عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۴
به خدایی که دست قدرت او
ناوک مجری قدر فکند
دست قهرش مگر ز وعد و وعید
جوز در مغز معصیت شکند
کز ملافات مردک جاهل
بیخ شادی ز جان و دل بکند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - ممدوح برای حکیم خلعتی فرستاده در شکر آن گوید
ای خداوندی که از دریای دستت روزگار
آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند
گر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذر
در این بیجاده و بیجادهٔ آن خون کند
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
شعلهٔ او فعل آب دجله و جیحون کند
کلک تو میزان حشر آمد که در بازار ملک
زشت و خوب از هم جدا و خیر و شر موزون کند
عقل را حیرت همی آید ز کلکت گاه‌گاه
کو به تنهایی همی ترتیب عالم چون کند
دانکه تشریف خداوند خراسان آیتیست
کز بزرگی نسخ آیتهای گوناگون کند
پاسبانش ز انبساط نسبت همسایگی
کسوت خود را شبی گر تحفهٔ گردون کند
از نشاط اینکه این تشریف خدمتگار اوست
در زمان دراعهٔ کحلی ز سر بیرون کند
گرنه این بودی روا بودی که در تشریف تو
آنکه روز عالمی ذکری همی میمون کند
از ولوع خویش بر مدح تو ناگه گفتمی
پایگاه کعبه را کسوت کجا افزون کند
شادبادی تا جهان صد سال دیگر بر درت
همچنین خدمت کند از جان همی کاکنون کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۵ - طلب ادرار و راتبه از مخدوم برای یک نفر از شاگردان خود کند
ای خداوندی که از روی تفاخر بنده‌وار
نعل اسبت اختران در گوش نه گردون کنند
آفتاب رای و ابر دست گوهربار تو
آز را از بی‌نیازی جاودان قارون کنند
لمعهٔ رخسار جاه و عکس اشک دشمنت
کهربا را چون عقیق از خاصیت گلگون کنند
بنده را شاگرد خوارزمی است شیطان هیکلی
کان چنان هیکل نه در کوه و نه در هامون کنند
معده‌ای دارد که سیری را درو امید نیست
در علاج جوع کلبی کوه اگر معجون کنند
از نهیب او نهنگان رخت بر خشکی کشند
گر شیاطین صورت امعاش بر جیحون کنند
یک دم ار خالی شود حلقش که زهرش باد و مار
راست چون دیوی بود کش انکژه در ... کنند
از شره گویی همی حلوای صابونی خورد
گر خمیر نان او خود جمله از صابون کنند
حاش لله گر بماند یک مه دیگر به مرو
آه و واویلا که تا این چند مسکین چون کنند
کز نهیب معدهٔ او هر شبی تا بامداد
اهل شهر و روستا بر نان همی افسون کنند
مخت سوب و بکند او که از بیخم بکند
طبع موزونم همی زاندیشه ناموزون کنند
صاحبا یارب جزایت خیر بادا خیر کن
کندرین موسم بسی خیرات گوناگون کنند
یا غلامی چند را از روی حسبت بر گمار
تا شبیخون آورند و دفع این ملعون کنند
یا بکش این کافر زن روسبی را آشکار
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند
یا بگو زان پیش کز عالم برآرد قحط کل
تا به سیلی از حدود عالمش بیرون کنند
یا بفرما اهل دیوان را که تا من بنده را
زانچه مجری دارم اجرا یک‌نفر افزون کنند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۲
خسروا آب آسمان نشود
که کمال تو نور خور ندهد
لقمهٔ بی جگر نمی‌یابم
شد چنین عمر او نظر ندهد
گرده‌گاه جهان شکافته باد
که یکی گرده بی‌جگر ندهد
ملک‌الموت را ملامت نیست
که به بیمار گل شکر ندهد
تو جهان نیستی جهانداری
این اشارت به تو ضرر ندهد
تو بکن زیبد ار قضا نکند
توبده شاید از قدر ندهد
کمر عمر تو مبادا سست
تافلک را قبا کمر ندهد
نقش نام زمانه افروزت
سکه از دوستی به زر ندهد
کافران را چه باک باشد اگر
خشم تو مایهٔ سقر ندهد
داد بنده نمی‌دهد در تو
حبذا گر دهد وگر ندهد
جود تو حق از آن فراوانست
کار او بود اگر وگر ندهد
دست میمون تو از آن دستست
که به کشت طمع مطر ندهد
