عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۷
چو شد بردالعجوز از چرخ نازل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
برآمد بامدادان مهر روشن
به پهنای فلک گسترد دامن
چو ترکی آتشین رخ بر نشسته
فراز صحن دیبای ملون
برآمد آفتاب از چرخ گردون
چنان آتش که می بجهد ز آهن
کواکب جملگی گشتند مستور
ز شرم طلعت خورشید روشن
بسان خرمنی سیمین که ناگاه
فتد آتش در آن سیمینه خرمن
دریچه صبح را روزن گشودند
سر خورشید بیرون شد ز روزن
تو پنداری بترکستان مشرق
برون آمد همی از چاه بیژن
پی تاراج گردون مهر تابان
تن از زر ساخت اما دل ز آهن
تو گوئی بر امین فرزند هارون
بتازد هر ثمه فرزند اعین
فلک گوهر همی بزید بغربال
زمین عنبر همی ساید بهاون
یکی چون دیده فرهاد چینی
یکی چون طره خاتون ارمن
فراز سرو بن بنشسته قمری
بسان مؤذنی بر بام مأذن
فرو بردند سوزن در رگ شاخ
بجوشد خون ز جای زخم سوزن
بدوش نارون چتر ملمع
بدست پیلگوشان باد بیزن
نماید نوگل اندر شاخ جلوه
نوازد بلبل اندر باغ ارغن
یکی همچون زنی هر هفت کرده
دگر مانند مردی ارغنون زن
بروی آبگیر زا باد شبگیر
فتاده صدهزاران چین و آژن
چو سیمین جوشنی کز حلقهایش
درفتد چین بر آن سیمینه جوشن
روان مرغابیان دردا من جوی
خرامان سروکان بر طرف گلشن
یکی چون بر حریر آسمانی
نشانده دانها از در معدن
دگر چون بر سر صرح ممرد
زده بلقیس بالا طرف دامن
نگون شد لاله اندر شاخ گوئی
فرامرز است اندر دار بهمن
و یا، بر دم استر بسته شاپور
سر زلف نضیره بنت ضیزن
دریده ناف ابر از دشنه باد
چنان سهراب از تیغ تهمتن
بریده دست باد از خنجر بید
چو تیغ شاهزاده دست رهزن
ولیعهد ملک شه ناصرالدین
مظفر شه امیر پاک دیدن
تنش با گوهر پرویز و کسری
سرش با افسر دارا و بهمن
شکسته عدل او پیشانی ظلم
چو پیشانی جلوت از فلاخن
چو در کف گیرد آن تیع شرربار
بنهراسد دل از یکدشت دشمن
بود با صدهزاران خصم چونان
خروسی با هزاران مشت ارزن
بگنجش کمتر از یکحبه قارون
بچنگش کمتر از میلاد قارن
فکنده ظلم را از طاق گردون
چنان کاشکسته او را دست و گردن
تو گوئی در فکنده دست یزدان
ز طاق کعبه اصنام برهمن
امیرالمؤمنین شاه ولایت
خداوند جهان صدر مهیمن
ز امر حق تعالی در چنین روز
بتخت خسروی آمد ممکن
یمان یثرب و بطحا نبی بود
چو موسی در میان مصر و مدین
خطاب آمد ز یزدان کی پیمبر
علی را بر خلافت کن معین
چراغ کفر را بنمای خاموش
سراج عقل را فرمای روشن
قدم نه در ره دلجوئی دوست
مترس از بغض و کید و کین دشمن
چو گوئی آشکارا قول ایمان
خدایت سازد از هر فتنه ایمن
دلیل لیل الیل را در این روز
نما با حجتی واضح مبرهن
پیمبر ز امر یزدان شد پیاده
از آن رعنا نجیب شیر اوژن
صنا دید عرب را خواند یکسر
گشود از مخزن سر قفل مخزن
ببالای جهاز اشتران ساخت
همای سدره رفعت نشیمن
بیمن طالع ایمان برافراشت
یمین الله را با دست ایمن
بآهنگ جلی من کنت مولاه
علی مولاه گفت آن شاه ذوالمن
در آن ساعت غریو از خلق برخاست
گروهی شاد شد خلقی بشیون
یکی را خار محنت شد بستخوان
یکی را بار طاعت شد بگردن
یکی را مغز میجوشید در سر
یکی را خون همی جوشید در تن
ولیکن امر یزدان را بناچار
نهادندی جبین طوعا و کرهن
ای آن کز بیم شمشیرت در آجام
بیندازند سم، شیران ارژن
ز درگاهت سلیمانی است سلمان
ز یمنت باب ایمان ام ایمن
ولیعهد شهنشاه عجم را
باقبال تو گویم تهنیت من
ایا شهزاده با صدق و ایمان
شه فرخنده میر صادق الظن
تو گردونی و خورشیدت چو افسر
تو خورشیدی و گردونت چو توسن
چو تازی اسب، دریا کمتر از خاک
چو یازی تیغ، مردان، کمتر از زن
کجا بیم تو آنجا زندگی سخت
کجا خشم تو آنجا مرگ اهون
توئی حاکم توئی عالم بهر کار
توئی دانا توئی بینا بهر فن
ز همت دست داری، از کرم دل
ز دانش، روح داری از هنر تن
ز ابر دست تو، زرین کیارست
گر از خون سیاوش، رست روین
سنانت یافت شکل بابزن، زانک
دل بدخواه شد مرغ مسمن
خداوندان، به درگاه تو، چاکر
سخندانان، بتوصیف تو الکن
ز فرمان تو باشد ناهیه لا
باثبات تو گردد نافیه لن
شها این چامه فرخنده نغر
که از وی چشم دانش گشته روشن
منوچهری بدین هنجار گوید
شبی گیسو فرو هشته بدامن
هم از خاقانی شروانی است این
ضماندار سلامت شد دل من
بنص لا تثنی بل تثلث
بهر دو ثالثی باشد معین
مسیحا زاد کلکم همچو مریم
که بد چون مادر یحیی سترون
الا تا فرودین ماه است و اردی
همیشه از پی اسفند و بهمن
الا تا هست توقیع سعادت
بطغرای سر کلکت، مزین
فلک فرسوده کن از زخم شمشیر
زمین آسوده کن وز کید ایمن
مبادت خوابگه جز در صف باغ
مبادت جایگه جز در بردن
ایاغت راز خون خصم باده
چراغت را ز چشمه مهر روغن
بر احبابت ببارد نعمت از چرخ
چو بر اصحاب موسی سلوی و من
بگردن دست خصمت باد بسته
چنان دست شکسته بار گردن
نهال عدل را در باغ بنشان
درخت ظلم را از بیخ برکن
به پهنای فلک گسترد دامن
چو ترکی آتشین رخ بر نشسته
فراز صحن دیبای ملون
برآمد آفتاب از چرخ گردون
چنان آتش که می بجهد ز آهن
کواکب جملگی گشتند مستور
ز شرم طلعت خورشید روشن
بسان خرمنی سیمین که ناگاه
فتد آتش در آن سیمینه خرمن
دریچه صبح را روزن گشودند
سر خورشید بیرون شد ز روزن
تو پنداری بترکستان مشرق
برون آمد همی از چاه بیژن
پی تاراج گردون مهر تابان
تن از زر ساخت اما دل ز آهن
تو گوئی بر امین فرزند هارون
بتازد هر ثمه فرزند اعین
فلک گوهر همی بزید بغربال
زمین عنبر همی ساید بهاون
یکی چون دیده فرهاد چینی
یکی چون طره خاتون ارمن
فراز سرو بن بنشسته قمری
بسان مؤذنی بر بام مأذن
فرو بردند سوزن در رگ شاخ
بجوشد خون ز جای زخم سوزن
بدوش نارون چتر ملمع
بدست پیلگوشان باد بیزن
نماید نوگل اندر شاخ جلوه
نوازد بلبل اندر باغ ارغن
یکی همچون زنی هر هفت کرده
دگر مانند مردی ارغنون زن
بروی آبگیر زا باد شبگیر
فتاده صدهزاران چین و آژن
چو سیمین جوشنی کز حلقهایش
درفتد چین بر آن سیمینه جوشن
روان مرغابیان دردا من جوی
خرامان سروکان بر طرف گلشن
یکی چون بر حریر آسمانی
نشانده دانها از در معدن
دگر چون بر سر صرح ممرد
زده بلقیس بالا طرف دامن
نگون شد لاله اندر شاخ گوئی
فرامرز است اندر دار بهمن
و یا، بر دم استر بسته شاپور
سر زلف نضیره بنت ضیزن
دریده ناف ابر از دشنه باد
چنان سهراب از تیغ تهمتن
بریده دست باد از خنجر بید
چو تیغ شاهزاده دست رهزن
ولیعهد ملک شه ناصرالدین
مظفر شه امیر پاک دیدن
تنش با گوهر پرویز و کسری
سرش با افسر دارا و بهمن
شکسته عدل او پیشانی ظلم
چو پیشانی جلوت از فلاخن
چو در کف گیرد آن تیع شرربار
بنهراسد دل از یکدشت دشمن
بود با صدهزاران خصم چونان
خروسی با هزاران مشت ارزن
بگنجش کمتر از یکحبه قارون
بچنگش کمتر از میلاد قارن
فکنده ظلم را از طاق گردون
چنان کاشکسته او را دست و گردن
تو گوئی در فکنده دست یزدان
ز طاق کعبه اصنام برهمن
امیرالمؤمنین شاه ولایت
خداوند جهان صدر مهیمن
ز امر حق تعالی در چنین روز
بتخت خسروی آمد ممکن
یمان یثرب و بطحا نبی بود
چو موسی در میان مصر و مدین
خطاب آمد ز یزدان کی پیمبر
علی را بر خلافت کن معین
چراغ کفر را بنمای خاموش
سراج عقل را فرمای روشن
قدم نه در ره دلجوئی دوست
مترس از بغض و کید و کین دشمن
چو گوئی آشکارا قول ایمان
خدایت سازد از هر فتنه ایمن
دلیل لیل الیل را در این روز
نما با حجتی واضح مبرهن
پیمبر ز امر یزدان شد پیاده
از آن رعنا نجیب شیر اوژن
صنا دید عرب را خواند یکسر
گشود از مخزن سر قفل مخزن
ببالای جهاز اشتران ساخت
همای سدره رفعت نشیمن
بیمن طالع ایمان برافراشت
یمین الله را با دست ایمن
بآهنگ جلی من کنت مولاه
علی مولاه گفت آن شاه ذوالمن
در آن ساعت غریو از خلق برخاست
گروهی شاد شد خلقی بشیون
یکی را خار محنت شد بستخوان
یکی را بار طاعت شد بگردن
یکی را مغز میجوشید در سر
یکی را خون همی جوشید در تن
ولیکن امر یزدان را بناچار
نهادندی جبین طوعا و کرهن
ای آن کز بیم شمشیرت در آجام
بیندازند سم، شیران ارژن
ز درگاهت سلیمانی است سلمان
ز یمنت باب ایمان ام ایمن
ولیعهد شهنشاه عجم را
باقبال تو گویم تهنیت من
ایا شهزاده با صدق و ایمان
شه فرخنده میر صادق الظن
تو گردونی و خورشیدت چو افسر
تو خورشیدی و گردونت چو توسن
چو تازی اسب، دریا کمتر از خاک
چو یازی تیغ، مردان، کمتر از زن
کجا بیم تو آنجا زندگی سخت
کجا خشم تو آنجا مرگ اهون
توئی حاکم توئی عالم بهر کار
توئی دانا توئی بینا بهر فن
ز همت دست داری، از کرم دل
ز دانش، روح داری از هنر تن
ز ابر دست تو، زرین کیارست
گر از خون سیاوش، رست روین
سنانت یافت شکل بابزن، زانک
دل بدخواه شد مرغ مسمن
خداوندان، به درگاه تو، چاکر
سخندانان، بتوصیف تو الکن
ز فرمان تو باشد ناهیه لا
باثبات تو گردد نافیه لن
شها این چامه فرخنده نغر
که از وی چشم دانش گشته روشن
منوچهری بدین هنجار گوید
شبی گیسو فرو هشته بدامن
هم از خاقانی شروانی است این
ضماندار سلامت شد دل من
بنص لا تثنی بل تثلث
بهر دو ثالثی باشد معین
مسیحا زاد کلکم همچو مریم
که بد چون مادر یحیی سترون
الا تا فرودین ماه است و اردی
همیشه از پی اسفند و بهمن
الا تا هست توقیع سعادت
بطغرای سر کلکت، مزین
فلک فرسوده کن از زخم شمشیر
زمین آسوده کن وز کید ایمن
مبادت خوابگه جز در صف باغ
مبادت جایگه جز در بردن
ایاغت راز خون خصم باده
چراغت را ز چشمه مهر روغن
بر احبابت ببارد نعمت از چرخ
چو بر اصحاب موسی سلوی و من
بگردن دست خصمت باد بسته
چنان دست شکسته بار گردن
نهال عدل را در باغ بنشان
درخت ظلم را از بیخ برکن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
به نوروز از نسیم عنبرین بو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا ساقی میخوارگان، در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
این چکامه را در بیست و پنجم محرم یکهزار و سیصد و هشت در باغ زرنق ملک جناب مستطاب حجة الاسلام حاجی میرزا جواد آقای مجتهد تبریزی سلمه الله تعالی ساختم در اینروز جناب مستطاب اجل امیر نظام دام اجلاله با جناب ساعدالملک و نواب نصرة الدوله و جناب مستطاب نظام العلماء و عمدء الامراء مؤتمن نظام و جناب بیگلربیگی و معدودی از اعیان شهر مهمان جناب مجتهد بودند من بنده را هم جناب اجل اشاره آمدن فرمودند و روز دیگر مأمور بگفتن این قصیده شدم و در حینی که درد دلم عارض شده در خیمه وسط باغ که مقامی منزه و خلوت بود رفته در یکساعت و اند دقیقه این ابیات بساختم و بیاوردم و این ایام روزگاری بود که ایزد تعالی جناب مجتهد را حیاتی نو بخشیده بود بعد از آنکه روزگار دراز در بستر خفته و طبیبانش آیت نومیدی گفته بودند سالش نیز از هفتاد گذشته.
