عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همی باش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
بتو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوبست در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان می کند از تو گدایی
مرادی نرگس مست تو می گفت
منم بیمار تو نالان چرایی
بدو گفتم از آن نالم که هرسال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها می کنم مدحت سرایی
طبیعت عنصری عقلم لبیبی
دلم هست انوری دیده سنایی
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم ببلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموختستیم
ز بلبل مهر و از گل بی وفایی
ترا این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ای شده حسن ترا پیشه جهان آرایی
عادت طبع من از وصف تو شکرخایی
ماه را زرد شود روی چو در وی نگری
روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی
یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق
یا چنان کن که چنین روی بکس ننمایی
بوسه یی دادی و پس طیره شدی لب پیش آر
تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی
زانتظار شب وصل تو مرا روز گذشت
می ندانم که چرا منتظر فردایی
بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست
خواب را آب ببرد از حرم بینایی
ای دل خام طمع آب برین آتش زن
چند بر خاک درش باد همی پیمایی
ذره گم شده یی در هوس خورشیدی
قطره خشک لبی در طلب دریایی
من ازین در نروم زآنک گروهی عشاق
روی معشوق بدیذند بثابت رایی
بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند
زاغ بر مزبله گردد چو بود هر جایی
سیف فرغانی تا کی بتمنا گوید
بود آیا که خرامان ز درم باز آیی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
دل در غم چون تو بی وفایی
در بستم و می کشم جفایی
عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمی کنی وفایی
هرروز بهر کسیت میلی
هر لحظه بدیگریت رایی
گر نیست دل تو راست باما
می زن بدروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را بجایی
در کوی خود ار ببینی اورا
از ما برسان بدو دعایی
دردل غم غیر تست ای دوست
در خانه کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقله غم تو داده
آیینه روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
تو قبله دل وجانی چو روی بنمایی
بطوع سجده کنندت بتان یغمایی
تو آفتابی واین هست حجتی روشن
که درتو خیره شود دیده تماشایی
بوصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
بنفشه زلفی وگل روی وسرو بالایی
ز روی پرده برانداز تا جهانی را
بهار وار بگل سربسر بیارایی
چگونه باتو دگر عشق من کمی گیرد
که لحظه لحظه تو در حسن می بیفزایی
بدست عشق درافگند همچو مرغ بدام
کمند عشق تو هر جا دلیست سودایی
برآستان تو هستند عاشقان چندان
که پای بر سر خود می نهم زبی جایی
بلطف بر سر وقت من آ که در طلبت
زپا درآمدم وتو بدست می نایی
بهجر دور نیم ازتو زآنکه هر نفسم
چو فکر در دل ودر دیده ای چو بینایی
اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم
که روز وشب غم تو من خورم بتنهایی
در آمدن زدر دوست سیف فرغانی
میسرت نشود تا زخود برون نایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
در گلشن حسن چون تو کس نیست
معروف چو گل بخوب رویی
من تنگ دلم چو غنچه وتو
لاله رخی و بنفشه مویی
موی تو بر آن زمین که افتاد
از خاک نرفت مشک بویی
ما آن توایم وجمله گویند
تو آن کئی همی نگویی
گم شد دل صد هزار عاشق
تو خود دل عاشقی نجویی
دستت نرسد بدامن سیف
تا دست زخویشتن نشویی
ای چون گل نو بتازه رویی
بر روی تو ختم شد نکویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی
مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی
ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت
ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی
پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون
کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی
سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست
ترا رعیت فرمان برند امیر تویی
همه روایت منظومه حکایاتند
ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی
بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد
زدیم سکه که سلطان این سریر تویی
بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت
که آفتاب منم ذره حقیر تویی
زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی
مه تمام بدان روی مستدیر تویی
اگر سراج منیرست بر فلک بر ما
قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی
لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت
مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی
ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو
که از معانی آن یک بیک خبیر تویی
رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم
که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی
مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی
ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی
برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت
سخن بگو که درین خانقان پیر تویی
ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد
که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
عشق تو دردست و درمانش تویی
هست عاشق صورت و جانش تویی
آنچه در درمان نیابد دردمند
هست در دردی که درمانش تویی
سالک راه تو زاول واصلست
کین ره از سر تا بپایانش تویی
عاشقت کی گنجد اندر پیرهن
چون ز دامن تا گریبانش تویی
ما و تو این هر دو یک معنی بود
کآشکارش ما و پنهانش تویی
عاشق روی ترا در دین عشق
غیر تو کفرست و ایمانش تویی
دل بتو زنده است همچو تن بجان
این خضر را آب حیوانش تویی
خوشه خوشه کشت هستی جوبجو
زرع بی آبست و بارانش تویی
این غزل شطح است و قوالش منم
وین سخن حق است (و) برهانش تویی
منطق الطیر سخنهای مرا
کس نمی داند سلیمانش تویی
سیف فرغانی از آن بر نقد شعر
سکه زین سان زد که سلطانش تویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
آن روی نگر بدان نکویی
پرگشته ازو جهان نکویی
ای از رخ تو خجل مه وخور
دیگر مفزا برآن نکویی
این آمدن تو در جهان هست
در حق جهانیان نکویی
بر روی زمین نمی دهد کس
جز دررخ تو نشان نکویی
درعهد تو بر زمین چو باران
می بارد از آسمان نکویی
ازبهر لب تو گفته یاقوت
چون لعل بصد زبان نکویی
عاشق نبود کسی که ازدل
با تو نکند بجان نکویی
بر باد مده مرا که گشتست
چون آب زتو روان نکویی
عاشق بکند بهر چه دارد
درکوی تو با سگان نکویی
درحق من ای نگار می کن
چون کرد همی توان نکویی
دانی که همی رسد بدرویش
ازمال توانگران نکویی
از خوان خود ای توانگر حسن
در حق گدا بنان نکویی
می کن که همی کنند مردم
با کلب باستخوان نکویی
از روی تو می خوهم نشانی
ای روی ترا نشان نکویی
سیف از سخن تو سودها کرد
هرگز نکند زیان نکویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
این اتفاق طرفه بین کندر فتد
چون من گدایی با چو تو شهزاده یی
کی کفؤ باشد ماه را استاره یی
چون مثل باشد لعل را بیجاده یی
مپسند کز کمتر غلامی کم بود
در بندگی تو چو من آزاده یی
انصاف ده تا چون شکیبایی کند
بی چون تو دلبر همچو من دلداده یی
نگرفت نقش دیگری تا نقش خود
بنشاندی در طبع چون من ساده یی
ای خورده روح از جام عشقت باده یی
می کن نظر در کار کارافتاده یی
مخمور کرده عقل هشیار مرا
چشمت که مستی می کند بی باده یی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
گرخوش کند لب تو دهانم ببوسه یی
خرم شود زلعل تو جانم ببوسه یی
خواهم زجور تو گله کردن بپادشاه
گر عاقلی بگیر دهانم ببوسه یی
درحسرت کنار تو جانم بلب رسید
زین ورطه لطف کن برهانم ببوسه یی
ای جان مکن گرانی ویکبار بر لب آی
باشد که من ترا برسانم ببوسه یی
گفتم که جان من بستان بوسه یی بده
گفتی هزار جان نستانم ببوسه یی
گرآن لب و دهان که تو داری مرا بود
ملک دو کون را بستانم ببوسه یی
دیدی که من زبان شکایت خوهم گشاد
کردی فسون و بست زبانم ببوسه یی
زنده کنند مرده بآب دهان من
گربا تو کام خویش برانم ببوسه یی
یکبار دیگرم بکنار و لبت رسان
ای برده حاصل دو جهانم ببوسه یی
گویی لب من ازشکر و قند خوشترست
من لذت لب تو چه دانم ببوسه یی
درکار عشق جان و دلی داشتم چوسیف
