عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۳
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۱۰) حکایت دیوانه و نماز جمعه
یکی دیوانه بود از اهل رازی
نکردی هیچ جز تنها نمازی
کسی آورد بسیاری شفاعت
که تا آمد بجمعه در جماعت
امام القصّه چون برداشت آواز
همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز
کسی بعد از نماز از وی بپرسید
که جانت در نماز از حق نترسید
که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟
سرت باید بریدن چون سر شمع
چنین گفت او کامامم پیشوا بود
بدو چون اقتدای من روا بود
چو در الحمد گاوی میخرید او
ز من هم بانگِ گاوی میشنید او
چو او را پیش رو کردم بهر چیز
هر آنچ او میکند من میکنم نیز
کسی پیش خطیب آمد بتعجیل
سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل
خطیبش گفت چون تکبیر بستم
دهی مِلکست جائی دور دستم
چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو دِه باز
ندارم گاو گاوی میخریدم
که از پس بانگ گاوی میشنیدم
نکردی هیچ جز تنها نمازی
کسی آورد بسیاری شفاعت
که تا آمد بجمعه در جماعت
امام القصّه چون برداشت آواز
همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز
کسی بعد از نماز از وی بپرسید
که جانت در نماز از حق نترسید
که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟
سرت باید بریدن چون سر شمع
چنین گفت او کامامم پیشوا بود
بدو چون اقتدای من روا بود
چو در الحمد گاوی میخرید او
ز من هم بانگِ گاوی میشنید او
چو او را پیش رو کردم بهر چیز
هر آنچ او میکند من میکنم نیز
کسی پیش خطیب آمد بتعجیل
سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل
خطیبش گفت چون تکبیر بستم
دهی مِلکست جائی دور دستم
چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو دِه باز
ندارم گاو گاوی میخریدم
که از پس بانگ گاوی میشنیدم
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر دیوانهٔ میشد براهی
سر خر دید بر پالیز گاهی
بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب
چنین گفتند کای پرسندهٔ زار
برای آنک دارد چشم بد باز
چو شد دیوانه زان معنی خبردار
بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار
گر آنستی که این خر زنده بودی
بسی زین کار خر را خنده بودی
شما را مغز خر دادست ایام
از آنید این سر خر بسته بر دام
نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز
برو دم درکش و تن زن چه گویی
چو چیزی می ندانی می چه جویی
مشو چون سایه در دنبال این کار
که ناید شمع را سایه پدیدار
تو خود سایه برین مفکن که خورشید
برای تو کند چون سایه جاوید
اگر تو پیش کار خویش آیی
ز خود خود را بلایی بیش آیی
وگر تو دم زنی از پرده بیرون
میان پردهٔ دل افکنی خون
مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو میآید همان تیر
سر خر دید بر پالیز گاهی
بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب
چنین گفتند کای پرسندهٔ زار
برای آنک دارد چشم بد باز
چو شد دیوانه زان معنی خبردار
بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار
گر آنستی که این خر زنده بودی
بسی زین کار خر را خنده بودی
شما را مغز خر دادست ایام
از آنید این سر خر بسته بر دام
نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز
برو دم درکش و تن زن چه گویی
چو چیزی می ندانی می چه جویی
مشو چون سایه در دنبال این کار
که ناید شمع را سایه پدیدار
تو خود سایه برین مفکن که خورشید
برای تو کند چون سایه جاوید
اگر تو پیش کار خویش آیی
ز خود خود را بلایی بیش آیی
وگر تو دم زنی از پرده بیرون
میان پردهٔ دل افکنی خون
مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو میآید همان تیر
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که موشی در بیابان
مگر دید اشتری را بی نگهبان
مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر بآسانی روان شد
چو آوردش بسوراخی که بودش
نبودش جای آن اشتر چه سودش
بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت
من اینک آمدم کو جایگاهت
ترا چون نیست از سستی سرخویش
بدین عدت مرا آری بر خویش
کجا آید برون تنگ روزن
چو من اشتر بدین سوراخ سوزن
برو از جان خود برگیر این بار
که اشتر گربه افتادست این کار
برو دم درکش ای موش سیه سر
که نتوانی شد استر را سیه گر
برو ای مور خود را خانهٔ جوی
سخن در خورد خود از دانهٔ گوی
ترا ای موردازآن دل خوش فتادست
که کیک تو عماری کش فتادست
مگر دید اشتری را بی نگهبان
مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر بآسانی روان شد
چو آوردش بسوراخی که بودش
نبودش جای آن اشتر چه سودش
بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت
من اینک آمدم کو جایگاهت
ترا چون نیست از سستی سرخویش
بدین عدت مرا آری بر خویش
کجا آید برون تنگ روزن
چو من اشتر بدین سوراخ سوزن
برو از جان خود برگیر این بار
که اشتر گربه افتادست این کار
برو دم درکش ای موش سیه سر
که نتوانی شد استر را سیه گر
برو ای مور خود را خانهٔ جوی
سخن در خورد خود از دانهٔ گوی
ترا ای موردازآن دل خوش فتادست
که کیک تو عماری کش فتادست
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۳۱
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۲۷
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
ناگهی بهلول را خشکی بخاست
رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه
بی حلاوت شد طعام از قهر تو
میبباید شد برون از شهر تو
رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه
بی حلاوت شد طعام از قهر تو
میبباید شد برون از شهر تو
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
نان پزی دیوانه و بیچاره شد
وز میان نان پزان آواره شد
شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ
گردهٔ میخواستی بی کردهٔ
سایلی پرسید ازو کای حیله جوی
گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی
گفت تا من پختمی یک گرده نان
گردهٔ نو در رسیدی همچنان
تا بپختی گردهٔ ای بیخبر
در بر ریشم نهادندی دگر
چون سری پیدا نبد این گرده را
سر بگردید از جنون این مرده را
بر دلم چیزی درآمد از اله
گفت صد گرده مپز یک گرده خواه
روز تا شب گردهٔ نان میبست
گردهٔ آخر رسد از صد کست
خوش خوشی میرو میانراه تو
گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو
چارهٔ صد گرده میبایست کرد
تا مرا یک گرده میبایست خورد
این زمان هر روز شکر میخورم
به زنان صد چیز دیگر میخورم
گرترا نان نرسد از حق زان بود
تادلت پیوسته سرگردان بود
زانکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش
ندهدش نان زانکه گریان خواهدش
وز میان نان پزان آواره شد
شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ
گردهٔ میخواستی بی کردهٔ
سایلی پرسید ازو کای حیله جوی
گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی
گفت تا من پختمی یک گرده نان
گردهٔ نو در رسیدی همچنان
تا بپختی گردهٔ ای بیخبر
در بر ریشم نهادندی دگر
چون سری پیدا نبد این گرده را
سر بگردید از جنون این مرده را
بر دلم چیزی درآمد از اله
گفت صد گرده مپز یک گرده خواه
روز تا شب گردهٔ نان میبست
گردهٔ آخر رسد از صد کست
خوش خوشی میرو میانراه تو
گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو
چارهٔ صد گرده میبایست کرد
تا مرا یک گرده میبایست خورد
این زمان هر روز شکر میخورم
به زنان صد چیز دیگر میخورم
گرترا نان نرسد از حق زان بود
تادلت پیوسته سرگردان بود
زانکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش
ندهدش نان زانکه گریان خواهدش
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه در برفی نشست
همچو آتش برف میخورد از دو دست
آن یکی گفتش چرا این میخوری
چیزی الحق چرب و شیرین میخوری
گفت چکنم گرسنه دارم شکم
گفت از برف آن نگردد هیچ کم
گفت حق را گو که میگوید بخور
تا شود گرسنگیت آهسته تر
هیچ دیوانه نگوید این سخن
میخورم نه سر پدید این را نه بن
گفت من سیرت کنم بی نان شگرف
کرد سیرم راست گفت اما زبرف
همچو آتش برف میخورد از دو دست
آن یکی گفتش چرا این میخوری
چیزی الحق چرب و شیرین میخوری
گفت چکنم گرسنه دارم شکم
گفت از برف آن نگردد هیچ کم
گفت حق را گو که میگوید بخور
تا شود گرسنگیت آهسته تر
هیچ دیوانه نگوید این سخن
میخورم نه سر پدید این را نه بن
گفت من سیرت کنم بی نان شگرف
کرد سیرم راست گفت اما زبرف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
واعظ بمنبر آمد و بیهوده ساز کرد
در حق هر گروه سر حرف باز کرد
ملا بمدرس آمد و درس دقیق گفت
حق را ز غیر حق بگمان امتیاز کرد
خالی در معرفت چو ریاست پناه شد
انکار بر معارف ارباب راز کرد
زاهد ز انتظار نعیم بهشت ماند
عابد نماز را به تکلف دراز کرد
مغرور شد بعزت تقدیم در نماز
آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد
صوفی به خانقاه در آمد بوجد و شور
جمع مرید را بلقا سرفراز کرد
بر مسند محلکه قاضی چو پا نهاد
