عبارات مورد جستجو در ۱۵۳ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۲
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح شمسالملک نصر
نماز شام، چو پنهان شد آتش اندر آب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۱ - پادشاهی نرسی
چو برگشت بهرام را روز بخت
به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
ابر جنگ جستن ببست او میان
بسی جنگ ها کرد با رومیان
زگالر سپهدار روما دوره
شکسته شد آن پادشه را سپه
ولی در سوم بار شاه دلیر
سر بخت او اندر آورد زیر
گریزنده شد گالر از پادشاه
شکسته شد او را سراسر سپاه
چو قیصر چنین دید بر ساخت کار
یکی لشکر آراست بیش از شمار
دگر باره گالر سوی جنگ رفت
پذیرفت او را جهان جوی تفت
درین جنگ نرسیس را بر شکست
هم لشکرش را بآورد خست
چو نرسیس از گالر آمد ستوه
بپیچید ازو روی و شد سوی کوه
همه گنج و خرگاه و فرزند و زن
به تاراج داد آن شه رزم زن
پریشیده چون دید کار سپاه
در آشتی زد به ناچار شاه
سه کشور به قیصر بداد از نیاز
که فرزند و زن را بدو داد باز
پس از آشتی شاه بیمار گشت
زاندوه و رنج گران درگذشت
تو گفتی همان روز نرسی نبود
همان تخت و دیهیم و کرسی نبود
به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
ابر جنگ جستن ببست او میان
بسی جنگ ها کرد با رومیان
زگالر سپهدار روما دوره
شکسته شد آن پادشه را سپه
ولی در سوم بار شاه دلیر
سر بخت او اندر آورد زیر
گریزنده شد گالر از پادشاه
شکسته شد او را سراسر سپاه
چو قیصر چنین دید بر ساخت کار
یکی لشکر آراست بیش از شمار
دگر باره گالر سوی جنگ رفت
پذیرفت او را جهان جوی تفت
درین جنگ نرسیس را بر شکست
هم لشکرش را بآورد خست
چو نرسیس از گالر آمد ستوه
بپیچید ازو روی و شد سوی کوه
همه گنج و خرگاه و فرزند و زن
به تاراج داد آن شه رزم زن
پریشیده چون دید کار سپاه
در آشتی زد به ناچار شاه
سه کشور به قیصر بداد از نیاز
که فرزند و زن را بدو داد باز
پس از آشتی شاه بیمار گشت
زاندوه و رنج گران درگذشت
تو گفتی همان روز نرسی نبود
همان تخت و دیهیم و کرسی نبود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح ابودلف هنگام شکست دادن دشمن در قلعه نخجوان
خزان ببرد ز بستان هر آن نگار که بود
هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود
نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد
پرندهای بهاری ز بوستان بربود
ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ
ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود
نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت
غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود
لباس گردون مانند چادر ترساست
فراش هامون مانند طیلسان یهود
درست گوئی کردند نارو سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو رخ و جگر بشخود
ز درد سیب دل نار گشت خون آگند
ز زخم نار رخ سیب گشت خون آلود
چو چشم جانان نرگس بباغ چشم گشاد
چو روی عاشق خیری بباغ رخ بنمود
چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر
در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود
بلای مختلفان شهر یار بودلف آن
کز او عدو را شادی بکاست غم بفزود
بروز بخشش او بر درم بگرید گنج
بزوز کوشش او بر عدو بنالد خود
ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
ز بسکه بست عدو حلقه های بند بسود
همیشه خوبی او گفت هرکه گفت و شنید
همیشه نیکی او کشت هرکه کشت و درود
ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد
ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود
هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد
بخون خویش و بخون سپه شود مأخوذ
ایا شهی که بود وعده های رنج تو دیر
ایا مهی که بود وعده های بر تو زود
گزیده نیست هر آنکس که مر ترا نگزید
ستوده نیست هرآنکس که مر ترا نستود
عدوت راه بپیمود و رأی جنگ تو کرد
برفت و باز دلش کیل گشت و غم پیمود
همی شکستن تو خواست خویشتن بشکست
همی غنودن تو خواست خویشتن بغنود
ز حرب شاه نگونسار باز گشت چنان
که باز گشت ز حرب خدا ما نمرود
همان کسی که نبخشود هیچ با مردم
چنان برفت که دشمن همی بر او بخشود
ز بیم آتش تیغت چه روز رفت بشب
مرادش آنکه بشب مجلست نبیند دود؟
نه نخجوان طمعش بود تاکنون اکنون
برفت و کرد بی کار نخجوان بدرود
مرا کسی کن شاها که از نشستن من
مرا زیان بود و مر ترا نباشد سود
همیشه تا به نبیداند راست خوشحالی
همیشه تا بسرود اندر است رامش ورود
مباد دست تو بی زلف یار و جام نبید
مباد گوش تو بی بانگ عود و رود و سرود
هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود
نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد
پرندهای بهاری ز بوستان بربود
ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ
ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود
نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت
غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود
لباس گردون مانند چادر ترساست
فراش هامون مانند طیلسان یهود
درست گوئی کردند نارو سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو رخ و جگر بشخود
ز درد سیب دل نار گشت خون آگند
ز زخم نار رخ سیب گشت خون آلود
چو چشم جانان نرگس بباغ چشم گشاد
چو روی عاشق خیری بباغ رخ بنمود
چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر
در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود
بلای مختلفان شهر یار بودلف آن
کز او عدو را شادی بکاست غم بفزود
بروز بخشش او بر درم بگرید گنج
بزوز کوشش او بر عدو بنالد خود
ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
ز بسکه بست عدو حلقه های بند بسود
همیشه خوبی او گفت هرکه گفت و شنید
همیشه نیکی او کشت هرکه کشت و درود
ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد
ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود
هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد
بخون خویش و بخون سپه شود مأخوذ
ایا شهی که بود وعده های رنج تو دیر
ایا مهی که بود وعده های بر تو زود
گزیده نیست هر آنکس که مر ترا نگزید
ستوده نیست هرآنکس که مر ترا نستود
عدوت راه بپیمود و رأی جنگ تو کرد
برفت و باز دلش کیل گشت و غم پیمود
همی شکستن تو خواست خویشتن بشکست
همی غنودن تو خواست خویشتن بغنود
ز حرب شاه نگونسار باز گشت چنان
که باز گشت ز حرب خدا ما نمرود
همان کسی که نبخشود هیچ با مردم
چنان برفت که دشمن همی بر او بخشود
ز بیم آتش تیغت چه روز رفت بشب
مرادش آنکه بشب مجلست نبیند دود؟
نه نخجوان طمعش بود تاکنون اکنون
برفت و کرد بی کار نخجوان بدرود
مرا کسی کن شاها که از نشستن من
مرا زیان بود و مر ترا نباشد سود
همیشه تا به نبیداند راست خوشحالی
همیشه تا بسرود اندر است رامش ورود
مباد دست تو بی زلف یار و جام نبید
مباد گوش تو بی بانگ عود و رود و سرود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین
هلا شادی کن و می خور که بستان شد بهشت آئین
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷ - ترجمه از عربی در نکوهش جنگ
جنگ در اول بود بسان عروسی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