اینم بعشوه یی شد وآنم ببوسه یی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
ای جان من ز جوهر عشقت خزینه یی
وی من ز عاشقان جمالت کمینه یی
تابوت تن ز مرده دل گور کافرست
در جان اگر ز عشق نباشد سکینه یی
هر تنگ دل امین نبود سر عشق را
جای پیمبری نبود هر مدینه یی
کی شرح حال عشق کند هر سخنوری
کی دستکار نوح بود هر سفینه یی
دل برد عشق گر طمع جان کند رواست
سیمرغ سیر باز نگردد بچینه یی
اندر خرابه دل من گنج مهر تست
ای شه سپرده ای بگدایی خزینه یی
ای حال (او) مپرس که چونست در غمت
بشکست چون بسنگ رسید آبگینه یی
در خان من که آب ندارم، هوای تو
زآن سان بود که در دل خاکی دفینه یی
مست شراب عشق تو در زی زاهدان
پیدا بود چنانکه می اندر قنینه یی
من دوستدار تو و تو دشمن، روا مدار
مهر مرا مقابله کردن بکینه یی
جانا قرین تو که بود با چنین جمال
خورشید غیر ماه ندارد قرینه یی
عطار هشت خلد شود حور اگر بود
چون زلف مشکبار تواش عنبرینه یی
گر کوه نام تو شنود در زمان چو لعل
هر سنگ او بنام تو گردد نگینه یی
با تیر غمزه تو که او را هدف دلست
ما چون نشانه پیش نهادیم سینه یی
بر قد سیف در ره عشق تو دلق فقر
زیبا چو بر عذار عروسان زرینه یی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
دیده تحمل نمی کند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من ای از جهان یگانه بخوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
مشکلم است این که چون همی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده است در ولایت جان حکم
هجر ستم کار و وصل داد گرت را
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را
میل ندارد بآفتاب و بروزش
هرکه بشب دید روی چون قمرت را
پرده برافگن زدورو گرنه ببادی
گرد بهر سو بریم خاک درت را
پر زلآلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر در میان رود کمرت را
مصحف آیات خوبیی و باخلاص
فاتحه خوانیم جمله سورت را
خوب چو طاوسی و بچشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر
زلف تو خوش بو کند کنار و برت را
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را
مس ترا حکم کیمیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقه گهرت را
گرچه زره وار رخنه کرد بیک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
بر در ما کن اقامت و بسگان ده
بر سر این کو زواده سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز
گر که و دانه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت بتیغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون و خون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا بنشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیاز بند پرت را
رو قدم همت از دو کون برون نه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس
سنگ خور ار میوه یی بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست
این همه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردست جسم مختصرت را
مریم بکر است روح تو بطهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبه زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمین الله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن
منزل پر خوف و راه پرخطرت را
چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
بباغی در بدیدم پار گل را
مگر گفتم تویی ای یار گل را
خطای خویشتن امسال دیدم
که نسبت با تو کردم پار گل را
وگر بویت ز دیوارش درآید
ز در بیرون کند گلزار گل را
ترا من با رقیبت دیدم و گفت
چه خوش می پرورد این خار گل را
چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد
وگر عنبر بود در بار گل را
اگر این سرخ روی اسپید دیدی
برفتی زردی از رخسار گل را
ز شوق خوب رویانش بدر کن
چه رختست اندرین بازار گل را
بخود مشغول می دارد مرا گل
چو خار از راه من بردار گل را
نسیم صبح را گفتم سحرگه
ز حبس غنچه بیرون آر گل را
جوابم داد و گفتا پیش رویش
چو پیش گل گیا پندار گل را
چو با آن گلستان در گلشن آیی
نظر بروی کن و بگذار گل را
بخوبی تو کلهداری و، خاری
بسر بربسته چو دستار گل را
تو سلطانی و گل همچون رعیت