دست نهفته گیر بهر سو دراز کرد
آنکو میان قاضی و خصمین واسطه است
بنهاد دام مکر و سر حیله باز کرد
فتوی پناه هیچ مدان عمامه کوه
بر وفق مدعای کسان مکرساز کرد
حاکم چو بر سریر حکومت قرار یافت
بر بیکسان شهر در ظلم باز کرد
رشوهٔ گرفت محتسب و نرخ را فزود
از لقمهٔ حرام در عیش باز کرد
کوتاه کرد دست فقیران ز مال وقف
آن میرزا که دست تصدی دراز کرد
مستوفی از زبان قلم حرف میزند
خود داند و خدا سر دفتر چو باز کرد
دانا چو دید روی زمین را گرفت ظلم
کنجی خزید و در برخ خود فراز کرد
فیض از فریب شعبده اهل روزگار
با حق پناه برد و ز خلق احتراز کرد
در حق هر گروه سر حرف باز کرد
ملا بمدرس آمد و درس دقیق گفت
حق را ز غیر حق بگمان امتیاز کرد
خالی در معرفت چو ریاست پناه شد
انکار بر معارف ارباب راز کرد
زاهد ز انتظار نعیم بهشت ماند
عابد نماز را به تکلف دراز کرد
مغرور شد بعزت تقدیم در نماز
آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد
صوفی به خانقاه در آمد بوجد و شور
جمع مرید را بلقا سرفراز کرد
بر مسند محلکه قاضی چو پا نهاد
دست نهفته گیر بهر سو دراز کرد
آنکو میان قاضی و خصمین واسطه است
بنهاد دام مکر و سر حیله باز کرد
فتوی پناه هیچ مدان عمامه کوه
بر وفق مدعای کسان مکرساز کرد
حاکم چو بر سریر حکومت قرار یافت
بر بیکسان شهر در ظلم باز کرد
رشوهٔ گرفت محتسب و نرخ را فزود
از لقمهٔ حرام در عیش باز کرد
کوتاه کرد دست فقیران ز مال وقف
آن میرزا که دست تصدی دراز کرد
مستوفی از زبان قلم حرف میزند
خود داند و خدا سر دفتر چو باز کرد
دانا چو دید روی زمین را گرفت ظلم
کنجی خزید و در برخ خود فراز کرد
فیض از فریب شعبده اهل روزگار
با حق پناه برد و ز خلق احتراز کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
بجانی لطف پنهان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمکدان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمکدان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان میفروشد
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند
ور نیز گوید: میکنم، هرگز کسی باور کند
شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی
شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند!
رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر
دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند
چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر
ناگه خیال شاهی، از گوشهای سر بر کند
آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان
فردا چو نرگس با قدح، مست از زمین سر برکند
من گرد مستان گشتهام، دانم که گردد همچنین
از کاسه سرهای ما، گر کوزهگر ساغر کند
کنج خرابات مغان، گنجینه اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا، در یوزه زین در کند
ور نیز گوید: میکنم، هرگز کسی باور کند
شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی
شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند!
رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر
دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند
چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر
ناگه خیال شاهی، از گوشهای سر بر کند
آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان
فردا چو نرگس با قدح، مست از زمین سر برکند
من گرد مستان گشتهام، دانم که گردد همچنین
از کاسه سرهای ما، گر کوزهگر ساغر کند
کنج خرابات مغان، گنجینه اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا، در یوزه زین در کند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۵
دادند اشتری دو سه نواب شه مرا
شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسی است
عقلم به طنز میگفت انظر الی الابل
کاندر ابل عجایب صنع خدا بسی است
دیدم ضعیف جانوری مثل عنکبوت
گفتم کزین متاع مرا در سرا بسی است
پرسیدمش چه جانوری گفت من شتر
گفتم بلای جانی و ما را بلا بسی است
گفتم تو گربهای نه شتر گفت چاره نیست
در حیز زمانه شتر گربهها بسی است
شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسی است
عقلم به طنز میگفت انظر الی الابل
کاندر ابل عجایب صنع خدا بسی است
دیدم ضعیف جانوری مثل عنکبوت
گفتم کزین متاع مرا در سرا بسی است
پرسیدمش چه جانوری گفت من شتر
گفتم بلای جانی و ما را بلا بسی است
گفتم تو گربهای نه شتر گفت چاره نیست
در حیز زمانه شتر گربهها بسی است