عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۴۷
حل کردن آن نه تو توانی و نه من
تدبیر به جز غصه فرو خوردن نیست
یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من
یک ذرّه مجال سر برآوردن نیست
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۲۳
چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم»
تدبیر گشادِ گرهم از «چه کنم»
چون از «چه کنم» هیچ نخواهد آمد
آخر چه کنم تا برهم از «چه کنم»
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۲۵
چون چارهٔ خویش میندانم چه کنم
مویی کم و بیش میندانم چه کنم
در بادیهای فتادهام بی سر و پای
راه از پس و پیش میندانم چه کنم
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۰
هر روز درین دایره سرگشتهترم
چون دایرهای بمانده بی پا و سرم
و امروز چنان شدم که آبی نخورم
تا هم چندان خون نچکد از جگرم
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۳
امروز منم به جان و تن درمانده
هم من به بلا و رنج من درمانده
شوریده دلی هزار شور آورده
بیخویشتنی به خویشتن درمانده
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۳
نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم
درمانده نه دنیی و نه دین چکنم
نه سوی تو راهست و نه سوی دگران
سیلی است بر آتش من مسکین چکنم
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۸
ماهی که دلم زو به بلا افتادست
در رنجوری به صد عنا افتادست
بر بستر ناتوانی افتاد دلم
این بارکشی بین که مرا افتادست
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب در شهر میگردید خوار
گفت لیلی را کسی کان خیره مرد
جمله گرد شهر میگردد بدرد
گفت اگر در عشق باشد استوار
یک دمش با شهر گردیدن چکار
بعدازان شد سر بصحرا در نهاد
پای ناکامی بسودا در نهاد
گشت میکردی بصحرا ژاله بار
از سرشکش گشته صحرا لاله زار
گفت لیلی هست او در عشق سست
نیست صحرا گشتن از عاشق درست
بعدازان در ناتوانی اوفتاد
مردن او را زندگانی اوفتاد
بودش از بی طاقتی بیم هلاک
زار میخفتی میان خار و خاک
گفت لیلی نیست او در عشق زار
یک نفس با خواب عاشق را چه کار
بعدازان شد عشق لیلی غالبش
گم شد از مطلوب جان طالبش
یکدمش فریاد واویلی نماند
از قدم تا فرق جز لیلی نماند
تن فرو داد و چنان در کار شد
کز وجود خویشتن بیزار شد
دل ز دستش رفت و در خون محو گشت
جمله لیلی ماند مجنون محو گشت
گر همی بودیش میل صد طعام
خواندی آن جمله لیلی را بنام
از زفانش البته هرگز یکدمی
نامدی بیرون به جز لیلی همی
در نمازش ای عجب بی عمد او
ذکر لیلی آمدی الحمد او
در تشهد در رکوع و در سجود
نام لیلی بودی او را در وجود
گر نشستی هیچ و گر برخاستی
زو همه لیلی و لیلی خواستی
این خبر گفتند با لیلی مگر
گفت اکنون عشقش آمد کارگر
تا که در گنجید چیزی دیگرش
می نیامد عشق لیلی در خورش
چون کنون برخاست اوکلی ز دست
عشق من کلی بجای او نشست
گنجدی در عشق اگر درگنجدی
عاشق این جاسنجدی کم سنجدی
تا بود یک ذره از هستی بجای
کفر باشد گر نهی در عشق پای
عشق در خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوی عشق دست
هرکه انگشتی برد آنجایگاه
همچو انگشتی بسوزد پیش راه
عشق از فانی توان آموختن
فانی آنجا کی تواند سوختن
گر تو پیش عشق فانی میروی
غرق آب زندگانی میروی
ور ز هستی میبری یک ذره تو
تا ابد زان ذره مانی غره تو
تا بود یک ذره هستی در میان
برکناری از صفای صوفیان
صوفئی نتوان بکسب اندوختن
در ازل آن خرقه باید دوختن
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
شبلی آن کز مغز معنی راز گفت
این حکایت از برادر باز گفت
گفت بود اندر دبیرستان شهر
میرزادی یوسف کنعان شهر
هر دوعالم بر نکوئی نقد او
در نکوئی هرچه گوئی نقد او
حسن او فهرست دیوان جمال
وصف او بالای ایوان کمال
او بمکتب پیش استاد آمده
جمله شاگردان بفریاد آمده
بود آنجا کودکی درویش حال
کفشگر بودش در پدر بی ملک و مال
دل ز عشق آن پسر مستش بماند
شد ز دست او و بر دستش بماند
یک زمان نشکفت از دیدار او
گرم تر شد هر نفس در کار او
در هوای آن چراغ روزگار
میگداخت از عشق همچون شمع زار
کودکی ناخورده یک اندوه عشق
چون کشد چون کاه گشته کوه عشق
رفت یک روزی بمکتب میر داد
کودکی را دید پیش میرزاد
گفت این کودک بگو تا آن کیست
گفت آن کشفگر مقصود چیست
گفت آخر شرم دار ای اوستاد
او بهم با میرزادی چون فتاد
میر زاده چون کند با او نشست
طبع او گیرد دهد همت ز دست
کودک دلداده را مرد ادیب
کرد از مکتب نشستن بی نصیب
دور کردش از دبیرستان خویش
تا شد آن بیچاره سرگردان خویش
شد ز عشق آن پسر چون اخگری
پس چو اخگر رفت در خاکستری
چشم همچون ابر نوروز آمدش
آه همچون برق جانسوز آمدش
عاقبت از خویشتن دل برگرفت
از برای مرگ منزل برگرفت
میرزاد از حال او شد با خبر
کس فرستادش که ای زیر و زبر
از چه مینالی بگو با من چنین
گفت دل در کار تو کردم یقین
این زمان دوران جان دادن رسید
نوبت در خاک افتادن رسید
اشک چون گوگرد سرخ ای یار من
کردهمچون زر مس رخسار من
مدتی در انتظارم داشتی
همچو آتش بی قرارم داشتی
رفت پیش میرزاد آن مرد باز
گفت میگوید که مردم در نیاز
زانکه در کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بیتوام حاصل ز عشق
میرزادش داد پیغام دگر
گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر
در سر کارم بنزد من فرست
دانهٔ دل را بدین خرمن فرست
بازآمد مرد چون گفت این سخن
کودکش گفتا زمانی صبر کن
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
تا فرستادن نباشد راه من
رفت کودک خانه را در خون گرفت
سینه را بشکافت دل بیرون گرفت
پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر
گفت گیر این پیش او پوشیده بر
چون دل خود بر طبق حالی نهاد
بودش از جان یک رمق حالی بداد
میرزاد القصه چون دید آن طبق
او نخوانده بود هرگز آن سبق
آن دل پرخون او بیرون گرفت
جملهٔ‌مکتب ز چشمش خون گرفت
شد قیامت آشکارا در دلش
رستخیزی نقد امد حاصلش
عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت
هم بنتوانست کردن هم گرفت
خاک او را قبله جای خویش کرد
هر زمانی ماتم او بیش کرد
گرچه پنداری که پیر عالمی
در ره عشق از چنین طفلی کمی
گر تو مرد راه عشقی دل شکاف
ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف
تا که جان داری بلای جان تست
جان بده در درد کاین درمان تست
منت تریاک تا چندی کشی
زانکه جان از زهر افتد در خوشی
تو همی محجوب از خود ماندهٔ
تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ
چون توئی تو برافتد از میان
تو بمانی بی حجاب جاودان
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
بود سلطان را زنی همسایهٔ
کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ
لشکر عشقش درآمد بی قیاس
شد بصد دل عاشق روی ایاس
از وصالش ذرهٔ بهره نداشت
ور سخن میگفت ازین زهره نداشت
روز و شب از عشق او میسوختی
گه فرو مردی و گاه افروختی
روزنی بودیش دایم روز و شب
سر بران روزن نهادی خشک لب
گاه بودی کو بدیدی روی او
برگرفتی تیغ یک یک موی او
دل برفتی عقل ازو زایل شدی
خاک زیر پایش از خون گل شدی
زار میگفتی مرا تدبیر چیست
وین چنین دیوانه را زنجیر چیست
هیچکس را نیست از عشقم خبر
عشق پنهان چون کنم زین بیشتر
ای ایاز ماهرو در من نگر
درد بین زاری شنو شیون نگر
چند گردانیم در خون بیش ازین
من ندارم طاقت اکنون بیش ازین
بر دل من ناوک مژگان مزن
واتش هجر خودم در جان مزن
عاقبت چون مدتی بگذشت ازین
طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین
کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد
خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد
میگذشت القصه محمودو سپاه
آن زن از روزن بزاری گفت آه
آه او محمود را در گوش شد
گفتئی از درد او مدهوش شد
گفت ای عورت چه کارت اوفتاد
کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد
گفت دور عمر من آمد بسر
حاجتی دارم ز شاه دادگر
راست گردان از کرم این مایه را
زانکه حق واجب بود همسایه را
شاه گفت ای عورت عاجز بخواه
هرچه دل میخواهدت از پادشاه
گفت میخواهم مفرح شربتی
کز ایاست خورد جانم ضربتی
مینشاند بر زمینم هر زمان
زانکه میتابد چو ماه آسمان
شاه کار من بسازد یک نفس
زانکه در عالم ندارم هیچکس
زود بفرستد شه حکمت شناس
آن مفرح لیک بر دست ایاس
شاه گفتا گر دلت میخواستست
شربتی از من مفرح راستست
لیک تو گر مردی و گر زیستی