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۴
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
تا رخ شمس السعاده تافت در ایوان
سر زد ایوان ز راه فخر به کیوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
کاین مه تابان گشود چهره در ایوان
چارده ماهی بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سرو به بستان
ماشاء الله تبارک الله بنگر
سرو سهی قد برخ چو لاله نعمان
دختری اندر حجاب صفوت و عصمت
اختری از ماهتاب برده گروگان
خواست امیری زبحر طبع بتاریخ
رشته کشد گوهری چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصیی نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد کای ادیب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گیر و رقم زن
مولد شمس السعاده چارم شعبان
سر زد ایوان ز راه فخر به کیوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
کاین مه تابان گشود چهره در ایوان
چارده ماهی بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سرو به بستان
ماشاء الله تبارک الله بنگر
سرو سهی قد برخ چو لاله نعمان
دختری اندر حجاب صفوت و عصمت
اختری از ماهتاب برده گروگان
خواست امیری زبحر طبع بتاریخ
رشته کشد گوهری چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصیی نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد کای ادیب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گیر و رقم زن
مولد شمس السعاده چارم شعبان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - شکایت از روزنامه نگاری خود
خدایگان من از حال بنده بیخبری
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۶
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۸ - مدیح
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۰ - عزیمت سپاه و خبردادن فیض الله به بانوی خانقاه
سحرگاه چون اختر اورمزد
برون آمد از شبروی همچو دزد
خور افتاد چون عابدی زرد چهر
پی سجده در خانقاه سپهر
زمانه بر اندام سیارگان
بپوشید دیبای بازارگان
شه شرق ار که بر آهیخت تیغ
ستاره فروشد به تاریک میغ
به رخت نبرد اندر آمد گروه
خروشان چو دریا و جوشان چو کوه
دلیران به مردانگی تاختند
به قصد عدو تیغ کین آختند
یکی سفله پست بدگوهری
سخن چین و بدبخت و شوم اختری
که فیض اللهش نام منحوس بود
ز بانو در این عرصه جاسوس بود
چو دانست اوضاع دوشینه را
بینباشت زین داستان سینه را
شتابان در قلعه آمد چو باد
ندا زد که ای بانوی کج نهاد
برون آمد از شبروی همچو دزد
خور افتاد چون عابدی زرد چهر
پی سجده در خانقاه سپهر
زمانه بر اندام سیارگان
بپوشید دیبای بازارگان
شه شرق ار که بر آهیخت تیغ
ستاره فروشد به تاریک میغ
به رخت نبرد اندر آمد گروه
خروشان چو دریا و جوشان چو کوه
دلیران به مردانگی تاختند
به قصد عدو تیغ کین آختند
یکی سفله پست بدگوهری
سخن چین و بدبخت و شوم اختری
که فیض اللهش نام منحوس بود
ز بانو در این عرصه جاسوس بود
چو دانست اوضاع دوشینه را
بینباشت زین داستان سینه را
شتابان در قلعه آمد چو باد
ندا زد که ای بانوی کج نهاد
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۶ - خبر رسانیدن جاسوس ببانوی پرافسوس
در این کار بودند کارآگهان
که ناگاه جاسوسی آمد نهان
فرود آمد آنجا به مانند پیک
بگفتا که خانم سلام علیکم
نشستیه تا کی چنین بی خبر
جارجار بلینگ آماده پشت در
قلاتنه حالا خراب مکنن
خالزا ممدن کباب مکنن
کریای آقاحسن خان چو شیر
خنقانیه پاک مکنن اسیر
دلم برت اوبایه خانم جنه
که در میره از دست باغ و خنه
دری بومی فرک کارت بکن
خاکی دسر روزگارت بکن
دادی اسم و رسمنه آخر بباد
ای چهار تا رعت هم گله بیدزیاد
نه حاجی دم میگیره نه کلبائی
دیه تو میبایه خودت بیائی
زله کوته شدن جاهل جنگیا
نمیکنن دعوا دیه بچیا
قمه بدنیا همه ترسید نه
دیر روت به تمن نشان ریدنه
آقا عابدین پهلو و نی شده
ماشاالاش نبانو جوونی شده
مس این ممنه شراب خورده پا
نمترسه دیسه از این کیپا
که ناگاه جاسوسی آمد نهان
فرود آمد آنجا به مانند پیک
بگفتا که خانم سلام علیکم
نشستیه تا کی چنین بی خبر
جارجار بلینگ آماده پشت در
قلاتنه حالا خراب مکنن
خالزا ممدن کباب مکنن
کریای آقاحسن خان چو شیر
خنقانیه پاک مکنن اسیر
دلم برت اوبایه خانم جنه
که در میره از دست باغ و خنه
دری بومی فرک کارت بکن
خاکی دسر روزگارت بکن
دادی اسم و رسمنه آخر بباد
ای چهار تا رعت هم گله بیدزیاد
نه حاجی دم میگیره نه کلبائی
دیه تو میبایه خودت بیائی
زله کوته شدن جاهل جنگیا
نمیکنن دعوا دیه بچیا
قمه بدنیا همه ترسید نه
دیر روت به تمن نشان ریدنه
آقا عابدین پهلو و نی شده
ماشاالاش نبانو جوونی شده
مس این ممنه شراب خورده پا
نمترسه دیسه از این کیپا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
گفتم: ای مه بی سبب یاری ز یاری بگذرد؟!
زیر لب خندان گذشت و گفت: آری بگذرد!!
ریزدم خون، کاش چون رنجید از من خاطرش
ترسم از یادش رود، چون روزگاری بگذرد!
آه از آن ساعت، که بر سرکشته ی بیداد را
خلق گرد آیند و قاتل از کناری بگذرد
شادم از باد صبا، گر با سگان آستان
عرض حال من کند، چون از دیاری بگذرد
حلقه حلقه کرده ای مشکین کمند زلف را
تا کشی در دام خود هر سو شکاری بگذرد
دیدی آذر، عاقبت گلچین این گلشن نداد
آن قدر فرصت، که بر بلبل بهاری بگذرد
زیر لب خندان گذشت و گفت: آری بگذرد!!
ریزدم خون، کاش چون رنجید از من خاطرش
ترسم از یادش رود، چون روزگاری بگذرد!
آه از آن ساعت، که بر سرکشته ی بیداد را
خلق گرد آیند و قاتل از کناری بگذرد
شادم از باد صبا، گر با سگان آستان
عرض حال من کند، چون از دیاری بگذرد
حلقه حلقه کرده ای مشکین کمند زلف را
تا کشی در دام خود هر سو شکاری بگذرد
دیدی آذر، عاقبت گلچین این گلشن نداد
آن قدر فرصت، که بر بلبل بهاری بگذرد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - تاریخ وفات محمد امین خان بیگدلی (۱۱۸۳ ه.ق)
آه که خصمی نمود، دست بغارت گشود
شحنه ی گردون که بود روز و شب اندر کمین
داد بتاراج باد، تازه گلی بس لطیف
کرد نهان زیر خاک، دانه دری بس ثمین
یعنی ازین معرکه، برد دلیری شجاع؛
یعنی از این انجمن، برد امیری امین
آنکه مگر رستمش، بود اسیر کمند؛
آنکه مگر حاتمش بود غلام کمین
آنکه همه روزگار، بود درین مرغزار
گرگ ز بیمش نزار، بره ز عدلش سمین
رفت محمد امین خان و، شد از رفتنش
سینه ی احباب تنگ، خاطر یاران غمین
بر لب جیحون رسید، گریه ی خلق سپهر
پرده ی گردون درید، ناله ی اهل زمین
شد بسرای جنان، همره غلمان و حور
این شده یار از یسار، آن زده صف از یمین
از لحدش سر زند، نکهت مشک و عبیر؛
وز کفنش بر دمد، بوی گل و یاسمین
خامه ی آذر نوشت از پی تاریخ آن:
«باد بهشت برین؛ جای محمد امین»
شحنه ی گردون که بود روز و شب اندر کمین
داد بتاراج باد، تازه گلی بس لطیف
کرد نهان زیر خاک، دانه دری بس ثمین
یعنی ازین معرکه، برد دلیری شجاع؛
یعنی از این انجمن، برد امیری امین
آنکه مگر رستمش، بود اسیر کمند؛
آنکه مگر حاتمش بود غلام کمین
آنکه همه روزگار، بود درین مرغزار
گرگ ز بیمش نزار، بره ز عدلش سمین
رفت محمد امین خان و، شد از رفتنش
سینه ی احباب تنگ، خاطر یاران غمین
بر لب جیحون رسید، گریه ی خلق سپهر
پرده ی گردون درید، ناله ی اهل زمین
شد بسرای جنان، همره غلمان و حور
این شده یار از یسار، آن زده صف از یمین
از لحدش سر زند، نکهت مشک و عبیر؛
وز کفنش بر دمد، بوی گل و یاسمین
خامه ی آذر نوشت از پی تاریخ آن:
«باد بهشت برین؛ جای محمد امین»
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - در طلب کلیات جامی علیه الرحمه
سرت مینام از باد بهاران
به بیدآباد رو از باغ کاران
در آن مشکوی مشکین شو خرامان
معطر ساز آنجا جیب و دامان
که آن گلزار، خاکش عنبرین است؛
گلستان ارم، خلد برین است
ازین گلشن، بآن گلشن چو رفتی؛
بآن نزهتگه روشن چو رفتی
گل و سروی، اگر بینی قبا پوش؛
مکن از حال زار من فراموش
پیام بلبل خونین جگر گوی
حدیث قمری بی بال و پر گوی
که ای فرخ رخ فرخنه پیغام
ندانی آن گل و آن سرو را نام؟!
همان آرام قلب و نور عین است
که اخلاقش حسن، نامش حسین است
منم آن بلبل و آن قمری زار
که در دل داغ دارم، در جگر خار
پس از عرض سلام بی نهایت
بگو از من بآیین حکایت
بآن دستور عهد و آصف عصر
که ای برتر ز قصر قیصرت قصر
نباشد ای ز آصف در کرم پیش
ز دریای کفت، دریا کفی بیش!
که و مه، غرقه ی دریای جودت
بر اعیان جهان، لازم سجودت
فلک را، کار سال و مه ثنایت
ملک را، ورد روز و شب دعایت
دلت آیینه است، و سینه ات گنج؛
در آنجا خازن حکمت گهر سنج
گر اسکندر نه ای، آیینه داری!
ور افریدون نه ای، گنجینه داری!
ارسطو حکمتا، آصف نژادا؛
فلاطون فطرتا، لقمان نهادا!
طلب کردم کتابی از توزین پیش
طلب از خواجه نبود عیب درویش
کتابی مملو و مشحون تمامی
ز خط جامی و از شعر جامی
کتابی، چون کتاب آسمانی ؛
سطورش جوی آب زندگانی
سوادش، چون سواد چشم مخمور؛
بیاضش، چون بیاض سینه ی حور!
خطش، خط عذار ماهرویان؛
نقط، خال رخ مشکینه مویان!
ز لطفم، وعده روز عید دادی
در امید بر رویم گشادی
چو بلبل کو ز شوق گل شب و روز
سر آرد فصل دی، با آه جان سوز
کشیدم انتظار عید یک چند
که گردد نخل امیدم برومند!
کنون، عید است و آغاز بهار است؛
کرا دیگر مجال انتظار است؟!
بیا بنشین بعیش و شاد کامی
تو جام جم بکش، من جام جامی
بده دیوان جامی را و مگذار
بدیوان قیامت افتدم کار
به بیدآباد رو از باغ کاران
در آن مشکوی مشکین شو خرامان
معطر ساز آنجا جیب و دامان
که آن گلزار، خاکش عنبرین است؛
گلستان ارم، خلد برین است
ازین گلشن، بآن گلشن چو رفتی؛
بآن نزهتگه روشن چو رفتی
گل و سروی، اگر بینی قبا پوش؛
مکن از حال زار من فراموش
پیام بلبل خونین جگر گوی
حدیث قمری بی بال و پر گوی
که ای فرخ رخ فرخنه پیغام
ندانی آن گل و آن سرو را نام؟!
همان آرام قلب و نور عین است
که اخلاقش حسن، نامش حسین است
منم آن بلبل و آن قمری زار
که در دل داغ دارم، در جگر خار
پس از عرض سلام بی نهایت
بگو از من بآیین حکایت
بآن دستور عهد و آصف عصر
که ای برتر ز قصر قیصرت قصر
نباشد ای ز آصف در کرم پیش
ز دریای کفت، دریا کفی بیش!
که و مه، غرقه ی دریای جودت
بر اعیان جهان، لازم سجودت
فلک را، کار سال و مه ثنایت
ملک را، ورد روز و شب دعایت
دلت آیینه است، و سینه ات گنج؛
در آنجا خازن حکمت گهر سنج
گر اسکندر نه ای، آیینه داری!
ور افریدون نه ای، گنجینه داری!
ارسطو حکمتا، آصف نژادا؛
فلاطون فطرتا، لقمان نهادا!
طلب کردم کتابی از توزین پیش
طلب از خواجه نبود عیب درویش
کتابی مملو و مشحون تمامی
ز خط جامی و از شعر جامی
کتابی، چون کتاب آسمانی ؛
سطورش جوی آب زندگانی
سوادش، چون سواد چشم مخمور؛
بیاضش، چون بیاض سینه ی حور!
خطش، خط عذار ماهرویان؛
نقط، خال رخ مشکینه مویان!
ز لطفم، وعده روز عید دادی
در امید بر رویم گشادی
چو بلبل کو ز شوق گل شب و روز
سر آرد فصل دی، با آه جان سوز
کشیدم انتظار عید یک چند
که گردد نخل امیدم برومند!
کنون، عید است و آغاز بهار است؛
کرا دیگر مجال انتظار است؟!
بیا بنشین بعیش و شاد کامی
تو جام جم بکش، من جام جامی
بده دیوان جامی را و مگذار
بدیوان قیامت افتدم کار
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲
یکی کوه دیدم هم از دست راست
که از دامنش هر غباری که خاست
برآراست گیسوی حور بهشت
سر زلف غلمان بعنبر سرشت
بدخشانه و بهرمان کان لعل
به کانون خورشید افگنده نعل
به پای گل و لاله اش سبزه فرش
سر سبزه اش، سوده بر پای عرش
ز ابری که برخاستش از کمر
لبالب ز گوهر شدی هر شمر
عقاب و پلنگش پر و سر فگند
ز نسرین و شیر سپهر بلند
چرا گاه ثور و حمل دامنش
ببازی گری جدی، پیرامنش
کمر بند جوزا شد او را نطاق
قمر از کمرگاه آن در محاق
گوزنی که در دامنش داشت گشت
شدش آبگاه این زر اندود طشت
نمودارش از یکطرف بیشه یی
نخورده به نخلی از آن تیشه ای
درختش همه میوه ریزان ز شاخ
از آن روزی تنگدستان فراخ
گرفته به کف هر گیاهش چراغ
که گیرد ز دیدار موسی سراغ
نه طور و، کلیمی ز هر گوشه هست
برآورده بهر مناجات دست
فروزان ز هر دست او آفتاب
عیان دیده حسن ازل بی حجاب
گله رانده از خاندان شعیب
بدنبال از اصحاب کهفش کلیب
عصا بر نیاورده سر از شجر
عیون منفجر کرده از هر حجر
روان چشمه ها با هم آمیخته
به هر سنگ از آن قطره ها ریخته
تو گفتی مگر درج گوهر شکست
و یا بر فلک عقد گوهر گسست
از آن چشمه ها کآبش آغاز کار
به دریا همی ریخت ز آن کوهسار
یکی رود برخاست چون زنده رود
که از مصر، نیلش رساندی درود
به دشت آمد از کوه دامن کشان
بر آن، خیل مرغابیان پرفشان
جدا گشته ز آن رود بس نهرها
شد این داستان شهره در شهرها
زمین یافت ز آن رود بس خرمی
ز هر شهر گرد آمدش آدمی
در آنجا یکی شهر آباد شد
که بنیاد آن محکم از داد شد
به دشت از لب رود تا پای کوه
فراهم شده مردم از هر گروه
ملل سر نپیچیده از دین خود
بسر برده با هم بآیین خود
جهان کهن یافت از سر نوی
در آن هم نشین، تازی و پهلوی
بسی باغ و بستان دلکش در آن
بسی کاخ و قصر منقش در آن
بهر کوچه اش جوی آب روان
به رنگ می از سایه ی ارغوان
ز گرمابه اش پاک، چه تن چه دل
که بودیش آب و هوا معتدل
در آنجا نشانی نه ز آلودگی
ز پاکی تن، دل در آسودگی
بنای وی از سنگ و، سنگ رخام؛
گلش از زر پخته وز سیم خام
عیان روزن از سقف چون اخترش
روان آب از جوی چون کوثرش
ز خاکستر گلخنش ریخته
بچشم اختران سرمه ی بیخته
عیان چار بازارش از چارسو
بآن خلقی از چار سو کرده رو
محلات بیرون ز اندازه اش
گشاده به فردوس دروازه اش
ز یشم وز مرمر سقوف و فروش
همه مردمش در خرید و فروش
ز سرمایه ی خود توانگر همه
ز همسایه ی خود غنی تر همه
در آنجا دو یار موافق بسی
به هر خانه معشوق و عاشق بسی
به طفلی هم از حسن مستان یکی
به عشق آشنا در دبستان یکی
یکی آگه از کار مهر و وفا
یکی واقف از رسم جور و جفا
به هر سو در آن شهر آراسته
که آگنده بودی ز هر خواسته
عمارات عالی نعمان پسند
چو ایوان بهرام وکسری بلند
از آنها یکی چون قصور بهشت
ز عنبر گلش، وز زر و سیم خشت
مهندس، باشکال اقلیدسی
نهادش بناها همه هندسی
سدیر و خورنق از آن گشته پست
وز آن یافته طاق کسری شکست
بنا کرده حجار و نجار روس
به دیوار مرمر، بدر آبنوس
ز هر سو به آن ساحت دلپسند
قلم بر کف آمد بسی نقشبند
در آن نقشهای فریبنده کرد
ز مهر و سپهرش زر و لاجورد
فروش ملون، نشیمن فروز
قنادیل روشن، شبان کرده روز
نشسته در آن قصر شاهی بزرگ
کش از عدل خوردی بره شیر گرگ
جهانی ز انصاف پابست او
ز حق یافته روزی از دست او
همه از زبان دار و از بی زبان
در آن خانه مهمان و شه میزبان
همش طوق بر گردن مهر و ماه
همش حلقه بر گوش درویش و شاه
جهانش، به درگاه آورده باج
شهانش، به گردن گرفته خراج
ز عدل و کرم، خسروان بنده اش
سپاه و رعیت، سر افگنده اش
فتادی چو بوسیدیش پا رکاب
ز زین رستم، از تخت افراسیاب
ز داد و دهش کرده آن شهریار
ز مظلوم مسکین، تهی آن دیار
هزارش بت مشکبو در حرم
خرامنده چون سرو باغ ارم
همش پایداری آزادگان
همش دستگیری افتادگان
هزارش سهی سرو در آستان
به هوش و هنر هر یکی داستان
گهی تا کند تازه و تر دماغ
برافروختی شب زمینا چراغ
نشستی و با مردم هوشمند
گرفتی می از ساقی نوشخند
ولیکن، نه چندان که گردد خراب
جهان از غم او، چو او از شراب
شهی کو غم زیر دستان خورد
چه غم گرمی از دست مستان خورد؟!
همان می، همان غم گواراش باد؛
چواسکندر، اورنگ داراش باد
شهی کو چه ساغر به دست آورد
به ناموس شاهی شکست آورد
دهد نقد دولت ز کف رایگان
کشد جام می با فرومایگان
همش کام فرخندگی تلخ باد
همش غره ی زندگی سلخ باد
گهی با دلیران سنان بر سنان
گهی با دبیران قلم در بنان
گهی همدم گوشه گیران شدی
گهی پندآموز پیران شدی
گهی با جوانان شکارافگنان
به صحرا شدی طبل عشرت زنان
همش زیر پا باد رفتار رخش
تن آهن، سمش سنگ و نعلش درخش
هم از سیم چوگان بکف چون هلال
وز آن گوی زرین خور پای مال
جهاندی ز جا هر یک آهو تکی
دوان از پی انداختی هر یکی
سگ و یوز، ببرافگن و شیر گیر
نه از دستشان ببر رستی، نه شیر
گرفتندی از باره ی کوه وزن
هم از دشت آهو، هم از که گوزن
ز چنگال شاهین و منقار باز
به جا کبک و تیهو نماندند باز
تهی کرده هر یک ز نزدیک و دور
زمین از وحوش و هوا از طیور
سر از گور بر کرده بهرام گور
که تا بیند آن صید گه را ز دور
مگر شد در این عرصه ی دار و گیر
شهان را شکار از دوره ناگزیر
یکی آنکه تا دوست سازند رام
چو مرغش فشاندند دانه به دام
دگر خصم را سر به فتراک زین
ببندند چون صید وحشت گزین
ز هم شاد القصه شاه و سپاه
مهان در رفاه و کهان در پناه
زده در دل مردم هر دیار
ز رشک آتش آن شهر و آن شهریار
که کس شهریاری چو او دادگر
ندید و چو آن شهر، شهری دگر
زمینی بشرقی آن شهر بود
که خاکش بهر زهر پازهر بود
رسیدی از آن تربتم بر مشام
شمیمی دل آویز هر صبح و شام
نرسته، گلش چیدمی رنگ رنگ
چو دل، غنچه اش دیدمی تنگ تنگ
ننالیده، مرغانش آوازها
به گوشم رساندند بس رازها
نرسته، در آن خاک دیدم نخست
هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست
نبسته، عیان دیدم آغاز کار
هر آن نقش کانجام شد آشکار
ز پاکی مگر خاک آن بود آب
که راز دلش را ندیدم حجاب
نمودم به دل گنج نادیده کس
ز مردم نهان گفتمش هر نفس
که: خیز ای دل عاقبت بین من
هم آیینه ی من، هم آیین من
نکشته ببین تا از این خاک نغز
چه روید که از هوشت آگنده مغز؟!
فتاده من و دل به پهلوی هم
نهاده سر خود بزانوی هم
در آن انجمن خلوتی ساختم
نظر سوی آن دشت انداختم
در آن خطه دیدم من از خشت خام
همانجا که کیخسرو از خط جام
ز سنگش دل آن نیز در سینه دید
که اسکندر از لوح آیینه دید
عجب مانده ز آن دشت ناکاشته
که خاکش چه ها زیر سر داشته؟!
