عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
محنت سرای دهر چو جای مقام نیست
آسایشی در او ز حلال و حرام نیست
بی سور و ماتم و غم و شادی در این جهان
شامی به صبح رفته و صبحی به شام نیست
گر ملک کائنات به خورد کسی دهند
از فرط حرص و آز هنوزش تمام نیست
هم هیچ کار بهتر اگر نیک بنگری
از خدمت حریف و صراحی و جام نیست
در سنگ لاخ حرص مران توسن غرور
آهسته تر که بر سر مرکب لگام نیست
خوش منزلیست عالم دنیا ولی درو
دوران زندگانی ما بر دوام نیست
غبنا و حسرتا که به بازوی اجتهاد
کاری چنان که دست دهد بر نظام نیست
هرجا که شاهدیست رقیبیش ناظرست
مه بی محاق نبود و خور بی غمام نیست
مردی برون ز خود شده مجنون صفت کجاست
لیلی بسی است ، عاشق بی ننگ و نام نیست
بی رحمی هلیل حجاب وصال شد
گرنه شکیب کردن مزهر به کام نیست
این جا وصال دوست طمع چون کند کسی
کز شنعت رقیب مجال سلام نیست
مشرک هنوز و دعوی وحدت نزاریا
انصاف ده که سوخته ای چون تو خام نیست
تو از کجا و شیوه ی تحقیق از کجا
در گل ستان مرو که سرت بی زکام نیست
آسایشی در او ز حلال و حرام نیست
بی سور و ماتم و غم و شادی در این جهان
شامی به صبح رفته و صبحی به شام نیست
گر ملک کائنات به خورد کسی دهند
از فرط حرص و آز هنوزش تمام نیست
هم هیچ کار بهتر اگر نیک بنگری
از خدمت حریف و صراحی و جام نیست
در سنگ لاخ حرص مران توسن غرور
آهسته تر که بر سر مرکب لگام نیست
خوش منزلیست عالم دنیا ولی درو
دوران زندگانی ما بر دوام نیست
غبنا و حسرتا که به بازوی اجتهاد
کاری چنان که دست دهد بر نظام نیست
هرجا که شاهدیست رقیبیش ناظرست
مه بی محاق نبود و خور بی غمام نیست
مردی برون ز خود شده مجنون صفت کجاست
لیلی بسی است ، عاشق بی ننگ و نام نیست
بی رحمی هلیل حجاب وصال شد
گرنه شکیب کردن مزهر به کام نیست
این جا وصال دوست طمع چون کند کسی
کز شنعت رقیب مجال سلام نیست
مشرک هنوز و دعوی وحدت نزاریا
انصاف ده که سوخته ای چون تو خام نیست
تو از کجا و شیوه ی تحقیق از کجا
در گل ستان مرو که سرت بی زکام نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
گر تو بر کشتن من حکم کنی باکی نیست
هیچ دلبستگی از بهر چو من خاکی نیست
ور به زهرم بکشی باز لبم بر لب نه
بهتر از چشمه ی نوشین تو تریاکی نیست
هر کجا سروقدی بود به عمدا دیدم
در همه شهر به بالای تو چالاکی نیست
محترز باش ز آلایش ادناس هوا
پاک رو را بتر از صحبت نا پاکی نیست
عقل اگر خواست که در موکب حسن تو رود
هیچ کس نیست که بر بسنه به فتراکی نیست
نه که من در غم عشق تو گرفتارم و بس
از تو در هیچ مکان نیست که غم ناکی نیست
هر چه در حسن جمال تو نزاری گفته ست
بیش از آنی و ازین برترش ادراکی نیست
هیچ دلبستگی از بهر چو من خاکی نیست
ور به زهرم بکشی باز لبم بر لب نه
بهتر از چشمه ی نوشین تو تریاکی نیست
هر کجا سروقدی بود به عمدا دیدم
در همه شهر به بالای تو چالاکی نیست
محترز باش ز آلایش ادناس هوا
پاک رو را بتر از صحبت نا پاکی نیست
عقل اگر خواست که در موکب حسن تو رود
هیچ کس نیست که بر بسنه به فتراکی نیست
نه که من در غم عشق تو گرفتارم و بس
از تو در هیچ مکان نیست که غم ناکی نیست
هر چه در حسن جمال تو نزاری گفته ست
بیش از آنی و ازین برترش ادراکی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
هر چه نسیه ست جز خیالی نیست
پس خیال تو جز محالی نیست
هر را نقد وقت نیست به دست
روی او بیش در ضلالی نیست
ملک باقی طلب که باقی را
ابد الآبدین زوالی نیست
عدمی مطلق است ناقص را
اگرش روی در کمالی نیست
گر قناعت کند بیاسوده ست
هر که را مالی و منالی نیست
عاشقانیم و عقل ناقص را
در مقامات ما مجالی نیست
بی خود از در در آ و او را بین
زین پسندیده تر وصالی نیست
هر که او را به چشم او بیند
