عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
در صحبت شانه هست موی تو دریغ
با آینه اتفاق روی تو دریغ
مگذار که باد بگذرد بر زلفت
زیرا که به باد هست بوی تو دریغ
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
اینت نرسد که بر تنم رشک بری
زیرا که برو رشک برد ماه و پری
ای روی تو برده آب گلبرگ طری
سبحان الله ز گل بسی خوبتری
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۹
در سماع آمد بت خوبان چین
آفتابی بر زمین در چرخ بین
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱ - نیایش و عرض شکوی
پرتو روی تو را نیست جهان پرده دار
امتلأ الخافقین شارق ضوء النهار
ای من و بهتر ز من، بندهٔ فرمان تو
گر دل و گر دین بری، این لنا الاختیار؟
عالم اگر دشمن است چون تو پناهی چه غم؟
رد شطاط الذی، عند ذوی الاقتدار
لطف تو بیگانه نیست، از چه شفیع آورم؟
بائسک المستجیر، عزتک المستجار
لاله گلزار توست، سینه اخگرفروز
واله دیدار توست دیده اخترشمار
زاهد گر باهشی، باده کش و توبه کن
از خرد دوربین وز هوس نابکار
گوش به حکم توایم، مرد زبان نیستیم
طاعت اگر ردکنی، حاش لنا الاختیار
عربده افزون کند حادثه با گوشه گیر
لطمه زند بیشتر، موج به دریا کنار
وه که ندارد درنگ، گردش گردنده چرخ
شهد کند در شرنگ، ساغر لیل و نهار
زحمت بیهوده دید ناخن اندیشه ام
آه که جز باد نیست، در گره روزگار
این به دمی بسته است وان به غمی می رود
هستی بد عهد بین، شادی بی اعتبار
همسر دیرینه اند، دیده گشا و ببین
خنده رنگین گل، گریه ابر بهار
آه چه سازد کسی با تب و تابی چنین؟
چهره روز آتشین، طره شب تابدار
خار به چشمم خلد، از گل و ربحان او
روی جهان دیدنی نیست درین روزگار
از فلک پشت خم، شد قد دونان علم
کار جهان شد بهم، گشت هنر عیب و عار
تافت به فن زال دهر، دست قوی چیرگان
همچو کمان حلقه شد، بازوی خنجرگذار
تاب تحمّل نماند، یا لجاالهاربین
علم ستیرالجبین، جهل خلیع العذار
پشت جوانمرد را بار لئیمان شکست
ریخت جو برگ خزان، پنجهٔ گوهرنثار
بار خران چون برد، دوش غزال حرم؟
شیر ژیان چون کشد ناز سگ جیفه خوار؟
هر طرفی یکّه تاز، کودن دون فطرتی ست
تکیه زنان هر خری ست جای صدور کبار
خامه همان به که رو تابد ازین گفتگو
نیست به شکر نکو، حنظل ناخوشگوار
رونق بستان بود شور صفیرت حزین
بلبل دستان شود، چون تو یکی از هزار
چون که پی امتحان با مژه خون چکان
خامه نهی در بنان، صفحه کشی در کنار
مایه به معدن دهد کلک جواهر رقم
نکته به دامن برد طبع بدایع نگار
صبح قیامت دمید از جگر سوخه
خوشترم آمد درین گرم صفیر اختصار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
سواد هند، خاطرخواه باشد بی کمالان را
نماید خانهٔ تاریک، روشن چشم عریان را
درین محفل، سپندم بر دل بی تاب می لرزد
مباد از غنچهٔ لب بشکفاند، راز پنهان را
همین تنها نه من در خاک و خون غلتیدهٔ اویم
نهاد آن زلف مشکین بر زمین، ناف غزالان را
به محفل از می گلگون، چراغ شیشه روشن شد
بشارت باد از ما، زاهد گم کرده ایمان را
سر زلفی به چنگ خود، شبی چون شانه می دیدم
نمی دانم چه تعبیریست، این خواب یریشان را
ز فیض خط، بهار حسن گردد از خزان ایمن
ز صرصر نیست پروایی، چراغ زیر دامان را
حزین آب زلال جویبار کلک جان بخشت
به تاریکی نهان دارد، ز خجلت آب حیوان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
به آب خضر مفروش آبروی پارسایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هیچ معلوم نشد، دیده تماشایی کیست؟
