عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷ - در نکوهش حاج آقا محسن عراقی گوید
شها ببین عمل عالم مکرم را
ببین جناب شریعتمدار اعظم را
روا بود که باسلام گوید المسلم
هر آنکه بنگرد این مفتی مسلم را
اگر نبود خود این پیشوای برصیصا
که بود زنده کند استخوان بلعم را
رساله ای که نوشته است دوش میخواندم
مگر که اخذ کنم حکمهای محکم را
بهر خطیش بدیدم هزار گونه خطا
درون هر رقمی صد هزار ارقم را
یکی به صفحه اول نوشته بد که حرام
مباح شد به مریدان اگر چه شلغم را
دیگر نوشته که مال یتیم اگر بینی
ببلع و هیچ میفکن بر ابروان خم را
ربودن بز و میش از میان مهرآباد
غنیمت است کنون چه زیاد و چه کم را
دگر نوشته که گشته است تازه زخم دلم
طبیب گفته علاجش چهار مرهم را
یکی زخان حسن آب و ملک مهرآباد
چنان برم که گرفتم حصار حاتم را
دوم به طشت طلا خون حلق یحیی را
بریزم و نهراسم تف جهنم را
سوم به فرق علی ضربت آنچنان بزنم
که آشکار کنم کار ابن ملجم را
چهارم آنکه چو احکام فلسفی خواندم
بباید آنکه مکذب شوم پسر عم را
شنیدم این حکمی دوش با مریدان گفت
چرا سجود کنید این خدای مبهم را
خدای را ز عناصر همی قیاس کنید
که عنصر است مؤثر جمیع عالم را
برو به خدمت مانکجی مجوس برس
اگر بخواهی تقلید حی اعلم را
شها مگر به سریر تو داد خویش آرم
به صولت تو نمایم علاج این غم را
مگر تو دیده اسفندیاریش بکنی
وگرنه بشکند این صدهزار رستم را
خدای را ملکا جرم خانه زاد چه بود
که ریخت ساقی گردون به جامش این سم را
سلیل شیر خدایم چه کرده ام که چو صید
بمن گماشته قهر تو این معلم را
ز اشتهای فزونی که دارد این ملحد
چو اژدها به نفس خشک میکند یم را
شنیده بودم اهریمن از طریق حسد
به خلد رفت و فریبنده گشت آدم را
کنون بدیدم بفریفت این مه طلعت
مهین جناب جلالت مآب صارم را
به اشتباه به درگاه صارم الدوله
ز پیش برد بسی باطل مجسم را
ایا شهی که نظیرت ندیده دیده دهر
مگر به چرخ چهارم مسیح مریم را
به قهر خویش بگو تا ز مهر زنده کند
پی نوشتن این قصه ابن اعثم را
ترا به تاج و به تخت و نگین شه سوگند
که بشکنند فرو حشمت کی و جم را
کز آتش دم شمشیر تیز خود ای شه
به خاندان وی افکن بساط ماتم را
فرو کش از دل سختش درخت نخوت را
برون کن از سر و مغزش غرور درهم را
بشکر آنکه خدا داد بر تو افسر و گفت
حمایتی کن شرع رسول خاتم را
اگر مخرب دین را رها کنی فردا
چه عذر داری پیغمبر مکرم را
منم وکیل ز شاهان شرع پیغمبر
که راضیند ز شاخه اش فروکشی نم را
به اعتقاد من از عدل شه نمی ترسد
کسی که خوف ندارد خدای عالم را
گر از سموم حسام تو بودش اندیشه
نمی شکست به هم شاخه های خرم را
نمی فزود به من مالیات ملکی خود
نمی ربود ز ناخن شکار ضیغم را
نمی گشود به سرباز شه طریق فرار
نمی نمود چنین کارهای اعظم را
کسی نمیشد بستی بسوی دارالکنز
کسی نمی دید اطریشی معمم را
ببین جناب شریعتمدار اعظم را
روا بود که باسلام گوید المسلم
هر آنکه بنگرد این مفتی مسلم را
اگر نبود خود این پیشوای برصیصا
که بود زنده کند استخوان بلعم را
رساله ای که نوشته است دوش میخواندم
مگر که اخذ کنم حکمهای محکم را
بهر خطیش بدیدم هزار گونه خطا
درون هر رقمی صد هزار ارقم را
یکی به صفحه اول نوشته بد که حرام
مباح شد به مریدان اگر چه شلغم را
دیگر نوشته که مال یتیم اگر بینی
ببلع و هیچ میفکن بر ابروان خم را
ربودن بز و میش از میان مهرآباد
غنیمت است کنون چه زیاد و چه کم را
دگر نوشته که گشته است تازه زخم دلم
طبیب گفته علاجش چهار مرهم را
یکی زخان حسن آب و ملک مهرآباد
چنان برم که گرفتم حصار حاتم را
دوم به طشت طلا خون حلق یحیی را
بریزم و نهراسم تف جهنم را
سوم به فرق علی ضربت آنچنان بزنم
که آشکار کنم کار ابن ملجم را
چهارم آنکه چو احکام فلسفی خواندم
بباید آنکه مکذب شوم پسر عم را
شنیدم این حکمی دوش با مریدان گفت
چرا سجود کنید این خدای مبهم را
خدای را ز عناصر همی قیاس کنید
که عنصر است مؤثر جمیع عالم را
برو به خدمت مانکجی مجوس برس
اگر بخواهی تقلید حی اعلم را
شها مگر به سریر تو داد خویش آرم
به صولت تو نمایم علاج این غم را
مگر تو دیده اسفندیاریش بکنی
وگرنه بشکند این صدهزار رستم را
خدای را ملکا جرم خانه زاد چه بود
که ریخت ساقی گردون به جامش این سم را
سلیل شیر خدایم چه کرده ام که چو صید
بمن گماشته قهر تو این معلم را
ز اشتهای فزونی که دارد این ملحد
چو اژدها به نفس خشک میکند یم را
شنیده بودم اهریمن از طریق حسد
به خلد رفت و فریبنده گشت آدم را
کنون بدیدم بفریفت این مه طلعت
مهین جناب جلالت مآب صارم را
به اشتباه به درگاه صارم الدوله
ز پیش برد بسی باطل مجسم را
ایا شهی که نظیرت ندیده دیده دهر
مگر به چرخ چهارم مسیح مریم را
به قهر خویش بگو تا ز مهر زنده کند
پی نوشتن این قصه ابن اعثم را
ترا به تاج و به تخت و نگین شه سوگند
که بشکنند فرو حشمت کی و جم را
کز آتش دم شمشیر تیز خود ای شه
به خاندان وی افکن بساط ماتم را
فرو کش از دل سختش درخت نخوت را
برون کن از سر و مغزش غرور درهم را
بشکر آنکه خدا داد بر تو افسر و گفت
حمایتی کن شرع رسول خاتم را
اگر مخرب دین را رها کنی فردا
چه عذر داری پیغمبر مکرم را
منم وکیل ز شاهان شرع پیغمبر
که راضیند ز شاخه اش فروکشی نم را
به اعتقاد من از عدل شه نمی ترسد
کسی که خوف ندارد خدای عالم را
گر از سموم حسام تو بودش اندیشه
نمی شکست به هم شاخه های خرم را
نمی فزود به من مالیات ملکی خود
نمی ربود ز ناخن شکار ضیغم را
نمی گشود به سرباز شه طریق فرار
نمی نمود چنین کارهای اعظم را
کسی نمیشد بستی بسوی دارالکنز
کسی نمی دید اطریشی معمم را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹
چون مرد پیشه کرد شکیب و ثبات را
بشکست پرچم علم حادثات را
مرد آن بود که چون خطر آید بجاه وی
قربان کند به مجد و شرافت حیات را
گر خوانده ای به مدرسه اندر کتاب فقه
فصل جهاد و مسئله واجبات را
دانی که حفظ دین و وطن بهر مرد حق
فرض است آنچنانکه طهارت صلوة را
بگسل ز خصم و دست بدامان دوست زن
خواهی اگر ز ورطه طریق نجات را
اینک دموکرات پس انقلاب ملک
تهدید کرده کرد و لر و ترک و تات را
مشتی منات داده بیگ جوقه مرد لات
تا نو کند پرستش لات و منات را
لات از پی منات بتان را برد نماز
تجدید کرده بتکده سومنات را
یونان برغم نامه و اشراف ساختند
دیموکرات را و اریستوکرات را
ما راه اتفاق و ترقی سپرده ایم
مبعوث کرده ایم درین ره دعات را
خصم ترور و دشمن دیموکراسی ایم
در گوشمان مخوانید این ترهات را
در کام ما حدیث تروریست روز و شب
ملح اجاج ساخته عذب فرات را
گه بمب سایه بر سر همسایه گسترد
گه موزر افکند نظر التفات را
این رندک عیار گمانش که مردمان
نوشیده بنگ و بیخبرند این نکات را
حامی شود به رنجبران لیک در نهان
قربان خویش کرده الوف و مآت را
هم راعیان ملت و هم داعیان دین
هم مؤمنین کشور و هم مؤمنات را
غافل که بخردان جهان با هزار چشم
نظارگی شوند جمیع الجهات را
خوانده است داستان اکلت الرطب و لیک
فرموش کرده لفظ لفظت النواة را
الفاظ را بجای معانی ادا کند
صد من دو غاز شد ثمن این مهملات را
یاللعجب جماعت دیموکراسیان
ننهاده فرق مصدر واسم وادات را
خون کسان مزند چو زنگی شراب را
مال کسان خورند چو هندو نبات را
لوزینه خوانده پیکر کعب الغزال را
پالوده گفته خرمن شعرالبنات را
تنها نه طالبند که گیتی بهم خورد
بل طامعند ریختن از هم کرات را
ویران کنند خرگه حیوان و آدمی
آتش زنند بیخ جماد و نبات را
ای خواجه ترورگر، اگر اهل غیرتی
در خاک خود پدید کن این معجزات را
بستان ز روس شکی و تفلیس و گنجه را
بگشا حصون هند و حصار هرات را
ما را به خود گذار که از دایه کی سزد
در حفظ طفل طعنه زند امهات را
تشخیص مالیات از آنکس روا بود
کاندر خزانه بخش کند مالیات را
ابنای دین و مردم کشور همی کنند
تفکیک حکم مفتی و اقضی القضاة را
باید وزیر جنگ بداند که ما هوار
خازن چسان دهد به سپاهی برات را
بر اوست نی به عهده همسایه کز خرد
محکم کند مبانی حصن کلات را
داند دلیر راندن شمشیر و تیر را
بیند دبیر نکته کلک و دوات را
باید که ما ز مجلس ملی طلب کنیم
اصلاح هر مفاسد و جمع شتات را
بیگانه را بدان چه که در کیش خویش من
ممنوع داشتم ز مساکین زکوة را
این خانه من است و من آنجا مراقبم
بر ماه و آفتاب عشی و غدات را
اندر حصار خود ندهم ره بهیچ قسم
دزدان و رهزنان و عدات و وشات را
ایران به خاک خود نپذیرد ترور را
آتش ز خویش دور کند کربنات را
کشتید پیشوا و گرامی وزیر ما
کردید آشکار و عیان خبث ذات را
اینک به خون خواجه ما قصد کرده اید
شایسته دیده اید مه سیئات را
زان پیشتر که در شط رنج افتی ای ترور
بزدا ز سینه نقشه این شاهمات را
بشکست پرچم علم حادثات را
مرد آن بود که چون خطر آید بجاه وی
قربان کند به مجد و شرافت حیات را
گر خوانده ای به مدرسه اندر کتاب فقه
فصل جهاد و مسئله واجبات را
دانی که حفظ دین و وطن بهر مرد حق
فرض است آنچنانکه طهارت صلوة را
بگسل ز خصم و دست بدامان دوست زن
خواهی اگر ز ورطه طریق نجات را
اینک دموکرات پس انقلاب ملک
تهدید کرده کرد و لر و ترک و تات را
مشتی منات داده بیگ جوقه مرد لات
تا نو کند پرستش لات و منات را
لات از پی منات بتان را برد نماز
تجدید کرده بتکده سومنات را
یونان برغم نامه و اشراف ساختند
دیموکرات را و اریستوکرات را
ما راه اتفاق و ترقی سپرده ایم
مبعوث کرده ایم درین ره دعات را
خصم ترور و دشمن دیموکراسی ایم
در گوشمان مخوانید این ترهات را
در کام ما حدیث تروریست روز و شب
ملح اجاج ساخته عذب فرات را
گه بمب سایه بر سر همسایه گسترد
گه موزر افکند نظر التفات را
این رندک عیار گمانش که مردمان
نوشیده بنگ و بیخبرند این نکات را
حامی شود به رنجبران لیک در نهان
قربان خویش کرده الوف و مآت را
هم راعیان ملت و هم داعیان دین
هم مؤمنین کشور و هم مؤمنات را
غافل که بخردان جهان با هزار چشم
نظارگی شوند جمیع الجهات را
خوانده است داستان اکلت الرطب و لیک
فرموش کرده لفظ لفظت النواة را
الفاظ را بجای معانی ادا کند
صد من دو غاز شد ثمن این مهملات را
یاللعجب جماعت دیموکراسیان
ننهاده فرق مصدر واسم وادات را
خون کسان مزند چو زنگی شراب را
مال کسان خورند چو هندو نبات را
لوزینه خوانده پیکر کعب الغزال را
پالوده گفته خرمن شعرالبنات را
تنها نه طالبند که گیتی بهم خورد
بل طامعند ریختن از هم کرات را
ویران کنند خرگه حیوان و آدمی
آتش زنند بیخ جماد و نبات را
ای خواجه ترورگر، اگر اهل غیرتی
در خاک خود پدید کن این معجزات را
بستان ز روس شکی و تفلیس و گنجه را
بگشا حصون هند و حصار هرات را
ما را به خود گذار که از دایه کی سزد
در حفظ طفل طعنه زند امهات را
تشخیص مالیات از آنکس روا بود
کاندر خزانه بخش کند مالیات را
ابنای دین و مردم کشور همی کنند
تفکیک حکم مفتی و اقضی القضاة را
باید وزیر جنگ بداند که ما هوار
خازن چسان دهد به سپاهی برات را
بر اوست نی به عهده همسایه کز خرد
محکم کند مبانی حصن کلات را
داند دلیر راندن شمشیر و تیر را
بیند دبیر نکته کلک و دوات را
باید که ما ز مجلس ملی طلب کنیم
اصلاح هر مفاسد و جمع شتات را
بیگانه را بدان چه که در کیش خویش من
ممنوع داشتم ز مساکین زکوة را
این خانه من است و من آنجا مراقبم
بر ماه و آفتاب عشی و غدات را
اندر حصار خود ندهم ره بهیچ قسم
دزدان و رهزنان و عدات و وشات را
ایران به خاک خود نپذیرد ترور را
آتش ز خویش دور کند کربنات را
کشتید پیشوا و گرامی وزیر ما
کردید آشکار و عیان خبث ذات را
اینک به خون خواجه ما قصد کرده اید
شایسته دیده اید مه سیئات را
زان پیشتر که در شط رنج افتی ای ترور
بزدا ز سینه نقشه این شاهمات را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - احزاب سیاسی
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ببخشد جای آن بر خلق احزاب سیاسی را
ترقی اعتدالی انقلابی ارتجاعیون
دومکراسی و رادیکال و عشقی اسکناسی را
وزارت دادن طفلان وکالت کردن پیران
مجاهد ساختن افیونیان ریقماسی را
ننرگشتن توالت کردن پیران فرسوده
فکل بستن بگردن کودکان لوس لاسی را
عروسک غنچ کردن گربه رقصاندن پلوخوردن
پریشیدن بهم اوراق قانون اساسی را
درون منجلاب و حوض و مبرز بئر و بالوعه
پی تطهیر دادن غسلهای ارتماسی را
انیورسیته و فاکولته در ایران نبد یارب
کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را
ندیدم فایدت ز احزاب جز ضدیت شخصی
خدا برچیند از بیخ این بساط رشک و ماسی را
وزیران کهنه کار اما رموز دخل بردن را
وکیلان چربدست اما فنون ناسپاسی را
نمودن در صف کابینه ضدیت بیکدیگر
تراشیدن بوقت کار عذر بی حواسی را
جراید در ستون خویش گنجانید از هر سو
هجاهای جریری هزلهای بی نواسی را
نه اجماع است حجت نه خبر شاهد نه نص برهان
نه نور عقل شمع ره یقیبان قیاسی را
همه مانند قارون گنجها آکنده از گوهر
ولی چون سامری دارند داغ لامساسی را
باوقاف اندرون دزدی سه چار اندر کمین خفته
که برباید طعام و کسوه طاعم را و کاسی را
سران حزب میگویند مائیم آنکه در فرقان
نگهدار زمین خواندی تو اوتاد رواسی را
نه در مالیه کس داند علوم اقتصادی را
نه در عدلیه کس خواند فصول اقتباسی را
نه در امنیه بینی جز قراسوران سوری را
نه در نظمیه یا بی جز پلیسان پلاسی را
چو اوراق قمار آرند در نظمیه از اعیان
پی تخلیص دزدان رقعه های التماسی را
کماندان چون به سربازش نظر بر راست فرماید
زند در کوچه ی چپ عذر جوع و بی لباسی را
مگر شلاق سازد گرم این تنهای بارد را
مگر تخماق کوبد نرم این دلهای قاسی را
کنند آزاد خرسان گورهای اصطیادی را
رها سازند گرگان بره های اختلاسی را
دو چیز امروز در ایران شمار مرد و زن دیدم
یکی باطل پرستیدن دوم حق ناشناسی را
نه انسان است آنکو ناسی فرمان حق آمد
که نسناس است مولی در حقیقت ناس ناسی را
برو در مجلس شوری بخوان ز الفاظ بی معنی
ثلاثی و رباعی و خماسی و سداسی را
اگر وقتی گذارت جانب کابینه شد برگو
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ببخشد جای آن بر خلق احزاب سیاسی را
ترقی اعتدالی انقلابی ارتجاعیون
دومکراسی و رادیکال و عشقی اسکناسی را
وزارت دادن طفلان وکالت کردن پیران
مجاهد ساختن افیونیان ریقماسی را
ننرگشتن توالت کردن پیران فرسوده
فکل بستن بگردن کودکان لوس لاسی را
عروسک غنچ کردن گربه رقصاندن پلوخوردن
پریشیدن بهم اوراق قانون اساسی را
درون منجلاب و حوض و مبرز بئر و بالوعه
پی تطهیر دادن غسلهای ارتماسی را
انیورسیته و فاکولته در ایران نبد یارب
کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را
ندیدم فایدت ز احزاب جز ضدیت شخصی
خدا برچیند از بیخ این بساط رشک و ماسی را
وزیران کهنه کار اما رموز دخل بردن را
وکیلان چربدست اما فنون ناسپاسی را
نمودن در صف کابینه ضدیت بیکدیگر
تراشیدن بوقت کار عذر بی حواسی را
جراید در ستون خویش گنجانید از هر سو
هجاهای جریری هزلهای بی نواسی را
نه اجماع است حجت نه خبر شاهد نه نص برهان
نه نور عقل شمع ره یقیبان قیاسی را
همه مانند قارون گنجها آکنده از گوهر
ولی چون سامری دارند داغ لامساسی را
باوقاف اندرون دزدی سه چار اندر کمین خفته
که برباید طعام و کسوه طاعم را و کاسی را
سران حزب میگویند مائیم آنکه در فرقان
نگهدار زمین خواندی تو اوتاد رواسی را
نه در مالیه کس داند علوم اقتصادی را
نه در عدلیه کس خواند فصول اقتباسی را
نه در امنیه بینی جز قراسوران سوری را
نه در نظمیه یا بی جز پلیسان پلاسی را
چو اوراق قمار آرند در نظمیه از اعیان
پی تخلیص دزدان رقعه های التماسی را
کماندان چون به سربازش نظر بر راست فرماید
زند در کوچه ی چپ عذر جوع و بی لباسی را
مگر شلاق سازد گرم این تنهای بارد را
مگر تخماق کوبد نرم این دلهای قاسی را
کنند آزاد خرسان گورهای اصطیادی را
رها سازند گرگان بره های اختلاسی را
دو چیز امروز در ایران شمار مرد و زن دیدم
یکی باطل پرستیدن دوم حق ناشناسی را
نه انسان است آنکو ناسی فرمان حق آمد
که نسناس است مولی در حقیقت ناس ناسی را
برو در مجلس شوری بخوان ز الفاظ بی معنی
ثلاثی و رباعی و خماسی و سداسی را
اگر وقتی گذارت جانب کابینه شد برگو
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در ستایش بیطرفی ایران هنگام جنگ عمومی و نکوهش همسایگان جنوبی و شمالی «انگلیس و روس » فرماید
همتی ای ناخدا کرم کن و دریاب
کشتی ما را که اوفتاده به گرداب
نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد
نه اثر از نور آفتاب وز مهتاب
موجی پهن و دراز و بی سر و پایان
بحری ژرف و عمیق و بی بن و پایاب
کشتی در ورطه و مسافر حیران
دریا پرجوش و ناخدا شده در خواب
ای کرم ایزدی مدد کن و برهان
ای نفس شرطه مردمی کن و بشتاب
نیست که فریاد ما رسد مگر از غیب
چاره پدید آورد مسبب اسباب
بخت گریزد ز ما چنان که تو گوئی
ناوکی از چله کمان شده پرتاب
پیر فقیر علیل در سکرات است
آبزن آرد همی پزشکش و جلاب
بیخردانی زمامدار مهامند
کایچ نکردند فرق دوغ و زدوشاب
طرفه گروهی که از رموز تعصب
هیچ ندانند جز تمدد اعصاب
کار جهان را چگونه سنجد آنکو
تا کمر اندر خزیده در خز و سنجاب
زخم بسی خورده بر کعاب و ترائب
در طلب صحبت کواعب و اتراب
هشته زمام عمل بدست اجانب
خواسته سیم دغل بهای زرناب
تا که چنین ابلهان عوامل امرند
چرخ عمل را شکسته بینی دولاب
جمع وزیران ز صدر تا صف ایوان
جوق وکیلان ز باب تا بن محراب
یکسره زشت و پلید و خانه فروشند
ریخته از دیده شرم و رفته ز رخ آب
قوس صعود و نزول را بسر خوان
دیده و قوسین جدا نساخته از قاب
تن زربا فربه از فریب قوی حال
خود را پنداشته معلم فاراب
کام پر است از لعاب ارقم و اوقاب
وقف مرابح نموده در پی العاب
باطن بد را بحسن ظاهر پوشند
کرده نکونام زشت خویش به القاب
ای عجبی حسن مستعار نپاید
در رخ زشتان بغازه و به سپیداب
چون فقها را برائه نیست ز انفال
فاتحه باید دمید بر همه احزاب
گفت یکی بیطرف چرا شده ایران
بیطرفی چیست جز غنودن در خواب
گفتمش ای بیخرد چگونه کند جنگ
آنکه بدریا در اوفتاده بغرقاب
ایزد یکتا نخواست کار جهان را
در جریان جز بدستیاری اسباب
آب نجوشد اگر نتابد آتش
سیم ننالد اگر نباشد مضراب
علم است اسباب کار مرد ازیرا
مرد چو باشد بعلم ماهر و نقاب
پی بحوادث برد ز جدول تقویم
پرده ی گردون درد به نور سطرلاب
علم نداری سبب ز فضل خدا جوی
تاش فراهم کند مهیمن وهاب
جاهل و کذاب را مشو پی تعلیم
تا نشوی در مشار جاهل و کذاب
هر که بتعلیم جاهلان کند آهنگ
زود شود شرمگین و نادم و تواب
قصه بوزینگان شنو که شب تار
آتش پنداشتند کرمک شبتاب
مشتی ازان ریختند در بن کانون
هشته ببالای آن حشایش و اعشاب
هر چه دمیدند مشتعل نشد اما
زین سو آنسو شدی چون قطره سیمآب
مرغ سبک مغز را فضول کشانید
از زبر شاخسار و ز بن اسراب
خواست به تعلیم آن گروه گراید
تنش دریدند از مخالب و انیاب
دید چو ایران حروب بین ملل را
بیطرفی کرد بهر خویشتن ایجاب
بیطرفی جست زانکه در طرفیت
اسلحه بایست و مال باید و اصحاب
ما را اصحاب گشته یکسره نابود
مال ز کف رفته است و اسلحه نایاب
باید در جنگ تیغ حیدر کرار
باید در جنگ رأی عمر خطاب
دیده ما از عمر نیافته فر تور
بر دل ما از علی نتافته فر تاب
عاجز و برگشته بخت و خوار و زبونیم
ویلی ماللثری و رب الارباب
بیطرفی طرفه گلبنی است اگر خصم
سخت نپیچد بر او بگونه لبلاب
بیطرفان را نکو نباشد آزار
بیطرفان را روا نباشد ارهاب
از کتب باستان حدیث شگرفی
گفته بخردی مرا معلم کتاب
کز پی خون کلیب پور ربیعه
مدت چل سال فتنه بود در اعراب
جنگ در افتاد در میان قبائل
خیره شد از شور و شر مشاعر و الباب
تغلب و بکر آنچنان شدند که گفتی
کس نشناسد رؤس قوم ز أذناب
حارث عباد قیس ثعلبه در جنگ
بیطرفی اختیار کرد ز هر باب
گفت تجنبت و ائلا لیفیقوا
حرب نجستم کناره کردم از احزاب
زانکه مرا هر دو حزب و هر دو قبیله
زاده ارحام بود و تخمه اصلاب
تا پسر وی بحیر شد سوی صحرا
خواست برد در حظیره هیزم و اعشاب
دید مهلهل ورا ز دور و بخود گفت
سخت شبیه کلیب شیخ شد این شاب
پیشتر آمد سئوال کرد ز نامش
وز نسبش در کمال حیرت و اعجاب
گفت منستم بحیر و زاده حارث
مادرم ام الاغر سلاله اطیاب
خالم باشد کلیب و نیز مهلهل
پاک بانسابم و شریف باحساب
گفت تو فرزند خواهر منی و من
خال توأم لیک جای فرجه و ترحاب
خون تو باید بخاک ریزم ازیرا
زاده بکری و زان قبیله مرتاب
گفت بحیرای گزیده خال مکن خشم
بی سببی سوی قبل من هله مشتاب
خون مرا بی گنه مریز و بیندیش
قصه رستم نیوش و کشتن سهراب
چون پدرم بی طرف شده است و گرامیست
بی طرف اندر همه شرایع و آداب
گوش نداد این سخن مهلهل و با تیغ
کرد سرش در زمین بادیه پرتاب
چون خبر قتل وی رسید به حارث
از غم فرزند بی روان شد و بی تاب
دید که مامش گهر ز جزع فشاند
پرده گل را همی دریده به عناب
گفت مکن گریه در مصیبت فرزند
بر گل سوری مریز گوهر خوشاب
شادزی ای زن که خون تازه جوانت
صلح در افکند در قبائل اعراب
کفؤ کلیب او است در زمانه و قتلش
فتنه بیدار را کشاند در خواب
ام الاغر ناله را بسینه گره زد
نیل بشست از قمیص و صدره و جلباب
از پس چندی شنید حارث عباد
گفته مهلهل درون مجمع اصحاب
من نه بخون کلیب کشته ام او را
کس ندهد گل به خار و سیم به سیماب
بند نعال کلیب خون وی آمد
هست چنو بی شمر ذبیحه انصاب
حارث بیچاره را چنا که تو دانی
این خبر از سر ببرد هوش و ز دل تاب
گفت به ام الاغر که در غم فرزند
چاک زن ای دختر ربیعه به اثواب
زانکه بشسع کلیب کس نفروشد
آنکه مر او را تو مادری و منش باب
بی طرفی خواستم به بکر و به تغلب
تا نفشانم ز خون به معرکه سیلاب
بی طرفی نقض کرد غدر مهلهل
وه که در ایندوره مردمی شده نایاب
این سخنان گفت و شد سوار نعامه
و آمدش از پی دوان عشایر و احباب
تیغ به تغلب چنان نهاد که گفتی
تغلبیان گوسپند و او شده قصاب
جان برادر درین قضیه معجب
ژرف بیندیش و سر مسئله دریاب
بر صفت بکر و تغلب آمده امروز
جنگ و جدل در میان ژرمن و صقلاب
دولت ایران رجوع بیطرفی داد
شاخ وفا را ببوستان خرد آب
لیک حریفان سفله بیطرفی را
بر رخ ما بسته اند یکسره ابواب
خون جوانان ما بشسع کلیب است
گشته ازین خون زمین معرکه سیراب
هیچ نترسد عدو از آنکه سرانجام
کار زایجاز برکشد سوی اطناب
چرخ شود تیره خلق خیره چو با خشم
صقر بتازد ز،وکر، و قسوره ازغاب
آتش بارد ز شاخسار به مروین
دود برآید ز مرغزار به مرغاب
قدها بینی ز غم خمیده چو چوگان
سرها غلطیده بر تراب چو طبطاب
خار بزرگان گرفته دامن خردان
سنگ نیاگان شکسته گردن اعقاب
روز سیه گون چه در ایاز و چه نیسان
خاک پر از خون چه در تموز و چه در آب
کشتی ما را که اوفتاده به گرداب
نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد
نه اثر از نور آفتاب وز مهتاب
موجی پهن و دراز و بی سر و پایان
بحری ژرف و عمیق و بی بن و پایاب
کشتی در ورطه و مسافر حیران
دریا پرجوش و ناخدا شده در خواب
ای کرم ایزدی مدد کن و برهان
ای نفس شرطه مردمی کن و بشتاب
نیست که فریاد ما رسد مگر از غیب
چاره پدید آورد مسبب اسباب
بخت گریزد ز ما چنان که تو گوئی
ناوکی از چله کمان شده پرتاب
پیر فقیر علیل در سکرات است
آبزن آرد همی پزشکش و جلاب
بیخردانی زمامدار مهامند
کایچ نکردند فرق دوغ و زدوشاب
طرفه گروهی که از رموز تعصب
هیچ ندانند جز تمدد اعصاب
کار جهان را چگونه سنجد آنکو
تا کمر اندر خزیده در خز و سنجاب
زخم بسی خورده بر کعاب و ترائب
در طلب صحبت کواعب و اتراب
هشته زمام عمل بدست اجانب
خواسته سیم دغل بهای زرناب
تا که چنین ابلهان عوامل امرند
چرخ عمل را شکسته بینی دولاب
جمع وزیران ز صدر تا صف ایوان
جوق وکیلان ز باب تا بن محراب
یکسره زشت و پلید و خانه فروشند
ریخته از دیده شرم و رفته ز رخ آب
قوس صعود و نزول را بسر خوان
دیده و قوسین جدا نساخته از قاب
تن زربا فربه از فریب قوی حال
خود را پنداشته معلم فاراب
کام پر است از لعاب ارقم و اوقاب
وقف مرابح نموده در پی العاب
باطن بد را بحسن ظاهر پوشند
کرده نکونام زشت خویش به القاب
ای عجبی حسن مستعار نپاید
در رخ زشتان بغازه و به سپیداب
چون فقها را برائه نیست ز انفال
فاتحه باید دمید بر همه احزاب
گفت یکی بیطرف چرا شده ایران
بیطرفی چیست جز غنودن در خواب
گفتمش ای بیخرد چگونه کند جنگ
آنکه بدریا در اوفتاده بغرقاب
ایزد یکتا نخواست کار جهان را
در جریان جز بدستیاری اسباب
آب نجوشد اگر نتابد آتش
سیم ننالد اگر نباشد مضراب
علم است اسباب کار مرد ازیرا
مرد چو باشد بعلم ماهر و نقاب
پی بحوادث برد ز جدول تقویم
پرده ی گردون درد به نور سطرلاب
علم نداری سبب ز فضل خدا جوی
تاش فراهم کند مهیمن وهاب
جاهل و کذاب را مشو پی تعلیم
تا نشوی در مشار جاهل و کذاب
هر که بتعلیم جاهلان کند آهنگ
زود شود شرمگین و نادم و تواب
قصه بوزینگان شنو که شب تار
آتش پنداشتند کرمک شبتاب
مشتی ازان ریختند در بن کانون
هشته ببالای آن حشایش و اعشاب
هر چه دمیدند مشتعل نشد اما
زین سو آنسو شدی چون قطره سیمآب
مرغ سبک مغز را فضول کشانید
از زبر شاخسار و ز بن اسراب
خواست به تعلیم آن گروه گراید
تنش دریدند از مخالب و انیاب
دید چو ایران حروب بین ملل را
بیطرفی کرد بهر خویشتن ایجاب
بیطرفی جست زانکه در طرفیت
اسلحه بایست و مال باید و اصحاب
ما را اصحاب گشته یکسره نابود
مال ز کف رفته است و اسلحه نایاب
باید در جنگ تیغ حیدر کرار
باید در جنگ رأی عمر خطاب
دیده ما از عمر نیافته فر تور
بر دل ما از علی نتافته فر تاب
عاجز و برگشته بخت و خوار و زبونیم
ویلی ماللثری و رب الارباب
بیطرفی طرفه گلبنی است اگر خصم
سخت نپیچد بر او بگونه لبلاب
بیطرفان را نکو نباشد آزار
بیطرفان را روا نباشد ارهاب
از کتب باستان حدیث شگرفی
گفته بخردی مرا معلم کتاب
کز پی خون کلیب پور ربیعه
مدت چل سال فتنه بود در اعراب
جنگ در افتاد در میان قبائل
خیره شد از شور و شر مشاعر و الباب
تغلب و بکر آنچنان شدند که گفتی
کس نشناسد رؤس قوم ز أذناب
حارث عباد قیس ثعلبه در جنگ
بیطرفی اختیار کرد ز هر باب
گفت تجنبت و ائلا لیفیقوا
حرب نجستم کناره کردم از احزاب
زانکه مرا هر دو حزب و هر دو قبیله
زاده ارحام بود و تخمه اصلاب
تا پسر وی بحیر شد سوی صحرا
خواست برد در حظیره هیزم و اعشاب
دید مهلهل ورا ز دور و بخود گفت
سخت شبیه کلیب شیخ شد این شاب
پیشتر آمد سئوال کرد ز نامش
وز نسبش در کمال حیرت و اعجاب
گفت منستم بحیر و زاده حارث
مادرم ام الاغر سلاله اطیاب
خالم باشد کلیب و نیز مهلهل
پاک بانسابم و شریف باحساب
گفت تو فرزند خواهر منی و من
خال توأم لیک جای فرجه و ترحاب
خون تو باید بخاک ریزم ازیرا
زاده بکری و زان قبیله مرتاب
گفت بحیرای گزیده خال مکن خشم
بی سببی سوی قبل من هله مشتاب
خون مرا بی گنه مریز و بیندیش
قصه رستم نیوش و کشتن سهراب
چون پدرم بی طرف شده است و گرامیست
بی طرف اندر همه شرایع و آداب
گوش نداد این سخن مهلهل و با تیغ
کرد سرش در زمین بادیه پرتاب
چون خبر قتل وی رسید به حارث
از غم فرزند بی روان شد و بی تاب
دید که مامش گهر ز جزع فشاند
پرده گل را همی دریده به عناب
گفت مکن گریه در مصیبت فرزند
بر گل سوری مریز گوهر خوشاب
شادزی ای زن که خون تازه جوانت
صلح در افکند در قبائل اعراب
کفؤ کلیب او است در زمانه و قتلش
فتنه بیدار را کشاند در خواب
ام الاغر ناله را بسینه گره زد
نیل بشست از قمیص و صدره و جلباب
از پس چندی شنید حارث عباد
گفته مهلهل درون مجمع اصحاب
من نه بخون کلیب کشته ام او را
کس ندهد گل به خار و سیم به سیماب
بند نعال کلیب خون وی آمد
هست چنو بی شمر ذبیحه انصاب
حارث بیچاره را چنا که تو دانی
این خبر از سر ببرد هوش و ز دل تاب
گفت به ام الاغر که در غم فرزند
چاک زن ای دختر ربیعه به اثواب
زانکه بشسع کلیب کس نفروشد
آنکه مر او را تو مادری و منش باب
بی طرفی خواستم به بکر و به تغلب
تا نفشانم ز خون به معرکه سیلاب
بی طرفی نقض کرد غدر مهلهل
وه که در ایندوره مردمی شده نایاب
این سخنان گفت و شد سوار نعامه
و آمدش از پی دوان عشایر و احباب
تیغ به تغلب چنان نهاد که گفتی
تغلبیان گوسپند و او شده قصاب
جان برادر درین قضیه معجب
ژرف بیندیش و سر مسئله دریاب
بر صفت بکر و تغلب آمده امروز
جنگ و جدل در میان ژرمن و صقلاب
دولت ایران رجوع بیطرفی داد
شاخ وفا را ببوستان خرد آب
لیک حریفان سفله بیطرفی را
بر رخ ما بسته اند یکسره ابواب
خون جوانان ما بشسع کلیب است
گشته ازین خون زمین معرکه سیراب
هیچ نترسد عدو از آنکه سرانجام
کار زایجاز برکشد سوی اطناب
چرخ شود تیره خلق خیره چو با خشم
صقر بتازد ز،وکر، و قسوره ازغاب
آتش بارد ز شاخسار به مروین
دود برآید ز مرغزار به مرغاب
قدها بینی ز غم خمیده چو چوگان
سرها غلطیده بر تراب چو طبطاب
خار بزرگان گرفته دامن خردان
سنگ نیاگان شکسته گردن اعقاب
روز سیه گون چه در ایاز و چه نیسان
خاک پر از خون چه در تموز و چه در آب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - چکامه
شاد باش ای مجلس ملی که بینم عنقریب
از تو آید درد ملت را درین دوران طبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تو چیره گشت
دست مسجد بر کلیسا نور فرقان بر صلیب
شاد باش ای مجلس ملی که ایران از تو یافت
دولت دور شباب اندر پی عهد مشیب
شاد باش ای مجلس ملی که باشد مر تو را
شرع پشتیبان و دولت حافظ و ملت نقیب
شاد باش ای مجلس ملی که هستی بی گزاف
آسمان مهر و ماه و زهره و کف الخضیب
شاد باش ای مجلس ملی که ظلم از تو گریخت
همچو حجاج بن یوسف از غزاله وز شبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تایید تو
عاشق بیچاره شد آسوده از جور رقیب
چشم ها را روی حوری کام ها را طعم شهد
گوش ها را بانگ رودی مغزها را بوی طیب
تا تو برپائی درین کشور نرنجد آشنا
تا تو برجائی درین سامان نفرساید غریب
کس نباشد زین سپس از جور دیوان در شکنج
کس نماند بعد ازین از عدل سلطان بی نصیب
ناله مظلوم آید تا به تخت شهریار
راز محبوبان شود یکباره پیدا بر حبیب
شومی بیداد و جور آید عیان بر دادگر
حالت بیمار گردد آشکارا بر طبیب
کودکان را کس نترساند ز شکل هولناک
عاجزان را کس نلرزاند ز فریاد مهیب
منجنیق آتش نبارد بر سر سکان لبیب
محتکر قحطی نیارد در دل عام خصیب
خاره اندر خاک نستاند طراوت از گهر
غوره اندر تاک نفروشد حلاوت بر زبیب
گول را نبود رقابت با حکیم و هوشمند
سفله نتواند عداوت با اصیل و با نجیب
جبرئیلی کی تواند بعد ازین دیو مرید
پارسائی که نماید زین سپس شیخ مریب
کبک آمد در خرامش کرکس از رفتار ماند
بلبل آمد در ترنم زاغ افتاد از نعیب
بسکه ظالم را بکف شد خون مظلومان خضاب
بسکه روی خستگان از اشک خونین شد خضیب
بسکه هر ملهوف گفت ای رکن من لارکن له
بسکه هر مظلوم برخواند آیت امن یجیب
شهریار دادگر بخشود بر قومی ذلیل
خسرو عادل ترحم کرد بر مشتی کئیب
شه مظفر داور گیتی خدیو کامران
آنکه ذاتش مستطابستی و خلقش مستطیب
آنکه خصمش هر کجا جنبش کند گردد مصاب
آنکه رایش هر کجا تابش کند گردد مصیب
در حدود خصم قهرش همچو نار اندر حدید
در قلوب خلق مهرش همچو آب اندر قلیب
بر رعیت داد شه در مملکت و الطاف وی
بهتر از سال فراح و خوشتر از عام خصیب
عدل این شه را کرام الکاتبین داند حساب
کار این شه را امیرالمؤمنین باشد حسیب
ای درخت شرع ازین فرخنده مجلس جاودان
باد اصلت محکم و فرعت قوی غصنت رطیب
وی سپهداران دین بادا شما را تا ابد
عون حق خیرالمعین و حفظ حق نعم الرقیب
عقل باشد مر شما را مادر و دانش پدر
عدل باشد مر شما را زاده و حکمت ربیب
مسجد از دیدارتان بالد چو بستان از درخت
منبر از گفتارتان نازد چو سرو از عندلیب
بس کرامتها نمودید ای کرامت را نسب
بس شجاعتها نمودید ای شجاعت را نسیب
رنجها بردید کز آن رنجه شد کوهان کوه
کارها کردید کز آن خیره شد هوش لبیب
شکر خوی نیکتان را با مقالی بس شگرف
نعت ذات پاکتان را با لسانی بس عجیب
در فلک کروبیان گویند و در فردوس حور
بر مناره مؤمنان خوانند و در منبر خطیب
گر سخن رانید در این بقعه حق گوید بلی
ور دعا خوانید در این روضه حق باشد مجیب
مرحبا گوید بر این وضع بدیع و رای نیک
آفرین خواند بر این فکر خوش و بزم رحیب
کردگار اندر فراز عرش و پیغمبر به خلد
مرتضی اندر لب تسنیم و قائم در مغیب
بر فراز تخت زرین شاه و بر افلاک ماه
در صف کروبیان جبریل و در محضر ادیب
مجلس ملی ز یاد شاعران برد آنچه بود
از حماسه وز تهانی وز مدیح و از نسیب
اینزمان طرح سخن اینسان سزد نه آنکه گفت
احمد اندر مدح کافور و حسن بهر خصیب
قدسیان فهرست این مجلس بحلق آویختند
همچنان کاندر گلوی کودکان عودالصلیب
از تو آید درد ملت را درین دوران طبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تو چیره گشت
دست مسجد بر کلیسا نور فرقان بر صلیب
شاد باش ای مجلس ملی که ایران از تو یافت
دولت دور شباب اندر پی عهد مشیب
شاد باش ای مجلس ملی که باشد مر تو را
شرع پشتیبان و دولت حافظ و ملت نقیب
شاد باش ای مجلس ملی که هستی بی گزاف
آسمان مهر و ماه و زهره و کف الخضیب
شاد باش ای مجلس ملی که ظلم از تو گریخت
همچو حجاج بن یوسف از غزاله وز شبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تایید تو
عاشق بیچاره شد آسوده از جور رقیب
چشم ها را روی حوری کام ها را طعم شهد
گوش ها را بانگ رودی مغزها را بوی طیب
تا تو برپائی درین کشور نرنجد آشنا
تا تو برجائی درین سامان نفرساید غریب
کس نباشد زین سپس از جور دیوان در شکنج
کس نماند بعد ازین از عدل سلطان بی نصیب
ناله مظلوم آید تا به تخت شهریار
راز محبوبان شود یکباره پیدا بر حبیب
شومی بیداد و جور آید عیان بر دادگر
حالت بیمار گردد آشکارا بر طبیب
کودکان را کس نترساند ز شکل هولناک
عاجزان را کس نلرزاند ز فریاد مهیب
منجنیق آتش نبارد بر سر سکان لبیب
محتکر قحطی نیارد در دل عام خصیب
خاره اندر خاک نستاند طراوت از گهر
غوره اندر تاک نفروشد حلاوت بر زبیب
گول را نبود رقابت با حکیم و هوشمند
سفله نتواند عداوت با اصیل و با نجیب
جبرئیلی کی تواند بعد ازین دیو مرید
پارسائی که نماید زین سپس شیخ مریب
کبک آمد در خرامش کرکس از رفتار ماند
بلبل آمد در ترنم زاغ افتاد از نعیب
بسکه ظالم را بکف شد خون مظلومان خضاب
بسکه روی خستگان از اشک خونین شد خضیب
بسکه هر ملهوف گفت ای رکن من لارکن له
بسکه هر مظلوم برخواند آیت امن یجیب
شهریار دادگر بخشود بر قومی ذلیل
خسرو عادل ترحم کرد بر مشتی کئیب
شه مظفر داور گیتی خدیو کامران
آنکه ذاتش مستطابستی و خلقش مستطیب
آنکه خصمش هر کجا جنبش کند گردد مصاب
آنکه رایش هر کجا تابش کند گردد مصیب
در حدود خصم قهرش همچو نار اندر حدید
در قلوب خلق مهرش همچو آب اندر قلیب
بر رعیت داد شه در مملکت و الطاف وی
بهتر از سال فراح و خوشتر از عام خصیب
عدل این شه را کرام الکاتبین داند حساب
کار این شه را امیرالمؤمنین باشد حسیب
ای درخت شرع ازین فرخنده مجلس جاودان
باد اصلت محکم و فرعت قوی غصنت رطیب
وی سپهداران دین بادا شما را تا ابد
عون حق خیرالمعین و حفظ حق نعم الرقیب
عقل باشد مر شما را مادر و دانش پدر
عدل باشد مر شما را زاده و حکمت ربیب
مسجد از دیدارتان بالد چو بستان از درخت
منبر از گفتارتان نازد چو سرو از عندلیب
بس کرامتها نمودید ای کرامت را نسب
بس شجاعتها نمودید ای شجاعت را نسیب
رنجها بردید کز آن رنجه شد کوهان کوه
کارها کردید کز آن خیره شد هوش لبیب
شکر خوی نیکتان را با مقالی بس شگرف
نعت ذات پاکتان را با لسانی بس عجیب
در فلک کروبیان گویند و در فردوس حور
بر مناره مؤمنان خوانند و در منبر خطیب
گر سخن رانید در این بقعه حق گوید بلی
ور دعا خوانید در این روضه حق باشد مجیب
مرحبا گوید بر این وضع بدیع و رای نیک
آفرین خواند بر این فکر خوش و بزم رحیب
کردگار اندر فراز عرش و پیغمبر به خلد
مرتضی اندر لب تسنیم و قائم در مغیب
بر فراز تخت زرین شاه و بر افلاک ماه
در صف کروبیان جبریل و در محضر ادیب
مجلس ملی ز یاد شاعران برد آنچه بود
از حماسه وز تهانی وز مدیح و از نسیب
اینزمان طرح سخن اینسان سزد نه آنکه گفت
احمد اندر مدح کافور و حسن بهر خصیب
قدسیان فهرست این مجلس بحلق آویختند
همچنان کاندر گلوی کودکان عودالصلیب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تجدید مطلع
کای شه والاگهر وی مه مالکرقاب
ای پدر نامجوی ای ملک کامیاب
از من و مریخ جو باقی این گفتگو
مسئله از ما بپرس گمشده از ما بیاب
ما بزمین اقربیم آگه از این مطلبیم
همدو و هم مشربیم همسفر و همرکاب
گرچه زمین از تو زاد وز تو بپای ایستاد
سخت شگفت اوفتاد مسئله خاک و آب
من طمع آدمی دیده ام اندر زمی
هیچ ندارد کمی از کرم بوتراب
جنس بشر بسکه پست سیم و زرش دیده بست
کله اش از بنگ مست عقل پریش از شراب
بسکه فرومایه است دشمن همسایه است
جهل ورا دایه است فتنه و شرمام و باب
خاطر آسوده را هیچ نجوید قرار
حرمت همساده را هیچ نداند نصاب
نی دل خود نرم کرد نی ز کس آزرم کرد
نی ز خدا شرم کرد نی ز خطا اجتناب
ز خرس و روباه و گرگ همی کند پشم و پوست
ز پیله و عنکبوت همی بدزدد لعاب
پادشهانشان بخاک سکه چو بر زر زنند
روی گدایان ز بیم گردد چون زر ناب
شاهد دولت چو کرد دست در آغوش کس
بر رخ و گیسو کند خون شهیدان خضاب
زهر چو این قصه خواند مهر بدو گفت زه
لوحش از این گفتگو احسنت از این خطاب
آنچه سرودی یقین هست به صحت قرین
لیک شد اندر زمین دعوت ما مستجاب
آدمیان ابلهند یکسره دور از رهند
هیچ ندیدم دهند فرق گناه از ثواب
گر به اروپا روی بنگری آنجا عیان
شوکت کیخسروی حشمت افراسیاب
مردم آن سرزمین یکسره خورد و بزرگ
بنده و آزاد و شاه مرد و زن وشیخ و شاب
از پی تسخیر ملک پا به رکاب اندرند
ریخته خون کسان روز و شب اندر رکاب
در پلتیک زمین غرقه چنان کز فلک
بی خبرند ار شود گنبد گردون خراب
حال اروپ این شده است لیک بود آسیا
نزد شهان اروپ چو دانه در آسیاب
چین چو یکی زنده پیل بریده خرطوم و گوش
هند چو شیری کز آن شکسته چنگال و ناب
ژاپن روئینه تن کرده قبا پیرهن
تاخت بر او بومهن ساخت بلادش خراب
کشور ایران که بود حد طبیعی آن
از بر شط العرب تا چمن فاریاب
تاخت بریتانیا از حد عمان برون
روس ز رود ارس ترک ز دشت زهاب
لیک از آن پس که شد بدر رخش در محاق
رفته ز سلخ مشیب سوی هلال شباب
پارلمانی کنون گشته در آنجا بپای
کز اثرش شد پدید شور و شر و انقلاب
شور وکالت ز بس بر سر مردم فتاد
یکسره افتاده اند از خورش و نوش و خواب
هر یکی از گوشه ای رفته پی توشه ای
در طلب خوشه ای رانده خر اندر خلاب
به محفل آراستن چاره ز هم خواستن
فزودن و کاستن سیم و زر و جاه و آب
ساختن بزم سور رای گرفتن به زور
دوستی اندر حضور دشمنی اندر غیاب
گردن هم بشکنند ریشه هم بر کنند
بر کتف هم زنند در سر این انتخاب
نیست کسی را مجال تا سوی ما بنگرد
کامده اند از هنر عاری و صفرالوطاب
چون سخن اینجا رسید جمله بپا خواستند
کنگره برج دلو ریخت ز هم شد خراب
ای پدر نامجوی ای ملک کامیاب
از من و مریخ جو باقی این گفتگو
مسئله از ما بپرس گمشده از ما بیاب
ما بزمین اقربیم آگه از این مطلبیم
همدو و هم مشربیم همسفر و همرکاب
گرچه زمین از تو زاد وز تو بپای ایستاد
سخت شگفت اوفتاد مسئله خاک و آب
من طمع آدمی دیده ام اندر زمی
هیچ ندارد کمی از کرم بوتراب
جنس بشر بسکه پست سیم و زرش دیده بست
کله اش از بنگ مست عقل پریش از شراب
بسکه فرومایه است دشمن همسایه است
جهل ورا دایه است فتنه و شرمام و باب
خاطر آسوده را هیچ نجوید قرار
حرمت همساده را هیچ نداند نصاب
نی دل خود نرم کرد نی ز کس آزرم کرد
نی ز خدا شرم کرد نی ز خطا اجتناب
ز خرس و روباه و گرگ همی کند پشم و پوست
ز پیله و عنکبوت همی بدزدد لعاب
پادشهانشان بخاک سکه چو بر زر زنند
روی گدایان ز بیم گردد چون زر ناب
شاهد دولت چو کرد دست در آغوش کس
بر رخ و گیسو کند خون شهیدان خضاب
زهر چو این قصه خواند مهر بدو گفت زه
لوحش از این گفتگو احسنت از این خطاب
آنچه سرودی یقین هست به صحت قرین
لیک شد اندر زمین دعوت ما مستجاب
آدمیان ابلهند یکسره دور از رهند
هیچ ندیدم دهند فرق گناه از ثواب
گر به اروپا روی بنگری آنجا عیان
شوکت کیخسروی حشمت افراسیاب
مردم آن سرزمین یکسره خورد و بزرگ
بنده و آزاد و شاه مرد و زن وشیخ و شاب
از پی تسخیر ملک پا به رکاب اندرند
ریخته خون کسان روز و شب اندر رکاب
در پلتیک زمین غرقه چنان کز فلک
بی خبرند ار شود گنبد گردون خراب
حال اروپ این شده است لیک بود آسیا
نزد شهان اروپ چو دانه در آسیاب
چین چو یکی زنده پیل بریده خرطوم و گوش
هند چو شیری کز آن شکسته چنگال و ناب
ژاپن روئینه تن کرده قبا پیرهن
تاخت بر او بومهن ساخت بلادش خراب
کشور ایران که بود حد طبیعی آن
از بر شط العرب تا چمن فاریاب
تاخت بریتانیا از حد عمان برون
روس ز رود ارس ترک ز دشت زهاب
لیک از آن پس که شد بدر رخش در محاق
رفته ز سلخ مشیب سوی هلال شباب
پارلمانی کنون گشته در آنجا بپای
کز اثرش شد پدید شور و شر و انقلاب
شور وکالت ز بس بر سر مردم فتاد
یکسره افتاده اند از خورش و نوش و خواب
هر یکی از گوشه ای رفته پی توشه ای
در طلب خوشه ای رانده خر اندر خلاب
به محفل آراستن چاره ز هم خواستن
فزودن و کاستن سیم و زر و جاه و آب
ساختن بزم سور رای گرفتن به زور
دوستی اندر حضور دشمنی اندر غیاب
گردن هم بشکنند ریشه هم بر کنند
بر کتف هم زنند در سر این انتخاب
نیست کسی را مجال تا سوی ما بنگرد
کامده اند از هنر عاری و صفرالوطاب
چون سخن اینجا رسید جمله بپا خواستند
کنگره برج دلو ریخت ز هم شد خراب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۲
زاد فی الطنبور اخری نغمه یعنی ز نو
مردم تبریز لحنی ساختند اندر رباب
چند تن اهریمن آسا در لباس مردمان
کادمی صورت بدند اما بسیرت چون دواب
قحط نان را کرده دستاویز از بی دانشی
از بزرگان قدر بردند از کریمان فرو آب
از جوان و پیر و مرد و زن به بازار آمدند
همچو سیل از کوهساران یا چو باران از سحاب
سوقیان بستند دکانها و در ره تاختند
پاره ای از بیم جان برخی بقصد انقلاب
ابتدا در بقعه ی فرزند موسی در شدند
و آهنین حصنی فراهم ساختند از آن جناب
ناله الغوث و واویلاه و یا للمستغاث
برکشیدند از دل و کردند روی از خون خضاب
آن یکی گفتی مرا دی خون دل بودی طعام
وان دگر گفتی مرا نک اشک چشمستی شراب
آن یکی گفتا عیالم را ز غم بوده است قوت
وان دگر گفتا جگر بوده است طفلم را کباب
آن یکی گفتا دریغا نی خدنگی راست رو
وان دگر گفتا شگفتا نی دعائی مستجاب
تا کند جا در دو چشم محتکر مانند تیر
تا شود زه در گلوی مستبد همچون طناب
آن یکی گفتا خدایا از تو می خواهم فرج
و ان دگر گفتا کریما از تو جویم فتح باب
آن یکی گفتا که ایزد خانمانشان برکند
وان دگر گفتا که حق انبارشان سازد خراب
آن یکی گفتا که اندر تابم از سوز درون
وان دگر گفتا که از درگاه ایزد رخ متاب
چون به میر کامیاب این قصه را منهی رساند
سخت پژمان شد درون پاک میر کامیاب
خواند سالاری بحضرت چست و فرمودش برو
نزد این بیدولتان در آن رواق مستطاب
چند تن بگزین و امنیت ده و نزد من آر
تا بدانم از چه کردند این عمل را ارتکاب
رفت و سالار سخندان زود باز آورد چست
چند تن مرد گزین کان قوم کردند انتخاب
میر با ایشان بهنجاری خوش و طرزی نکو
هم زبانی مهربان فرمود از رافت خطاب
کای غلط کاران چرا جستید آیین خطا
وی دغل بازان چرا جستید از راه صواب
تا به کی در دل هوس دارید و اندر سینه کین
تا به کی در سر خمار آرید و اندر دیده خواب
پیش ما هر کار را باد افره و پاداشی است
در حق کافر عقاب و در حق شاکر ثواب
هان و هان زی شکر بشتابید و کفران بس کنید
رخ متابید از صواب و تن مکاهید از عقاب
خود همی دانید من آسایش این خلق را
آنچنان جویم که بر راحت گزیدستم عذاب
تا رعیت را تن آسانی بود در مملکت
نه تن آسانی گزیدم هیچ بهر خورد و خواب
شرم دارید از خدا وز پادشا وز خویشتن
کاندرین دنیا سیه روئید و در عقبی مصاب
بازگردید و مبیزید آب اندر کفچلیز
پند گیرید و مپیمائید با گز ماهتاب
تا فشانم بی توانی سیم و زرگر شد عزیز
تا دهم بی مزد و منت آب و نان گر نیست یاب
در کف مفلس درم در دامن سائل نعم
در دهان گرسنه نان در گلوی تشنه آب
گر پذیرفتید گندمتان دهم از بهر خورد
ورنه سازم خردتان چون گندم اندر آسیاب
چون شنودند این حدیث از میر آن بیدانشان
در جواب اندر فروماندند چون خر در خلاب
عذر مسموعی نشد بیچاره ماندند و خموش
قول مطبوعی نبد فغواره گشتند و مجاب
عهد و پیمان را بر این هنجار کردند استوار
که خمش سازند نار فتنه را از التهاب
پس برفتند و بیان کردند با اصحاب خویش
آنچه شد در حضرت میر از سئوال و از جواب
جاهلان از جا برآشفتند و گفتند این سخن
هست اندر گوش ما همچون مس و روی مذاب
گرچه میدانیم سر پیچیدن از فرمان میر
آنچنان باشد که آیی از فرات اندر سراب
وانکه با فرمان او خاضع شود طوبی له
کش بود در هر دو گیتی عاقبت حسن المآب
لیک ما اینجا پی غوغا نمودیم اجتماع
هر که نی غوغا طلب جوید ز یاران اجتناب
پیشوای ما غرابستی و ما چون بوم شوم
می بتازیم اندران موقع که فرماید غراب
الغرض چون بختشان برگشت و طالع شد زبون
صم و بکم عمی گشتند از قضا شرالدواب
روز دیگر تاختند از بقعه مینو نشان
سوی شارستان چو باد از روزن و آب از تکاب
هر کجا بد زالی از غوغا بماند اندر نهیب
هر کجا شد مالی از یغما برفت اندر نهاب
تاختند اینسان ز نادانی بکاخی کش خدای
بود مردی محتشم از خاندان بوتراب
اختری رخشنده از برج نزار بن معد
گوهری تابنده از درج قصی بن کلاب
عالمی فحل و مدقق سیدی راد و کریم
آگه از هر راز مکنون رازدان از هر کتاب
جامع المعقول والمنقول کز تعلیم وی
بهره یابد خواجه طوس و حکیم فاریاب
آن نظام الملة البیضا که نام و نامه اش
هم رفیع است از فلک هم اشهر است از آفتاب
چون از این هنگامه آگه شد فراز آمد ببام
با نقیبان گفت تا محکم فرو بستند باب
نامه یزدان بکف بگرفت و گفت ای گمرهان
شرمی از این صحف منزل، خوفی از یوم الحساب
نان اگر خواهید اینک گسترانم خوان جود
مال اگر جوئید اینک برفشانم زر ناب
خاندانم را میفروزید آتش در درون
کودکانم را میندازید اندر اضطراب
پاسخش گفتند کاندر ز تو ننیوشیم از آنک
میخ آهن را نشاید کوفت در صم الصلاب
گوش ما امروز با افسانه دیو آشناست
کی شود دیگر ز افسون حکیمان پندیاب
ما بسان مهره نردیم اندر برد و باخت
خصل ما و جنبش ما شد بفرمان کعاب
این خیال از مغزتان آنگه برون خواهد شدن
که رود ماخولیا از بنگ و مستی از شراب
باری از بس خیرگی کردند و سرپیچیدگی
شد دل آن سید والاگهر در پیچ و تاب
داد فرمان تا بر آن اهریمنان انداختند
ز آسمان حضرتش حراقها همچون شهاب
برنشد پاسی که از دود و بخار و گرد و خون
آبنوسین گشت روی چرخ و صندلگون تراب
قصه بر میر مهین بردند کاذر بایگان
این زمان از شورش و غوغا همی گردد خراب
ای معین المله برهان جان گیتی را ز غم
ای شبان گله بستان داد اغنام از ذئاب
چاره ای میر زوتر در علاج اندر گرای
همتی ای خواجه زوتر زی صلاح اندر شتاب
مملکت را چاره موج فتنه چون بر هم زند
کشتی نوح است فضیلت من تولی عنه خاب
میر دریا دل چو این بشنید از جا جست و برد
دست مردی بر عنان و پای همت در رکاب
در میان آنجماعت راند توسن مردوار
چون خلیل الله در آتش یا کلیم الله در آب
دید شهری در هیاهو کشوری در گیر و دار
دید خلقی در تزلزل عالمی در انقلاب
جهل خواند در فضا انی مشیر للفتن
سنگ گوید در هوا انی نذیر للکلاب
از در و دیوار خون بارد همی در کوچه ها
چون بگاه فرودین سیل از جبال اندر شعاب
میر غیرتمند از این رفتار ناهنجار ریخت
بر جبین از شرم خوی چون بر گل سوری گلاب
خواست تا کیفر دهد آنشوربختان را ز تیغ
باز رحم آورد و حلمش را فزون آمد نصاب
بار دیگر برگشود از درج مروارید قفل
برفشاند از گوهر آگین لعل تر در خوشاب
با زبان لطف فرمود ای سفیهان تا بکی
نوعروس عار را در کوچه بردن بی نقاب
باده از افیون نشاید خورد و من از سلع و عشر
اترج از زیتون نشاید بر دو قند از صبر و صاب
هیچ دیدستید نیلوفر بروید از کرفس
یا شنیدستید سیسنبر برآید از سداب
عیب باشد بر رعیت شغل و کار رهزنان
زشت باشد در کهولت ذکر ایام شباب
گرنه بردارید دست از شور و غوغا عنقریب
بر سر دریای خون خواهید بودن چون حباب
ور شما اندر شمر بیشید ما را باک نیست
کز هزاران گوسپند ایدون نترسد یک قصاب
از هزاران گوره خر یک شیر کی پروا کند
وز هزاران صعوه کی اندیشه دارد یک عقاب
چون بیابان شد حدیث میر اعظم آن گروه
هر یکی گفتا بخود الموت ای لی الآن طاب
زان سپس از هم پراکندند عقد اتفاق
کامروی چون بادبیزن بود و آنان چون ذباب
جملگی رفتند و میر از بهر حفظ آن سرای
چند تن بگماشت هم زاسپاهیان هم زاحتساب
گفت چونان کز حضورم این سرا محفوظ ماند
هم بدینسان بادیش محفوظ ماند در غیاب
پس در ایوان رفت و بر مسند نشست و رای زد
گرچه جانش خسته بود از آن ذهاب و این ایاب
نه بشب می نوش کرد و نه سحرگه آرمید
زآنکه از این هر دو باشد ملک و دولت را ذهاب
شکل اهرن داشت اندر دیده اش حور بهشت
طعم حنظل داد اندر ساغرش شهد رضاب
نیم شب آن سید والاگهر تصمیم داد
عزم رفتن را چو باز از آشیان ضیغم زغاب
گفت اگر شب در رکاب نهضت آرم پای عزم
به که اندر روز ریزم خون مردم در رکاب
چون بشد وی پاسبانان جملگی در ره شدند
زانکه چون شهباز و شاهین نی نپوشد کس نکاب
بامدادان خلق نیز آگه شدند از اینک تاخت
آن شریف محتشم چون باد صرصر با سحاب
لاجرم از خانه اش از بهر غارت تاختند
از طلوع صبحدم حتی توارت بالحجاب
شد بیغما گوهرین قندیل وبلورین قمطر
گشت غارت خلخی دیبا و صقلابی ثیاب
نه بجا سیمینه کرسی ماند و نه زرین بساط
نه قدور راسیات و نه جفان کالجواب
از وزیر خلوت سلطان وکیل الملک راد
وز علاء الملک و از خواجه نظام مستطاب
شد به تاراج فنا گنجی که کردند اذخار
شد به یغمای ستم مالی که کردند انتخاب
نه به بستان ماندشان شاخ و نه در اشکوب تیر
نه در ایوان ماندشان خاک و نه در تالاب آب
خانه آنسان شد که از بالا ندانی زیرگاه
باربند آنسان که نشناسی جدارش را ز باب
ذکر احلاس و پلاس و دیگ و دیگ افزار را
برنهم کاینان نگنجند از فزونی در حساب
بار بار اندر بیا کندند دیبای ختن
کیل کیل اندر بپیمودند لؤلؤی خوشاب
سیم صافی با تبنکر زر تابان با تبنک
عنبر سارا بزنبیل و به زنبر مشگناب
در جراب انباشت در و اندر خریطه در و لعل
آنکه سنگ اندر خریطه داشت خاک اندر جراب
با کتابی کی کند کاری که کردن این گروه
با گرامی زاده من عنده علم الکتاب
نز خیال عامه بود این کاربل کز راستی
فارس رام رمی من ذی سلم سهما اصاب
کا دریغا کآشیان باز و بنگاه تذرو
گشت پر شود از نوای جغد و آوای غراب
ای دریغا گلشن آباد و شارستان جم
گشت از بیداد بخت النصر سنگین دل خراب
ای دریغا خیمه زد بهرام در ایوان مه
ای دریغا دست کیوان چیره شد بر آفتاب
منهیان رفتند دربار ولیعهد ملک
کاشکارا شد کنون در وعد ساعت اقتراب
کار سخت افتاده است ایشه علاجی کن که رفت
خانه فرزند پیغمبر به باد انتهاب
دیبه کیخسروی از طحلب آورده است غوک
عنکبوتان خام رستم می ببافند از لعاب
این قضایا فصل کن ای حکمتت گسترده فاش
همچو داود پیمبر مسند فصل الخطاب
شد چو این بشنید فورا خامه و دفتر گرفت
بیخت بر سیمین ورق از کلک زرین مشگناب
بر امیر کامران بنوشت توقیعی که هان
صارم کین را بباید بر کشیدن از قراب
آن سری کز چنبر مالکر قاب آید برون
هست بادافراه او در کیش ما ضرب الرقاب
هان و هان فرصت مجو بشکن ز شیربیشه یشک
هان و هان مهلت مده برکن ز گرگ خیره ناب
جویهای خرد را مگذار دریائی شوند
که نه با کشتی از آن شاید گذر نه با شتاب
کن ز روئین دیگ و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
جانهاشان را هلاک و خانه هاشانرا خراب
قول کس منیوش در این داستان از هیچ روی
عذر کس مپذیر در این ماجرا از هیچ باب
پایهاشان را به بند و دستهاشان را به بر
مغزهاشان را بکوب و خانه هاشانرا بکاب
میر اعظم ایدالله تعالی نصرته
بوسه زد توقیع و بر سر هشت و دردم با شتاب
تیر چرخ و توپ و کشگنجیر و روئین دیگ خواست
هم علمها با طراز و هم کمانها با نشاب
داد فرمان تا فرو بارند بر غوغائیان
زان تگرگ آتشین کو بارد از روئین سحاب
زین بلا دیگر خبر گشتند و در سوک آمدند
مهتران شهر و سادات قریش از شیخ و شاب
با زنان و کودکان و سالخوردان عاجزان
جمعی افزون از شمار و خلقی افزون از حساب
کرده پیران دژم از اشک عارض لاله رنگ
کرده زالان نژند از خون دل گیسوخضاب
کودکان با ناخن از رخ برگشوده جوی خون
نوعروسان در گلو افکنده از گیسو طناب
جملگی مصحف بکف رفتند در دربار شه
هر یکی را گشته جاری از بصر خونین زهاب
آن یکی گفتا شها از بی دلان دل بر مگیر
وان دگر گفتا شها از خستگان رخ بر متاب
رحم فرما بر عجوزان و زنان باردار
خستگان اندر فراش و کودکان در مهد خواب
بیگناهان را بتقصیر گنهکاران مسوز
سالخوردان را ببادافراه بر نایان متاب
تو هژیری پوستین از گرگ باید برکنی
کار قصاب است کندن گوسپندان را اهاب
تنگنای شهر و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
الله الله دور از انصاف است و بیرون از صواب
زاری مردم چو دید آنشاه بخشود از کرم
بر دل پیران فرتوت و زنان دل کباب
مردم تبریز لحنی ساختند اندر رباب
چند تن اهریمن آسا در لباس مردمان
کادمی صورت بدند اما بسیرت چون دواب
قحط نان را کرده دستاویز از بی دانشی
از بزرگان قدر بردند از کریمان فرو آب
از جوان و پیر و مرد و زن به بازار آمدند
همچو سیل از کوهساران یا چو باران از سحاب
سوقیان بستند دکانها و در ره تاختند
پاره ای از بیم جان برخی بقصد انقلاب
ابتدا در بقعه ی فرزند موسی در شدند
و آهنین حصنی فراهم ساختند از آن جناب
ناله الغوث و واویلاه و یا للمستغاث
برکشیدند از دل و کردند روی از خون خضاب
آن یکی گفتی مرا دی خون دل بودی طعام
وان دگر گفتی مرا نک اشک چشمستی شراب
آن یکی گفتا عیالم را ز غم بوده است قوت
وان دگر گفتا جگر بوده است طفلم را کباب
آن یکی گفتا دریغا نی خدنگی راست رو
وان دگر گفتا شگفتا نی دعائی مستجاب
تا کند جا در دو چشم محتکر مانند تیر
تا شود زه در گلوی مستبد همچون طناب
آن یکی گفتا خدایا از تو می خواهم فرج
و ان دگر گفتا کریما از تو جویم فتح باب
آن یکی گفتا که ایزد خانمانشان برکند
وان دگر گفتا که حق انبارشان سازد خراب
آن یکی گفتا که اندر تابم از سوز درون
وان دگر گفتا که از درگاه ایزد رخ متاب
چون به میر کامیاب این قصه را منهی رساند
سخت پژمان شد درون پاک میر کامیاب
خواند سالاری بحضرت چست و فرمودش برو
نزد این بیدولتان در آن رواق مستطاب
چند تن بگزین و امنیت ده و نزد من آر
تا بدانم از چه کردند این عمل را ارتکاب
رفت و سالار سخندان زود باز آورد چست
چند تن مرد گزین کان قوم کردند انتخاب
میر با ایشان بهنجاری خوش و طرزی نکو
هم زبانی مهربان فرمود از رافت خطاب
کای غلط کاران چرا جستید آیین خطا
وی دغل بازان چرا جستید از راه صواب
تا به کی در دل هوس دارید و اندر سینه کین
تا به کی در سر خمار آرید و اندر دیده خواب
پیش ما هر کار را باد افره و پاداشی است
در حق کافر عقاب و در حق شاکر ثواب
هان و هان زی شکر بشتابید و کفران بس کنید
رخ متابید از صواب و تن مکاهید از عقاب
خود همی دانید من آسایش این خلق را
آنچنان جویم که بر راحت گزیدستم عذاب
تا رعیت را تن آسانی بود در مملکت
نه تن آسانی گزیدم هیچ بهر خورد و خواب
شرم دارید از خدا وز پادشا وز خویشتن
کاندرین دنیا سیه روئید و در عقبی مصاب
بازگردید و مبیزید آب اندر کفچلیز
پند گیرید و مپیمائید با گز ماهتاب
تا فشانم بی توانی سیم و زرگر شد عزیز
تا دهم بی مزد و منت آب و نان گر نیست یاب
در کف مفلس درم در دامن سائل نعم
در دهان گرسنه نان در گلوی تشنه آب
گر پذیرفتید گندمتان دهم از بهر خورد
ورنه سازم خردتان چون گندم اندر آسیاب
چون شنودند این حدیث از میر آن بیدانشان
در جواب اندر فروماندند چون خر در خلاب
عذر مسموعی نشد بیچاره ماندند و خموش
قول مطبوعی نبد فغواره گشتند و مجاب
عهد و پیمان را بر این هنجار کردند استوار
که خمش سازند نار فتنه را از التهاب
پس برفتند و بیان کردند با اصحاب خویش
آنچه شد در حضرت میر از سئوال و از جواب
جاهلان از جا برآشفتند و گفتند این سخن
هست اندر گوش ما همچون مس و روی مذاب
گرچه میدانیم سر پیچیدن از فرمان میر
آنچنان باشد که آیی از فرات اندر سراب
وانکه با فرمان او خاضع شود طوبی له
کش بود در هر دو گیتی عاقبت حسن المآب
لیک ما اینجا پی غوغا نمودیم اجتماع
هر که نی غوغا طلب جوید ز یاران اجتناب
پیشوای ما غرابستی و ما چون بوم شوم
می بتازیم اندران موقع که فرماید غراب
الغرض چون بختشان برگشت و طالع شد زبون
صم و بکم عمی گشتند از قضا شرالدواب
روز دیگر تاختند از بقعه مینو نشان
سوی شارستان چو باد از روزن و آب از تکاب
هر کجا بد زالی از غوغا بماند اندر نهیب
هر کجا شد مالی از یغما برفت اندر نهاب
تاختند اینسان ز نادانی بکاخی کش خدای
بود مردی محتشم از خاندان بوتراب
اختری رخشنده از برج نزار بن معد
گوهری تابنده از درج قصی بن کلاب
عالمی فحل و مدقق سیدی راد و کریم
آگه از هر راز مکنون رازدان از هر کتاب
جامع المعقول والمنقول کز تعلیم وی
بهره یابد خواجه طوس و حکیم فاریاب
آن نظام الملة البیضا که نام و نامه اش
هم رفیع است از فلک هم اشهر است از آفتاب
چون از این هنگامه آگه شد فراز آمد ببام
با نقیبان گفت تا محکم فرو بستند باب
نامه یزدان بکف بگرفت و گفت ای گمرهان
شرمی از این صحف منزل، خوفی از یوم الحساب
نان اگر خواهید اینک گسترانم خوان جود
مال اگر جوئید اینک برفشانم زر ناب
خاندانم را میفروزید آتش در درون
کودکانم را میندازید اندر اضطراب
پاسخش گفتند کاندر ز تو ننیوشیم از آنک
میخ آهن را نشاید کوفت در صم الصلاب
گوش ما امروز با افسانه دیو آشناست
کی شود دیگر ز افسون حکیمان پندیاب
ما بسان مهره نردیم اندر برد و باخت
خصل ما و جنبش ما شد بفرمان کعاب
این خیال از مغزتان آنگه برون خواهد شدن
که رود ماخولیا از بنگ و مستی از شراب
باری از بس خیرگی کردند و سرپیچیدگی
شد دل آن سید والاگهر در پیچ و تاب
داد فرمان تا بر آن اهریمنان انداختند
ز آسمان حضرتش حراقها همچون شهاب
برنشد پاسی که از دود و بخار و گرد و خون
آبنوسین گشت روی چرخ و صندلگون تراب
قصه بر میر مهین بردند کاذر بایگان
این زمان از شورش و غوغا همی گردد خراب
ای معین المله برهان جان گیتی را ز غم
ای شبان گله بستان داد اغنام از ذئاب
چاره ای میر زوتر در علاج اندر گرای
همتی ای خواجه زوتر زی صلاح اندر شتاب
مملکت را چاره موج فتنه چون بر هم زند
کشتی نوح است فضیلت من تولی عنه خاب
میر دریا دل چو این بشنید از جا جست و برد
دست مردی بر عنان و پای همت در رکاب
در میان آنجماعت راند توسن مردوار
چون خلیل الله در آتش یا کلیم الله در آب
دید شهری در هیاهو کشوری در گیر و دار
دید خلقی در تزلزل عالمی در انقلاب
جهل خواند در فضا انی مشیر للفتن
سنگ گوید در هوا انی نذیر للکلاب
از در و دیوار خون بارد همی در کوچه ها
چون بگاه فرودین سیل از جبال اندر شعاب
میر غیرتمند از این رفتار ناهنجار ریخت
بر جبین از شرم خوی چون بر گل سوری گلاب
خواست تا کیفر دهد آنشوربختان را ز تیغ
باز رحم آورد و حلمش را فزون آمد نصاب
بار دیگر برگشود از درج مروارید قفل
برفشاند از گوهر آگین لعل تر در خوشاب
با زبان لطف فرمود ای سفیهان تا بکی
نوعروس عار را در کوچه بردن بی نقاب
باده از افیون نشاید خورد و من از سلع و عشر
اترج از زیتون نشاید بر دو قند از صبر و صاب
هیچ دیدستید نیلوفر بروید از کرفس
یا شنیدستید سیسنبر برآید از سداب
عیب باشد بر رعیت شغل و کار رهزنان
زشت باشد در کهولت ذکر ایام شباب
گرنه بردارید دست از شور و غوغا عنقریب
بر سر دریای خون خواهید بودن چون حباب
ور شما اندر شمر بیشید ما را باک نیست
کز هزاران گوسپند ایدون نترسد یک قصاب
از هزاران گوره خر یک شیر کی پروا کند
وز هزاران صعوه کی اندیشه دارد یک عقاب
چون بیابان شد حدیث میر اعظم آن گروه
هر یکی گفتا بخود الموت ای لی الآن طاب
زان سپس از هم پراکندند عقد اتفاق
کامروی چون بادبیزن بود و آنان چون ذباب
جملگی رفتند و میر از بهر حفظ آن سرای
چند تن بگماشت هم زاسپاهیان هم زاحتساب
گفت چونان کز حضورم این سرا محفوظ ماند
هم بدینسان بادیش محفوظ ماند در غیاب
پس در ایوان رفت و بر مسند نشست و رای زد
گرچه جانش خسته بود از آن ذهاب و این ایاب
نه بشب می نوش کرد و نه سحرگه آرمید
زآنکه از این هر دو باشد ملک و دولت را ذهاب
شکل اهرن داشت اندر دیده اش حور بهشت
طعم حنظل داد اندر ساغرش شهد رضاب
نیم شب آن سید والاگهر تصمیم داد
عزم رفتن را چو باز از آشیان ضیغم زغاب
گفت اگر شب در رکاب نهضت آرم پای عزم
به که اندر روز ریزم خون مردم در رکاب
چون بشد وی پاسبانان جملگی در ره شدند
زانکه چون شهباز و شاهین نی نپوشد کس نکاب
بامدادان خلق نیز آگه شدند از اینک تاخت
آن شریف محتشم چون باد صرصر با سحاب
لاجرم از خانه اش از بهر غارت تاختند
از طلوع صبحدم حتی توارت بالحجاب
شد بیغما گوهرین قندیل وبلورین قمطر
گشت غارت خلخی دیبا و صقلابی ثیاب
نه بجا سیمینه کرسی ماند و نه زرین بساط
نه قدور راسیات و نه جفان کالجواب
از وزیر خلوت سلطان وکیل الملک راد
وز علاء الملک و از خواجه نظام مستطاب
شد به تاراج فنا گنجی که کردند اذخار
شد به یغمای ستم مالی که کردند انتخاب
نه به بستان ماندشان شاخ و نه در اشکوب تیر
نه در ایوان ماندشان خاک و نه در تالاب آب
خانه آنسان شد که از بالا ندانی زیرگاه
باربند آنسان که نشناسی جدارش را ز باب
ذکر احلاس و پلاس و دیگ و دیگ افزار را
برنهم کاینان نگنجند از فزونی در حساب
بار بار اندر بیا کندند دیبای ختن
کیل کیل اندر بپیمودند لؤلؤی خوشاب
سیم صافی با تبنکر زر تابان با تبنک
عنبر سارا بزنبیل و به زنبر مشگناب
در جراب انباشت در و اندر خریطه در و لعل
آنکه سنگ اندر خریطه داشت خاک اندر جراب
با کتابی کی کند کاری که کردن این گروه
با گرامی زاده من عنده علم الکتاب
نز خیال عامه بود این کاربل کز راستی
فارس رام رمی من ذی سلم سهما اصاب
کا دریغا کآشیان باز و بنگاه تذرو
گشت پر شود از نوای جغد و آوای غراب
ای دریغا گلشن آباد و شارستان جم
گشت از بیداد بخت النصر سنگین دل خراب
ای دریغا خیمه زد بهرام در ایوان مه
ای دریغا دست کیوان چیره شد بر آفتاب
منهیان رفتند دربار ولیعهد ملک
کاشکارا شد کنون در وعد ساعت اقتراب
کار سخت افتاده است ایشه علاجی کن که رفت
خانه فرزند پیغمبر به باد انتهاب
دیبه کیخسروی از طحلب آورده است غوک
عنکبوتان خام رستم می ببافند از لعاب
این قضایا فصل کن ای حکمتت گسترده فاش
همچو داود پیمبر مسند فصل الخطاب
شد چو این بشنید فورا خامه و دفتر گرفت
بیخت بر سیمین ورق از کلک زرین مشگناب
بر امیر کامران بنوشت توقیعی که هان
صارم کین را بباید بر کشیدن از قراب
آن سری کز چنبر مالکر قاب آید برون
هست بادافراه او در کیش ما ضرب الرقاب
هان و هان فرصت مجو بشکن ز شیربیشه یشک
هان و هان مهلت مده برکن ز گرگ خیره ناب
جویهای خرد را مگذار دریائی شوند
که نه با کشتی از آن شاید گذر نه با شتاب
کن ز روئین دیگ و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
جانهاشان را هلاک و خانه هاشانرا خراب
قول کس منیوش در این داستان از هیچ روی
عذر کس مپذیر در این ماجرا از هیچ باب
پایهاشان را به بند و دستهاشان را به بر
مغزهاشان را بکوب و خانه هاشانرا بکاب
میر اعظم ایدالله تعالی نصرته
بوسه زد توقیع و بر سر هشت و دردم با شتاب
تیر چرخ و توپ و کشگنجیر و روئین دیگ خواست
هم علمها با طراز و هم کمانها با نشاب
داد فرمان تا فرو بارند بر غوغائیان
زان تگرگ آتشین کو بارد از روئین سحاب
زین بلا دیگر خبر گشتند و در سوک آمدند
مهتران شهر و سادات قریش از شیخ و شاب
با زنان و کودکان و سالخوردان عاجزان
جمعی افزون از شمار و خلقی افزون از حساب
کرده پیران دژم از اشک عارض لاله رنگ
کرده زالان نژند از خون دل گیسوخضاب
کودکان با ناخن از رخ برگشوده جوی خون
نوعروسان در گلو افکنده از گیسو طناب
جملگی مصحف بکف رفتند در دربار شه
هر یکی را گشته جاری از بصر خونین زهاب
آن یکی گفتا شها از بی دلان دل بر مگیر
وان دگر گفتا شها از خستگان رخ بر متاب
رحم فرما بر عجوزان و زنان باردار
خستگان اندر فراش و کودکان در مهد خواب
بیگناهان را بتقصیر گنهکاران مسوز
سالخوردان را ببادافراه بر نایان متاب
تو هژیری پوستین از گرگ باید برکنی
کار قصاب است کندن گوسپندان را اهاب
تنگنای شهر و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
الله الله دور از انصاف است و بیرون از صواب
زاری مردم چو دید آنشاه بخشود از کرم
بر دل پیران فرتوت و زنان دل کباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۵
امروز که حقرا پی مشروطه قیام است
بر شاه محمدعلی از عدل پیام است
کای شه به زمینت زند، این توسن دولت
کامروز بزیر تو روان گشته و رام است
این طبل زدن زیر گلیمت نکند سود
چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است
نام تو بیالوده تواریخ شهان را
هرچند که نت ننگ و نه ناموس و نه نام است
تا کی بدهان قفل خموشی زده باشم
جان در هیجانست و گه کشف لئام است
والا پدرت داد همی کرد و تو بیداد
اینجا گنه و جرم تو بر گردن مام است
جائی که نماند اثر از داد مپندار
بر مایه بیداد و ستم هیچ دوام است
کار تو تمام است و ندانی که از آن روز
شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است
لعنت بچنین صدر که دایم ز پی آن
گه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است
هشدار که صیاد قضا، می نشناسد
دستور که و شه که و شهزاده کدام است
آن باده که در جام کسان ریختی ای شاه
ساقیت بر افشانده سرانجام به جام است
و آن زهر که در کام جهان کرده ای از قهر
دور ملکت ریخته ناکام بکام است
وان شعله که از توپ تو افتاد بمجلس
زودا که برافروخته أت در بخیام است
گفتار مرا یافه مپندار که از صدق
گفتار من ای شاه چو گفتار جذامست
این نکبت و ذلت که فراز آمده اینک
در پایه تخت تو ز ادبار پیام است
زاغان چو ابابیل برآیند ز بالا
تو ابرهه و معبد ما بیت حرام است
یاران تو حجاج و حصین بن نمیرند
و آن مرد مرادی که هواخواه قطامست
از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد
وز تیر تو آذر بدل خیر انام است
اخگر زدم توپ تو در مسجد و مجلس
فریاد ز بیداد تو در رکن و مقام است
روز عقلا از ستم و جور تو تار است
صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است
از مال فقیرانت در گنج زر و سیم
وز خون شهیدانت در جام مدام است
در جامکی و راتبه فرمان تو مخصوص
در کشتن و بردار زدن حکم تو عام است
سی روز اگر روزه بود فرض در اسلام
روز و شب ما از تو چون ایام صیام است
فرزند نبی را کشی آنگاه نشینی
بر تخت که عید نبی و روز سلام است
سرباز تو در شهر بغارت شده مشغول
سرهنگ تو پندارد کاین شرط نظام است
اندر پی زخمی که زدی بر دل ابرار
شمشیر خدا را رگ جان تو نیام است
هی هی جبلی قم قم و قم قم که ازین فتح
شاهی بتو ختم آمد و دولت بختام است
گویند که اندر پی وام است شهنشه
ماننده این قصه تو دانی که کدام است
ترکی که ز گرمابه برون آمده سرخوش
مست است و برهنه تن اندر پی وام است
گر وام ستاند ز کس این ترک بناچار
بر خواجه بازرگان عبد است و غلام است
تنخواهی و وامی که ز بیگانه ستانی
تنخواه نه جانکاه بود وام نه دام است
در گردن شیر نر وام است چو زنجیر
و اندر دهن مار سیه وام لگام است
هشیار شو ای شاه که این دولت دنیا
چون کبک بپرواز و چو آهو بخرام است
از تخت تو تا تخته تابوت دو انگشت
وز کاخ تو تا خاک مذلت دو سه گام است
دیگ طمع و حرصت ازین آتش بیداد
پخته نشود هیچ که سودای تو خام است
نه عهد تو عهد و نه یمین تو یمین است
نه قول تو قول و نه کلام تو کلام است
از خلف یمین گشت مسلم که در اسلام
خون تو حلال است و نژاد تو حرام است
اطوار تو آثار جنون است وسفاه است
افکار تو پندار صداع است و زکام است
این تاجوری نیست که در دست و دریغست
این پادشهی نیست که مرگ است و جذام است
این افسر و اورنگ کیان است مپندار
کز بهر تو میراث ز اجداد کرام است
ارث پدرت زنگ و جهاز شتران بود
نه تاج و نه اورنگ و نه اسب و نه ستام است
ای کودک از این بستان بگذر که گذشته است
ایام رضاع تو و هنگام فطام است
وی دزد ازین خانه بدرشو که خداوند
بیدار و نگهبان سرا بر سر بام است
از ناوک او گر رهی از ناله مظلوم
زنهار نیابی که جگر دوز سهام است
بگذار سنانرا که دم تیغ تو کند است
بسپار عنان را که سمند تو جمام است
از تخت فرود آی و بنه تاج و فرو خسب
با آنکه پس از میم یکی جیم و دولامست
بنگر بسوی نور مساوات که ستار
زد چاک بر آن پرده که سرپوش ظلام است
زاد بار باقبال تو آن شد بصفاهان
کش خون دل و دیده شرابست و طعام است
صمصام بفرق تو و ضرغام بقصدت
آن صارم برنده و این شیر کنام است
از کشتن سردار یقین کن که ازین پس
قاطع بمیان تو و این قوم حسام است
این صیحه حق است نه فریاد خلایق
سودای خواص است نه غوغای عوام است
این خاک پر از خون ملوک است و سلاطین
ایندشت همه گور صدور است و عظام است
دشتی که بهر دستی از آن خون سیاوش
آمیخته با مغز جگرگوشه سام است
اکنون همه مأوای سباعست و وحوش است
اینک همه بنگاه هوام است و سوام است
باغ ارم آرامگه دیو و شیاطین
فردوس چراگاه گروهی دد و دام است
تا چند بفرمان لیاخوف درین شهر
بام و در ما سخره مشتی زلئام است
سیلی خور سیلا خوریانیم و چو نالیم
در گوش تو داد دل ما سجع حمام است
ما بر مثل آل محمد شده مقهور
تو همچو یزیدستی و این شهر چو شامست
سالار سپاه تو امیری است بهادر
کش جای خرد پشک خر اندر بمشامست
سعدی که زبن سعد دو صد پایه شقی تر
در خارجه از حکم تو دستور مهام است
این هر دو بکام دل خودکار گذارند
بیچاره تو پنداری گردونت بکام است
با نظم تر از ملک تو داهومه و سودان
با عقل تر از شخص تو سلطان سیام است
از تو دل این خلق رمیده است ولیکن
شاهان جهان را بدل خلق مقام است
این تخم عزازیل که از مادر خاقان
روئیده درین ملک بهر برزن و بام است
یارب عجبستم که چرا مانده مگر خود
سرسام و جنون در سر ذریه سام است
بر شاه محمدعلی از عدل پیام است
کای شه به زمینت زند، این توسن دولت
کامروز بزیر تو روان گشته و رام است
این طبل زدن زیر گلیمت نکند سود
چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است
نام تو بیالوده تواریخ شهان را
هرچند که نت ننگ و نه ناموس و نه نام است
تا کی بدهان قفل خموشی زده باشم
جان در هیجانست و گه کشف لئام است
والا پدرت داد همی کرد و تو بیداد
اینجا گنه و جرم تو بر گردن مام است
جائی که نماند اثر از داد مپندار
بر مایه بیداد و ستم هیچ دوام است
کار تو تمام است و ندانی که از آن روز
شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است
لعنت بچنین صدر که دایم ز پی آن
گه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است
هشدار که صیاد قضا، می نشناسد
دستور که و شه که و شهزاده کدام است
آن باده که در جام کسان ریختی ای شاه
ساقیت بر افشانده سرانجام به جام است
و آن زهر که در کام جهان کرده ای از قهر
دور ملکت ریخته ناکام بکام است
وان شعله که از توپ تو افتاد بمجلس
زودا که برافروخته أت در بخیام است
گفتار مرا یافه مپندار که از صدق
گفتار من ای شاه چو گفتار جذامست
این نکبت و ذلت که فراز آمده اینک
در پایه تخت تو ز ادبار پیام است
زاغان چو ابابیل برآیند ز بالا
تو ابرهه و معبد ما بیت حرام است
یاران تو حجاج و حصین بن نمیرند
و آن مرد مرادی که هواخواه قطامست
از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد
وز تیر تو آذر بدل خیر انام است
اخگر زدم توپ تو در مسجد و مجلس
فریاد ز بیداد تو در رکن و مقام است
روز عقلا از ستم و جور تو تار است
صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است
از مال فقیرانت در گنج زر و سیم
وز خون شهیدانت در جام مدام است
در جامکی و راتبه فرمان تو مخصوص
در کشتن و بردار زدن حکم تو عام است
سی روز اگر روزه بود فرض در اسلام
روز و شب ما از تو چون ایام صیام است
فرزند نبی را کشی آنگاه نشینی
بر تخت که عید نبی و روز سلام است
سرباز تو در شهر بغارت شده مشغول
سرهنگ تو پندارد کاین شرط نظام است
اندر پی زخمی که زدی بر دل ابرار
شمشیر خدا را رگ جان تو نیام است
هی هی جبلی قم قم و قم قم که ازین فتح
شاهی بتو ختم آمد و دولت بختام است
گویند که اندر پی وام است شهنشه
ماننده این قصه تو دانی که کدام است
ترکی که ز گرمابه برون آمده سرخوش
مست است و برهنه تن اندر پی وام است
گر وام ستاند ز کس این ترک بناچار
بر خواجه بازرگان عبد است و غلام است
تنخواهی و وامی که ز بیگانه ستانی
تنخواه نه جانکاه بود وام نه دام است
در گردن شیر نر وام است چو زنجیر
و اندر دهن مار سیه وام لگام است
هشیار شو ای شاه که این دولت دنیا
چون کبک بپرواز و چو آهو بخرام است
از تخت تو تا تخته تابوت دو انگشت
وز کاخ تو تا خاک مذلت دو سه گام است
دیگ طمع و حرصت ازین آتش بیداد
پخته نشود هیچ که سودای تو خام است
نه عهد تو عهد و نه یمین تو یمین است
نه قول تو قول و نه کلام تو کلام است
از خلف یمین گشت مسلم که در اسلام
خون تو حلال است و نژاد تو حرام است
اطوار تو آثار جنون است وسفاه است
افکار تو پندار صداع است و زکام است
این تاجوری نیست که در دست و دریغست
این پادشهی نیست که مرگ است و جذام است
این افسر و اورنگ کیان است مپندار
کز بهر تو میراث ز اجداد کرام است
ارث پدرت زنگ و جهاز شتران بود
نه تاج و نه اورنگ و نه اسب و نه ستام است
ای کودک از این بستان بگذر که گذشته است
ایام رضاع تو و هنگام فطام است
وی دزد ازین خانه بدرشو که خداوند
بیدار و نگهبان سرا بر سر بام است
از ناوک او گر رهی از ناله مظلوم
زنهار نیابی که جگر دوز سهام است
بگذار سنانرا که دم تیغ تو کند است
بسپار عنان را که سمند تو جمام است
از تخت فرود آی و بنه تاج و فرو خسب
با آنکه پس از میم یکی جیم و دولامست
بنگر بسوی نور مساوات که ستار
زد چاک بر آن پرده که سرپوش ظلام است
زاد بار باقبال تو آن شد بصفاهان
کش خون دل و دیده شرابست و طعام است
صمصام بفرق تو و ضرغام بقصدت
آن صارم برنده و این شیر کنام است
از کشتن سردار یقین کن که ازین پس
قاطع بمیان تو و این قوم حسام است
این صیحه حق است نه فریاد خلایق
سودای خواص است نه غوغای عوام است
این خاک پر از خون ملوک است و سلاطین
ایندشت همه گور صدور است و عظام است
دشتی که بهر دستی از آن خون سیاوش
آمیخته با مغز جگرگوشه سام است
اکنون همه مأوای سباعست و وحوش است
اینک همه بنگاه هوام است و سوام است
باغ ارم آرامگه دیو و شیاطین
فردوس چراگاه گروهی دد و دام است
تا چند بفرمان لیاخوف درین شهر
بام و در ما سخره مشتی زلئام است
سیلی خور سیلا خوریانیم و چو نالیم
در گوش تو داد دل ما سجع حمام است
ما بر مثل آل محمد شده مقهور
تو همچو یزیدستی و این شهر چو شامست
سالار سپاه تو امیری است بهادر
کش جای خرد پشک خر اندر بمشامست
سعدی که زبن سعد دو صد پایه شقی تر
در خارجه از حکم تو دستور مهام است
این هر دو بکام دل خودکار گذارند
بیچاره تو پنداری گردونت بکام است
با نظم تر از ملک تو داهومه و سودان
با عقل تر از شخص تو سلطان سیام است
از تو دل این خلق رمیده است ولیکن
شاهان جهان را بدل خلق مقام است
این تخم عزازیل که از مادر خاقان
روئیده درین ملک بهر برزن و بام است
یارب عجبستم که چرا مانده مگر خود
سرسام و جنون در سر ذریه سام است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در انتقاد اوضاع و اشخاص عدلیه وقت فرماید
فضا و ساحت عدلیه یارب از چپ و راست
تهی ز مردم دیندار و دین پرست چراست
بنای کژ نشود راست گفته اند ولیک
بدست کژ منشان این بنای کژ شده راست
هزار خانه برانداخت این اساس و شگفت
که سالیان دراز اندرین زمانه بجاست
ستون داد برآورد و سقف عدل بریخت
هنوز سقفش ستوار و استنش برپاست
فتاده برقی در خرمن زمانه از آن
که درد وسوز پدید است و شعله ناپیداست
بچاه ویل همی ماند این سرا که در آن
هر آنکه افتد در خانمانش واویلاست
ز بسکه خولی و شمر و سنان در آن بینی
صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست
ز قول زور شود زورمند زار و زبون
نه شهر زور بدینسان تباه و نه زور است
خورند خون فقیران درند رخت غریب
که سگ عدوی غریبست و دشمن فقر است
بسان مجلس شوری ز هر نژاد و گروه
یکی بدست قضا اندر آن خراب فضاست
درد ز نغمه سرناچیانشان رگ جان
که نفخ صور سرودی ز بانک این سرناست
همی بسرفد دینار تا بدامن حشر
کسیکه متهم از جرم سرفه بی جاست
پی حصول مآرب که پا نهند براه
همی تو گوئی سیل العرم بشهر سباست
کرا شناسند این ملحدان ز بدبختی؟
سرش بدار و جگر خسته هستیش یغماست
هر آنکه دمب خری را گرفت و گشت سوار
فتاده از خر و در فکر جستن خرماست
همی نگویند این شام را ز پی سحری است
همی ندانند این روز را ز پی فرداست
بکاسه لیس خبر ده که در محاکم عدل
ز سنگ ظلم شکسته تغار و ریخته ماست
شدم بجانب دارالقضا که تا بینم
چگونه حکم کند آنکه بر سریر قضاست
ز اتفاق گذارم در آن مکان افتاد
که روبروی مقام وزیر در بالاست
دری بدیدم و لوحی بر آن بخط جلی
نوشته بود که کابینه وزیر اینجاست
شنیده بودم از اهل لغت که کابینه
باصطلاح و زبان فرنگ بیت خلاست
دگر شنیده بدم من که مجلس شوری
بر آن دیوان، کابینه تمیز آراست
پس از مطابقه گفتم که این مبال تمیز
فراخور خرد و ذوق هیئت وزراست
از آن قبل که همی قدر وقت بشناسد
مبال زیر سر آرد وزیر بس داناست
در آن بباید میزاب میز کرد روان
که میز در بن کابینه تمیز رواست
ازیدر آمدم آنجا درون و دیدم باز
به پشت میز گروهی نشسته از چپ و راست
سبا لها زد و سو برگذشته از بن گوش
دو چشمشان نگران گه به پیش و گه بقفاست
رئیس ایشان مردی بنام عیسی بود
که پوستش همه کیمخت شد دل از خاراست
چو مرغ عیسی با نور آفتاب عدو
چو مار موسی کمتر شکارش اژدرهاست
بسنگ موسی ماند که تیغ را ساید
ولی چو رفت بکابیه سنگ استنجاست
مرا ز دیدن آن مرد حال در هم شد
چنانکه هیچ ندانستم از کجا بکجاست
فتاد از کفم ابریق و بند تکمه گسست
دلم طپید و رخم زرد گشت و روحم کاست
بسی دمیدم بر خویش آیة الکرسی
بناگهان یکی از روی صندلی برخاست
بخشم گفت چه خواهی در اینسرا؟ گفتم
مراببخش تو دانی غریب نابیناست
بقصد میز در اینجا شدم ندانستم
که میز خانه اصحاب دفتر و انشاست
بگفتم این و از اینجا دوان دوان رفتم
سوی محاکم دیگر که در میان سراست
به هر کناره ز دیوان جماعتی دیدم
یکی نشسته یکی ایستاده بر سر پاست
دو نیزه هر یک را شاخ و هفت قبضه بسال
سه شیر یال و دو گز دمب و ده ارش بالاست
چو طاق بینی بینی برویشان گوئی
فراز کوه میان طاق گنبد کسراست
نشسته هر یک بر مسندی که پنداری
پلنگ در کهسار و نهنگ در دریاست
یکی سیاه بدیدم به پشت میز اندر
همی تو گفتی خاقان چین و خان ختاست
تنی سه چار در اطرافش از ابالسه بود
چنان درنده که در بیشه شیر افریقاست
سئوال کردم از خادمی که این کس کیست
چه کاره باشد و این محفل از کیان آراست
جواب داد که این مدعی العموم بود
کسان که بینی در محضرش صف وکلاست
یکی ظریف به عمامه و یکی به فکل
یکی فزون بدرازی و دیگر از پهناست
بنزد هر یک حجاج چون انوشروان
به پیش هر یک یا بو ابوعلی سیناست
بویژه مفخر گودرزیان جمال قمی
که در شقاوت جمال، سیدالشهداست
بپای گیوه تکاپو کند ولی ز امساک
بپای گیوه و کفشش هنوز تا برتاست
هنوز از دهنش بوی قنبید آید
هنوز چرب سبالش ز روغن حلواست
ز بسکه با نجبای زمانه دارد کین
سزای لعنت و نفرین خمسة النجباست
زبان زیرین اندر دهان زیرینش
ز بس رود ز قفا چون گل زبان بقفاست
جمال و سید اندر عدد اگر چه یکی است
چو جمع کردی این هر دو حمق از آن پیداست
گذشتم از در مقصوره گمان کردم
مقام و خانقه بلعم بن با عور است
نشسته دیدم دیوی که هر که دیدش گفت
وکیل بلعم و نایب مناب بر صیصاست
رخش میانه دستار سبز و ریش سیاه
بسان ابر سیه در میان ارض و سماست
به پیش رویش مازندرانی اهرمنی
نشسته با دم جانکاه نطق دل فرساست
چنانکه دیوی با اهرمن برای شکار
بقول عامه پی بند و بست و جفت و جلاست
چو نام این دو بپرسیدم از یکی گفتا
نخست منکر روز جزا رئیس جزاست
شریف زاده نر غول ماده آنکه بنام
شریف زاده بد اکنون شریف بر علماست
دم لیدی، از اولاد بید و اولاد است
که نه بچهره ورا شرم و نه بدیده حیاست
شنیده بودم دجال را خری باشد
که پیروان را سرگین او به از خرماست
نهیق آن خر و آواز تیزش از بم وزیر
بگوش آنان چون نغمه هزار آواست
کنون بدیدم دجال اسپهانی را
به پشت آن خر مازندرانی آمده راست
بجای آنک ز سرگین او کند خر ما
دهد بخلق و بهر یک بگوید این خرماست
بدست خویش ز پشکش همی فشاند مشک
بریش خویش و ببوید که عنبر ساراست
یکی نگاشت بدوکان فلان به دختر تاک
قرینه گشته و مست از سلاله صهباست
چو خواند نامه بگفتا که و طی دختر بکر
هر آنکه کرد سزاوار رجم و حد زناست
بحکم محکمه بایست سنگسارش کرد
که حکم محکمه نایب مناب حکم خداست
کسیکه باده نداند ز ماده بکر از تاک
نه راست از کژ سازد جدا نه کژ از راست
چگونه داند کار محاکمت پرداخت
چسان تواند گلزار معدلت پیر است
پی حنوط و کفنشو که مرده شو درزی است
بسیج گور و لحد کن که قبر کن بناست
مناخ ورطه مرگ است کاروانی را
که بوم قافله سالار و جغد راهنماست
به قصر دیگر دیدم جماعتی بردیف
نشسته اند و سخنشان سراسر از یاساست
بصدر محفل بر صندلی گرانجانی
چنانکه در بر کهسار صخره صماست
سئوال کردم کاینجا کجا و بهر چه کار؟
مقام تاجر و درویش و سید و ملاست
یکی بگفت که اینجاست کارگاه تمیز
در این مقام از نیک و شر ز خیر جداست
طویله شتران است و داغ گاه خران
چگونه داغی داغی که آخرینه دواست
محاکمات در این صفه منتهی گردد
چو منتهی شد فی الفور لازم الاجراست
رئیس آنان مردی است بی نشان گرچه
نشان مجرم پیدا ز جبهه و سیماست
دو عضو عامل آنجا دونائبان رئیس
که یک ز سمت چپ آمد دگر ز جانب راست
یکایک از پی ابرام و نقض در جهدند
یکی بکار گره زن یکی طلسم گشاست
یکی برید و یکی دوخت دیگری پوشید
یکی نمود یکی ساخت آن دگر پیراست
بدست ایشان قانون چو آهنی کش موم
نمود داود، سازند هر چه دلشان خواست
ز نقض عهد و ز ابرام بی نهایتشان
ستمزده متردد میان خوف و رجاست
بهر که می نگری یک ز دیگری بتراست
حصان اشهب خالوی بغله شهباست
همه ز قطع عطا قاضی سدوم ولیک
عطا چو واصل گردید و اصل بن عطاست
اگر ندیدی یک جرم را دو گونه جزا
وگر شنیدی یکبام را دو گونه هواست
ببین در اینجا هم امتزاج خیر و شر است
ز لطف قانون هم اختلاط صیف و شتاست
بجای دیگر دیدم جماعتی آرام
گزیده اند و از ایشان بهر طرف غوغاست
چو نیک در نگریستم برویشان دیدم
یکی جهود و یکی گبر و دیگری ترساست
یکی بدیوار اندر چو ریسمان بازان
یکی بسقف سرا همچو آسمان پیماست
ز خادمی که در آن باره بود پرسیدم
که این کجا و رئیسش که؟ چند تنش اعضاست
جواب گفت چه گویم که اندرین مجلس
در آسمان ز زمین بر خروش وا اسفاست
کجا مشاوره عالی است و تأسیش
خلاف حضرت حق جل شأنه و علاست
کسیکه صبحدم آنجا قدم نهد بی شک
ز خانمانش شبانگه بلند بانگ عز است
ریاستش بوزیر است لیک تشکیلش
گه لزوم مرکب ز هیئت رؤساست
بگفتم این رؤسا کیستند و این تشکیل
پی چه کار و بگیتی چه سود از اینسوداست
بگفت این رؤسا آن گروه بیشرفند
که هر یکیشان اصل جذام و تخم وباست
شعارشان همه بی دینی است و بی شرفی
وظیفه غارت اموال خلق و سفک دماست
بمکر و دستان هر یک مجاهری بقمار
بسلب و غارت هر یک مجاهدی بغز است
بچوب موسی مانند کاژدها گردد
برای فرعون اما بر شعیب عصاست
تهی ز مردم دیندار و دین پرست چراست
بنای کژ نشود راست گفته اند ولیک
بدست کژ منشان این بنای کژ شده راست
هزار خانه برانداخت این اساس و شگفت
که سالیان دراز اندرین زمانه بجاست
ستون داد برآورد و سقف عدل بریخت
هنوز سقفش ستوار و استنش برپاست
فتاده برقی در خرمن زمانه از آن
که درد وسوز پدید است و شعله ناپیداست
بچاه ویل همی ماند این سرا که در آن
هر آنکه افتد در خانمانش واویلاست
ز بسکه خولی و شمر و سنان در آن بینی
صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست
ز قول زور شود زورمند زار و زبون
نه شهر زور بدینسان تباه و نه زور است
خورند خون فقیران درند رخت غریب
که سگ عدوی غریبست و دشمن فقر است
بسان مجلس شوری ز هر نژاد و گروه
یکی بدست قضا اندر آن خراب فضاست
درد ز نغمه سرناچیانشان رگ جان
که نفخ صور سرودی ز بانک این سرناست
همی بسرفد دینار تا بدامن حشر
کسیکه متهم از جرم سرفه بی جاست
پی حصول مآرب که پا نهند براه
همی تو گوئی سیل العرم بشهر سباست
کرا شناسند این ملحدان ز بدبختی؟
سرش بدار و جگر خسته هستیش یغماست
هر آنکه دمب خری را گرفت و گشت سوار
فتاده از خر و در فکر جستن خرماست
همی نگویند این شام را ز پی سحری است
همی ندانند این روز را ز پی فرداست
بکاسه لیس خبر ده که در محاکم عدل
ز سنگ ظلم شکسته تغار و ریخته ماست
شدم بجانب دارالقضا که تا بینم
چگونه حکم کند آنکه بر سریر قضاست
ز اتفاق گذارم در آن مکان افتاد
که روبروی مقام وزیر در بالاست
دری بدیدم و لوحی بر آن بخط جلی
نوشته بود که کابینه وزیر اینجاست
شنیده بودم از اهل لغت که کابینه
باصطلاح و زبان فرنگ بیت خلاست
دگر شنیده بدم من که مجلس شوری
بر آن دیوان، کابینه تمیز آراست
پس از مطابقه گفتم که این مبال تمیز
فراخور خرد و ذوق هیئت وزراست
از آن قبل که همی قدر وقت بشناسد
مبال زیر سر آرد وزیر بس داناست
در آن بباید میزاب میز کرد روان
که میز در بن کابینه تمیز رواست
ازیدر آمدم آنجا درون و دیدم باز
به پشت میز گروهی نشسته از چپ و راست
سبا لها زد و سو برگذشته از بن گوش
دو چشمشان نگران گه به پیش و گه بقفاست
رئیس ایشان مردی بنام عیسی بود
که پوستش همه کیمخت شد دل از خاراست
چو مرغ عیسی با نور آفتاب عدو
چو مار موسی کمتر شکارش اژدرهاست
بسنگ موسی ماند که تیغ را ساید
ولی چو رفت بکابیه سنگ استنجاست
مرا ز دیدن آن مرد حال در هم شد
چنانکه هیچ ندانستم از کجا بکجاست
فتاد از کفم ابریق و بند تکمه گسست
دلم طپید و رخم زرد گشت و روحم کاست
بسی دمیدم بر خویش آیة الکرسی
بناگهان یکی از روی صندلی برخاست
بخشم گفت چه خواهی در اینسرا؟ گفتم
مراببخش تو دانی غریب نابیناست
بقصد میز در اینجا شدم ندانستم
که میز خانه اصحاب دفتر و انشاست
بگفتم این و از اینجا دوان دوان رفتم
سوی محاکم دیگر که در میان سراست
به هر کناره ز دیوان جماعتی دیدم
یکی نشسته یکی ایستاده بر سر پاست
دو نیزه هر یک را شاخ و هفت قبضه بسال
سه شیر یال و دو گز دمب و ده ارش بالاست
چو طاق بینی بینی برویشان گوئی
فراز کوه میان طاق گنبد کسراست
نشسته هر یک بر مسندی که پنداری
پلنگ در کهسار و نهنگ در دریاست
یکی سیاه بدیدم به پشت میز اندر
همی تو گفتی خاقان چین و خان ختاست
تنی سه چار در اطرافش از ابالسه بود
چنان درنده که در بیشه شیر افریقاست
سئوال کردم از خادمی که این کس کیست
چه کاره باشد و این محفل از کیان آراست
جواب داد که این مدعی العموم بود
کسان که بینی در محضرش صف وکلاست
یکی ظریف به عمامه و یکی به فکل
یکی فزون بدرازی و دیگر از پهناست
بنزد هر یک حجاج چون انوشروان
به پیش هر یک یا بو ابوعلی سیناست
بویژه مفخر گودرزیان جمال قمی
که در شقاوت جمال، سیدالشهداست
بپای گیوه تکاپو کند ولی ز امساک
بپای گیوه و کفشش هنوز تا برتاست
هنوز از دهنش بوی قنبید آید
هنوز چرب سبالش ز روغن حلواست
ز بسکه با نجبای زمانه دارد کین
سزای لعنت و نفرین خمسة النجباست
زبان زیرین اندر دهان زیرینش
ز بس رود ز قفا چون گل زبان بقفاست
جمال و سید اندر عدد اگر چه یکی است
چو جمع کردی این هر دو حمق از آن پیداست
گذشتم از در مقصوره گمان کردم
مقام و خانقه بلعم بن با عور است
نشسته دیدم دیوی که هر که دیدش گفت
وکیل بلعم و نایب مناب بر صیصاست
رخش میانه دستار سبز و ریش سیاه
بسان ابر سیه در میان ارض و سماست
به پیش رویش مازندرانی اهرمنی
نشسته با دم جانکاه نطق دل فرساست
چنانکه دیوی با اهرمن برای شکار
بقول عامه پی بند و بست و جفت و جلاست
چو نام این دو بپرسیدم از یکی گفتا
نخست منکر روز جزا رئیس جزاست
شریف زاده نر غول ماده آنکه بنام
شریف زاده بد اکنون شریف بر علماست
دم لیدی، از اولاد بید و اولاد است
که نه بچهره ورا شرم و نه بدیده حیاست
شنیده بودم دجال را خری باشد
که پیروان را سرگین او به از خرماست
نهیق آن خر و آواز تیزش از بم وزیر
بگوش آنان چون نغمه هزار آواست
کنون بدیدم دجال اسپهانی را
به پشت آن خر مازندرانی آمده راست
بجای آنک ز سرگین او کند خر ما
دهد بخلق و بهر یک بگوید این خرماست
بدست خویش ز پشکش همی فشاند مشک
بریش خویش و ببوید که عنبر ساراست
یکی نگاشت بدوکان فلان به دختر تاک
قرینه گشته و مست از سلاله صهباست
چو خواند نامه بگفتا که و طی دختر بکر
هر آنکه کرد سزاوار رجم و حد زناست
بحکم محکمه بایست سنگسارش کرد
که حکم محکمه نایب مناب حکم خداست
کسیکه باده نداند ز ماده بکر از تاک
نه راست از کژ سازد جدا نه کژ از راست
چگونه داند کار محاکمت پرداخت
چسان تواند گلزار معدلت پیر است
پی حنوط و کفنشو که مرده شو درزی است
بسیج گور و لحد کن که قبر کن بناست
مناخ ورطه مرگ است کاروانی را
که بوم قافله سالار و جغد راهنماست
به قصر دیگر دیدم جماعتی بردیف
نشسته اند و سخنشان سراسر از یاساست
بصدر محفل بر صندلی گرانجانی
چنانکه در بر کهسار صخره صماست
سئوال کردم کاینجا کجا و بهر چه کار؟
مقام تاجر و درویش و سید و ملاست
یکی بگفت که اینجاست کارگاه تمیز
در این مقام از نیک و شر ز خیر جداست
طویله شتران است و داغ گاه خران
چگونه داغی داغی که آخرینه دواست
محاکمات در این صفه منتهی گردد
چو منتهی شد فی الفور لازم الاجراست
رئیس آنان مردی است بی نشان گرچه
نشان مجرم پیدا ز جبهه و سیماست
دو عضو عامل آنجا دونائبان رئیس
که یک ز سمت چپ آمد دگر ز جانب راست
یکایک از پی ابرام و نقض در جهدند
یکی بکار گره زن یکی طلسم گشاست
یکی برید و یکی دوخت دیگری پوشید
یکی نمود یکی ساخت آن دگر پیراست
بدست ایشان قانون چو آهنی کش موم
نمود داود، سازند هر چه دلشان خواست
ز نقض عهد و ز ابرام بی نهایتشان
ستمزده متردد میان خوف و رجاست
بهر که می نگری یک ز دیگری بتراست
حصان اشهب خالوی بغله شهباست
همه ز قطع عطا قاضی سدوم ولیک
عطا چو واصل گردید و اصل بن عطاست
اگر ندیدی یک جرم را دو گونه جزا
وگر شنیدی یکبام را دو گونه هواست
ببین در اینجا هم امتزاج خیر و شر است
ز لطف قانون هم اختلاط صیف و شتاست
بجای دیگر دیدم جماعتی آرام
گزیده اند و از ایشان بهر طرف غوغاست
چو نیک در نگریستم برویشان دیدم
یکی جهود و یکی گبر و دیگری ترساست
یکی بدیوار اندر چو ریسمان بازان
یکی بسقف سرا همچو آسمان پیماست
ز خادمی که در آن باره بود پرسیدم
که این کجا و رئیسش که؟ چند تنش اعضاست
جواب گفت چه گویم که اندرین مجلس
در آسمان ز زمین بر خروش وا اسفاست
کجا مشاوره عالی است و تأسیش
خلاف حضرت حق جل شأنه و علاست
کسیکه صبحدم آنجا قدم نهد بی شک
ز خانمانش شبانگه بلند بانگ عز است
ریاستش بوزیر است لیک تشکیلش
گه لزوم مرکب ز هیئت رؤساست
بگفتم این رؤسا کیستند و این تشکیل
پی چه کار و بگیتی چه سود از اینسوداست
بگفت این رؤسا آن گروه بیشرفند
که هر یکیشان اصل جذام و تخم وباست
شعارشان همه بی دینی است و بی شرفی
وظیفه غارت اموال خلق و سفک دماست
بمکر و دستان هر یک مجاهری بقمار
بسلب و غارت هر یک مجاهدی بغز است
بچوب موسی مانند کاژدها گردد
برای فرعون اما بر شعیب عصاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - بمناسبت جنگ روس و ژاپن و غلبه ژاپن در تهییج ایرانیان فرماید
غرض ز انجمن و اجتماع جمع قواست
چرا که قطره چو شد متصل بهم دریاست
ز قطره هیچ نیاید ولی چه دریا گشت
هر آنچه نفع تصور کنی در او گنجاست
ز قطره دیده نگردیده هیچ جنبش موج
که موج جنبش مخصوص بحر طوفانزاست
ز قطره ماهی پیدا نمی شود هرگز
محیط باشد کز وی نهنگ خواهد خاست
به قطره کشتی هرگز نمیتوان راندن
چرا که او را نی گودی است و نی پهناست
ز گندمی نتوان پخت نان وجوع نشاند
چو گشت خرمن و خروار وقت برگ و نواست
ز فرد فرد محال است کارهای بزرگ
ولی ز جمع توان خواست هر چه خواهی خواست
اگر مرا و ترا عقل خویش کافی بود
چرا بحکم خداوند امر بر شوراست
بلی چه مورچه گانرا وفاق دست دهد
بقول شیخ هژبر ژیان اسیر فناست
قوای چند چو در یک مقام جمع شود
بهر چه رای کند روی فتح با آنجاست
وفاق باید در حمله قوا کردن
که ازدحام فقط صرف شورش و غوغاست
ولی وفاق اگر میکنی چنان باید
که کار مردم دانا و کرده عقلاست
وفاق باید حالی و مالی و جانی
که گر جز این بود آن اتفاق صوت و صداست
بلی بباید جمعیت و وفاق نمود
که هر چه هست ز اجماع و اتفاق بپاست
بدین دلیل یدالله مع الجماء سرود
که با جماعت دستی قوی یدی طولاست
ولی چه تفرقه اندر میان جمع فتد
همان حکایت صوفی و سید و ملاست
ولیک باید از روی علم گشتن جمع
که گله گله همی گوسفند هم به چراست
هزارها گله از گوسفند نادان را
برای تفرقه یک گرگ ناتوان به کفاست
چه صرفه برد تواند کسی ز یک رمه خر
که خرخرست اگر صدهزار اگر صدتاست
مسلم است که گر در میانه نبود علم
قوای ما همه بی مصرف و عمل بیجاست
ز روی علم قوا را بخرج باید داد
وگرنه قوه هدر رفته است و رنج هباست
به علم کوش که سرمشق زندگی علم است
که علم اگر نبود زندگیت بی انفاست
هر آنکه را بجهان علم نیست چیزی نیست
اگر چه خود همه اقطار خاک را داراست
پس اجتماع بباید ز روی دانش و علم
که علم اگر نبود اجتماع بی معناست
غرض ز علم چه؟ بینائیست و پی بردن
باینکه این بصوابست یا که آن بخطاست
غرض ز علم چه؟ واقف بحال خود گشتن
که از چه روی گرفتار درد و رنج و بلاست
غرض ز علم چه؟ پی بر حقوق خود بردن
که از چه دستخوش و پایمال جور و جفاست
چه شد که ایران آن تخت گاه ایرج و سلم
کنون خراب تر از ربع سلمی و سلماست
چه شد که عزت او شد بدل بذلت و فقر
چه شد که ملت او مبتلای رنج و عناست
چرا شده است چنین مورد ملامت و طعن
چه شد که در همه عالم محل استهزاست
چه بد چگونه شد آخر چه وضع پیش آمد
