عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : آه، باران
روی در روی سیاهی
روی در روی سیاهی
ایستاده، راست
یکه و تنها، تمام شب
در کلامش، نور
بر زبان، آتش
برلبش، فریاد:
شمع.
*
شعله افزون می کند گر سر به تیغش بر زنند!
تیرگی گم می شود چون شمع ها روشن کنند.
راست ــ هم چون شمع ــ خواهد ایستاد آیا
روی در روی سیاهی
یک تن از این جمع؟
فریدون مشیری : آه، باران
یاد یار مهربان
جویبار نغمه می غلتید، گفتی برحریر
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او
نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود»
«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او
در شب تاریک دوران، بی گمان
چلچراغی بود هر آواز او
برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل»
لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حُسن خوبان ، مرحبا
این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
«بوی موی جولیان» را ارمغان آورده بود
تا که می گرداند راه « کاروان » از « دیلمان»
کاروانِ جانِ ما می گشت در هفت آسمان
تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن» بود و بس
با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه ، سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او
بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند
اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند
جمع «مشتاقان» او اینک «پریشان » مانده اند
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوشتر هیچ کار از «یاد یار مهربان ۱»
فریدون مشیری : با پنج سخن سرا
حافظ
روحِ رویاییِ عشق،
از برِ چرخ بلند،
جلوه‌ای کرد و گذشت؛
شور در عالمِ هستی افکند.
*
شوق، در قلب زمان موج‌زنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!

پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
شعر شیرینش، »آتش به همه عالم زد!»
می‌چکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!
*

چشم جان‌بین به کف آورده‌ام، از چهره‌ء دوست!
دیدنِ جان تو در چهرهٔ شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند.
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»
*
حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس.
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟

من در این آینه‌ء غیب‌نما می‌نگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،
تا به اقلیم و جود این هم راه آمده‌ایم»

نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق می‌پندارد.
« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
«رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم!»
*

ای خوشا دولت پاینده‌ء این بنده‌ء عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»

بندهء عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»

بنده‌ء عشق چه دانی که چه ها می‌بیند:
«در خرابات مُغان نورِ خدا می‌بیند»

بندهء عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!

باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!

بنده‌ء عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی»!
*

آنک! آن شاعرِ آزادهٔ آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،

که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی بتاد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامه‌ء» آغشته به خونش در بر،
تشنه‌ء صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!

همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر می‌دارد:

ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»

«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»

«نه من از پرده‌ء تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده‌ها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»
*

یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان! »
*

گُل، به یک هفته، فرو می‌ریزد،
سنگ، می‌فرساید.
آدمی، می‌میرد.
نام را گردش ایّام، مدام،
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی
می‌پوشاند.

شعر حافظ اما،
هر چه زمان می‌گذرد
تازه‌تر،
باطراوت‌تر،
گویاتر
روح‌افزاتر،
رونق و لطف دگر می‌گیرد!
*
لحظه‌هایی است، که انسان، خسته‌ست.
خواه از دنیا،
از زندگی،
از مردم
گاه حتی از خویش!

نشود خوش‌دل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،

نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غم‌های جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟

باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد!
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چاره‌سازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.

ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟
*
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیام‌آورِ عشق،
چه هنرها کرده‌ست.

به فضا درنگرید!
آسمان را
«که ز خمخانهٔ حافظ قدحی آورده‌ست »۱
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
شادیِ خویش
من، که شب صدای بال ماهتاب را،
بانگ پر گشودن شهاب را،

من که شب، صدای پای خواب را؛
روشن و روان،
ــ به گوش جان ــ
شنیده ام؛
روزها و روزها
با همه گرسنگی و تشنگی
نشنوم چرا
این همه شکایت، این همه ملال
این همه فغان برای نان و آب را؟

شادیِ تو،
ای سرشت و سرنوشت!
ای روانِ ره شناس!
شادیِ تو،
با سپاس!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
یک لحظه آرامش ...
بید مجنون، زیر بال خود، پناهم داده بود!
در حریم خلوتی جان بخش، راهم داده بود.
تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید!
مسندی والاتر از ایوانِ شاهم داده بود.
شاه بودم، بر سرِ آن تخت، شاهِ وقتِ خویش
یک چمن گل، تا افق، جای سپاهم داده بود!
چتر گردون، سجده ها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک، بوسه ها بر پیشگاهم داده بود!
آسمان، دریای آبی،ابرها، قوهای مست!
شوقِ یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود...!
آه! ای آرامش جاوید! کی آیی به دست؟
آسمان، یک لحظه، حالی دلبخواهم داده بود!
فریدون مشیری : از دریچه ماه
پرتو تابان
در آن ستاره کسی ست
که نیمه شب‌ها همراه قصه‌های من است
ستاره‌های سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟

در آن ستاره کسی‌ست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته ‌بال‌تر از ما نیافریده هنوز!

در آن ستاره کسی‌ست
که نیک می‌ بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغ‌های کین جاری‌ست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعله‌وار به سرتاسر زمین جاری‌ست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن به‌تن است

همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمی‌شود خاموش
که تیغ‌ها همه تازه ا‌ست و
کینه‌ها کهن است.

هجوم وحشی اهریمنان تاریکی‌ست
ز بام و در، که به خشم و خروش می ‌بندند
به روی شب‌زدگان روزن رهایی را
سیه‌دلان سمتگر به قهر تکیه زدند

به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک می‌شود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را

میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم می‌کشدم
چگونه باز نفس می‌کشم، نمی‌دانم.

چگونه در دل مرداب‌های حیرت خویش
صبور و ساکت و دل‌مرده، زنده می‌مانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسی‌ست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمی‌دهد از آسمان جواب مرا

به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز

در آن ستاره کسی‌ست
که نیک می‌داند
سپیده‌دم‌ها شرمنده‌اند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دل‌سنگ است
یکی نمی‌برد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمی‌کند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است

در آن ستاره کسی‌ست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداخته‌ای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شب‌ها همراه غصه‌های من است
در آن ستاره، من احساس می‌کنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است. 
فریدون مشیری : از دریچه ماه
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر

برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌افکند نگاه

بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود می‌کند گواه

سیمرغ سال‌هاست که از بام قله‌هایش
پرواز کرده است
پرهای چاره‌گر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه می‌فکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!

در زیر پای او
قومی ستم‌ کشیده، پریشان و تیره‌روز
در چنگ ناکسان تبهکار کینه‌توز
جان می ‌کند هنوز!

این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیری‌ست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلک‌سای قرن‌ها
بر خاک ریخته!

وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!

البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار می‌کند
گاهی نظر در آینه قرن‌های دور
گاهی گذر به خلوت پندار می‌کند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می‌ کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار می‌کند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار می‌کند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»

البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌ افکند نگاه،
تا کی طلایه‌دار رهایی رسد ز راه؟
امام خمینی : غزلیات
روی یار
این رهروان عشق، کجا می‏روند زار؟
ره را کناره نیست، چرا می نهند بار؟
هر جا روند، جز سر کوی نگار نیست
هر جا نهند بار، همانجا بود نگار
ساغر نمی‏ستانند از غیر دست دوست
ساقی نمی‏شناسند از غیر آن دیار
در عشق روی اوست، همه شادی و سرور
در هجر وصل اوست، همه زاری و نزار
از نور روی اوست، گلستان شود چمن
در یاد سرو قامت او، بشکفد بهار
ما را نصیب روی تو، با این حجاب نیست
بردار این حجاب از آن روی گلعذار
امام خمینی : رباعیات
دُرّ یتیم
فاطی که به نور فطرت، آراسته است
از قید حجاب عقل، پیراسته است
گویی که ز بحر نور سلطانی و صدر
این دُرّ یتیم پاک برخاسته است
امام خمینی : رباعیات
رها باید شد
از هستیِ خویشتن، رها باید شد
از دیو خودیّ خود، جدا باید شد
آن کس که به شیطان درون سرگرم است
کی راهی راه انبیا خواهد شد؟
امام خمینی : رباعیات
مدد نما
ای دوست، مدد نما که سیری بکنم
طاعت به کناری زده، خیری بکنم
فارغ ز تویی و منی و سرّ و علن
یاری طلبم، روی به دیری بکنم
امام خمینی : رباعیات
پناهی نرسید
ای پیر، مرا به خانقاهی برسان
یاران همه رفتند، به راهی برسان
طاقت شدم از دست و پناهی نرسید
فریادرَسا، پناهگاهی برسان
امام خمینی : رباعیات
مجنون
یا رب، نظری ز پاکبازانم ده
لطفی کن و ره به‏دلنوازانم ده
از مدرسه و خانقهم، باز رهان
مجنون کن و خاطرِ پریشانم ده
امام خمینی : رباعیات
پناه
فریادرس ناله درویش تویی
آرامی بخش این دل ریش تویی
طوفان فزاینده مرا غرق نمود
یادآور راه کشتی خویش، تویی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۴
بدیدم آنچه در هجر جمالش
خداوندا نبیند کس مثالش
به کنج خلوت هجران شب و روز
تسلی میدهم دل با خیالش
بود دوزخ زهجرانش کفایت
بود فردوس رمزی از وصالش
حرام است از چه قتل بی گناهان
بشرع عاشقی کرده حلالش
زمی ساقی بما دردی ببخشای
نیم گر درخور صاف زلالش
مگر مه شد مقابل با تو کافتاد
کلف بر چهره او را ز انفعالش
خرابم کرد اگر چشمش نگهدار
خداوند از آسیب و زوالش
نمیپرسی که مرغی بود ما را
گرفتار قفس چونست حالش
بهشت آندم بهشت از دست اسرار
که دید آدم فریب آن دانه خالش
ملا هادی سبزواری : رباعیات
وله ایضاً
ای ذات تو ز اغراض و صفات آمده پاک
کوتاه ز دامان تو دست ادراک
‌‌در هرچه نظر کنم تو آئی به نظر
‌‌لاظاهر فی الوجود واللّه سواک
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
یا من هو نورا عین ایقاظ
یا من هو روح انفس حفاظ
سبحانک لست قائلا بالثانی
‌‌انت المعنی و کلنا الفاظ
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 4
یکتا و مقدس است خلاق ودود
از فیض وجود اوست امکان موجود
او واحد مطلق است و در ساحت او
کفر است اگر کنیم اظهار وجود
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
مرد خاکی
مردی درون میکده آمد
گفت : کشمکش ِ پنجاه و پنج .
از پشت پیشخوان
مردی به قامتِ یک خرس
دستی به زیر برد
تق -
چوب پنبه را کشید
و بی خیال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خاک ...
"دستی به ته کفش خویش زد ."
الکل درون کبودی لیوان ، ترانه خواند .
*
وقتی شمایل بطری
از سوزش عجیب نگهداری
و بوی تند رها شد
آن مرد بی قرار ،
دست خاکی خود در دهان گذاشت .
ناگاه از تعجب این کار
سی و هشت چشم ِ نیمه خمار بسته ،
باز شد
و شگفتی و تحسین ِ خویش را
مثل ستون خط و خالی سیگار
در چین ِ چهره ی آن مرد ِ گرم
خالی کرد ...
*
ناگاه
مردی صدای بَمَش را
بر گوش پیشخوان آویخت :
- میهمان ِ من ، بفرمایید ...
چند لحظه سکوت ، بعد
صدای پر هیبت مردی دگر
فضای دود ِ کافه را شکافت :
- من شرط را باختم به رفیقم
میهمان من ، بفرمایید ...
حساب شد .
*
در اوج ِ اضطراب میکده ،
آن مرد خاکی ِ ساکت ،
پولی مچاله شده
بر چشم ِ پیشخوان گذاشت
و در دو لنگه ی در ، ناپدید شد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خواب یلدا ...
شب که می آید و می کوبد پشت ِ در را ،
به خودم می گویم :
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان ...
و به انبار کتان ِ فقر کبریتی خواهم زد ،
تا همه نارفیقان ِ من و تو بگویند :
"فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره ..."
و در آن لحظه من مرد ِ پیروزی خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فداکاری ِ یک بوتیمار ،
کار و نان خود را در دریا می ریزند
تا که جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا
با زُلال خون ِ صادقشان
بر فراز ِ شهر آذین بندند
و به دور ِ نامم مشعل ها بیفروزند
و بگویند :
"خسرو" از خود ِ ماست
پیروزی او در بستِ بهروزی ِ ماست ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت :
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل ِ غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
شب که می آید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را
منفجر گردد ، نابود شود ...
*
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت :
- گریه کار ِ ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر ،
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد ِ بلند
عاقبت دیدید ما ، ما صاحبِ خورشید شدیم ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
*
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد
تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم ...
*
شب که می آید و می کوبد پشتِ در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان ...