عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۰
باز این دل من رو به که آورد، ندانم؟
وان صبر که بوده ست، کجا کرد، ندانم؟
شب ها منم و گوشه غم حال من این است
حال دل آواره شبگرد ندانم
آن گرد که می خیزد ازان راه ببینید
و آن کیست سوار از پی آن گرد، ندانم؟
اشک از سفر کوی ویم تحفه غم آورد
من خوش تر ازین هیچ ره آورد ندانم
بازم به جگر می خلد آن قامت چون تیر
ساقی، قدح باده که من درد ندانم
یاری که برنجد ز جفا، یار نگویم
مردی که بترسد ز بلا، مرد ندانم
از هر که بپرسند بگوید که چه خسرو
یک سوخته حادثه پرورد ندانم
وان صبر که بوده ست، کجا کرد، ندانم؟
شب ها منم و گوشه غم حال من این است
حال دل آواره شبگرد ندانم
آن گرد که می خیزد ازان راه ببینید
و آن کیست سوار از پی آن گرد، ندانم؟
اشک از سفر کوی ویم تحفه غم آورد
من خوش تر ازین هیچ ره آورد ندانم
بازم به جگر می خلد آن قامت چون تیر
ساقی، قدح باده که من درد ندانم
یاری که برنجد ز جفا، یار نگویم
مردی که بترسد ز بلا، مرد ندانم
از هر که بپرسند بگوید که چه خسرو
یک سوخته حادثه پرورد ندانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۲
مهر تو در دل من مانند جان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته
من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته
گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته
یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته
بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته
آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته
از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته
من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته
گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته
یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته
بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته
آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته
از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دلبرم عزم سفرکردو روان خواهدشد
دردلم آنچه همی گشت چنان خواهدشد
اوچو آبست ومن سوخته بادیده تر
خشک لب ماندم وآن آب روان خواهدشد
بود بیگانه زمن چون بر من نامده بود
از برم چون برود باز همان خواهدشد
ازپی گریه مرا چشم شود جمله مسام
وزپی ناله مرا موی زبان خواهدشد
می رود نیستش اندیشه که مردم گویند
که فلان کشته هجران فلان خواهدشد
دلبرا در دل من از غم تو سوداییست
که مرا جان سر اندر سر آن خواهدشد
جان من بودی وچون نیست رفتن کردی
از من دل شده شک نیست که جان خواهدشد
دیده چون روی تو می دید دلم فارغ بود
چون زچشمم بروی دل نگران خواهدشد
از برای دل تو غصه هجرت بخورم
ور چه جانیم درین غصه زیان خواهدشد
برمن ازبار فراقت چو عنان برتابی
دل من همچو رکاب تو گران خواهدشد
دل که در حوصله انده تو یک لقمه است
تا غم تو بخورد جمله دهان خواهدشد
دردلم آنچه همی گشت چنان خواهدشد
اوچو آبست ومن سوخته بادیده تر
خشک لب ماندم وآن آب روان خواهدشد
بود بیگانه زمن چون بر من نامده بود
از برم چون برود باز همان خواهدشد
ازپی گریه مرا چشم شود جمله مسام
وزپی ناله مرا موی زبان خواهدشد
می رود نیستش اندیشه که مردم گویند
که فلان کشته هجران فلان خواهدشد
دلبرا در دل من از غم تو سوداییست
که مرا جان سر اندر سر آن خواهدشد
جان من بودی وچون نیست رفتن کردی
از من دل شده شک نیست که جان خواهدشد
دیده چون روی تو می دید دلم فارغ بود
چون زچشمم بروی دل نگران خواهدشد
از برای دل تو غصه هجرت بخورم
ور چه جانیم درین غصه زیان خواهدشد
برمن ازبار فراقت چو عنان برتابی
دل من همچو رکاب تو گران خواهدشد
دل که در حوصله انده تو یک لقمه است
تا غم تو بخورد جمله دهان خواهدشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ای دل فغان که آن بت چالاک می رود
ما در غمیم و یار طربناک می رود
خوردی شراب وصل بشادی بسی کنون
با زهر غم بسازکه تریاک می رود
چون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکان
دلهای خلق بسته بفتراک می رود
در شاه راه هجر چو عیار بادیه
زر برده مرد کشته وبی باک می رود
چون شبنم آب دیده من در فراق تو
بر گرد می نشیند ودر خاک می رود
چون چشم ابر دیده اختر گرفت آب
از دود آه من که بر افلاک می رود
بر روی روزگار جزو کو رونده یی
کو همچو آب دیده من پاک می رود
اوآب بود وزآتش شوق این دل حزین
بااو دراوفتاد وچو خاشاک می رود
چون دوست عزم کرد همی گوی همچو سیف
ای دل فغان که آن بت چالاک می رود
ما در غمیم و یار طربناک می رود
خوردی شراب وصل بشادی بسی کنون
با زهر غم بسازکه تریاک می رود