وای آن رزمگه که حملهٔ تو
دهد و نصرت وظفر ندهد
جز تو کس را نشاید آدم گفت
عقل مشاطگی به خر ندهد
گرچه بسیار درد دل دارد
جز به اندازه درد سر ندهد
حرمت تو نه آن درخت بود
که به سالی هزار برندهد
خاک در گاه تو نه آن سرمه است
که به چشم هنر بصر ندهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۳ - برای درآمدن به خانهٔ اکفی الکفاة بار خواهد
ای خداوندی که از ایام اگر خواهی بیابی
جز نظیر خویش دیگر هرچت از خاطر برآید
تاد اگر خاک سم اسبت به دوزخ برفشاند
تا ابد از آتش او فعل آب کوثر آید
کمترین بندگانت انوری بر در به پایست
چون حوادث باز گردد یا چو اقبال اندر آید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - در قضا و قدر
خدای کار چو بر بنده‌ای فرو بندد
به هرچه دست زند رنج دل بیفزاید
وگر به طبع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نژند باز آید
چو اعتقاد کند کز کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حل و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۵ - در مفارقت
خدایگانا نزدیک شد که صبح ظفر
زظل گوهر چترت شود سیاه وسفید
ایا وجود ترا فیض جود واهب کل
به عمر ملک سلیمان و نوح داده نوید
تویی که سایه عدلت چنان بسیط شده
که رخنه کردن آن مشکل است برخورشید
نهیب رزم تو بگسست جوشن بهرام
شکوه بزم تو بشکست بربط ناهید
شود چو غنچهٔ گل چاک ترک دشمن تو
گرش به نام تو بر سر زنند خنجر بید
برد یمین ترا سجده خامهٔ تقدیر
دهد یسار ترا بوسه خاتم جمشید
بدان خدای که خورشید آسمان را داد
جوار سکنهٔ بهرام و حجرهٔ ناهید
بدان خدای که در کارگاه صنعت کرد
رخ سیاه مه از نور آفتاب سفید
که در مفارقت بازگاه چون فلکت
مرا ز سایه به خورشید عمر نیست امید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۷ - فی الاشتیاق
به خدایی که دست قدرت او
نیل شب برعزار روز کشید
کین برادر ندید یک لحظه
بی‌شما راحت و نخواهد دید
بی‌شما هیچ بر گل دل او
باد شبگیری صبا نوزید
هیچ یک از دریچهٔ جانش
مرغ لذات و عیش خوش نپرید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۷۲ - در مدح بدرالدین الغ جاندار بک اینانج بلکا سنقر
خداوندا تو آنی کافرینش
به کلی هست چون دریا و تو در
جهان را پهلوان چون تو نباشد
زهی از تو جهان را صد تفاخر
ندارد بیشهٔ دولت چو تو شیر
نزاید مادر گیتی چو تو حر
به گیتی فتنه کی بنشستی از پای
اگز نه تیغ تو گفتیش التر
فلک با اختران گفتا که آن کیست
که هست از خیل او چشم ظفر پر
رکاب تو ببوسیدند و گفتند
الغ جاندار بک اینانج سنقر
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۷۵ - شکایت از روزگار
اندرین دور بی‌کرانه که هست
آخر کار هوشیاران شکر
نعمتی کان به شکر ارزد چیست
پس مه اندیش هم مصحف شکر
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - نکتهٔ پسندیده
باده خوردن به ساتکینی در
از هنر نیست بلکه هست خطر
خفتن و رفتن است حاصل او
وز خطرهای مجلس اینت بتر
کردن قذف و کینه جستن مهر
گفتن ناصواب و جستن شر
هر که او خورد ساتکینی زان
جز چنین چیزها نبندد بر
چون همه رنج هست و راحتی نی
مردمی کن مرا بده تو مخور
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۰ - در اشتیاق
به خدایی که از مشیت او
رنج رنجور و شادی مسرور
که مرا در همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۹۰ - در مدیح
ای خداوندی که کمتر بنده در فرمان تو
آسمان ابلق است و روزگار آبنوس
گشته قدرت را سر گردون گردان پایمال
کرده دستت را لب خورشید رخشان دستبوس
خاک طوس از نعل یک ران تو باشد پر هلال
آسمان هر ساعتی گوید که آوخ ای فسوس
کاشکی در ابتدای آفرینش کردگار
بنده را فرموده بودی تا که بوسد خاک طوس
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۹۸
ای کریمی که از سخاوت تو
روید از سنگ خاره مرزنگوش
تا جهان اسب دولتت زین کرد
چرخ را هست غاشیه بر دوش
آنکه او تای خدمتت نزند
چون ربابش فلک بمالد گوش
چنگ مدح تو ساختم چه شود
که چو بربط شوم عتابی‌پوش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۰
به خدایی که کرد گردون را
کلبهٔ قدرت الهی خویش
که ندیدم ز کارداری خویش
هیچ سودی مگر تباهی خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۰
بجز تو در دو گیتی کس ندیدست
کریم ابن‌الکریمی تا به آدم
زمین تاب عتاب تو ندارد
چه جای این حدیث است آسمان هم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی
بنی آدم به کرمنا مکرم
سخن کوتاه شد گر راست خواهی
تویی آنکس دگر والله اعلم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۱ - به مجلس صاحب بار خواهد
خداوندا به فر دولت تو
اگر کبک ضعیفم بازگردم
به دیدار تو هستم آرزومند
درآیم یا هم از در بازگردم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۹ - در بیان هنرهای خود و جهل ابناء عصر
گرچه دربستم در مدح و غزل یکبارگی
ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم
بلکه در هر نوع کز اقران من داند کسی
خواه جزوی گیر آن را خواه کلی قادرم
منطق و موسیقی و هیات بدانم اندکی
راستی باید بگویم با نصیب وافرم
وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح
گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بسطش ماهرم
وز ریاضی مشکلی چندم به خلوت حل شده است
واندر آن جز واهب از توفیق کس نه یاورم
وز طبیعی رمز چند ار چند بی‌تشویر نیست
کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم
نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم
در بیان او به غایت اوستاد و ماهرم
چون ز لقمان و فلاطون نیستم کم در حکم
ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم
با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید
عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم
غصه ها دارم ز نقصان از همه نوعی ولیک
زین یکی آوخ که نزدیک تو مردی شاعرم
این همه بگذار با شعر مجرد آمدم
چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم
هریکی آخر از ایشان بی‌کفافی نیستند
این منم کز مفلسی چون روز روشن ظاهرم
خود هنر در عهد ما عیب است اگرنه این سخن
می‌کند برهان که من شاعر نیم بل ساحرم
خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور
زهره‌شان پرورده در آغوش طبع زاهرم
گر ز یک خاطب یکی را روز تزویج و قبول
برتر از احسنت کابین یافتستم کافرم
در چنین قحط مروت با چنین آزادگان
وای من گر نان خورندی دختران خاطرم
اینکه می‌گویم شکایت نیست شرح حالتست
شکر یزدان را که اندر هرچه هستم شاکرم
در غرض از آفرینش غایتم بس اولم
گرچه در سلک وجود از روی صورت آخرم
قدر من صاحب قوام‌الدین حسن داند از آنک
صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۸
ای از برادر و پدر افزون دوبار صد
وز تیر آسمان بتازی چهار کم
بفرست حورزاده به حکم دو سه ستیز
با چنبر مصحف و بیخی بدان به هم
بادا بقای نام تو چندان به روزگار
کاید برون ز صورت بی‌دو دویست کم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۸
به خدایی که قائمست به ذات
نه چو ما بلکه قایم و قیوم
که مرا در فراق خدمت تو
جان ز غم مظلمست و تن مظلوم
باز مرحوم روزگار شدم
تا که گشتم ز خدمتت محروم
هرکه محروم شد ز خدمت تو
روزگارش چنین کند مرحوم