جام جم پیش او سفالی نیست
بستان جام ما که در چشمه
خضر را هم چنین زلالی نیست
هم ز جایی ست این اشارت ها
بشنو سرسری مقالی نیست
ای پسر بر امید نسیه مباش
هر چه نسیه است جز خیالی نیست
چون نزاری همیشه بی خود باش
زان که در بی خودی وبالی نیست
مرد آینده و گذشته نه ایم
واندرین حال نیز حالی نیست
نقد را باش اگر همه نفسی ست
آن دگر بیش قیل و قالی نیست
پس خیال تو جز محالی نیست
هر را نقد وقت نیست به دست
روی او بیش در ضلالی نیست
ملک باقی طلب که باقی را
ابد الآبدین زوالی نیست
عدمی مطلق است ناقص را
اگرش روی در کمالی نیست
گر قناعت کند بیاسوده ست
هر که را مالی و منالی نیست
عاشقانیم و عقل ناقص را
در مقامات ما مجالی نیست
بی خود از در در آ و او را بین
زین پسندیده تر وصالی نیست
هر که او را به چشم او بیند
جام جم پیش او سفالی نیست
بستان جام ما که در چشمه
خضر را هم چنین زلالی نیست
هم ز جایی ست این اشارت ها
بشنو سرسری مقالی نیست
ای پسر بر امید نسیه مباش
هر چه نسیه است جز خیالی نیست
چون نزاری همیشه بی خود باش
زان که در بی خودی وبالی نیست
مرد آینده و گذشته نه ایم
واندرین حال نیز حالی نیست
نقد را باش اگر همه نفسی ست
آن دگر بیش قیل و قالی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ایبها العشّاق این کار به آسانی نیست
عشق کآسودگی تن طلبد جانی نیست
میل دل را نظر خاطر جان کی باشد
نفس بل هوسی چون دم رحمانی نیست
حجّتی نیست که خاصیت روحانی چیست
آن که در علّت روحانی و انسانی نیست
جوهر عشق تو کی بی غرض آمد کز عشق
کلّ مقصود تو جز شهوت شیطانی نیست
از محمّد چه زنی لاف که در باطن تو
روش بوذری و سیرت سلمانی نیست
صورت کج نتوان گفت بود سیرت راست
به مسلمانی کاین راه مسلمانی نیست
گو نه خضرست هر آن کس که بود خضراپوش
رند بودن به صفت زاهد یزدانی نیست
آخر ای دیو صفت فرش چه می آرایی
هر سلیمانی را فرّ سلیمانی نیست
بوش کم کن که گر از کبر توان سلطان بود
در سر هیچ گدا نیست که سلطانی نیست
پیش احمق مبر این رمز نزاری کان جا
هیچ دانستنی یی با تو چو نادانی نیست
سخن عشق ترا حوصله ای می باید
مرغ اسرا تو در هر قفس ارزانی نیست
عشق کآسودگی تن طلبد جانی نیست
میل دل را نظر خاطر جان کی باشد
نفس بل هوسی چون دم رحمانی نیست
حجّتی نیست که خاصیت روحانی چیست
آن که در علّت روحانی و انسانی نیست
جوهر عشق تو کی بی غرض آمد کز عشق
کلّ مقصود تو جز شهوت شیطانی نیست
از محمّد چه زنی لاف که در باطن تو
روش بوذری و سیرت سلمانی نیست
صورت کج نتوان گفت بود سیرت راست
به مسلمانی کاین راه مسلمانی نیست
گو نه خضرست هر آن کس که بود خضراپوش
رند بودن به صفت زاهد یزدانی نیست
آخر ای دیو صفت فرش چه می آرایی
هر سلیمانی را فرّ سلیمانی نیست
بوش کم کن که گر از کبر توان سلطان بود
در سر هیچ گدا نیست که سلطانی نیست
پیش احمق مبر این رمز نزاری کان جا
هیچ دانستنی یی با تو چو نادانی نیست
سخن عشق ترا حوصله ای می باید
مرغ اسرا تو در هر قفس ارزانی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
رجب آمد سه ماه باید داشت
شرط طاعت نگاه باید داشت
دست از ناسزا بباید شست
با خدا سر به راه باید داشت
خدمت شرع و حرمت اسلام
هر دو بی اشتباه باید داشت
توبه ی تن درست باید کرد
بر شکستن گناه باید داشت
از پی آب روی در محشر
گونه این جا چو کاه باید داشت
راه پهلوی چاه می گذری
نظری هم به چاه باید داشت
پیش محراب بر زمین نیاز
به تضرّع جباه باید داشت
چشم باید گرفت بر واعظ
گوش بر انتباه باید داشت
گراز این ها نکرد خواهی هیچ
سر ما گاه گاه باید داشت
زود رفع خمار باید کرد
می به دست از پگاه باید داشت
چون نزاری سپیده دم بر کف
قدحی سر سیاه باید داشت
شرط طاعت نگاه باید داشت
دست از ناسزا بباید شست
با خدا سر به راه باید داشت
خدمت شرع و حرمت اسلام
هر دو بی اشتباه باید داشت
توبه ی تن درست باید کرد
بر شکستن گناه باید داشت
از پی آب روی در محشر
گونه این جا چو کاه باید داشت
راه پهلوی چاه می گذری
نظری هم به چاه باید داشت
پیش محراب بر زمین نیاز
به تضرّع جباه باید داشت
چشم باید گرفت بر واعظ
گوش بر انتباه باید داشت
گراز این ها نکرد خواهی هیچ
سر ما گاه گاه باید داشت
زود رفع خمار باید کرد
می به دست از پگاه باید داشت
چون نزاری سپیده دم بر کف
قدحی سر سیاه باید داشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
رمضان سلّمه الله به سلامت بگذشت
می بیارید که طوفان ملامت بگذشت
ساقیا عارض توعید من است و غم دل
عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت
ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم
کو دگر کس که براو بوی کرامت بگذشت
حق علیم است که در مدت یک مه صد بار
هر نفس بر من بی چاره قیامت بگذشت
دیر بیدار شدیم از می غفلت افسوس
دولت عمر که بر ما به غرامت بگذشت
پیش بت خمر بخوردیم و سجود آوردیم
کار ما بر در طاعت ز اقامت بگذشت
هیچ باقی نگذاریم چو می باید رفت
تا نگویند نزاری به ندامت بگذشت
می بیارید که طوفان ملامت بگذشت
ساقیا عارض توعید من است و غم دل
عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت
ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم
کو دگر کس که براو بوی کرامت بگذشت
حق علیم است که در مدت یک مه صد بار
هر نفس بر من بی چاره قیامت بگذشت
دیر بیدار شدیم از می غفلت افسوس
دولت عمر که بر ما به غرامت بگذشت
پیش بت خمر بخوردیم و سجود آوردیم
کار ما بر در طاعت ز اقامت بگذشت
هیچ باقی نگذاریم چو می باید رفت
تا نگویند نزاری به ندامت بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بر دست چون بود می و صبح و کنار کشت
با دوستان همدم و یاران خوش جهشت
گر بشنوی وگرنه به احکام معنوی
اینک کنار کوثر و اینک در بهشت
با جاهلان معامله در بحث معرفت
باشد چنان که بر سر جیحون زنند خشت
خرم وجود ساقی شب خیز خوش نشین
کز باقی شبانه به ما باقیی بهشت
ماییم و احتمال ملامت گر و وبال
نیکو خصال را چه تعلق به بد سرشت
گر حق نکو کند به جهودان خیبری
در اختصاص کعبه ی مطلق شود کنشت
بر عفو غافرست معوّل نه بر عمل
نزدیک ما چه خیر و چه شرّ و چه خوب و زشت
این نام بس مرا که خریدار یوسفم
من پای مرد دارم و آن زال دست رشت
آزاد کرده ایست نزاری ز ابتدا
وین شرط نامه کاتبِ وحی از ازل نوشت
جز پهلوی نشاید و تسلیم عشق را
در خورد پهلوی نبود مردم وبشت
با دوستان همدم و یاران خوش جهشت
گر بشنوی وگرنه به احکام معنوی
اینک کنار کوثر و اینک در بهشت
با جاهلان معامله در بحث معرفت
باشد چنان که بر سر جیحون زنند خشت
خرم وجود ساقی شب خیز خوش نشین
کز باقی شبانه به ما باقیی بهشت
ماییم و احتمال ملامت گر و وبال
نیکو خصال را چه تعلق به بد سرشت
گر حق نکو کند به جهودان خیبری
در اختصاص کعبه ی مطلق شود کنشت
بر عفو غافرست معوّل نه بر عمل
نزدیک ما چه خیر و چه شرّ و چه خوب و زشت
این نام بس مرا که خریدار یوسفم
من پای مرد دارم و آن زال دست رشت
آزاد کرده ایست نزاری ز ابتدا
وین شرط نامه کاتبِ وحی از ازل نوشت
جز پهلوی نشاید و تسلیم عشق را
در خورد پهلوی نبود مردم وبشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
هر که با دوست آشنایی یافت
ز آفت خویشتن رهایی یافت
هر که خود را ز راه خود برداشت
راه در عالم خدایی یافت
ببر از خویشتن که طالب دوست
لذت وصل در جدایی یافت
هر که غواص وار جان درباخت
عاقبت گوهر بهایی یافت
در ضلالت مجوی را که خضر
روشنایی ز روشنایی یافت
فخر در فقر کن که سلطانی
عقل پوشیده در گدایی یافت