چون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکان
دلهای خلق بسته بفتراک می رود
در شاه راه هجر چو عیار بادیه
زر برده مرد کشته وبی باک می رود
چون شبنم آب دیده من در فراق تو
بر گرد می نشیند ودر خاک می رود
چون چشم ابر دیده اختر گرفت آب
از دود آه من که بر افلاک می رود
بر روی روزگار جزو کو رونده یی
کو همچو آب دیده من پاک می رود
اوآب بود وزآتش شوق این دل حزین
بااو دراوفتاد وچو خاشاک می رود
چون دوست عزم کرد همی گوی همچو سیف
ای دل فغان که آن بت چالاک می رود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشم
آتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشم
ای از خیال رسته دندان چون درت
چون سینه صدف شده پرگوهر آب چشم
صیاد وار با دل صد رخنه همچو دام
جان ماهی خیال تو جوید در آب چشم
وقتست اگر رخ تو تجلی کند که هست
مارا بهشت کوی تو وکوثر آب چشم
هم ما کدیه کرده ازآن چهره نور روی
هم ابر وان خواسته زین چاکر آب چشم
خاص ازبرای پختن سودای وصل تست
گر آتش دلست رهی را گر آب چشم
سرگشته ام چو چرخ ازین چشم سیل بار
این آسیانگر که نهادم برآب چشم
بیماری هوای تو تن را ضعیف کرد
گر نبض او نمی نگری بنگر آب چشم
در ملک عشق خطبه بنام دلست ازآن
شاید که همچو سکه رود بر زر آب چشم
در بزم عشق تو که غمست اندرو شراب
چون ساغری شد ستم ودر ساغر آب چشم
پیچید دودآه و چو آتش زبانه زد
پیوست وگرم گشت بیکدیگر آب چشم
چندانکه بیش گریم غم کم نمی شود
فرزند غصه راست مگر مادر آب چشم
خلقی گریستند ودر آن دل اثر نکرد
آن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشم
گریم زجور هجر تو در پیش روی تو
مظلوم را گواست بر داور آب چشم
در گرمی فراق لب سیف خشک دید
گفت اربوصل تشنه شدی می خور آب چشم
آتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشم
ای از خیال رسته دندان چون درت
چون سینه صدف شده پرگوهر آب چشم
صیاد وار با دل صد رخنه همچو دام
جان ماهی خیال تو جوید در آب چشم
وقتست اگر رخ تو تجلی کند که هست
مارا بهشت کوی تو وکوثر آب چشم
هم ما کدیه کرده ازآن چهره نور روی
هم ابر وان خواسته زین چاکر آب چشم
خاص ازبرای پختن سودای وصل تست
گر آتش دلست رهی را گر آب چشم
سرگشته ام چو چرخ ازین چشم سیل بار
این آسیانگر که نهادم برآب چشم
بیماری هوای تو تن را ضعیف کرد
گر نبض او نمی نگری بنگر آب چشم
در ملک عشق خطبه بنام دلست ازآن
شاید که همچو سکه رود بر زر آب چشم
در بزم عشق تو که غمست اندرو شراب
چون ساغری شد ستم ودر ساغر آب چشم
پیچید دودآه و چو آتش زبانه زد
پیوست وگرم گشت بیکدیگر آب چشم
چندانکه بیش گریم غم کم نمی شود
فرزند غصه راست مگر مادر آب چشم
خلقی گریستند ودر آن دل اثر نکرد
آن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشم
گریم زجور هجر تو در پیش روی تو
مظلوم را گواست بر داور آب چشم
در گرمی فراق لب سیف خشک دید
گفت اربوصل تشنه شدی می خور آب چشم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در شرح گرفتاری و مدح عبدالحمید احمد بن عبدالصمد
چون از فراق دوست خبر دادم آن غراب
رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب
چونان که از نشیمن بر بانگ تیر و زه
به جهد غراب ناگه جستم ز جای خواب
از گریه چون غرابم آواز در گلو
پیدا نبود هیچ سؤال من از جواب
از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل
آویخته غرابی گشته ز اضطراب
بودم حذور همچو غرابی برای آنک
همچون غراب جای گرفتم درین خراب
گر روز من سیه چو غراب است پس چرا
ماننده غراب ندانم همی شتاب
بر هجر چون غراب خروشان شدم به روز
آموختم ز بند گران رفتن غراب
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و بر پرو برو و دوست را بیاب
ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا
آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب
بردندم از بر تو گروهی ستیزه جوی
کرده ز کین و خشم دل و روی را خضاب
بر کوه خواب کرده به یک جای با پلنگ
در دشت آب خورده به یک جوی با ذئاب
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب
تازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس
درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب
راهی بریده ام که درختان او زخار
همچون مبارزانی بودند با حراب
چون زلف تو هواش ظلام از پس ظلام
چون کار من زمینش عقاب از پس عقاب
کردم به دم نسیم هوا را همی سموم
کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب
اکنون بدین مقام در آن آتشم ز دل
کش زاب دیده افزون می گردد التهاب
چشمم ز بس که کریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینه ی عقاب
سر یافته ست نرمترین بالش از حجر
تن یافته ست پاکترین بستر از تراب
در هر دو دست رشته بندست چون عنان
بر هر دو پای حلقه ی کندست چون رکاب
یک دست من مذبه و یک دست من محک
شب از برای پیشه و روز از پی ذباب
از پشت دست گیرد دندان من طعام
وز خون دیده یابد لبهای من شراب
هستم یقین بر آنکه گر صاحب اجل
خواهد بر تو زود بود مر مرا ایاب
عبدالحمید احمد عبدالصمد که ملک
نه از شیوخ دید چو او و نه از شباب
رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب
چونان که از نشیمن بر بانگ تیر و زه
به جهد غراب ناگه جستم ز جای خواب
از گریه چون غرابم آواز در گلو
پیدا نبود هیچ سؤال من از جواب
از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل
آویخته غرابی گشته ز اضطراب
بودم حذور همچو غرابی برای آنک
همچون غراب جای گرفتم درین خراب
گر روز من سیه چو غراب است پس چرا
ماننده غراب ندانم همی شتاب
بر هجر چون غراب خروشان شدم به روز
آموختم ز بند گران رفتن غراب
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و بر پرو برو و دوست را بیاب
ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا
آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب
بردندم از بر تو گروهی ستیزه جوی
کرده ز کین و خشم دل و روی را خضاب
بر کوه خواب کرده به یک جای با پلنگ
در دشت آب خورده به یک جوی با ذئاب
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب
تازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس
درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب
راهی بریده ام که درختان او زخار
همچون مبارزانی بودند با حراب
چون زلف تو هواش ظلام از پس ظلام
چون کار من زمینش عقاب از پس عقاب
کردم به دم نسیم هوا را همی سموم
کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب
اکنون بدین مقام در آن آتشم ز دل
کش زاب دیده افزون می گردد التهاب
چشمم ز بس که کریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینه ی عقاب
سر یافته ست نرمترین بالش از حجر
تن یافته ست پاکترین بستر از تراب
در هر دو دست رشته بندست چون عنان
بر هر دو پای حلقه ی کندست چون رکاب
یک دست من مذبه و یک دست من محک
شب از برای پیشه و روز از پی ذباب
از پشت دست گیرد دندان من طعام
وز خون دیده یابد لبهای من شراب
هستم یقین بر آنکه گر صاحب اجل
خواهد بر تو زود بود مر مرا ایاب
عبدالحمید احمد عبدالصمد که ملک
نه از شیوخ دید چو او و نه از شباب
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹ - به خواجه ابوالقاسم فرستاده
خواجه ابوالقاسم ای بزرگ اصیل
غم معشوقه هیچ کمتر هست
هستی آگه ز حال کآن خاتون
جز تو آنجاش یار دیگر هست
در وفای تو گر خورد سوگند
که نخورده ست . . . باور هست
شادی وصل او که خواهی یافت
با غم هجر او برابر هست
راههایی که او زند بر چنگ
یاد داری و هیچت از بر هست
برد خواهیش هیچ راه آورد
زین معانیت هیچ در سر هست
آمدن در خورت نبود اینجا
بازگشتنت هیچ در خور هست
غم معشوقه هیچ کمتر هست
هستی آگه ز حال کآن خاتون
جز تو آنجاش یار دیگر هست
در وفای تو گر خورد سوگند
که نخورده ست . . . باور هست
شادی وصل او که خواهی یافت
با غم هجر او برابر هست
راههایی که او زند بر چنگ
یاد داری و هیچت از بر هست
برد خواهیش هیچ راه آورد
زین معانیت هیچ در سر هست
آمدن در خورت نبود اینجا
بازگشتنت هیچ در خور هست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۹ - بدرود
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۴
دیده گر در فراق خون بارد
حق او هم تمام نگزارد
با غمش هیچ بر نیارم دم
گر جهان بر سرم فرود آرد
در وفا داشتنش جان بدهم
تا مرا بی وفا نپندارد
آزر و مانی ار شود زنده
هر یکی خواهدش که بنگارد
این به رنده چو او نپردازد
وآن به خامه چو او نبگذارد
روی او همچو گل همی خندد
چشم من همچو ابر می بارد
نشمرد نیم ذره جرم رهی
چونکه روز فراق نشمارد
یا دل او مرا نمی خواهد
یا به من آمدن نمی یارد
رفت و ترسم که او به نادانی
به کسی دل به مهر بسپارد
همه شب در هوس همی باشم
که نباید که عهد بگذرد
در همه گر کبوتری بینم
گویم از دوست نامه ای آرد
باد اگر گرد بام من بوزد
گویم از یار مژده ای دارد
هر کجا هست شاد باد بدانک
از من دلشده به یاد آرد
مرا در غم فرقتت ای پسر
دو دیده چو ابرست و دامن شمر
وزین دل برافروخته ست آتشی
کش از درد و رنجست دود و شرر
دو چشمم بمانده به هنجار راه
دو گوشم بمانده به آواز در
امید وصال ار نبودی مرا
که روزی درآیی ز در ای پسر
پر از گرد جعد و برآشفته زلف
گشاده خوی از روی و بسته کمر
بر آوردمی جان شیرین ز تن
بیالودمی چشم روشن ز سر
حق او هم تمام نگزارد
با غمش هیچ بر نیارم دم
گر جهان بر سرم فرود آرد
در وفا داشتنش جان بدهم
تا مرا بی وفا نپندارد
آزر و مانی ار شود زنده
هر یکی خواهدش که بنگارد
این به رنده چو او نپردازد
وآن به خامه چو او نبگذارد
روی او همچو گل همی خندد
چشم من همچو ابر می بارد
نشمرد نیم ذره جرم رهی
چونکه روز فراق نشمارد
یا دل او مرا نمی خواهد
یا به من آمدن نمی یارد
رفت و ترسم که او به نادانی
به کسی دل به مهر بسپارد
همه شب در هوس همی باشم
که نباید که عهد بگذرد
در همه گر کبوتری بینم
گویم از دوست نامه ای آرد
باد اگر گرد بام من بوزد
گویم از یار مژده ای دارد
هر کجا هست شاد باد بدانک
از من دلشده به یاد آرد
مرا در غم فرقتت ای پسر
دو دیده چو ابرست و دامن شمر
وزین دل برافروخته ست آتشی
کش از درد و رنجست دود و شرر
دو چشمم بمانده به هنجار راه
دو گوشم بمانده به آواز در
امید وصال ار نبودی مرا
که روزی درآیی ز در ای پسر
پر از گرد جعد و برآشفته زلف
گشاده خوی از روی و بسته کمر
بر آوردمی جان شیرین ز تن
بیالودمی چشم روشن ز سر
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۴ - در شرح حال زلیخا بعد از وفات عزیز مصر و استیلای محبت یوسف علیه السلام بر وی و ابتلای وی به محنت فراق
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن او
اگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوه
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
وگر جشن طرب سازد زمانه
دهد رو عیش های جاودانه
فرو پیچد ازان جشن طرب روی
نخواهد کم غم خود یک سر موی
زلیخا بود مرغ محنت آهنگ
جهان چون خانه مرغان بر او تنگ
در آن روزی که دولت یار بودش
حریم خانه چون گلزار بودش
عزیزش بود بر سر سایه گستر
نهالی بود رعنا سایه پرور
همه اسباب عشرت جمع می داشت
رخی افروخته چون شمع می داشت
غم یوسف ز جان او نمی رفت
حدیثش از زبان او نمی رفت
در این وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه ای کردی
وطن در کنج محنتخانه ای کرد
نه می خورد از فراق او نه می خفت
ز دیده خون همی بارید و می گفت
خوش آن کز بخت برخوردار بودم
درون یک سرا با یار بودم
دلی بی بار از حرمان دیدار
جمالش دیدمی هر روز صد بار
ازان دولت چو بختم ساخت محروم
به زندان کردمش مظلوم و مرحوم
به شب پنهان به زندان بردمی راه
تماشا کردمی آن روی چون ماه
به روزم زنگ غم از دل زدودی
در و دیوار آن منزل که بودی
منم امروز ازینها دور مانده
به دل رنجه به تن رنجور مانده
ندارم زو به جز در دل خیالی
وز آن خالی نیم در هیچ حالی
خیالش گر رود چون زنده مانم
که در قالب خیال اوست جانم
همی گفت این حدیث و آه می زد
ز آه آتش به مهر و ماه می زد
چو مد آه دایم دود آهش
به فرق سر شدی چتر سیاهش
ز خورشید حوادث هیچگاهی
نبودی غیر ازان چترش پناهی
نبود آن چتر کش بالای سر بود
فلک را از خدنگ او سپر بود
خدنگش را گر آن مانع نگشتی
ز صندوق فلک پران گذشتی
ز مژگان دمبدم خوناب می ریخت
مگر خوناب خون ناب می ریخت
چو بود از تاب دل سوزان تب او
مژه می ریخت آبی بر لب او
نمی شست از رخ آن خونابه گویی
ازان خونابه بودش سرخرویی
چو زان خونابه رخ را غازه کردی
به دل عقد محبت تازه کردی
به روی کار ناوردی دم نقد
به جز خون جگر کابین آن عقد
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشم ها خون
ز سرخی هر یکی بودی دواتی
نوشتی از غمش خط نجاتی
گهی سینه گهی دل می خراشید
ز جان جز نقش جانان می تراشید
همی زد بر سر زانو کف دست
سمن را رنگ نیلوفر همی بست
به مهر دوست یعنی در خورم من
گر او خورشید شد نیلوفرم من
چو باشد آفتاب خاوری یار
مرا نبود به از نیلوفری کار
به دل همچون صنوبر کوفتی مشت
به سان نیشکر خاییدی انگشت
کفش کز هر نگاری داشتی عار
نگارین گشتی از انگشت افگار
ز انگشتان خونین خامه کردی
ز کافوری کف خود نامه کردی
درون نامه حرف غم نوشتی
برون زین حرف چیزی کم نوشتی
ولی زان نامه هرگز داستانش
نخواندی دلبر ننوشته خوانش
فراوان سال ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
برآمد صبح و شب هنگامه برچید
به مشکستان او کافور بارید
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان گیر
نباشد یاد پیری را درین باغ
کزینسان بوم گیرد خانه زاغ
سیاهی را سرشک از نرگسش شست
ز نرگسزار چشمش یاسمین رست
به شادی زیر این طاق کج آیین
سیه پوشیدیش چشم جهان بین
چو ماتمدار گشت از ناامیدی
چرا رفت از سیاهی در سفیدی
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
به روی تازه چون گل چینش افتاد
شکن در صفحه نسرینش افتاد
ز ناز آن چین که افکندی در ابرو
فتادش چون سپر بی ناز در رو
ندارد کس درین بحر کهن یاد
که گیرد آب چین بی جنبش باد
ولی گر باد بودی ور نبودی