تو ایازم را نگوئی کیستی
گفت من آنم ایازت را که شاه
هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه
گفت من او را بزر بخریدهام
گفت من او را بجان بگزیدهام
گفت اگر او را خریدی تو بجان
پس تو بیجان زنده چونی درجهان
گفت جز از عشق پاینده نیم
زندهٔ عشقم بجان زنده نیم
شاه گفتش ای سرافکنده بعشق
چون تواند بود کس زنده بعشق
زن چو بشنود این سخن گفتا که آه
عاشقت پنداشتم ای پادشاه
من گمان بردم که مرد عاشقی
نیستت در عشق بوی صادقی
نیستی در عشق محرم چون کنم
هستی ای مرد از زنی کم چون کنم
پادشاهی جهان آزادگیست
نه چو من جانسوز کار افتادگیست
این بگفت و سر بروزن درکشید
جانبداد و روی در چادر کشید
پادشاه از مرگ او سرگشته شد
پیش زین از چشم او آغشته شد
چون زمانی اشک چون کوکب براند
دفن او فرمود پس مرکب براند
در زمان فرمود شاه حق شناس
تا بدست خویش دفنش کرد ایاس
هرکه اوخواهان درد کار نیست
از درخت عشق برخوردار نیست
گر تو هستی اهل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
تن در بلای عشق دهم هر چه باد باد
سر در قفای عشق نهم هر چه باد باد
گاهی دل شکسته من، عشق کهربا
این که به کهربا بدهم هر چه باد باد
چون در هوای او تن من ذره ذره رفت
جان هم بمهر دوست دهم هر چه باد باد
خود را باو سپارم و تسلیم وی شوم
چون عشق گشت پادشهم هر چه باد باد
از جذب شور عشق بیک حمله از دوکون
اندر فضای دوست جهم هر چه باد باد
در عشق دوست چون قدمم استوار شد
سر در رهش بباد دهم هر چه باد باد
دل بر کنم چو فیض ز بود و نبود خویش
از ننگ این وجود رهم هر چه باد باد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بی‌دست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۲ - قطعه
بجز از آتش دراز زبان
بجز از خامه زبان کوتاه
کس نیارست کرد در عالم
دو زبانی و سرکشی با شاه
لاجرم خاکسار و سرگردان
آن به تون رفت و این به آب سیاه
در آن اندیشه مه بگداخت تن را
که بندد بر سمندش خویشتن را
خیالی چند کج باشد کزین عار
توان بستن بر اسب او به مسمار
عقابش را چو شد زاغ کمان جفت
به وصف الحال نیز این شعر می‌گفت:
اقبال لاهوری : زبور عجم
ز سلطان کنم آرزوی نگاهی
ز سلطان کنم آرزوی نگاهی
مسلمانم از گل نسازم الهی
دل بی نیازی که در سینه دارم
گدارا دهد شیوهٔ پادشاهی
ز گردون فتد آنچه بر لالهٔ من
فرو ریزم او را به برگ گیاهی
چو پروین فرو ناید اندیشهٔ من
به دریوزهٔ پرتو مهر و ماهی
اگر آفتابی سوی من خرامد
به شوخی بگردانم او را ز راهی
به آن آب و تابی که فطرت ببخشد
درخشم چو برقی به ابر سیاهی
ره و رسم فرمانروایان شناسم
خران بر سر بام و یوسف بچاهی
اقبال لاهوری : زبور عجم
جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است
جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است
شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی
دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است
رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست
که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد است
یقین مؤمنی دارد گمان کافری دارد
چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد است
گهی باشد که کار ناخدائی میکند طوفان
که از طغیان موجی کشتیم بر ساحل افتاد است
نمیدانم که داد این چشم بینا موج دریا را
گهر در سینهٔ دریا خزف بر ساحل افتاد است
نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را
زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاد است
اگر در دل جهانی تازه ئی داری برون آور
که افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاد است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را
می‌کندچون موج‌گوهر بی‌زبان شمشیر را
سرکشی وقف تواضع‌کن‌که برگردون هلال
می‌کندگاهی سپرگاهی‌کمان شمشیر را
تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس
گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
بسمل آهنگان‌، تسلیمت مهیا کرده‌اند
جبههٔ شوقی‌که داند آستان شمشیر را
حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان
قبضه شدانگشت حیرت در دهان شمشیر را
گشت از خواب‌گر‌ان چشمت به خون ما دلیر
می‌کند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را
زایل از زینت نگردد جوهر مردانگی
قبضهٔ زر از برش مانع مدان شمشیر را
بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم مزن
حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را
بسمل موج می‌ام زخمم همان خمیازه است
در لب ساغرکن ای قاتل نهان شمشیر را
نوبهار عشرتم بیدل‌که با این لاغری
خون صیدم‌کرد شاخ ارغوان شمشیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
بسکه این‌گلشن افسرده‌کدورت رنگ است
نفس غنچه‌برآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بی‌رنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیت‌نیست در آن‌بزم‌که سازش‌جنگ است
هر طرف موج خیالی‌ست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزه‌دویهای طلب نتوان بود
سر ما سجده‌فروش‌کف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتش‌است آن‌همه آبی‌که نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچه‌گر واشود از خویش‌گلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو به‌گلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همه‌تن‌پروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدن‌ننگ است
مفت آن قطره‌کزین بحرتسلی نخرید
بی‌تپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۴
بیمارم از نهیب عقب رنجه
درد ِ دلم گرفته و تبْ باده
بهتر شوم چو پیر به نام من
تعویذکی نویسد آزاده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
نسخهٔ آرام دل در عرض آهی ابترست
غنچه‌ها را خامشی شیرازهٔ بال و پرست
هیچکس را حاصل جمعیت ازاسباب نیست
بحر را هم موج بیتابی زجوش‌ گوهرست
باید از هستی به تمثالی قناعت‌کردنت
میهمان خانهٔ آیینه بیرون درست
بس‌که دارد شور آهنگ مخالف روزگار
هرکه می‌آید در اینجا طالب‌گوش‌کرست
اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگی‌ست
خاک اگر آیینه می‌گردد غبارش جوهرست
آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس
آسمان تیره‌بختی ها سویدا اخترست
بعد مرگ، اجزای ما، توفانی موج هواست
تا نپنداری‌که ما را خاک‌گشتن لنگرست
عشرت آهنگی ز بزم میکشان غافل مباش
آشیان رنگ اگر بی‌پرده گردد ساغرست
خاک اگر باشم به راهت جوهر آیینه‌ام
ور همه آیینه ‌گردم بی‌تو خاکم بر سرست
بسکه شد خشک ازتب‌ گرم محبت پیکرم
همچو اخگر بر جبین من عرق خاکسترست
عمرها شد می‌روم از خویش و بر جایم هنوز
گرد تمکین خرامت موج آب‌ گوهرست
شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است
کز تپش تا نالهٔ بیمار صاحب بسترست
آب تیغت تا نگردد صندل آرامها
کی‌ شود این‌ نکته‌ات‌ روشن‌ که سر دردسرست
چشم و گوشی را که بیدل نیست فیض عبرتی
در تماشاگاه معنی روزن بام و درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد
بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد
به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم
گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد
به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل
گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد
به هم چشمان خیال امتیازم آب می‌سازد
خدایا قطره‌ام بیرون این دریا گهر بندد
ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را
به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد
جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان
که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بندد
جنون گل عیانست از گریبان‌چاکی اجزا
که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد
جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل
حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد
به بزم عشق پر بی‌جرأت تمهید زنهارم
مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد
وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم
حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بندد
ز بس وارستگی می‌جوشد از بنیاد من بیدل
پرنگ‌، الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد