عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
یاد باد آن روز کز لب بوی جان می‌آمدت
خط بسوی خاور از هندوستان می‌آمدت
هر زمان از قلب عقرب کوکبی می‌تافتت
هر نفس سنبل نقاب ارغوان می‌آمدت
چون خدنگ چشم جادو می‌نهادی در کمان
ناوک مژگان یکایک برنشان می‌آمدت
چون ز باغ عارضت هر دم بهاری می‌شکفت
هر زمان مرغی بطرف گلستان می‌آمدت
در چمن هر دم که چون عرعر خرامان می‌شدی
خنده بر بالای سرو بوستان می‌آمدت
چون جهان را برخ آرام جان می‌آمدی
از جهان جان ندا جان و جهان می‌آمدت
در تکلم لعل شیرینت چو می‌شد در فشان
چشمه‌های آب حیوان از دهان می‌آمدت
چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن
گاه گاهی نام خواجو بر زبان می‌آمدت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
منزل گه جانست که جانان من آنجاست
یا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاست
هردم به دلم می‌رسد از مصر پیامی
گوبی که مگر یوسف کنعان من آنجاست
پر می‌زند از شوق لبش طوطی جانم
آری چه کنم چون شکرستان من آنجاست
هر چند که در دم نشود قابل درمان
درد من از آنست که درمان من آنجاست
شاهان جهان را نبود منزل قربت
آنجا که سراپردهٔ سلطان من آنجاست
جایی که عروسان چمن جلوه نمایند
گل را چه محل چون که گلستان من آنجاست
برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد
امروز که آن سرو خرامان من آنجاست
بستان دگر امروز بهشتست ولیکن
هرجا که تویی گلشن و بستان من آنجاست
مرغان چمن‌باز چو من عاشق و مستند
کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست
گر نیست وصولم به سراپردهٔ وصلت
زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست
از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو
زیرا که مقام دل حیران من آنجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
این باد کدامست که از کوی شما خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست
باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بویی از آن سلسله غالیه‌سا خاست
گویی مگر انفاس روان‌بخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست
برخاسته بودی و دل غمزده می‌گفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست
بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست
شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست
این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه ی نو خاسته آیا ز کجا خاست
از پرده برون شد دل پرخون من آن دم
کز پرده‌سرا زمزمهٔ پرده‌سرا خاست
خواجو به جز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
ای که از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست
شکل گیسوی و دهان تو به صورت حامیم
حرف منشور جلال تو به معنی طاهاست
شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
دلش از طره ی عنبرشکنت پر سود است
زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست
مروه از پرتوی انوار تو در عین صفاست
هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد
وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست
پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت
سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست
در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت
«ای که از هر سر موی تو دلی اندرو است
از تو مویی به جهانی نتوان دادن از آنک
«یک سر موی تو را هردو جهان نیم بهاست »
قطره‌ ای بخش ز دریای شفاعت ما را
کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست
در تو بستیم به یک موی دل از هر دو جهان
که به یک موی تو کار دو جهان گردد راست
مکن از خاک درخویش جدا خواجو را
که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
دلبرا سنبل هندوی تو در تاب چراست
زین صفت نرگس سیراب تو بی خواب چراست
چشم جادوی تو کز بادهٔ سحرست خراب
روز و شب معتکف گوشه محراب چراست
نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست
همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست
مگر از خط سیاه تو غباری دارد
ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست
جزع خون‌خوار تو گر خون دلم می‌ریزد
مردم دیدهٔ من غرقهٔ خوناب چراست
از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست
این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
کار ما بی قد زیبات نمی آید راست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو ببالای تو می‌ماند راست
بخطا مشک ختن لاف زد از خوش‌بوئی
با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست
زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست
روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست
با تو یکتاست هنوز این دل شوریدهٔ من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
رسم باشد که بانگشت نمایند هلال
ابرویت چون مه نوزان سبب انگشت‌نماست
نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح
فتنه‌ئی بود که از خواب صبوحی برخاست
متحیر نه در آن شکل و شمایل شده‌ام
حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست
بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن
صورتی را که درو نور حقیقت پیداست
نبود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بود عین دواست
خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست
زادهٔ طبع ترا لل لالا لالاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
با تو نقشی که در تصور ماست
به زبان قلم نیاید راست
حاجت ما توئی چرا که ز دوست
حاجتی به ز دوست نتوان خواست
ماه تا آفتاب روی تو دید
اثر مهر در رخش پیداست
سخن باده با لبت بادست
صفت مشک باخط تو خطاست
در چمن ذکر نارون می‌رفت
قامتت گفت بر کشیدهٔ ماست
سرو آزاد پیش بالایت
راستی را چو بندگان بر پاست
او چو آزاد کردهٔ قد تست
لاجرم دست او چنان بالاست
فتنه بنشان و یک زمان بنشین
که قیامت ز قامتت برخاست
هر که بینی بجان بود قائم
جان وامق چو بنگری عذراست
از صبا بوی روح می‌شنوم
دم عیسی مگر نسیم صباست
عمر خواجو بباد رفت و رواست
زانک بی دوست عمر باد هواست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
کفر سر زلف تو ایمان ماست
درد غم عشق تو درمان ماست
مجلس ما بی تو ندارد فروغ
زان که رخت شمع شبستان ماست
ای که جمالت ز بهشت آیتیست
آیت سودای تو در شان ماست
تا دل ما در غم چوگان توست
هر دو جهان عرصهٔ میدان ماست
زلف سیاه تو در آشفتگی
صورت این حال پریشان ماست
چون نرسد دست به لعل لبت
خاک درت چشمهٔ حیوان ماست
گفت خیال تو که خواجو هنوز
عاشق و سرگشته و حیران ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست
ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست
تا بر در سرای شما سر نهاده‌ایم
اقبال بندهٔ در دولتسرای ماست
بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما
و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست
زین‌سان که در قفای تو از غم بسوختیم
گوئی که دود سوخته‌ئی در قفای ماست
تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان
سهلست اگر بقای شما در فنای ماست
گر برکشی وگر بکشی رای رای تست
هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست
آن کاشنای تست غریبست در جهان
وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست
ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست
بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست
خواجو که خاک پای گدایان کوی تست
شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست
گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست
روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست
حاجت بخونبها نبود چون تو می‌کشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست
ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست
گر می‌کشی رهینم وگر می‌کشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست
زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست
گفتم که ره برد به سرا پردهٔ تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
گر از جور جانان ننالی رواست
که دردی که از دوست باشد دواست
چه بویست کارام دل می‌برد
مگر بوی زلف دلارام ماست
عجب دارم از جعد مشکین او
که با اوست دایم پریشان چراست
نه تنها بدامش نهم پای بند
بهر تار مویش دلی مبتلاست
تو گوئی که صد فتنه بیدار شد
چو جادویش از خواب مستی بخاست
بتابیش ازین قصد آزار من
مکن زانک هر نیک و بد را جزاست
گدائی چو خواجو چه قدرش بود
که درخیل خوبان سلیمان گداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
شوریده‌ئیست زلف تو کز بند جسته است
خط تو آن نبات که از قند رسته است
آن هندوی سیه که تواش بند کرده‌ئی
بسیار قلب صف‌شکنان کو شکسته است
گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست
ما را شبی مبارک و روزی خجسته است
هر چند نیست با کمرت هیچ در میان
خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است
با من مکن به پستهٔ شیرین مضایقت
آخر نه شهر جمله پر از قند و پسته است
دانی که برعذار تو خال سیاه چیست
زاغی که بر کنارهٔ باغی نشسته است
من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم
کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است
گفتم که چشم مست تو خونم بریخت گفت
یک لحظه تن بزن که بخسبد که خسته است
خواجو چنین که اشک تو بینم ز تاب مهر
گوئی مگر که رشتهٔ پروین گسسته است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
روی زمین و خون دلم نم گرفته است
پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است
اشکم چه دیده است که مانند خونیان
پیوسته دامن من پرغم گرفته است
مسکین دلم که حلقهٔ آن زلف تابدار
بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است
انفاس روح می‌دمد از باد صبحدم
گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است
چون جام می‌گرفت نگارم زمانه گفت
خورشید بین که ماه محرم گرفته است
همدم به جز صراحی و جام شراب نیست
خرم کسی که دامن همدم گرفته است
هر کو ز دست یار گرفتست جام می
روشن بدان که مملکت جم گرفته است
ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد
آری غریب نیست مگر کم گرفته است
خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست
جز دامن امید که محکم گرفته است
از وی متاب روی که مانند آفتاب
تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
هیچ می‌دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است
زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می‌شود
خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است
بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد
ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است
حیرت اندر خامهٔ نقاش بیچونست کو
راستی در نقش رویت داد خوبی داده است
از سرشکت آب رویم پیش هر کس زان سبب
بر دو چشمش جای می‌سازم که مردم زاده است
دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده‌وار
سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
گرت چو مورچه گرد شکر برآمده است
تو خوش برآی که با جان برابر آمده است
بنوش لعل روان چون زمرد سبزت
نگین خاتم یاقوت احمر آمده است
بگرد چشمهٔ نوش تو سبزه گر بدمید
ترش مشو که نبات از شکر برآمده است
ز خط سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون
خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است
تو خوش درآ و مشو در خط از من مسکین
که خط بگرد عذار تو خوش درآمده است
شه حبش که ز سرحد شام بیرون راند
کنون بتاختن ملک خاور آمده است
ز سهم ناوک ترکان غمزه‌ات گوئی
که هندوئیست که نزد زره گر آمده است
کند بسنبل گردنکشت زمانه خطاب
که خادمی تو در شان عنبرآمده است
میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی
ولیک موی تو از مشک برسرآمده است
گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز
که لعل را خط پیروزه زیور آمده است
بیا بدیدهٔ خواجو نگر که خط سیاه
بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
چو سرچشمهٔ چشم من دیده است
لب غنچه برچشمه خندیده است
بدان وجهم از دیده خون می‌رود
که از روی خوب تو ببریده است
چرا کینه‌ورزی کنون با کسی
که مهر تو پیش از تو ورزیده است
نهان کی کند خامه رازم که او
تراشیدهٔ ناتراشیده است
مرا غیرت آید که مکتوب تو
چنین در حدیث تو پیچیده است
اگر جور برما پسندی رواست
پسند تو ما را پسندیده است
از آن از لب خویشتن در خطم
که خطت بحکم که بوسیده است
قلم را قدم زان قلم کرده‌ام
که بر گرد نام تو گردیده است
دریغ از خیالت که شب تا بروز
مرا مونس مردم دیده است
چو نام تو در نامه بیند دبیر
بچشم بصیرت ترا دیده است
از آن چشم خواجو گهربار شد
که خط تو بر دیده مالیده است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
رخش با آب و آتش در نقابست
لبش با آتش اندر عین آبست
شکنج طره‌اش برچهره گوئی
که از شب سایبان برآفتابست
لب شیرین او یا جان شیرین
خط مشکین او یا مشگ نابست
عقیقش کاتش اوآب لعلست
عذارش کاب او آتش نقابست
شکردر اهتمام پر طوطیست
قمر در سایهٔ پر غرابست
ز چشمش فتنه بیدارست و چشمش
چو بختم روز و شب در عین خوابست
عقیق اشک من در جام یاقوت
شراب لعل یا لعل مذابست
سر انگشت نگارینت نگارا
بخون جان مشتاقان خضابست
اگر شورم کنی ورتلخ گوئی
چو طوطی شکرت شیرین جوابست
تن خواجو نگر در مهر رویت
که چون تار قصب بر ماهتابست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
یاران همه مخمور و قدح پر می نابست
ما جمله جگر تشنه و عالم همه آبست
مرغ دل من در شکن زلف دلارام
یا رب چه تذرویست که در چنگ عقابست
چشم من سودازده یا درج عقیقست
اشک من دلسوخته یا لعل مذابست
ورد سحرم زمزمهٔ نغمهٔ چنگست
و آهنگ مناجات من آواز ربابست
دور از تو مپندار که هنگام صبوحم
با این جگر سوخته حاجت بکبابست
سرمست می عشق تو در جنت و دوزخ
از نار و نعیم ایمن و فارغ زعذابست
با روی بتان کعبهٔ دل دیر مغانست
در دیر مغان زمزم جان جام شرابست
کار خرد از باده خرابست ولیکن
صاحب خرد آنست که او مست و خرابست
دست از فلک سفله فرو شوی چو خواجو
کاین نیل روان در ره تحقیق سرابست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
آنزمان مهر تو می‌جست که پیمان می‌بست
جان من با گره زلف تو در عهد الست
نو عروسان چمن را که جهان آرایند
با گل روی تو بازار لطافت بشکست
دلم از زلف کژت جان نبرد زانک درو
هندوانند همه کافر خورشیدپرست
چشم مخمور تو گر زانکه ببیند درخواب
هیچ هشیار دگر عیب نگیرد برمست
خسروانند گدایان لب شیرینت
خسرو آنست که او را چو تو شیرینی هست
دلم از روی تو چون می‌نشکیبد ز آنروی
ببرید از من و در حلقهٔ زلفت پیوست
دوش گفتم که بنشین زانک قیامت برخاست
فتنه برخاست چون آن سرو خرامان بنشست
زادهٔ خاطر خواجو که بمعنی بکرست
حیف باشد که برندش بجهان دست بدست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
رخسار تو شمع کایناتست
وز قند تو شور در نباتست
ریحان خط سیاه شیرین
پیرامن شکرت نباتست
خضرست مگر که سرنوشتش
برگوشهٔ چشمهٔ حیاتست
برعرصه حسن شاه گردون
پیش دو رخ تو شاه ماتست
یک قطره ز اشک ما محیطست
یک چشمه ز چشم ما فراتست
عنوان سواد خط سبزت
برنامهٔ نامهٔ نجاتست
وجهی ز برات دلربائی
یا نسخه‌ئی از شب براتست
آخر به زکوة حسن ما را
دریاب که موسم زکوتست
خواجو ز تو کی ثبات جوید
ز آنروی که عمر بی ثباتست