که پستتر از همه امروز ملک و ملت ماست
مگر نه ما را هم دست و پای داده خدای
مگر نه ما را هم چشم و گوش و هوش و ذکاست
ز ماست هر چه بود نقص و هر چه باشد عیب
که فضل و رحمت اولاتعد ولا تحصیست
بس است خبط و خطا تا کی و غرض تا چند
گذشت کار چرا کار خود نسازی راست
خریت آخر تا چند و احمقی تا کی
دیگر چه جای کسالت چه سود در اعیاست
تو گوئی اینکه عصب هیچ در تن ما نیست
وگر که هست گرفتار ضعف و استرخاست
تو گوئی اینکه نداریم چشم و گر داریم
هم از سلاق و سبل مرمدست و نابیناست
تو گوئی اینکه نبوداست گوشمان ور هست
اسیر رنج دوی و طنین و طرش و حماست
بود که بر سر تو آید آنچه من دانم
اگر حمیت و غیرت همین بود که تراست
بسی نیاید کت روز تیره است و سیاه
بسی نماند کت حال حال عبدو اماست
میان مجمع احرار تا براری اسم
بفعل کوش که گویند حرف جزو هواست
از آن نباشد در کارهای ما اثری
که کارها همه از راه ریب و روی ریاست
بیا که ما و تو فکری بحال خویش کنیم
که حال ما اگر اینست آه واویلاست
چقدر خسبی آخر گذشت آب از سر
بپای خیز تو آخر چه موقع اقعاست
تمام این همه بدبختی است و بی علمی
که هر که را نبود علم اسفل و ادناست
به تیغ شاه نگر قصه گذشته مخوان
بقول عنصری آنکو بشعر، مولاناست
مرا از این سخن عنصری غرض این است
که خود گذشته گذشتست حرف از حالاست
بس است دیگر افسانه خواندن و گفتن
که قصه گوئی از شغل و پیشه سفهاست
ز عشق سرکش مجنون مرا چه عائده است
مرا چه فائده از حسن و خوبی لیلاست
رباب و دعد دیگر بهر من چه سود دهد
چه حاصلی بمن از مهر و امق و عذر است
چه سود از طمع و بخل اشعب و مادر
چه نفع از شرف و بذل حاتم و یحیاست
مرا حدیث خورنق چه کار می آید
که خانه من بیچاره بدتر از صحراست
مرا حکایت قارون چه سود می بخشد
که فقر و فاقه من شهره نزد شاه و گداست
مرا چکار که سابق فلان چه بود و چه کرد
برای حالت حالیه ات چه فتوی راست
مرا بگوی که در کار خود چه باید کرد
مرا بگوی که امروزه بهر من چه سزاست
حدیث شوکت ژاپن بگوی و میکادو
اگر حدیث کنی اینچنین حدیث رواست
سزاست آنکه بمردانگی و غیرت و علم
علم شوند که امروزه دستشان بالاست
چه شد که این پسر نورسیده مشرق
بشرق و غرب لوایش بلند و دست رساست
چگونه زود چنین زود گشت صاحب رشد
که این مثابه در او قدرتست و استیلاست
خوشا بحال چنین ملت نجیب و غیور
که علم و دانش او را کمال استغناست
پس آنچه کرد وی و اینچنین مسلم گشت
بماست فرض که آنسان کنیم بی کم و کاست
که بهر دانی سرمشق گفته عالی است
برای نادان دستور گفته داناست
وگرنه بر همه ایران و ملک و ملت را
بیا و فاتحه ای خوان که مرد و وقت عزاست
چرا که قطره چو شد متصل بهم دریاست
ز قطره هیچ نیاید ولی چه دریا گشت
هر آنچه نفع تصور کنی در او گنجاست
ز قطره دیده نگردیده هیچ جنبش موج
که موج جنبش مخصوص بحر طوفانزاست
ز قطره ماهی پیدا نمی شود هرگز
محیط باشد کز وی نهنگ خواهد خاست
به قطره کشتی هرگز نمیتوان راندن
چرا که او را نی گودی است و نی پهناست
ز گندمی نتوان پخت نان وجوع نشاند
چو گشت خرمن و خروار وقت برگ و نواست
ز فرد فرد محال است کارهای بزرگ
ولی ز جمع توان خواست هر چه خواهی خواست
اگر مرا و ترا عقل خویش کافی بود
چرا بحکم خداوند امر بر شوراست
بلی چه مورچه گانرا وفاق دست دهد
بقول شیخ هژبر ژیان اسیر فناست
قوای چند چو در یک مقام جمع شود
بهر چه رای کند روی فتح با آنجاست
وفاق باید در حمله قوا کردن
که ازدحام فقط صرف شورش و غوغاست
ولی وفاق اگر میکنی چنان باید
که کار مردم دانا و کرده عقلاست
وفاق باید حالی و مالی و جانی
که گر جز این بود آن اتفاق صوت و صداست
بلی بباید جمعیت و وفاق نمود
که هر چه هست ز اجماع و اتفاق بپاست
بدین دلیل یدالله مع الجماء سرود
که با جماعت دستی قوی یدی طولاست
ولی چه تفرقه اندر میان جمع فتد
همان حکایت صوفی و سید و ملاست
ولیک باید از روی علم گشتن جمع
که گله گله همی گوسفند هم به چراست
هزارها گله از گوسفند نادان را
برای تفرقه یک گرگ ناتوان به کفاست
چه صرفه برد تواند کسی ز یک رمه خر
که خرخرست اگر صدهزار اگر صدتاست
مسلم است که گر در میانه نبود علم
قوای ما همه بی مصرف و عمل بیجاست
ز روی علم قوا را بخرج باید داد
وگرنه قوه هدر رفته است و رنج هباست
به علم کوش که سرمشق زندگی علم است
که علم اگر نبود زندگیت بی انفاست
هر آنکه را بجهان علم نیست چیزی نیست
اگر چه خود همه اقطار خاک را داراست
پس اجتماع بباید ز روی دانش و علم
که علم اگر نبود اجتماع بی معناست
غرض ز علم چه؟ بینائیست و پی بردن
باینکه این بصوابست یا که آن بخطاست
غرض ز علم چه؟ واقف بحال خود گشتن
که از چه روی گرفتار درد و رنج و بلاست
غرض ز علم چه؟ پی بر حقوق خود بردن
که از چه دستخوش و پایمال جور و جفاست
چه شد که ایران آن تخت گاه ایرج و سلم
کنون خراب تر از ربع سلمی و سلماست
چه شد که عزت او شد بدل بذلت و فقر
چه شد که ملت او مبتلای رنج و عناست
چرا شده است چنین مورد ملامت و طعن
چه شد که در همه عالم محل استهزاست
چه بد چگونه شد آخر چه وضع پیش آمد
که پستتر از همه امروز ملک و ملت ماست
مگر نه ما را هم دست و پای داده خدای
مگر نه ما را هم چشم و گوش و هوش و ذکاست
ز ماست هر چه بود نقص و هر چه باشد عیب
که فضل و رحمت اولاتعد ولا تحصیست
بس است خبط و خطا تا کی و غرض تا چند
گذشت کار چرا کار خود نسازی راست
خریت آخر تا چند و احمقی تا کی
دیگر چه جای کسالت چه سود در اعیاست
تو گوئی اینکه عصب هیچ در تن ما نیست
وگر که هست گرفتار ضعف و استرخاست
تو گوئی اینکه نداریم چشم و گر داریم
هم از سلاق و سبل مرمدست و نابیناست
تو گوئی اینکه نبوداست گوشمان ور هست
اسیر رنج دوی و طنین و طرش و حماست
بود که بر سر تو آید آنچه من دانم
اگر حمیت و غیرت همین بود که تراست
بسی نیاید کت روز تیره است و سیاه
بسی نماند کت حال حال عبدو اماست
میان مجمع احرار تا براری اسم
بفعل کوش که گویند حرف جزو هواست
از آن نباشد در کارهای ما اثری
که کارها همه از راه ریب و روی ریاست
بیا که ما و تو فکری بحال خویش کنیم
که حال ما اگر اینست آه واویلاست
چقدر خسبی آخر گذشت آب از سر
بپای خیز تو آخر چه موقع اقعاست
تمام این همه بدبختی است و بی علمی
که هر که را نبود علم اسفل و ادناست
به تیغ شاه نگر قصه گذشته مخوان
بقول عنصری آنکو بشعر، مولاناست
مرا از این سخن عنصری غرض این است
که خود گذشته گذشتست حرف از حالاست
بس است دیگر افسانه خواندن و گفتن
که قصه گوئی از شغل و پیشه سفهاست
ز عشق سرکش مجنون مرا چه عائده است
مرا چه فائده از حسن و خوبی لیلاست
رباب و دعد دیگر بهر من چه سود دهد
چه حاصلی بمن از مهر و امق و عذر است
چه سود از طمع و بخل اشعب و مادر
چه نفع از شرف و بذل حاتم و یحیاست
مرا حدیث خورنق چه کار می آید
که خانه من بیچاره بدتر از صحراست
مرا حکایت قارون چه سود می بخشد
که فقر و فاقه من شهره نزد شاه و گداست
مرا چکار که سابق فلان چه بود و چه کرد
برای حالت حالیه ات چه فتوی راست
مرا بگوی که در کار خود چه باید کرد
مرا بگوی که امروزه بهر من چه سزاست
حدیث شوکت ژاپن بگوی و میکادو
اگر حدیث کنی اینچنین حدیث رواست
سزاست آنکه بمردانگی و غیرت و علم
علم شوند که امروزه دستشان بالاست
چه شد که این پسر نورسیده مشرق
بشرق و غرب لوایش بلند و دست رساست
چگونه زود چنین زود گشت صاحب رشد
که این مثابه در او قدرتست و استیلاست
خوشا بحال چنین ملت نجیب و غیور
که علم و دانش او را کمال استغناست
پس آنچه کرد وی و اینچنین مسلم گشت
بماست فرض که آنسان کنیم بی کم و کاست
که بهر دانی سرمشق گفته عالی است
برای نادان دستور گفته داناست
وگرنه بر همه ایران و ملک و ملت را
بیا و فاتحه ای خوان که مرد و وقت عزاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۱
ای دوخته بر قد تو دیبای صدارت
طالع ز بنانت ید بیضای صدارت
با نقد شرف خواسته سرمایه دولت
با گنج هنر یافته کالای صدارت
عدل است خلیل تو در ایوان ریاست
عقل است دلیل تو به صحرای صدارت
عقلت نشود تیره ز جادوی زمانه
مغزت نشود خیره ز سودای صدارت
مغرور نگردی تو ز افسانه دیوان
مخمور نباشی تو ز صهبای صدارت
رای تو شهابی است به گردون سیاست
کلک تو نهنگی است بدریای صدارت
ای کور و کران مژده که روح القدس آمد
از معجزه لعل مسیحای صدارت
المنة لله که بیاراست شهنشه
توقیع کمال تو بطغرای صدارت
ای گشته ترا جفت بکابین عدالت
معشوق دلارام دلارای صدارت
در گوش تو شد قرطه زرین سعادت
همدوش تو شد شاهد زیبای صدارت
از شاخ تو سر زد گل بویای حقایق
در کاخ تو در شد بت رعنای صدارت
آنی که صدارت بتقاضای تو برخاست
طبع تو نکرده است تقاضای صدارت
تو پا بسر و چشم صدارت بنهادی
و اکفآء تو جان ریخته در پای صدارت
چون دست صدارت ز تو شد قدرت خود را
بنمای ز بازوی توانای صدارت
شاید که همی درنگری کار جهان را
با روشنی دیده بینای صدارت
شادا و خوشا خرم و خوبا که بتابید
در جام تو شد آب گوارای صدارت
طوبی و هنیئا و مریئا لک کامروز
در کام تو شد شهد مصفای صدارت
شیرین شودت کام که خالیگر گردون
آراسته خوان تو به حلوای صدارت
با این همه شیرینی و چربی عجبم زانک
گرمی نرسد بر تو ز صفرای صدارت
پر زهر بود ساغر جلاب وزارت
پر خار بود خوشه خرمای صدارت
اما تو بتدبیر بگیری رطب از خار
و افشانی پادزهر بمینای یصدارت
ای خواجه من آنم که نکردم بهمه عمر
کاری که پسندش نکند رای صدارت
گر درزی فکرم گه و بیگاه همیدوخت
دیبای سخن بر قد و بالای صدارت
از زحمت من خسته نگشتی دل دستور
وز پیکر من تنگ نشد جای صدارت
نه سفره صدرالوزرا مرتع من بود
نه شد شرف بنده یغمای صدارت
بودم به دبستان خود از کنگره چرخ
مانند عطارد به تماشای صدارت
نادیده قدم چرخ دو تا در بر آنکس
کاندر ز بر مسند یکتای صدارت
اما چو صدارت بتو شیدا شده امروز
من نیز شدم واله و شیدای صدارت
بی خدعه و اغراق به یک جو نستانم
حکمی که ندارد خط و امضای صدارت
بر نام همیون ترا خواهم ابدالدهر
در بام فلک خطبه ی غرای صدارت
طالع ز بنانت ید بیضای صدارت
با نقد شرف خواسته سرمایه دولت
با گنج هنر یافته کالای صدارت
عدل است خلیل تو در ایوان ریاست
عقل است دلیل تو به صحرای صدارت
عقلت نشود تیره ز جادوی زمانه
مغزت نشود خیره ز سودای صدارت
مغرور نگردی تو ز افسانه دیوان
مخمور نباشی تو ز صهبای صدارت
رای تو شهابی است به گردون سیاست
کلک تو نهنگی است بدریای صدارت
ای کور و کران مژده که روح القدس آمد
از معجزه لعل مسیحای صدارت
المنة لله که بیاراست شهنشه
توقیع کمال تو بطغرای صدارت
ای گشته ترا جفت بکابین عدالت
معشوق دلارام دلارای صدارت
در گوش تو شد قرطه زرین سعادت
همدوش تو شد شاهد زیبای صدارت
از شاخ تو سر زد گل بویای حقایق
در کاخ تو در شد بت رعنای صدارت
آنی که صدارت بتقاضای تو برخاست
طبع تو نکرده است تقاضای صدارت
تو پا بسر و چشم صدارت بنهادی
و اکفآء تو جان ریخته در پای صدارت
چون دست صدارت ز تو شد قدرت خود را
بنمای ز بازوی توانای صدارت
شاید که همی درنگری کار جهان را
با روشنی دیده بینای صدارت
شادا و خوشا خرم و خوبا که بتابید
در جام تو شد آب گوارای صدارت
طوبی و هنیئا و مریئا لک کامروز
در کام تو شد شهد مصفای صدارت
شیرین شودت کام که خالیگر گردون
آراسته خوان تو به حلوای صدارت
با این همه شیرینی و چربی عجبم زانک
گرمی نرسد بر تو ز صفرای صدارت
پر زهر بود ساغر جلاب وزارت
پر خار بود خوشه خرمای صدارت
اما تو بتدبیر بگیری رطب از خار
و افشانی پادزهر بمینای یصدارت
ای خواجه من آنم که نکردم بهمه عمر
کاری که پسندش نکند رای صدارت
گر درزی فکرم گه و بیگاه همیدوخت
دیبای سخن بر قد و بالای صدارت
از زحمت من خسته نگشتی دل دستور
وز پیکر من تنگ نشد جای صدارت
نه سفره صدرالوزرا مرتع من بود
نه شد شرف بنده یغمای صدارت
بودم به دبستان خود از کنگره چرخ
مانند عطارد به تماشای صدارت
نادیده قدم چرخ دو تا در بر آنکس
کاندر ز بر مسند یکتای صدارت
اما چو صدارت بتو شیدا شده امروز
من نیز شدم واله و شیدای صدارت
بی خدعه و اغراق به یک جو نستانم
حکمی که ندارد خط و امضای صدارت
بر نام همیون ترا خواهم ابدالدهر
در بام فلک خطبه ی غرای صدارت
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۲
تا در میان اوباش تقسیم شد وزارت
کردند مملکت را سرمایه تجارت
طلاب گرسنه را خواندند از حماقت
در مسند شرافت از مرکز حقارت
شد آن خبیث اقطع قطاع رزق مردم
کرد آن پلید اعور در کارها نظارت
شیخی که بر وظیفه چون سگ دوان بجیفه
میکرد از قطیفه پیراهن استعارت
در یک دو روز کامد در مجلس مقدس
خود را نمود داخل در شور و استشارت
بنمود روز دیگر آکنده کیسه از زر
هم اسب و هم درشکه هم باغ و هم عمارت
آن دلبران شاهد در کسوت مجاهد
ساعی شدند و جاهد اندر پی امارت
شد کار و کسب احزاب حمالی وزیران
شغل وزیر بی پیر دلالی سفارت
شد دفتر اساسی فرموش با برودت
وآن کله سیاسی خاموش از حرارت
از مجلس مقدس کنده دم وکالت
در پیشگاه اقدس بسته در صدارت
اردوی شهریاری مشغول نهب و تاراج
سردار بختیاری سرگرم قتل و غارت
نه کاهلی نمودند از غارت و چپاول
نه کوتهی نمودند از کشتن و اسارت
زین خلق زشت عادت باشد زهی سعادت
شداد را عبادت حجاج را زیارت
ضحاک اگر شود شاه از این بساط و خرگاه
پیچد بگنبد ماه آوازه بشارت
باشد وزیر خائن سرچشمه رذالت
چونانکه شد مجاهد سردسته شرارت
خواندند مشت جهال یا مرگ یاستقلال
و اندر زبان اطفال تلقین شد این عبارت
گفتند مدعی را کز بهر بردن ملک
از ما بسر دویدن از تو بیک اشارت
دشمن بخانه ما ناخوانده گشت وارد
خورد و درید و چاپید با تندی و جسارت
از ظلم و جور و بیداد ناهشته جای آباد
بعد از خراب بغداد خواهد ز ما خسارت
یارب حلاوت امن بر ما چشان که امروز
افتاده ایم از رنج در ورطه مرارت
کردند مملکت را سرمایه تجارت
طلاب گرسنه را خواندند از حماقت
در مسند شرافت از مرکز حقارت
شد آن خبیث اقطع قطاع رزق مردم
کرد آن پلید اعور در کارها نظارت
شیخی که بر وظیفه چون سگ دوان بجیفه
میکرد از قطیفه پیراهن استعارت
در یک دو روز کامد در مجلس مقدس
خود را نمود داخل در شور و استشارت
بنمود روز دیگر آکنده کیسه از زر
هم اسب و هم درشکه هم باغ و هم عمارت
آن دلبران شاهد در کسوت مجاهد
ساعی شدند و جاهد اندر پی امارت
شد کار و کسب احزاب حمالی وزیران
شغل وزیر بی پیر دلالی سفارت
شد دفتر اساسی فرموش با برودت
وآن کله سیاسی خاموش از حرارت
از مجلس مقدس کنده دم وکالت
در پیشگاه اقدس بسته در صدارت
اردوی شهریاری مشغول نهب و تاراج
سردار بختیاری سرگرم قتل و غارت
نه کاهلی نمودند از غارت و چپاول
نه کوتهی نمودند از کشتن و اسارت
زین خلق زشت عادت باشد زهی سعادت
شداد را عبادت حجاج را زیارت
ضحاک اگر شود شاه از این بساط و خرگاه
پیچد بگنبد ماه آوازه بشارت
باشد وزیر خائن سرچشمه رذالت
چونانکه شد مجاهد سردسته شرارت
خواندند مشت جهال یا مرگ یاستقلال
و اندر زبان اطفال تلقین شد این عبارت
گفتند مدعی را کز بهر بردن ملک
از ما بسر دویدن از تو بیک اشارت
دشمن بخانه ما ناخوانده گشت وارد
خورد و درید و چاپید با تندی و جسارت
از ظلم و جور و بیداد ناهشته جای آباد
بعد از خراب بغداد خواهد ز ما خسارت
یارب حلاوت امن بر ما چشان که امروز
افتاده ایم از رنج در ورطه مرارت
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۶
این قصیده را نگارنده اوراق محمدصادق الحسینی الفرهانی در کرت دومین که در تبریز شروع بنگارش اوراق ادب کرد و قضا را وقتی بود که یکی از منجمان آلمانی حکم کرده بود که بواسطه عبور ذوذنبی که از زمین مهتر است و با کره خاک تصادف خواهد نمود کره خاک متلاشی خواهد شد. در شب سه شنبه نهم شهر رجب یکهزار و سیصد و هفده در شماره نخستین ادب تبریز انشا و درج نمودم.
امروز دل هوای نشاط و طرب کند
جشنی شگرف گیرد و کاری عجب کند
جور مه محرم و دور مه صفر
خواهد تلافی از شعبان و رجب کند
دربار پورشاه عجم جان خویش را
تقدیم جشن مولد شاه عرب کند
بازو و دست حق که همه کار ملک و دین
ستوار با مشیت و فرمان رب کند
مقبول داور آنکه مر او را کند قبول
مغضوب ایزد آنکه مر او را غضب کند
این بنده را چه حد که ستاید بشعر خویش
آنرا که ایزد از دو جهان منتخب کند
آن به که طول عمر ولیعهد شاه را
در این خجسته روز ز یزدان طلب کند
شکرش که نور سینه بود حرز جان شود
مدحش که شمع دیده بود ورد لب کند
ای داوری که خلق جهان را براستی
مهر تو جای در استخوان و عصب کند
اخترشناس گفته شنیدم که ذو ذنب
با خاک ما منازعتی بوالعجب کند
و اندر شب سه شنبه نهم از مه رجب
پیوند روز حشر بتاریک شب کند
زین گفته ساکنان زمین را گرفته تب
آری ز بیم مرگ تن کوه تب کند
من گفتم این حدیث از آن سرزند که خوی
با شیر کو کنار و عصیر عنب کند
کیهان خدای را بزمین کارها بسی است
چونش خراب و پست و نگون بی سبب کند
سطح زمین سپهر نجوم ولایت است
خورشید ازین شموس ضیا مکتسب کند
باور مکن که مضجع آل رسول را
دانا حکیم دستخوش ذوذنب کند
این خاک تختگاه خداوندگار ماست
شمشیر شاه بی ادبان را ادب کند
با ذوذنب همان رسد از تیغ شهریار
کانش به پنبه سازد و مه با قصب کند
ای آنکه نام پاک ترا مرد هوشمند
پیرایه دفاتر و زیب خطب کند
کلک شکسته زهره ندارد که در سخن
ذات ترا خطاب بنام و لقب کند
از دولت تو ملک زمین ماند برقرار
تا بر تو آفرین و بخصم تو سب کند
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
تاجت ز لعل ناب و سریر از ذهب کند
وین بنده با اجازه ی امر مقدست
بار دگر شروع بنشر ادب کند
امروز دل هوای نشاط و طرب کند
جشنی شگرف گیرد و کاری عجب کند
جور مه محرم و دور مه صفر
خواهد تلافی از شعبان و رجب کند
دربار پورشاه عجم جان خویش را
تقدیم جشن مولد شاه عرب کند
بازو و دست حق که همه کار ملک و دین
ستوار با مشیت و فرمان رب کند
مقبول داور آنکه مر او را کند قبول
مغضوب ایزد آنکه مر او را غضب کند
این بنده را چه حد که ستاید بشعر خویش
آنرا که ایزد از دو جهان منتخب کند
آن به که طول عمر ولیعهد شاه را
در این خجسته روز ز یزدان طلب کند
شکرش که نور سینه بود حرز جان شود
مدحش که شمع دیده بود ورد لب کند
ای داوری که خلق جهان را براستی
مهر تو جای در استخوان و عصب کند
اخترشناس گفته شنیدم که ذو ذنب
با خاک ما منازعتی بوالعجب کند
و اندر شب سه شنبه نهم از مه رجب
پیوند روز حشر بتاریک شب کند
زین گفته ساکنان زمین را گرفته تب
آری ز بیم مرگ تن کوه تب کند
من گفتم این حدیث از آن سرزند که خوی
با شیر کو کنار و عصیر عنب کند
کیهان خدای را بزمین کارها بسی است
چونش خراب و پست و نگون بی سبب کند
سطح زمین سپهر نجوم ولایت است
خورشید ازین شموس ضیا مکتسب کند
باور مکن که مضجع آل رسول را
دانا حکیم دستخوش ذوذنب کند
این خاک تختگاه خداوندگار ماست
شمشیر شاه بی ادبان را ادب کند
با ذوذنب همان رسد از تیغ شهریار
کانش به پنبه سازد و مه با قصب کند
ای آنکه نام پاک ترا مرد هوشمند
پیرایه دفاتر و زیب خطب کند
کلک شکسته زهره ندارد که در سخن
ذات ترا خطاب بنام و لقب کند
از دولت تو ملک زمین ماند برقرار
تا بر تو آفرین و بخصم تو سب کند
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
تاجت ز لعل ناب و سریر از ذهب کند
وین بنده با اجازه ی امر مقدست
بار دگر شروع بنشر ادب کند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در قدردانی از مردم وطن خواه و تهیج جوانان وطن
تا زبر خاکی ایدرخت برومند
مگسل ازین آب و خاک رشته پیوند
مادر تست این وطن که در طلبش خصم
نار تطاول بخاندان تو افکند
هیچت اگر دانش است و غیرت ناموس
مادر خود را بدست دشمن مپسند
تاش نبرده اسیر و نیست بر او چیر
بشکن از او یال و برز و بگسل از او بند
ورنه چو ناموس رفت نام نماند
خانه نیاید چو خانواده پراکند
خانه چو بر باد رفت خانه خدا را
جای نماند بده بریش تو سوگند
همچو گروگر شود بسوگ وطن جفت
هر که نگیرد ز سوگ او بوطن پند
رحمتی ای باغبان کز آتش بیداد
سوخته در باغ هر نهال برومند
دوخته دامان چین بشهر پطرپورغ
بسته گریبان ملک هند به ایرلند
پردگی انگلیس و بردگی روس
لعبت کشمیر شد عروس سمرقند
شور نشور است در جهان تو در خواب
گیرم خواب تو مرگ تا کی و تا چند
خیز که در مخزن تو دزد تبه کار
دامان از زر بغل ز سیم بیاکند
رو غم آینده خور گذشته رها کن
کی بود آینده با گذشته همانند
بین بگروگر که ضرب تیشه ایام
نخل امیدش چسان ز پای در افکند
هر نفسش زخمهای تازه به دل زد
تا کهنش کرد گردش دی و اسفند
جانش بدرود گفته با لب خندان
روحش تکبیر خوانده با دل خرسند
خاکست اندر دو چشم او زر و گوهر
زهر است اندر مذاق او شکر و قند
گریه کند زارزار بر وطن خویش
همچون یعقوب بهر گم شده فرزند
جان برادر تو نیز همچو گروگر
جان بوطن باز و دل بمهر وطن بند
رخت فرا بر بزیر شهپر سیمرغ
تا ننهی پیش زاغ تیره جگربند
این وطن ما منار نور الهی است
هم ز نبی خواندم این حدیث و هم از زند
آتش حب الوطن چو شعله فروزد
از دل مؤمن کند بمجمره اسپند
از دل الوند دود تیره برآید
سوز وطن گرفتد به دامن الوند
ور به دماوند این حدیث سرائی
آب شود استخوان کوه دماوند
روسپی از خانمان خود نکند دل
کمتر از او دان کسی که دل ز وطن کند
مگسل ازین آب و خاک رشته پیوند
مادر تست این وطن که در طلبش خصم
نار تطاول بخاندان تو افکند
هیچت اگر دانش است و غیرت ناموس
مادر خود را بدست دشمن مپسند
تاش نبرده اسیر و نیست بر او چیر
بشکن از او یال و برز و بگسل از او بند
ورنه چو ناموس رفت نام نماند
خانه نیاید چو خانواده پراکند
خانه چو بر باد رفت خانه خدا را
جای نماند بده بریش تو سوگند
همچو گروگر شود بسوگ وطن جفت
هر که نگیرد ز سوگ او بوطن پند
رحمتی ای باغبان کز آتش بیداد
سوخته در باغ هر نهال برومند
دوخته دامان چین بشهر پطرپورغ
بسته گریبان ملک هند به ایرلند
پردگی انگلیس و بردگی روس
لعبت کشمیر شد عروس سمرقند
شور نشور است در جهان تو در خواب
گیرم خواب تو مرگ تا کی و تا چند
خیز که در مخزن تو دزد تبه کار
دامان از زر بغل ز سیم بیاکند
رو غم آینده خور گذشته رها کن
کی بود آینده با گذشته همانند
بین بگروگر که ضرب تیشه ایام
نخل امیدش چسان ز پای در افکند
هر نفسش زخمهای تازه به دل زد
تا کهنش کرد گردش دی و اسفند
جانش بدرود گفته با لب خندان
روحش تکبیر خوانده با دل خرسند
خاکست اندر دو چشم او زر و گوهر
زهر است اندر مذاق او شکر و قند
گریه کند زارزار بر وطن خویش
همچون یعقوب بهر گم شده فرزند
جان برادر تو نیز همچو گروگر
جان بوطن باز و دل بمهر وطن بند
رخت فرا بر بزیر شهپر سیمرغ
تا ننهی پیش زاغ تیره جگربند
این وطن ما منار نور الهی است
هم ز نبی خواندم این حدیث و هم از زند
آتش حب الوطن چو شعله فروزد
از دل مؤمن کند بمجمره اسپند
از دل الوند دود تیره برآید
سوز وطن گرفتد به دامن الوند
ور به دماوند این حدیث سرائی
آب شود استخوان کوه دماوند
روسپی از خانمان خود نکند دل
کمتر از او دان کسی که دل ز وطن کند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش عین الدوله
ز بسکه از دل مردم همی برآید دود
سیه شده است رخ مه بر آسمان کبود
ازین وزیر که شاه اختیار کرده نهاد
اساس سلطنتش از فراز رو بفرود
صلاح و تقوی بستند بار ازین سامان
امان و راحت کردند ازین جهان بدرود
سلاح لشکریان گشته آه آتشبار
متاع کشوریان گشته اشک خون آلود
سپرده توسن دولت بدست قحبه عنان
نهاده دست قضا بر سر محننث خود
ز شیخ شیراز این نکته دارم اندر یاد
که بهر عبرت مردان روزگار سرود
درون رخت کژاکند پهلوان باید
ببال و کتف محننث سلیح حرب چسود
کجا شدند سواران چابک از میدان
که پیر زالی بر خر نشست و گوی ربود
دگر بسفره ی ملت نه آب مانده نه نان
دگر بجامه ی دولت نه تار مانده نه پود
ازین سپس دل ملت گرسنه خواهد زیست
ازین سبب تن دولت برهنه خواهد بود
سرای دهقان کوبید و قصر و ایوان ساخت
ز ابلهی بن دیوار کند و بام اندود
ایا مخرب بنیان سلطنت که به دهر
نباشد از تو دلی خرم و تنی خشنود
از آنزمان که بریدی تو پای بند و شکال
شدی بکاخ ز اصطبل و خاطرت آسود
بغیر طالع ایرانیان که راحت خفت
بغیر چشم بصیرت کدام دیده غنود
بروی خلق در رزق بستی اما هیچ
رخ تو باب سعادت بروی کس نگشود
ز بندگان به ربودی هر آنچه ایزد داد
ز مردمان ستدی هر چه پادشه بخشود
کس از تو خیر نجوید که واضح است بخلق
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
ولی برای خدا خود تو راستی برگوی
کز این تجارت کاسد چه برد خواهی سود
حکایت تو بدان مرد بی خرد ماند
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
تو رود نیل درافکن بجو که مردم راست
بروی نیلی از دیده صد هزاران رود
تو طرح صرح درافکن که انتقام خدا
نصیب پشه کند مغز کله نمرود
ازین شراره که افروختی بخرمن خلق
بسی نمانده که از خانه أت برآید دود
خدای دادگرار چند دیر گیرستی
سزای مردم بیدادگر ببخشد زود
ز بسکه سفله و دون فطرت و دنی طبعی
مرا روا نبود با تو ساز گفت و شنود
ولی ببار همایون شه برم دو سه بیت
از آن قصیده که منجیک چنگ زن فرمود
بسا طبیب که درمان نیافت درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود
وزیر نو ستدی کو ز رای بی معنی
بگوش ملک تو اندر فکند کری زود
چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک
دو چیز باید دینار سرخ و تیغ کبود
سیه شده است رخ مه بر آسمان کبود
ازین وزیر که شاه اختیار کرده نهاد
اساس سلطنتش از فراز رو بفرود
صلاح و تقوی بستند بار ازین سامان
امان و راحت کردند ازین جهان بدرود
سلاح لشکریان گشته آه آتشبار
متاع کشوریان گشته اشک خون آلود
سپرده توسن دولت بدست قحبه عنان
نهاده دست قضا بر سر محننث خود
ز شیخ شیراز این نکته دارم اندر یاد
که بهر عبرت مردان روزگار سرود
درون رخت کژاکند پهلوان باید
ببال و کتف محننث سلیح حرب چسود
کجا شدند سواران چابک از میدان
که پیر زالی بر خر نشست و گوی ربود
دگر بسفره ی ملت نه آب مانده نه نان
دگر بجامه ی دولت نه تار مانده نه پود
ازین سپس دل ملت گرسنه خواهد زیست
ازین سبب تن دولت برهنه خواهد بود
سرای دهقان کوبید و قصر و ایوان ساخت
ز ابلهی بن دیوار کند و بام اندود
ایا مخرب بنیان سلطنت که به دهر
نباشد از تو دلی خرم و تنی خشنود
از آنزمان که بریدی تو پای بند و شکال
شدی بکاخ ز اصطبل و خاطرت آسود
بغیر طالع ایرانیان که راحت خفت
بغیر چشم بصیرت کدام دیده غنود
بروی خلق در رزق بستی اما هیچ
رخ تو باب سعادت بروی کس نگشود
ز بندگان به ربودی هر آنچه ایزد داد
ز مردمان ستدی هر چه پادشه بخشود
کس از تو خیر نجوید که واضح است بخلق
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
ولی برای خدا خود تو راستی برگوی
کز این تجارت کاسد چه برد خواهی سود
حکایت تو بدان مرد بی خرد ماند
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
تو رود نیل درافکن بجو که مردم راست
بروی نیلی از دیده صد هزاران رود
تو طرح صرح درافکن که انتقام خدا
نصیب پشه کند مغز کله نمرود
ازین شراره که افروختی بخرمن خلق
بسی نمانده که از خانه أت برآید دود
خدای دادگرار چند دیر گیرستی
سزای مردم بیدادگر ببخشد زود
ز بسکه سفله و دون فطرت و دنی طبعی
مرا روا نبود با تو ساز گفت و شنود
ولی ببار همایون شه برم دو سه بیت
از آن قصیده که منجیک چنگ زن فرمود
بسا طبیب که درمان نیافت درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود
وزیر نو ستدی کو ز رای بی معنی
بگوش ملک تو اندر فکند کری زود
چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک
دو چیز باید دینار سرخ و تیغ کبود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - مرثیه مجلس پس از بمباردمان بحکم محمدعلی میرزای مخلوع
رؤس دولت، شیوخ ملت، ببازی ایران، خراب گردید
درین حوادث، برین مصیبت درون خارا، کباب گردید
شده پریشان، دو زلف سنبل، همی زند چاک، بپیرهن گل
وثاق قمری، سرای بلبل، مقام جغد و غراب گردید
همای دولت، از آشیانه، فتاده در دام، بطمع دانه
چرا نیاید، عدو بخانه، که پاسبان مست خواب گردید
بگو بجمشید، بنال با درد که گلشنت را فلک خزان کرد
بگو بدارا، ز مصر برگرد که نیل همت، سراب گردید
کناره کردند ز ما طبیبان، کرانه جستند همه حبیبان
روید و گوئید که ای رقیبان، دعایتان، مستجاب گردید
لوای اقبال چو واژگون شد بجام احباب شراب خون شد
چو بخت برگشت خرد زبون شد، حکیم دانا مجابگردید
ز بی پناهی ز بخت شومی ز جور روسی ز ظلم رومی
به اردبیل و خوی و ارومی حساب ما ناحساب گردید
بر آن جوانان کنید شیون که کشته گشتند بدست دشمن
زنانشانرا بدور گردن کمند گیسو طناب گردید
بر آن عروسان که شد بیغما برنجن از دست جلاجل از پا
ز خون داماد بجای حنا بدست و پاشان خضاب گردید
بر آن شهیدان که سوخت تنشان دگر چه حاجت به پیرهنشان
که خاک صحرا بود کفنشان، لباسشان، آفتاب گردید
رفیق گرگان شده شبانان، شغالها جفت، بباغبانان
ز خون یاران و نوجوانان زمین چو لعل خوشا بگردید
بسی نمانده که لشکر روس ببام مسجد زنند ناقوس
منال و ثروت جلال و ناموس فدای عالی جناب گردید
ز بسکه قاضی گرفت رشوه ز بسکه حاکم فزود عشوه
فتاده بیمار درون غشوه شهید زهر مذاب گردید
گذار ایوان بپور ایران که قصر دیو است نه جای دیوان
مرو غریوان بر خدیوان که ناله ات بی جواب گردید
خطیب ناطق مرید صامت دبیر دانا ز گفته ساکت
وکیل خائن بعزم ثابت جهنده همچون شهاب گردید
خروش سیل است درین بیابان شرار برق است بکشت دهقان
گسسته بند از جوال و انبان خلیده خر در خلاب گردید
وکیل مست از می غرور است فقیه گرم لقای حور است
وزیر چون در خیال سور است اسیر مالکرقاب گردید
یکی بغارت نموده نیت یکی برون از ره حمیت
میانه این دو، تن رعیت، چو دانه در آسیاب گردید
بیاد اطلس، برای دیباج، زر و گهرمان، شده بتاراج
زن و پسرمان بخصم محتاج، عروسمان بی نقاب گردید
ره سلامت، دراز و باریک، بلا بیارد ز دور و نزدیک
که بیژن ما، بچاه تاریک، اسیر افراسیاب گردید
گسسته شد نظم، ز رشته ما، بدیو خو کرد، فرشته ما
ز حاصل ما، ز کشته ما، عدویمان کامیاب گردید
نه مال داریم نه جا و منزل، نه بهره یابیم ز کشت و حاصل
کجا نشیند شراره دل، که دیده ما، پر آب گردید
بما بگرید، مه و ستاره، همی بسوزد درون خاره
دگر نداریم، طریق چاره، که عمرمان در شتاب گردید
بس ای امیری، که ماه و مریخ، درخت ما را فکنده از بیخ
مظفری گفت برای تاریخ ببازی ایران خراب گردید
درین حوادث، برین مصیبت درون خارا، کباب گردید
شده پریشان، دو زلف سنبل، همی زند چاک، بپیرهن گل
وثاق قمری، سرای بلبل، مقام جغد و غراب گردید
همای دولت، از آشیانه، فتاده در دام، بطمع دانه
چرا نیاید، عدو بخانه، که پاسبان مست خواب گردید
بگو بجمشید، بنال با درد که گلشنت را فلک خزان کرد
بگو بدارا، ز مصر برگرد که نیل همت، سراب گردید
کناره کردند ز ما طبیبان، کرانه جستند همه حبیبان
روید و گوئید که ای رقیبان، دعایتان، مستجاب گردید
لوای اقبال چو واژگون شد بجام احباب شراب خون شد
چو بخت برگشت خرد زبون شد، حکیم دانا مجابگردید
ز بی پناهی ز بخت شومی ز جور روسی ز ظلم رومی
به اردبیل و خوی و ارومی حساب ما ناحساب گردید
بر آن جوانان کنید شیون که کشته گشتند بدست دشمن
زنانشانرا بدور گردن کمند گیسو طناب گردید
بر آن عروسان که شد بیغما برنجن از دست جلاجل از پا
ز خون داماد بجای حنا بدست و پاشان خضاب گردید
بر آن شهیدان که سوخت تنشان دگر چه حاجت به پیرهنشان
که خاک صحرا بود کفنشان، لباسشان، آفتاب گردید
رفیق گرگان شده شبانان، شغالها جفت، بباغبانان
ز خون یاران و نوجوانان زمین چو لعل خوشا بگردید
بسی نمانده که لشکر روس ببام مسجد زنند ناقوس
منال و ثروت جلال و ناموس فدای عالی جناب گردید
ز بسکه قاضی گرفت رشوه ز بسکه حاکم فزود عشوه
فتاده بیمار درون غشوه شهید زهر مذاب گردید
گذار ایوان بپور ایران که قصر دیو است نه جای دیوان
مرو غریوان بر خدیوان که ناله ات بی جواب گردید
خطیب ناطق مرید صامت دبیر دانا ز گفته ساکت
وکیل خائن بعزم ثابت جهنده همچون شهاب گردید
خروش سیل است درین بیابان شرار برق است بکشت دهقان
گسسته بند از جوال و انبان خلیده خر در خلاب گردید
وکیل مست از می غرور است فقیه گرم لقای حور است
وزیر چون در خیال سور است اسیر مالکرقاب گردید
یکی بغارت نموده نیت یکی برون از ره حمیت
میانه این دو، تن رعیت، چو دانه در آسیاب گردید
بیاد اطلس، برای دیباج، زر و گهرمان، شده بتاراج
زن و پسرمان بخصم محتاج، عروسمان بی نقاب گردید
ره سلامت، دراز و باریک، بلا بیارد ز دور و نزدیک
که بیژن ما، بچاه تاریک، اسیر افراسیاب گردید
گسسته شد نظم، ز رشته ما، بدیو خو کرد، فرشته ما
ز حاصل ما، ز کشته ما، عدویمان کامیاب گردید
نه مال داریم نه جا و منزل، نه بهره یابیم ز کشت و حاصل
کجا نشیند شراره دل، که دیده ما، پر آب گردید
بما بگرید، مه و ستاره، همی بسوزد درون خاره
دگر نداریم، طریق چاره، که عمرمان در شتاب گردید
بس ای امیری، که ماه و مریخ، درخت ما را فکنده از بیخ
مظفری گفت برای تاریخ ببازی ایران خراب گردید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۰
چو شاه دانا دارد وزیر دانشمند
سر ستاره و ماه آیدش بخم کمند
چو طغرلیست ملک، کش وزیر بال و پرست
همی بپرداز این پر بر آسمان بلند
من اینکلام بتحقیق و تجربت رانم
وگر نداری باور بتاج شه سوگند
که چار چیز ملک را بملک چیره کند
همش بدارد دور از هزار گونه گزند
یکی سخاوت طبع و دوم اصالت رای
سوم عدالت و چهارم وزیر دانشمند
ز فرشاه جوان ای درخت ملک ببال
بروی صدر اجل ایعروس بخت بخند
چنین وزیر بگیتی نیامدست کز او
دل رعیت شاد است و جان شه خرسند
نه با ملکشه بود اینچنین نظام الملک
نه یافت محمود این فرز خواجه میمند
جهانیان همه فرزند و پادشه پدر است
اتابک راد استاد اینهمه فرزند
زمانه پند نیوشد ز رای فرخ وی
چنانکه شاگرد از اوستاد گیرد پند
خدای داند کز بهر راحت دل شه
ز راحت تن و ترویح روح دل برکند
از آن زمان که قضا فلک امن و راحت را
بچار موجه طوفان و اضطراب افکند
خدایگان پی اصلاح کار ملک شتافت
اگرچه داشت دلی از غم زمانه نژند
در این حوادث هفتاد و اند روز بود
که دیده بسته ز دیدار خانه و فرزند
همی نگشتی آسایشش بدل مطلوب
همی نبودی آرامشش بطبع پسند
شکست قلبش با راحت و فرح پیمان
گسست جانش از لذت و طرب پیوند
گرفت حنظل در ساغرش مقام شکر
نمود خارا در بسترش بسان پرند
گهی ز لعل گهربار در غلطان بیخت
گهی ز خامه بکافور مشک بپراکند
ز باژو ساو بکاهید و در مقابل آن
دل رعیت با مهر شهریار آکند
چنان ز لوح جهان شست نقش فکرت بد
که شست آیت فرقان صحیفه پازند
ز عزم او بخروشند روزگار و قدر
ز حلم او بستوهند قارن و الوند
سزد که بر رخش از بهر دفع عین کمال
ز مهر سوزد در مجمر سپهر سپند
مآثرش همه الحق چو معجزاتستی
ولیک رایش مر، وحی را بود مانند
خدایگانا صیدی چو من ذلیل و زبون
کجا رود که نیفتد ترا بخم کمند
بر آستانت مانند خاک پست شدم
بدام امید که گردم قرین بخت بلند
بنعمت تو که از خدمتت نپوشم چشم
ورم ببری با تیغ تیز بند از بند
الا چو از پی خرداد ماه تیر آید
چنانکه از پی بهمن همی بود اسفند
ستاره سجده کند مر ترا بخاک قدم
هلال بوسه زند مر ترا بنعل سمند
سر ستاره و ماه آیدش بخم کمند
چو طغرلیست ملک، کش وزیر بال و پرست
همی بپرداز این پر بر آسمان بلند
من اینکلام بتحقیق و تجربت رانم
وگر نداری باور بتاج شه سوگند
که چار چیز ملک را بملک چیره کند
همش بدارد دور از هزار گونه گزند
یکی سخاوت طبع و دوم اصالت رای
سوم عدالت و چهارم وزیر دانشمند
ز فرشاه جوان ای درخت ملک ببال
بروی صدر اجل ایعروس بخت بخند
چنین وزیر بگیتی نیامدست کز او
دل رعیت شاد است و جان شه خرسند
نه با ملکشه بود اینچنین نظام الملک
نه یافت محمود این فرز خواجه میمند
جهانیان همه فرزند و پادشه پدر است
اتابک راد استاد اینهمه فرزند
زمانه پند نیوشد ز رای فرخ وی
چنانکه شاگرد از اوستاد گیرد پند
خدای داند کز بهر راحت دل شه
ز راحت تن و ترویح روح دل برکند
از آن زمان که قضا فلک امن و راحت را
بچار موجه طوفان و اضطراب افکند
خدایگان پی اصلاح کار ملک شتافت
اگرچه داشت دلی از غم زمانه نژند
در این حوادث هفتاد و اند روز بود
که دیده بسته ز دیدار خانه و فرزند
همی نگشتی آسایشش بدل مطلوب
همی نبودی آرامشش بطبع پسند
شکست قلبش با راحت و فرح پیمان
گسست جانش از لذت و طرب پیوند
گرفت حنظل در ساغرش مقام شکر
نمود خارا در بسترش بسان پرند
گهی ز لعل گهربار در غلطان بیخت
گهی ز خامه بکافور مشک بپراکند
ز باژو ساو بکاهید و در مقابل آن
دل رعیت با مهر شهریار آکند
چنان ز لوح جهان شست نقش فکرت بد
که شست آیت فرقان صحیفه پازند
ز عزم او بخروشند روزگار و قدر
ز حلم او بستوهند قارن و الوند
سزد که بر رخش از بهر دفع عین کمال
ز مهر سوزد در مجمر سپهر سپند
مآثرش همه الحق چو معجزاتستی
ولیک رایش مر، وحی را بود مانند
خدایگانا صیدی چو من ذلیل و زبون
کجا رود که نیفتد ترا بخم کمند
بر آستانت مانند خاک پست شدم
بدام امید که گردم قرین بخت بلند
بنعمت تو که از خدمتت نپوشم چشم
ورم ببری با تیغ تیز بند از بند
الا چو از پی خرداد ماه تیر آید
چنانکه از پی بهمن همی بود اسفند
ستاره سجده کند مر ترا بخاک قدم
هلال بوسه زند مر ترا بنعل سمند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مرثیه قتل ناصرالدین شاه و جلوس مظفرالدین شاه
جای آن دارد که گردون اندرین غم خون ببارد
لیک بر تخت همایون شه نو چون ببارد
در عزای شاه ماضی کایزد از وی باد راضی
نی عجب گر سیل خون از دیده گردون ببارد
لیک باید تهنیت را در جلوس شه مظفر
بر زمین از ماه و اختر لؤلؤ مکنون ببارد
من ندیدم تاکنون کز آسمان بر قلب مردم
شادی و انده شده با یکدیگر معجون ببارد
راست پنداری درختی رسته کز هر شاخه او
ساعتی شکر بجوشد لحظه ای افیون ببارد
شادی اندر غم چو ستردمی و در صبر راحت
گر ندیدستی چنین باران بین کایدون ببارد
غم چه غم چندانکه گرزان ذره ای بر کوه ریزی
کوه گردد ابر و بالا رفته بر هامون ببارد
وه چه شادی آن چنان شادی که گر با هجر لیلی
در دل مجنون نهی وجد از دل مجنون ببارد
تا مه ما در محاق افتاد اشک از دیده مه
از گه تکمیل حتی عاد کالعرجون ببارد
گر نبود این وارث تاج و نگین بایست دایم
خون ز تخت جم سرشک از تاج افریدون ببارد
ابر غم زین پس که شاه نو بایوان اندر آمد
گر ببارد بایدش زین مملکت بیرون ببارد
زین همایون جشن چین از جبهه چنگیز خیزد
زین بشارت ارغوان از چهره ارغون ببارد
زین سپس بر خاک ایران ابر رحمت همچو باران
شادمانی ها از این اقبال روز افزون ببارد
فره یزدانی از آن طلعت زیبا بتابد
شوکت سلطانی از آن قامت موزون ببارد
هر بروزی زیب دیگرگون دهد این شه جهان را
زانکه هردم ابر جودش رشحه دیگرگون ببارد
از کمال این هنر پرور ملک در ملک دایم
فضل رسطالیس و تحقیقات افلاطون ببارد
زر ناب از دست سیمینش چنان بارد که گوئی
از سمن در صحن بستان برگ آذریون ببارد
از کفش قلزم ببالد وز سرش افسر بنازد
از لبش معجز دمد وز خامه اش افسون ببارد
مرغزار ملک را سیراب سازد بخشش شه
همچنان ابری که در تشریق و در کانون ببارد
از تف باس شدیدش قله قارن بلرزد
از کف دست کریمش مخزن قارون ببارد
ابر عدلش بر سر این مملکت چون کله بندد
خرمی بر سبزه ی گردون میناگون ببارد
خسروا بادت مبارک تاج و تخت پادشاهی
ای که از فرخنده رویت فره بیچون ببارد
هیچ میدانی در این موقع که در گیتی حوادث
هر دم از بالا برنگی همچو بوقلمون ببارد
میر دریادل گلوی فتنه را با دست غیرت
آن چنان بفشرد کز شریان و کامش خون ببارد
آنکه امن و راستی از سهم تیغش تا قیامت
زین سپهر کج رو وزین گنبد گردون ببارد
تا لب لعلش شفابخش درون خستگان شد
از حدیثش مردمی وز فکرتش قانون ببارد
داورا میرا مرا در سوگ و سور این دو سلطان
گوهر از ابیات ریزد آتش از مضمون ببارد
تا بشادی خنده از لعل پریرویان برآید
تا بغم اشک از دو چشم مردم محزون ببارد
دایم از بهر نثار بزم شه گردون اطلس
عقد مروارید بر دیبای سقلاطون ببارد
در کنار شه مظفر نعمت بی حد بریزد
بر مزار ناصرالدین رحمت بیچون ببارد
لیک بر تخت همایون شه نو چون ببارد
در عزای شاه ماضی کایزد از وی باد راضی
نی عجب گر سیل خون از دیده گردون ببارد
لیک باید تهنیت را در جلوس شه مظفر
بر زمین از ماه و اختر لؤلؤ مکنون ببارد
من ندیدم تاکنون کز آسمان بر قلب مردم
شادی و انده شده با یکدیگر معجون ببارد
راست پنداری درختی رسته کز هر شاخه او
ساعتی شکر بجوشد لحظه ای افیون ببارد
شادی اندر غم چو ستردمی و در صبر راحت
گر ندیدستی چنین باران بین کایدون ببارد
غم چه غم چندانکه گرزان ذره ای بر کوه ریزی
کوه گردد ابر و بالا رفته بر هامون ببارد
وه چه شادی آن چنان شادی که گر با هجر لیلی
در دل مجنون نهی وجد از دل مجنون ببارد
تا مه ما در محاق افتاد اشک از دیده مه
از گه تکمیل حتی عاد کالعرجون ببارد
گر نبود این وارث تاج و نگین بایست دایم
خون ز تخت جم سرشک از تاج افریدون ببارد
ابر غم زین پس که شاه نو بایوان اندر آمد
گر ببارد بایدش زین مملکت بیرون ببارد
زین همایون جشن چین از جبهه چنگیز خیزد
زین بشارت ارغوان از چهره ارغون ببارد
زین سپس بر خاک ایران ابر رحمت همچو باران
شادمانی ها از این اقبال روز افزون ببارد
فره یزدانی از آن طلعت زیبا بتابد
شوکت سلطانی از آن قامت موزون ببارد
هر بروزی زیب دیگرگون دهد این شه جهان را
زانکه هردم ابر جودش رشحه دیگرگون ببارد
از کمال این هنر پرور ملک در ملک دایم
فضل رسطالیس و تحقیقات افلاطون ببارد
زر ناب از دست سیمینش چنان بارد که گوئی
از سمن در صحن بستان برگ آذریون ببارد
از کفش قلزم ببالد وز سرش افسر بنازد
از لبش معجز دمد وز خامه اش افسون ببارد
مرغزار ملک را سیراب سازد بخشش شه
همچنان ابری که در تشریق و در کانون ببارد
از تف باس شدیدش قله قارن بلرزد
از کف دست کریمش مخزن قارون ببارد
ابر عدلش بر سر این مملکت چون کله بندد
خرمی بر سبزه ی گردون میناگون ببارد
خسروا بادت مبارک تاج و تخت پادشاهی
ای که از فرخنده رویت فره بیچون ببارد
هیچ میدانی در این موقع که در گیتی حوادث
هر دم از بالا برنگی همچو بوقلمون ببارد
میر دریادل گلوی فتنه را با دست غیرت
آن چنان بفشرد کز شریان و کامش خون ببارد
آنکه امن و راستی از سهم تیغش تا قیامت
زین سپهر کج رو وزین گنبد گردون ببارد
تا لب لعلش شفابخش درون خستگان شد
از حدیثش مردمی وز فکرتش قانون ببارد
داورا میرا مرا در سوگ و سور این دو سلطان
گوهر از ابیات ریزد آتش از مضمون ببارد
تا بشادی خنده از لعل پریرویان برآید
تا بغم اشک از دو چشم مردم محزون ببارد
دایم از بهر نثار بزم شه گردون اطلس
عقد مروارید بر دیبای سقلاطون ببارد
در کنار شه مظفر نعمت بی حد بریزد
بر مزار ناصرالدین رحمت بیچون ببارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۴
چو بخت خفت و قضا چیره تیره شد اختر
زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر
همی گذارد دانا برون ز حکمت پای
همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر
شناخت نتوان با دیده گوسپند ز گرگ
تمیز ندهد با ذوق حنظل از شکر
زیان شمارد آنرا که هست یکسره سود
بنفع داند آنرا که شد تمام ضرر
هر آنچه زشت است آنرا به نیک پندارد
هر آنچه خیر است آنرا همی شمارد شر
قضا چو آید تاری شود بدیده قضا
قدر چو جنبد تیره کند زمرد بصر
بفکر و هوش که افکند پنجه با گردون
بعقل و رای که شد چیره بر قضا و قدر
بدیهی است هوس در ضمیر آدمیان
طبیعی است خطا در نهاد جنس بشر
شنیده ای تو که سکان ملک قرمیسین
بدند بنده بفرمان پادشاه اندر
بزیستند همی در پناه دولت شاه
وظیفه خوار و سپاس آور و ثناگستر
بنرم گردنی و بندگی بدند مثل
بسفته گوشی و فرمانبری شدند سمر
نیافتند مگر ره بطاعت سلطان
نیافتند مگر رخ بدرگه داور
بوالیان همه چونان که با پدر و فرزند
که هم بر آنان بودند والیان چو پدر
خطا نکرده همیدون ز روشنی عقول
گنه نکرده همیدر ز راستی فکر
قدر فراشد و سیماب کردشان در گوش
قضا فروشد و افکند پرده شان ببصر
چنانکه خون ببدن شورش آورد هشتند
بنای شورش و طغیان بوالی کشور
بشاهزاده انوشیروان بن بهمن
ضیاء دولت خورشید مجد و چرخ هنر
اساس طغیان چیدند و تاختند گروه
بنای عصیان هشتند و ساختند حشر
ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت
گروه بومی و بیگانه هم ز بدو و حضر
بخشت پاره بخستند باغ او را شاخ
بسنگ خاره شکستند کاخ او را در
به تنگنا شد در کاخ از محاصره شان
چنانکه لعل درخشنده اندرون حجر
ز اجتماع کسان بسته شد ره تدبیر
ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر
ضیاء دوله چو هنجار زشت آنان دید
بروی بگشود از حلم و بردباری در
تنش نلرزید از دشمنان چون یأجوج
نشست بر سر مسند چو سد اسکندر
خطابه ای بزبان کرم برایشان خواند
ز فصلهای بدایع ز لفظهای غرر
که هان و هان مگر از جانخویش سیر شدید
و یا روانتان بیزار شد ز تن ایدر
اگر ز حضرت من جمله داد خواهانید
قدم نهید و تظلم کنید در محضر
وگرنه زشت بود خیرگی و بی ادبی
بویژه با من کز شه بود مرا گوهر
چه بمنی بدرشتی مبادرت کردن
چه در شدن بدهان نهنگ یا اژدر
اگر بگرزم کوبید نرم گردن و پشت
وگر بسنگم سائید خورد پهلو و بر
بجای مانم چون قطب آسیا ثابت
ورم بگردد صدسنگ آسیا بر سر
ولی نپاید تا دیرگه که میر اجل
بخشم آید و بدخواه را دهد کیفر
شرار خشم امیر مهین که خاموشد؟
بهفت دریا که تواند خموش کرد سقر
گر ایدر از سرمن کم شود سر موئی
سرانتان همه بیسر شوند خود یکسر
یکی درخت مکارید اندر این بستان
که شاخسارش یکسر ندامت آرد بر
چو این بدیدند آن خیرگان بی فرهنگ
کمان وهن ببردند بر مهین داور
همی بگفتند او را که ما درین سودا
ز جان گذشته و بازی همی کنیم بسر
بخانمان خود انگشت نیل بر زده ایم
که خود فراز سیاهی نبوده رنگ دگر
از آن قبل که خداوند کردگار بزرگ
بمهتران نکند چیره هیچگه کهتر
امیر پنجه فرخ علیمراد که داشت
سپه مهیا تا سوی ری رود بسفر
بگفت لشکریان را که اندرین غوغا
کنید خود ز سر هم ز تن کنید سپر
همه سپاه کرندی ز جان فرو بستند
برای یاری شهزاده خجسته کمر
امیر پنجه ز پیش اندر و سپه ز قفا
شده ز غیرت بر تنش موی چون خنجر
ز جان گذشته و بنهاده دل بسر بازی
چنان که گوئی پروانه تن زند بشرر
سپه بدرگه شهزاده روی بنهادند
که ای ز حلمت خطی بداده حق اوفر
معاندان تو با ما بجد همی کوشند
روا مدار که خونمان شود بخیره هدر
ببخش آلت حراقه مان که از اثرش
بجان خصم بداندیش برزنیم اخگر
وگرنه سنگ مخالف بسر بباردمان
چنان که بارد بر شاخ قطره های مطر
امیرزاده فرخ ضیاء دوله بگفت
که کار زهر نیاید همی ز تنگ شکر
من ار بخون خود آلوده پیرهن گردم
بخون کشوریان دامنم نگردد تر
بروی مادر اگر طفل خرد پنجه زند
گمال مبر که بر او پنجه برزند مادر
در این مکالمه با شاهزاده بود سپه
در این مناظره با بختیار بد لشکر
که از فلاخن سؤ انقضا گران سنگی
رسید بر سر سالار جیش و کرد اثر
شکافت جبهه تابان میرپنجه چنانک
معاینه همه دیدند انشقاق قمر
چو خواست پاک کند خون جبهه از رخ خویش
شکسته شد سرانگشت او بسنگ دگر
سپه چو دست و سر مهتر اینچنین دیدند
پی تلافی بستند مرد وار کمر
بجای جوشن کردند تن همه جوشن
بجای مغفر کردند سر همه مغفر
بکفش و مشت همی با عدو برزم شدند
چه غیر از این دو سلیحی نبودشان دیگر
بهم فتادند از هر دو سوی در کوشش
چو بن زبیر که در جنگ مالک اشتر
چو کار رفت بدینگونه بر بداندیشان
بخیره ماندند از این سپاه گندآور
همی بدیدند از این حساب تا بأبد
برون ز پرده نیاید رخ عروس ظفر
سر گروه مخالف به خیل تاشان گفت
بکوشش اندر باید شدن بفکر و نظر
هم از تهور بی فکر کس شود مغلوب
هم از تصور با جبن دل شود مضظر
نکوتر آن که بتازید چست و چابک و جلد
بسوی خانه سالار این سپاه مگر
ز غارتیدن مالش ز سوختن خانش
بخیره گردد و تاری شود بر او اختر
سپس بیاری ناموس دست برشوید
ز پاسداری شهزاده همایون فر
بتاختند یکی بهره خیل شورشیان
بخانمان سپهبد برسم غارت گر
یکی بخست تن حاجبش بزخم عمود
یکی شکست در مخزنش بزخم تبر
همه ببردند آنرا که بد ز فرش و اثاث
همه ربودند آنرا که بد ز در و گهر
نماند هیچ بپای کنیزگان خلخال
نه ماند هیچ بر اندام خاصگان زیور
زنان و پرده گیان در هراس و بیم شدند
بلرزه همچون سیماب و زرد چهره چو زر
ز بسکه ناخن و سیلی همی زدند بروی
رخانشان همه شد ارغوان و نیلوفر
گهی نبی را کرده شفیع و کاه نبی
گهی بحق متوسل گهی به پیغمبر
بناله گفتند ای سفلکان نفس پرست
بگریه گفتند ای جاهلان دون پرور
به کودکان چه خروشید بیمی از یزدان
بمادگان چه ستیزید شرمی از داور
بمیر پنجه رسید این خبر که شورشیان
بخانمان تو اندر فکنده اند شرر
نه مال ماند در ایوان نه سیم در مخزن
نه شاخ ماند ببستان نه خشت در منظر
بکوفتند رواقت همی بسنگ و بچوب
برفتند وثاقت همی ز خشک و زتر
چو برشنید ازین داستان سخت حدیث
چو برگرفت ازین وضع هولناک خبر
جهان بچشمش تاریک گشت ازین هنجار
دلش بسوخت همانند عود در مجمر
چو گفت گفت ابا اینکه قصه ایست شگفت
بود تحمل این رنجها ز مرگ بتر
نه باشدم ز هوای خدیو ملک گزیر
نه افتدم ز رضای امیر شهر گذر
مرا وظیفه و مرسوم دولتست حرام
اگر قدم نهم از جای خویش آن سوتر
چو شاهزاده بیازرد از تزاحم خصم
چو از سموم بپژمرد شاخ سیسنبر
خلاف باشد مستی ز جام و نقل و نبید
حرام باشد شادی بر اهل و مال و پسر
ز جا نجنبید آن پهلوان خصم شکن
بخود نلرزید آن پیلتوش شیر شکر
بتن علامت چوبش چو لعلگون دیبا
بسر جراحت سنگش چو گوهرین افسر
بگوشش اندر دشنام خصم و صوت سلیح
سرود رود بدی یا نوای رامشگر
همی بپیوست این رزم تابنه ساعت
ز بامداد که خورشید بر شد از خاور
سپس بکار گذاران ملک شرع قویم
مروجان شریعت مفسران خبر
ستوده حاجی آقا مدیر مرکز فضل
امام جمعه فرخ امیر ملک هنر
خبر رسید که شد کار بر چنین هنجار
ز دست فتنه بی دانشان بد گوهر
گرفته شورشیان گرد مرزبانرا سخت
بشوخ چشمی تا این زمان ز گاه سحر
کنون بپژمرد از باد دی درخت جوان
بیفسرد تن شاخ از سموم شهریور
نه مرزبان را غمخوار مانده نه حامی
نه حکمران را سالار مانده نه یاور
بجز سپهبد دانا علیمراد که جانش
نوان شد از قدراند از چرخ و شصت قدر
بسی نپاید کو نیز جان کند برخی
هزار تن چه کند با دو صدهزار نفر
چو داوران شریعت زر وی صدق و عیان
همی شدند از این واقعات مستحضر
شدند جانب دارالحکومه تند روان
بدان مثابه که حجاج بیت در مشعر
گرفته مصحف و تنزیل پاک اندر کف
بخوانده آیت کرسی و قل اعوذ از بر
نبشته بر دل یاسین و سوره طه
دمیده بر تن حامیم و سوره کوثر
یکی گروه بدیدند شوخ چشم و جسور
بدل دلیر و بتن فربه و بهش لاغر
در آن گروه نه یک تن بزرگوار شریف
در آن فریق نه یک رادمرد دانشور
همه اجا مرو اوغاد و گول و نابخرد
همه اراذل و اوباش و منکر و منکر
گرفته دور خداوندگار کشور را
هم از برون و هم از پرده هم ز بام و ز در
ز درب میدان تا درگه ایاله نبود
یکی رهی که رسانند خویش بر مهتر
نیافتند ره اندر حضور والی ملک
فرو شدند همی غرقه در محیط فکر
نه رای آنکه گریزند ازین بلا بکنار
نه جای آنکه نمایند ازین میانه گذر
اگر شوند ز پس در پیست ابر بلا
اگر روند به پیش اندرست کوه خطر
هم از مفاسد بالطبع لازم است گریز
هم از سفیهان در شرع واجب است حذر
ولی چو فتنه فروزنده بود و معرکه سخت
شدند در پی خاموشی شراره شر
بعون بار خدا ساختند دل دریا
به کف نهاده سر و جان و کرده سینه سپر
قدم زدند چو اصحاب موسی اندر نیل
روان شدند بسان خلیل در آذر
بگفتها و یمینهای سخت تر زاهن
بوعده ها و سخن های تازه تر ز شکر
بزجرها و بتهدیدهای گوناگون
بوعظها و باندرزهای بیحد و مر
فرود کردند آن قوم خیره را از بام
همی بگفتی دجال شد پیاده ز خر
درود خواندند آنان بمجمع علماء
که بد درود همی بر روانشان در خور
همی بگفتند ای قاضیان حکم خدای
همی بگفتند ای نایبان پیغمبر
براستی سخن اندر میانه بگذاریم
که راستی را در دهر دیگر است اثر
چو سهم حادثه پران شد از کمان قضا
چو نار معرکه افروخت ز التهاب قدر
چگونه این تف خامش شود به آب و بدم
چگونه این سهم آرد کسی بقوس و وتر
مگر بسعی بزرگان دین که همتشان
فرود آرد مه را ز طارم اخضر
شنیده ایم که میر اجل ز کردستان
بسوی خطه گروس کرده ساز سفر
گر ایدر از ره بینش یکی صحیفه نغز
شود گسیل بدرگاه آن همایون فر
که باز گردد ازین ره بسان ابر دمان
شتاب گیرد ازین سو چو آتشین تندر
درست سازد سامان خلق این سامان
نظام بخشد بر اختلال این کشور
اگر تظلم داریم سازدی احقاق
وگر تعدی کردیم بخشدی کیفر
امیر ایده الله براستی داند
درست کردن کار شکسته را بهتر
ز بس مدبر دانا و کاردان باشد
نظر نیارد در کار جز بفکر و نظر
بجهد وافی هر خسته را بگیرد دست
بکف کافی هر بسته را گشاید در
همه علوم بداند چو بوعلی سینا
همه نجوم شناسد چو خواجه بو معشر
اگر بتابد نه چنبر فلک بعتاب
ستاره سر نتواند برون زد از چنبر
وگر دو پیکر جز بر درش کمر بندد
چهار پیکر سازد ز شکل دو پیکر
وراسکدار درین روز سازره نکند
سخن کنیم بدان آهن پیام آور
چو ختم کار بدین شد جماعت علماء
گذشته را بنوشتند بر یکی محضر
بمهر خویش و بامضای عامه خورد و بزرگ
طراز دادند اندام و روی آن دفتر
بتلگراف بدرگاه میر فرخ پی
همی بگفتند این ماجرا ز پا تا سر
رسید پاسخ میر مهین که در گیتی
چهار چیز بود مرفساد را مصدر
یکی مخالفت حق دوم خلاف ملوک
سوم غرور و چهارم نفاق با مهتر
ازین چهار یکی با کسی چو خوی کند
نماند ایچ تن آسان و شادکام دگر
وظیفه علما اینکه تا توان دارند
دقیقه ای نکنند از صلاح ملک گذر
عنان عامه بدست خرد نگهدارند
بحفظ دولت و ملت شوند راه سپر
وگرنه کار بسختی همی کشد ناچار
ز جرم تاری ماند برخ ز سیف اثر
من این قضیه بدانم ز صغری و کبری
همی بخواندم ازین جمله مبتدا و خبر
بمصطفی و بفرقان و کردگار بزرگ
بمرتضی و بسبطین او شبیر و شبر
بنعمت شه کز اوست زندگانی خلق
بدولتش که فزاینده باد تا محشر
که گر بجا ننشینند عامه از شورش
وگر فرو ننشانند فتنه را اخگر
همی بجوشم ازین واقعات چون دریا
همی بجنبم ازین حادثات چون صرصر
معاندان را از تیغ قهر برم نای
مخالفان را از نار خشم سوزم پر
کسی که تیغ منش آب مرگ نوشاند
نه لعل عیسی جان بخشدش نه آب خضر
گر ازدحام فزونتر بود ز موج بحار
ور اجتماع فراوان تر از ربیع و مضر
دوصد کلاغ ز جا خیزد از کلوخی خرد
هزار گرگ گریزان شد از یکی اژدر
مدیر قوه برقیه شاهزاده صفی
بهار صفوت آزاده خجسته سیر
ز سیم صاعقه فرمان میر اعظم را
بگفت و خواند و شنیدند مردمان یکسر
خجل شدند و بخانهای خویش برگشتند
قرین لیت و لعل آشنای بو و مگر
دگر رسید خطایی بشاهزاده صفی
ز صدراعظم ایران جهان فضل و هنر
که ای تو محرم اسرار شاه و کشوریان
امین راز نهان و نگاهدار خبر
شنیده ایم ز بدسیرتان آن سامان
حکایتی که نخواندیم در حبیب سیر
نموده اند بسی دست رنجه از سندان
کشیده اند همی پای از گلیم بدر
بمیر امر شه آمد که اندران سامان
رود چو ابر به آبان و باد در آذر
مخالفان را برد به تیغ گردن و دست
معاندان را کوبد بگرز پهلو و بر
تن اعادی کاهد هماره در زندان
سر مخالف آرد دوباره در چنبر
ز ما بگو تو بآن شوخدیدگان جسور
که از وخامت این ماجرا کنید حذر
چو شد سپاه اجل در رکاب میر اجل
ز دست مرگ نیابد کسی مناص و مفر
که موج دریا شوید زمین ز پست و بلند
شرار آتش سوزد جهان ز خشک و ز تر
چو شاهزاده دانا بخواند این منشور
بعامه گفت که باهوش و دانشید اگر
بپای خویش متازید سوی گشتنگاه
بدست خویش مسازید خون خویش هدر
از آن سپس که زدم سردی و فضول شما
گرفت آینه مهر میر رنگ کدر
اگر بجیحون اندر شوید چون ماهی
وگر بگردون بالا روید چون اختر
برود جیحون اندر زند ز قهر آتش
بچرخ گردون یکسر زند ز خشم اخگر
چو عامه این سخنان را بگوش بشنیدند
معاینه نگرستند مرگ را بنظر
جماعتی سر خود برگرفته زین سامان
فرار کرده نمودند در شعاب مقر
جماعتی دگر از خیرگی و نادانی
نهاده جان بخطر بسته بر نفاق کمر
قضاببست همی چشم و گوششان ز صواب
که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر
نه سنگ خارا با میخ آهنین سنبند
نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر
قضای مبرم آوردشان بمکمن مرگ
بلای محتوم افکندشان بدام خطر
بخویش گفتند ایدر بر آن امید بدیم
که روی میر بتابد چو ماه ازین منظر
اگر سزاست که تنمان بسر نباشد هیچ
بتیغ خویش ز اندام ما بگیرد سر
چه او فشاند آتش چه دیگران یاقوت
چه او چشاند حنظل چه دیگران شکر
ضیاء دوله ز ما رنجه گشت و نتوان زیست
در آن گریوه که ماند اژدهای کوفته سر
خنک تر آنکه بیازیم تیغ کین در کف
نکوتر آنکه بپوشیم رخت مرگ ببر
ز اژدهای دمان بال و پر فرو ریزیم
کنیم نرم، برو کتف شیر شرزه نر
دوباره مشتی از آن جمریان بیهش و رای
دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر
چنانکه از پس مردن بمردگان پوشند
قبای مرگ بیاراستند در پیکر
سپید و ساده یکی پیرهن یکی دستار
کشیده در بر و در زیر آن یکی میزر
همی تو گفتی از نفخ صور اسرفیل
شدند موتی احیا بعرصه محشر
همه سلیح بدست اندر و ز جان بخروش
روان در آتش سوزنده همچو سامندر
خبر رسید بشهزادگان که دیگر بار
هوای فتنه شد از حد اعتدال بدر
امیر زاده فرخ جلال دین که بدی
بباغ دولتشاهی درخت بار آور
بخواند یکسره شهزادگان بومی را
ز روی صدق بر ایشان سرود در محضر
که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا
غریق گردد در این محبط پهناور
گرش ز دست گذاریم و خیره بنشینیم
بجا نماند از او در زمانه رسم و اثر
وگر که جان فشانیم و پاس او داریم
بنامجوئی گردیم در زمانه سمر
چو این شنیدند آن شاهزادگان سترگ
نماز بردند او را ز اکبر و اصغر
بجز تنی دو سه کزوی بسال مه بودند
همه بسودند از طاعتش جبین بر در
سپس بگفتند او را که اندرین شورش
بما جماعت شهزادگان توئی مهتر
بعون ایزد از دودمان خاقانی
کتیبه هاست در اینجا فزون ز حد و شمر
همه دلاور و خونخوار و کاردان و دلیر
همه مبارز و گستاخ و گرد و گند آور
همه بحیله چو اسفندیار روئین تن
همه بحمله چو گودرز و گیو و رستم زر
همه چو ماه و چو ابریم در سپهر و هوا
همه نهنگ و هژبریم در ببحر و ببر
بصدق میل ترا تابعیم و کارگذار
بشوق امر ترا طائعیم و فرمانبر
بهر چه خواهی فرمان گذار و بنده صفت
بهر چه گوئی طاعت پذیر و خدمتگر
بخواه جان ز جسدمان که میدهیمت جان
بگیر سر ز بدنمان که می نهیمت سر
چو مست باده مهر توایم مینوشیم
ز خون خصم بداندیش لعلگون ساغر
بساطمان همه زین است و بزمگه میدان
لباسمان زر هستی کلاهمان منفر
بجان بکوشیم امروز تا بنگذاریم
رسد بجان خداوندگار ملک ضرر
روان شدند ملکزادگان بدین هنجار
پی مقابله با آن گروه شوم اختر
چو عامه دیدند آن کوههای آتشبار
بتک شدند و بگردید سیل از آن معبر
شدند جمله گریزان ز بیم سالاران
ز مرج راهط گفتی همی گریخت ز فر
زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر
همی گذارد دانا برون ز حکمت پای
همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر
شناخت نتوان با دیده گوسپند ز گرگ
تمیز ندهد با ذوق حنظل از شکر
زیان شمارد آنرا که هست یکسره سود
بنفع داند آنرا که شد تمام ضرر
هر آنچه زشت است آنرا به نیک پندارد
هر آنچه خیر است آنرا همی شمارد شر
قضا چو آید تاری شود بدیده قضا
قدر چو جنبد تیره کند زمرد بصر
بفکر و هوش که افکند پنجه با گردون
بعقل و رای که شد چیره بر قضا و قدر
بدیهی است هوس در ضمیر آدمیان
طبیعی است خطا در نهاد جنس بشر
شنیده ای تو که سکان ملک قرمیسین
بدند بنده بفرمان پادشاه اندر
بزیستند همی در پناه دولت شاه
وظیفه خوار و سپاس آور و ثناگستر
بنرم گردنی و بندگی بدند مثل
بسفته گوشی و فرمانبری شدند سمر
نیافتند مگر ره بطاعت سلطان
نیافتند مگر رخ بدرگه داور
بوالیان همه چونان که با پدر و فرزند
که هم بر آنان بودند والیان چو پدر
خطا نکرده همیدون ز روشنی عقول
گنه نکرده همیدر ز راستی فکر
قدر فراشد و سیماب کردشان در گوش
قضا فروشد و افکند پرده شان ببصر
چنانکه خون ببدن شورش آورد هشتند
بنای شورش و طغیان بوالی کشور
بشاهزاده انوشیروان بن بهمن
ضیاء دولت خورشید مجد و چرخ هنر
اساس طغیان چیدند و تاختند گروه
بنای عصیان هشتند و ساختند حشر
ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت
گروه بومی و بیگانه هم ز بدو و حضر
بخشت پاره بخستند باغ او را شاخ
بسنگ خاره شکستند کاخ او را در
به تنگنا شد در کاخ از محاصره شان
چنانکه لعل درخشنده اندرون حجر
ز اجتماع کسان بسته شد ره تدبیر
ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر
ضیاء دوله چو هنجار زشت آنان دید
بروی بگشود از حلم و بردباری در
تنش نلرزید از دشمنان چون یأجوج
نشست بر سر مسند چو سد اسکندر
خطابه ای بزبان کرم برایشان خواند
ز فصلهای بدایع ز لفظهای غرر
که هان و هان مگر از جانخویش سیر شدید
و یا روانتان بیزار شد ز تن ایدر
اگر ز حضرت من جمله داد خواهانید
قدم نهید و تظلم کنید در محضر
وگرنه زشت بود خیرگی و بی ادبی
بویژه با من کز شه بود مرا گوهر
چه بمنی بدرشتی مبادرت کردن
چه در شدن بدهان نهنگ یا اژدر
اگر بگرزم کوبید نرم گردن و پشت
وگر بسنگم سائید خورد پهلو و بر
بجای مانم چون قطب آسیا ثابت
ورم بگردد صدسنگ آسیا بر سر
ولی نپاید تا دیرگه که میر اجل
بخشم آید و بدخواه را دهد کیفر
شرار خشم امیر مهین که خاموشد؟
بهفت دریا که تواند خموش کرد سقر
گر ایدر از سرمن کم شود سر موئی
سرانتان همه بیسر شوند خود یکسر
یکی درخت مکارید اندر این بستان
که شاخسارش یکسر ندامت آرد بر
چو این بدیدند آن خیرگان بی فرهنگ
کمان وهن ببردند بر مهین داور
همی بگفتند او را که ما درین سودا
ز جان گذشته و بازی همی کنیم بسر
بخانمان خود انگشت نیل بر زده ایم
که خود فراز سیاهی نبوده رنگ دگر
از آن قبل که خداوند کردگار بزرگ
بمهتران نکند چیره هیچگه کهتر
امیر پنجه فرخ علیمراد که داشت
سپه مهیا تا سوی ری رود بسفر
بگفت لشکریان را که اندرین غوغا
کنید خود ز سر هم ز تن کنید سپر
همه سپاه کرندی ز جان فرو بستند
برای یاری شهزاده خجسته کمر
امیر پنجه ز پیش اندر و سپه ز قفا
شده ز غیرت بر تنش موی چون خنجر
ز جان گذشته و بنهاده دل بسر بازی
چنان که گوئی پروانه تن زند بشرر
سپه بدرگه شهزاده روی بنهادند
که ای ز حلمت خطی بداده حق اوفر
معاندان تو با ما بجد همی کوشند
روا مدار که خونمان شود بخیره هدر
ببخش آلت حراقه مان که از اثرش
بجان خصم بداندیش برزنیم اخگر
وگرنه سنگ مخالف بسر بباردمان
چنان که بارد بر شاخ قطره های مطر
امیرزاده فرخ ضیاء دوله بگفت
که کار زهر نیاید همی ز تنگ شکر
من ار بخون خود آلوده پیرهن گردم
بخون کشوریان دامنم نگردد تر
بروی مادر اگر طفل خرد پنجه زند
گمال مبر که بر او پنجه برزند مادر
در این مکالمه با شاهزاده بود سپه
در این مناظره با بختیار بد لشکر
که از فلاخن سؤ انقضا گران سنگی
رسید بر سر سالار جیش و کرد اثر
شکافت جبهه تابان میرپنجه چنانک
معاینه همه دیدند انشقاق قمر
چو خواست پاک کند خون جبهه از رخ خویش
شکسته شد سرانگشت او بسنگ دگر
سپه چو دست و سر مهتر اینچنین دیدند
پی تلافی بستند مرد وار کمر
بجای جوشن کردند تن همه جوشن
بجای مغفر کردند سر همه مغفر
بکفش و مشت همی با عدو برزم شدند
چه غیر از این دو سلیحی نبودشان دیگر
بهم فتادند از هر دو سوی در کوشش
چو بن زبیر که در جنگ مالک اشتر
چو کار رفت بدینگونه بر بداندیشان
بخیره ماندند از این سپاه گندآور
همی بدیدند از این حساب تا بأبد
برون ز پرده نیاید رخ عروس ظفر
سر گروه مخالف به خیل تاشان گفت
بکوشش اندر باید شدن بفکر و نظر
هم از تهور بی فکر کس شود مغلوب
هم از تصور با جبن دل شود مضظر
نکوتر آن که بتازید چست و چابک و جلد
بسوی خانه سالار این سپاه مگر
ز غارتیدن مالش ز سوختن خانش
بخیره گردد و تاری شود بر او اختر
سپس بیاری ناموس دست برشوید
ز پاسداری شهزاده همایون فر
بتاختند یکی بهره خیل شورشیان
بخانمان سپهبد برسم غارت گر
یکی بخست تن حاجبش بزخم عمود
یکی شکست در مخزنش بزخم تبر
همه ببردند آنرا که بد ز فرش و اثاث
همه ربودند آنرا که بد ز در و گهر
نماند هیچ بپای کنیزگان خلخال
نه ماند هیچ بر اندام خاصگان زیور
زنان و پرده گیان در هراس و بیم شدند
بلرزه همچون سیماب و زرد چهره چو زر
ز بسکه ناخن و سیلی همی زدند بروی
رخانشان همه شد ارغوان و نیلوفر
گهی نبی را کرده شفیع و کاه نبی
گهی بحق متوسل گهی به پیغمبر
بناله گفتند ای سفلکان نفس پرست
بگریه گفتند ای جاهلان دون پرور
به کودکان چه خروشید بیمی از یزدان
بمادگان چه ستیزید شرمی از داور
بمیر پنجه رسید این خبر که شورشیان
بخانمان تو اندر فکنده اند شرر
نه مال ماند در ایوان نه سیم در مخزن
نه شاخ ماند ببستان نه خشت در منظر
بکوفتند رواقت همی بسنگ و بچوب
برفتند وثاقت همی ز خشک و زتر
چو برشنید ازین داستان سخت حدیث
چو برگرفت ازین وضع هولناک خبر
جهان بچشمش تاریک گشت ازین هنجار
دلش بسوخت همانند عود در مجمر
چو گفت گفت ابا اینکه قصه ایست شگفت
بود تحمل این رنجها ز مرگ بتر
نه باشدم ز هوای خدیو ملک گزیر
نه افتدم ز رضای امیر شهر گذر
مرا وظیفه و مرسوم دولتست حرام
اگر قدم نهم از جای خویش آن سوتر
چو شاهزاده بیازرد از تزاحم خصم
چو از سموم بپژمرد شاخ سیسنبر
خلاف باشد مستی ز جام و نقل و نبید
حرام باشد شادی بر اهل و مال و پسر
ز جا نجنبید آن پهلوان خصم شکن
بخود نلرزید آن پیلتوش شیر شکر
بتن علامت چوبش چو لعلگون دیبا
بسر جراحت سنگش چو گوهرین افسر
بگوشش اندر دشنام خصم و صوت سلیح
سرود رود بدی یا نوای رامشگر
همی بپیوست این رزم تابنه ساعت
ز بامداد که خورشید بر شد از خاور
سپس بکار گذاران ملک شرع قویم
مروجان شریعت مفسران خبر
ستوده حاجی آقا مدیر مرکز فضل
امام جمعه فرخ امیر ملک هنر
خبر رسید که شد کار بر چنین هنجار
ز دست فتنه بی دانشان بد گوهر
گرفته شورشیان گرد مرزبانرا سخت
بشوخ چشمی تا این زمان ز گاه سحر
کنون بپژمرد از باد دی درخت جوان
بیفسرد تن شاخ از سموم شهریور
نه مرزبان را غمخوار مانده نه حامی
نه حکمران را سالار مانده نه یاور
بجز سپهبد دانا علیمراد که جانش
نوان شد از قدراند از چرخ و شصت قدر
بسی نپاید کو نیز جان کند برخی
هزار تن چه کند با دو صدهزار نفر
چو داوران شریعت زر وی صدق و عیان
همی شدند از این واقعات مستحضر
شدند جانب دارالحکومه تند روان
بدان مثابه که حجاج بیت در مشعر
گرفته مصحف و تنزیل پاک اندر کف
بخوانده آیت کرسی و قل اعوذ از بر
نبشته بر دل یاسین و سوره طه
دمیده بر تن حامیم و سوره کوثر
یکی گروه بدیدند شوخ چشم و جسور
بدل دلیر و بتن فربه و بهش لاغر
در آن گروه نه یک تن بزرگوار شریف
در آن فریق نه یک رادمرد دانشور
همه اجا مرو اوغاد و گول و نابخرد
همه اراذل و اوباش و منکر و منکر
گرفته دور خداوندگار کشور را
هم از برون و هم از پرده هم ز بام و ز در
ز درب میدان تا درگه ایاله نبود
یکی رهی که رسانند خویش بر مهتر
نیافتند ره اندر حضور والی ملک
فرو شدند همی غرقه در محیط فکر
نه رای آنکه گریزند ازین بلا بکنار
نه جای آنکه نمایند ازین میانه گذر
اگر شوند ز پس در پیست ابر بلا
اگر روند به پیش اندرست کوه خطر
هم از مفاسد بالطبع لازم است گریز
هم از سفیهان در شرع واجب است حذر
ولی چو فتنه فروزنده بود و معرکه سخت
شدند در پی خاموشی شراره شر
بعون بار خدا ساختند دل دریا
به کف نهاده سر و جان و کرده سینه سپر
قدم زدند چو اصحاب موسی اندر نیل
روان شدند بسان خلیل در آذر
بگفتها و یمینهای سخت تر زاهن
بوعده ها و سخن های تازه تر ز شکر
بزجرها و بتهدیدهای گوناگون
بوعظها و باندرزهای بیحد و مر
فرود کردند آن قوم خیره را از بام
همی بگفتی دجال شد پیاده ز خر
درود خواندند آنان بمجمع علماء
که بد درود همی بر روانشان در خور
همی بگفتند ای قاضیان حکم خدای
همی بگفتند ای نایبان پیغمبر
براستی سخن اندر میانه بگذاریم
که راستی را در دهر دیگر است اثر
چو سهم حادثه پران شد از کمان قضا
چو نار معرکه افروخت ز التهاب قدر
چگونه این تف خامش شود به آب و بدم
چگونه این سهم آرد کسی بقوس و وتر
مگر بسعی بزرگان دین که همتشان
فرود آرد مه را ز طارم اخضر
شنیده ایم که میر اجل ز کردستان
بسوی خطه گروس کرده ساز سفر
گر ایدر از ره بینش یکی صحیفه نغز
شود گسیل بدرگاه آن همایون فر
که باز گردد ازین ره بسان ابر دمان
شتاب گیرد ازین سو چو آتشین تندر
درست سازد سامان خلق این سامان
نظام بخشد بر اختلال این کشور
اگر تظلم داریم سازدی احقاق
وگر تعدی کردیم بخشدی کیفر
امیر ایده الله براستی داند
درست کردن کار شکسته را بهتر
ز بس مدبر دانا و کاردان باشد
نظر نیارد در کار جز بفکر و نظر
بجهد وافی هر خسته را بگیرد دست
بکف کافی هر بسته را گشاید در
همه علوم بداند چو بوعلی سینا
همه نجوم شناسد چو خواجه بو معشر
اگر بتابد نه چنبر فلک بعتاب
ستاره سر نتواند برون زد از چنبر
وگر دو پیکر جز بر درش کمر بندد
چهار پیکر سازد ز شکل دو پیکر
وراسکدار درین روز سازره نکند
سخن کنیم بدان آهن پیام آور
چو ختم کار بدین شد جماعت علماء
گذشته را بنوشتند بر یکی محضر
بمهر خویش و بامضای عامه خورد و بزرگ
طراز دادند اندام و روی آن دفتر
بتلگراف بدرگاه میر فرخ پی
همی بگفتند این ماجرا ز پا تا سر
رسید پاسخ میر مهین که در گیتی
چهار چیز بود مرفساد را مصدر
یکی مخالفت حق دوم خلاف ملوک
سوم غرور و چهارم نفاق با مهتر
ازین چهار یکی با کسی چو خوی کند
نماند ایچ تن آسان و شادکام دگر
وظیفه علما اینکه تا توان دارند
دقیقه ای نکنند از صلاح ملک گذر
عنان عامه بدست خرد نگهدارند
بحفظ دولت و ملت شوند راه سپر
وگرنه کار بسختی همی کشد ناچار
ز جرم تاری ماند برخ ز سیف اثر
من این قضیه بدانم ز صغری و کبری
همی بخواندم ازین جمله مبتدا و خبر
بمصطفی و بفرقان و کردگار بزرگ
بمرتضی و بسبطین او شبیر و شبر
بنعمت شه کز اوست زندگانی خلق
بدولتش که فزاینده باد تا محشر
که گر بجا ننشینند عامه از شورش
وگر فرو ننشانند فتنه را اخگر
همی بجوشم ازین واقعات چون دریا
همی بجنبم ازین حادثات چون صرصر
معاندان را از تیغ قهر برم نای
مخالفان را از نار خشم سوزم پر
کسی که تیغ منش آب مرگ نوشاند
نه لعل عیسی جان بخشدش نه آب خضر
گر ازدحام فزونتر بود ز موج بحار
ور اجتماع فراوان تر از ربیع و مضر
دوصد کلاغ ز جا خیزد از کلوخی خرد
هزار گرگ گریزان شد از یکی اژدر
مدیر قوه برقیه شاهزاده صفی
بهار صفوت آزاده خجسته سیر
ز سیم صاعقه فرمان میر اعظم را
بگفت و خواند و شنیدند مردمان یکسر
خجل شدند و بخانهای خویش برگشتند
قرین لیت و لعل آشنای بو و مگر
دگر رسید خطایی بشاهزاده صفی
ز صدراعظم ایران جهان فضل و هنر
که ای تو محرم اسرار شاه و کشوریان
امین راز نهان و نگاهدار خبر
شنیده ایم ز بدسیرتان آن سامان
حکایتی که نخواندیم در حبیب سیر
نموده اند بسی دست رنجه از سندان
کشیده اند همی پای از گلیم بدر
بمیر امر شه آمد که اندران سامان
رود چو ابر به آبان و باد در آذر
مخالفان را برد به تیغ گردن و دست
معاندان را کوبد بگرز پهلو و بر
تن اعادی کاهد هماره در زندان
سر مخالف آرد دوباره در چنبر
ز ما بگو تو بآن شوخدیدگان جسور
که از وخامت این ماجرا کنید حذر
چو شد سپاه اجل در رکاب میر اجل
ز دست مرگ نیابد کسی مناص و مفر
که موج دریا شوید زمین ز پست و بلند
شرار آتش سوزد جهان ز خشک و ز تر
چو شاهزاده دانا بخواند این منشور
بعامه گفت که باهوش و دانشید اگر
بپای خویش متازید سوی گشتنگاه
بدست خویش مسازید خون خویش هدر
از آن سپس که زدم سردی و فضول شما
گرفت آینه مهر میر رنگ کدر
اگر بجیحون اندر شوید چون ماهی
وگر بگردون بالا روید چون اختر
برود جیحون اندر زند ز قهر آتش
بچرخ گردون یکسر زند ز خشم اخگر
چو عامه این سخنان را بگوش بشنیدند
معاینه نگرستند مرگ را بنظر
جماعتی سر خود برگرفته زین سامان
فرار کرده نمودند در شعاب مقر
جماعتی دگر از خیرگی و نادانی
نهاده جان بخطر بسته بر نفاق کمر
قضاببست همی چشم و گوششان ز صواب
که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر
نه سنگ خارا با میخ آهنین سنبند
نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر
قضای مبرم آوردشان بمکمن مرگ
بلای محتوم افکندشان بدام خطر
بخویش گفتند ایدر بر آن امید بدیم
که روی میر بتابد چو ماه ازین منظر
اگر سزاست که تنمان بسر نباشد هیچ
بتیغ خویش ز اندام ما بگیرد سر
چه او فشاند آتش چه دیگران یاقوت
چه او چشاند حنظل چه دیگران شکر
ضیاء دوله ز ما رنجه گشت و نتوان زیست
در آن گریوه که ماند اژدهای کوفته سر
خنک تر آنکه بیازیم تیغ کین در کف
نکوتر آنکه بپوشیم رخت مرگ ببر
ز اژدهای دمان بال و پر فرو ریزیم
کنیم نرم، برو کتف شیر شرزه نر
دوباره مشتی از آن جمریان بیهش و رای
دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر
چنانکه از پس مردن بمردگان پوشند
قبای مرگ بیاراستند در پیکر
سپید و ساده یکی پیرهن یکی دستار
کشیده در بر و در زیر آن یکی میزر
همی تو گفتی از نفخ صور اسرفیل
شدند موتی احیا بعرصه محشر
همه سلیح بدست اندر و ز جان بخروش
روان در آتش سوزنده همچو سامندر
خبر رسید بشهزادگان که دیگر بار
هوای فتنه شد از حد اعتدال بدر
امیر زاده فرخ جلال دین که بدی
بباغ دولتشاهی درخت بار آور
بخواند یکسره شهزادگان بومی را
ز روی صدق بر ایشان سرود در محضر
که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا
غریق گردد در این محبط پهناور
گرش ز دست گذاریم و خیره بنشینیم
بجا نماند از او در زمانه رسم و اثر
وگر که جان فشانیم و پاس او داریم
بنامجوئی گردیم در زمانه سمر
چو این شنیدند آن شاهزادگان سترگ
نماز بردند او را ز اکبر و اصغر
بجز تنی دو سه کزوی بسال مه بودند
همه بسودند از طاعتش جبین بر در
سپس بگفتند او را که اندرین شورش
بما جماعت شهزادگان توئی مهتر
بعون ایزد از دودمان خاقانی
کتیبه هاست در اینجا فزون ز حد و شمر
همه دلاور و خونخوار و کاردان و دلیر
همه مبارز و گستاخ و گرد و گند آور
همه بحیله چو اسفندیار روئین تن
همه بحمله چو گودرز و گیو و رستم زر
همه چو ماه و چو ابریم در سپهر و هوا
همه نهنگ و هژبریم در ببحر و ببر
بصدق میل ترا تابعیم و کارگذار
بشوق امر ترا طائعیم و فرمانبر
بهر چه خواهی فرمان گذار و بنده صفت
بهر چه گوئی طاعت پذیر و خدمتگر
بخواه جان ز جسدمان که میدهیمت جان
بگیر سر ز بدنمان که می نهیمت سر
چو مست باده مهر توایم مینوشیم
ز خون خصم بداندیش لعلگون ساغر
بساطمان همه زین است و بزمگه میدان
لباسمان زر هستی کلاهمان منفر
بجان بکوشیم امروز تا بنگذاریم
رسد بجان خداوندگار ملک ضرر
روان شدند ملکزادگان بدین هنجار
پی مقابله با آن گروه شوم اختر
چو عامه دیدند آن کوههای آتشبار
بتک شدند و بگردید سیل از آن معبر
شدند جمله گریزان ز بیم سالاران
ز مرج راهط گفتی همی گریخت ز فر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - انتهی
چو بی وجود خداوندگار آسایش
حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین
بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
که ای بروشنی و فرخی شده مشهور
فروغ تیغ تو و تاب مهر و نور قمر
بیا که فتنه برافروخت آتشی و بسوخت
روان خاصان همچون سپند در مجمر
بیا که جان خلایق بسوخت زین آتش
سپس بباد فنا رفت جمله خاکستر
بیا که مآء معینمان ز بس کدورت یافت
ازین بلاد همی برکنیم آبشخور
بیا و خانمان از تندباد غم برهان
بیا و جانمان از ترکتاز فتنه بخر
بیا که بیتو خراب است دولت و دین
بیا که بیتو حرامست خواب و راحت و خور
بروز حادثه چشم جهان بحضرت تو است
تو نیز میرا یکره بسوی ما بنکر
چو میر گشت ازین قصه شگفت آگاه
چو خواجه گشت ازین واقعات مستحضر
بخشم برشد و بنوشت کامدم اینک
ز جای درشد و فرمود میرسم ایدر
بخواستم که نباشد دلی ز من مجروح
بگفتمی که نگردد تنی ز من مضطر
لجاج کردند این سفلگان بیدانش
خلاف جستند این جاهلان دون پرور
فریب دیوان کرده است عقلشان مختل
غرور شیطان بنموده فعلشان منکر
بیامدم هان با توپهای آتشبار
رسیدم اینک با تیغهای خارادر
همان کنم که بعباسیان هلاکوخان
همان کنم که بمروانیان ابوجعفر
دگر نوشت بفرماندهان مسند شرع
که می بباشید امروز ملک را یاور
نگاه دارید این چند روزه کشور را
برون نمائید آشوب را از این کشور
سپس بباره ی که پیکری نشست که برد
بگاه پویه سبق از سحاب و از صرصر
بسرعت برق آن باد پاروان شد و بود
خدایگان بفرازش چو گنج بادآور
همی بتاخت ز بیجار تا بقرمیسین
چنانکه تاخت علی از مدینه تا خیبر
بتندی آمد همچون دم شمال و صبا
بچابکی شد ماننده سحاب و مطر
چنانکه سیل ز بالای که فرود آید
فرود آمد از آن خاره کوب که پپکر
نشست در صف ایوان و بارعام بداد
نشسته گرد و نیاسوده تن ز رنج سفر
بخواند یکسره میران و نامداران را
ابا فقیهان وان فاضلان دانشور
بنزد میر نشستند جمله صورت وار
که میر بدهمه معنی و دیگران چو صور
پس از نشستن فرمود جمله میدانید
که من نکرده ام از کار ملک صرف نظر
براه دولت چون توتیا بدیده کشم
اگر بکارند اندر رهم همی نشتر
ز دست ندهم آسایش رعیت را
وگر ببارند اندر سرم همی خنجر
ندیده بودم و پنداشتم که این مردم
بزهد و صدق چو بن یاسرند یا بوذر
کنون بدیدم و دانستم من بدین سفهاء
که ناستوده فعالند و ناخجسته سر
هزار مرتبه گفتم که از عتاب ملوک
حذر کنید و بگیرید از گذشته عبر
چرا بباید در بوستان درختی کاشت
که خشم شاه جهان باشدش بشاخ ثمر
کسیکه نعمت شه راهمی کند کفران
روا یباشدش الا بتیغ کین کیفر
کسیکه چشمه انصاف با گل آلاید
حرام باشدش الا بجام خون جگر
بر آن سرم که مراین جمله را فراخورکار
سزا دهم که بهر کار شد سزا در خور
سزای معروف ایدر همی بود معروف
جزای منکر ایدر همی بود منکر
ای آنکه حنظل کشتی ببوستان امل
ترا نشاید شکر درود رنج مبر
ای آنکه تخم شکر کاشتی بباغ مراد
نصیب تو همه شهد آمده است غصه مخور
من این حدیث ز اصحاب میر بشنودم
که خویش بودم بیخویش خفته در بستر
که آن امیر مهین دام ظله العالی
چو برگرفت ز کردار این گروه شمر
به پیشوایان فرمود کای وجود شما
ز فضل زینت محراب و زیور منبر
چو بر وظیفه خود بوده اید راهنما
چو بر طریقه حق گشته اید راه سپر
دل ملک ز شما شاد و جان ما خرسند
خدای راضی و خرم روان پیغمبر
دگر بخواست مر آن میر پنجه را و بخواند
ز روی لطف بر او آفرین بیحد و مر
چه گفت؟ گفت بزرگت کنم بدیده خلق
چنانکه دیری افکنده بودمت ز نظر
امیر پنجه بدی تاکنون ولی زین پس
امیر تومان باشی هماره بر لشکر
بجای آنکه گرفتی زمام صبر بکف
بجای آنکه گذشتی ز اهل و مال و پسر
ز عز و فخر بپوشانمت یکی دیبا
ز لطف و فضل بنوشانمت یکی ساغر
از آن لباس برانی هراس را از دل
از آن شراب بگیری شباب را از سر
سپس ببارش با دست بسته آوردند
کسان که بودند اصل فساد و مبدع شر
نژند حال چو در روز واپسین مشرک
سیاه چهره چو در عرصه جزا کافر
امیر اعظم لختی برویشان نگریست
که تا نماید مخبر از منظر
بیک نظاره بر او کشف شد حقیقت امر
که میر کشف حقایق کند بنیم نظر
زبانه غضب میر باز باینه گفت
که این خسان را بر جان همی زنید شرر
فروخت باید در نارشان چو هیزم خشک
که بر بزرگان بفروختند هیزم تر
چو این بگفت ز پی در شدند دژخیمان
کشان کشان بربودندشان ز پیش اندر
بکام توپ ببستند پشتشان و آنگاه
یکی نهیب برآمد مهیب چون تندر
نعوذبالله پنداشتی که پیلی را
همی بخاید و بیرون کند ز کام اژدر
و یا ز بالا ابری دمید صاعقه بار
فراز خاک ببارید دست و گردن و سر
خروش آنچو ز سر حد ملک روم گذشت
بلرزه درشد و افتاد بر زمین قیصر
ز بیم میر همی زرد چهره شد آشوب
ز باس او بدن فتنه شد بسی لاغر
همی رمید در این وقعه مادر از فرزند
همی گریخت در این ماجرا پدر ز پسر
کناره کرد ز اندیشه کودک از پستان
کرانه جست بیکباره عاشق از دلبر
بقطره خون تبدیل گشت و کرد فرار
جنین به پشت پدر از مشیمه مادر
بداد بهرام آن روز تاج کیوان را
بزهره تا بعوض بخشدش یکی معجر
نهان شدند همه شوهران برخت زنان
زنان شهر بریدند امید از شوهر
خبر رسید بدرگاه میر کز بیمت
تنی نماند که ماند روانش در پیکر
همه ز بیم تو قالب تهی نمودستند
اگر امان ندهیشان تهی شود کشور
امیر و فقه الله لکسب مرضاته
چو از حقیقت این داستان گرفت خبر
دلش بسوخت بر احوال ساکنان دیار
ز بس رحیم دلستی و مردمی پرور
گرفت خامه مشکین بدست گوهربار
همی فشاند بسیمین پرند عنبر تر
رقم زد از پی تحمید کردگار که هان
قبای عفو نمودیم زیب پیکر و بر
همه گناه گنهکارگان ببخشودیم
ز جرمهاشان شد غمض عین و صرفنظر
بزینهار شهستند این گنهکاران
نه مضطرب بزیند از هراس و نه مضطر
دعا کنند ز جان بر خدایگان ملوک
که پادشاه کریم است و معدلت گستر
چو این رقیمه رقم زد بنان فرخ میر
خطیب برد و بجامع بخواند در منبر
همه بدولت شاه جهان دعا کردند
سپس بمیر که از جرمشان نمود گذر
شبی بحضرت میر اجل نشسته بدم
که خادمی بدر آمد چو آفتاب از در
سجود کرد بر آن آسمان فضل و کرم
نماز برد بر آن آستان جاه و خطر
بدستش اندر فرمان شاه و پنداری
گرفته بود سها آفتاب را در بر
و یا تو گفتی جبریل بود و از بالا
فرود آمد و آورد نامه داور
ز جای جست خداوند و خم شد از تعظیم
نهاد سر بخط شاه آفتاب افسر
سپس بدیده همی سود و بر گرفتش مهر
یکی صحیفه نظر کرد پر لئال و درر
نبشته بود در آن شهریار ملک ستان
که ای امیر هریمن کش فریشته فر
بلطف ما همه اوقات باش خرم دل
بفضل ما همه ایام باش مستظهر
شنیده ایم که از مرکز حکومت خویش
شدی بدیدن یاران و دوستان حضر
سفر گزیدی چندی بسوی موطن خود
چنان که شد بسوی بیشه شیر شرزه نر
بخواستی که در آنجا دمی بیاسائی
ز کید گنبد گردون و طارم اخضر
ز وصل یاران یابی بذوق لذت و کام
ز روی خویشان گیری بشوق بهره و بر
هنوز روی عزیزان بکام نادیده
نچیده نوز ز گلزار امن و عیش ثمر
خبر رسیدت کاشوب مشتعل گردید
ز فتنه در صف کرمانشهان فتاد شرر
ز عیش رستی و افراختی بر و کوپال
ز جای جستی و نشناختی تو پای از سر
کرانه جستی و مایل شدی ز عیش و نشاط
کناره کردی و غافل شدی ز راحت و خور
بصد شتاب ز بیجار سوی قرمیسین
همی روانه شدی از طریق دیناور
بروزگار شدی همره شتاب و عجل
بشام تار بدی همسر سهاد و سهر
به پیش پایت آن کوهسارها چو حریر
به پیش چشمت آن رودبارها چو شمر
لدی الورود چنان کان وظیفه بود ترا
درست کردی اوضاع ملک را یکسر
نه هیچ هشتی نام از ددان و اهرمنان
نه هیچ ماندی رسم از بتان و از بتگر
ز ناوک تو همی چشم فتنه آمد کور
ز سیلی تو همی گوش شورش آمد کر
به آشکارا گوئیم این سخن که هرگز
نهفته نی بر ما قدر آن مهین چاکر
درست کاری و جهد ترا بطاعت خویش
شنیده ایم و نمودیم جملگی باور
سزای طاعت و اخلاصت آنکه در پاداش
کرم کنیم و بسر بر نهیمت افسر زر
که با وجود ضعیفی و پیری و کهنی
فزونتری ز جوانان بمایه و بهتر
دو صد سپاس که در نوبهار امن و امان
هزار شکر که در بوستان فتح و ظفر
هنوز سرو چمن برگ سبز دارد و خوش
هنوز شاخ کهن میوه تازه دارد و تر
هزار گنج گهر بخشمت که دولت را
نکوتری ز هزاران هزار گنج گهر
همه رعیت و ملک تراست ارزانی
بسروران تو سرستی و از مهان مهتر
اگر بیکسره آن ملک و آن رعیت را
در آب غرقه کنی یا بسوزی از آذر
مؤاخذت نرود ورنه باور است ترا
بکوب خاک و بکش مردم و بکش لشکر
چو خاک ما شدی آن ملک خاک خود پندار
چو ز آن مائی کشور از آن خود بشمر
بچرخ بنده ما را برآور و بنواز
بخاک دشمن ما را بیفکن و بشکر
کسی که سجده بتمثال ما نکرده ز ملک
بران چو دیوی کز امر حق ابی و کفر
حرام باشدشان آب آن دیار چنانک
بناسپاس حرام است جرعه کوثر
بنعمت ما چون کافرند این دونان
صواب نیست که در خلد پا نهد کافر
کسان که روی بگردانده اند از فرمان
کسان که حلق بتابیده اند از چنبر
برمح و گرز برو کتفشان بسنب و بسای
بتیر و تیغ دل و سینه شان بدوز و بدر
بکش مخالف ما را در آن دیار چنانک
در آن دیار بکشت آن قراجه را سنجر
بعامه دستخط عفو و مغفرت بنگار
بسوقه با نظر فضل و مکرمت بنگر
چو ما نجستیم آزارشان تو نیز مجوی
چو ما گذشتیم از جرمشان تو هم بگذر
اشاره رفته که یرلیغ میر تومان را
چنانچه شاید صادر کنند از مصدر
چه قدر خواجگی ما نکو همی داند
فرو ز کف نگذاریم قدر آن چاکر
امیر خواند چو منشور شاه را بدرست
ز ناز سر زد بر نه سپهر و هفت اختر
بویژه آنکه بفرمان شه مطابق یافت
هر آنچه رایش امضا نمود سرتاسر
ای آن خجسته امیری که آفتاب بلند
ز عکس تیغ تو آمد پدید در خاور
کجاست فرخی آن اوستاد فرخ فال
حکیم با هنر و نکته سنج دانشور
که این حدیث بسنجد و ز آن سپس گوید
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین
بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
که ای بروشنی و فرخی شده مشهور
فروغ تیغ تو و تاب مهر و نور قمر
بیا که فتنه برافروخت آتشی و بسوخت
روان خاصان همچون سپند در مجمر
بیا که جان خلایق بسوخت زین آتش
سپس بباد فنا رفت جمله خاکستر
بیا که مآء معینمان ز بس کدورت یافت
ازین بلاد همی برکنیم آبشخور
بیا و خانمان از تندباد غم برهان
بیا و جانمان از ترکتاز فتنه بخر
بیا که بیتو خراب است دولت و دین
بیا که بیتو حرامست خواب و راحت و خور
بروز حادثه چشم جهان بحضرت تو است
تو نیز میرا یکره بسوی ما بنکر
چو میر گشت ازین قصه شگفت آگاه
چو خواجه گشت ازین واقعات مستحضر
بخشم برشد و بنوشت کامدم اینک
ز جای درشد و فرمود میرسم ایدر
بخواستم که نباشد دلی ز من مجروح
بگفتمی که نگردد تنی ز من مضطر
لجاج کردند این سفلگان بیدانش
خلاف جستند این جاهلان دون پرور
فریب دیوان کرده است عقلشان مختل
غرور شیطان بنموده فعلشان منکر
بیامدم هان با توپهای آتشبار
رسیدم اینک با تیغهای خارادر
همان کنم که بعباسیان هلاکوخان
همان کنم که بمروانیان ابوجعفر
دگر نوشت بفرماندهان مسند شرع
که می بباشید امروز ملک را یاور
نگاه دارید این چند روزه کشور را
برون نمائید آشوب را از این کشور
سپس بباره ی که پیکری نشست که برد
بگاه پویه سبق از سحاب و از صرصر
بسرعت برق آن باد پاروان شد و بود
خدایگان بفرازش چو گنج بادآور
همی بتاخت ز بیجار تا بقرمیسین
چنانکه تاخت علی از مدینه تا خیبر
بتندی آمد همچون دم شمال و صبا
بچابکی شد ماننده سحاب و مطر
چنانکه سیل ز بالای که فرود آید
فرود آمد از آن خاره کوب که پپکر
نشست در صف ایوان و بارعام بداد
نشسته گرد و نیاسوده تن ز رنج سفر
بخواند یکسره میران و نامداران را
ابا فقیهان وان فاضلان دانشور
بنزد میر نشستند جمله صورت وار
که میر بدهمه معنی و دیگران چو صور
پس از نشستن فرمود جمله میدانید
که من نکرده ام از کار ملک صرف نظر
براه دولت چون توتیا بدیده کشم
اگر بکارند اندر رهم همی نشتر
ز دست ندهم آسایش رعیت را
وگر ببارند اندر سرم همی خنجر
ندیده بودم و پنداشتم که این مردم
بزهد و صدق چو بن یاسرند یا بوذر
کنون بدیدم و دانستم من بدین سفهاء
که ناستوده فعالند و ناخجسته سر
هزار مرتبه گفتم که از عتاب ملوک
حذر کنید و بگیرید از گذشته عبر
چرا بباید در بوستان درختی کاشت
که خشم شاه جهان باشدش بشاخ ثمر
کسیکه نعمت شه راهمی کند کفران
روا یباشدش الا بتیغ کین کیفر
کسیکه چشمه انصاف با گل آلاید
حرام باشدش الا بجام خون جگر
بر آن سرم که مراین جمله را فراخورکار
سزا دهم که بهر کار شد سزا در خور
سزای معروف ایدر همی بود معروف
جزای منکر ایدر همی بود منکر
ای آنکه حنظل کشتی ببوستان امل
ترا نشاید شکر درود رنج مبر
ای آنکه تخم شکر کاشتی بباغ مراد
نصیب تو همه شهد آمده است غصه مخور
من این حدیث ز اصحاب میر بشنودم
که خویش بودم بیخویش خفته در بستر
که آن امیر مهین دام ظله العالی
چو برگرفت ز کردار این گروه شمر
به پیشوایان فرمود کای وجود شما
ز فضل زینت محراب و زیور منبر
چو بر وظیفه خود بوده اید راهنما
چو بر طریقه حق گشته اید راه سپر
دل ملک ز شما شاد و جان ما خرسند
خدای راضی و خرم روان پیغمبر
دگر بخواست مر آن میر پنجه را و بخواند
ز روی لطف بر او آفرین بیحد و مر
چه گفت؟ گفت بزرگت کنم بدیده خلق
چنانکه دیری افکنده بودمت ز نظر
امیر پنجه بدی تاکنون ولی زین پس
امیر تومان باشی هماره بر لشکر
بجای آنکه گرفتی زمام صبر بکف
بجای آنکه گذشتی ز اهل و مال و پسر
ز عز و فخر بپوشانمت یکی دیبا
ز لطف و فضل بنوشانمت یکی ساغر
از آن لباس برانی هراس را از دل
از آن شراب بگیری شباب را از سر
سپس ببارش با دست بسته آوردند
کسان که بودند اصل فساد و مبدع شر
نژند حال چو در روز واپسین مشرک
سیاه چهره چو در عرصه جزا کافر
امیر اعظم لختی برویشان نگریست
که تا نماید مخبر از منظر
بیک نظاره بر او کشف شد حقیقت امر
که میر کشف حقایق کند بنیم نظر
زبانه غضب میر باز باینه گفت
که این خسان را بر جان همی زنید شرر
فروخت باید در نارشان چو هیزم خشک
که بر بزرگان بفروختند هیزم تر
چو این بگفت ز پی در شدند دژخیمان
کشان کشان بربودندشان ز پیش اندر
بکام توپ ببستند پشتشان و آنگاه
یکی نهیب برآمد مهیب چون تندر
نعوذبالله پنداشتی که پیلی را
همی بخاید و بیرون کند ز کام اژدر
و یا ز بالا ابری دمید صاعقه بار
فراز خاک ببارید دست و گردن و سر
خروش آنچو ز سر حد ملک روم گذشت
بلرزه درشد و افتاد بر زمین قیصر
ز بیم میر همی زرد چهره شد آشوب
ز باس او بدن فتنه شد بسی لاغر
همی رمید در این وقعه مادر از فرزند
همی گریخت در این ماجرا پدر ز پسر
کناره کرد ز اندیشه کودک از پستان
کرانه جست بیکباره عاشق از دلبر
بقطره خون تبدیل گشت و کرد فرار
جنین به پشت پدر از مشیمه مادر
بداد بهرام آن روز تاج کیوان را
بزهره تا بعوض بخشدش یکی معجر
نهان شدند همه شوهران برخت زنان
زنان شهر بریدند امید از شوهر
خبر رسید بدرگاه میر کز بیمت
تنی نماند که ماند روانش در پیکر
همه ز بیم تو قالب تهی نمودستند
اگر امان ندهیشان تهی شود کشور
امیر و فقه الله لکسب مرضاته
چو از حقیقت این داستان گرفت خبر
دلش بسوخت بر احوال ساکنان دیار
ز بس رحیم دلستی و مردمی پرور
گرفت خامه مشکین بدست گوهربار
همی فشاند بسیمین پرند عنبر تر
رقم زد از پی تحمید کردگار که هان
قبای عفو نمودیم زیب پیکر و بر
همه گناه گنهکارگان ببخشودیم
ز جرمهاشان شد غمض عین و صرفنظر
بزینهار شهستند این گنهکاران
نه مضطرب بزیند از هراس و نه مضطر
دعا کنند ز جان بر خدایگان ملوک
که پادشاه کریم است و معدلت گستر
چو این رقیمه رقم زد بنان فرخ میر
خطیب برد و بجامع بخواند در منبر
همه بدولت شاه جهان دعا کردند
سپس بمیر که از جرمشان نمود گذر
شبی بحضرت میر اجل نشسته بدم
که خادمی بدر آمد چو آفتاب از در
سجود کرد بر آن آسمان فضل و کرم
نماز برد بر آن آستان جاه و خطر
بدستش اندر فرمان شاه و پنداری
گرفته بود سها آفتاب را در بر
و یا تو گفتی جبریل بود و از بالا
فرود آمد و آورد نامه داور
ز جای جست خداوند و خم شد از تعظیم
نهاد سر بخط شاه آفتاب افسر
سپس بدیده همی سود و بر گرفتش مهر
یکی صحیفه نظر کرد پر لئال و درر
نبشته بود در آن شهریار ملک ستان
که ای امیر هریمن کش فریشته فر
بلطف ما همه اوقات باش خرم دل
بفضل ما همه ایام باش مستظهر
شنیده ایم که از مرکز حکومت خویش
شدی بدیدن یاران و دوستان حضر
سفر گزیدی چندی بسوی موطن خود
چنان که شد بسوی بیشه شیر شرزه نر
بخواستی که در آنجا دمی بیاسائی
ز کید گنبد گردون و طارم اخضر
ز وصل یاران یابی بذوق لذت و کام
ز روی خویشان گیری بشوق بهره و بر
هنوز روی عزیزان بکام نادیده
نچیده نوز ز گلزار امن و عیش ثمر
خبر رسیدت کاشوب مشتعل گردید
ز فتنه در صف کرمانشهان فتاد شرر
ز عیش رستی و افراختی بر و کوپال
ز جای جستی و نشناختی تو پای از سر
کرانه جستی و مایل شدی ز عیش و نشاط
کناره کردی و غافل شدی ز راحت و خور
بصد شتاب ز بیجار سوی قرمیسین
همی روانه شدی از طریق دیناور
بروزگار شدی همره شتاب و عجل
بشام تار بدی همسر سهاد و سهر
به پیش پایت آن کوهسارها چو حریر
به پیش چشمت آن رودبارها چو شمر
لدی الورود چنان کان وظیفه بود ترا
درست کردی اوضاع ملک را یکسر
نه هیچ هشتی نام از ددان و اهرمنان
نه هیچ ماندی رسم از بتان و از بتگر
ز ناوک تو همی چشم فتنه آمد کور
ز سیلی تو همی گوش شورش آمد کر
به آشکارا گوئیم این سخن که هرگز
نهفته نی بر ما قدر آن مهین چاکر
درست کاری و جهد ترا بطاعت خویش
شنیده ایم و نمودیم جملگی باور
سزای طاعت و اخلاصت آنکه در پاداش
کرم کنیم و بسر بر نهیمت افسر زر
که با وجود ضعیفی و پیری و کهنی
فزونتری ز جوانان بمایه و بهتر
دو صد سپاس که در نوبهار امن و امان
هزار شکر که در بوستان فتح و ظفر
هنوز سرو چمن برگ سبز دارد و خوش
هنوز شاخ کهن میوه تازه دارد و تر
هزار گنج گهر بخشمت که دولت را
نکوتری ز هزاران هزار گنج گهر
همه رعیت و ملک تراست ارزانی
بسروران تو سرستی و از مهان مهتر
اگر بیکسره آن ملک و آن رعیت را
در آب غرقه کنی یا بسوزی از آذر
مؤاخذت نرود ورنه باور است ترا
بکوب خاک و بکش مردم و بکش لشکر
چو خاک ما شدی آن ملک خاک خود پندار
چو ز آن مائی کشور از آن خود بشمر
بچرخ بنده ما را برآور و بنواز
بخاک دشمن ما را بیفکن و بشکر
کسی که سجده بتمثال ما نکرده ز ملک
بران چو دیوی کز امر حق ابی و کفر
حرام باشدشان آب آن دیار چنانک
بناسپاس حرام است جرعه کوثر
بنعمت ما چون کافرند این دونان
صواب نیست که در خلد پا نهد کافر
کسان که روی بگردانده اند از فرمان
کسان که حلق بتابیده اند از چنبر
برمح و گرز برو کتفشان بسنب و بسای
بتیر و تیغ دل و سینه شان بدوز و بدر
بکش مخالف ما را در آن دیار چنانک
در آن دیار بکشت آن قراجه را سنجر
بعامه دستخط عفو و مغفرت بنگار
بسوقه با نظر فضل و مکرمت بنگر
چو ما نجستیم آزارشان تو نیز مجوی
چو ما گذشتیم از جرمشان تو هم بگذر
اشاره رفته که یرلیغ میر تومان را
چنانچه شاید صادر کنند از مصدر
چه قدر خواجگی ما نکو همی داند
فرو ز کف نگذاریم قدر آن چاکر
امیر خواند چو منشور شاه را بدرست
ز ناز سر زد بر نه سپهر و هفت اختر
بویژه آنکه بفرمان شه مطابق یافت
هر آنچه رایش امضا نمود سرتاسر
ای آن خجسته امیری که آفتاب بلند
ز عکس تیغ تو آمد پدید در خاور
کجاست فرخی آن اوستاد فرخ فال
حکیم با هنر و نکته سنج دانشور
که این حدیث بسنجد و ز آن سپس گوید
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر