عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
مهتر قالیان و نور مرند
میلشان جز به سربلندی نیست
دو کریمند راست باید گفت
که مرا طبع کژ پسندی نیست
هر کجا دل شکستهای بینند
کارشان جز شکسته بندی نیست
لیک چون طالعم به صحبتشان
نیست، در دل مرا نژندی نیست
چون مهذب مراست وان دو نهاند
عافیت هست و دردمندی نیست
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست
میلشان جز به سربلندی نیست
دو کریمند راست باید گفت
که مرا طبع کژ پسندی نیست
هر کجا دل شکستهای بینند
کارشان جز شکسته بندی نیست
لیک چون طالعم به صحبتشان
نیست، در دل مرا نژندی نیست
چون مهذب مراست وان دو نهاند
عافیت هست و دردمندی نیست
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۱
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در رثاء فرزند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۸
خاقانیا به تقویت دوست دل مبند
وز غصهٔ نکایت دشمن جگر مخور
چون شد تو را یقین که بد و نیک ز ایزد است
بر کس گمان به دوستی و دشمنی مبر
ای مرد دوستان چه و از دشمنان چه باک
آنجا که حق به عین قبولت کند نظر
بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت
دشمن نماید و نبرد دوستی بسر
وز هیچ دشمنی مشکن کو از آن قدم
هم باز گردد و شود از دوست دوستتر
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب
دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر
ترسی ز طعن دشمن و گردی بلند نام
بینی غرور دوست، شوی پست و مختصر
آن طعن دشمن است تو را دوستی عظیم
کو نردبان توست به بام کمال بر
پس دوست دشمن است به انصاف بازبین
پس دشمن است دوست به تحقیق درنگر
با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مکن خطر
که آن دوستی و دشمنی کاین چنین بود
از عادت یهود و نصاری دهد خبر
کز دوستی مسیح نصاری است در سعیر
وز دشمنی مسیح یهودی است در سقر
گرچه مسیح را حذر است از دم یهود
از گفتهٔ نصاری هم میکند حذر
طعن حرام زادگی ارچه بد است بد
اما حجالت دم ابناللهی بتر
گر عقلت این سخن نپذیرد که گفتهام
آن عقل را نتیجهٔ دیوانگی شمر
وز غصهٔ نکایت دشمن جگر مخور
چون شد تو را یقین که بد و نیک ز ایزد است
بر کس گمان به دوستی و دشمنی مبر
ای مرد دوستان چه و از دشمنان چه باک
آنجا که حق به عین قبولت کند نظر
بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت
دشمن نماید و نبرد دوستی بسر
وز هیچ دشمنی مشکن کو از آن قدم
هم باز گردد و شود از دوست دوستتر
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب
دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر
ترسی ز طعن دشمن و گردی بلند نام
بینی غرور دوست، شوی پست و مختصر
آن طعن دشمن است تو را دوستی عظیم
کو نردبان توست به بام کمال بر
پس دوست دشمن است به انصاف بازبین
پس دشمن است دوست به تحقیق درنگر
با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مکن خطر
که آن دوستی و دشمنی کاین چنین بود
از عادت یهود و نصاری دهد خبر
کز دوستی مسیح نصاری است در سعیر
وز دشمنی مسیح یهودی است در سقر
گرچه مسیح را حذر است از دم یهود
از گفتهٔ نصاری هم میکند حذر
طعن حرام زادگی ارچه بد است بد
اما حجالت دم ابناللهی بتر
گر عقلت این سخن نپذیرد که گفتهام
آن عقل را نتیجهٔ دیوانگی شمر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۰ - در مرثیهٔ صدر الدین
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۱
هر کو در نقص دید در خود
کاملتر اهل دین شمارش
وان کایت جهل بست بر خود
فرزانهٔ راستین شمارش
هرکو هنری است و عیب خود گفت
با جان هنر قرین شمارش
عالم که به جهل خود مقر شد
از جملهٔ صادقین شمارش
خود را چو ستودهای نکوهد
عیسی فلک نشین شمارش
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش
وآنکس که به خود فرو نیاید
پویندهٔ حق گزین شمارش
عارف که نگشت خویشتن بین
معصوم خدایبین شمارش
دشنام که خود به خود دهد مرد
سرمایهٔ آفرین شمارش
کاملتر اهل دین شمارش
وان کایت جهل بست بر خود
فرزانهٔ راستین شمارش
هرکو هنری است و عیب خود گفت
با جان هنر قرین شمارش
عالم که به جهل خود مقر شد
از جملهٔ صادقین شمارش
خود را چو ستودهای نکوهد
عیسی فلک نشین شمارش
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش
وآنکس که به خود فرو نیاید
پویندهٔ حق گزین شمارش
عارف که نگشت خویشتن بین
معصوم خدایبین شمارش
دشنام که خود به خود دهد مرد
سرمایهٔ آفرین شمارش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۰
روز عمر آمد به پیشین ای دریغ
کار بر نامد به آئین ای دریغ
سینه چون صبح پسین خواهم درید
کآفتاب آمد به پیشین ای دریغ
سخت نومیدم ز امید بهی
درد نومیدی من بین ای دریغ
غصهٔ بیطالعی بین کز فلک
درد هست و نیست تسکین ای دریغ
آب رویم رفت و زیر آب چشم
روی چون آب است پرچین ای دریغ
چرخ را جمشید و افریدون نماند
کز من مسکین کشد کین ای دریغ
آسمان نطع مرادم برفشاند
نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ
صاعقه بربام عمر من گذشت
نه درش ماند و نه پرچین ای دریغ
از دهان دین برآمد آه آه
چون فرو شد ناصر دین ای دریغ
مرغزار جان طلب خاقانیا
کخور گیتی است سنگین ای دریغ
کار بر نامد به آئین ای دریغ
سینه چون صبح پسین خواهم درید
کآفتاب آمد به پیشین ای دریغ
سخت نومیدم ز امید بهی
درد نومیدی من بین ای دریغ
غصهٔ بیطالعی بین کز فلک
درد هست و نیست تسکین ای دریغ
آب رویم رفت و زیر آب چشم
روی چون آب است پرچین ای دریغ
چرخ را جمشید و افریدون نماند
کز من مسکین کشد کین ای دریغ
آسمان نطع مرادم برفشاند
نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ
صاعقه بربام عمر من گذشت
نه درش ماند و نه پرچین ای دریغ
از دهان دین برآمد آه آه
چون فرو شد ناصر دین ای دریغ
مرغزار جان طلب خاقانیا
کخور گیتی است سنگین ای دریغ
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۱
غم عمری که شد چرا نخورم
غم روزی ابلهانه خورم
بر سر روزی ارچه در خوابم
من غم خواب جاودانه خورم
وقت بیماری از اجل ترسم
نه غم چیز و آشیانه خورم
چار دیوار چون به زلزله ریخت
چه غم فوت آستانه خورم
موش گوید که چون درآید مار
غم جان نه دریغ خانه خورم
درد دل بود و درد تن بفزود
تا کی این درد بیکرانه خورم
چون ننالم؟ که در خرابی دل
غم تن و اندوه زمانه خورم
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم
ای طبیب از سفوفدان کم کن
کو نقوعی که در میانه خورم
چند با دانهٔ دل بریان
گل بریان و نار دانه خورم
من چو موسی ز ضعف کند زبان
گل چو دندان پیر شانه خورم
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم
بس بس از دانه مرغ خواهم خورد
مرغ مالنگ و باسمانه خورم
یک دکانی فقاع اگر یابم
بهدل شربت سه گانه خورم
شربت مرد از آن دل سنگین
چون شراب از دل چمانه خورم
فقعیکاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم
زان فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم چرا نخورم
غم روزی ابلهانه خورم
بر سر روزی ارچه در خوابم
من غم خواب جاودانه خورم
وقت بیماری از اجل ترسم
نه غم چیز و آشیانه خورم
چار دیوار چون به زلزله ریخت
چه غم فوت آستانه خورم
موش گوید که چون درآید مار
غم جان نه دریغ خانه خورم
درد دل بود و درد تن بفزود
تا کی این درد بیکرانه خورم
چون ننالم؟ که در خرابی دل
غم تن و اندوه زمانه خورم
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم
ای طبیب از سفوفدان کم کن
کو نقوعی که در میانه خورم
چند با دانهٔ دل بریان
گل بریان و نار دانه خورم
من چو موسی ز ضعف کند زبان
گل چو دندان پیر شانه خورم
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم
بس بس از دانه مرغ خواهم خورد
مرغ مالنگ و باسمانه خورم
یک دکانی فقاع اگر یابم
بهدل شربت سه گانه خورم
شربت مرد از آن دل سنگین
چون شراب از دل چمانه خورم
فقعیکاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم
زان فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم چرا نخورم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۲ - در شکر ایادی و انعام رئیس شمس الدین والی ارجیش
رفیقا شناسی که من ز اهل شروان
نه از بیم جان در شما میگریزم
خطائی نکردم بهحمدالله آنجا
که اینجا ز بیم خطا میگریزم
چه خوش گفت سالار موران که با جم
نکردم بدی زو چرا میگریزم
ز بهر فراغت سفر میگزینم
پی نزهت اندر فضا میگریزم
مرا زحمت صادر و وارد آنجا
عنا مینمود از عنا میگریزم
قضا هم ز داغ فراق عزیزان
دلم سوخت هم زان قضا میگریزم
دلی بودم از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابه جا میگریزم
به تبریز هم پایبند عیالم
از آن پای بند بلا میگریزم
ز تبریز چون سوی ارمن بیایم
هم از ظلمتی در ضیا میگریزم
نه از بیم جان در شما میگریزم
خطائی نکردم بهحمدالله آنجا
که اینجا ز بیم خطا میگریزم
چه خوش گفت سالار موران که با جم
نکردم بدی زو چرا میگریزم
ز بهر فراغت سفر میگزینم
پی نزهت اندر فضا میگریزم
مرا زحمت صادر و وارد آنجا
عنا مینمود از عنا میگریزم
قضا هم ز داغ فراق عزیزان
دلم سوخت هم زان قضا میگریزم
دلی بودم از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابه جا میگریزم
به تبریز هم پایبند عیالم
از آن پای بند بلا میگریزم
ز تبریز چون سوی ارمن بیایم
هم از ظلمتی در ضیا میگریزم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - در موعظه
هر که را من به مهر خواندم دوست
چون دگر کس شناخت شد دشمن
چه پی دشمنان شود به خلاف
چه دم دوستان خورد به سخن
خواه با دشمن است سر در جیب
خواه با دوست پای در دامن
آب و آتش یکی است بر تن مشک
خواه آب آر و خواه آتش زن
از تنش بوی دشمنی آید
چون شود دوست آشنای دو تن
دوست از هر دو تن دو رنگ شود
دل از آن کو دو رنگ شد برکن
دوست کاول شناخت دشمن و دوست
شد چو عالم دو رنگ در هر فن
گه گه از خود هم آیدم غیرت
که بود دوست هم سرا با من
سایهٔ خویش هم نهان خواهم
چون شود سرو دوست سایه فکن
صد هزار است غیرتم بر دوست
آنچه یک غیرت آیدم بر زن
چون دگر کس شناخت شد دشمن
چه پی دشمنان شود به خلاف
چه دم دوستان خورد به سخن
خواه با دشمن است سر در جیب
خواه با دوست پای در دامن
آب و آتش یکی است بر تن مشک
خواه آب آر و خواه آتش زن
از تنش بوی دشمنی آید
چون شود دوست آشنای دو تن
دوست از هر دو تن دو رنگ شود
دل از آن کو دو رنگ شد برکن
دوست کاول شناخت دشمن و دوست
شد چو عالم دو رنگ در هر فن
گه گه از خود هم آیدم غیرت
که بود دوست هم سرا با من
سایهٔ خویش هم نهان خواهم
چون شود سرو دوست سایه فکن
صد هزار است غیرتم بر دوست
آنچه یک غیرت آیدم بر زن
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۷
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۸ - در مرثیهٔ فلکی شروانی