رخ چون آب او پر چین نمودی
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل همچون حلقه بیرون
درین غمدیده خاک از خون مردم
چو شد سرمایه بیناییش گم
به پشت خم ازان بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایه خویش
به سر بردی در آن ویران مه و سال
سرش ز افسر تهی پایش ز خلخال
تهی از حله های اطلسش دوش
سبک از دانه های گوهرش گوش
معطل گردن از طوق مرصع
معرا عارض از زربفت برقع
به زیر پهلو از خاکش نهالین
عذار نازکش را خشت بالین
به مهر یوسفش از خاک بستر
به از مهد حریر حور گستر
به یاد او به زیر روی خشتش
مربع بالشی بود از بهشتش
درین محنت کزان یک شمه گفتم
به شرحش گوهر صد نکته سفتم
نرفتی غیر یوسف بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
در آن وقتی که گنج سیم و زر داشت
هزاران حقه پر در و گهر داشت
ز هر کس قصه یوسف شنیدی
به پایش گنج سیم و زر کشیدی
دهانش را چو درجی از گهر پر
لبالب ساختی از گوهر و در
بدین بخشش که بودش کار پیوست
شد از سیم و زر و گوهر تهیدست
به پشمین جامه مسکین گشت خرسند
بر آن از لیف خرما شد کمربند
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
گذشت آن کز لب هر صاحب هوش
ز یوسف یافتی قوت از ره گوش
بر آن شد تا ز بی قوتی رهد باز
کند بر راه یوسف خانه ای ساز
که چون افتد گذرگاهی به راهش
پذیرد قوت از آواز سپاهش
زهی بیچاره آن از پا فتاده
زمام اختیار از دست داده
ز وصل خوان جانان بازمانده
نوای عیش او ناساز مانده
نباشد قوتی از بوی یارش
نیابد قوت از پیک دیارش
گهی با باد از وی راز گوید
گه از مرغی نشانش باز جوید
چو بیند رهروی بر رهگذاری
به رویش از ره غربت غباری
ببوسد پای او کز شهریار است
بشوید گرد او گر زان دیار است
وگر سلطانش از راهی سواره
برآید نبودش تاب نظاره
شود خرم به خاک و گرد راهش
نشیند خوش به آواز سپاهش
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن او
اگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوه
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
وگر جشن طرب سازد زمانه
دهد رو عیش های جاودانه
فرو پیچد ازان جشن طرب روی
نخواهد کم غم خود یک سر موی
زلیخا بود مرغ محنت آهنگ
جهان چون خانه مرغان بر او تنگ
در آن روزی که دولت یار بودش
حریم خانه چون گلزار بودش
عزیزش بود بر سر سایه گستر
نهالی بود رعنا سایه پرور
همه اسباب عشرت جمع می داشت
رخی افروخته چون شمع می داشت
غم یوسف ز جان او نمی رفت
حدیثش از زبان او نمی رفت
در این وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه ای کردی
وطن در کنج محنتخانه ای کرد
نه می خورد از فراق او نه می خفت
ز دیده خون همی بارید و می گفت
خوش آن کز بخت برخوردار بودم
درون یک سرا با یار بودم
دلی بی بار از حرمان دیدار
جمالش دیدمی هر روز صد بار
ازان دولت چو بختم ساخت محروم
به زندان کردمش مظلوم و مرحوم
به شب پنهان به زندان بردمی راه
تماشا کردمی آن روی چون ماه
به روزم زنگ غم از دل زدودی
در و دیوار آن منزل که بودی
منم امروز ازینها دور مانده
به دل رنجه به تن رنجور مانده
ندارم زو به جز در دل خیالی
وز آن خالی نیم در هیچ حالی
خیالش گر رود چون زنده مانم
که در قالب خیال اوست جانم
همی گفت این حدیث و آه می زد
ز آه آتش به مهر و ماه می زد
چو مد آه دایم دود آهش
به فرق سر شدی چتر سیاهش
ز خورشید حوادث هیچگاهی
نبودی غیر ازان چترش پناهی
نبود آن چتر کش بالای سر بود
فلک را از خدنگ او سپر بود
خدنگش را گر آن مانع نگشتی
ز صندوق فلک پران گذشتی
ز مژگان دمبدم خوناب می ریخت
مگر خوناب خون ناب می ریخت
چو بود از تاب دل سوزان تب او
مژه می ریخت آبی بر لب او
نمی شست از رخ آن خونابه گویی
ازان خونابه بودش سرخرویی
چو زان خونابه رخ را غازه کردی
به دل عقد محبت تازه کردی
به روی کار ناوردی دم نقد
به جز خون جگر کابین آن عقد
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشم ها خون
ز سرخی هر یکی بودی دواتی
نوشتی از غمش خط نجاتی
گهی سینه گهی دل می خراشید
ز جان جز نقش جانان می تراشید
همی زد بر سر زانو کف دست
سمن را رنگ نیلوفر همی بست
به مهر دوست یعنی در خورم من
گر او خورشید شد نیلوفرم من
چو باشد آفتاب خاوری یار
مرا نبود به از نیلوفری کار
به دل همچون صنوبر کوفتی مشت
به سان نیشکر خاییدی انگشت
کفش کز هر نگاری داشتی عار
نگارین گشتی از انگشت افگار
ز انگشتان خونین خامه کردی
ز کافوری کف خود نامه کردی
درون نامه حرف غم نوشتی
برون زین حرف چیزی کم نوشتی
ولی زان نامه هرگز داستانش
نخواندی دلبر ننوشته خوانش
فراوان سال ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
برآمد صبح و شب هنگامه برچید
به مشکستان او کافور بارید
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان گیر
نباشد یاد پیری را درین باغ
کزینسان بوم گیرد خانه زاغ
سیاهی را سرشک از نرگسش شست
ز نرگسزار چشمش یاسمین رست
به شادی زیر این طاق کج آیین
سیه پوشیدیش چشم جهان بین
چو ماتمدار گشت از ناامیدی
چرا رفت از سیاهی در سفیدی
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
به روی تازه چون گل چینش افتاد
شکن در صفحه نسرینش افتاد
ز ناز آن چین که افکندی در ابرو
فتادش چون سپر بی ناز در رو
ندارد کس درین بحر کهن یاد
که گیرد آب چین بی جنبش باد
ولی گر باد بودی ور نبودی
رخ چون آب او پر چین نمودی
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل همچون حلقه بیرون
درین غمدیده خاک از خون مردم
چو شد سرمایه بیناییش گم
به پشت خم ازان بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایه خویش
به سر بردی در آن ویران مه و سال
سرش ز افسر تهی پایش ز خلخال
تهی از حله های اطلسش دوش
سبک از دانه های گوهرش گوش
معطل گردن از طوق مرصع
معرا عارض از زربفت برقع
به زیر پهلو از خاکش نهالین
عذار نازکش را خشت بالین
به مهر یوسفش از خاک بستر
به از مهد حریر حور گستر
به یاد او به زیر روی خشتش
مربع بالشی بود از بهشتش
درین محنت کزان یک شمه گفتم
به شرحش گوهر صد نکته سفتم
نرفتی غیر یوسف بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
در آن وقتی که گنج سیم و زر داشت
هزاران حقه پر در و گهر داشت
ز هر کس قصه یوسف شنیدی
به پایش گنج سیم و زر کشیدی
دهانش را چو درجی از گهر پر
لبالب ساختی از گوهر و در
بدین بخشش که بودش کار پیوست
شد از سیم و زر و گوهر تهیدست
به پشمین جامه مسکین گشت خرسند
بر آن از لیف خرما شد کمربند
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
گذشت آن کز لب هر صاحب هوش
ز یوسف یافتی قوت از ره گوش
بر آن شد تا ز بی قوتی رهد باز
کند بر راه یوسف خانه ای ساز
که چون افتد گذرگاهی به راهش
پذیرد قوت از آواز سپاهش
زهی بیچاره آن از پا فتاده
زمام اختیار از دست داده
ز وصل خوان جانان بازمانده
نوای عیش او ناساز مانده
نباشد قوتی از بوی یارش
نیابد قوت از پیک دیارش
گهی با باد از وی راز گوید
گه از مرغی نشانش باز جوید
چو بیند رهروی بر رهگذاری
به رویش از ره غربت غباری
ببوسد پای او کز شهریار است
بشوید گرد او گر زان دیار است
وگر سلطانش از راهی سواره
برآید نبودش تاب نظاره
شود خرم به خاک و گرد راهش
نشیند خوش به آواز سپاهش
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۱ - افسانه شب گذرانیدن مجنون و لیلی از جمال هم دور و از وصال یکدیگر مهجور
شب کز سر چرخ لاجوردی
گوی زر خور ز تیز گردی
در ظلمت چاه مغرب افتاد
شد عرصه دهر ظلمت آباد
زرین طاووس ازین کهن باغ
بگذشت و نشست لشکر زاغ
مشکین پرها ز هم گشادند
کافوری بیضه ها نهادند
افروخت هزار مشعل نور
رخشانی بیضه های کافور
قیس از لیلی برید پیوند
محمل به منازل خود افکند
دل با لیلی و تن به خانه
جان ناوک درد را نشانه
چون مار گزیده ناتوانی
می کند به کار خویش جانی
لیلی می گفت و اشک می ریخت
وز پنجه به فرق خاک می بیخت
لیلی می گفت و آه می کرد
آهش به سپهر راه می کرد
هر چند شدی فسانه پرداز
کردی پی خواب حیله ها ساز
کاری به حیل نمی شدی راست
می خفت و همی نشست و می خاست
پهلو چو به بسترش رسیدی
خواب از مژه ترش رمیدی
گویی که ز بسترش به هر بار
در پهلو همی خلید صد خار
ور بنشستی سر به زانو
آورده در آن دو آینه رو
هر صورت محنتی که بودی
زان آینه هاش رو نمودی
ور زانکه به خاستن زدی رای
فریادکنان بجستی از جای
بر سینه غمی گران تر از کوه
صد چرخ زدی به رقص اندوه
نومید ز چاره سازی شب
راندی سخن از درازی شب
گفتی شب غم عجب بلاییست
شب نی که سیاه اژدهاییست
بر دور افق کشیده خود را
در کام گرفته نیک و بد را
کام از لب یار چون ربایم
کافتاده به کام اژدهایم
کو صبح که یک فسون بخواند
وز آفت او مرا رهاند
این بود ز داغ فرقت یار
شب تا دم صبح قیس را کار
لیلی به حریم خانه خویش
هم داشت ازین قبل دلی ریش
از صحبت قیس یاد می کرد
وز دست فراق داد می کرد
هر حال که قیس ناتوان داشت
او نیز جدا ز وی همان داشت
چشمش ز خیال او نمی خفت
می راند ز دیده اشک و می گفت
هست او مرغی بلند پرواز
هر جا خواهد شدن کند ساز
من فرش حرمسرای خویشم
جنبش نبود ز جای خویشم
رفتن سوی او ز من نشاید
وای دل من گر او نیاید
مردان همه جا خجسته حالند
بیچاره زنان که بسته بالند
آمد شد عشق کار زن نیست
زن مالک کار خویشتن نیست
عشقی که برآورد سر از جیب
از مرد هنر بود ز زن عیب
داغی که مراست در دل از وی
رنجی که مراست حاصل از وی
گر بر دل وی ز صد یکی هست
امید وصالش اندکی هست
ور نیست زهی بلا که افتاد
این مردن نو مبارکم باد
تا صبحدم این ترانه می زد
وآتش ز دلش زبانه می زد
القصه دو عاشق وفادار
هر دو به فراق هم گرفتار
تاریک شبی به روز بردند
وز جان ره عاشقی سپردند
در دل غم آنکه شب چه زاید
چون روز شود چه رو نماید
گوی زر خور ز تیز گردی
در ظلمت چاه مغرب افتاد
شد عرصه دهر ظلمت آباد
زرین طاووس ازین کهن باغ
بگذشت و نشست لشکر زاغ
مشکین پرها ز هم گشادند
کافوری بیضه ها نهادند
افروخت هزار مشعل نور
رخشانی بیضه های کافور
قیس از لیلی برید پیوند
محمل به منازل خود افکند
دل با لیلی و تن به خانه
جان ناوک درد را نشانه
چون مار گزیده ناتوانی
می کند به کار خویش جانی
لیلی می گفت و اشک می ریخت
وز پنجه به فرق خاک می بیخت
لیلی می گفت و آه می کرد
آهش به سپهر راه می کرد
هر چند شدی فسانه پرداز
کردی پی خواب حیله ها ساز
کاری به حیل نمی شدی راست
می خفت و همی نشست و می خاست
پهلو چو به بسترش رسیدی
خواب از مژه ترش رمیدی
گویی که ز بسترش به هر بار
در پهلو همی خلید صد خار
ور بنشستی سر به زانو
آورده در آن دو آینه رو
هر صورت محنتی که بودی
زان آینه هاش رو نمودی
ور زانکه به خاستن زدی رای
فریادکنان بجستی از جای
بر سینه غمی گران تر از کوه
صد چرخ زدی به رقص اندوه
نومید ز چاره سازی شب
راندی سخن از درازی شب
گفتی شب غم عجب بلاییست
شب نی که سیاه اژدهاییست
بر دور افق کشیده خود را
در کام گرفته نیک و بد را
کام از لب یار چون ربایم
کافتاده به کام اژدهایم
کو صبح که یک فسون بخواند
وز آفت او مرا رهاند
این بود ز داغ فرقت یار
شب تا دم صبح قیس را کار
لیلی به حریم خانه خویش
هم داشت ازین قبل دلی ریش
از صحبت قیس یاد می کرد
وز دست فراق داد می کرد
هر حال که قیس ناتوان داشت
او نیز جدا ز وی همان داشت
چشمش ز خیال او نمی خفت
می راند ز دیده اشک و می گفت
هست او مرغی بلند پرواز
هر جا خواهد شدن کند ساز
من فرش حرمسرای خویشم
جنبش نبود ز جای خویشم
رفتن سوی او ز من نشاید
وای دل من گر او نیاید
مردان همه جا خجسته حالند
بیچاره زنان که بسته بالند
آمد شد عشق کار زن نیست
زن مالک کار خویشتن نیست
عشقی که برآورد سر از جیب
از مرد هنر بود ز زن عیب
داغی که مراست در دل از وی
رنجی که مراست حاصل از وی
گر بر دل وی ز صد یکی هست
امید وصالش اندکی هست
ور نیست زهی بلا که افتاد
این مردن نو مبارکم باد
تا صبحدم این ترانه می زد
وآتش ز دلش زبانه می زد
القصه دو عاشق وفادار
هر دو به فراق هم گرفتار
تاریک شبی به روز بردند
وز جان ره عاشقی سپردند
در دل غم آنکه شب چه زاید
چون روز شود چه رو نماید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۱ - ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غمی دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیای پیرامن او
زلیخا بود مرغی محنت آهنگ
جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ
غم یوسف ز جان او نمیرفت
حدیثش از زبان او نمیرفت
درین وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش،
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانهای کرد
وطن در کنج محنتخانهای کرد
ز مژگان دم به دم خوناب میریخت
مگر خوناب خون ناب میریخت
چو بود از تاب دل، سوزان تب او
مژه میریخت آبی بر لب او
نمیشست از رخ آن خونابه گویی
از آن خونابه بودش سرخرویی
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون
گهی سینه گهی دل میخراشید
ز جان جز نقش جانان میتراشید
فراوان سالها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیانگیر
به روی تازه چون گلچیناش افتاد
شکن در صفحهٔ نسریناش افتاد
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر، نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون
درین نم دیده خاک، از خون مردم
چو شد سرمایهٔ بیناییاش گم،
به پشت خم از آن بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایهٔ خویش
به سر بردی در آن ویران، مه و سال
سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال
تهی از حلههای اطلساش دوش
سبک از دانههای گوهرش گوش
به مهر یوسفاش از خاک بستر
به از مهد حریر حورگستر
نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانهای خواست
بدو کردند نیبستی حواله
چون موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله اندر نی گرفتی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بییوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که: «اینک در رسید از راه، یوسف
به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»
زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان
نمییابم نشان، ای نازنینان!
به دل زین طنز مپسندید داغم!
که نید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافهٔ تاتار گردد»
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست»
بگفتی: «در فریب من مکوشید!
قدوم دوست را از من مپوشید!»
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»
زدی افغان که: «من عمری ست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم»
بگفتی این و بیهوش اوفتادی
ز خود کردی فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود، در آن نیبست رفتی
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازیناش کار و باری
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غمی دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیای پیرامن او
زلیخا بود مرغی محنت آهنگ
جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ
غم یوسف ز جان او نمیرفت
حدیثش از زبان او نمیرفت
درین وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش،
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانهای کرد
وطن در کنج محنتخانهای کرد
ز مژگان دم به دم خوناب میریخت
مگر خوناب خون ناب میریخت
چو بود از تاب دل، سوزان تب او
مژه میریخت آبی بر لب او
نمیشست از رخ آن خونابه گویی
از آن خونابه بودش سرخرویی
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون
گهی سینه گهی دل میخراشید
ز جان جز نقش جانان میتراشید
فراوان سالها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیانگیر
به روی تازه چون گلچیناش افتاد
شکن در صفحهٔ نسریناش افتاد
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر، نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون
درین نم دیده خاک، از خون مردم
چو شد سرمایهٔ بیناییاش گم،
به پشت خم از آن بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایهٔ خویش
به سر بردی در آن ویران، مه و سال
سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال
تهی از حلههای اطلساش دوش
سبک از دانههای گوهرش گوش
به مهر یوسفاش از خاک بستر
به از مهد حریر حورگستر
نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانهای خواست
بدو کردند نیبستی حواله
چون موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله اندر نی گرفتی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بییوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که: «اینک در رسید از راه، یوسف
به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»
زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان
نمییابم نشان، ای نازنینان!
به دل زین طنز مپسندید داغم!
که نید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافهٔ تاتار گردد»
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست»
بگفتی: «در فریب من مکوشید!
قدوم دوست را از من مپوشید!»
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»
زدی افغان که: «من عمری ست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم»
بگفتی این و بیهوش اوفتادی
ز خود کردی فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود، در آن نیبست رفتی
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازیناش کار و باری
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بیداد از فراق
از فراق او بفریادیم، فریاد از فراق!
یار با اغیار و ما محروم، کی باشد روا؟
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل ترست
هیچ کس را این چنین مشکل نیفتاد از فراق
آنکه روزم را سیه کرد از فراقت، همچو شب
روز او چون روزگار من سیه باد از فراق!
در بهار از نکهت گل بوی وصلت یافتم
وه! که می آید خزان و می دهد یاد از فراق
داد و فریاد هلالی گفته ای: از دست کیست؟
این تغافل چیست؟ فریاد از تو و داد از فراق!
از فراق او بفریادیم، فریاد از فراق!
یار با اغیار و ما محروم، کی باشد روا؟
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل ترست
هیچ کس را این چنین مشکل نیفتاد از فراق
آنکه روزم را سیه کرد از فراقت، همچو شب
روز او چون روزگار من سیه باد از فراق!
در بهار از نکهت گل بوی وصلت یافتم
وه! که می آید خزان و می دهد یاد از فراق
داد و فریاد هلالی گفته ای: از دست کیست؟
این تغافل چیست؟ فریاد از تو و داد از فراق!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
یارب، غم بیرحمی جانان بکه گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان بکه گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان بکه گویم؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان بکه گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، بکه گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم؟
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه هجران بکه گویم؟
دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی
دور دگر آمد، غم دوران بکه گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان بکه گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان بکه گویم؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان بکه گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، بکه گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم؟
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه هجران بکه گویم؟
دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی
دور دگر آمد، غم دوران بکه گویم؟