نام باقی و نعمت ابدی
ابن ادهم ز بی نوایی یافت
تا نگویی نزاری این شهرت
در جهان از سخن سرایی یافت
نه که در بست بر سرای سخن
تا خلاصی ز ژاژخایی یافت
ز آفت خویشتن رهایی یافت
هر که خود را ز راه خود برداشت
راه در عالم خدایی یافت
ببر از خویشتن که طالب دوست
لذت وصل در جدایی یافت
هر که غواص وار جان درباخت
عاقبت گوهر بهایی یافت
در ضلالت مجوی را که خضر
روشنایی ز روشنایی یافت
فخر در فقر کن که سلطانی
عقل پوشیده در گدایی یافت
نام باقی و نعمت ابدی
ابن ادهم ز بی نوایی یافت
تا نگویی نزاری این شهرت
در جهان از سخن سرایی یافت
نه که در بست بر سرای سخن
تا خلاصی ز ژاژخایی یافت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خوش است اگر بگذارد در این سرا اجلت
ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت
چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست
نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت
چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی
رواست گر نکنی مستزاد بر املت
غلّو مکن به تنعّم ز مرگ باز اندیش
که در نگیرد اگر بر فلک شوی حیَلت
به عقل تیغ چو مریخ بر مکش که به قهر
ز اوج ذروه ی گردون بیفکند زحلت
ز پای عمر گره باز کن به عشق که عقل
به سد قران نکند مشکل زمانه حلت
نه بت پرست کند ارتجا به لات و هبل
حذر زنفس که هم لات توست هم هبلت
به نام زشت و نکو روزگار ممثول است
چنان بزی که به نام نکو زند مثلت
نزاریا به نعیم خدای واثق باش
که صد گناه ببخشد خدا به یک عملت
گناه اگرچه عظیم است توبه باز آرد
میان مغفرت از بارگاه لم یزلت
قناعتی کن و بیشی مجوی و جهد مکن
به قسمتی که کرامت نکرد در ازلت
ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت
چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست
نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت
چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی
رواست گر نکنی مستزاد بر املت
غلّو مکن به تنعّم ز مرگ باز اندیش
که در نگیرد اگر بر فلک شوی حیَلت
به عقل تیغ چو مریخ بر مکش که به قهر
ز اوج ذروه ی گردون بیفکند زحلت
ز پای عمر گره باز کن به عشق که عقل
به سد قران نکند مشکل زمانه حلت
نه بت پرست کند ارتجا به لات و هبل
حذر زنفس که هم لات توست هم هبلت
به نام زشت و نکو روزگار ممثول است
چنان بزی که به نام نکو زند مثلت
نزاریا به نعیم خدای واثق باش
که صد گناه ببخشد خدا به یک عملت
گناه اگرچه عظیم است توبه باز آرد
میان مغفرت از بارگاه لم یزلت
قناعتی کن و بیشی مجوی و جهد مکن
به قسمتی که کرامت نکرد در ازلت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
هر که ببیند تو را بدین قد و قامت
باز نیاید به هوش تا به قیامت
جان و دل و دانش و خرد به تو دادیم
در حق ما بوسه ای نرفت کرامت
تا تو در آیی به باغ اگرچه ادب نیست
پیش تو بر پای ، سروکرده اقامت
درد سرم می دهد پدر ز رندی
دست بدار این چه علت است و علامت
بر عقب نیکوان مرو که نباشد
حاصل شاهد پرست غیر ندامت
گفتم اگر قدرت خدا به تفرّج
می نگرم بی غرض بر این چه غرامت
طلعت یوسف ندیده ای پدر آخر
سَترِ زلیخا چه می دری به ملامت
عشق برون تاخت از کمین و به تکلیف
مملکت دل فرو گرفت تمامت
تن به بلا ده نزاریا که نبرده ست
هیچ کس از کوی عشق سر به سلامت
باز نیاید به هوش تا به قیامت
جان و دل و دانش و خرد به تو دادیم
در حق ما بوسه ای نرفت کرامت
تا تو در آیی به باغ اگرچه ادب نیست
پیش تو بر پای ، سروکرده اقامت
درد سرم می دهد پدر ز رندی
دست بدار این چه علت است و علامت
بر عقب نیکوان مرو که نباشد
حاصل شاهد پرست غیر ندامت
گفتم اگر قدرت خدا به تفرّج
می نگرم بی غرض بر این چه غرامت
طلعت یوسف ندیده ای پدر آخر
سَترِ زلیخا چه می دری به ملامت
عشق برون تاخت از کمین و به تکلیف
مملکت دل فرو گرفت تمامت
تن به بلا ده نزاریا که نبرده ست
هیچ کس از کوی عشق سر به سلامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
خوش آید پاک بازان را ملامت
ز خود بیرون شدی اینک قیامت
طمع بگسل که معدوم الوجود است
اگر در عشق می خواهی سلامت
بباید جان به تیر عشق دادن
اگر شکرانه خواهد از غرامت
به رغبت بر در تسلیم باید
به پای بندگی کردن اقامت
به ترک وایه های خویش گفتن
موحّد را همین باشد علامت
مبین خود را چو خود بینان که خود را
نهند از جمعِ اربابِ کرامت
نزاری مشورت با عقل کردن
نه کار توست پرهیز از ندامت
مشو معجب به رای خویشتن هین
که دور است این فتور از استقامت
ز خود بیرون شدی اینک قیامت
طمع بگسل که معدوم الوجود است
اگر در عشق می خواهی سلامت
بباید جان به تیر عشق دادن
اگر شکرانه خواهد از غرامت
به رغبت بر در تسلیم باید
به پای بندگی کردن اقامت
به ترک وایه های خویش گفتن
موحّد را همین باشد علامت
مبین خود را چو خود بینان که خود را
نهند از جمعِ اربابِ کرامت
نزاری مشورت با عقل کردن
نه کار توست پرهیز از ندامت
مشو معجب به رای خویشتن هین
که دور است این فتور از استقامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
اگر عاشقی سر متاب از ملامت
غذا کن نه از آب و نان از ملامت
که دارد چو من طرفه بزمی که دارم
حریف و شراب و کباب از ملامت
همه نعمتم حاصل است و نباشد
کسی هم چو من کامیاب از ملامت
ز هرچ آن توان کرد با او اضافت
جفا کرده ام انتخاب از ملامت
موحّد خریدار باشد به جانش
مقلّد کند اجتناب از ملامت
اگر مایه ای بر سرش گستراند
تحاشی کند آفتاب از ملامت
به یک ذره بر من نیاید اگر خود
محیطی نباشد خراب از ملامت
نی ام زان شکایت کنان شتر دل
که ماند خرم در خلاب ملامت
من و بعد از این توبه در هم شکستن
خراب از نصیحت یباب از ملامت
به کنجی نشسته چو گنج از قناعت
به سر در کشیده نقاب از ملامت
نزاری مرو در خرابات مردان
و گر می روی سر نتاب از ملامت
غذا کن نه از آب و نان از ملامت
که دارد چو من طرفه بزمی که دارم
حریف و شراب و کباب از ملامت
همه نعمتم حاصل است و نباشد
کسی هم چو من کامیاب از ملامت
ز هرچ آن توان کرد با او اضافت
جفا کرده ام انتخاب از ملامت
موحّد خریدار باشد به جانش
مقلّد کند اجتناب از ملامت
اگر مایه ای بر سرش گستراند
تحاشی کند آفتاب از ملامت
به یک ذره بر من نیاید اگر خود
محیطی نباشد خراب از ملامت
نی ام زان شکایت کنان شتر دل
که ماند خرم در خلاب ملامت
من و بعد از این توبه در هم شکستن
خراب از نصیحت یباب از ملامت
به کنجی نشسته چو گنج از قناعت
به سر در کشیده نقاب از ملامت
نزاری مرو در خرابات مردان
و گر می روی سر نتاب از ملامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
مرا چه غم که مرا سرزنش کنند و ملامت
که من معاینه دیدم جمال روز قیامت
اگر تو نیز طلب گار آن شوی که ببینی
ز بود خود به در آیی کفایت است و کرامت
نه در میان بلایی که بر کنار ، پس این جا
مکن به هرزه طمع در بلای عشق سلامت
امید منقطع از وصل دوست شرط نباشد
بر آستان رجا از لوازم است اقامت
نثار کردن جان خود ضرورت است و فریضه
اگر به موجب شکرانه ور بود به غرامت
نزاریا نکنی التفات اگر چه شده ستی
میان خلق فضیحت به صد هزار علامت
تو را چو غایت مطلوب حاصل است و معین
به صرف کردن عمرت در این بلا چه ندامت
که من معاینه دیدم جمال روز قیامت
اگر تو نیز طلب گار آن شوی که ببینی
ز بود خود به در آیی کفایت است و کرامت
نه در میان بلایی که بر کنار ، پس این جا
مکن به هرزه طمع در بلای عشق سلامت
امید منقطع از وصل دوست شرط نباشد
بر آستان رجا از لوازم است اقامت
نثار کردن جان خود ضرورت است و فریضه
اگر به موجب شکرانه ور بود به غرامت
نزاریا نکنی التفات اگر چه شده ستی
میان خلق فضیحت به صد هزار علامت
تو را چو غایت مطلوب حاصل است و معین
به صرف کردن عمرت در این بلا چه ندامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
هر گدایی نتواند که نهد بر سرتاج
لایق دار انا الحق نبود هر حلاّج
بی خود از خانه برون آی که نتوانی کرد
با خود آنجا که کنند اهل قیامت معراج
از حجاب خودی خویش برون آی و مکش
در سر عجز به دست من و ما بیش دواج
کی تواند به کف آورد ز معدن اصداف
آن که خوفش بود از قلزم و بیم از امواج
دوستی می کند از روزن اخلاص ظهور
راست چون باده گل رنگ ز اطراف زجاج
سینه بی معرفت خاص نباشد روشن
خانه تاریک بود بی اثر از نور سراج
هم چو بهلول ز دیوانگی از عقل ببُر
مثل است اینکه خرابی بود ایمن ز خراج
راه نا رفته به مقصد نتوان کرد نزول
حج بنگزارده هرگز نتوان بود از حاج
هیچ جمعیتی از مشغله حاصل نشود
خانه آن به که برافکنده نهد در تاراج
تا تو مستغرق اصنام خیالی چه عجب
حجر الاسود اگر بازندانی از عاج
پسرو آل نبی باش که ذریت اوست
غایت مقصد و زنهار مگرد از منهاج
تا شود فطرت ما ظاهر و آید در فعل
حکمت این است وگرنه غرض از ازواج
ای نزاری چه کنی بیهده گفتن عادت
مدت عمر مکن در سر تشنیع و لجاج
دل قوی دار و به تسلیم و رضا تن در ده
تا نباشی به کسی هم چو خود آخر محتاج
لایق دار انا الحق نبود هر حلاّج
بی خود از خانه برون آی که نتوانی کرد
با خود آنجا که کنند اهل قیامت معراج
از حجاب خودی خویش برون آی و مکش
در سر عجز به دست من و ما بیش دواج
کی تواند به کف آورد ز معدن اصداف
آن که خوفش بود از قلزم و بیم از امواج
دوستی می کند از روزن اخلاص ظهور
راست چون باده گل رنگ ز اطراف زجاج
سینه بی معرفت خاص نباشد روشن
خانه تاریک بود بی اثر از نور سراج
هم چو بهلول ز دیوانگی از عقل ببُر
مثل است اینکه خرابی بود ایمن ز خراج
راه نا رفته به مقصد نتوان کرد نزول
حج بنگزارده هرگز نتوان بود از حاج
هیچ جمعیتی از مشغله حاصل نشود
خانه آن به که برافکنده نهد در تاراج
تا تو مستغرق اصنام خیالی چه عجب
حجر الاسود اگر بازندانی از عاج
پسرو آل نبی باش که ذریت اوست
غایت مقصد و زنهار مگرد از منهاج
تا شود فطرت ما ظاهر و آید در فعل
حکمت این است وگرنه غرض از ازواج
ای نزاری چه کنی بیهده گفتن عادت
مدت عمر مکن در سر تشنیع و لجاج
دل قوی دار و به تسلیم و رضا تن در ده
تا نباشی به کسی هم چو خود آخر محتاج
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
همین که بانگ بر آید که فالق الصباح
غذای روح طلب کن بخواه کوزه راح
اگر جماد نیی جنبشی کن ای غافل
مباش کم ز وحوش و طیور وقت صباح
برای دفع مخالف گر اتفاق افتد
روا بود که پیاپی روان کنند اقداح
اگر نه کی کند افراط طبع مرد حکیم
که در شراب گران نیست هیچ خیر و فلاح
طلاق دختر رزجز حرام خواره نخورد
منش قبول کنم تا بود حلال و مباح
ز عقد خم به در آگو که من به کاوینش
همه جهان بدهم تا درآرمش به نکاح
اگر مخالف حق عاقل است و دون زاهد
خلاف عقل صواب است و ترک زهد صلاح
که را جراحت عشق است گو مدار امید
که التیام پذیرد به صنعت جرّاح
چو آشنا شده ایم از مبادی فطرت
به اتصال فزون می کنند میل ارواح
فروغ شمع چنان است پیش طلعت دوست
که در مقابل خورشید آسمان مصباح
چه کار با نظر آفتاب عقل آن را
که مرغ عشق در آرد به زیر ظلّ جناح
نزاریا تو و تسلیم بس که نگشاید
در سعادت کلّی مگر بدین مفتاح
غذای روح طلب کن بخواه کوزه راح
اگر جماد نیی جنبشی کن ای غافل
مباش کم ز وحوش و طیور وقت صباح
برای دفع مخالف گر اتفاق افتد
روا بود که پیاپی روان کنند اقداح
اگر نه کی کند افراط طبع مرد حکیم
که در شراب گران نیست هیچ خیر و فلاح
