عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰ - نای شبان
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
ناله ی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان مو غزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
ناله ی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان مو غزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱ - وا جوانی
بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
وا عزیزا گویی آخر، گر عزیزت مرده باشد
من چرا از دل نگویم وا جوانی! وا جوانی!
خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید
من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی
تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم
می نماید محو و روشن چون یکی رویا جوانی
الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر
خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی
در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم
چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی
سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش
تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی
ناز و نوش زندگانی حسرت مردن نیرزد
من گرفتم عمر چندین روزه سر تا پا جوانی
گر جوانی می کنم پیرانه سر، بر من نگیری
شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
وا عزیزا گویی آخر، گر عزیزت مرده باشد
من چرا از دل نگویم وا جوانی! وا جوانی!
خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید
من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی
تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم
می نماید محو و روشن چون یکی رویا جوانی
الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر
خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی
در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم
چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی
سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش
تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی
ناز و نوش زندگانی حسرت مردن نیرزد
من گرفتم عمر چندین روزه سر تا پا جوانی
گر جوانی می کنم پیرانه سر، بر من نگیری
شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی
سنایی غزنوی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی
حادثهٔ چرخ بین فایدهٔ روزگار
سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافهمگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علمست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
حنجر ادبار را خنجر اقبال زن
سلسلهٔ جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
آیت بختت نمود از عز برهان خویش
سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری
ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
نرم چو آب روان زان به گه شاعری
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات
سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل
ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
حربهٔ اقبال گیر ساز ز طبعش فسان
شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد
سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
دین خداییت باد با روش احمدی
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد
سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی
سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافهمگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علمست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
حنجر ادبار را خنجر اقبال زن
سلسلهٔ جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
آیت بختت نمود از عز برهان خویش
سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری
ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
نرم چو آب روان زان به گه شاعری
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات
سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل
ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
حربهٔ اقبال گیر ساز ز طبعش فسان
شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد
سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
دین خداییت باد با روش احمدی
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد
سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹
ایا مانده بیموجب هر مرادی
همه ساله در محنت اجتهادی
نه در حق خود مر ترا انزعاجی
نه در حق حق مر ترا انقیادی
چو دیوانگان دایم اندر به فکری
چه گویی ترا چون برآید مرادی
ز حرص دو روزه مقام مجازی
به هر گوشهای کرده ذات العمادی
همانا به خواب اندری تا ندانی
که ما را جزین نیست دیگر معادی
چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی
که بر باطلی باشدت استنادی
جمادیست این شوم دنیا که دایم
ترا نیست الا بر او اعتمادی
پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را
که معبود او گشته باشد جمادی
پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی
تمنی کنی با چنین اعتقادی
ندانی همی ویحک اینقدر باری
که جای دو معنی نباشد فوادی
تو گر راه حق را همی جویی اول
طلب کرد باید سبیل الرشادی
زیادت بود مر ترا هر زمانی
به اعمال و افعال خویش اعتدادی
پس از نیستی ساز آن راه سازی
کجا بهتر از نیستی هست زادی
صلاح سنایی در آنست دایم
شود در ره عشق بی چون سدادی
بگفتم صلاح دل از روی معنی
صلاحیست این مشمر اندر فسادی
شو از خود بری گرد تا بر حقیقت
ترا بی تو حاصل شود انجرادی
نبینی که پروانهٔ شمع هرگز
که بر باطنش چیره گردد ودادی
بری گردد از خویشتن چون سنایی
کند او ز خویشی خود انفرادی
همه ساله در محنت اجتهادی
نه در حق خود مر ترا انزعاجی
نه در حق حق مر ترا انقیادی
چو دیوانگان دایم اندر به فکری
چه گویی ترا چون برآید مرادی
ز حرص دو روزه مقام مجازی
به هر گوشهای کرده ذات العمادی
همانا به خواب اندری تا ندانی
که ما را جزین نیست دیگر معادی
چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی
که بر باطلی باشدت استنادی
جمادیست این شوم دنیا که دایم
ترا نیست الا بر او اعتمادی
پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را
که معبود او گشته باشد جمادی
پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی
تمنی کنی با چنین اعتقادی
ندانی همی ویحک اینقدر باری
که جای دو معنی نباشد فوادی
تو گر راه حق را همی جویی اول
طلب کرد باید سبیل الرشادی
زیادت بود مر ترا هر زمانی
به اعمال و افعال خویش اعتدادی
پس از نیستی ساز آن راه سازی
کجا بهتر از نیستی هست زادی
صلاح سنایی در آنست دایم
شود در ره عشق بی چون سدادی
بگفتم صلاح دل از روی معنی
صلاحیست این مشمر اندر فسادی
شو از خود بری گرد تا بر حقیقت
ترا بی تو حاصل شود انجرادی
نبینی که پروانهٔ شمع هرگز
که بر باطنش چیره گردد ودادی
بری گردد از خویشتن چون سنایی
کند او ز خویشی خود انفرادی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
ازین زندگانی چو مردی بمانی
ازین زندگی زندگانی نخیزد
که گر گست و ناید ز گرگان شبانی
درین زندگی سیر مردان نیاید
ور آید بود سیر سیرالسوانی
برین خاکدان پر از گرگ تا کی
کنی چون سگان رایگان پاسبانی
به بستان مرگ آی تا زنده گردی
بسوز این کفن ژندهٔ باستانی
رهاند ترا اعتدال بهارش
ز توز تموزی و خز خزانی
از آن پیش کز استخوان تو مالک
سگان سقر را کند میهمانی
به پیش همای اجل کش چو مردان
به عیاری این خانهٔ استخوانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاکنون در آنی
که از مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر ارغوان و امیر ارغوانی
به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا
که آنجا امانست و اینجا امانی
به گرد سرا پردهٔ او نگردد
غرور شیاطین انسی و جانی
به نفسی و عقلی و امرت رساند
ز حیوانی و از نباتی و کانی
سه خط خدایند این هر سه لیکن
ازین زندگی تا نمیری ندانی
ز سبع سماوات تا بر نپری
ندانی تو تفسیر سبعالمثانی
ازین جان ببر زان که اندر جهنم
نه زنده نه مرده بود جاودانی