بدست این و آن مگذار گل را
غریبست آمده وز ره رسیده
بلطف خویشتن خوش دار گل را
بجز خارش کسی اندر قفا نیست
بروی خویش کن تیمار گل را
ز حسنت مایه ده ای جان و منشان
ببازار چمن بی کار گل را
ز خجلت پای او از جای رفتست
بدست لطف خود باز آر گل را
بصد دستان ثناگوی تو گردد
چو بلبل گر بود گفتار گل را
چو او رنگی ز رخسار تو دارد
دگر زین پس ندارم خوار گل را
جهانی خوب را لطف تو نبود
که باشد میوه کم بسیار گل را
قبای تور اندام تو دایم
بتنگ آورده صد خروار گل را
ز عشق روی تو زین پس برآید
چو بلبل نالهای زار گل را
عجب نبود که همچون نرگس خود
ز عشق خود کنی بیمار گل را
مرا این شعرها گل میدهد گفت
که کرد آگه ازین اسرار گل را
درین اشعار من ذکر تو کردم
علم کردم برین اسحار گل را
مباد از سیف فرغانی ترا عار
که از بلبل نباشد عار گل را
من و تو هر دو از هم ناگزیریم
که از خاری بود ناچار گل را
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
بیا بلبل که وقت گفتن تست
چو گل دیدی گه آشفتن تست
بعشق روی گل قولی همی گوی
کزین پس راستی در گفتن تست
مرا بلبل بصد دستان قدسی
جوابی داد کین صنعت فن تست
من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست
بوصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نه وقت خفتن تست
حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست
الا ای غنچه در پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست
گل انداما از آن روی از تو دورم
که چندین خار در پیرامن تست
تویی غازی که صد چون من مسلمان
شهید غمزه مرد افگن تست
من آن یعقوب گریانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست
مه ارچه دانها دارد زانجم
ولیکن خوشه چین خرمن تست
تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست
چو شمع اشکی همی ریز و همی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست
ولی تا زنده ای جانت نکاهد
حیات جان تو در مردن تست
چه بندی در بروی آفتابی
که هر روزش نظر در روزن تست
چه باشی چون زمین ای آسمانی
درین پستی، که بالا مسکن تست
چو در گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیا گلخن تست
درین ره گر ملک بینی پری وار
نهان شو زو که شیطان ره زن تست
چو انسان می توان سوگند خوردن
بیزدان کآن ملک اهریمن تست
چنین تا باریابی بر در دوست
درین ره هرچه بینی دشمن تست
بزن شمشیر غیرت، زآن میندیش
که همتهای مردان جوشن تست
نکورو یوسفی داری تو در چاه
ترا ظن آنکه جانی در تن تست
کمند رستمی اندر چه انداز
خلاصش کن که در وی بیژن تست
تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
ازآن پس کام شیران مأمن تست
سراندر دام این عالم میاور
وگرنه خون تو در گردن تست
دل کس زین سخن قوت نگیرد
که یاد آورد طبع کودن تست
ز دشمن مملکت ایمن نگردد
بشمشیری که از نرم آهن تست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶
حسن آن صورت از صفت بدرست
که بمعنی ز جمله خوبترست
روی حرف ز حسن او دیدم
از معانی درو بسی صورست
سور مصحف نکویی را
همچو الحمد سرور سورست
ای ز روی تو حسن را زینت
حسن از آن روی در جهان سمرست
از دو عالم مرا تویی مقصود
غرض آدمی ز کان گهرست
زین صدفها امید من لولوست
زین قصبها مراد من شکرست
از تجلی تو منم آگاه
ذره(را) از طلوع خور خبرست
نظری بر چو من گدا انداز
که نه هر عاشقی توانگرست
ذره گر چند هست خوار و حقیر
هم درو آفتاب را نظرست
گرچه خفتن طریق عاشق نیست
کو بشب همچو روز در سهرست
آستان تو عاشقان ترا
همچو گردن مدام زیر سرست
خانه عشق حصن ربانیست
هر که در وی نشست بی خطرست
بخورد همچو گوسپندش گرگ
هرکه زین خانه همچو سگ بدرست
عاشق تو بپای همت رفت
طیران مرغ را ببال و پرست
وقت بی ناله نیست عاشق را
شب و روز این خروس را سحرست
خویشتن را بعشق بشکستم
که هزیمت درین وغا ظفرست
هرکجا عشق تو نزول کند
چان عاشق کمیته ما حضرست
مرد کز خوان عشق قوت نیافت
بهر نان همچو گاو برزگرست
در رهت بهر خون شدن جانا
همه احشای اهل دل جگرست
از برای سرادق عشقت
عرصه هر دو کون مختصرست
هر کجا عشق تو تویی آنجا
عشق تو چون تو میوه را زهرست
دایم از حسرت گل رویت
میوه نالان چو مرغ بر شجرست
ملک از سوز عشق بهره نداشت
کین نمک در خمیر بوالبشرست
تا نفس هست سیف فرغانی
جهد می کن که جهد را اثرست
هیچ بی ذکر دوست شعر مگوی
سکه بر روی زر جمال زرست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای که در صورت خوب تو جمال معنیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار
زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست می ندهد لعل او، از آن حسرت
همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
بجستن گل وصلش شدست پای دلم
بناخن غم او خسته چون زخار انگشت
شدست در خم گیسوش بی قرار دلم
چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت
هزار بار ترا گفتم ای ملامت گر
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
خطی که گویی مشاطه چمن گل را
بمشک حل شده مالید بر عذار انگشت
درین صحیفه به جز حرف عشق بی معنیست
چو دست یابی ازین حرف برمدار انگشت
ببین که دست دلم را چگونه در غم او
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خار غصه فرو برد سر بپای دلم
اگر خوهی که بدستت رسد بیار انگشت
بحسن و لطف چو او در زمانه بی مثل است
بدین گواهی در حق او برآر انگشت
بپای خود بسر گنج وصل او نرسی
وگر بحیله شوی جمله تن چو مار انگشت
ایا ز قهر تو در پنجه غمت شمشیر
ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت
چه یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون
زنان مصر بریدند زار زار انگشت
ز درد و حسرت عمری که بی تو رفت از دست
گزم بناب ندامت هزار بار انگشت
بوقت تنگی هجرت چو پای دلها را
همی در آید در سنگ اضطرار انگشت
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
چنانکه سوی مه عید روزه دار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حدیث ما و غمت قصه شتربانست
شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسه لیس خوان وصال
شدست دست امید مرا هزار انگشت
همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت
وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت
منم که داشته ام همچو دست محتاجان
ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت
بپای وهم بپیمودم این قدر باشد
از آستان تو تا آسمان چهار انگشت
گدای کوی تو کو نان دهد سلاطین را
نکرد در نمک شاه و شهریار انگشت
دلی که مهر تو همچون نگین نداشت، درو
غم تو راست نیاید چو در سوار انگشت
مرا مربی عشقت بدل اشارت کرد
که ای ز دست هنر کرده آشکار انگشت
جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد
مزن درو و نگه دار زینهار انگشت
برو ز بهر زر این شعر را ز دست مده
که همچو ناخن افتاده نیست خوار انگشت
اگر چه کار برای زر است نفروشد
بصدهزار درم مرد پیشه کار انگشت
ردیف دست بزرگان بگفته اند اشعار
بود هر آینه مردست را بکار انگشت
چو وصف حسن تو دارد بدین قصیده سزد
که دست را نکند بیش اعتبار انگشت
اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند
ولکن از همه تن هست در شمار انگشت
مرا خود از گل ناخن همی شود معلوم
که دست همچو درختست و شاخسار انگشت
چو دست بردم از سروران شعر بنظم
روا بود که بمانم بیادگار انگشت
چو در جهان سخن خاتم الولایه شدم
از آن ز جمله تن کردم اختیار انگشت
سخن چو در دل من ناخن تقاضا زد
از آن درون مرا کرد خار خار انگشت
چو دست مهر تو بررق دل نوشت خطی
سیاه کرد از آن چند نامه وار انگشت
سیه گریست که بر پشت زرده قلمست
ز بهر روی سپید ورق سوار انگشت
بزور بازوی شعراز کسی نترسم ازآنک
مرا چو پنجه شیر است استوار انگشت
سزد که بر سر گردون نهد قدم سخنم
چو پای طبع مرا هست دستیار انگشت
چو این قصیده برآمد ز دست طبع مرا
گرفت رنگ بحنای افتخار انگشت
کنون چو سنگ محک نزد صیرفی خرد
زر سخن را پیدا کند عیار انگشت
ز دست طبعم چون خاتم سلیمانی
میان اهل جهان یافت اشتهار انگشت
قلم عصای کلیم ار بود سزد که مرا
درین سخن ید بیضاست ای نگار انگشت
قلم چو وصف تو تحریر کرد گوهر زاد
مرا چگونه نباشد گهرنگار انگشت
ز بهر آنکه کنم خاک پای تو بر سر
دلم بدست طلب داد بی شمار انگشت
یکان یکان همه چون خاتم اند گوهردار
که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت
گرش بدست قبول آب تربیت دادی
چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت
اگر تو فهم کنی مر ترا اشارت کرد
بدست رمز ازین بحر و کان یسار انگشت(؟)
که بهر دفع غم این شعر را بخوان یعنی
چو غصه رد کنی از دل بکار دار انگشت
بدولت تو بیاراست سیف فرغانی
بسان خاتم ازین در شاهوار انگشت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵
ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت
تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت
زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند
رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت
اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود
کسی که در عقب ره روان بینا رفت
بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را
که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت
که از زمان ولادت بجان تعلق داشت
دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت
مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا
بدل نیامد یا از دلت همانا رفت
ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید
ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت
چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد
گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت
خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم
وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت
صفای وقت کسی یابد و ترقی حال
که از کدورت هستی خود مصفا رفت
ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد
چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت
عجب مدار که مجنون بخویشتن آید
در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت
بسمع جانش بشارات ره روان نرسید
کسی که ره باشارات پور سینا رفت
سری که هست زبردست جمله اعضا
بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت
درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد
که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت
پریر گفتمت امروز را غنیمت دار
و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت
بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو
چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت
عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی
چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت
دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود
بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت
چه گردنان را در تنگنای دام طمع
برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت
تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین
اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت
بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد
که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت
ببام قصر معانی برآیی ای درویش
اگر توانی بر نردبان اسما رفت
قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو
رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت
که جز ببدرقه رهنمای نصرالله
که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت
برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی
ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتاد
آتش برخت آدم و حوا در اوفتاد
وآن آتشی که رخت نخستین بدر بسوخت
زد شعله یی و در من شیدا در اوفتاد
دیوانه چون رهد چو خردمند جان نبرد
اکمه کجا رود چو مسیحا در اوفتاد
چون بارگیر شاه دلش اسب همتست
جان باخت هرکه با رخ زیبا در اوفتاد
چشمت دلم ببرد و بجان نیز قصد کرد
لشکر شکست ترک و بیغما در اوفتاد
دل تنگ نیست گرچه بر او غم فراخ شد
بط تر نگشت اگر چه بدریا در او فتاد
شیری و آتشی که بهم کم شوند جمع
در خود فکند مرد چو . . . با در اوفتاد(؟)
دست زوال پنجه دولت فرو شکست
فرعون را که با ید بیضا در اوفتاد
حسنت مرا مقید زندان عشق کرد
یوسف چهی بکند و زلیخا در اوفتاد
بالا گرفته بود دلم همچو آسمان
چون قامت تو دید ز بالا در اوفتاد
من کار عشق از مگس آموختم که او
شیرین جان بداد و بحلوا در اوفتاد
من بنده گرد کوی تو ای دلبر و، مگس
گرد شکر، بگشت بسی تا در اوفتاد
نادیتهم و قلت هلموا لحبنا
در مقبلان فغان اتینا در اوفتاد
زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته
آتش بجمله زآن دم گیرا در اوفتاد
گفتی بعاشقان که الی الارض اهبطوا
هریک چو من ز غرفه منها در اوفتاد
موسی ز دست رفت و ز جای قرار خود
چون کوه دید نور تجلی در اوفتاد
بیضای غره تو ز خود برد هرکرا
سودای عشق تو بسویدا در اوفتاد
این تاج لایق سر من باشد ار مرا
گردن بطوق من علینا در اوفتاد
شاید که جمله دست تمسک درو زنیم
در چنگ او چو عروه وثقی در اوفتاد
کامل شود چو مرد درآمد براه عشق
دریا شود چو آب بصحرا در اوفتاد
دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب
چون تب رسید لرزه باعضا در اوفتاد
آن کو بسعی از همه کس دست برده بود
در جست و جوی وصل تو از پا در اوفتاد
در خلق جست و جوی تو و گفت و گوی خلق
در ساکنان گنبد اعلا در اوفتاد
جانا سگان کوی حوالت مکن بمن
از من اگر بکوی تو غوغا در اوفتاد
زیرا شنوده ای که ز مجنون ناشکیب
آشوب در قبیله لیلی در اوفتاد
ناسوخته نماند در آفاق هیچ جای
کین آتش غم تو بهرجا در اوفتاد
آتش بخرمن مه این کشت زار سبز
گر خوشهای اوست ثریا، در اوفتاد
تو صد هزار مرد بیک غمزه کشته ای
بیچاره جان نبرد که تنها در اوفتاد
عاقل(تران) ز بنده مجانین این رهند
بر بی بصر مگیر چو بینا در اوفتاد
جانی که بود مریم بکر حریم قدس
در مهد غم چو عیسی گویا در اوفتاد
ای خرسوار اسب طلب در پیش مران
چون اشتری رمید(و) ببیدا در اوفتاد
لایق نبود طعمه او را ولی نرست
بنجشک چون بچنگل عنقا در اوفتاد
ناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشق
همچون جنین که از شکم مادر اوفتاد
بیچاره سیف در غمت ای پادشاه حسن
چون ناتوان بدست توانا در اوفتاد
هر سوی حمله برد ببوی ظفر بسی
مانند لشکری که بهیجا در اوفتاد
این قطره ییست از خم عطار آنکه گفت
«جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد»
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱
آن یار کز مشاهده یار باز ماند
دارد دلی غمی که ز دلدار باز ماند
اندرمقام وحشت هجر این دل حزین
گویی کبوتریست که از یار باز ماند
هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویش
کز مدت فراق چه مقدار باز ماند
این ذره شد ز قربت آن آفتاب دور
وآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماند
هم عندلیب نطق ز گفتار سیر گشت
هم بارگیر صبر ز رفتار باز ماند
هم طوطی از تناول شکر دهان ببست
هم بلبل از ستایش گلزار باز ماند
هم مرهم از رعایت مجروح شد ملول
هم صحت از تعهد بیمار باز ماند
جانرا عزای تن چو ز دلدار دور شد
دلرا صلای غم چو زغمخوار باز ماند
مسکین دل ز دست شده پای ره نداشت
چندی بسر دوید و بناچار باز ماند
با زور بازوی غم او پنجه چون کند
اکنون که دست طاقتش از کار باز ماند
بر ملک مصر و خوبی یوسف چه دل نهد
آن کز عزیز خویش چنین خوار باز ماند
چون آدم ار زخلد بیفتد چه غم خورد
شوریده طالعی که ز دیدار باز ماند
بی تو سخن بعون که گوید که عندلیب
از گل چو دور گشت ز گفتار باز ماند
اکنون که یارم از سفر هجر بازگشت
دل رو بیار کرد و ز اغیار باز ماند
خاص از شراب خود قدحی بر کفم نهاد
زو پاره یی بخوردم و بسیار باز ماند
یاران من بمدرسه و خانقه شدند
وین بی نوا بخانه خمار باز ماند
این یک فقیر گشت (و) بپوشید خرقه یی
وآن یک فقیه گشت و بتکرار باز ماند
بر ره نشست ره زن دنیا و آخرت
تا هرکه او نبود طلب کار باز ماند
خر تن پرست بد بعلت زار میل کرد
سگ همتی نداشت بمردار باز ماند
دل مرده یی شمر چو درین راه جان نداد
تن جیفه یی بود چو ازین دار باز ماند
تن از گلیم فقر بدراعه در گریخت
سر از کلاه عشق بدستار باز ماند
درکش سمند عشق که از همرهی دل
این عقل کهنه لنگ بیکبار باز ماند
اعیان شهر کون و مکان عاشقان او
رفتند جمله وز همه آثار باز ماند
مخصوص بود هریک ازیشان بخدمتی
من شاعری بدم ز من اشعار باز ماند
من بنده نیز در پی ایشان همی رود
روزی دو بهر گفتن اسرار باز ماند
در بزم عشق او دل من چنگ شوق زد
این زیر و بم از آن همه اوتار باز ماند
او تار چنگ عشق ز اطوار شوق بود
هر بیت ناله یی که ز هر تار باز ماند