طلاق دختر رزجز حرام خواره نخورد
منش قبول کنم تا بود حلال و مباح
ز عقد خم به در آگو که من به کاوینش
همه جهان بدهم تا درآرمش به نکاح
اگر مخالف حق عاقل است و دون زاهد
خلاف عقل صواب است و ترک زهد صلاح
که را جراحت عشق است گو مدار امید
که التیام پذیرد به صنعت جرّاح
چو آشنا شده ایم از مبادی فطرت
به اتصال فزون می کنند میل ارواح
فروغ شمع چنان است پیش طلعت دوست
که در مقابل خورشید آسمان مصباح
چه کار با نظر آفتاب عقل آن را
که مرغ عشق در آرد به زیر ظلّ جناح
نزاریا تو و تسلیم بس که نگشاید
در سعادت کلّی مگر بدین مفتاح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
ترا که صحبت اهل دلی نکرده فتوح
بقای خضر چه دانی چه بود و کشتی نوح
شود چو چشمه خورشید نور بخش دلت
گرت ز جام صفا می دهند وقت صبوح
چو راح در سرت افتد به راه عقل مرو
که راح آفت عقل آمده ست و راحت روح
خوش است مستی و رندی بیا و می در ده
که ما ز زهد و ورع توبه کرده ایم نصوح
رعایت دل عشّاق کن که وقت نیاز
جهان خراب کند گوشه دل مجروح
مرا به شرح مگو کین بهشت و آن دوزخ
که مرد اهل ز دیوانه نشنوند مشروح
لطیفه های نزاری نگر زخمریّات
چه می کنی زمقامات مادح و ممدوح
بقای خضر چه دانی چه بود و کشتی نوح
شود چو چشمه خورشید نور بخش دلت
گرت ز جام صفا می دهند وقت صبوح
چو راح در سرت افتد به راه عقل مرو
که راح آفت عقل آمده ست و راحت روح
خوش است مستی و رندی بیا و می در ده
که ما ز زهد و ورع توبه کرده ایم نصوح
رعایت دل عشّاق کن که وقت نیاز
جهان خراب کند گوشه دل مجروح
مرا به شرح مگو کین بهشت و آن دوزخ
که مرد اهل ز دیوانه نشنوند مشروح
لطیفه های نزاری نگر زخمریّات
چه می کنی زمقامات مادح و ممدوح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دوش مرا صبحدم آمد و آواز داد
گفت که خواهد تو را راه به من باز داد
کرد برون ز آستین شیشگکی پر شراب
بر لب جام آنگهی بوس به اعزاز داد
داد به من جام و گفت نوش کن و دم مزن
جام چنین داد کی آن که به دم ساز داد
تربیتم کرد عشق راهبرم عشق بود
نوبت انجام کرد خلوت آغاز داد
شبپره را ره نداد در نظر آفتاب
قلب فرو مایه را در دهن گاز داد
شاه فرو ناورد سر به در هر گدا
زشت بود عکّه را مرتبه ی باز داد
سر به در آرد ز جیب مایه ی دیوانگی
هرکه پیامی به آن سلسله ی راز داد
هرکه نزاری صفت دل نه به حق در دهد
نقد به قلاب برد راز به غماز داد
گفت که خواهد تو را راه به من باز داد
کرد برون ز آستین شیشگکی پر شراب
بر لب جام آنگهی بوس به اعزاز داد
داد به من جام و گفت نوش کن و دم مزن
جام چنین داد کی آن که به دم ساز داد
تربیتم کرد عشق راهبرم عشق بود
نوبت انجام کرد خلوت آغاز داد
شبپره را ره نداد در نظر آفتاب
قلب فرو مایه را در دهن گاز داد
شاه فرو ناورد سر به در هر گدا
زشت بود عکّه را مرتبه ی باز داد
سر به در آرد ز جیب مایه ی دیوانگی
هرکه پیامی به آن سلسله ی راز داد
هرکه نزاری صفت دل نه به حق در دهد
نقد به قلاب برد راز به غماز داد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
زمانه گرچه بسی بر سرم نهاد
کمند زلف تو باری دگر به دستم داد
خوشا حیات به رویت که زنده زان نفسم
که با تو باز ملاقاتم اتفاق افتاد
بلی حصول مراد از حیات جسمانی
دمیست در نظرِ همدمی ، دگر همه باد
رفیق همدم ما در سفر خیال تو بود
که آفرین خدا بر رفیق همدم باد
بهشت اهل صفا چیست ؟ راست گویم نیست
مگر دری که به دیدار دوستان بگشاد
دهان به چشمه نوش تو تا درآوردم
از آن زمان ز لب کوثرم نیامد یاد
به بندگی تو تا کرده ام قدم ثابت
به قامت تو که هستم ز هرچه هست آزاد
نخست طالب حج ترک سر گرفت آن گه
قدم به عزم متین در طریق کعبه نهاد
طمع به صحبت شیرین خطا بود کردن
به ترک جان گرامی نکرده چون فرهاد
نزاریا به ثبات قدم مکن دعوی
که خانه بر گذر سیل می نهی بنیاد
محل پنجه صبر تو پیش بازوی عشق
چنان که موم بود در برابر پولاد
کمند زلف تو باری دگر به دستم داد
خوشا حیات به رویت که زنده زان نفسم
که با تو باز ملاقاتم اتفاق افتاد
بلی حصول مراد از حیات جسمانی
دمیست در نظرِ همدمی ، دگر همه باد
رفیق همدم ما در سفر خیال تو بود
که آفرین خدا بر رفیق همدم باد
بهشت اهل صفا چیست ؟ راست گویم نیست
مگر دری که به دیدار دوستان بگشاد
دهان به چشمه نوش تو تا درآوردم
از آن زمان ز لب کوثرم نیامد یاد
به بندگی تو تا کرده ام قدم ثابت
به قامت تو که هستم ز هرچه هست آزاد
نخست طالب حج ترک سر گرفت آن گه
قدم به عزم متین در طریق کعبه نهاد
طمع به صحبت شیرین خطا بود کردن
به ترک جان گرامی نکرده چون فرهاد
نزاریا به ثبات قدم مکن دعوی
که خانه بر گذر سیل می نهی بنیاد
محل پنجه صبر تو پیش بازوی عشق
چنان که موم بود در برابر پولاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
درونِ مجمعِ مردان پریشان در نمی گنجد
محبّت خانه خالی کن که جز جان در نمی گنجد
به ترکِ خویشتن داری بگو گر دوست می خواهی
که در میدانِ سربازان تن آسان در نمی گنجد
اگر تو در میان باشی بود او بر کنار از تو
برو شرکت پذیرفتن به امکان در نمی گنجد
به درویشی قناعت کن اگر سلطانی ت باید
که در خلوت گه سلمان سلیمان در نمی گنجد
جهودِ نفسِ ناقص را کجا آن منزلت باشد
که تا از خود برون ناید مسلمان در نمی گنجد
اگر در حضرتِ عزّت نزاری ره نمی یابد
گدایی را چه حد باشد که سلطان در نمی گنجد
محبّت خانه خالی کن که جز جان در نمی گنجد
به ترکِ خویشتن داری بگو گر دوست می خواهی
که در میدانِ سربازان تن آسان در نمی گنجد
اگر تو در میان باشی بود او بر کنار از تو
برو شرکت پذیرفتن به امکان در نمی گنجد
به درویشی قناعت کن اگر سلطانی ت باید
که در خلوت گه سلمان سلیمان در نمی گنجد
جهودِ نفسِ ناقص را کجا آن منزلت باشد
که تا از خود برون ناید مسلمان در نمی گنجد
اگر در حضرتِ عزّت نزاری ره نمی یابد
گدایی را چه حد باشد که سلطان در نمی گنجد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
دولتِ آن کس که عمر با تو گذارد
هر که نه در بندِ تست بخت ندارد
آن که زیارت کند ترا به ارادت
حاجتِ آن نبودش که حج بگزارد
نی غلطم بر تو مدّعی به محبّت
بر نخورد گر چه تخمِ مهر بکارد
عمر بباید که باغ بان چو تو سروی
در چمنِ باغِ روزگار بکارد
عیب کنندم که دل بدو مده از دل
کس چه کند گر به دل بری نسپارد
قدرتِ رفتن ز پیش صیدِ زبون را
نیست که صاحب کمند می نگذارد
با چو تو زور آزما که راست نگویی
قوّتِ بازویِ آن که پنجه فشارد
باده به من ده که مه صلاح و مه تقوا
با تو کس از نام و ننگ یاد نیارد
زاهدِ صد ساله را ز دست تو سیکی
در رمضان هم چو انگبین بگوارد
نفس مپرور نزاریا که محقّق
اهل هوا را هم از دواب شمارد
سینه چو صافی کنی مقیمِ خرابات
باش که طاهر نظر به خیر گمارد
هر که نه در بندِ تست بخت ندارد
آن که زیارت کند ترا به ارادت
حاجتِ آن نبودش که حج بگزارد
نی غلطم بر تو مدّعی به محبّت
بر نخورد گر چه تخمِ مهر بکارد
عمر بباید که باغ بان چو تو سروی
در چمنِ باغِ روزگار بکارد
عیب کنندم که دل بدو مده از دل
کس چه کند گر به دل بری نسپارد
قدرتِ رفتن ز پیش صیدِ زبون را
نیست که صاحب کمند می نگذارد
با چو تو زور آزما که راست نگویی
قوّتِ بازویِ آن که پنجه فشارد
باده به من ده که مه صلاح و مه تقوا
با تو کس از نام و ننگ یاد نیارد
زاهدِ صد ساله را ز دست تو سیکی
در رمضان هم چو انگبین بگوارد
نفس مپرور نزاریا که محقّق
اهل هوا را هم از دواب شمارد
سینه چو صافی کنی مقیمِ خرابات
باش که طاهر نظر به خیر گمارد