نه جانست این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار دخانی
پیاده شو از لاشهٔ جسم غایب
که تا با شه جان به حضرت پرانی
به زیر آر جان خران را چو عیسا
که تا همچو عیسا شوی آسمانی
برون آی ازین سبزه جای ستوران
که تا چرمه در ظل طوبا چرانی
چو مرگت بود سایق اندر رسی تو
به جمع عزیزان عقلی و جانی
چو مرگت بود قاید اندر رهی تو
ز مشتی لت انبان آبی و نانی
تو روی نشاط دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
چو از غمز او کرد آمن دلت را
کند مهربانی پس از بیزبانی
نخستت کند بیزبان کادمی را
بود بیزیانی پس از بیزبانی
به یک روزه رنج گدایی نیرزد
همه گنج محمود زابلستانی
بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگست دروازهٔ آن جهانی
وزین کلبهٔ جیفه مرگت رهاند
که مرگست سرمایهٔ زندگانی
کند عقل را فارغ از «لاابالی»
کند روح را ایمن از «لن ترانی»
همه ناتوانیست اینجا چو رفتی
بدانجای چندان که خواهی توانی
ز نادانی و ناتوانی رسی تو
ازین کنج صورت به گنج معانی
بجز بچهٔ مرگ بازت که خرد
ز مشتی سگ کاهل کاهدانی
بجز مرگ در گوش جانت که خواند
که بگذر ازین منزل کاروانی
بجز مرگ با جان عقلت که گوید
که تو میزبان نیستی میهمانی
بجز مرگت اندر حمایت که گیرد
ازین شوخ چشمان آخر زمانی
اگر مرگ نبود که بازت رهاند
ز درس گرانان و درس گرانی
گر افسرده کردست درس حروفت
تف مرگ در جانت آرد روانی
به درس آمدی قلب این را بدیدی
به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی
تو بیمرگ هرگز نجاتی نیابی
ز ننگ لقبهای اینی و آنی
اسامی درین عالمست ار نه آنجا
چه آب و چه نان و چه میده چه پانی
بجز مرگ در راه حقت که آرد
ز تقلید رای فلان و فلانی
اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد
نه بازت رهاند همی جاودانی
اگر خوش خویی از گران قلتبانان
وگر بدخویی از گران قلتبانی
به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی
ازین زندگانی چو مردی بمانی
ازین زندگی زندگانی نخیزد
که گر گست و ناید ز گرگان شبانی
درین زندگی سیر مردان نیاید
ور آید بود سیر سیرالسوانی
برین خاکدان پر از گرگ تا کی
کنی چون سگان رایگان پاسبانی
به بستان مرگ آی تا زنده گردی
بسوز این کفن ژندهٔ باستانی
رهاند ترا اعتدال بهارش
ز توز تموزی و خز خزانی
از آن پیش کز استخوان تو مالک
سگان سقر را کند میهمانی
به پیش همای اجل کش چو مردان
به عیاری این خانهٔ استخوانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاکنون در آنی
که از مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر ارغوان و امیر ارغوانی
به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا
که آنجا امانست و اینجا امانی
به گرد سرا پردهٔ او نگردد
غرور شیاطین انسی و جانی
به نفسی و عقلی و امرت رساند
ز حیوانی و از نباتی و کانی
سه خط خدایند این هر سه لیکن
ازین زندگی تا نمیری ندانی
ز سبع سماوات تا بر نپری
ندانی تو تفسیر سبعالمثانی
ازین جان ببر زان که اندر جهنم
نه زنده نه مرده بود جاودانی
نه جانست این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار دخانی
پیاده شو از لاشهٔ جسم غایب
که تا با شه جان به حضرت پرانی
به زیر آر جان خران را چو عیسا
که تا همچو عیسا شوی آسمانی
برون آی ازین سبزه جای ستوران
که تا چرمه در ظل طوبا چرانی
چو مرگت بود سایق اندر رسی تو
به جمع عزیزان عقلی و جانی
چو مرگت بود قاید اندر رهی تو
ز مشتی لت انبان آبی و نانی
تو روی نشاط دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
چو از غمز او کرد آمن دلت را
کند مهربانی پس از بیزبانی
نخستت کند بیزبان کادمی را
بود بیزیانی پس از بیزبانی
به یک روزه رنج گدایی نیرزد
همه گنج محمود زابلستانی
بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگست دروازهٔ آن جهانی
وزین کلبهٔ جیفه مرگت رهاند
که مرگست سرمایهٔ زندگانی
کند عقل را فارغ از «لاابالی»
کند روح را ایمن از «لن ترانی»
همه ناتوانیست اینجا چو رفتی
بدانجای چندان که خواهی توانی
ز نادانی و ناتوانی رسی تو
ازین کنج صورت به گنج معانی
بجز بچهٔ مرگ بازت که خرد
ز مشتی سگ کاهل کاهدانی
بجز مرگ در گوش جانت که خواند
که بگذر ازین منزل کاروانی
بجز مرگ با جان عقلت که گوید
که تو میزبان نیستی میهمانی
بجز مرگت اندر حمایت که گیرد
ازین شوخ چشمان آخر زمانی
اگر مرگ نبود که بازت رهاند
ز درس گرانان و درس گرانی
گر افسرده کردست درس حروفت
تف مرگ در جانت آرد روانی
به درس آمدی قلب این را بدیدی
به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی
تو بیمرگ هرگز نجاتی نیابی
ز ننگ لقبهای اینی و آنی
اسامی درین عالمست ار نه آنجا
چه آب و چه نان و چه میده چه پانی
بجز مرگ در راه حقت که آرد
ز تقلید رای فلان و فلانی
اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد
نه بازت رهاند همی جاودانی
اگر خوش خویی از گران قلتبانان
وگر بدخویی از گران قلتبانی
به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - در نکوهش بزرگان زمان و مدح بونصر احمد سعید
تا کی این لاف در سخن رانی
تا کی این بیهده ثنا خوانی
گه برین بی هنر هنر ورزی
گه بر آن بی گهر درافشانی
با چنین مهتران بی معنی
از سبکساری و گرانجانی
همه ساسی نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساسانی
خویشتن را همه بری شمرند
لیک در دل فعال شیطانی
نیست از جمع مالشان کس را
حاصل نقد جز پریشانی
آبشان در سبوی عاریتی
نانشان بر طبق گروگانی
هیچ شاعر نخورد از صلهشان
از پس شعر جز پشیمانی
بر سر خوان هر یک اندر سور
از دل شاعریست بریانی
چون حقیقت نگه کنی باشد
به فزون گشتن و به نقصانی
صلهشان همچو روز تیر مهی
وعدهشان چون شب زمستانی
باز این خواجهٔ زادهٔ بیبرگ
آنهمه لاف و لام لامانی
غلط شاعران به جامه و ریش
وز درون صد هزار ویرانی
ریشک و حالک ثناجویی
کبرک و عجبک زباندانی
نه در آن معده ریزهای مانده
نه در آن دیده قطرهای ثانی
زشت باشد بر خردمندان
نام بوران و نان بورانی
داشته مر جدش دهی روزی
در سر او فضول دهقانی
اف ازین مهتران سیل آور
تف برین خواجگان کهدانی
از چه شان گاه شعر بستایی
وز چه در پیششان سخن رانی
رفت هنگام شاعری و سخن
روز شوخیست وقت نادانی
نه قفا خواری و نه بدگویی
شاعر و فاضل و بسامانی
نزد خورشید فضل گردونی
پیش مهتاب طبع کتانی
ریش گاوی نهای خردمندی
کافری نیستی مسلمانی
اصل جدی نه معدن هزلی
کان حمدی نه مرد حمدانی
خود گرفتم که این همه هستی
چکنی چون نهای خراسانی
فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب
تا بیابی رضای یزدانی
چه همه روز بهر مشتی دون
ژاژ خایی و ریش جنبانی
مدح هر کس مگو به دشواری
چون نیابی ز کس تن آسانی
جز که بونصر احمدبن سعید
آن چو نصرت به مدحت ارزانی
گر همی شعر خوانی از پی نان
تا بگویم اگر نمیدانی
آنکه هست از کفایت و دانش
در خور جاه و صدر سلطانی
کنچه عاقل نخواهد از پی نان
سر درون سوی و آن میان رانی
ابرو شمسی که از سخاش نماند
در دریایی و زر کانی
مهتران بهر آبرو روبند
خاک درگاه او به پیشانی
زنده از سیرتش سخا چو نانک
جسمها از عروق شریانی
در دماغ و جگر بدو زنده
روح طبعی و روح نفسانی
نزد یک اختراع او منسوخ
مایهٔ کتبهای یونانی
کی روا باشد از کف و خردش
در زمانه و باد و نالانی
ای که بی سعی ذات و پنج حواس
کار فرمای چار ارکانی
وقت بخشش حیات درویشی
گاه طاعت هلاک خذلانی
همه زیب بهشت را شایی
همه نور سپهر را مانی
چون تو ممدوح و من بر دونان
اینت بی خردگی و کشخانی
هیچ احسان ندیدم از یک تن
ور چه کردم به شعر حسانی
جز براردت داد در صد روز
بهر هشتاد بیت چل شانی
گوهر رسته کرده یک دریا
شد بدو مهره اینت ارزانی
هم تو دانی و هم برادر تو
که نبود آن قصیده چل گانی
این چنین فعل با چو من شاعر
نیست حکمی نه نیز دیوانی
از چنان شعر من چنین محروم
ای عزیز اینت نامسلمانی
بخت بد را چه حیله گر چه به شعر
سخنم شد به قدر کیوانی
که به هر لحظه بهر دراعه
پیرهن را کنم چو بارانی
در چنین وقت با زنان به کار
من و اطراف دوک گرگانی
باقیی هست زان صله به روی
دانم از روی فضل بستانی
ور تغافل کنی درین معنی
از در صدهزار تاوانی
تا نباشد جماد را به گهر
حرکات و حواس حیوانی
باد جنبان حواس تو چون آب
زان که از کف حیات انسانی
از پی عصمتت گسسته مباد
سوی تو فضلهای رحمانی
تا کی این بیهده ثنا خوانی
گه برین بی هنر هنر ورزی
گه بر آن بی گهر درافشانی
با چنین مهتران بی معنی
از سبکساری و گرانجانی
همه ساسی نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساسانی
خویشتن را همه بری شمرند
لیک در دل فعال شیطانی
نیست از جمع مالشان کس را
حاصل نقد جز پریشانی
آبشان در سبوی عاریتی
نانشان بر طبق گروگانی
هیچ شاعر نخورد از صلهشان
از پس شعر جز پشیمانی
بر سر خوان هر یک اندر سور
از دل شاعریست بریانی
چون حقیقت نگه کنی باشد
به فزون گشتن و به نقصانی
صلهشان همچو روز تیر مهی
وعدهشان چون شب زمستانی
باز این خواجهٔ زادهٔ بیبرگ
آنهمه لاف و لام لامانی
غلط شاعران به جامه و ریش
وز درون صد هزار ویرانی
ریشک و حالک ثناجویی
کبرک و عجبک زباندانی
نه در آن معده ریزهای مانده
نه در آن دیده قطرهای ثانی
زشت باشد بر خردمندان
نام بوران و نان بورانی
داشته مر جدش دهی روزی
در سر او فضول دهقانی
اف ازین مهتران سیل آور
تف برین خواجگان کهدانی
از چه شان گاه شعر بستایی
وز چه در پیششان سخن رانی
رفت هنگام شاعری و سخن
روز شوخیست وقت نادانی
نه قفا خواری و نه بدگویی
شاعر و فاضل و بسامانی
نزد خورشید فضل گردونی
پیش مهتاب طبع کتانی
ریش گاوی نهای خردمندی
کافری نیستی مسلمانی
اصل جدی نه معدن هزلی
کان حمدی نه مرد حمدانی
خود گرفتم که این همه هستی
چکنی چون نهای خراسانی
فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب
تا بیابی رضای یزدانی
چه همه روز بهر مشتی دون
ژاژ خایی و ریش جنبانی
مدح هر کس مگو به دشواری
چون نیابی ز کس تن آسانی
جز که بونصر احمدبن سعید
آن چو نصرت به مدحت ارزانی
گر همی شعر خوانی از پی نان
تا بگویم اگر نمیدانی
آنکه هست از کفایت و دانش
در خور جاه و صدر سلطانی
کنچه عاقل نخواهد از پی نان
سر درون سوی و آن میان رانی
ابرو شمسی که از سخاش نماند
در دریایی و زر کانی
مهتران بهر آبرو روبند
خاک درگاه او به پیشانی
زنده از سیرتش سخا چو نانک
جسمها از عروق شریانی
در دماغ و جگر بدو زنده
روح طبعی و روح نفسانی
نزد یک اختراع او منسوخ
مایهٔ کتبهای یونانی
کی روا باشد از کف و خردش
در زمانه و باد و نالانی
ای که بی سعی ذات و پنج حواس
کار فرمای چار ارکانی
وقت بخشش حیات درویشی
گاه طاعت هلاک خذلانی
همه زیب بهشت را شایی
همه نور سپهر را مانی
چون تو ممدوح و من بر دونان
اینت بی خردگی و کشخانی
هیچ احسان ندیدم از یک تن
ور چه کردم به شعر حسانی
جز براردت داد در صد روز
بهر هشتاد بیت چل شانی
گوهر رسته کرده یک دریا
شد بدو مهره اینت ارزانی
هم تو دانی و هم برادر تو
که نبود آن قصیده چل گانی
این چنین فعل با چو من شاعر
نیست حکمی نه نیز دیوانی
از چنان شعر من چنین محروم
ای عزیز اینت نامسلمانی
بخت بد را چه حیله گر چه به شعر
سخنم شد به قدر کیوانی
که به هر لحظه بهر دراعه
پیرهن را کنم چو بارانی
در چنین وقت با زنان به کار
من و اطراف دوک گرگانی
باقیی هست زان صله به روی
دانم از روی فضل بستانی
ور تغافل کنی درین معنی
از در صدهزار تاوانی
تا نباشد جماد را به گهر
حرکات و حواس حیوانی
باد جنبان حواس تو چون آب
زان که از کف حیات انسانی
از پی عصمتت گسسته مباد
سوی تو فضلهای رحمانی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶ - شکایت از روزگار
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸
شکر ایزد را که تا من بودهام
حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد
هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت
هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد
از طمع هرگز ندادم پشت خم
وز حسد هرگز نکردم روی زرد
نیستم آزاد مرد ار کردهام
یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد
با سلامت قانعم در گوشهای
خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد
چند چیزک دوست دارم زین جهان
چون گذشتی زین حدیث اندر نورد
جامهٔ نو جای خرم بوی خوش
روی خوب و کتب حکمت تخت نرد
یار نیک و بانگ رود و جام می
دیگ چرب و نان گرم آب سرد
برنگردم زین سخن تا زندهام
گر خرد داری تو زین هم بر نگرد
گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر
پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد
نسیه را بر نقد مگزین و بکوش
تا نباشی یک زمان از عیش فرد
حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد
هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت
هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد
از طمع هرگز ندادم پشت خم
وز حسد هرگز نکردم روی زرد
نیستم آزاد مرد ار کردهام
یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد
با سلامت قانعم در گوشهای
خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد
چند چیزک دوست دارم زین جهان
چون گذشتی زین حدیث اندر نورد
جامهٔ نو جای خرم بوی خوش
روی خوب و کتب حکمت تخت نرد
یار نیک و بانگ رود و جام می
دیگ چرب و نان گرم آب سرد
برنگردم زین سخن تا زندهام
گر خرد داری تو زین هم بر نگرد
گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر
پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد
نسیه را بر نقد مگزین و بکوش
تا نباشی یک زمان از عیش فرد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۴
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس
نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل
چه خواهم کرد زهد و فضل عباس
بیاور طاس می بر دست من نه
به جای چنگ بر زن طاس بر طاس
قرین و جنس من خمار و مطرب
بسندهست از همه اقران و اجناس
مرا باید خراباتی شناسد
خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس
می است الماس و گوهر شادمانی
نگردد سفته گوهر جز به الماس
می و معشوق را بگزین به عالم
جز این دیگر همه رزق است و ریواس
چه خواهم برد از دنیا به آخر
دلی پر حسرت و یک جامه کرباس
چه گویید اندرین معنی که گفتم
اجیبوا ما سالتم ایها الناس
رفیقا جام می بر یاد من خور
که زیر آسیای غم شدم آس
نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل
چه خواهم کرد زهد و فضل عباس
بیاور طاس می بر دست من نه
به جای چنگ بر زن طاس بر طاس
قرین و جنس من خمار و مطرب
بسندهست از همه اقران و اجناس
مرا باید خراباتی شناسد
خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس
می است الماس و گوهر شادمانی
نگردد سفته گوهر جز به الماس
می و معشوق را بگزین به عالم
جز این دیگر همه رزق است و ریواس
چه خواهم برد از دنیا به آخر
دلی پر حسرت و یک جامه کرباس
چه گویید اندرین معنی که گفتم
اجیبوا ما سالتم ایها الناس
رفیقا جام می بر یاد من خور
که زیر آسیای غم شدم آس
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۰
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۰ - تقاضای گوشت و انگور
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۴
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۵
ای تیر غم و رنج بسی خورده و برده
واقف شده بر معرفت خرقه و خورده
بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم
در باطن خود حرف حقیقت بسترده
با هستی خود نرد فنا باخته بسیار
صد دست فزون مانده و یک دست نبرده
در آرزوی کوی خرابات همه سال
اول قدم از راه خرابی بسپرده
ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز
در بیخردی کیسه به طرار سپرده
ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست
هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده
زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش
تا مردهٔ زنده شوی ای زندهٔ مرده
واقف شده بر معرفت خرقه و خورده
بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم
در باطن خود حرف حقیقت بسترده
با هستی خود نرد فنا باخته بسیار
صد دست فزون مانده و یک دست نبرده
در آرزوی کوی خرابات همه سال
اول قدم از راه خرابی بسپرده
ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز
در بیخردی کیسه به طرار سپرده
ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست
هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده
زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش
تا مردهٔ زنده شوی ای زندهٔ مرده
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۷
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۰