چابک‌ به‌ ساق‌ درخت
که پرچین خارش بدرید رخت
نگه کردکز ساقه تا بیخ شاخ
همی خاربن برشده لاخ لاخ
ببسته است دهقان داننده کار
به‌ساق درخت از پی دزد، خار
همه خارها چون سرنیزه‌ها
کزان نیزه‌ها کس نگشتی رها
غمی گشت‌خرس از چنان‌سخت‌جای
بگشت و بلیسید دو دست و پای
برنجید از آن کار، زاندازه بیش
ولیکن نیاورد با روی خویش
روان کشت‌ازآن‌باغ‌و با خویش کفت
که رسم بزرگی نشاید نهفت
من این باغ امرود و این بار تر
نهادم به وقف مزار پدر
چو بینیش بر خاک ره سوده شد
زبانش به خیرات بگشوده شد
کسی چون ز سودی جدا ماندا
مران سود را ناروا خواندا
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان مهندسی که گنج‌خانه ساخت
ظالمی داشت زر برون ز حساب
شب‌ نمی‌شد ز بیم‌ دزد به‌ خواب
با چنان مال و ثروت هنگفت
خواست گنجینه‌ای کند بنهفت
تا سویش دزد راهبر نشود
هیچ کس را از آن خبر نشود
پس پژوهنده شد ز معماری
خواست مردی امین و دین‌داری
که به تدبیر گنج‌خانه ی خویش
راز با وی گذارد اندر پیش
نیک‌مردان شهر و دینداران
اوستادان کار و معماران
چون ز مقصود شه شدند آگاه
رخ نهفتند یک یک از در شاه
خشمگین شد ملک ازآن رفتار
دادشان گوشمال‌ها بسیار
برخی از قهر او شدند زبون
برخی از شهر او شدند برون
زان میان طامعی اسیر هوا
تازه کاری جسور و بی‌پروا
محنت همگنان غنیمت جست
گفت من سازم این طلسم درست
گشت نزدیک شاه و یافت قبول
کار بگرفت پیش‌، مرد فضول
شه بر او خواند آفرین بسیار
دست و بالش فراخ کرد به کار
همه را دور ساخت از در شاه
گشت خود پیشکار و یاور شاه
گشت معروف نزد همکاران
نیز محسود شد بر یاران
از کفایت بلند شد شأنش
گشت اکفی الکفات عنوانش
اوستادان شهر خوار و نفور
همه در بی‌کفایتی مشهور
قرب ده سال برد سعی به کار
تا که شد گنج‌خانه‌ها طیار
گنج‌ها در نهان گذارده شد
گشت یک چار و چار چارده شد
بست سیصد طلسم بر هر گنج
برد از هر دری هزاران رنج
قفل‌ها در بلند و پست نهاد
رمزها درگشاد و بست نهاد
خود به تنها ز فرط عیاری
هیچ کس را نداده همکاری
گشت محرم در آن نهانخانه
ایمن از چشم خویش و بیگانه
کار از پیش برد و کرد تمام
غافل از حیله‌بازی ایام
مرد ظالم چو گنج ساخته دید
زبر لب بر سفاهتش خندید
در یکی زان طلسم‌هاش انداخت
کار ابله در آن طلسم بساخت
مرد ناآزموده در آن بند
این سخن می‌سرود و جان می‌کند
آن که با شیر شرزه آمیزد
خون خود را به رایگان ریزد
هرکه با ظالمان بود کارش
حق بدیشان کند گرفتارش
از بزرگان انگلیس تنی
رانده در زیر تیغ‌، خوش سخنی
«‌وای آن کس که در بسیط جهان
تکیه سازد به قول پادشهان‌»
ای که داری خبر ز سر ملوک
سزد ار خویش را بسازی سوک
شاه شیر است‌، نزد شیر مرو
ور روی سوی او دلیر مرو
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت کسی که با پلنگ دوستی کرد و موشان را بیازرد
گرگ خوبی ز پردلان گروه
با پلنگی رفیق شد در کوه
شده ز اخلاص‌، یارغار پلنگ
خورشش بودی از شکار پلنگ
بهر مخدوم خود به پنهانی
می‌نمودی شکار گردانی
آهوان را نویدها دادی
به سوی غارشان فرستادی
بز و پازن ز کوه می‌راندی
خر و گاو از طویله می‌خواندی
همه را با فسون وبا تدبیر
می کشاندی به صیدگاه امیر
بد در آن غار لانهٔ موشی
هریکی‌ موش‌ چند خرگوشی
نگرفتی پلنگ شیر شکار
از سر مرحمت به موشان کار
لیکن آن کهنه خادم ظلمه
می‌رساندی به موش‌ها صدمه
تا که روزی پلنگ خرم بود
یار غارش قرین و همدم بود
اندکی با رفیق گرم گرفت
یار غارش حلیم و نرم گرفت
یار نادان به حیله و نیرنگ
خواست گردد سوار پشت پلنگ
دد زکبر و سخط بدو نگرید
با سرپنجه خشتکش بدرید
ازپی کشتنش نشد رنجه
دور کردش به نیم سرپنجه
کرد او را ز غار خویش برون
گشت آن یار غار، خوار و زبون
سوی ده زآن نشیمن ممتاز
با نشین دریده آمد باز
رفت تا مرهمی به ریش نهد
دارویی بر نشین خویش نهد
موش‌هایی کزو غمین بودند
راه و بیراه در کمین بودند
چون که باکون پاره‌اش دیدند
از پی انتقام جنبیدند
موش‌، عاشق بود به زخم پلنگ
می‌کند سوی زخمدار آهنگ
گر برآن زخم آید و می‌زد
خسته از جای برنمی‌خیزد
من شنودستم این سخن ز استاد
عهد با اوست هرچه باداباد
بوالفرج نیز قطعه‌ای دارد
وندر آن این حدیث بگزارد
الغرض موشی از میان خیزید
نیمشب بر جراحتش میزید
زخم ناسور گشت از آن زهراب
شد بنای وجود مرد خراب
مرد و کردند در زمین چالش
رو ز موشان بپرس احوالش
آن وزبری که نیست مردم‌دار
بهتر از اوست گرگ مردمخوار
وای آن کو به پشتوانی شاه
بر رعیت کند به کبر نگاه
دل مخلوق را بیازارد
تا دل شاه را نگه‌دارد
چون درافتاد بر زبان عوام
آخر از شاه بشنود دشنام
شه چودشنام داد و راند از در
میهمان می‌شود به قصر قجر
چون که در قصرگشت جای بجا
تیز آخر دهد به مرگ فجا
وان که آمد به نزد خلق عزیز
احترامش کنند شاهان نیز
وگر ازشاه بشنود دشنام
آفرینش کنند خیل انام
جانش این آفرین نگه‌دارد
عزّتش را همین نگه دارد
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت گراز
در خیابان باغ‌، فصل بهار
می‌چمید آن گراز پست شعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح طراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
می‌سرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وان دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
که به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دُم به تحسینشان بجنباندی
گوش وا کردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگی‌های خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی نیاز از قبول و ردّ گراز
زان به دنبال او روان بودند
که فقیران گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی زان شیارهاش پدید
کرم‌هایی لطیف‌، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش می‌خوردند
همه بر خوک چاشت می‌کردند
جاهلانی که گشته‌اند عزیز
نه به‌حق بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لاله‌زار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمه‌هایی کلان برانگیزد
خرده‌هایی از آن فرو ریزد
مرغکان خرده‌هاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمه‌خوانان به بوی چینه چمان
نغمه‌هاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش می‌گیرند
وز کرامات خویش می‌گیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت عمالقه
خود شنیدی حدیث عوج عناق
وان سهمناک مردم عملاق
مردم پسر شجاعتی بودند
فوق عادت جماعتی بودند
قدشان چون چنارهای کهن
سر و گردن چو برجی از آهن
هرچه امد به پیش می‌خوردند
وآنچه آمد به‌دست می‌بردند
تنهٔ گنده و شجاعت و زور
کرده بود آن گروه را مغرور
اعتنائی به کس نمی کردند
یک‌دم از جور بس نمی کردند
چون به دلشان ستم قرارگرفت
عقل از آن مردمان کنارگرفت
دید کایشان تهی ز فایده‌اند
همه بیرون ز عقل و قاعده‌اند
رفت نزدیک موسی عمران
گفت از این قوم داد من بستان
لاجرم بر چنان گروه دلیر
گشت مشتی جهود مفلس‌، چیر
باغبان کاو به باغ گل کارد
علف هرزه را برون آرد
وان درختی که نیستش ثمری
افکنندش به تیشه یا تبری
علف هرزه و درخت نرک
درگلستان نمی کشند سرک
چون که بودند ظلم کار و پلید
باغبان بیخشان ز باغ برید
تو هم ای سفلهٔ خر مغرور
که شدی متکی به قوت وزور
مر مرا چه که زر چه داری تو
نیکنامی نگر چه داری تو
شومی نفس خوبشتن بینت
مرد وزن می کنند نفرینت
ترسم از شومی تو آخرکار
شود این مملکت به مرگ دچار
کاین‌مثل سخت شهرهٔ دهر است
جهل یک‌تن‌،‌ بلای‌یک‌شهر است
پادشه چون نمود نادانی
رویند کشوری به وبرانی
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
گفتن حدیث عشق پریزاد
از پری بانو، رسولی ارجمند
زی تو آید، ای شهنشاه بلند
دیو زادی‌، گربزی‌، خودکامه‌ای
هدیه‌ها آرد برت با نامه‌ای
تا رهاند شه ز بند
لیک بانو گویدت‌: بیدار باش
من درین کارم تو هم برکار باش‌
بند خود مگسل زپای شوی من
تا مگرآن شوی ناخوش‌روی من
گیرد از بند تو پند
صرصرسوزان سموم قهر اوست
آب دریا ناگوار از زهر اوست
وز دم سردش به صحرای شمال
زندگانی شد ز برف و یخ وبال
بس که کرد افسون و فند
دشمن اردیبهشت و بهمن است
خصم‌ هرمزد است‌ و خود اهریمن‌ است
از حسد اوکشت گاو ایوداد
خورد از بیداد، کیومرث راد
در زمین نکبت فکند
کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ
موریانه‌، و اژدر و مار بزرگ
اشپش‌ و ساس‌ و جُراد و کیک ‌و سِن
پشه و مور و مگس‌، کرم عفن
ساخت از بهرگزند
پیش یزدان خودسری‌ها کرد او
در جهان پتیاره‌ها آورد او
با جلال کبریایی دشمن است
وز ازل با روشنایی دشمن است
هست تاربکی پسند
روز و شب دیو دروغش هم‌نشین
همدمش دیو فریب و آز و کین
دیو جبن و کاهلی همراز او
خواب و سستی روز و شب انباز او
دشمن امشاسفند
علم‌ و دستان و فسون و مکر و فن
حکمت و استادی و دیگر سنن
کیمیا و هندسه‌، نقش و نگار
انتظامات و حقوق بیشمار
وین بناهای بلند
جمله او آورد و او تدبیر کرد
تا جوانان را ز محنت پیر کرد
کینه‌ و خودخواهی و فخر و غرور
عجب و کبر و کشورآرایی و زور
خنجر و تیر و کمند
دشمن‌ سلم‌ و خضوع‌ و سادگی‌ است
خصم بی‌آزاری و افتادگی است
دشمن‌ بی‌قیدی‌ و خرسندی است
عاشق هوش و دها و رندی است
مایل ترفند و فند
فکر آزادی و عیاشی از اوست
علم طراری و قلاشی از اوست
کینه‌توزی بازی پیوست اوست
وین‌ ورق‌ همواره اندر دست اوست
چون‌ حریص‌ آزمند
ملک ایران ویژه از او شد خراب
شد ز زهرش‌ بوستان‌هاتان‌ سراب
شد چراگاهان به پایش پی سپر
راغ‌ها گشت از دمش زیر و زبر
باغ‌ها از بیخ کند
پیش از این اندر زمین‌، جن و پری
با ملایک داشتندی همسری
لطف حق ما را چراغ راه بود
فقر و آسایش به ما همراه بود
بی‌خبر از چون و چند
فارغ از عجب و غرور و کبریا
غافل از آزادی و کید و ریا
از جمال و زیب و زینت بی‌خبر
دل تهی از حرص و غم‌های دگر
چون به صحرا گوسفند
اهرمن آورد بحث و ذوق و حال
خط و شعر و منطق و علم‌الجمال
علم کسب ثروت و فرماندهی
شد به علم عشق‌بازی منتهی
در جهان آتش فکند
نورخورشید از سما او کرد دور
نیمروزان شد از او تاری چو گور
همچنین‌ در باختر نیرنگ ساخت
کوه‌ها از برف‌ و یخ‌ چون‌ سنگ ساخت
بیخ آبادی بکند
با زنان او گفت کآرایش کنید
خوبش را در چشم مردان افکنید
مرد را او نطق و ذوق شعر داد
در پیام و لابه‌اش کرد اوستاد
تاکشد زن را به بند
من ز اهریمن شدم زآن رو نفور
بر تو دل بربسته‌ام از راه دور
لیکن این دیوان که نزدیک منند
جملگی بر سیرت اهریمنند
کردشان باید نژند
این دبیر من یکی پتیاره است
صاحب‌ مکر و فریب‌ و چاره است
کوش تا او را فریبی در سخن
و این‌ چنین پاسخ فرستی پیش من
ای خدیو دیوبند!
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۱
درین ریاض کسی خوشه اش دو سر دارد
که غیر اشک دگر دانه ای نمی کارد
ازان ز عمر ابد کامیاب شد ابلیس
که سر به سجده آدم فرو نمی آرد
دلی که تشنه دیدار آتشین رویی است
به غیر آب شدن چاره ای نمی دارد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۱۷
گر باغبان زکات زر گل برون کند
باد خزان طراوت گلشن فزون کند
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۱
نکند هیچ یتیم به عسس ساخته ای
می کند آنچه در گوش تو در سایه زلف
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۵ - هجا
مالک آن سنگروت را بر بود
آتش اندر تنش زد و شاید
آهکش کرد خواهد اندر گور
تا بدان بام دوزخ انداید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
آن شیر که او به صید جز شیر نکشت
گشت از پس آن خوابگهش چون خرخشت
مسعود ملک نخست یک زخم درشت
زد بر مغزش چنانکه بگذشت از پشت
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح ملک اتسز
آنان ، که بقوتند اندازهٔ پیل
باقوت شیرند و بآوازهٔ پیل
روزی ز سر تیغ تو آویخته گیر
سرهای همه از سر دروازهٔ پیل
جامی : دفتر اول
بخش ۴۱ - حکایت بر سبیل تمثیل
داشت پور سبکتگین دو غلام
گلرخ و لاله روی و سرو خرام
هر دو در پله بها همسنگ
هر دو در حله صفا یکرنگ
با یکی بود شاه را نظری
که نبود آن نظر بدان دگری
زانکه می دید لایحش ز جبین
سر دولت به چشم آخر بین
کس بر آن سر چو اطلاع نداشت
آن تفاوت گزاف می پنداشت
بود صد گفت و گو میان سپاه
که سبب چیست در تفاوت شاه
پیش فهم سلیم و عقل صحیح
کی سزد بی مرجحی ترجیح
دو گهر هر دو حاصل از یک کان
هر دو در قیمت و صفا یکسان
چون یکی شد نشانده در افسر
وان دگر مر قلاده را زیور
هر کسی موجب دگر می گفت
گوهر نکته دگر می سفت
آن یکی گفت شاه بی بدل است
ذات و فعلش منزه از علل است
آن که مقبول شد به قرب و وصول
کان من غیر موجب لقبول
وان که مردود شد به بعد و غضب
کان من غیر علت و سبب
وان دگر داد علم و دانش داد
گفت باشد طریق عشق و وداد
مبتنی بر مناسبت در ذات
یا در اسماء ذات و فعل و صفات
هر کجا این مناسبات افزون
نشئه عشق بیش و جذب درون
وان دگر گفت چند بحث و جدل
ملهمانند صاحبان دول
شاه باشد به رازها ملهم
که بود مر سپاه را مبهم
پیش او هست سر کار عیان
گر ندانند دیگران چه زیان
صد ازین قصه بلکه افزون هم
می گذشت اندر آن سپاه و حشم
وان همه بود از فراست شاه
نقد در کیسه کیاست شاه
هر چه شان در ضمیر می گردید
همه در لوح چهرشان می دید
آنچه نادان به گفت و گو داند
خرده بین از جبین فرو خواند
روز و شب داشت اهتمام تمام
که کند امتحان آن دو غلام
تا شود فاش پیش دشمن و دوست
که در آن قصه حق به جانب اوست
لیک همواره منتظر می بود
تا شود وقت امتحان موجود
پی نبرده به وقت کار نخست
ناید از مرد کار کار درست
زیر ایوان چرخ بوقلمون
کل امر بوقته مرهون
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۴ - رفتن اسکندر در ظلمات و رسیدن بر زمینی پر سنگریزه و گفتن مر سپاه را که این جواهر گرانسنگ است و قبول کردن بعضی و برداشتن ایشان و انکار کردن بعضی و بگذاشتن آن
چون سکندر به قصد آب حیات
کرد عزم عبور بر ظلمات
بر زمینی رسید پهن و فراخ
راند خیل و حشم در آن گستاخ
هر کجا می شد از یسار و یمین
بود پر سنگریزه روی زمین
کرد روی سخن به سوی سپاه
کای همه کرده گم ز ظلمت راه
راه و رسم ستیزه بگذارید
بهره زین سنگریزه بردارید
این همه گوهر است بی شک و ریب
کیسه زان پر کنید دامن و جیب
هر که برداشت تخم حسرت کاشت
کز چه تقصیر کرد و کم برداشت
وان که بگذاشت آتشی افروخت
که بدان جاودانه خود را سوخت
هر که را بود شک در اسکندر
آن حکایت نیامدش باور
گفت هیهات این چه بیهوده ست
هر که گفته ست باد پیموده ست
زیر نعل ستور لعل که دید
در و گوهر به رهگذر که شنید
زان محل برگذشت دست تهی
جحد و انکار را رهین و رهی
وان که آیینه سکندر بود
سر جانش در او مصور بود
هر چه از وی شنید باور داشت
وانچه مقدور بود ازان برداشت
زود ازان سنگپاره های نفیس
کرد بر آستین و دامن و کیس
چون بریدند راه تاریکی
تافت خورشیدشان ز نزدیکی
شد جدا رنگ ها ز یکدیگر
گهر از سنگ و سنگ از گوهر
در مساس آنچه سنگریزه نمود
چون بدیدند لعل و مرجان بود
برگرفتند آه و واویلی
ز اشک حسرت به هر مژه سیلی
آن یکی دست می گزید که چون
زین گهر بر نداشتم افزون
بود خرج و جوال و مشک و جراب
بر ستوران پی طعام و شراب
کاشکی کردمی تهی یکسر
کردمی پر ازین در و گوهر
بود ظلمت هنوز سایه فکن
گفت اسکندر این خبر با من
گر چه بود آن خبر پسندیده
لیک نبود شنیده چون دیده
وان دگر خون همی گریست که آه
نفس و شیطان زدند بر من راه
خاک انباشتم به دیده هوش
سخن راست را نکردم گوش
کاشکی بهر امتحان باری
کردمی زان ذخیره مقداری
تا کنون نقد وقت من گشتی
وقتم این سان به مقت نگذشتی
کاشکی گر گهر نکردم بار
بر سکندر نکردمی انکار
تا نیفتادمی ازان تقصیر
در حجاب خجالت و تشویر
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
خسروی را که بود فرزندان
وقت رفتن رسید ازین زندان
هر یکی را به حیله کاری و فن
داد تیری که زور کن بشکن
یک به یک را چو قوت تن بود
زور کردن همان شکستن بود
تیرها دسته کرد دیگر بار
نه فزون و نه کم ازان به شمار
نتوانست کس که زور زند
دسته تیر را به هم شکند
گفت باشید اگر به هم هم پشت
بشکند زود پشت خصم درشت
ور بدارید از آنچه گفتم دست
زودتان اوفتد ز خصم شکست
یک یک انگشت اگر دهی به کسی
که بود زور او کم از تو بسی
تابد انگشت تو چنان به شتاب
که در آن تافتن رود ز تو تاب
ور به هر پنج تا بیش پنجه
دستش از تافتن کنی رنجه
جمع را هست قوت معتاد
که نباشد میسر از آحاد
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۸ - حکایت پیر همدانی که از پسر پرسید که هرگز ریش گاو بوده ای و سؤال پسر که ریش گاو کیست و جواب دادن پدر که آن کس که بامداد از خانه بدر آید گوید امروز گنجی یابم، پسر گفت ای پدر تا من بوده ام ریش گاو بوده ام
با پسر گفت پیری از همدان
کای در اطوار کار خود همه دان
خویش را عمری آزمودستی
هیچگه ریش گاو بودستی
گفت با وی پسر که ای بابا
که بود ریش گاو گو با ما
گفت آن کس که بامداد پگاه
می نهد پا ز کنج خانه به راه
در دلش این هوس که بی رنجی
یابم امروز رایگان گنجی
چون به اینجا رساند پیر سخن
پسرش گفت در جواب که من
بوده ام ریش گاو تا هستم
ریش گاویست کار پیوستم
نیست جز ریش گاویم کاری
نیست از ریش گاویم عاری
جامی : دفتر سوم
بخش ۹ - حکایت پیر دهقان و خم پر خوشه گندم یافتن وی و تفحص نمودن پادشاه که آن در کدام تاریخ بوده است
در زمان گذشته دهقانی
گاو می راند گرد ویرانی
ناگهان آلت زراعت او
بر زمین شد فرو در آن تک و پو
آشکارا شد از زمین یک خم
پر درونش ز خوشه گندم
خوشه هایی چو دانه های گهر
زرگرانش غلاف کرده ز زر
دانه های بزرگ و رخشنده
دیده را فیض نور بخشنده
حالی آن را به پیش شاه رساند
شاه آن را بدید و حیران ماند
گفت کز سالدیده دهقانان
قصه های نو و کهن دانان
باز پرسید کین که افزوده ست
حیرت ما کجا و کی بوده ست
کهنه پیری که بر حدود دویست
دور گردون نیافتش سر ایست
گفت بود این به دور آن سلطان
که دو صاحب خرد در آن دوران
یکی از دیگری رزی بخرید
آمد از رز خمی بزرگ پدید
خمی از زر و گوهر آکنده
شد خرنده بر فروشنده
که بیا خم خویش گرد آور
بهره برگیر ازان زر و گوهر
گفت رو رو که آن خریده توست
بهره از وی جز از تو نیست درست
هر دو زان گفت و گو بیازردند
داوری پیش پادشا بردند
پادشا داشت پیش ازان خبری
کان دو دارند دختر و پسری
داد پیوند هر دو را با هم
کردشان زان زر و گهر خرم
هر دو خصم آمدند با هم راست
وز میان جنگ و داوری برخاست
پیر گفتا که آن نه از ما بود
اثر عدل شاه والا بود
خاک از عدل او چو زر می شد
کشت ما خوشه گهر می شد
ظلم شاهان ز حد گذشت امروز
هست بر ما هزار شکر هنوز
که نه در خوشه بلکه در خرمن
گندم ما نمی شود ارزن
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۵ - حکایت غازان که از برای یک توبره کاه آتش در خرمن ظالمی انداخت و از پرتو آن عالمی را روشن ساخت
سرور خیل غازیان غازان
بر سر دشمنان دین تازان
روزی از شهر کرد عزم شکار
در رهش بر دهی فتاد گذار
به تعدی گرفت ناسره ای
از فقیری ز کاه توبره ای
خواست از وی فقیر دهقان داد
به سیاستگریش فرمان داد
گفت با شه وزیر وزر اندوز
بهر ظلمی هزار عذر آموز
کای شهنشه برای مشتی کاه
به سیاست مریز خون سپاه
شاه گفت ای به کار عدل زبون
گر نریزم برای کاهش خون
کاه را چون گرفت جو خواهد
جان دهقان برای جو کاهد
ور ز جو نیز دارمش معذور
بر وی آرد برای گندم زور
ور جهد از سیاست گندم
طمع آرد به خانه مردم
آتش افتد چو در در خانه
بایدش ز آب کشت مردانه
کز در خانه چون به بام رسد
کی کس از کشتنش به کام رسد
پس بفرمود تا کنند سپاه
خرمنی کاه گرد بر سر راه
جا به بالای خرمنش سازند
واندر آن خرمن آتش اندازند
آتش افتاد چون در آن خرمن
شد جهان از فروغ آن روشن
ظلمت ظلم از جهان برخاست
جان ظالم فتاد در کم و کاست
علم نور عدل بر سر زد
سر بر این نه رواق اخضر زد
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۰ - حکایت منت نهادن سفله بازاری با عارف از لباس ذل طمع عاری
عارفی بود در زمین هری
نام او سکه نگین هری
همتش دست در خدای زده
بر همه خلق پشت پای زده
یکی از سفلگان بازاری
نقد بازار او دل آزاری
پیش عارف دم ارادت زد
زان ارادت در سعادت زد
صبح تا شام خدمتش کردی
خوان کشیدی و سفره آوردی
لیک چون سفله بود و طبع پرست
بود آن پیش چشم او پیوست
روزه بگشاد روزی از خوانش
ریگی آمد ازان به دندانش
آن همه خدمت و ارادت او
گشت مغلوب رسم و عادت او
گویی آن ریگ بود سنگ فسان
کرد ازان سنگ تیز تیغ زبان
لطف و احسان خود شمار گرفت
هر یکی را نه صد هزار گرفت
که فلان چاشتت چه آوردم
یا فلان شب چه خدمتت کردم
زان مزعفر برنجها که ز قند
داشت شیرینیش به جان پیوند
زان حلاوای شکر و بادام
لب و دندان ازان رسیده به کام
زان ترش آشهای صفرا کش
برده طعمش ز اهل صفرا هش
عارف از گفت و گوی او آشفت
می شنیدم که زیر لب می گفت
که دو سه سال دیگ شویه خویش
که به میل دل دو رویه خویش
داده بود از هوای گوناگون
کرد در یک تغاره جمع اکنون
همه را ریخت بهر خجلت من
بر سر و روی و ریش و سبلت من
این چه آلودگیست کامد پیش
زین سفیهم ز نفس ساده خویش
به همه آب های روی زمین
نتوان یافتن خلاص از این
هیچ کس آشنای سفله مباد
منت آش و نان او مگشاد
خون دل به ز دیده پالودن
که ز پالوده اش لب آلودن
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۲ - حکایت آن اعرابی که بر فرزندان خود نام سباع درنده نهاده بود و بر خدمتگاران نام بهایم چرنده
آن مسافر بهر دولت یابیی
ماند شب در خانه اعرابیی
جمله فرزندانش از خرد و بزرگ
یافت همنام ددان چون شیر و گرگ
هر که بود از خادمانش یکسره
گوسفندش نام بودی یا بره
گفت با او کای سپهدار عرب
آیدم زین نامها امشب عجب
گفت فرزندان که در خیل منند
مستعد از بهر قهر دشمنند
خادمان از بهر خدمتگاریند
متصل در شغل مهمانداریند
گرگ باید قهر دشمن را و شیر
تا بود بر کشتن دشمن دلیر
بهر خدمت بره به یا گوسفند
تا ز فعل او نیابد کس گزند