عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - در آرزومندی
به خدایی که روز را دامن
با گریبان شب گره کردست
پشت چرخ از نهیب تیر قضا
جفته همچون کمان به زه کردست
کارزوی توام جهان فراخ
تنگ چون حلقهٔ زره کردست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۵ - مطایبه
دوش در خواب من پیمبر را
دیدمش کو ز امت آزردست
گفتمش ای بزرگ چت بودست
طبع پاک تو از چه پژمردست
گفت زین مقر یک همی جوشم
رونق وحی ایزدی بردست
آنچه این زن به مزد می‌خواند
جبرئیل آن به من نیاوردست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۷ - اظهار اشتیاق کند
به خدایی که در پرستش خویش
آسمان را رکوع فرمودست
دست حکمش به کیلهٔ خورشید
خرمن روزگار پیمودست
که ز چشمم به عشق خدمت تو
جان به عرض سرشک پالودست
این سخن را عزیز دار که دوش
چرخ با من در این سخن بودست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۸ - حساد او را به تهمتی منسوب کردند قسمیات در نفی تهمت و ذم شاعری و استغفار گوید
بدان خدای که در جست و جوی قدرت او
مسافران فلک را قدم بفرسودست
به دست احمد مرسل به کافران قریش
هزار معجزهٔ رنگ رنگ بنمودست
ز ناودان قضا آب حکم بگشادست
به لاژورد بقا بام چرخ اندودست
کمال لم یزل و ذات لایزالی اوی
ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست
مقدسی است که آسیب دامن امکان
بساط بارگه کبریاش نبسودست
ز راه حکمت و رحمت عموم اشیا را
طریق کسب کمالات خاص بنمودست
مشاعل فلکی را ز کارخانهٔ صنع
بهین و خوبترین رنگ و شکل فرمودست
چنان که طرهٔ شب را به قهر شانه زدست
به لطف آینهٔ جرم ماه بزدودست
ز عدل شاملش اندر مقام حیز خاک
نهاده هریکی از چار طبع و نغنودست
خمیرمایهٔ بخشش به خاک بخشیدست
برآنکه مرجع او خاک شد نبخشودست
سوار روح به چوگان یای نسبت او
ز کوی گردون گوی کمال بربودست
درازدستی ادراک و تیزگامی وهم
طناب نوبتی حضرتش نه پیمودست
جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق
زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست
کمین سلطنتش در مصاف کون و فساد
سنان لاله به خون دلش بیالودست
سیاه روی سپهر کبود کسوت را
رخش ز زنگ کدورت نخست بزدودست
پس از خزانهٔ حسن و جمال خورشیدش
کفاف حسن و زکوة جمال فرمودست
بیاض روز به پالونهٔ هوای مشف
هزار سال بر این تیره خاک پالودست
گهی به خرج بخار از بحار کم کردست
گهی به دخل دخان بر اثیر بفزودست
ترا که میر خراسانی از ره تقدیم
بر آسمان و زمین قدر و جاه افزودست
که انوری را بی‌خدمت مبارک تو
هرآنچه دیده ندیدست و گوش نشنودست
در این سه سال چه در خواب و چه به بیداری
خیال رایت و آواز نوبتت بودست
شکستهای امانی به عشوه می‌بسته است
درشتهای حوادث به حیله می‌بودست
کنون حواشی جانش از قدوم فرخ تو
چو برگ گل همه شادیش توده بر تودست
که صورتی که ز من بنده آشنایی کرد
نه آنکه از لب من هیچ گوش نشنودست
نه بر زبان گذرانیده‌ام نه بر خاطر
نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
به خدایی که در دوازده میل
هفت پیکش همیشه در سفرست
تختهٔ کارگاه صنعت اوست
کو سواد مه و بیاض خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و دعا و شکر و ثنا
رایمش شاخ و بیهخ و برگ و بر است
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۰ - در نصیحت
اعتقادی درست دار چنانک
اعتمادت بدان نباشد سست
بنده را بی‌شک از عذاب خدای
نرهاند جز اعتقاد درست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۷
بهشت را چه کنی عرضه بر قلندریان
بهشت چیست نشانی ز بود انسانست
به سر سینهٔ پاک و به جان معصومان
بدان خدای که دانای سر و اعلانست
که نقل رند ز مستان لم‌یزل خوشتر
ز میوهای بهشت و نعیم رضوانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۷ - در قناعت
به خدایی که معول به همه چیز بدوست
به رسولی که چو ایزد بگذشتی همه اوست
که به اقطاع نخواهم نه جهان بلکه فلک
نه فلک نیز مجرد فلک و هرچه دروست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - در مذمت زن خواستن
به خدایی که بی‌ارادت او
خلق را رنج و شادمانی نیست
کاندرین روزگار زن کردن
بجز از محض قلتبانی نیست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - از کسی یخ خواهد
ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید
از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ
هم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاط
هم بداندیشانت را دایم به ... من زنخ
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ
بر سپهر اول از تاثیر نور آفتاب
حدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخ
میوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ
ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ
وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف
طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ
در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیست
جز یکی کان نسبتی دارد به من یعنی که یخ
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۸ - عمادالدین پیروزشاه وقتی به خانهٔ حکیم به عیادت آمده بود انوری در شکر آن گفته
ای خداوندی که بنای جهان یعنی خدای
گوهر پاک ترا اصل نکوکاری نهاد
آستان ساحت جاه ترا چون برکشید
عقل کل هم پای بر خاکش بدشواری نهاد
فتنه را خواب ضروری دیده از گیتی بدوخت
چون قضا در دیدهٔ بخت تو بیداری نهاد
دی حیات تو نهادستی مرا در تن چنانک
بالله ار در خاک هرگز ابر آذاری نهاد
عذر آن اقدام چون خواهم که خاکش را سپهر
سرمهٔ چشم خداوندی و جباری نهاد
شاد باش ای مصطفی سیرت که خلق شاملت
بی‌تکلف بر تکبر داغ بیزاری نهاد
از شرف در عرض من عرقی نهادستی چنانک
مصطفی در نسل بوایوب انصاری نهاد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۶
خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باک
چو بخت آتش فتح و سپند می‌آرد
هنوز ماه ز تایید تو همی تابد
هنوز ابر ز انعام تو همی بارد
ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود
نهال ملک که اقبال جاودان کارد
لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس
که کامش از قبل طاعت تو می‌خارد
اگرچه همت اعلام تو درین درجه است
که جود او به سؤالی جهان کم انگارد
ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق
زمانه می‌نتواند جهان نمی‌یارد
نه دیر زود ببینی که بار دیگر ملک
زمام حکم به دستت چگونه بسپارد
ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول
که وام عذر تو جز کردگار نگزارد
ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت
بجای تو دگری واثقم که نگمارد
مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان
به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد
در این که هستی مردانه‌وار پای‌افشار
که بر سر تو فلک موی هم نیازارد
در فرج به همه حال زود بگشاید
چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد
ترا هنوز مقامات ملک باز پس است
خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد
تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان
تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد
چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز
خدای سایهٔ خود را چنین بنگذارد
ز خواب بندهٔ خسرو معبران فالی
گرفته‌اند که غمهای ملک بگسارد
به خواب دید که در پیش تخت شعری خواند
وزان قصیده همین قطعه یاد می‌آرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - در تجدید لقب موئیدالدین مودودشاه
ای برادر نسل آدم را خدی از روی لطف
نامها دادست پیش ازتر و خشک و گرم و سرد
هر کسی را کنیت و نام و لقب در خورد اوست
پس در آوردست‌شان اندر جهان خواب و خورد
حاسدا مودود شاه ناصرالدین را لقب
گرموئید شد تو زین معنی چرا باشی به درد
دان که او را نعمت دیگر نو نیامد زاسمان
زانکه از روز ولادت خود موئید بود مرد
بیش از این چیزی دگر حادث نشد در نام او
آن به نیکونامی اندر جملهٔ آفاق فرد
چون پدر مودود نامش کرد تایید خدای
از سیم حرف و چهارم حرف او یک حرف کرد
باد نامش درجان باقی وذاتش همچو نام
ملک گیتی دستگاه و حفظ مردان پایمرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۶
به خدایی که کوه و دریا را
خازن در و لعل رخشان کرد
که من از درد فرقت لب تو
آن کشید م که شرح نتوان کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۸ - در حق سنقر خاص گوید
تابش رای سایهٔ یزدان
منت آفتاب باطل کرد
آنچه بامن زلطف کرد امروز
دربهار آفتاب با گل کرد
کرمش پایمرد گشت و مرا
منت دستبوس حاصل کرد
خدمت خاک درگهش همه عمر
جان من بنده در همه دل کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۹
به خدایی که آب حکمت او
از دل خاک می‌دماند ورد
دست تقدیر او ز دامن شب
بر رخ روز می‌فشاند گرد
که رهی در فراق وصلت تو
زندگانی نمی‌تواند کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۰
به خدایی که وصف بی چونش
همه اسباب عقل بر هم زد
کاف کن در مشیتش چو بگشت
صنع بی‌رنگ هر دو عالم زد
روح را قبهٔ مقدس بست
طبه را خرگه مجسم زد
شحنهٔ امر و نهی تکلیفش
خیمه بر آب و خاک آدم زد
که اگر بنده انوری هرگز
به خلاف رضای تو دم زد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۴ - انوری در جواب قاضی گوید
افتخار جهان حمیدالدین
که خرد مدح تو همی خواند
دانکه از هیچ روی نتوان گفت
که نداند همی و نتواند
ماند یک چیز آنکه خود نکند
گرچه حالی تواند و داند
زانکه بر بی‌نیاز واجب نیست
کز پی نفع کس قضا راند
لم در افعال او نیاید از آن
که سبب در میانه بنشاند
غنی مطلق از غرض دورست
فعل او کی به فعل ما ماند
هیچ تدبیر نیست جز تسلیم
خویشتن بیش از این نرنجاند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۷ - در تقاضای راتبه
خداوندا تو می‌دانی که بنده
نیارد هیچ زحمت تا تواند
ولیکن چون به چیزی حاجت افتد
ز گیتی مرجع دیگر نداند
نیابد همتش از نفس رخصت
که از کس جز شما چیزی ستاند
نه آن دامن کشیدست از تکبر
که گردون گرد منت برفشاند
کم از بیتی بود وا و با
که گر امروز بر افلاک خواند
بحمدا به اقبال خداوند
که بختش هرچه باید می‌چشاند
فذلک چون تو کردی عزم جنبش
قرار کارها چونین نماند
اگرچه راتب معهود بنده
اجل معتمد هر مه رساند
تو آنی کز جفا و جور گردون
به یک صولت دلت بازش رهاند
بمان در نعمت و شادی همه عمر
که آن نعمت بدین نعمت بماند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۴ - در عارضهٔ خاتون عصمةالدین رضیةالملوک
گر خداوند عصمةالدین را
عارضه رنجه داشت روزی چند
آن بدان از بد ستارهٔ نحس
یا جفای سپهر بد پیوند
دولتی داشت بس به غایت تیز
چون قضا قادر و چو چرخ بلند
بخت بیدار مهربانش گفت
که بود در کمال بیم گزند
دفع چشم بد جهانی را
همچنین نرم نرم و خنداخند
داشت از روی مصلحت دو سه روز
دل او را که شاد باد نژند
ور تو کفارتی نهی آنرا
من نباشم بدان سخن خرسند
کادمیزاده‌ای که بی‌گنه است
کی به کفار تست حاجتمند
وانکه معصوم هست دست گناه
پای او را نیارد اندر بند
معصیت را به عالم عصمت
وهم هم درنیاورد به کمند
پس چه کفارت این چه کفر بود
یا چه بیهوده باشد و ترفند
لفظ کفارت ای سلیم القلب
بپذیر از من مسلمان پند
هیچ معصوم را چو نپسندی
عصمت صرف را مکن به پسند
ای ز آباء و امهات وجود
چون تو هرگز نزاده یک فرزند
به خدایی که نیست مانندش
گرچه مستغنیم از این سوگند
که ز انصاف روزگار امروز
همه چیزیت هست جز مانند
وانکه در عرضگاه کون و فساد
چرخ را نیست هیچ خویشاوند
نظم پروین نداد کاری را
تا به شکل بنات نپراکند
گر نگاری نگاشت باز بشست
ور نهالی نشاند باز بکند
باری از طوبی تو طوبی لک
سالها رفت و بر گلی نفکند
روزگارت جگر نخواهد داد
خصم گو روز و شب جگر می‌رند
گر گشاید زمانه ور بندد
دل به جز در خدای هیچ مبند
پایت اندر رکاب تاییدست
درنیتفی از این سیاه و سمند
تو که در حفظ ایزدی چه کنی
حرز و تعویذ اهل جند و خجند
حرف و صوت ار قضا بگرداند
مرحبا زند و حبذا پازند
از که کرد آتش حوادث دور
در سرای سپنج دود سپند
تا که در نطع دهر در بازیست
رخ بهرام و اسب مار اسفند
باد فرزین عز و عمرت را
از پیاده دوام فرزین بند
شخص و دینت ودیعت ایزد
بی‌نیاز از طبیب و دانشمند
عدد سالهای مدت تو
همچو تاریخ پانصد و چل و اند