عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفته به بدیهه
بهشتی نقد شد حاصل سپهری تازه گشت افزون
از این خوش مرکز معمور و عالی منظر میمون
خجسته کعبه دولت مبارک خطه عشرت
به برجیس آن یکی مختص به زهره این دگر مقرون
اگر جنت نهی نامش نه مدحی باشدش در خور
وگر گردون کنی وصفش نا جاهی گرددش افزون
مگر زان در وجود آمد که در اوج و حضیض او
ببوسد پای عیسی و بکوبد تارک قارون
که ننماید ز شرمش روی در دنیا همی جنت
که نشناسد ز رشکش باز پای از سر همی گردون
ز عکس بابهاش و نقش درها گر سخن رانم
همی شش چیز رشک آرد از آن اشکال گوناگون
دم طاوس و پرهای تذرو و دیده شاهین
گل رعنا و فصل نوبهار و فرش بوقلمون
ز رشک حلقه حلقه آب کاندر جوی او غلطد
همی بر خویشتن زنجیر پیچد هر زمان جیحون
ز اوج این بنا دور است چشم تنگ و بد ور نی
به تیغ خویشتن مریخ کردستی حمل را خون
تجاویف نگینهایش ماند گوی خوبان را
از آن هر صوت را دارد چو آبی در صدا موزون
چو چرخی پر هلال است و چو دریائی پر از زورق
چو ابروی کمان رستم و نخلی پر از عرجون
صدفها در هوا برد ابر گوئی حامل از دریا
صدفها ماند بر بالا و درپاشید بر هامون
همه کج پیش اصل راستی آید و زان خیزد
ز روی سقف و پشت گنبد او حا و سین و نون
همانا سیب آوردند بهر صاحب از جنت
دو نیمه کرده و گشته تمامت دانه زان بیرون
امین ملک و خاص خسرو عالم حسن صدری
که جان از لطف او تازه است و دل بر مدح او مفتون
خداوندی که پیش دست و طبع و رای قدر او
جهان تنگ است و دریا زفت و مه تاریک و گردون دون
دل پر آتش ما از نسیم عدل او ساکن
گل پاکیزه او از گلاب لطف حق معجون
چو گردون ذات او فارغ ز تعریف کدام و کو
چو تقدیر امر او ایمن ز گفتار چرا و چون
شرف را قائد و رائد خرد را دایه و مایه
امل را داعی و راعی کرم را عهده و قانون
همه شادی نصیب دوستان آمد بحمدالله
مخالف را موافق گر نیفتد غم خورم اکنون
بزرگا گردن و گوش جهان آراستم لیکن
به درهائی که بود از دور آدم تاکنون مدفون
نه طبع هیچ مداحیش داند بود مشاطه
نه و هم هیچ و صافیش یارد گشت پیرامون
بلی معدود و موزون است لیکن قیمت گوهر
چو مدح تست و نظم من نه معدود است و نه موزون
صدف وار ار دهان من پر از گوهر کنی شاید
که در مدحت چو تیغم یک زبان پر لؤلؤ مکنون
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح مجدالدین گوید
چشمه نوش است این دهان که تو داری
آب حیاتست یا لبان که تو داری
در عجبم کان حدیثهای بزرگت
چون بدر آید از آن دهان که تو داری
از کله بس مشک برسمن که تو پاشی
وز مژه بس تیر بر کمان که تو داری
جان به جلابی ببر ببنده حسن ده
آن دل گم گشته در غمان که تو داری
گفتی کاخر بچه نشان بنگوئی
راست بگویم بدان نشان که تو داری
در جهش افکنده بسلسله بسته
آگهم ای جان زهر نهان که تو داری
دل به خوشی بازده و گرنه رها کن
تاش بگیرم بدان مکان که تو داری
آنچه تو داری ز لطف نام ندارد
چشم بدان دور باد از آنکه تو داری
تهمت هستی منه مپرس که چونی
ای همه تو من کیم چنانکه توداری
بستد می از تو لیک عاشق میر است
آن دل مهجور ناتوان که تو داری
صدر جهان مجد دین که عالم پیرش
گفت زهی دولت جوان که تو داری
اشهب گردون بد رکاب نگیرد
جز پی یکران خوش عنان که تو داری
کوه چو ریگ روان سبک بگریزد
از چه از آن حمله گران که تو داری
قحط نباشد در آن زمان که تو باشی
فتنه نخیزد درآن جهان که تو داری
گرگ بترسد از آن حرم که تو سازی
شیر بیفتد از آن توان که تو داری
گوش بخود دار از آ نکه جان جهانی است
بسته آن یک در چنان که تو داری
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
در مجلس خسرو همایون اختر
آن طرفگی لاله سر مست نگر
هم خال و رخست و هم ندیم ساقی
هم مجمر و عود هم گلاب و شکر
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
این لشکر شاه فتح یابند همه
در نیزه گزاردن شهابند همه
چون ذره اگر چه بی حسابند همه
در تیغ زدن چو آفتابند همه
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
نوبهارست جهان رونق دیگر دارد
باغ را شمع رخ لاله منور دارد
ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم
چون ننازد نعم غیر مکرر دارد
شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک
چون تفاخر نکند این همه زیور دارد
می زند خنده گل و باد برو طعنه زنان
که چرا خنده بعالم نزند زر دارد
شده مقبول طبیعت حرکات گلبن
شاهدان خلعت سبزست که در بر دارد
می کند دعوی دارایی گلشن نرگس
ورنه آن افسر زر چیست که بر سر دارد
یافته سر بسر اموات ریاحین احیا
صفحه صحن چمن صورت محشر دارد
سبب سبزه همین است که هنگام صفا
چرخ را آینه باغ برابر دارد
باز از سبزه و شبنم ورق روی زمین
صورت انجم و افلاک مصور دارد
شده ظاهر ز خس خشک و گل تازه و تر
سر حق را نظری کن که چه مظهر دارد
وه چه فیض است که باز از اثر لطف هوا
باغ لطف نسق شرع مطهر دارد
خاص در عهد نسق بخشی آن والی شرع
که دلش پرتوی از نور پیمبر دارد
قاضی غاضی فرخنده رخ و دریا دل
که جهان را بهمه روی منور دارد
هرچه باید ز نکوکاری و خیراندیشی
دارد و از همه صد مرتبه بهتر دارد
نعمة الله ولی طبع که در ملک قضا
بحر علمیست که هر مسئله از بر دارد
گهر علم یقین را علمای سابق
همه انداخته بر خاک که او بر دارد
ای قضا قدر که بر چرخ نهد پای شرف
هر که از سده درگاه تو بستر دارد
علم از دولت درک تو پی جمعیت
بی تکلف همه اسباب میسر دارد
آسمان شرف و اوج سعادت در تست
ای خوش آن کس که سر صدق بران در دارد
تا در اجزای شریفت قلمت گشته روان
دهر را رایحه عدل معطر دارد
در چنین عهد که عدل تو شده شهره دهر
چند ما را غم و اندوه مکدر دارد
روش چرخ تردد ننماید بادب
متصل عافیت از ما برود درد آرد
سرورا سوی فضولی نگر از عین کرم
که بسی حال سراسیمه و مضطر دارد
هست امید که در کارگه فیض وجود
صفحه سطح فلک تا خط اختر دارد
چرخ بر سر خط حکم تو نهد بر همه حال
بخت حکم ابدی بر تو مقرر دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای دل کدام قوم بملکی در آمده
کان قوم را همیشه نتیجه سر آمده
گه مرده گاه زنده شده هر یکی ازان
هر دم چو اهل سحر برنگی بر آمده
فردی ازان میان کم و فردی زیاد نه
در مرتبه قرینه یکدیگر آمده
بعضی فتاده جانب خاور ز ملک هند
بعضی ز ملک هند سوی خاور آمده
از روم و زنگبار رسیده دو فرقه اند
هر فرقه ای بچار صف لشگر آمده
وقت نبرد آن همه در بند دفع هم
هنگام خواب آن همه هم بستر آمده
بعضی درون خانه خود کرده حبس خصم
بعضی بحبس خانه دشمن درآمده
از غایت ملا عبد و نقشهای نغز
مقبول طبع هر بت صد پیکر آمده
دوزخ بهفت در شده مشهور در جهان
این قوم بین که دوزخشان ششدر آمده
جاری حساب بر همه ابواب آن گروه
بهر حساب معرکه شان محشر آمده
شهریست پر ز خانه مقام مصافشان
هر خانه چو گنج بصد زیور آمده
بر هر گروه گشته مقرر ده و دو برج
در سیر هر یکی چو یکی اختر آمده
حاکم سه تن همیشه بر ایشان ز غیر نوع
سی تن بران سه تن همه فرمان بر آمده
وآن هر سه تن نشسته ببالای هر یکی
مرکب میان معرکه بازی گر آمده
هم راکب از تحرک مرکب در اضطراب
هم مرکب از دگر اثری مضطر آمده
زان هر دو سر زده حرکتهای مختلف
تعریف انجم و فلکش در خور آمده
این طرفه تر که هست ز خارج محرکی
ذاتش فعال واقعه را مضطر آمده
با آنکه نیست حاصل این جمله جز فساد
احوال کون را بمثل مظهر آمده
هستند بت پرست همانا که در جهان
غیر ره شریعت پیغمبر آمده
آن سیدی که سرور سر خیل انبیاست
پاکیزه جوهریست ز اقران سر آمده
آن بحر دل که نقش کمال عدالتش
تزیین هر ولایت و هر لشکر آمده
با فیض جود مشفق هر پاک دین شده
با ضرب تیغ قاتل هر کافر آمده
هر سینه که نیست پر از نقش مهر او
چون لوح نزد مستحق آذر آمده
سعیش ز بهر قوت دین آمده مدام
نه بازی چو نرد برای زر آمده
در محضر نکو همه مغلوب او شده
برده گرو ز هر که نکو محضر آمده
ای فاش در زمانه که با دولت زیاد
اندیشه تو ناظم بحر و بر آمده
هر نقش کز ستای موالید سر زده
در مدت طویل بکامت بر آمده
هر کس که گشته بر سر کوی تو خانه گیر
بادا هزار زیب و تجمل بر آمده
طبع تو هست مطرح منصوبه هنر
هستی درین بساط هنرپرور آمده
شا منم فضولی مسکین که حال من
از مهرهای نرد پریشان تر آمده
جسته ز کعبتین قضا نقش کام لیک
نقش نداردم ز قضا اکثر آمده
دارم ز خاک پای تو امید مرحمت
هستم بدرگه تو ثناگستر آمده
یارب مباد نقش تو حالی ز لوح دل
کان نقش لوح جان مرا زیور آمده
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
دی شنیدم جانب گلشن گذار افکنده ای
در گل از رشک رخت صد خار خار افکنده ای
عرض عارض کرده در باغ بر فصل بهار
نقش باغ از چشم نقاش بهار افکنده ای
لاله حمراست بشگفته ز طرف جویبار
یا تو بر آیینه عکس عذار افکنده ای
نیست سایه بلکه بی خود ساخته از جام رشک
سروها را سرنگون در جویبار افکنده ای
غنچها را کرده دل خون ز رشک لعل لب
آتشی از شمع رخ در لاله زار افکنده ای
بر رهت هر سو ملک افتاده یا جلوه کنان
سایه ات گه بر یمین گه بر یسار افکنده ای
چشم من جرم فضولی چیست در راه وفا
کاینچنین او را ز چشم اعتبار افکنده ای
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳
ای سخن پرور ز نظم خویشتن غافل مشو
نیست فرزندی درین عالم ازین بهتر ترا
گر بود در وی فسادی قابل اصلاح هست
سر نمی پیچد ز حکمت هست فرمان بر ترا
نیست آن خودکام فرزندی که هر ساعت دهد
با تقاضاهای رنگارنگ درد سر ترا
سالها بس باشدش گسوت ز کاغذ پاره
وز خز و اطلس نباید کرد صرف زر ترا
می خورد دایم غذای خود ز بستان دوات
نیست مطلق غصه شیر و غم شکر ترا
می رود هر جا که باشد بی متاع و بی ملال
رفته رفته می کند مشهور بحر و بر ترا
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
چون برگ گلست روی نیکوی تو خوش
چون سنبل تر سلسله موی تو خوش
چون خلق فرشته و پری خوی تو خوش
ای خوی تو خوش موی تو خوش روی تو خوش
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
سروی که شدم ربوده رفتارش
آشفته خط و طره طرارش
نخلیست که سنبل است و ریحان برگش
لعلیست که گل و غنچه خندان بارش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
عارفان روی تو را نور یقین می خوانند
عروه موی تو را حبل متین می خوانند
آنچه بر لوح قضا منشی تقدیر نوشت
عاشقانت ز رخ و زلف و جبین می خوانند
صفت چشم تو است آیت «مازاغ » از آن
گوشه گیران دو ابروی تو این می خوانند
نظم دندان تو را کآب حیاتش نام است
خرده بینان تواش در ثمین می خوانند
جنت عدن سر کوی تو را مشتاقان
صحن باغ ارم و خلد برین می خوانند
بیدلانی که مدام از سر سودا مستند
مردم چشم تو را گوشه نشین می خوانند
نظر، آن زمره که گویند به روی تو خطاست
نقش های غلط و لعبت چین می خوانند
دل و دین می برد از خلق رخت زان جهتش
آفت خلق و بلای دل و دین می خوانند
جنت و حور و لقا گرچه به وجه دگر است
اهل دل نور سماوات و زمین می خوانند
آب حیوان که لب لعل تو است، آن به یقین
در بهشت ابدش ماء معین می خوانند
چون نسیمی ز تو آنان که رسیدند به حق
جاودان مصحف روی تو چنین می خوانند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
خرامان میرود دلبر به بستان وقت گل گل گل
به رخ گل گل به لب مل مل به قد چون سرو سنبل بل
سمن داری تو در بر بر به شوخی راست چون عرعر
دلت چون سنگ مرمر مر زبانت راست چون بلبل
به سنگینی چو که که که، به چستی باد صرصر صر
درآمد در چمن چم چم چمن پر شد ز غلغل غل
عرق بر عارضش نم نم ز مدحش دم به دم دم دم
کمندش برده خم خم خم سمندش همچو دلدل دل
نمی دانی تو آن خویش، نگردی گرد آن کویش
نسیمی دید آن رویش فتاد اندر تسلسل سل
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ای سر زلف شکن بر شکن و چین بر چین
بستد از ملکت روم وز حبش لشکر چین
چین به چین نافه چین کرده به چین گل برچین
نرگسش خفته و از یاسمینش گل برچین
ز گل دسته ببسته صنمم سنبل تر
ز هرش رشته فرو هشته دوصد نافه (چین)
حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند
پیچ در پیچ و زره بر زره و چین برچین
گفتمش تا شکری چینم و شفتالوی چند
ابرویش گفت بچین غمزه او گفت مچین
ترک من گفت به خون تو خطی آوردم
وای بزم حالمزه بوسوز اگر الوسه حسین
من در این چین و مچین گشته اسیرم چه کنم
رخ و زلف بت من در همه چین است و مچین
در ختا و ختن خسرو خوبان جهان
همچو ترکی نبود در همه چین و ماچین
ای نسیمی! چو تمنای وصالش کردی
خار باغش شو و از باغ لطافت گل چین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
بر گرد مه ز مشک خطی برکشیده ای
خورشید را به حلقه چنبر کشیده ای
خوبان به روی مه خط دلخواه می کشند
اما نه مثل تو که چه درخور کشیده ای
در تنگ قند، مورچه را ره داده ای
سبزه به گرد چشمه اخضر کشیده ای
داغ سیاه بر دل لاله نهاده ای
تا خط سبز بر گل احمر کشیده ای
گاهی کمند از خم گیسو گشاده ای
وقتی به قصدم از مژه خنجر کشیده ای
بر ملک روم لشکر مغرب فرو زده
طغرای هند بر شه خاور کشیده ای
دیدی که چون نسیم به غمهاش دلخوشم
زانرو مرا به سلک غم اندر کشیده ای
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
این کاسه چو کوزه نبات است نگر
با خاصیت آب حیات است نگر
هرگونه طعامی که از او نوش کنی
زان دلبر شیرین حرکات است نگر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - بشهر قم پس از تسطیح راه فرماید
ایا نگار دل آویز ترک شهرآشوب
که هم ضیأعیونی و هم حیات قلوب
شنیده بودم از بخردان و دانایان
که ناگزیر ز خوی بداست صورت خوب
وفا بجای نه آنرا که غمزه سرمست
یمین بجای نه آنرا که پنجه مخضوب
نمونه ای ز شعار تو باشد این گفتار
حقیقتی ز سلوک تو باشد این اسلوب
تو آن نبودی که روز وشب بدی طالب
من آن نبودم کت سال و مه بدم مطلوب
نگفتیم که تو چون وامقی و من عذرا
نگفتمت که تو چون یوسفی و من یعقوب
کسی فروشد یوسف بدرهم معدود
کسی فریبد عاشق بوعده ی عرقوب
بس است جور جفا ای ستمگر طناز
بس است ناز و فریب ای پریرخ محبوب
مساز خشم و مکن تندی و مشو سرکش
مباش سخت و مزن طعنه و مکن آشوب
سرود شادی بسرای و ساز مهر بساز
نوای مستی برخوان و طبل عیش بکوب
بآستین خود از آستانه گرد فشان
بتار گیسوی خود صحن بارگاه بروب
که میر اعظم دستور معدلت گستر
زری رسید سوی قم و ذالک المطلوب
امین سلطان ابن امیر سلطان آنک
ستاره باردش از دست و مهر و مه زهبوب
نموده فخر بنام بلند او دانش
چو آل ایوب از نام نجم دین ایوب
هم او بکشور فضل و هنر خداوند است
هم او به لشکر جود و کرم بود یعسوب
بود کمالش فطری و دانشش ذاتی
نه این به تعلیمستی نه آن دگر مکسوب
نه طبع او متهور نه قلب او خائف
نه رأی او متزلزل نه وعد او مکذوب
ز سنگ و چوب همی بشنوی بگوش احسنت
بخاک زهره مسکوئیان شود مسکوب
بر اطاعت تو خود اطاعت ابوین
بود حرام که این واجبست و آنمندوب
تو راه تهران زی قم نموده ای مفتوح
تو چتر احسان در ملک کرده منصوب
که دیده بود که صد میل راه دور و دراز
کسی ببرد از گاه صبح تا بغروب
که دیده بود که کشتی روان شود بزمین
که دیده بود ز آهن کند کسی مرکوب
که دیده بود که شمشاد ارغوان روید
ز ریشه و شجر خمط و گلبن از خروب
که دیده بود بر اثر رود شور و وادی خشک
زلال حیوان نوشد کسی بزرین کوب
که دیده بود بدین دلکشی قصور و بیوت
که دیده بود بدین محکمی حصون و دروب
تو آن سرافیلستی که بردی از خاطر
گریوه ملک الموت راه پر آشوب
نعوذ بالله از آن ره که خار سم شکنش
بچشم راکب در میشد از سم مرکوب
به دره اش ننمودی گذر مسافر و هم
که خاطرش نشدی بر هزار فکر مشوب
وگر رقیب و عتید اندران گذشتندی
ز هول فرق نکردندی از ثواب ذنوب
وگر سلیمان در ساحتش بساط افکند
خروش مسنی الضر کشید چون ایوب
گوزن در وی لنگ وعقاب در وی مات
سپهر در وی تار و قمر درو محجوب
ستاره آنجا همچون زکال تیره و تار
فرشته در وی مانند اهرمن منکوب
ز خارهاش که از خاره همچو خرمابن
کشید سر تن و جان مسافران مصلوب
فروختندی مردم ز تنگدستی و قحط
در این بیابان محبوب را بهای حبوب
ز کار تو دگر آن صحن نغز جان پرور
که برنهادی و گشتی ز کردکار مثوب
چنانچه شمس و قمر بر مناره اش شب و روز
دو مؤذنند بوقت طلوع و گاه غروب
یکی دعای تو خواند ز بهترین هنجار
یکی ثنای تو راند به خوشترین اسلوب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۰
دی در هوای صحبت یاران غمگسار
زی بوستان شدم بتماشای لاله زار
دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن
پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار
باد خزان بباغ شتابان و سهمگین
ابر سیه بدشت خروشان و اشگبار
آذر فتاده در دل بتهای آزری
دود سیه برآمده از مغز جویبار
عاری ز دیبه ساحت و اطراف بوستان
عریان ز جامه پیکر و اندام کوهسار
بسته زبان بلبل و بگشوده پای جغد
جوشیده آب روشن و خوشیده آبشار
در چنگ مطربان سخنگو شکسته چنگ
وز گوش شاهدان چمن رفته گوشوار
فرش زمین نوشته ز پهنا درازنا
رخت درخت کنده و بگسسته پود و تار
تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست
در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار
اخگر دمیده از دل رود و کنار دشت
آتش گرفته دامن صحرا و کوهسار
ماندم شگفت و خیره از این کار بوالعجب
کامد پدید از اثر چرخ کژمدار
یاران و همرهان و رفیقان راه نیز
چون من درین قضیه بحیرت شده دچار
کاین بوستان رشک بهشت از چه رو شده است
افروخته چو کوره دوزخ ز تف نار
وین مرغزار خرم و دلکش چرا بود
چون مرغزن خراب و نگونسار و خاکسار
ناگه بگوشم اندر از آن سو ندا رسید
کای بیخبر ز گردش اوضاع روزگار
حیرت من ز تیرگی باغ و بوستان
خیره مشو ز سوختن دشت و مرغزار
زیرا اساس نزهت باغ از بهار شد
چون مایه نشاط روان از وصال یار
از نوبهار شاخ درخت است پرگهر
از نوبهار باغ بهار است پر بهار
از نوبهار لاله برآید همی بدشت
از نوبهار نغمه سراید همی هزار
بی نوبهار سبزه نروید همی ز خاک
بی نوبهار غنچه نیاید همی ببار
آنجا که نوبهار نباشد همه خزان
آنجا که آب نیست جهد از زمین شرار
گفتم بنوبهار مگر آفتی رسید
یا خاطرش نژند شده پیکرش نزار
گفتا بنوبهار نه اما بنامه ای
کاین نام را بخویش همی کرده مستعار
بی مهر گشت شاه و بهار خجسته دید
همنام خویش دور ز الطاف شهریار
شد لاجرم ز انده همنام خویشتن
چون سنبل و شقایق پیچان و داغدار
ویژه که آن جریده چو باغ بهار بود
از رنگ و بوی و روشنی و رونق و نگار
اندر ورق معانی و الفاظ آن بدی
رخشنده همچو لؤلؤ و یاقوت شاهوار
شعرش خریده گوهر شعری بیک شعیر
نثرش ز نثره کرده بر اوج فلک نثار
خوانده زبان ملتش استاد حق نیوش
یعنی لسان صدق حریفان حق گذار
گفتم خدایگان ملوک از چه روبر او
بی مهر گشت و خواست مر او را نژند و خوار
گفتا گناه کرد و شهش از نظر فکند
خشم ملک نگیرد جز بر گناهکار
گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد
جرمی چنان که بسته شود راه اعتذار
گفتا گناهش آنکه بامضای خسته ای
سطری دو برنگاشت بهنجار ناگوار
مسئول بی خبر بد از این کار و آن حدیث
در نامه ثبت کرد نسنجیده پیشکار
نه وی اجازه داد و نه امضا نگاشت لیک
مسئولیت بگردن او گشته استوار
چون نامه گشت منتشر آگاه گشت و بس
افسوس خورد از پس توزیع و انتشار
اینک بجرم خویش مقر است و معترف
وز آنچه رفته سخت پشیمان و شرمسار
دیگر چنین خطا نرود ز آنکه بیگمان
از ریسمان پیشه گریزد گزیده مار
انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور
اندر جهان گزیده نخواهد شدن دوبار
گفتم در این قضیه مکافات آن چه شد
در پیشگاه اقدس شاه بزرگوار
گفتا تو دانی آنکه شهنشاه ما بطبع
بخشنده و کریم و حلیم است و بردبار
جان کسی نگشته ز خشمش دوچار رنج
قلب کسی نیافته از قهرش انکسار
محبوب ملت است و عزیز جهانیان
بحر کمال و کان کرم ظل کردگار
ما را بخاک رفتن از آن به که اندکی
بر خاطر خطیر همایون شه غبار
برخواند آن جریده و ابرو ترش نکرد
با آن همه جلالت و نیرو و اقتدار
اما به نام شاه به توقیف نوبهار
یکچند رأی داده شد از مجلس کبار
یعنی ز محضر وزرائی ز بار شه
این حکم رفت و بسته شد ابواب اختیار
هر چند حکم شاه نه چون شد بنام شه
با نام شاه کس نتوان کرد چارچار
گفتم گناه اگر چه بزرگ است و سخت لیک
باید بفضل شاه جهان شد امیدوار
این حکم اگر ز شاه جهان بود گفتمی
بیشک حکومتی است که لا یمکن الفرار
اما چو نیست امر همایون توان کشید
از فضل شهریار یکی آهنین حصار
حصنی چنان که بر نگشاید ورا بزور
افراسیاب و رستم و زال و سپندیار
مجرم اگر براستی آگه شود که چیست
میزان عفو و بخشش این شاه تاجدار
روزی هزار بار گنه برنهد بدوش
تا عفو شاه بیند روزی هزار بار
شاها بشکر آنکه خدا در همه جهان
از خسروان دهر ترا کرده اختیار
از جرم نوبهار گذر کن که آمده است
اندر پناه رحمت عامت بزینهار
گرچه نه زو گناه و نه بادافره از تو شد
سحری شگرف رفته درین ماجرا بکار
این سحر را بمعجزه بشکن که در کفت
باشد عصای سامری اوبار سحر خوار
زنهاریان درگه خود را که دیرگاه
دارند از تو عفو و خداوندی انتظار
مأیوس و ناامید ز الطاف خود مخواه
محروم و بی نصیب ز احسان خود مدار
بر دشمنان ملک حریف است این دلیر
و اندر کمند شاه ضعیف است این شکار
با صارم زبان بگشاید هزار حصن
با تیر خامه در شکند پشت صد سوار
تا روی شه بتابد چون بدر در ظلام
تا افسرش درخشد چون شمس در نهار
خویش چو در فضای چمن باد فروردین
رویش چو بر سپهر برین ماه ده چهار
فرداش به ز امروز امروز به ز دی
آینده به ز امسال امسال به ز پار
دولت غلام و عیش مدام و جهان بکام
گردونش رام و طالع پدرام و بخت یار
خصم ار باعتراض گشاید بمن زبان
کاندر خزان چرا سخن آری ز نوبهار
گویم بزیر سایه شه روزگار ماست
دایم چو باغ خلخ و بستان قندهار
دیماهان بگونه اردی بهشت سبز
اردیبهشتمان چو بهشت است مشکبار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۷
روزی که بیست و چهارم ذی الحجه از سال هزار و سیصد و هفت هجری بود در باغ شمال تبریز رفتم آن باغ بتازگی چندان صفا و صفوت گرفته بود که بر بهشت برین مینازید از بسکه گلهای رنگارنگ داشت نگارخانه چیینان را به آشکارا همیمانست مرا از مشاهده آن باغ نزهتی در خاطر پدید آمد که باین شعر تازی متمثل شده گفتم
ایا روض الشمال فدتک نفسی
واصغران اقول فداک بال
وقالوا مل الی جهة سواها
فقلت القلب فی جهة الشمال
در این اثنا پیشکاران اصطبل و جلوداران اسبان خاصه را دیدم که اسبان تازه بزاده و مهور تازی نژاده را با کمند بسته در دامن باغ میکشانند لختی بیش رفته حضرت اقدس را که با روی چو ماه بتماشای داغگاه آمده بودند زمین بوس ادب بجای آوردم - فرمودند هان ای امیرالشعراء چونانکه آن مرد شاعر سیستانی پسر قلوع که بوالحسن علی فرخیش مینامند داغگاه ابوالمظفر امیرنصرناصردین بلخی را با اسبان نو بزاد بیتی چند ستاید تو نیز بایستی چنان چکامه فراهم کنی و این بیت فرخی برخواندند.
تا پرند نیلگون بر وی بندد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار
من نیز شرط طاعت را سر بزیر انداخته پس از اجازت در گوشه ای که بچشم بزرگ منظر خردبین آنحضرت در نیایم بنشستم و این قصیده غرا برهم فروبستم و تا من از نبشتن و خواندن بپرداختم هنوز نیمه اسبان را بداغ نیاورده بودند با اینکه از یکصد اسب در آن روز بفزون داغ برنهادند. قصیده این است
ابر چون پیلان مست آمد فراز کوهسار
باد همچون پیلبان بر پیل مست آمد سوار
آبگیر از باد شبگیری کند سیمین زره
لاله از گلبرگ تر آراست یاقوتین حصار
جوی همچون نهر فرهاد است سرشار از لبن
باغ همچون تخت پرویز است مشحون از نگار
سبزه طرف جویباران هاشمی پوشد طراز
لاله بر گرد تل از عباسیان خواهد شعار
چون نجوم آسمان طالع نجوم اندر زمین
چون سرشک عاشقان جاری میاه از آبشار
یاسمین زرد را بنهاده دست باغبان
در طبقهای لطیف اندر کنار جویبار
چون بزنبیل اندرون رفته نزاربن معد
با دل و باهوش و فربی با تن و توش نزار
صف ناژ و لشکر شاپور ذوالاکتاف شد
بر مثال رایت شاپور شد شاخ چنار
گل چو ترسابچگان افکند در گردن طیب
بلبل ناقوس زن را گفت کای شوریده یار
گرچه ترسایان طریق ماسپاری خوش بیا
ور مسلمانی برو از بت پرستی شرم دار
بلبل اندر پاسخش مستانه خوش گفت این سرود
عاشق یارم مرا با کفر و با ایمان چه کار
از مناقیر طیور اندر همی ریزد شکر
وز عقاقیر زمین یکسر همی جوشد عقار
نیشکر ذات النطاقین بید همچون ذوالیدین
نارون چون ذوالعمامه یاسمن ذات الخمار
شاخ همچون ذوالیمنین سار همچون ذوالرمه
ابر همچون ذوالجناح و برق همچون ذوالفقار
باز همچون ذویزن شد کبک همچون ذوجدن
لاله همچون ذوشناتر سرو همچون ذوالمنار
در میان بوستان بر شاخهای خشک و تر
گربه بینی دید خواهی چون قداح اندر قمار
فذ و توأم نافس و حلس و معلی و رقیب
مسبل و وغدو سفیح آنگه منبح است آشکار
خون یحیی ناردان و طشت زرین بوستان
شاه جابر آسمان و زال ساحر روزگار
تیر خونین رفته در چشم شقایق همچنانک
تیر رستم دیدی اندر دیده اسفندیار
راغ دیبائی پر از نقش است و گیتی نقش بند
ابر پستانی پر از شیر است و بستان شیرخوار
نرگس اندر کاسه سیمین همی انباشت رز
گلبن اندر دیبه دیبا همی پرورد خار
سوسن اندر شکر و تمجید ولیعهد ملک
همچنان گویا که بر تصدیق احمد سوسمار
خسرو عادل مظفر شه خداوند مهین
آن امیر کامران آن شهریار کامکار
تخت را والا مکین و بخت را یکتا قرین
چرخ را فرخ ادیب و عقل را آموزگار
جویبار ناصرالدین شاه را خرم درخت
بوستان دولت و اقبال را فرخ بهار
در سریر خسروی بر پادشاهان جانشین
افسر شاهی بفرقش از نیاکان یادگار
گر بخواهد کند خواهد هر دو کتف آسمان
ور بخواهد بست خواهد هر دو دست روزگار
تا مظفر شه بر اورنگ ولیعهدی نشست
داد داد و کشت خصم و کشت عدل و کند خار
قصه آل مظفر کی دگر باید شنید
نامه مسعود بن محمود کی آید بکار
فرخی سوزد چکامه عنصری شوید ورق
عسجدی برد زبان فردوسی آید باعتذار
کای ز مدحت نامه حیران گیتی را طراز
وی ز نامت سکه شاهان کیهان را عیار
عهد پیشینان همه شب بود و عهد تو است روز
محو شد اینک کلام اللیل یمحوه النهار
نعمت خورشید و جودت را همایون مطلعی
آورم چون مطلع خورشید در نصف النهار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - مطلع دوم
کای همایون تو سنت در حمله چون کحل و عرار
وی درخشان صارمت در شعله چون مزح و عفار
آن یکی تازی نژاد از دودمان ذوالجناح
این یکی هندی نهاد از خاندان ذوالفقار
آن بسان باد در بالا پیچد بر سحاب
وین بشکل آب از دریا برانگیزد غبار
آن یکی شیری است با آهو همی گردیده رام
وین دگر چون آهوئی کز شیر فرماید شکار
آن همایون با بدان بد گشت و با نیکان نکو
وین خجسته جای گل گل گشت و جای خارخار
آن یکی افلاک را از خاک دوزد پیرهن
وین یکی بدخواه را از مرگ پوشاند ازار
آن یکی در پویه از کیمخت ریزد در ناب
وین یکی در حمله بر کافور ساید جلنار
آن یکی چون شیر زرین طوق در سیمین اجم
وین یکی چون آهوی سیمین که در زرین و جار
بی سرانگشت تو کی کوکب برآید زاسمان
بی سنانت کی دل دشمن شکافد روزگار
بی بنان احمدی کی ماه یابد انشقاق
بی عصای موسوی کی سنگ یابد انفجار
جز بدستت نجم دری کی بتابد در فلک
جز بکلکت مشگ داری کی بزاید ناف فار
مرگ چون باشد بامضای سنانت منتظر
مرد عاقل برگزیند مرگ را بر انتظار
تیغ تیزت تا تبار ظالمان از جای کند
گفت یزدان لایزیدالظالمین الا تبار
گر مهار چرخ گردون در کف رادت نبود
تا ابد بودی بریده حبل و بگسسته مهار
تا روان شد جویبار عدلت اندر باغ ملک
ظلم شد اندر کلوخ خشک اندر جویبار
تا دمیده سبزه وار اندر جهان جود گفت
تنگدستی گشته چون بوبکر اندر سبزوار
کردی آذربایجان را چون بهار آذری
گشته درالسلطنه از رأفتت دارالقرار
همچنان کافعی شود کور از نگین زمردین
تیره گون سازی نگین زهره از پیچیده مار
داغگاه توسنت را ای خداوند مهین
فرخی باید که بستاید کنون بیتی هزار
لیک چون نبود در این فرخ زمان آن مرد فحل
من شوم با فرخی مر فرخی را یادگار
فرخی گر بوالمظفرشاه را در داغگاه
مدحتی شایان نمود برد اسبی ده چهار
من مظفرشاه را بستایمی کز فرخی
در رکابش توسن افلاک را باشم سوار
گویم اندر وصف دلکش داغگاه توسنش
کای بهار جاودانه کای بهشت پایدار
آتش اندر تو فروزد وی عجب در باغ خلد
هیچکس نادیده چون دوزخ برافروزند نار
در تو از آتش دمد گلهای گوناگون بسی
تا شود کیمخت اسبان لالهای داغدار
داغها چون باغهای ارغوان در باغ خلد
یا بسان خالهای آتشین بر روی یار
آتشین مکواتها چون پنجه زرین همه
وآن سرینهای سره صافی تر از سیم عیار
راست پنداری که در صحن بلورین برزدند
شاهدان سرخ رو سرپنجهای پرنگار
یا چو عکس ماه بدر افتاده اندر آبگیر
یا چو گلگون لالها اندر میان سبزه زار
هر سمندی در کمندی بسته، چون مرغ دلی
گشته اندر پنجه شهباز طنازی شکار
تا وزد بوی کباب از ران آن آهو تکان
پیلهای مست را از سر برون آید خمار
حبذا زین باد رفتاران که چون نار سموم
حبذا ز این آتشین خویان که چون باد بهار
شاخ سیسنبر دمد از قطره خوی شان بباغ
بوی ریحان بوزد از خویشان در مرغزار
اندر آن پهلو که داع تست از فرط ادب
می نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار
کوهساران را بترکی داغ خوانند ای عجب
که تو داغ خویش را بنهاده ای بر کوهسار
داغهائی را که اسبان بر سرین خواهند داشت
قیصر اندر جبهه خواهد سود بهر افتخار
توسنت گردون بود ایشاه و داغت آفتاب
هر صباح این داغ کیا بعد کی باد آشکار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۵
مرا بخانه درون کودکی بسن دو سال
بود خجسته و فرخ رخ و بدیع جمال
دو هفته ماهی کاندر دو سالگی او را
ز روی و ابرو باشد دو بدر با دو هلال
بعهد مهد رخش را دو لعل عیسی دم
نوشته زایت آتافی الکتاب مثال
ز نام عیسی مریم ورا ستوده لقب
ز دست موسی عمران ورا خجسته جمال
همی چو موسی زو غرقه لشکر فرعون
همی چو عیسی زو خسته پیکر دجال
بنام عیسی و با دست موسی است ولیک
گرفته گوهر پاکش ز دست خضر زلال
رسوم و عادت اجداد از این پسر بینی
چنانچه عادت آساد بینی از اشبال
بسان فرخ سمندر زند در آتش پر
چو بچه بط در آب برگشاید بال
گهی بگرید بی من دو دیده اش از شوق
گهی بخندد با من لبش بحسن مقال
بظاهر ارچه مرا میوه دلست ولیک
ریاض فضل و هنر را بود خجسته نهال
نزاده زال فلک پوری اینچنین که بود
بکودکی در بافر و برز رستم زال
یمین صدق فلک با بزرگ گوهر اوست
ولی ز خردی نشناخته یمین ز شمال
بجای شیر ز پستان همی بنوشد خون
ز ساق شیر چو طفلان خرد کعب غزال
بشوخ چشمی پیران و سالخوردانرا
فریب داده لبش با وجود خردی سال
نه القربی فی عین امها حسناء
شنیده ام من و بستایمش بحسن مقال
که هم عصامش ستوار شد ز ترک حرام
که هم عظامش محکم شد از نژاد حلال
شهید فکر درونش نباهت اب و ام
گواه فضل برونش شباهت عم و خال
ز پای تا سر جان و دل است و دانش و هوش
گر آدم ایدون بودی ز طینت صلصال
نه خون خورد ز جفای زمانه چون پیران
نه گریه سرکند از بهر شیر چون اطفال
روان بدانش پرورده هوش از او خرسند
زبان بگفتن نگشوده عقل پیشش لال
دلش معاینه کوهی است ز آهن و پولاد
اگر ز آهن و پولاد دیده ای تو جبال
اگرچه او ز هنر زاده چون گهر ز صدف
هنر بزاید از او چو صفا ز آب زلال
چنانکه حربا بر آفتاب می نکرد
بروی من نگرد از طلوع تا بزوال
ز بانگ شیر نترسد که زهره شیران
همی بدرد سهمش به رزمگاه رجال
ولی ز بانک من و از نگاه من گه خشم
دلش بلرزد چون کوه آهن از زلزال
چنانکه لاله تر از نسیم باد صبا
همی بلرزد در جویبار باغ شمال
بهشت روی زمین رشک آسمان برین
ریاض امن و امان بوستان فضل و کمال
یکی جهان صفا پر ز بوی و رنگ و نگار
یکی سپهر سنا پر ز کوکب اقبال
بهار خلخ و کشمیر و جایگاه صنم
نگارخانه ارژنگ و خوابگاه غزال
بدوش نار ونانش ملمعی رایت
بپای نسترنانش مرصعی خلخال
بنفشه تر همچون ستاره شب هجر
شکوفه نو چون مهر بامداد وصال
بطره سنبل شوخش چو شاهدی شنگول
بدیده نرگس مستش چو جادوئی محتال
یکی گشوده گره با دو صد کرشمه و ناز
یکی نموده نظر با هزار غنج و دلال
فتاده لبلاب اندر گلوی رز گوئی
عبا بگردن خالد فکنده است بلال
بسان قمری چون ابن بابویه قمی
حدیث طوطی همچون علی عبدالعال
یکی نماید توضیح آیت الکرسی
یکی سراید تفسیر سوره انفال
بروی سبزه غزالان عنبربن نافه
فراز شاخان مرغان نازنین پر و بال
نه شیر تیز کند بهر آهوان دندان
نه باز باز کند بهر تیهوان چنگال
کنار باغ پر از میوه های گوناگون
چنانچه گوئی صحنی است پر ز برگ و نوال
و یا نهاده در ایوان مرد بازرگان
هزار خرمن گوهر هزار مخزن مال
ز شاخسار درون بسکه بیخت لعل و گهر
در آبگیر درون بسکه ریخت آب زلال
یکی بطره عذرا همی شده است نظیر
یکی بدیده وامق همی شده است همال
جهیدن آب از آن فوارگان بینی
چنانکه می بجهد از ضمیر مرد خیال
چو نقطه ای بدل نون کز او الف سازی
وز آن الف بطرازی هزار صورت دال
چو آفتاب برآید بشکل قوس و قزح
در او به بینی هر ساعتی قسی و نبال
کمان رستم زال است و تیرش از سم گور
پر از قوادم سیمرغ و زه ز طره زال
معاینه قطراتی که باژگونه چکد
در آبگیری کز آب صاف مالامال
گهی بساید مرسیم ساده در هاون
گهی ببیزد الماس سوده در غربال
ببیخت گوئی بر سینه بتان گوهر
بریخت گوئی بر سطح آبگینه لئال
و یا چو شقشقه بختیان بازل صعب
که از دهان بدر آورده در قحط رجال
و یا چو فیلی کرده بر آسمان خرطوم
چنانکه دیدی پیلان مست را به جدال
و یا تو گوئی طفلان خورد بر بانوج
همی زنند معلق بعادت اطفال
و یا چو شمعی افروخته بسیمین طاس
و یا ز سیماب اندر یکی خجسته نهال
و یا چو خیمه ای از لؤلؤ منضدتر
بسطح سیمین با سیمگون عروض و حبال
و یا تو گوئی مرعوفکی بود منزوف
که خون بجوشدش از مغز و اکحل و قیفال
شنیده بودم کاین باغ یکدو ماهی پیش
خراب بودی و ویران ز گردش مه و سال
درست گفتی از طاق کسری و پرویز
دمن بجای همی ماند و تیره گون اطلال
چنانکه خواندی در شعر طرفه ابن العبد
بدست خوبان رسمی بجای مانده ز خال
بدی میانه آجام و طرف انهارش
کنام ضیغم و ثعبان و حجر رقش و صلال
بغیر خاربن خمط و، اثل و سدر قلیل
نه داشت خرم شاخ و نه برکشیده نهال
یکی زمینی بد سوخته ز تف سموم
یکی فضائی بدکوفته ز باد شمال
گیا نرسته در او چون درون خارجیان
که می نرسته در او برگ مهر احمد و آل
همه شفا جرف ها ربوده این نهار
کنون شکوفه مطلول رسته زان اطلال
حدیث مرعی سعدان و مآء صدرا را
اگر شنیدی و خواندی ز مجمع الامثال
ببین که ربع و دمن شد ربیع و قاع بقاع
حمأحمی شد و صلصال مملو از سلسال
قصور عالیه بینی ز بوستان بقا
قطوف دانیه چینی ز شاخسار کمال
ز دست همت فرخ امیرزاده راد
گیاشجر شد سیم و زر است سنگ و سفال
ستوده سلطان عبدالمجید آنکه بود
امیر آخور شهزاده خجسته خصال
هیون طبع زبون راز مهر کرده مهار
ستور نفس حرون راز عقل بسته عقال
پس سواری شهزاد بلند اختر
شود مر او را هم از بلندی و اقبال
سپهر توسن و خورشید زین و زهره رکاب
هلال سیمین نعل و مجره تنگ و دوال
برای مدح تو ای میر اشرف امجد
خجسته مطلعی آرم برون ز بحر خیال