عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج
پاره ۱۲
رودکی : ابیات به جا مانده از دیگر مثنویها
پاره ۶
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴ - ساز حبیب
صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب
چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب
به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر
چو در ولایت غربت دو همزبان غریب
روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز
که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب
صفای باغچه ی قلهک است و از توچال
نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب
به گرد آیه ی توحید گل صحیفه ی باغ
ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب
دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران
به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب
چو دو فرشته ی الهام شعر و موسیقی
روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب
مگر فروشده از بارگاه یزدانند
که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب
صفای مجلس انس است شهریارا باش
که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب
چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب
به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر
چو در ولایت غربت دو همزبان غریب
روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز
که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب
صفای باغچه ی قلهک است و از توچال
نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب
به گرد آیه ی توحید گل صحیفه ی باغ
ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب
دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران
به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب
چو دو فرشته ی الهام شعر و موسیقی
روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب
مگر فروشده از بارگاه یزدانند
که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب
صفای مجلس انس است شهریارا باش
که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳ - گوهرفروش
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح تاجالدین ابوالفتح اصفهانی
ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری
هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری
آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان
زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری
زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی
مر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری
بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا
دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری
همچو مشک و گل سمر گشتی به گیتی نسیم
چون نکو رویان ز شیرینی همی جانپروری
مجلس آرایی کنی هر جا که باشی زان که تو
چون گل و مل در جهان آراسته بیزیوری
گر عرض قایم نباشد نی ز جوهر در مکان
لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بی جوهری
از پری ز آتش بود تو آتشین طبع آمدی
شاید ار باشی تو مانند پری در دلبری
تا بینندت به خوبی داستان از تو زنند
چون نشینند و بینندت چنین باشد پری
گوهر معنی تمامی ایزد اندر تو نهاد
نیستی زین چارگوهر پس تو پنجم گوهری
از برای چه کنی چون ابر هرجایی سفر
چون ز هر معنی پر از گوهر چو بحر اخضری
گوهر و شکر بهم نبود تو از معنی و لفظ
شکر چون گوهری و گوهر چون شکری
گر ز طبع خواجه گشتی گوهر دریای علم
از چه از دست و قلم اندر پناه عنبری
با شرف گشتی چو تاج اصفهانت جلوه کرد
پیش تخت تاجداران لفظ تازی و دری
مشرق و مغرب همه بگرفت نام نیک تو
کلک خواجه تا قوی دارد ترا با لاغری
تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست
در عجم چون عنصری و در عرب چون بحتری
آن ادیب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب
کرد پیدا در طریق شاعری او ساحری
شعر او خوان شعر او دان شعر او بین در جهان
تا بدانی و ببینی ساحری و شاعری
معنی بسیار چون بینم من اندر شعر او
گویم این شعر آسمانی ای معانی اختری
معنی از اشعار او معروف گشت اندر جهان
همچنان چون نور از خورشید چرخ چنبری
آفتاب و ماه و انجم بینی از معنی بسی
گر تو اندر آسمان آسای شعرش بنگری
معنی اندر شعر او تابان بود از لفظ او
چون گهر از روی تاج و چون نگین ز انگشتری
شعر او ابروست کز پروردین افزاید جمال
آن ما موی سرست آنبه بود کش بستری
پیش او هرگز نشاید کرد کس دعوی شعر
از پس سید نشاید دعوی پیغمبری
ای سپاهان سروری کن بر زمین چون آسمان
در جهان تا تو ولادتگاه چونین سروری
آفرین بادا بر آن بقعت کزو گشت او پدید
در همه علمی توانا در همه بابی جری
ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان
چون قلم گوهر نگاری چون قلم دین گستری
در زمین تو آن عطارد آیتی در روزگار
کز هنر وقت شرف جز فرق کیوان نسپری
چون لسانالدهر و تاج اصفهان شد نام تو
پیش تخت تاجداران از هنر نام آوری
آب و آتش گر پدید آید به دست امتحان
اندر آن آبی چو گوهر و اندر آن آتش زری
معجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو
چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری
تو به اخبار و به تفسیری امام بیبدل
شاعری در جنب فضلت هست کاری سرسری
نیستی اندر طریق شعر گفتن آنچنانک
بوحنیفه گفت در شعری برای عنصری
«اندرین یک فن که داری و آن طریق پارسی ست
دست دست تست کس را نیست با تو داوری »
گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست
بر زمین نارد نتیجهٔ چرخ چون تو گوهری
پیش معنیهای تو معنی نماید چون سمر
شرح معنیهای او هرگز نگردد اسپری
شاعری در پیش تو شاعر کجا یارد نمود
ساحری در پیش موسی چون نماید سامری
پیش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود
چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفری
از برای گوهر معنی روی در شرق و غرب
در جهان علم مانا تو دگر اسکندری
آفتاب و ماه علم آراستی زان پس که تو
نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دری
یک کرشمه گر تو بنمایی دگر از چشم فضل
فکر جان بینی همه با چشمهای عبهری
باش تا باغ امید تو تمامی بر دهد
این همه ز آنجا که حق تست چون من بیبری
سید اهل سخن تو این زمان چون سیدی
علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حیدری
زنده کردی تو از آن تصنیف نام عالمی
عمر ثانی را ز اول زین معانی رهبری
هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد
ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمعآوری
یادگار از مردمان ذکر نکو ماند همی
چون تو از ذکر نکو در عمر نیکو محضری
ذکرهای عنصری از ملک محمودی بهست
گر چه پیش ملک او دونست ملک نوذری
نیک گویی تو از من بشنوند آن از تو هیچ
آفرین گویم همی نفرین کنندم بر سری
آسمان در باب من باز ایستاد از کار خویش
بر زمین اکنون مرا چه بهتری چه بدتری
گر بگویم کاین گل شادیم چون پژمرده شد
از غم نرگس صفت گردی چو گل جامهدری
مستمع بودندی از لفظ تو گر بودی جدای
در میان خاک و باد و آب و آتش داوری
تو همی گفتی که شعرت دیگران بر خویشتن
بستهاند از بهر نامی این گروهی از خری
جامهٔ طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ
نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوهگری
چون نعیق زاغ شد همچون نوای عندلیب
زاغ را زیبد برفتن کشتی کبک دری
آنچه تو یک روز دیدی ماندیدیم آن به عمر
عمر ضایع گشت ما را کس نگفت ای چون دری
رنج بردی کشت کردی آب دادی و بردرو
خرش خور و خوش خند مگری گرگری بر ما گری
چون ترا بینیم گوییم اندرین ایام خویش
اینت دولتیار مرد اندر حدیث شاعری
پیش جناتالعلی آوردهام ام بیدی چو نال
گر کنی عفوم شود آن بید گلبرگ طری
هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری
آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان
زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری
زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی
مر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری
بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا
دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری
همچو مشک و گل سمر گشتی به گیتی نسیم
چون نکو رویان ز شیرینی همی جانپروری
مجلس آرایی کنی هر جا که باشی زان که تو
چون گل و مل در جهان آراسته بیزیوری
گر عرض قایم نباشد نی ز جوهر در مکان
لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بی جوهری
از پری ز آتش بود تو آتشین طبع آمدی
شاید ار باشی تو مانند پری در دلبری
تا بینندت به خوبی داستان از تو زنند
چون نشینند و بینندت چنین باشد پری
گوهر معنی تمامی ایزد اندر تو نهاد
نیستی زین چارگوهر پس تو پنجم گوهری
از برای چه کنی چون ابر هرجایی سفر
چون ز هر معنی پر از گوهر چو بحر اخضری
گوهر و شکر بهم نبود تو از معنی و لفظ
شکر چون گوهری و گوهر چون شکری
گر ز طبع خواجه گشتی گوهر دریای علم
از چه از دست و قلم اندر پناه عنبری
با شرف گشتی چو تاج اصفهانت جلوه کرد
پیش تخت تاجداران لفظ تازی و دری
مشرق و مغرب همه بگرفت نام نیک تو
کلک خواجه تا قوی دارد ترا با لاغری
تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست
در عجم چون عنصری و در عرب چون بحتری
آن ادیب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب
کرد پیدا در طریق شاعری او ساحری
شعر او خوان شعر او دان شعر او بین در جهان
تا بدانی و ببینی ساحری و شاعری
معنی بسیار چون بینم من اندر شعر او
گویم این شعر آسمانی ای معانی اختری
معنی از اشعار او معروف گشت اندر جهان
همچنان چون نور از خورشید چرخ چنبری
آفتاب و ماه و انجم بینی از معنی بسی
گر تو اندر آسمان آسای شعرش بنگری
معنی اندر شعر او تابان بود از لفظ او
چون گهر از روی تاج و چون نگین ز انگشتری
شعر او ابروست کز پروردین افزاید جمال
آن ما موی سرست آنبه بود کش بستری
پیش او هرگز نشاید کرد کس دعوی شعر
از پس سید نشاید دعوی پیغمبری
ای سپاهان سروری کن بر زمین چون آسمان
در جهان تا تو ولادتگاه چونین سروری
آفرین بادا بر آن بقعت کزو گشت او پدید
در همه علمی توانا در همه بابی جری
ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان
چون قلم گوهر نگاری چون قلم دین گستری
در زمین تو آن عطارد آیتی در روزگار
کز هنر وقت شرف جز فرق کیوان نسپری
چون لسانالدهر و تاج اصفهان شد نام تو
پیش تخت تاجداران از هنر نام آوری
آب و آتش گر پدید آید به دست امتحان
اندر آن آبی چو گوهر و اندر آن آتش زری
معجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو
چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری
تو به اخبار و به تفسیری امام بیبدل
شاعری در جنب فضلت هست کاری سرسری
نیستی اندر طریق شعر گفتن آنچنانک
بوحنیفه گفت در شعری برای عنصری
«اندرین یک فن که داری و آن طریق پارسی ست
دست دست تست کس را نیست با تو داوری »
گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست
بر زمین نارد نتیجهٔ چرخ چون تو گوهری
پیش معنیهای تو معنی نماید چون سمر
شرح معنیهای او هرگز نگردد اسپری
شاعری در پیش تو شاعر کجا یارد نمود
ساحری در پیش موسی چون نماید سامری
پیش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود
چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفری
از برای گوهر معنی روی در شرق و غرب
در جهان علم مانا تو دگر اسکندری
آفتاب و ماه علم آراستی زان پس که تو
نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دری
یک کرشمه گر تو بنمایی دگر از چشم فضل
فکر جان بینی همه با چشمهای عبهری
باش تا باغ امید تو تمامی بر دهد
این همه ز آنجا که حق تست چون من بیبری
سید اهل سخن تو این زمان چون سیدی
علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حیدری
زنده کردی تو از آن تصنیف نام عالمی
عمر ثانی را ز اول زین معانی رهبری
هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد
ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمعآوری
یادگار از مردمان ذکر نکو ماند همی
چون تو از ذکر نکو در عمر نیکو محضری
ذکرهای عنصری از ملک محمودی بهست
گر چه پیش ملک او دونست ملک نوذری
نیک گویی تو از من بشنوند آن از تو هیچ
آفرین گویم همی نفرین کنندم بر سری
آسمان در باب من باز ایستاد از کار خویش
بر زمین اکنون مرا چه بهتری چه بدتری
گر بگویم کاین گل شادیم چون پژمرده شد
از غم نرگس صفت گردی چو گل جامهدری
مستمع بودندی از لفظ تو گر بودی جدای
در میان خاک و باد و آب و آتش داوری
تو همی گفتی که شعرت دیگران بر خویشتن
بستهاند از بهر نامی این گروهی از خری
جامهٔ طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ
نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوهگری
چون نعیق زاغ شد همچون نوای عندلیب
زاغ را زیبد برفتن کشتی کبک دری
آنچه تو یک روز دیدی ماندیدیم آن به عمر
عمر ضایع گشت ما را کس نگفت ای چون دری
رنج بردی کشت کردی آب دادی و بردرو
خرش خور و خوش خند مگری گرگری بر ما گری
چون ترا بینیم گوییم اندرین ایام خویش
اینت دولتیار مرد اندر حدیث شاعری
پیش جناتالعلی آوردهام ام بیدی چو نال
گر کنی عفوم شود آن بید گلبرگ طری
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا
هر هنر من که زانگیز طبع
در نظر عقل شود جلوهگر
خصم بداندیش حسد پیشه را
ناوکی از رشک رسد بر جگر
طوطی شیرین عمل نطق من
کام جهان را چو کند پرشکر
چاشنی آن به مذاق حسود
چون رسد از زهر بود تلختر
ز آب و هوای چمن طبع من
چون شود اشجار سخن پرثمر
بی جهتی ناخن دخل غنیم
میوه خراشی کند از هر شجر
طایر عنقا لقب درک من
بیضهٔ معنی چو کشد زیر پر
خصم سیهرو کندش زاغ نام
روح قدس گر زند از بیضه سر
جنبش دریای خیالات من
افکند از تک چو به ساحل گوهر
مدعی آن لل شهوار را
گاه خزف خواند و گاهی حجر
ابر مطیر شکرین کلک من
بر چمن دهر چو ریزد مطر
دوست خورد نیشکر از فیض آن
زهر گیا دشمن حیوان سیر
محتشم اندر نظر عیب جو
عیب تو این است که داری هنر
در نظر عقل شود جلوهگر
خصم بداندیش حسد پیشه را
ناوکی از رشک رسد بر جگر
طوطی شیرین عمل نطق من
کام جهان را چو کند پرشکر
چاشنی آن به مذاق حسود
چون رسد از زهر بود تلختر
ز آب و هوای چمن طبع من
چون شود اشجار سخن پرثمر
بی جهتی ناخن دخل غنیم
میوه خراشی کند از هر شجر
طایر عنقا لقب درک من
بیضهٔ معنی چو کشد زیر پر
خصم سیهرو کندش زاغ نام
روح قدس گر زند از بیضه سر
جنبش دریای خیالات من
افکند از تک چو به ساحل گوهر
مدعی آن لل شهوار را
گاه خزف خواند و گاهی حجر
ابر مطیر شکرین کلک من
بر چمن دهر چو ریزد مطر
دوست خورد نیشکر از فیض آن
زهر گیا دشمن حیوان سیر
محتشم اندر نظر عیب جو
عیب تو این است که داری هنر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۹ - قطعه
تبارکالله ازین حوض خانهٔ دلکش
که در شک جوی جنانست و آبروی جهان
بنای بیخللش چون بنای روضه خلد
هوای معتدلش چون هوای عالم جان
فکنده طرح شگرفی مهندس تردست
که میچکد به مثل آب از طراوت آن
زبان خامه نقاش کرده صنعتها
که در ثناش زبون است خامه دو زبان
چه فیضهاست در این منزل ترقی بخش
که در زمین شریفش به عکس طبع زمان
مزاج عنصر آتش گرفته عنصر آب
که شعلهوار به اوج از حضیض گشته روان
چه جای آب که خاک از شرافت این بوم
سزد که میل به بالا نماید از پایان
فلک در آینه عرض و فرش دید و نداد
نشان ز فرش چنین و خبر ز عرش چنان
خدای عالمش از چشم بد نگهدارد
که مانده است برو چشم عالمی حیران
بدیدهٔ خرد این حوض خانه را شانی است
که میدهد ز بهشت حیات بخش نشان
بنا نمودن این حوض راست تاریخی
که به اویست مطابق بنای حوض جنان
نکرد محتشم اندر صفات این منزل
به صد زبان یکی از صدهزار نکته بیان
که در شک جوی جنانست و آبروی جهان
بنای بیخللش چون بنای روضه خلد
هوای معتدلش چون هوای عالم جان
فکنده طرح شگرفی مهندس تردست
که میچکد به مثل آب از طراوت آن
زبان خامه نقاش کرده صنعتها
که در ثناش زبون است خامه دو زبان
چه فیضهاست در این منزل ترقی بخش
که در زمین شریفش به عکس طبع زمان
مزاج عنصر آتش گرفته عنصر آب
که شعلهوار به اوج از حضیض گشته روان
چه جای آب که خاک از شرافت این بوم
سزد که میل به بالا نماید از پایان
فلک در آینه عرض و فرش دید و نداد
نشان ز فرش چنین و خبر ز عرش چنان
خدای عالمش از چشم بد نگهدارد
که مانده است برو چشم عالمی حیران
بدیدهٔ خرد این حوض خانه را شانی است
که میدهد ز بهشت حیات بخش نشان
بنا نمودن این حوض راست تاریخی
که به اویست مطابق بنای حوض جنان
نکرد محتشم اندر صفات این منزل
به صد زبان یکی از صدهزار نکته بیان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضا
ای بخت میرساند از اشفاق بیقیاس
ادبار با هزار تواضع سلام تو
پیک صبا ز روضهٔ نومیدی آمده
با یک جهان شمامه به طوف مشام تو
دارد خبر که عامل دارالعیار یاس
صد سکه زد تمام مزین به نام تو
جغدی که در خرابهٔ ادبار خانه داشت
دارد سر تو طن دیوار بام تو
دل میزند به زمزمه بر گوش محتشم
حرف شکست طنطنه احتشام تو
آن ساقی که شهد لقا میدهد به خلق
سر داده است زهر فنا را به جام تو
صد شیشه پر ز زهر هلاهل نمیکند
آن تلخی که کرده طبر زد به کام تو
مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش
زخم کهن جراحت در التیام تو
ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار
از نظم پر غرابت سحر انتظام تو
بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان
هستند از انقیاد طبیعت غلام تو
و ایام پر سخن زده بر بام هفت چرخ
صد بار بیش نوبت شاهی به نام تو
وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج
مرغان معنوی متوجه به دام تو
دارد فلک هوس که نهد پردههای چشم
در زیر پای خامه رعنا خرام تو
وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش
در گردن ملوک کلام است وام تو
خویت طبیعت است که دارد رواج بیش
بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو
بخشندهای که خرمن زر میدهد به باد
گاهی نمیدهد به بهای کلام تو
وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز
ننشست ازین دیار به دیوار بام تو
پیغام مور را ز سلیمان جواب هست
یارب چرا جواب ندارد پیام تو
آن کامکار را نظری هست غالبا
در انتظار گفتهٔ سحر التزام تو
بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود
ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو
بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود
گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو
از طبع خسروانه کند امتیاز آن
وز لطف حاتمانه کند احترام تو
بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد
وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو
از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست
پای تحرک قلم تیز گام تو
وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا
قفل سکوت بر در درج کلام تو
فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت
شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو
بگشا زبان و جایزه مدح خود به خواه
گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو
صد نقص هست در طمع اما نمیرسد
نقصی ازین طمع به عیار تمام تو
این جان شاه مشرب جمجایم سخاست
جمشید خان وسیلهٔ عیش مدام تو
پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب
کوشیده در حصول مراد و مرام تو
بندی چو در ثبات حیات وی از دعا
زه در کمان مباد و خطا در سهام تو
خورشید طالع ظفرش باد بیغروب
تا صبح حشر زادعیهٔ صبح و شام تو
ادبار با هزار تواضع سلام تو
پیک صبا ز روضهٔ نومیدی آمده
با یک جهان شمامه به طوف مشام تو
دارد خبر که عامل دارالعیار یاس
صد سکه زد تمام مزین به نام تو
جغدی که در خرابهٔ ادبار خانه داشت
دارد سر تو طن دیوار بام تو
دل میزند به زمزمه بر گوش محتشم
حرف شکست طنطنه احتشام تو
آن ساقی که شهد لقا میدهد به خلق
سر داده است زهر فنا را به جام تو
صد شیشه پر ز زهر هلاهل نمیکند
آن تلخی که کرده طبر زد به کام تو
مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش
زخم کهن جراحت در التیام تو
ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار
از نظم پر غرابت سحر انتظام تو
بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان
هستند از انقیاد طبیعت غلام تو
و ایام پر سخن زده بر بام هفت چرخ
صد بار بیش نوبت شاهی به نام تو
وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج
مرغان معنوی متوجه به دام تو
دارد فلک هوس که نهد پردههای چشم
در زیر پای خامه رعنا خرام تو
وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش
در گردن ملوک کلام است وام تو
خویت طبیعت است که دارد رواج بیش
بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو
بخشندهای که خرمن زر میدهد به باد
گاهی نمیدهد به بهای کلام تو
وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز
ننشست ازین دیار به دیوار بام تو
پیغام مور را ز سلیمان جواب هست
یارب چرا جواب ندارد پیام تو
آن کامکار را نظری هست غالبا
در انتظار گفتهٔ سحر التزام تو
بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود
ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو
بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود
گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو
از طبع خسروانه کند امتیاز آن
وز لطف حاتمانه کند احترام تو
بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد
وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو
از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست
پای تحرک قلم تیز گام تو
وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا
قفل سکوت بر در درج کلام تو
فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت
شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو
بگشا زبان و جایزه مدح خود به خواه
گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو
صد نقص هست در طمع اما نمیرسد
نقصی ازین طمع به عیار تمام تو
این جان شاه مشرب جمجایم سخاست
جمشید خان وسیلهٔ عیش مدام تو
پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب
کوشیده در حصول مراد و مرام تو
بندی چو در ثبات حیات وی از دعا
زه در کمان مباد و خطا در سهام تو
خورشید طالع ظفرش باد بیغروب
تا صبح حشر زادعیهٔ صبح و شام تو
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۵ - در صفت میر گشتاسب مطرب
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - در تقاضای ده شتر از امیر الحاج
ای که هر دم ز تبت خلقت
صد شتر بار مشک در سفرند
گردن اشتران دهی پر زر
به کسانی که سرور هنرند
تا تو اشتر سواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند
پیش اشتر دلی چو خاقانی
یاد تو جز به جام جم نخورند
دوش در ره بماندهاند مرا
اشتری ده که زیر بار درند
اشتری ده ه بار من بکشد
ور فروشم به تازیی بخرند
ور بندهی دهمت صد دشنام
که یکی ز آن به اشتری نبرند
صد شتر بار مشک در سفرند
گردن اشتران دهی پر زر
به کسانی که سرور هنرند
تا تو اشتر سواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند
پیش اشتر دلی چو خاقانی
یاد تو جز به جام جم نخورند
دوش در ره بماندهاند مرا
اشتری ده که زیر بار درند
اشتری ده ه بار من بکشد
ور فروشم به تازیی بخرند
ور بندهی دهمت صد دشنام
که یکی ز آن به اشتری نبرند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۳
گر از غم خلاصی طلب کردمی
هم از نای و نوشی سبب کردمی
مرا غم ندیم است خاص ارنه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی
اگر غم طلاق از دلم بستدی
نکاح بنات العنب کردمی
گرم دست رفتی لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی
وگر کردهٔ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی
کلید زبان گر نبودی وبال
کی از خامشی قفل لب کردمی
بریخوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی
مگر فضل من ناقص است ارنه من
بر او تکیهگاهی عجب کردمی
ادب داشتم دولتم برنداشت
ادب کاشکی کم طلب کردمی
عصای کلیم ار به دستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی
اگر در هنرها هنر دیدمی
به خاقانی آن را نسب کردمی
هم از نای و نوشی سبب کردمی
مرا غم ندیم است خاص ارنه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی
اگر غم طلاق از دلم بستدی
نکاح بنات العنب کردمی
گرم دست رفتی لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی
وگر کردهٔ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی
کلید زبان گر نبودی وبال
کی از خامشی قفل لب کردمی
بریخوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی
مگر فضل من ناقص است ارنه من
بر او تکیهگاهی عجب کردمی
ادب داشتم دولتم برنداشت
ادب کاشکی کم طلب کردمی
عصای کلیم ار به دستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی
اگر در هنرها هنر دیدمی
به خاقانی آن را نسب کردمی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در عزت نفس
گویند سعدیا به چه بطال ماندهای
سختی مبر که وجه کفافت معینست
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابنست
بیزر میسرت نشود کام دوستان
چون کام دوستان ندهی کام دشمنست
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای
حاجت برم که فعل گدایان خرمنست
گر گوییم که سوزنی از سفلهای بخواه
چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم
این هم خلاف معرفت و رای روشنست
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز
من فارغم که شاهد من منعم منست
سختی مبر که وجه کفافت معینست
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابنست
بیزر میسرت نشود کام دوستان
چون کام دوستان ندهی کام دشمنست
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای
حاجت برم که فعل گدایان خرمنست
گر گوییم که سوزنی از سفلهای بخواه
چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم
این هم خلاف معرفت و رای روشنست
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز
من فارغم که شاهد من منعم منست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۸
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۴ - سخن کمالی را ستاید
شعرهای کمالی آن به سخن
پای طبعش سپرده فرق کمال
گرچه نزدیک دیگران نظم است
مجمل از مفردات وهم و خیال
سخن چند معجزست مرا
در سخنهاش سخت لایق حال
گویم آن در خزانهای ازل
بود موزون طویلهای لال
مایهشان داده از مزاج درست
صدف جود ایزد متعال
همه همچون ازل قدیم نهاد
همه همچون فلک عزیز مثال
همه را دیده چشم صرف خرد
همه را سفته دست سحر حلال
به معانی فزوده قدر و بها
چون جواهر به گردش احوال
از نقاب عدم چو رخ بنمود
آن بلند اختر مبارک فال
آن جواهر چنان که رسم بود
درفشان بر مراقد اطفال
ریخت بر آستان خاطر او
روز مولودش آستین جلال
چون چنان شد که در سخن نشناخت
حلقهٔ زلف را ز نقطهٔ خال
دست طبعش به رشتهٔ شب و روز
بست بر گوش و گردن مه و سال
اوست کز خاطر چو آتش تیز
شعر راند همی چو آب زلال
خاطر من که گوی برباید
به کفایت ز جادوی محتال
چون بدید آن سخن پشیمان گشت
از همه گفتها صواب و محال
ای مسلم به نکته در اشعار
وی مقدم به بذله در امثال
طبع پاکت چو بر سؤال جواب
وهم تیزت چو بر جواب سؤال
تا زند دست آفتاب سپهر
آب عرض جنوب و عرض شمال
آفتاب شعار و شعر ترا
بر سپهر بقا مباد زوال
پای طبعش سپرده فرق کمال
گرچه نزدیک دیگران نظم است
مجمل از مفردات وهم و خیال
سخن چند معجزست مرا
در سخنهاش سخت لایق حال
گویم آن در خزانهای ازل
بود موزون طویلهای لال
مایهشان داده از مزاج درست
صدف جود ایزد متعال
همه همچون ازل قدیم نهاد
همه همچون فلک عزیز مثال
همه را دیده چشم صرف خرد
همه را سفته دست سحر حلال
به معانی فزوده قدر و بها
چون جواهر به گردش احوال
از نقاب عدم چو رخ بنمود
آن بلند اختر مبارک فال
آن جواهر چنان که رسم بود
درفشان بر مراقد اطفال
ریخت بر آستان خاطر او
روز مولودش آستین جلال
چون چنان شد که در سخن نشناخت
حلقهٔ زلف را ز نقطهٔ خال
دست طبعش به رشتهٔ شب و روز
بست بر گوش و گردن مه و سال
اوست کز خاطر چو آتش تیز
شعر راند همی چو آب زلال
خاطر من که گوی برباید
به کفایت ز جادوی محتال
چون بدید آن سخن پشیمان گشت
از همه گفتها صواب و محال
ای مسلم به نکته در اشعار
وی مقدم به بذله در امثال
طبع پاکت چو بر سؤال جواب
وهم تیزت چو بر جواب سؤال
تا زند دست آفتاب سپهر
آب عرض جنوب و عرض شمال
آفتاب شعار و شعر ترا
بر سپهر بقا مباد زوال
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۴ - انوری در جواب این قطعه گفته و او را ستوده است
به حمد و ثنا چون کنم رای نظمی
نه دشوار گویم نه آسان فرستم
ولیکن به حامی جناب حمیدی
اگر وحی باشد هراسان فرستم
ز فضل و هنر چیست کان نیست او را
بگو تا مرا گر بود آن فرستم
همی شرم دارم که پای ملخ را
سوی بارگاه سلیمان فرستم
همی ترسم از ریشخند ریاحین
که خار مغیلان به بستان فرستم
من و قطرهای چند سوئر سباعم
چه گویی که بر آب حیوان فرستم
من و ذرهای چند خاک زمینم
چه گویی که بر چرخ کیوان فرستم
به آبان گر از نکهت میوه بادی
نسیمی بدزدم به نیسان فرستم
چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن
درخشی به خورشید رخشان فرستم
همهٔ روضهٔ من حشیش است یکسر
شوم دسته بندم به رضوان فرستم
همه لقمهای نیست بر خوان طبعم
کز آن زلهای پیش لقمان فرستم
کرا گرد دامن سزد گوی گردون
برش تحفهگوی گریبان فرستم
کسی را که نوباوهٔ وحی دارد
بقایای وسواس شیطان فرستم
سخن هست فرزند جانم ولیکن
خلف مینیاید مگر جان فرستم
نه شعرست سحرست از آن مینیارم
که نزدیک موسی عمران فرستم
غرض زین سخن چیست تا چند گویم
فلان را همی پیش بهمان فرستم
به معبود طیان و ممدوح حسان
اگر ژاژ طیان به حسان فرستم
بهانه است این چند بیت ارنه حاشا
که من زیره هرگز به کرمان فرستم
فرستاده شد گرچه نیکو نباشد
که زنگار آهن سوی کان فرستم
ز کم دانشی گاو گردون چوبین
بر شیر گردون گردان فرستم
وگرنه چرا با چو رستم سواری
چنین خر سواری به میدان فرستم
نه دشوار گویم نه آسان فرستم
ولیکن به حامی جناب حمیدی
اگر وحی باشد هراسان فرستم
ز فضل و هنر چیست کان نیست او را
بگو تا مرا گر بود آن فرستم
همی شرم دارم که پای ملخ را
سوی بارگاه سلیمان فرستم
همی ترسم از ریشخند ریاحین
که خار مغیلان به بستان فرستم
من و قطرهای چند سوئر سباعم
چه گویی که بر آب حیوان فرستم
من و ذرهای چند خاک زمینم
چه گویی که بر چرخ کیوان فرستم
به آبان گر از نکهت میوه بادی
نسیمی بدزدم به نیسان فرستم
چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن
درخشی به خورشید رخشان فرستم
همهٔ روضهٔ من حشیش است یکسر
شوم دسته بندم به رضوان فرستم
همه لقمهای نیست بر خوان طبعم
کز آن زلهای پیش لقمان فرستم
کرا گرد دامن سزد گوی گردون
برش تحفهگوی گریبان فرستم
کسی را که نوباوهٔ وحی دارد
بقایای وسواس شیطان فرستم
سخن هست فرزند جانم ولیکن
خلف مینیاید مگر جان فرستم
نه شعرست سحرست از آن مینیارم
که نزدیک موسی عمران فرستم
غرض زین سخن چیست تا چند گویم
فلان را همی پیش بهمان فرستم
به معبود طیان و ممدوح حسان
اگر ژاژ طیان به حسان فرستم
بهانه است این چند بیت ارنه حاشا
که من زیره هرگز به کرمان فرستم
فرستاده شد گرچه نیکو نباشد
که زنگار آهن سوی کان فرستم
ز کم دانشی گاو گردون چوبین
بر شیر گردون گردان فرستم
وگرنه چرا با چو رستم سواری
چنین خر سواری به میدان فرستم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۳ - نکتهٔ موزون