نگه حیرت آیینه به زیبایی کیست؟
دل دیوانهٔ ما را که به صحرا سر داد؟
نفس سوخته، در بادیه پیمایی کیست؟
کس نمی پرسد از این جلوه پرستان امروز
که قد صبح، علم گشته ی رعنایی کیست؟
صف مژگان بتان را همه بر هم زده ایم
دلم افشردهٔ سر پنجهٔ گیرایی کیست؟
شمعها دامن جان را به میان بر زده اند
در شبستان جهان، انجمن آرایی کیست؟
خانه بی خانه خداوند نگردد معمور
زیب دیر و حرم از جلوهٔ هر جایی کیست؟
گر فشارد دل ما در قدح بوالهوسان
سخن از چون و چرا زَهره ی گویایی کیست؟
می پرد دیده ی صاحب نظران چون اختر
تا غبار ره او سرمهٔ بینایی کیست؟
سرفرازان همه این داعیه در سر دارند
خم چوگان تو تا با سر سودایی کیست؟
کس نپرسید حزین از نی آتش نفست
که گلو سوز نوای تو ز گویایی کیست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
نیم صورت پرست، اینجا تماشای دگر دارم
درین آیینه ها آیینه سیمای دگر دارم
نمی گیردکمند الفتم وحشی غزالان را
که مجنونم ولی دامان صحرای دگر دارم
تو درآغوش سرو ای قمری کوته نظر بنشین
که طوق بندگی از سرو بالای دگر دارم
نیم پروانه تا از شمع گردد دیدهام روشن
نهان در پردهٔ دل محفل آرای دگر دارم
حرامم باد احرام ره فقر و فنا بستن
بجز ترک تمنا گر تمنای دگر دارم
نگیرد صورتی، احوالم از روی دل خوبان
من این حیرانی از آیینه سیمای دگر دارم
حزین چون موج از دستم عنان آستین رفته
که در هر دیده از خوناب، دپای دگر دارم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
هستی بزمی ست، انجمن سازی هست
عالم نطعی ست، پنج و شش بازی هست
در جام جم و مهر سلیمان این بود
ما کارگهیم، کارپردازی هست
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
جانان چو هوای جلوه ی ناز کند
هر ذرّه به اصل خویش پرواز کند
در پردهٔ اجمال، پسندد چو جمال
صد در ز تفاصیل شئون باز کند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۵
ای امّت نگاه تو، جادو خیالها
صحرانورد گردش چشمت، غزالها
افشانده اند بال و پر، از بس که می زنند
پر در هوای بام تو فرسوده بالها
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۹
آن قدر کرد تپیدن که به آرام رساند
فیض پرواز همین بود که تا دام رساند
خجل از فیض نسیمم که ز گلزار جهان
بوی یاسی به دماغ دل ناکام رساند
از تب عشق، به جان منت ساقی دارم
که ز تبخاله لبم را به لب جام رساند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۷
نگاه خشم، چشم شوخ او را زیب دیگر شد
رگ تلخی درین بادام، شیرین تر ز شکّر شد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۱
چون لب نایی و نی، پرده سرایان من و تو
سر افسانه گشاییم، به دستان من و تو
خرّم آن ساعت و آن روز، که چون بلبل و گل
بنشینیم به گلگشت گلستان من و تو
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۲
ای خطِّ لب یار، نمایان شده باشی
خضر رَهِ سرچشمه ی حیوان شده باشی
پر می زند از شوق، تذرو مژه ی او
در دیده ی هرکس که خرامان شده باشی
تنها، نه همین آینه حیران ا تو ا باشد
دانم که تو هم زآینه حیران شده باشی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد
کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد
گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد
بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
دفع غم را داروئی چون بادۀ بی غش نباشد
