عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۱ - همو راست
گفتم چو به گرد سمنت سنبل کاری
دعوی ز دلم بگسلی ای ترک حصاری
دعوی تو ای ترک فزونتر شد تا تو
گرد سمن تازه همی سنبل کاری
دعوی توزینگونه نبوده ست ونبوده ست
از عشق تو اندر دل من چندین زاری
امروزهمه حال دگر گشت و بتر گشت
فردا نه عجب باشد اگر زین بتر آری
تا ترک سمن عارض بودی نه چنین بود
امروز چنین شد که بت مشک عذاری
با عارض ساده ز در دیدن بودی
با خط دمیده ز در بوس و کناری
تا من بزیم چنگ ز تو باز ندارم
دانم که سه بوسه تو زمن باز نداری
جان و دل و دین را به کنار تو گذارم
تاتو به کنار خودم از مهر گذاری
من با توهمی از در یاری به در آیم
شاید که تو آیی ز درم از در یاری
نازاز تو سزد برمن مسکین که توایدون
باطره مشکین وخط غالیه باری
باطره مشکین همگی فتنه چینی
با غالیه گون خط سیه شور تتاری
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۲ - و نیز اوراست
ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری
کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری
چون دوستان یکدل در پیش او نهادم
بستد به دوستی دل ننمود دوستداری
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دلسپاری
گوید همی چه نالی یاری چو من نداری
یاریست اینکه ندهد روزی به بوسه یاری
دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد
من زو همی نیابم چکنم مگر که زاری
جز صبرو برد باری بر وی همی نبینم
چون عاشقم چه چاره جز صبرو بردباری
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۳ - نیز ازاوست
من بدین بیدلی و دوست بدین سنگدلی
من بدین محتملی یار بدین مستحلی
یار معشوق من از مستحلی بر نخورد
تا نیاید زمن این بیدلی و محتملی
بفریباند هر روز دلم رازسخن
آن سرا پای فریبندگی و مفتعلی
من از آن ساده دلی بیهده برهر سخنی
پای می کوبم چون گیلان بر نای گلی
چند گردم بر آن کس که نگردد برمن
چند گویم که مرا تو ز دل و جان بدلی
من غزل گویم پیوسته به یادتو غزال
تا تو پیوسته خریدار نوای غزلی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۴ - همو راست
بر وعده مرا شکیب فرمایی
تا کی کنم ای صنم شکیبایی
از بهر سه بوسه مستمندی را
خواهی که سه سال صبر فرمایی
راز دل خویش با تو بگشادم
باشدکه بر این مرا ببخشایی
بربرگ سمن به مشک بنبشتی
تا راز مرا به خلق بنمایی
بد مهر بتی و سنگدل یاری
لیکن چو دل و چو دیده دریابی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
دیدن روی تو را محرم نباشد چشم ما
دیده از جان ساخت باید دیدن روی تو را
از رخ و روی تو رنگی تابناک آمد به چشم
وز سر زلف تو بویی سر به مهر آمد به ما
گر به یاد روی گلرنگ تو درخاکم نهند
تا به حشر از تربت من لاله گون روید گیا
نان لطف ای شاه در زنبیل فقرم ار نهی
همچو من درویش شد چون تو توانگر را گدا
گوهر عشقت که جان بی دلانش معدنست
قلب ما را آن چنان آمد که مس را کیمیا
از هوای تو هرآن کس را که در دل ذره ایست
روز و شب گو همچو ذره چرخ می زن درهوا
از صف مردان راه عشق تو هر دم کند
دفع تیر حادثه همچون سپر تیغ قضا
عشقت از شیطان کند انسان واز انسان ملک
آدمی از پشم قالی سازد از نی بوریا
بر سر کویت چو عاشق پای دار دامن کشد
دست او اورا چنان باشد که موسی را عصا
جای عاشق در دو عالم هیچ کس نارد به دست
کندران عالم که پای اوست آنجا نیست جا
همچو عاشق را توجه در دو عالم سوی تست
رو به درگاه سلیمان کرد هدهد از سبا
سیف فرغانی برین در عذر گو حاجت بخواه
نزد او هم عذر مقبولست وهم حاجت روا
با بت اندر کعبه نتوان رفت وبا سگ در حرم
بر در جانان اگر از خویشتن رفتی بیا
سیف فرغانی چو غایب گردد از درگاه تو
ذره را با مهر کی باشد دگر بار التقا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
کسی که بار غم عشق آن پسر کشدا
زمانه غاشیه دولتش به سر کشدا
کسی مدام چومن بی مدام مست بود
که باده زآن لب شیرین چون شکر کشدا
کسی خورد می وصلش که بی ترش رویی
چوزهر ساغر تلخش دهند در کشدا
غلام آن مه سیمین برم که از پی او
مدام از رگ کان آفتاب زرکشدا
اگر مرا می عشقش زپا دراندازد
سرم نه بار کله تن نه بار سر کشدا
وگر زپنجه سیمین او به ساغر زر
لبان خشک تو یکروز لعل ترا کشدا
درخت عقل به یک شاخ باده ازکف او
زبوستان نهاد تو بیخ بر کشدا
مرا از آن رخ معنی نما محقق شد
که روی او قلم نسخ در صور کشدا
بدست خود ید بیضای آفتاب رخت
سواد خجلت بر چهره قمر کشدا
زخود همی نرهم کاشکی می عشقش
بدست حکم خود از من مرا بدر کشدا
کسی که ساغر ازین خم خورد سزد که مدام
زعیب نیل کند بر رخ هنر کشدا
زعاشقانش تأثیر کرد در من عشق
که ذرهای زمین نم زیکدگر کشدا
اگر چه باخته ام نرد عشق می ترسم
که مهره وارم در ششدر خطر کشدا
همه عنای تو از تست سیف فرغانی
زخون شناس چو رگ زخم بیشتر کشدا
بدیگران دل ما می رود بیا ای دوست
(بیاور آنچه دل ما به یکدگر کشدا)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
چنان به وصل تو میلیست خاطر مارا
که دل به صحبت یوسف کشد زلیخا را
بیابیا که به شب چون چراغ درخوردست
به روز شمع جمال تو مجلس مارا
تو را به صحبت ماهیچ رغبتی باشد
اگر بود به نمک احتیاج حلوا را
زخاک درگهت ابرام دور می دارم
که آب درنفزاید ز سیل دریا را
به وصف حسنت اگر دم نمی زنم شاید
که نیست حاجت مشاطه روی زیبا را
جفا و ناز به یک بارگی مکن امروز
ذخیره کن قدری زین متاع فردا را
زلعل خود شکری، من گشاده می گویم،
بده وگرنه میان بسته ایم یغما را
مرا ز لعل تویک بوسه آرزو کردن
سزد که عرصه فراخست مر تمنا را
زجام عشق تو مستم چنانکه بررویت
بوقت بوسه فراموش می کنم جا را
بوصل خویشم دی وعده کرده ای و امروز
چنین غزل زرهی بس بود تقاضا را
زبهر تاج وصال تو سیف فرغانی
(شب فراق نخواهد دواج دیبا را)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را
نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را
دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی
چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را
ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت
در شرع بر توانگر حقی بود گدا را
گر سایه جمالت بر خاک تیره افتد
چون آفتاب ذره روشن کند هوا را
حسنت بغایت آمد زآن صید کرد دل را
عشقت بقوت آمد از ما ببرد مارا
عشق فراخ گامت در دل نهاد پایی
بر میهمان شادی غم تنگ کرد جا را
بسیار جهد کردم اندر مقام خدمت
تا تحفه ای بسازم درگاه کبریا را
دل از درخت همت افشاند میوه جان
برگی جزین نباشد درویش بی نوا را
درآشنایی تو خویشی بریدم از خود
بیگانه وار منگر زین بیش آشنا را
قهرت شکست پایم گشتم مقیم کویت
لطفت گرفت دستم بردم بسر وفا را
سیف ار ز حکم یارت شمشیر بر سر آید
تسلیم شو چو مردان گردن بنه قضا را
زین صابر ضروری دیگر مجوی دوری
(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
سوخت عشق تو من شیفته شیدارا
مست برخاسته ای باز نشان غوغا را
کرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبود
خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا
قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه
دور باشی است عجب قربت او ادنی را
چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟
چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟
لب شیرین ترا زحمت دندان رهی
ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را
شد محقق که بسان الف نسخ قدیست
پست با قامت تو سرو سهی بالا را
باغ را تحفه زخاک قدم خویش فرست
تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را
توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی
بزبان آورد او سوسن ناگویا را
در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد
بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را
عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد
تابخون آل کند چشم من آن تمغا را
رسن زلف تو در گردن جانم افتاد
عاقبت مار کشد مردم مار افسا را
گفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دل
رو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا را
موج برخاسته را جوش فرو بنشاند
ابر کز قطره خود آب زند دریا را
روز وصل توکه احیای من کشته کند؟
ای تو جان داده بلب مرده بویحیی را
رستخیزی بشود گر تو برای دل من
وقت تعیین کنی آن طامة الکبری را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
اگر دلست بجان می خرد هوای ترا
وگر تن است بدل می کشد جفای ترا
بیاد روی تو تازنده ام همی گریم
که آب دیده کشد آتش هوای ترا
کلید هشت بهشت ار بمن دهد رضوان
نه مردم اربگذارم درسرای ترا
اگر بجان وجهانم دهد رضای تو دست
بترک هر دو بدست آورم رضای ترا
بگیر دست من افتاده را که در ره عشق
بپای صدق بسر می برم وفای ترا
چه خواهی ازمن درویش چون ادا نکند
خراج هردو جهان نیمه بهای ترا
برون سلطنت عشق هرچه پیش آید
درون بدان نشود ملتفت گدای ترا
سزد اگر ندهد مهر دیگری دردل
که کس بغیر تو شایسته نیست جای ترا
مرا بلای تو ازمحنت جهان برهاند
چگونه شکر کنم نعمت بلای ترا
اگرچه رای تو درعشق کشتن من بود
برای خویش نکردم خلاف رای ترا
بدست مردم دیده چو سیف فرغانی
بآب چشم بشستیم خاک پای ترا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را
رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را
بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار
گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را
آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او
نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را
لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس
گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را
هر شبی از پرتو خود شمع بر بالین نهد
آفتاب روی او مر صبح بیگه خیز را
غالیه ارزان شود هرگه که مشک افشان کند
بر تن همچون حریر آن شعر عنبر بیز را
چشم بیمارش چوبی پرهیز ریزد خون خلق
تن درستی کی بود بیمار بی پرهیز را
نزد مستان شراب عشق او تیره است آب
با لب میگون او صهبای دردآمیز را
سیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بود
منتظر همچون شهیدان روز رستاخیز را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را
وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل
چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را
سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی
اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را
مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد
بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را
کسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشی
کسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش را
گروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خود
ز هر رنگی که می بینند می جویند بویش را
چو حلاج از شراب عشق او شد مست لایعقل
نمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش را
چو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودم
بمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش را
ز صدر سینه هر ساعت توان دلرا برون کردن
ولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش را
ز خون دل روان کردست جویی سیف فرغانی
ندانم تا چو سیل این جو چه سنگ آرد سبویش را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای سیم بر زکات تن وجان خویش را
بردار از دلم غم هجران خویش را
تا درنیوفتددل مردم بمشک خط
رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را
قومی بزور بازوی مرگ استدند باز
از دست محنت تو گریبان خویش را
گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود
کز وصل او بجویم درمان خویش را
او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار
تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را
عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم
جمعیت درون پریشان خویش را
صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر
بینی در آینه لب و دندان خویش را
عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری
در خنده پسته شکر افشان خویش را
گر ماه در کنار تو آید روا مدار
قیمت چرا بری تن چون جان خویش را
در موسم بهار که یاد آورند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در موسم بهار که یاد آوردند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف
بر گل فشاند اشک چو باران خویش را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ را
هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ را
در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
زآن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلیست آنچنانکه سیاهی کلاغ را
دلرا برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را
اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ را
از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را
بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را
خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش
در موکب حسنت مه استاره حشم را
در جیب چمن باد صبا مشک فشاند
چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را
تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت
افگند در ابروی کمان شکل تو خم را
سگ بر سر کوی تو مرا پای نگیرد
در کعبه مجاور نکشد صید حرم را
حکمت نبود جور و گر از حکم تو باشد
بر لطف و کرم فضل بود جور و ستم را
گر بر سر من تیغ زنی عشق تو گوید
پا پیش نه و بوسه ده آن دست کرم را
در کویش اگر راه توان یافت بهر گام
سر نه که درو جای نماندست قدم را
بر خوان هوای تو دل عاشق جان سیر
هر لحظه بشادی بخورد لقمه غم را
عاشق چه کند ملک جهان بی تو که خسرو
بی صحبت شیرین نخوهد ملک عجم را
بی روی تو روزم چو شب است و عجب اینست
کاندیشه روی تو چراغست شبم را
آن ها که مقیمان زوایای وجودند
بینند بنور تو خبایای عدم را
خاک سر کوی تو بدینار خریدند
قومی که بپولی بفروشند درم را
آن لحظه که با یاد تو از سینه برآید
آثار نفسهای مسیح آمده دم را
رخت از همه آقاق بکوی تو نهد سیف
بر درگه خورشید زند صبح علم را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گر چه وصلت نفسی می ندهد دست مرا
جز بیادت نزنم تا نفسی هست مرا
من چو وصل تو کسی را ندهم آسان دست
چون بدست آوری آسان مده از دست مرا
چون تو هشیار بدم، نرگس مخمورت کرد
از می عشق بیک جرعه چنین مست مرا
مردمم شیفته خوانند و از آن بی خبرند
که چنین شیفته سودای تو کردست مرا
گو نگهدار کنون جام نکونامی خویش
آنکه او سنگ ملامت زدو بشکست مرا
تا من ابروی کمان شکل تو دیدم چون صید
تیر مژگانت ز هر سو بزد و خست مرا
ناوک غمزه وتیر مژه آید بر دل
از کمان خانه ابروی تو پیوست مرا
دوش بر آتش شوقت همه شب از دیده
آب می ریختم وسوز تو ننشست مرا
سیف فرغانی بی روی بهار آیینش
همچو بلبل بخزان نطق فروبست مرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا
بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا
آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد
هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا
پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین
بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا
از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو
تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا
غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکید
ناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرا
دیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دور
زاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مرا
چون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگ
پس درین بستان چه سودست از گل افشانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
من چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرا
من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست
حاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مرا
ساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوست
گر فلک گردی چو قطب از جانجنبانی مرا
ثابتم در کار و ازعشقش بگردم دایره است
زین میان چون نقطه بیرون کرد نتوانی مرا
گر هزارم جان بود در پای او ریزم که نیست
در ره جانان ز جان دادن پشیمانی مرا
من بشعر از ملک عشقش صاحب دیوان شدم
داد سلطان غمش این شغل دیوانی مرا
بیت احزا نیست هر مصراع شعر من ازآنک
هجر یوسف سوخت چون یعقوب کنعانی مرا
من بزیر خیمه گردون نیارامم اگر
میخ بر دامن نکوبد سیف فرغانی مرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای نبرده وصل تو روزی بمهمانی مرا
هیچت افتد کز فراق خویش برهانی مرا؟
در هلاک من چو هجرانت سبک دستی نکرد
بر درت از بهر وصلست این گرانجانی مرا
من بپای جست و جوی از بهر تو برخاستم
لطف باشد گر بگیری دست و بنشانی مرا
تو اگر آیی و گرنه من ترا خوانم مدام
من چو نامه تا نمی آیم نمی خوانی مرا
هر بهاری پیش ازین مانند بلبل درخزان
بر نمی آمد نفس از بی گلستانی مرا
می زنم بر بوی تو اکنون نوا چون عندلیب
کاش بشکفتی گلی زین بلبل الحانی مرا
من بآب صبر ازین گل شسته بودم پای روح
دست دل انداخت اندر ورطه جانی مرا
من چراغ مرده ام تو مجلس افروزی چو شمع
بر دهانم نه لبی تا زنده گردانی مرا
آفتابی در شرف من همچو ماهم در خسوف
روشنایی نیست بی آن روی نورانی مرا
از جهان بیزار گشتم چون بدیدم کوی دوست
از عمارت کی کشد خاطر بویرانی مرا
واله و حیران تو من بنده تنها نیستم
خود کجا باشد باستقلال سلطانی مرا
در فراخای جهان از ازدحام عاشقان
جای جولانی نماند از تنگ میدانی مرا
ای ز صحت بی تو رنجوری،براحت کن بدل
زحمتی کندر رهست از سیف فرغانی مرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ترا من دوست میدارم چو بلبل مر گلستانرا
مرا دشمن چرا داری چو کودک مرد بستانرا
چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بی لشکر ولایت چون تو سلطانرا
بخوبی خوب رویانرا اگر وصفی کند شاعر
تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آنرا
دلم کز رنج راه توبجانش می رسد راحت
چنان خو کرد با دردت که نارد یاد درمانرا
ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت
وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوانرا
چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او
چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمانرا
بعهد حسن تو پیدا نمی آیند نیکویان
ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدانرا
بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یکدم
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردانرا
اگرچه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن
مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادانرا
وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو
مددها کرد مسکین دل بخون این چشم گریانرا
همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد
از آن با کس نمی گویم غم شبهای هجرانرا
وصال تو بشب کس را میسر چون شود هرگز
که تو چون روز گردانی بروی خود شبستانرا
مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان
ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جانرا
بجان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین
از آن لب یک شکر کم کن گرامی دار مهمانرا
بهجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش
که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستانرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
از جمال تو مگر نیست خبر سلطانرا
که سوی صورت ملک است نظر سلطانرا
بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست
زین چنین مملکتی نیست خبر سلطانرا
نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد
بر سر کوی تو یک روز گذر سلطانرا
با چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگر
حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانرا
کله دولت دایم دهد و برگیرد
کمر خدمت تو تاج ز سر سلطانرا
شاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور است
ندهد نان غلامی تو هر سلطانرا
غم عشق تو چو زنبور عسل نیش زند
بر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرا
با چنین منعه هجران که تو داری هرگز
با تو ممکن نبود وصل مگر سلطانرا
جای آنست که با چون تو پسر دربازد
آنچ میراث بماند ز پدر سلطانرا
تیر مژگان تو چون هست در اشکستن خصم
حاجتی نیست بتأیید و ظفر سلطانرا
سیف فرغانی از بهر تو می گوید شعر
کاحتیاج از همه بیش است بزر سلطانرا