روئی دارد به روشنی رخ نوروز
هر که قدش دید گشت مست تماشا
لیک در آخر چو گشت تفته تنورش
و آتش کین زد همی زبانه ببالا
گرگی بین درشت بینی و بد شکل
خوکی دندان شکسته زالی شمطا
نه کند از غمزه هوش مرد به تاراج
نه برد از بوسه جان خلق به یغما
تاراج آرد روان مرد دلاور
یغما سازد تن مجاهد برنا
هر که قدش دید کوژپشت زمین شد
هر که رخش دید پشت کرد به هیجا
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
روئی دارد به روشنی رخ نوروز
هر که قدش دید گشت مست تماشا
لیک در آخر چو گشت تفته تنورش
و آتش کین زد همی زبانه ببالا
گرگی بین درشت بینی و بد شکل
خوکی دندان شکسته زالی شمطا
نه کند از غمزه هوش مرد به تاراج
نه برد از بوسه جان خلق به یغما
تاراج آرد روان مرد دلاور
یغما سازد تن مجاهد برنا
هر که قدش دید کوژپشت زمین شد
هر که رخش دید پشت کرد به هیجا
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۴ - دلداری دادن محمد بانو را
محمد بدو گفت مخروش هیچ
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
من آنم که خود آزمودی مرا
شناسیده زین پیش بودی مرا
بخاطر نداری مگر سال پار
فکندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون دیده روشنم
بر تیره دشمن نترسد تنم
کنون باز آنم که دیدی مرا
پسندیده چون جان گزیدی مرا
هنوزم خمار می دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تیر دشمن به دل رسته باز
زخونم کسی دست ناشسته باز
ولیکن از آنجا که مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از این حکم شهزاده نیز
چو آید نشاید کسی را ستیز
بیاید از اینجا برون برد رخت
که ما را یک امروز شوریده بخت
گریزی چنین کمتر از جنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
من آنم که خود آزمودی مرا
شناسیده زین پیش بودی مرا
بخاطر نداری مگر سال پار
فکندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون دیده روشنم
بر تیره دشمن نترسد تنم
کنون باز آنم که دیدی مرا
پسندیده چون جان گزیدی مرا
هنوزم خمار می دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تیر دشمن به دل رسته باز
زخونم کسی دست ناشسته باز
ولیکن از آنجا که مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از این حکم شهزاده نیز
چو آید نشاید کسی را ستیز
بیاید از اینجا برون برد رخت
که ما را یک امروز شوریده بخت
گریزی چنین کمتر از جنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ما را که جام نبود رنجیم کی ز سنگی
آنکس که نام دارد گورنجه شو زننگی
زابنای دهر ما را غیر از ستم طمغ نیست
دیوانه ایم و سرخوش از کودکان بسنگی
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی
ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد
ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی
صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی
هر سو بامتحانی ضایع مکن خدنگی
زین پس نشاط یکچند آسوده میتوان بود
کس را بمانه صلحی ما را بکس نه جنگی
آنکس که نام دارد گورنجه شو زننگی
زابنای دهر ما را غیر از ستم طمغ نیست
دیوانه ایم و سرخوش از کودکان بسنگی
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی
ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد
ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی
صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی
هر سو بامتحانی ضایع مکن خدنگی
زین پس نشاط یکچند آسوده میتوان بود
کس را بمانه صلحی ما را بکس نه جنگی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۱
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۶ - آشنایی دادن شهرو میان رستم و برزوی
نگه کرد شهرو چو آن را بدید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دل چو سنگش زین سرشک لعل رنگ آید همی
بنگر این...گی کز لعل سنگ آید همی
می به نکشم باز پای از راه آن... دل
در بهر پی صد رهم گر سر به سنگ آید همی
راست خم شد پشت از آن...مژگان مرمرا
خود کمان هرگز شنیدی کز خدنگ آید همی
از صلاح زاهد... ناید جز فساد
این مثل فاش کز بازیچه جنگ آید همی
دوده خط دود کین بزدودش از... دل
آئینه کشنید کش صیقل ز زنگ آید همی
شیخ چون تحت الحنک بندد به چشم اندر مرا
راهزان ... ای با پالهنگ آید همی
آنقدر... بارم بر زمین و آسمان
کش برین...گا فرخای تنگ آید همی
ای دریغا میر غایب تا بدین... خیل
در نوردم صلح اگر یکسر به جنگ آید همی
بر بدین... لر ارجوزه سردار شیر
یا ز کوهه کوه هرای پلنگ آید همی
بنگر این...گی کز لعل سنگ آید همی
می به نکشم باز پای از راه آن... دل
در بهر پی صد رهم گر سر به سنگ آید همی
راست خم شد پشت از آن...مژگان مرمرا
خود کمان هرگز شنیدی کز خدنگ آید همی
از صلاح زاهد... ناید جز فساد
این مثل فاش کز بازیچه جنگ آید همی
دوده خط دود کین بزدودش از... دل
آئینه کشنید کش صیقل ز زنگ آید همی
شیخ چون تحت الحنک بندد به چشم اندر مرا
راهزان ... ای با پالهنگ آید همی
آنقدر... بارم بر زمین و آسمان
کش برین...گا فرخای تنگ آید همی
ای دریغا میر غایب تا بدین... خیل
در نوردم صلح اگر یکسر به جنگ آید همی
بر بدین... لر ارجوزه سردار شیر
یا ز کوهه کوه هرای پلنگ آید همی
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
باغ چون مسند سلیمان شد
سبزه چون خط سبز جانان شد
برد اطراف بود درد شجر
از نسیم بهار درمان شد
نفحه ی باد روح حیوانی
چشمه ی آب آب حیوان شد
جسم گلشن یحشر کافر بود
روز بعث آمد و مسلمان شد
کار مستان که در زمستان سخت
مشکل افتاده بود آسان شد
دشت از سبزه باز نو پوشید
کوه از برف باز عریان شد
قامت سرو چون قد طوبی
صحن گلشن چو باغ رضوان شد
گلشن از سبزه و صبا چون خلد
با طراوت ز روح و ریحان شد
چشم بگشود نرگس شهلا
صنع یزدان بدید و حیران شد
دفتر زاهدان پریشان گشت
کار ساغرکشان به سامان شد
فصل گل باز با مه روزه
روز و شب دست در گریبان شد
هم به میخانه جام باده ی ناب
هم به مسجد ریا فراوان شد
سخن زاهد از عذاب و عقاب
بحث رند از رحیم و رحمن شد
در میان صد هزار بحث و جدال
از مقامات کفر و ایمان شد
گفتگوهای مبهم مشکل
از مقام صراط و میزان شد
نیز از واردات خوف و رجا
بحث بی منتها و پایان شد
حرف تکفیر در میان آمد
داوری ها به شرع و دیوان شد
کار از گفتگو بحرب کشید
وز نزاع و جدال طوفان شد
نهی منکر کشید تا همه جا
شیخ مانند شیر غژمان شد
شیخ با زاهدان بمیخانه
حمله ور همچو پور دستان شد
شیخ از پیش و زاهدان از پی
جمله را سنگها بدامان شد
کار مستان و تار طره چنگ
همچو زلف بتان پریشان شد
مشت زهاد همچو پتک گران
سر رندان چو سطح سندان شد
جنگ بگذشت هم ز سیلی و مشت
گه بناخن گهی بدندان شد
خم می در درون میخانه
ناگهان سخت سنگ باران شد
پیر میخانه نیز بهر دفاع
با حریفان بجنگ ایشان شد
چوب انگور کوب در دستش
چون عصا بود همچو ثعبان شد
خشتهای سر خم باده
بر سر شیخ شهر پاشان شد
از دو سو ریختند بر سر هم
خم می در میانه قربان شد
از شکسته خم شراب آلود
صحن میخانه نقش ایوان شد
بسکه گل گل شراب گلگون ریخت
غیرت ساحت گلستان شد
شد در میفروش کان یمن
بس عقیق اندر او درخشان شد
خم جزع کرد و حمل شش ماهه
خون دگر باره اش بزهدان شد
شیخ با پیر و دیگران هر یک
با هماورد خود بمیدان شد
هر قرین با قرین خود در رزم
چون اجل دست در گریبان شد
ازدحام از دو سو پی یاری
شد فزون نیز تا دو چندان شد
زین جزع پس صراحی مینا
باخت دل تا فتاد و بیجان شد
فتنه بالا گرفت تا گردون
هر طرف شعله ای فروزان شد
آخر از مصلحان خیر اندیش
اتفاقا بصلح فرمان شد
قسمتی در میان پدید آمد
کار مشکل بقرعه آسان شد
شب نصیب قدح کشان افتاد
روز در قسم روزه داران شد
فرقه ای روبراه مسجد کرد
فرقه ای سوی باغ و بستان شد
آن بدنبال نسیه زاهد
در کمال یقین شتابان شد
واندگر گفت نقد را عشق است
که بدنبال نسیه نتوان شد
نیز دیگر گروه ذات البین
گه پی این و گه پی آن شد
هر کسی برد سودی از سودا
قسم من در میانه حرمان شد
من فرومانده از دوره خوشاک
که بیک ره از این دو پویان شد
سبزه چون خط سبز جانان شد
برد اطراف بود درد شجر
از نسیم بهار درمان شد
نفحه ی باد روح حیوانی
چشمه ی آب آب حیوان شد
جسم گلشن یحشر کافر بود
روز بعث آمد و مسلمان شد
کار مستان که در زمستان سخت
مشکل افتاده بود آسان شد
دشت از سبزه باز نو پوشید
کوه از برف باز عریان شد
قامت سرو چون قد طوبی
صحن گلشن چو باغ رضوان شد
گلشن از سبزه و صبا چون خلد
با طراوت ز روح و ریحان شد
چشم بگشود نرگس شهلا
صنع یزدان بدید و حیران شد
دفتر زاهدان پریشان گشت
کار ساغرکشان به سامان شد
فصل گل باز با مه روزه
روز و شب دست در گریبان شد
هم به میخانه جام باده ی ناب
هم به مسجد ریا فراوان شد
سخن زاهد از عذاب و عقاب
بحث رند از رحیم و رحمن شد
در میان صد هزار بحث و جدال
از مقامات کفر و ایمان شد
گفتگوهای مبهم مشکل
از مقام صراط و میزان شد
نیز از واردات خوف و رجا
بحث بی منتها و پایان شد
حرف تکفیر در میان آمد
داوری ها به شرع و دیوان شد
کار از گفتگو بحرب کشید
وز نزاع و جدال طوفان شد
نهی منکر کشید تا همه جا
شیخ مانند شیر غژمان شد
شیخ با زاهدان بمیخانه
حمله ور همچو پور دستان شد
شیخ از پیش و زاهدان از پی
جمله را سنگها بدامان شد
کار مستان و تار طره چنگ
همچو زلف بتان پریشان شد
مشت زهاد همچو پتک گران
سر رندان چو سطح سندان شد
جنگ بگذشت هم ز سیلی و مشت
گه بناخن گهی بدندان شد
خم می در درون میخانه
ناگهان سخت سنگ باران شد
پیر میخانه نیز بهر دفاع
با حریفان بجنگ ایشان شد
چوب انگور کوب در دستش
چون عصا بود همچو ثعبان شد
خشتهای سر خم باده
بر سر شیخ شهر پاشان شد
از دو سو ریختند بر سر هم
خم می در میانه قربان شد
از شکسته خم شراب آلود
صحن میخانه نقش ایوان شد
بسکه گل گل شراب گلگون ریخت
غیرت ساحت گلستان شد
شد در میفروش کان یمن
بس عقیق اندر او درخشان شد
خم جزع کرد و حمل شش ماهه
خون دگر باره اش بزهدان شد
شیخ با پیر و دیگران هر یک
با هماورد خود بمیدان شد
هر قرین با قرین خود در رزم
چون اجل دست در گریبان شد
ازدحام از دو سو پی یاری
شد فزون نیز تا دو چندان شد
زین جزع پس صراحی مینا
باخت دل تا فتاد و بیجان شد
فتنه بالا گرفت تا گردون
هر طرف شعله ای فروزان شد
آخر از مصلحان خیر اندیش
اتفاقا بصلح فرمان شد
قسمتی در میان پدید آمد
کار مشکل بقرعه آسان شد
شب نصیب قدح کشان افتاد
روز در قسم روزه داران شد
فرقه ای روبراه مسجد کرد
فرقه ای سوی باغ و بستان شد
آن بدنبال نسیه زاهد
در کمال یقین شتابان شد
واندگر گفت نقد را عشق است
که بدنبال نسیه نتوان شد
نیز دیگر گروه ذات البین
گه پی این و گه پی آن شد
هر کسی برد سودی از سودا
قسم من در میانه حرمان شد
من فرومانده از دوره خوشاک
که بیک ره از این دو پویان شد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در هجو خمخانه
خر خمخانه را آزار کردم
دل خر کرگان را شاد کردم
ز ظلم و داد خر را آگهی نه
که با وی ظلم کردم داد کردم
همان کردم ز ظلم و داد با وی
که با مردان مردم زاد کردم
ز رخش رستم و شبدیز خسرو
نکردم یاد و از وی یاد کردم
بعان و عان ز من فریادها کرد
کزان فریادها فریاد کردم
خری خر نر سرو بزلنج نس را
بزی بازی گرو استاد کردم
براه کهکشان پالیز ویرا
برآوردم فرود آزاد کردم
چه کردم از پس آزاد کردن
بنامش آخری بنیاد کردم
ز بهر خرمن او خرمن ماه
بپنج انگشت حکمت یاد کردم
کهش از زعفران و جو زکافور
علف از عنبر و شمشاد کردم
بماندم اندکی تا خوش بغلطد
که بسپارش خر استاد کردم
بکه در سوزنش میخواستم داد
از آن تدبیر باز استاد کردم
بدو دیوان شعرم شد خر آباد
چو صلح افتاد خیر آباد کردم
بدان کاین صلح ما را جنگ خواند
زبان چون خنجر پولاد کردم
روان میره را خشنود کردم
خرابه هاش را آباد کردم
بنای دوستی نو کردم امروز
عداوت کرد و شب خوش یاد کردم
ازین پس طیبتی باشد که گویم
فلان خر را فلانجا گاو کردم
دل خر کرگان را شاد کردم
ز ظلم و داد خر را آگهی نه
که با وی ظلم کردم داد کردم
همان کردم ز ظلم و داد با وی
که با مردان مردم زاد کردم
ز رخش رستم و شبدیز خسرو
نکردم یاد و از وی یاد کردم
بعان و عان ز من فریادها کرد
کزان فریادها فریاد کردم
خری خر نر سرو بزلنج نس را
بزی بازی گرو استاد کردم
براه کهکشان پالیز ویرا
برآوردم فرود آزاد کردم
چه کردم از پس آزاد کردن
بنامش آخری بنیاد کردم
ز بهر خرمن او خرمن ماه
بپنج انگشت حکمت یاد کردم
کهش از زعفران و جو زکافور
علف از عنبر و شمشاد کردم
بماندم اندکی تا خوش بغلطد
که بسپارش خر استاد کردم
بکه در سوزنش میخواستم داد
از آن تدبیر باز استاد کردم
بدو دیوان شعرم شد خر آباد
چو صلح افتاد خیر آباد کردم
بدان کاین صلح ما را جنگ خواند
زبان چون خنجر پولاد کردم
روان میره را خشنود کردم
خرابه هاش را آباد کردم
بنای دوستی نو کردم امروز
عداوت کرد و شب خوش یاد کردم
ازین پس طیبتی باشد که گویم
فلان خر را فلانجا گاو کردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
بر گردِرخت سبزه و گل سر زده در هم
دارد چمنت برگ گل و سبزة تر هم
شیرینی و شوری ز شکر خنده و دشمنام
در حلقة لعل تو نمک هست و شکر هم
کوته نکند دست تطاول ز اسیران
زلف تو که از دوش گذشتست و کمر هم
گر صلح نخواهی به من، از جنگ چه مانع
برخیز که ما تیغ نهادیم و سپر هم
مرغانِ چمن، بال به پرواز شکستند
ما را نبود قوّت افشاندن پر هم
از هول شب گور نترسیم که ما را
بسیار شب این طور گذشتست و بتر هم
فیّاض برد دردِ سر از کوی تو فردا
سهلست مدارای تو یک روز دگر هم
دارد چمنت برگ گل و سبزة تر هم
شیرینی و شوری ز شکر خنده و دشمنام
در حلقة لعل تو نمک هست و شکر هم
کوته نکند دست تطاول ز اسیران
زلف تو که از دوش گذشتست و کمر هم
گر صلح نخواهی به من، از جنگ چه مانع
برخیز که ما تیغ نهادیم و سپر هم
مرغانِ چمن، بال به پرواز شکستند
ما را نبود قوّت افشاندن پر هم
از هول شب گور نترسیم که ما را
بسیار شب این طور گذشتست و بتر هم
فیّاض برد دردِ سر از کوی تو فردا
سهلست مدارای تو یک روز دگر هم
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۰ - خطاب وجدان به طبیعت
طبیعت ای بهم آمیخته اجزا و ارکانی
هویدا گشته از ماهیت اضداد امکانی
بهم پیچیده رنج و راحتی امید و حرمانی
عجین گردیده هجران و وصالی در دو درمانی
منقش پردهٔی از کلک صنع حضرت باری
زمینا آسمانا انجما با این همه زحمت
که هریک میکشید و میکنید از جان و دل خدمت
بشر میپرورید و میفزائیدش همی حرمت
مهیا میکنید از بهر او هر دولت و نعمت
چه میبینید از او غیر از شقاوت جز زیانکاری
طبیعت گو با بناء خود این آشوب و شر تا کی
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا کی
بگو ای مظهر حق هستی از خود بیخبر تا کی
ستم تا کی جفا تا کی خطا تا کی خطر تا کی
خود آخر کشته خود بدروی بنگر چه میکاری
زدی بر هم بسی ز اشکسته بالان آشیانها را
بر افکندی بسی از بینوایان خانمانها را
ز بیرحمی زدی آتش مکینها را مکانها را
تبه کردی تلف کردی زمینها را زمانها را
چه میجویی از این آدمکشی وین مردمآزاری
اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی
ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی
ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بیباکی
چرا اینقدر بیرحمی چرا اینقدر سفاکی
چرا اینقدر خونریزی چرا اینقدر خونخواری
بیا و همت خود را یکی صرف فتوت کن
بگیتی باز راه دوستی باب مروت کن
بهل بیگانگی در خویش ایجاد اخوت کن
خدا را بنده شو تصدیق توحید و نبوت کن
که میبیند صغیر این آفت از فقدان دینداری
هویدا گشته از ماهیت اضداد امکانی
بهم پیچیده رنج و راحتی امید و حرمانی
عجین گردیده هجران و وصالی در دو درمانی
منقش پردهٔی از کلک صنع حضرت باری
زمینا آسمانا انجما با این همه زحمت
که هریک میکشید و میکنید از جان و دل خدمت
بشر میپرورید و میفزائیدش همی حرمت
مهیا میکنید از بهر او هر دولت و نعمت
چه میبینید از او غیر از شقاوت جز زیانکاری
طبیعت گو با بناء خود این آشوب و شر تا کی
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا کی
بگو ای مظهر حق هستی از خود بیخبر تا کی
ستم تا کی جفا تا کی خطا تا کی خطر تا کی
خود آخر کشته خود بدروی بنگر چه میکاری
زدی بر هم بسی ز اشکسته بالان آشیانها را
بر افکندی بسی از بینوایان خانمانها را
ز بیرحمی زدی آتش مکینها را مکانها را
تبه کردی تلف کردی زمینها را زمانها را
چه میجویی از این آدمکشی وین مردمآزاری
اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی
ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی
ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بیباکی
چرا اینقدر بیرحمی چرا اینقدر سفاکی
چرا اینقدر خونریزی چرا اینقدر خونخواری
بیا و همت خود را یکی صرف فتوت کن
بگیتی باز راه دوستی باب مروت کن
بهل بیگانگی در خویش ایجاد اخوت کن
خدا را بنده شو تصدیق توحید و نبوت کن
که میبیند صغیر این آفت از فقدان دینداری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهانیان دگر از جنک احتراز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوانند گر چه خلق جهان اصفهانیم
زین آب و خاک زادهام اما جهانیم
من با بشر برادرم و زادهٔ جهان
زنهار اصفهانی تنها نخوانیم
با نوع خویش در همه جا زیر آسمان
روشن چو آفتاب بود مهربانیم
شد زندگانیم بغم نوع خویش صرف
این دولت است ماحصل زندگانیم
خواهم ز حق خود همه باشند کامیاب
حق داند این بود بجهان کامرانیم
دانم که هر چه بهر تو خواهم همان مراست
ای دوست استفاده کن از نکته دانیم
ای بدگمان بعکس تو پیوسته حال من
نیک است زانکه برحذر از بدگمانیم
با خصم هم صغیر بصلحم بجان دوست
تنها نه دوستدار محبان جانیم
زین آب و خاک زادهام اما جهانیم
من با بشر برادرم و زادهٔ جهان
زنهار اصفهانی تنها نخوانیم
با نوع خویش در همه جا زیر آسمان
روشن چو آفتاب بود مهربانیم
شد زندگانیم بغم نوع خویش صرف
این دولت است ماحصل زندگانیم
خواهم ز حق خود همه باشند کامیاب
حق داند این بود بجهان کامرانیم
دانم که هر چه بهر تو خواهم همان مراست
ای دوست استفاده کن از نکته دانیم
ای بدگمان بعکس تو پیوسته حال من
نیک است زانکه برحذر از بدگمانیم
با خصم هم صغیر بصلحم بجان دوست
تنها نه دوستدار محبان جانیم