عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
اویون اولدوق
ایتیمیز قورد اولالی، بیزده قاییتدیق قویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
ایت الیندن قاییدیب، قوردادا بیرزاد بویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
قوردوموز دیشلرینی هی قارا داشلاردا ایتیلتدی
قویونون دا ایشی بیتدی
سون، سوخولدی سورویه، بیر سورونی سؤکدی- داغیتدی
اکیلیب، ایت گئدیب ایتدی
بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت
سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا البهائم
خر بود خادمی ولی کاهل
که به کار اندرون بود مُنبل
اسب زن باشد ای به دانش فرد
مرد را اسب و زن بود در خورد
استر آنرا که زن بود حامل
بد بُوَد بچه نایدش حاصل
شتر آید ترا سفر در خواب
سفری سهمناک پر غم و تاب
گاو باشد دلیل سالِ فراخ
به برِ پادشا شود گستاخ
گو سپندت بود غنیمت و مال
اقتضا زان کند فراخی سال
بز کسی کو دنیّ و بد گوهر
پر خروش و به کار در سر شر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیاء السّباع
شیر خصمی مسلّط و مغرور
که بُوَد کارش از مجامله دور
پیل شاهیست لیک با هیبت
هرکسی ترسناک از آن صولت
کبک باشد به هر سبیل مفید
نیست بر قول اوستاد مزید
آهو از خانهٔ زنان تعبیر
بیشتر دارد ای به دانش پیر
دشمن آید پلنگ بدکردار
که بُوَد در معاملت مکّار
ببر را هم به دشمن انگارند
به کتاب اندرون چنین آرند
خرس خصمیست پر خیانت و دزد
که ز دیدار او نیابی مزد
یوز و کفتار و گرگ با روباه
دشمنانند هریکی بدخواه
ور چه روباه حیله‌گر باشد
مرده بینی ورا بتر باشد
مار بینی عدوی کینه‌ورست
ور کند قصد تو ترا بترست
گزدم و غنده و دگر حشرات
همه باشد ز جملهٔ آفات
سگ به خواب اندرون عوان باشد
لیک بیدار پاسبان باشد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
بود در روم بلبل و زاغی
هر دو را آشیانه در باغی
زاغ دایم بگرد باغ درون
می‌پریدی میان راغ درون
بلبلک شاد در گلستانها
می‌زد از راه عشق دستانها
زاغ را طعنه زد که خوش گویم
زشت‌رویی و من نکو رویم
زاغ غمگین شد و برفت از دشت
شاد بلبل به جای او بنشست
زاغ دلتنگ و بلبلک دل شاد
کودکی رفت و دامکی بنهاد
در فتادند هردوان ناکام
زاغ و بلبل به طمع دانه به دام
گفت زاغک به بلبل ای بلبل
گشتی آخر تو ساکن از غلغل
اندرین ره چه بلبل است و چه زاغ
مر فلک را چه مشعله چه چراغ
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در حق مردم و آدمی گوید
پس از آدم هر آنچ ز آدم زاد
آدمی خوانمش به اصل و نژاد
نتوانم که گویمش مردم
زانکه در سرِ این سخن مردم
مردمی عالمی دگر باشد
کم کسی را ازو خبر باشد
گرچه از روی اصل در دو سرای
کمتر از سگ نیافرید خدای
از پی خواب و خور مدانش وجود
کاندرو بیش ازین بود مقصود
چون بُوَد خلد و در هنر کوشد
جامه مشطی ششتری پوشد
خدمتش را کسی کنند پدید
که برو بایدش مقیم دوید
ور شود کشته گاه جولانش
صید در زیر زخم دندانش
چون بگویی برو به هم تکبیر
شرع می‌گویدت حلالش گیر
باز اگر کاهلی کند پیشه
ناورد زی طریق اندیشه
گرد بازارها دوان باشد
نزد دکّان این و آن باشد
تا یکی استخوان خشک برد
ده تبر در میان سر بخورد
هست فرقی ز کار این تا آن
همچنین کار آدمی می‌دان
سگ به کوشش چنان شود که کند
خدمتش آدمیّ و لاف زند
ور خسی آدمی شود چونان
کی کند خدمت سگ از پی نان
کار دربند همّت من و تست
نشوی خوار تا نباشی سست
این بگفتم برِ پناه جهان
بازگشتم به مدح شاه جهان
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۵ - آسمان پیما
ویحک ای مرغ آسمان‌ پیمای
از بر بام آسمانت جای
تو همایی که گفته‌اند از پیش
که هما آیتی بود ز خدای
میغ‌ پیکر یکی هیونی تو
سر میغ سیه سپرده بپای
سایه‌افکن به ما که سایهٔ تو
بس مبارک بود چو فرّ همای
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - بچهٔ ترس
یکی زببا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیز چنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترک
فروهشته‌ دو غبغب چون دوگلبرگ
دو چشمانش‌ چو دو مشعل فروزان
نگاهی خرمن بدخواه‌، سوزان
به مانند یکی میش ازکلانی
شترمرغش نوشته‌: عبد فانی
خروشش‌ چون‌ خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عُزال‌خوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو غدغدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دورمح آهنین‌دم
زپهنای بر و قد رسایش
گذشتی مرغی از بین دو پایش
میان رانی فراخ و سفته‌ای تنگ
بر آن سفته شلالی زعفران‌رنگ
گه رفتن منظم پا نهاده
چو وقت مشق‌، سرهنگ پیاده
ز منقارش نمایم راستی یاد
چو دوپیکان خمّیده ز پولاد
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
به‌ضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغرکلاغی
خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت ازکف وقار و طمطراقش
پر و بالش بهم پیچید و ساقش
طپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش بازماند و چشم‌، اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که ای گردن‌فراز آهنین‌پی
که‌بود اوکاین‌چنین‌ترسیدی‌از وی‌؟‌!!
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر
نبود او جزکلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت‌: باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی
خروس پهلوان با ماکیان گفت‌:
کس از یار موافق راز ننهفت
من‌آن‌روزی که بودم جوجه‌ای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد
بجست وکرد مسکن برسرشاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوز هست در دل
ز عهدکودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من
فراوان در شجاعت خوانده درسم
ولی از این کلاغان بچه ترسم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - اسلحهٔ حیات
سگی ناتوان با سگی شرزه گفت
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون‌، بره تلخ کام
سگ‌از تلخی‌خون‌پر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزه‌سگ
که‌ای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
به‌جای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدی‌خونش درکام بدخواه زهر
نه‌آنست‌شیرین نه شور است این
که‌ بی‌زوری ‌است ‌آن و زور است ‌این
نه‌این‌نوش‌درخون شیرین اوست
که‌ در چنگ و دندان‌ مسکین ‌اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
به‌بهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خورده‌ای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ ‌شرزه‌شو، کِت‌بدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۸ - گاو شیرده
جهان‌آفرین بندگان را همه
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده‌، چرنده‌، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان‌، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سخت‌کوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زین‌بگذری‌جمله بیگانه‌اند
یکایک سگ وگربهٔ خانه‌اند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان‌ سیم‌ و زربخش‌ باش
گر این نیستی‌، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این‌ هم‌ نه‌ای‌ سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نه‌ای خاک باش‌!
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت کسی که با پلنگ دوستی کرد و موشان را بیازرد
گرگ خوبی ز پردلان گروه
با پلنگی رفیق شد در کوه
شده ز اخلاص‌، یارغار پلنگ
خورشش بودی از شکار پلنگ
بهر مخدوم خود به پنهانی
می‌نمودی شکار گردانی
آهوان را نویدها دادی
به سوی غارشان فرستادی
بز و پازن ز کوه می‌راندی
خر و گاو از طویله می‌خواندی
همه را با فسون وبا تدبیر
می کشاندی به صیدگاه امیر
بد در آن غار لانهٔ موشی
هریکی‌ موش‌ چند خرگوشی
نگرفتی پلنگ شیر شکار
از سر مرحمت به موشان کار
لیکن آن کهنه خادم ظلمه
می‌رساندی به موش‌ها صدمه
تا که روزی پلنگ خرم بود
یار غارش قرین و همدم بود
اندکی با رفیق گرم گرفت
یار غارش حلیم و نرم گرفت
یار نادان به حیله و نیرنگ
خواست گردد سوار پشت پلنگ
دد زکبر و سخط بدو نگرید
با سرپنجه خشتکش بدرید
ازپی کشتنش نشد رنجه
دور کردش به نیم سرپنجه
کرد او را ز غار خویش برون
گشت آن یار غار، خوار و زبون
سوی ده زآن نشیمن ممتاز
با نشین دریده آمد باز
رفت تا مرهمی به ریش نهد
دارویی بر نشین خویش نهد
موش‌هایی کزو غمین بودند
راه و بیراه در کمین بودند
چون که باکون پاره‌اش دیدند
از پی انتقام جنبیدند
موش‌، عاشق بود به زخم پلنگ
می‌کند سوی زخمدار آهنگ
گر برآن زخم آید و می‌زد
خسته از جای برنمی‌خیزد
من شنودستم این سخن ز استاد
عهد با اوست هرچه باداباد
بوالفرج نیز قطعه‌ای دارد
وندر آن این حدیث بگزارد
الغرض موشی از میان خیزید
نیمشب بر جراحتش میزید
زخم ناسور گشت از آن زهراب
شد بنای وجود مرد خراب
مرد و کردند در زمین چالش
رو ز موشان بپرس احوالش
آن وزبری که نیست مردم‌دار
بهتر از اوست گرگ مردمخوار
وای آن کو به پشتوانی شاه
بر رعیت کند به کبر نگاه
دل مخلوق را بیازارد
تا دل شاه را نگه‌دارد
چون درافتاد بر زبان عوام
آخر از شاه بشنود دشنام
شه چودشنام داد و راند از در
میهمان می‌شود به قصر قجر
چون که در قصرگشت جای بجا
تیز آخر دهد به مرگ فجا
وان که آمد به نزد خلق عزیز
احترامش کنند شاهان نیز
وگر ازشاه بشنود دشنام
آفرینش کنند خیل انام
جانش این آفرین نگه‌دارد
عزّتش را همین نگه دارد
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
وادی‌ السباع
بیشه‌ای بود در آن نزدیکی
شهره در موحشی و تاریکی
بود معروف به وادیّ سباع
واندر آن از دد و از دام انواع
وادیئی‌ هول و خطرناک و مخوف
همچو دوزخ به مخافت معروف
آب در زیرو نیستان به زبر
درس ده خار بنانی کب دگر
آن نیستان که درو مرگ چونی
رسته و بسته کمر در ره وی
کردی ار غول در آن بیشه گذار
گم شدی در خم و پیچ نیزار
دیولاخی که در آن ورطه ز هول
دیو بر خویش دمیدی لاحول
باغ‌وحشی نه که ملکی ز وحوش
هر طرف ‌وحشیئی‌ افکنده ‌خروش
جنگلی پیرتر از دهر سپنج
چین به‌ رخساره‌اش از مار شکنج
چون فلک دامن پهناور او
دیدهٔ گرک به شب اختر او
هر طرف شیر نری نعره‌زنان
نعره‌اش زهره دَرِ پیل تنان
محضر قتل جوانان دلیر
جای مهرش اثر پنجهٔ شیر
فرش راهش ستخوان‌های کهن
دنده و جمجمه و ساق و لگن
کرده بر خاربنش جوجه‌، غراب
آشیان بسته به تلهاش‌، عقاب
مرزش از صدمت دندان گراز
هر قدم کرده دهان گله باز
روی هر سنگ، ددی صدرنشین
پشت هر بوته‌، پلنگی به کمین
از هر اشکفتی و سمجی‌، پیدا
اژدری هائل و ماری شیدا
اژدهایش ز سر شاخ بلند
گشته برگردن زرّافه کمند
شیرکُپیش بجسته به نبرد
بزده یک‌تنه بر مرکب و مرد
ببر بشکسته گوزنان به شکار
میزبان گشته به یوز و کفتار
هر طرف جانوری در تک و تاز
کرده گردن ز پی طعمه دراز
روز، هریک به کناری رفته
هر ددی در بن خاری خفته
شب‌، برون آمده از بهر شکار
بسته بر راهروان راه گذار
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۷۵
به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش
که خنده در دهن کبک سوخت پروازش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
ای فرستاده بداعی استری
دلدلی دیگر بزیبی و فری
به ز شبدیزی بگامی و تگی
کم ز طاوسی ببالی و پری
نام او پیک صبا شاید که هست
گام او از کشوری تا کشوری
هر کجا یک جفته بر دیوار زد
در دم از دیوار بگشاید دری
سنگ زیر دست آهن سم او
هست چون در زیر سنگی ساغری
حمله یی زو و زگوران گله یی
جفته یی زو وز دشمن لشکری
قطع کن نان سپاهی چون ترا
هست در اصطبل ازین سان صفدری
گر بگویم در صفات او سخن
در عروسی می فزایم زیوری
من شتردل را که ترسانم ز گاو
استری باید بخاموشی خری
معنی این قطعه می دانی که چیست
این زمن بستان بمن ده دیگری
بهتری دارم طمع از خدمتت
زآنک در آخر بود زین بهتری
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - وصف خروس
ناگه خروس روزی در باغ جست
در زیر شاخ گل شد و ساکن نشست
آن برگ گل که دارد بر سر بکند
اندر دو ساق پایش دو خار جست
آن از پی جمالی بر سر بداشت
وآن از پی سلاحی بر پای بست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - وصف گرز پادشاه
طعمه شیر مغز گاو آمد
که سر گاو جنگ شیر خورد
سر گرز ملک نگر که به شکل
گاوی آمد که مغز شیر خورد
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۳ - توصیف اسب
مرکبش فعل برق و صرصر پای
وهم گردد سبک چو خاست ز جای
سنگ در زیر سم او گرداست
رخش خیز است و دلدل آورد است
در نوردد زمین همی بتگی
اینت محکم پیی و سخت رگی
باز چون نعره بر سوار زند
خاک در چشم روزگار کند
شه به تیرش چون برانگیزد
از که و دشت لرزه برخیزد
آن خداوند کونبست کمر
لحظه ای جز به بندگی پدر
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مدح شاهینی
باز شاهینی نکو دیدار
بزم را کرد همچو باغ بهار
شاهش افزوده از شرف جاهی
شادمانه نشسته چون ماهی
ره به سوی نشاط بر بردار
سنگی از هر که هست برخوردار
نه طلا بن بود نه حازه بود
هر زمان زو بساط تازه بود
در طرب همچو گل همی خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد
از لطافت قرین جانست او
پاک چون آب آسمانست او
گر چه او را به سالها زین پیش
هوسی کرده بود در سر خویش
هر دو حالی شراب خوردندی
مست گشته نشاط کردندی
پیش از این هیچ کار دیگر بود
که شبی مست پیش او بغنود
دست بر ناف او نهاد بر مهر
بر برش بوسه داد و داد به مهر
ور کنون طیبتی کند گه گه
نیست او را سخن معاذالله
از حکایات آن امیر گزین
نتوان هیچ چیز گفت جز این
حال مردانگیش معلوم است
کآهن او را به دست چون موم است
او نه زین پر دلان اکنونست
که به مردی ز رستم افزونست
چون نهد دست زور میل به میل
نهد انگشت بر میانه کیل
خیزد از جای خویش و هوی کشد
گرنه او را بدید عوی کشد
حمله آرد چو شیر بگرازد
میل خونین ز کف بیندازد
او ز برگ کلم گذاره کند
شلغم پخته را دو پاره کند
آخر او برکشد به مردی سر
نکند کس زیان به مردی بر
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو
اسب تو کرده ست بر هر خامه ریگی صهیل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۵ - قصه خلاص کردن مجنون آهو را از دست صیاد به سبب مشابه بودن وی لیلی را
صید جویی به دشت دام نهاد
آهوی وحشیش به دام افتاد
بست پایش چو بود در دل وی
کش برد زنده تا نواحی حی
نا نهاده ز دشت پا بیرون
شد دوچار وی از قضا مجنون
دید آن پای بسته آهو را
خاست از جان خسته آه او را
پیش آن صید پیشه باز دوید
ناله و آه جانگداز کشید
کاخر این صید را چه آزاری
دست و پا بسته اش چرا داری
او به صورت مشابه لیلی ست
گر به لیلی ببخشی اش اولی ست
نرگسش را نداده سرمه جلی
ور نه بودی به عینه لیلی
گردنش را نسوده عقد گهر
ور نه با لیلی آمدی همسر
خواند از شوق یار فرزانه
صد از اینان فسون و افسانه
رام شد صید پیشه ز افسونش
داد رشته به دست مجنونش
دست خود طوق گردن او ساخت
به زبان تفقدش بنواخت
بوسه بر چشم و گردن او داد
رشته از دست و پای او بگشاد
گفت رو رو فدای لیلی باش
همچو من در دعای لیلی باش
لاله می چر به جای خار و گیاه
وز خدا سر خروییش می خواه
سبزه می خور به گرد چشمه و جوی
بهر سر سبزیش دعا می گوی
تا ز لیلی تو را بود بویی
کم مباد از وجود تو مویی
گه چرا کرده در زمین حرم
گه غذا خورده از ریاض ارم
شاد زی از عنایت مولی
در حمای حمایت لیلی