کی در او خاصیت آتش بود یا ذوق مستی
باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد
سرو بستان پیش سرو قامت آن ماه پیکر
گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد
می توانم گویی از میدان غبارا در ربودن
توسن بخت ز پای افتاده گر سرکش نباشد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
چون رخت را هر زمان حسن و جمالی دگر است
لاجرم هردم مرا با تو وصالی دگر است
اینکه هر ساعت جمالی می نماید روی تو
پیش ارباب کمالات، این کمالی دگر است
بر بیاض روی دلبر از بیاض دلبری
از سواد و خطّ و خالت، خطّ و خالی دگر است
با وجود آنکه حسن او برونست از جهان
در دماغ هر کسی از دو خیالی دگر است
گر چه عالم سر بسر نقش و مثال روی اوست
لیک اورا هر زمان در دل مثالی دگر است
سوی او هرگز بپّر بال خود هرگز نتوان پرید
هم ببال او توان، کان پرّ و بالی دگر است
هیچکس هرگز زحالی نیست خالی در جهان
لیک اینحالی که ماراهست حالی دگر است
گوش و دل نشنوده نتوان شنیدن اینقال
زانکه هر سمعی سر او از مقالی دگر است
مغربی را در نظر پیوسته زان ابروی و روی
هر طرف به روی و هر جانب را هلالی دیگر است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه
میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه
وانکه حسنش را بود از روی هر مرد ظهور
هست عشقش را دل عشاق مسکین جلوه گاه
عشقش از معشوق بر عاشق کند آغاز جور
تا که عاشق از بهای او بعشق ارد پناه
چون وجود این بانست و ظهور آن به این
این چو محو عشق گردد آن شود بی این تباه
عقد کثرت برنتابد پیش او باشد یکی
یوسف و گرگ و زایخا و عزیز و جاه و چاه
هم ننمایند انج در فروغ آفتاب
همچنان کز غایت نزدیکی خورشید و ماه
عشق او چون کرد با خود آنچه کرد و میکند
پس نباشد عاشق و معشوق را جرم گناه
خیمه بیرون زد پی اظهار خود سلطان عشق
تا که شد بر وحدتش برمثلیش کثرت گواه
تا نه بر کثرت بود موجومحیط وحدتش
پاک شست از لوح هستی اسم و رسم ما سواه
موج او خاشاک بود و مغربی را در ربود
از سر ره زانکه بود از بود او ناپاک راه
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
ای حسن تو در آیینه صورا و معنی
بر دیده ارباب نظر کرده تجلی
چشم تو شده بهر تماشای رخ خویش
از دیده مجنون نگران بررخ لیلی
در مملکت حسن ت غیر از توکسی نیست
وقت است که گویی لمن الملک بدعوی
با قامت زیبای تو و چهره رعنات
هرگز نکند دل هوس روضه و طوبی
گر نور تجلی تو بر نار نتابد
دوزخ شود از پرتو آن جنت اعلی
از جنّت و از نار بود فارغ و آزاد
آنکس که ندارد خبر از دینی و عقبا
هر طور تو از نور تجلی تو بیهوش
افتاده هزارند بهر سوی چو موسی
روی تو عیان است ولیکن چه توان کرد
ادراک اگر مینکند دیده اعمی
در مکتب او مغربی از نقش دو عالم
چون لوح فرو شست نوشتند الفبا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش
آراستش بزیور حسن و جمال خویش
آورد در وجود برای سجود خود
آن نقش که داشت بتم در خیال خویش
آئینه بساخت ز مجموع کاینات
در وی بدید حسن جمال و جلال خویش
یک دفتر از مکارم اخلاق جمع کرد
مجموعه بساخت ز حسن خصال خویش
کس در جهان نداشت از احوال او خبر
آگاه کرو جمله جهانرا ز حال خویش
طوطی مثال خویش چو بیند در آینه
آید هر آینه بسخن با مثال خویش
پرسید یک سخن چو کسی غیر او نبود
هم خویشتن بگفت جواب سوال خویش
با مغربی حکایت خود سربسر بگفت
در مغربی چو دید مجال مقال خویش