بناگاه دیدیم کز ماه و مهر
بر آورد دستی ببازی سپهر
یکی پرده بر گرد هامون کشید
بسی لعبت از پرده بیرون کشید
هم از نور انجم هوا گرم کرد
هم از گرمی آن زمین نرم کرد
سراپرده ی ابر بالا کشاند
وز آن پرده لولوی لالا فشاند
که از دامنش هر غباری که خاست
برآراست گیسوی حور بهشت
سر زلف غلمان بعنبر سرشت
بدخشانه و بهرمان کان لعل
به کانون خورشید افگنده نعل
به پای گل و لاله اش سبزه فرش
سر سبزه اش، سوده بر پای عرش
ز ابری که برخاستش از کمر
لبالب ز گوهر شدی هر شمر
عقاب و پلنگش پر و سر فگند
ز نسرین و شیر سپهر بلند
چرا گاه ثور و حمل دامنش
ببازی گری جدی، پیرامنش
کمر بند جوزا شد او را نطاق
قمر از کمرگاه آن در محاق
گوزنی که در دامنش داشت گشت
شدش آبگاه این زر اندود طشت
نمودارش از یکطرف بیشه یی
نخورده به نخلی از آن تیشه ای
درختش همه میوه ریزان ز شاخ
از آن روزی تنگدستان فراخ
گرفته به کف هر گیاهش چراغ
که گیرد ز دیدار موسی سراغ
نه طور و، کلیمی ز هر گوشه هست
برآورده بهر مناجات دست
فروزان ز هر دست او آفتاب
عیان دیده حسن ازل بی حجاب
گله رانده از خاندان شعیب
بدنبال از اصحاب کهفش کلیب
عصا بر نیاورده سر از شجر
عیون منفجر کرده از هر حجر
روان چشمه ها با هم آمیخته
به هر سنگ از آن قطره ها ریخته
تو گفتی مگر درج گوهر شکست
و یا بر فلک عقد گوهر گسست
از آن چشمه ها کآبش آغاز کار
به دریا همی ریخت ز آن کوهسار
یکی رود برخاست چون زنده رود
که از مصر، نیلش رساندی درود
به دشت آمد از کوه دامن کشان
بر آن، خیل مرغابیان پرفشان
جدا گشته ز آن رود بس نهرها
شد این داستان شهره در شهرها
زمین یافت ز آن رود بس خرمی
ز هر شهر گرد آمدش آدمی
در آنجا یکی شهر آباد شد
که بنیاد آن محکم از داد شد
به دشت از لب رود تا پای کوه
فراهم شده مردم از هر گروه
ملل سر نپیچیده از دین خود
بسر برده با هم بآیین خود
جهان کهن یافت از سر نوی
در آن هم نشین، تازی و پهلوی
بسی باغ و بستان دلکش در آن
بسی کاخ و قصر منقش در آن
بهر کوچه اش جوی آب روان
به رنگ می از سایه ی ارغوان
ز گرمابه اش پاک، چه تن چه دل
که بودیش آب و هوا معتدل
در آنجا نشانی نه ز آلودگی
ز پاکی تن، دل در آسودگی
بنای وی از سنگ و، سنگ رخام؛
گلش از زر پخته وز سیم خام
عیان روزن از سقف چون اخترش
روان آب از جوی چون کوثرش
ز خاکستر گلخنش ریخته
بچشم اختران سرمه ی بیخته
عیان چار بازارش از چارسو
بآن خلقی از چار سو کرده رو
محلات بیرون ز اندازه اش
گشاده به فردوس دروازه اش
ز یشم وز مرمر سقوف و فروش
همه مردمش در خرید و فروش
ز سرمایه ی خود توانگر همه
ز همسایه ی خود غنی تر همه
در آنجا دو یار موافق بسی
به هر خانه معشوق و عاشق بسی
به طفلی هم از حسن مستان یکی
به عشق آشنا در دبستان یکی
یکی آگه از کار مهر و وفا
یکی واقف از رسم جور و جفا
به هر سو در آن شهر آراسته
که آگنده بودی ز هر خواسته
عمارات عالی نعمان پسند
چو ایوان بهرام وکسری بلند
از آنها یکی چون قصور بهشت
ز عنبر گلش، وز زر و سیم خشت
مهندس، باشکال اقلیدسی
نهادش بناها همه هندسی
سدیر و خورنق از آن گشته پست
وز آن یافته طاق کسری شکست
بنا کرده حجار و نجار روس
به دیوار مرمر، بدر آبنوس
ز هر سو به آن ساحت دلپسند
قلم بر کف آمد بسی نقشبند
در آن نقشهای فریبنده کرد
ز مهر و سپهرش زر و لاجورد
فروش ملون، نشیمن فروز
قنادیل روشن، شبان کرده روز
نشسته در آن قصر شاهی بزرگ
کش از عدل خوردی بره شیر گرگ
جهانی ز انصاف پابست او
ز حق یافته روزی از دست او
همه از زبان دار و از بی زبان
در آن خانه مهمان و شه میزبان
همش طوق بر گردن مهر و ماه
همش حلقه بر گوش درویش و شاه
جهانش، به درگاه آورده باج
شهانش، به گردن گرفته خراج
ز عدل و کرم، خسروان بنده اش
سپاه و رعیت، سر افگنده اش
فتادی چو بوسیدیش پا رکاب
ز زین رستم، از تخت افراسیاب
ز داد و دهش کرده آن شهریار
ز مظلوم مسکین، تهی آن دیار
هزارش بت مشکبو در حرم
خرامنده چون سرو باغ ارم
همش پایداری آزادگان
همش دستگیری افتادگان
هزارش سهی سرو در آستان
به هوش و هنر هر یکی داستان
گهی تا کند تازه و تر دماغ
برافروختی شب زمینا چراغ
نشستی و با مردم هوشمند
گرفتی می از ساقی نوشخند
ولیکن، نه چندان که گردد خراب
جهان از غم او، چو او از شراب
شهی کو غم زیر دستان خورد
چه غم گرمی از دست مستان خورد؟!
همان می، همان غم گواراش باد؛
چواسکندر، اورنگ داراش باد
شهی کو چه ساغر به دست آورد
به ناموس شاهی شکست آورد
دهد نقد دولت ز کف رایگان
کشد جام می با فرومایگان
همش کام فرخندگی تلخ باد
همش غره ی زندگی سلخ باد
گهی با دلیران سنان بر سنان
گهی با دبیران قلم در بنان
گهی همدم گوشه گیران شدی
گهی پندآموز پیران شدی
گهی با جوانان شکارافگنان
به صحرا شدی طبل عشرت زنان
همش زیر پا باد رفتار رخش
تن آهن، سمش سنگ و نعلش درخش
هم از سیم چوگان بکف چون هلال
وز آن گوی زرین خور پای مال
جهاندی ز جا هر یک آهو تکی
دوان از پی انداختی هر یکی
سگ و یوز، ببرافگن و شیر گیر
نه از دستشان ببر رستی، نه شیر
گرفتندی از باره ی کوه وزن
هم از دشت آهو، هم از که گوزن
ز چنگال شاهین و منقار باز
به جا کبک و تیهو نماندند باز
تهی کرده هر یک ز نزدیک و دور
زمین از وحوش و هوا از طیور
سر از گور بر کرده بهرام گور
که تا بیند آن صید گه را ز دور
مگر شد در این عرصه ی دار و گیر
شهان را شکار از دوره ناگزیر
یکی آنکه تا دوست سازند رام
چو مرغش فشاندند دانه به دام
دگر خصم را سر به فتراک زین
ببندند چون صید وحشت گزین
ز هم شاد القصه شاه و سپاه
مهان در رفاه و کهان در پناه
زده در دل مردم هر دیار
ز رشک آتش آن شهر و آن شهریار
که کس شهریاری چو او دادگر
ندید و چو آن شهر، شهری دگر
زمینی بشرقی آن شهر بود
که خاکش بهر زهر پازهر بود
رسیدی از آن تربتم بر مشام
شمیمی دل آویز هر صبح و شام
نرسته، گلش چیدمی رنگ رنگ
چو دل، غنچه اش دیدمی تنگ تنگ
ننالیده، مرغانش آوازها
به گوشم رساندند بس رازها
نرسته، در آن خاک دیدم نخست
هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست
نبسته، عیان دیدم آغاز کار
هر آن نقش کانجام شد آشکار
ز پاکی مگر خاک آن بود آب
که راز دلش را ندیدم حجاب
نمودم به دل گنج نادیده کس
ز مردم نهان گفتمش هر نفس
که: خیز ای دل عاقبت بین من
هم آیینه ی من، هم آیین من
نکشته ببین تا از این خاک نغز
چه روید که از هوشت آگنده مغز؟!
فتاده من و دل به پهلوی هم
نهاده سر خود بزانوی هم
در آن انجمن خلوتی ساختم
نظر سوی آن دشت انداختم
در آن خطه دیدم من از خشت خام
همانجا که کیخسرو از خط جام
ز سنگش دل آن نیز در سینه دید
که اسکندر از لوح آیینه دید
عجب مانده ز آن دشت ناکاشته
که خاکش چه ها زیر سر داشته؟!
بناگاه دیدیم کز ماه و مهر
بر آورد دستی ببازی سپهر
یکی پرده بر گرد هامون کشید
بسی لعبت از پرده بیرون کشید
هم از نور انجم هوا گرم کرد
هم از گرمی آن زمین نرم کرد
سراپرده ی ابر بالا کشاند
وز آن پرده لولوی لالا فشاند
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴
بجایش یکی باغ دیدم شگرف
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سیمابی افراخته
زمین، فرش زنگاری انداخته
در آن باغبانان زرینه کفش
بکف بیلشان کاویانی درفش
زهر سو خیابانی آراسته
ز خار و خسش سبزه پیراسته
هم اشجار آن را دم جبرئیل
هم انهار آن را نم سلسبیل
سرافراز سرو سهی قد چنار
کشیده دو صف بر لب جویبار
چو یاران یکدل بهم پای بست
در آغوش یکدیگر آورده دست
درختانش از میوه قد کرده خم
چه از حمل گنجینه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ریزان درم
ز رنگینی میوه هر شاخ بست
تو گفتی زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آمیخته
همه، گوهر از تاکش آویخته
چو شعری ز شام و سهیل از یمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛
ز نسرین این، صبح کافور ریز
بهر موسمی خاصه اردی بهشت
بآن خاک سوگند خوردی بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشیزگان گل و یاسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطی ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خرامیده با هم بسی دوستان
بساغر کشی، هر دو آزاده بخت
نشستند در سایه ی یک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهی کرده مینا ز می، دل ز غم
نهاده سر مست در پای تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغبانی سحر
بروی تماشائیان بست در!
و یا کند از باغ شاخ گلی
که افتاد از آشیان بلبلی
ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گویی گیاهی در آنجا نرست
رزان را بنه کرد یغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان این کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آویخت ابری کبود
تو گویی ز آتشکده خاست دود
سر طره ی سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوری که افتد عصایش ز دست
پریدند قمری و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پیرهن گل درید
زغن آشیان بست وبلبل پرید
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان میگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بیک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از یادشان
همه گشته در سایه ی تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گویند راز نهفت
سخن گفتشان، در میان نیم گفت
چو مانداز خرابی آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سیمابی افراخته
زمین، فرش زنگاری انداخته
در آن باغبانان زرینه کفش
بکف بیلشان کاویانی درفش
زهر سو خیابانی آراسته
ز خار و خسش سبزه پیراسته
هم اشجار آن را دم جبرئیل
هم انهار آن را نم سلسبیل
سرافراز سرو سهی قد چنار
کشیده دو صف بر لب جویبار
چو یاران یکدل بهم پای بست
در آغوش یکدیگر آورده دست
درختانش از میوه قد کرده خم
چه از حمل گنجینه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ریزان درم
ز رنگینی میوه هر شاخ بست
تو گفتی زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آمیخته
همه، گوهر از تاکش آویخته
چو شعری ز شام و سهیل از یمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛
ز نسرین این، صبح کافور ریز
بهر موسمی خاصه اردی بهشت
بآن خاک سوگند خوردی بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشیزگان گل و یاسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطی ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خرامیده با هم بسی دوستان
بساغر کشی، هر دو آزاده بخت
نشستند در سایه ی یک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهی کرده مینا ز می، دل ز غم
نهاده سر مست در پای تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغبانی سحر
بروی تماشائیان بست در!
و یا کند از باغ شاخ گلی
که افتاد از آشیان بلبلی
ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گویی گیاهی در آنجا نرست
رزان را بنه کرد یغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان این کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آویخت ابری کبود
تو گویی ز آتشکده خاست دود
سر طره ی سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوری که افتد عصایش ز دست
پریدند قمری و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پیرهن گل درید
زغن آشیان بست وبلبل پرید
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان میگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بیک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از یادشان
همه گشته در سایه ی تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گویند راز نهفت
سخن گفتشان، در میان نیم گفت
چو مانداز خرابی آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۶
دگرباره دیدم بجای کنشت
یکی خانقه، رشک قصر بهشت
فضا دلگشا چون کف موسویش
هوا جان فزا چون دم عیسویش
همه آب از چشمه ی زمزمش
همه خاک از پیکر آدمش
ز جان و دل پاک، خشت و گلش
خنک آنکه بودی در آن منزلش
تو گویی که آن بقعه ی بی عدیل
درو گر شدش نوح و بنا خلیل
بهر صفه اش، صوفی یی سینه صاف
زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف
بهر گوشه درویشی آزاده بخت
زده تکیه بر پوست چون شه بتخت
همه رانده ی خلوت خاکیان
همه خوانده ی بزم افلاکیان
نه در سر هوائی، نه در دل شکی؛
برآورده چل اربعین هر یکی
همه عور، اما جنیبت کشان!
همه مور، اما سلیمان نشان!
همه سیم پاش و همه پشم پوش
همه دردمند و همه درد نوش
بدانش توانا، بتن ناتوان؛
ز هر خطه تا خط وحدت دوان
همه پا کشیده ز راه هوا
همه چشم پوشیده از ماسوا
زده پا بدنیا دم از دین همه
یکی جو، یکی گو، یکی بین همه!
چو ابدال، از عشق پیرایه شان
فتاده بخورشید و مه، سایه شان
یکایک قرین اویس قرن
زده حلقه پهلوی هم چون پرن
در آن حلقه، سر حلقه دانشوری
گدای درش، شاه هر کشوری
حریفی، بروی جهان کرده پشت
ظریفی، دلش نرم و دلقش درشت
بجام جهان بین زده پشت دست
ازو مست هشیار و هشیار مست
ز زهدش، کهن زال گیتی یله؛
ز گرگ فلک، پاسبان گله
ز تشریف شاهانش آسوده دوش
تن از ناقه ی صالحش پشم پوش
بریده سر خشم و شهوت بصبر
بصبر اختر آورده بیرون ز ابر
بپا داشت از موی سر سلسله
ز جا بر نیاوردیش زلزله
نجنبیدی آن شیخ از آرامگاه
مگر از دم مطرب خانقاه
دل مطربان چون بجوش آمدی
از ایشان یکی در خروش آمدی
ز جا خاستی و اصحاب و جد
چنان کز حدی ناقه ی اهل نجد
کشاندی چنان دامن پاک را
که در رقص آوردی افلاک را
همه دست افشان و من مانده محو
بحالی که دانی، نه سکر و نه صحو
مگر شیخ را در میان سماع
ز دست دل افتاد با دین وداع
نگاهی نهان دید از مهوشی
رهش گم شد از پرتو آتشی
دل و دین و دانش ز کف باخته
که از پردگی پرده نشناخته
چو صنعان سوی روم رفت از حجاز
نبردش بکوی حقیقت مجاز
از آن جا که شاه از شریک است دور
نسازد بانباز طبع غیور
ز دانش بجان غیر شاهیش
ز دریا برون داد جان ماهیش
مریدان سرافگنده در پای پیر
بمردند، دیدند چون مرگ میر
چنان کآدمی را ز سر زندگی است
چو سر رفت، تن را پراکندگی است
در افتاد آن قطب و آن دایره
ز هم ریخت چون بقعه ی بایره
ز پرواز طوطی شیرین نفس
پریدند آن طوطیان در قفس
پس از صوفیان خانقه شد خراب
شد آن چشمه ی زندگانی سراب
بریشان فرود آمد آن خانقاه
به ایزد برم هم ز ایزد پناه
یکی خانقه، رشک قصر بهشت
فضا دلگشا چون کف موسویش
هوا جان فزا چون دم عیسویش
همه آب از چشمه ی زمزمش
همه خاک از پیکر آدمش
ز جان و دل پاک، خشت و گلش
خنک آنکه بودی در آن منزلش
تو گویی که آن بقعه ی بی عدیل
درو گر شدش نوح و بنا خلیل
بهر صفه اش، صوفی یی سینه صاف
زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف
بهر گوشه درویشی آزاده بخت
زده تکیه بر پوست چون شه بتخت
همه رانده ی خلوت خاکیان
همه خوانده ی بزم افلاکیان
نه در سر هوائی، نه در دل شکی؛
برآورده چل اربعین هر یکی
همه عور، اما جنیبت کشان!
همه مور، اما سلیمان نشان!
همه سیم پاش و همه پشم پوش
همه دردمند و همه درد نوش
بدانش توانا، بتن ناتوان؛
ز هر خطه تا خط وحدت دوان
همه پا کشیده ز راه هوا
همه چشم پوشیده از ماسوا
زده پا بدنیا دم از دین همه
یکی جو، یکی گو، یکی بین همه!
چو ابدال، از عشق پیرایه شان
فتاده بخورشید و مه، سایه شان
یکایک قرین اویس قرن
زده حلقه پهلوی هم چون پرن
در آن حلقه، سر حلقه دانشوری
گدای درش، شاه هر کشوری
حریفی، بروی جهان کرده پشت
ظریفی، دلش نرم و دلقش درشت
بجام جهان بین زده پشت دست
ازو مست هشیار و هشیار مست
ز زهدش، کهن زال گیتی یله؛
ز گرگ فلک، پاسبان گله
ز تشریف شاهانش آسوده دوش
تن از ناقه ی صالحش پشم پوش
بریده سر خشم و شهوت بصبر
بصبر اختر آورده بیرون ز ابر
بپا داشت از موی سر سلسله
ز جا بر نیاوردیش زلزله
نجنبیدی آن شیخ از آرامگاه
مگر از دم مطرب خانقاه
دل مطربان چون بجوش آمدی
از ایشان یکی در خروش آمدی
ز جا خاستی و اصحاب و جد
چنان کز حدی ناقه ی اهل نجد
کشاندی چنان دامن پاک را
که در رقص آوردی افلاک را
همه دست افشان و من مانده محو
بحالی که دانی، نه سکر و نه صحو
مگر شیخ را در میان سماع
ز دست دل افتاد با دین وداع
نگاهی نهان دید از مهوشی
رهش گم شد از پرتو آتشی
دل و دین و دانش ز کف باخته
که از پردگی پرده نشناخته
چو صنعان سوی روم رفت از حجاز
نبردش بکوی حقیقت مجاز
از آن جا که شاه از شریک است دور
نسازد بانباز طبع غیور
ز دانش بجان غیر شاهیش
ز دریا برون داد جان ماهیش
مریدان سرافگنده در پای پیر
بمردند، دیدند چون مرگ میر
چنان کآدمی را ز سر زندگی است
چو سر رفت، تن را پراکندگی است
در افتاد آن قطب و آن دایره
ز هم ریخت چون بقعه ی بایره
ز پرواز طوطی شیرین نفس
پریدند آن طوطیان در قفس
پس از صوفیان خانقه شد خراب
شد آن چشمه ی زندگانی سراب
بریشان فرود آمد آن خانقاه
به ایزد برم هم ز ایزد پناه
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۷
پس آنجا یکی دیر دیدم رفیع
مصور در آن نقشهای بدیع
بلورین قنادیلش افزون ز حصر
چو رخشان کواکب، درین هفت قصر
در آن تحفه ی هفت اقلیم وقف
گذشته شب آواز اسقف ز اسقف
ز رهبان و قسیس در وی هزار
دل و تن، ز پرهیز زار و نزار
دگر شوی نادیده بس دختران
ز خود روی پوشیده چون اختران
سیه جامه از موزه تا طیلسان
چو در چشم دونان رخ مفلسان
چو دامان مریم دل و دیده پاک
ز بیشرمی دیگران شرمناک
خنازیر، آنجا گله در گله
چو اندر منی گوسفندان یله
شبانگه که خوردی بناقوس زنگ
زدودی ز آیینه ی چرخ زنگ
زن و مرد ترسا، ز پیر و جوان
که از خوابشان بود تن بی روان
شده از دم عیسوی زنده باز
بآهنگ ناقوسشان اهتزاز
بسر افسر، از کاکل عنبرین
بکف ساغر، از باده ی اندرین
بدست دگر، شمع خورشید تاب
سیه نرگس مست، خالی ز خواب
روان هر خرامنده سرو سهی
ز سرو سهی کرده بستر تهی
ز دیبای زرکش، ببر رنگ رنگ
ز یاقوت ریزان، شکر تنگ تنگ
ز سر رفته از تاب می هوششان
صلیب سر زلف بر دوششان
بگردن چو مرغوله ی شامیان
فرو هشته زنارها تا میان
همه عود در مجمر و گل بجیب
دماغ از خلل خالی و دل ز عیب
همه شب در آن دیر سر کرده سیر
چو سیر کواکب درین کهنه دیر
بر آورده در ذکر باری خروش
هم آوازشان چون حواری سروش
کشیشی مگر داد چون ابلهان
به بیگانه راه از کشیشان نهان
بناگاه بیگانگان ریختند
بشیر آبی از حیله آمیختند
مسیحا ز کید یهودان عهد
از آن دیر بردار افراشت مهد
وز آنجا، چو مهر فرونده چهر
سراپرده زد بر چهارم سپهر
فتادند ناقوسها بیدرنگ
ز هر گوشی افتاده آوازه سنگ
ز دور فلک، کو بود بیمدار
تهی شد ز دیار و ویران دیار
مصور در آن نقشهای بدیع
بلورین قنادیلش افزون ز حصر
چو رخشان کواکب، درین هفت قصر
در آن تحفه ی هفت اقلیم وقف
گذشته شب آواز اسقف ز اسقف
ز رهبان و قسیس در وی هزار
دل و تن، ز پرهیز زار و نزار
دگر شوی نادیده بس دختران
ز خود روی پوشیده چون اختران
سیه جامه از موزه تا طیلسان
چو در چشم دونان رخ مفلسان
چو دامان مریم دل و دیده پاک
ز بیشرمی دیگران شرمناک
خنازیر، آنجا گله در گله
چو اندر منی گوسفندان یله
شبانگه که خوردی بناقوس زنگ
زدودی ز آیینه ی چرخ زنگ
زن و مرد ترسا، ز پیر و جوان
که از خوابشان بود تن بی روان
شده از دم عیسوی زنده باز
بآهنگ ناقوسشان اهتزاز
بسر افسر، از کاکل عنبرین
بکف ساغر، از باده ی اندرین
بدست دگر، شمع خورشید تاب
سیه نرگس مست، خالی ز خواب
روان هر خرامنده سرو سهی
ز سرو سهی کرده بستر تهی
ز دیبای زرکش، ببر رنگ رنگ
ز یاقوت ریزان، شکر تنگ تنگ
ز سر رفته از تاب می هوششان
صلیب سر زلف بر دوششان
بگردن چو مرغوله ی شامیان
فرو هشته زنارها تا میان
همه عود در مجمر و گل بجیب
دماغ از خلل خالی و دل ز عیب
همه شب در آن دیر سر کرده سیر
چو سیر کواکب درین کهنه دیر
بر آورده در ذکر باری خروش
هم آوازشان چون حواری سروش
کشیشی مگر داد چون ابلهان
به بیگانه راه از کشیشان نهان
بناگاه بیگانگان ریختند
بشیر آبی از حیله آمیختند
مسیحا ز کید یهودان عهد
از آن دیر بردار افراشت مهد
وز آنجا، چو مهر فرونده چهر
سراپرده زد بر چهارم سپهر
فتادند ناقوسها بیدرنگ
ز هر گوشی افتاده آوازه سنگ
ز دور فلک، کو بود بیمدار
تهی شد ز دیار و ویران دیار