عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۱ - داستان کاغذ نوشتن مادر اسکندر و جواهر حکمت در آن پیچیدن و به اسکندر فرستادن
سکندر که صیتش جهان را گرفت
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامه ای
خراشید مشحون به غم نامه ای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازنده افسر سرکشان
فروزنده طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بنده حق شناس
ضعیفی به تأیید یزدان قوی
رسوم کرم را ز رایش نوی
به اعزاز ایزد عزیز جهان
به تعلیم او واقف هر نهان
به خود پست وز لطف او سربلند
به خود نیست وز هستیش بهره مند
بر او باد کز حد خود نگذرد
به جز راه اهل خرد نسپرد
به جز حکمت مرد آگاه نیست
که بیرون ز حکم خرد راه نیست
خیال بزرگی به خود گو مبند
که بر خاک خواری فتد خودپسند
به چشم خود آن به که باشد ذلیل
که هست این صفت بر عزیزی دلیل
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال
سوی خویش گو بخل را ره مده
که دست گشاده ست از بسته به
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
دل اهل حاجت جراحت بود
براو دست بگشاده راحت بود
مکن عجب را گو به دل آشیان
که دین را گزند است و جان را زیان
بود روز اقبال را عجب شب
ز اقبالیان عجب باشد عجب
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۱ - داستان رسیدن سکندر در سفر دریا به فرشته کوه قاف و طلب نصیحت از وی
سکندر شهنشاه اقلیم راز
به اقلیم گیری چو شد سرفراز
سپاهش ز خشکی برآورد گرد
ز خشکی سوی تری آهنگ کرد
چو کشتی لب خویش را خشک یافت
زمام عزیمت سوی بحر تافت
سپه را به ساحل که آرام داد
به تنهاروی پا به دریا نهاد
قد گیر شد آب همچون زمین
نشد خاطر از بیم غرقش غمین
همی رفت بر آب بی ترس و باک
بدانسان که پوینده بر روی خاک
پس از آب شد کوه قافش مطاف
چو طفلان رسید از «الف بی » به «قاف »
قوی پیکری دید بس باشکوه
زده دست ها در کمرگاه کوه
بدو گفت این کوه را نام چیست
تو را نزد این کوه آرام چیست
چه اندیشه در خاطر آورده ای
که دستش چنین در کمر کرده ای
بگفتا که این را بود قاف نام
زمین را کند لنگری صبح و شام
ازان دست ها در کمر دارمش
که جنبیدن از جای نگذارمش
به هر بقعه در عالم آب و گل
ازین کوه یک رگ بود متصل
چو بر بقعه ای خشم گیرد خدای
ازان رگ بجنبانم آن را ز جای
به یک لحظه زیر و زبر سازمش
ز بنیاد هستی براندازمش
بدینسان سخن را چو شد فتح باب
گشادند با هم زبان خطاب
سؤالات مشکل در انداختند
جوابات روشن بپرداختند
به لطف مقالات و حسن سماع
رساندند صحبت به حد وداع
سکندر بدو گفت کای سرفراز
که باشد به رویت در فیض باز
درین راه مپسندم از واپسان
به من زین در باز فیضی رسان
بگو نکته ای چند داناپسند
که در دین و دنیا بود سودمند
ازان پی به گنج معانی برم
به اصحاب خود ارمغانی برم
بگفت ای سکندر درین کهنه کاخ
که رخش امل راست میدان فراخ
به چشم خرد ناظر وقت باش
به حسن عمل حاضر وقت باش
چو شب در رسد یاد فردا مکن
به دل فکر بیهوده را جا مکن
مخور غم که فردا چه پیش آیدم
ز ایام بر دل چه نیش آیدم
ز خوان سپهرم چه روزی شود
کز اسباب دولت فروزی شود
چو زرین علم برکشدم صبحدم
سپر بفکند شاه انجم حشم
مگو چون رسد شب چه سان بگذرد
به سود جهان یا زیان بگذرد
خداوندگاری که شب می برد
چو شب می برد روز می آورد
شب و روز هر یک به تقدیر اوست
گرفتار زنجیر تسخیر اوست
چو خواهد چنان بگذراند شبت
که ناید ز خنده فراهم لبت
وگر خواهد آنسان کند روز تو
که از حد رود گریه و سوز تو
بکن هر چه امروزت آید ز دست
که خواهد اجل دستت از کار بست
بکار آنچه خواهی چه گندم چه جو
که امروز کشت است و فردا درو
مقامات فردوس عنبر سرشت
که باشد نظرگاه اهل بهشت
بود صورت فعل های جمیل
به سوی ریاض جنانشان دلیل
به اسباب گیتی مکن خرمی
که بسیار او راست رو در کمی
به شادی در او غنچه ای کم شکفت
که آخر به صد غصه در خون نخفت
ز آهن دلی بگسل و موم باش
پناه اسیران مظلوم باش
به هر کس ره چرب و نرمی سپر
منه پای چون شمع ازین ره بدر
چو سبزه لطیفی درشتی مکن
چو گل نازکی خارپشتی مکن
غضب را بر آتش زن از حلم آب
مکن در بد و نیک گیتی شتاب
منه پا به ره جز به تدبیر و رای
که افتد به رو قاصد تیزپای
بسا کار کاول نماید صواب
ولیکن چو برداری از وی حجاب
به لوح جبین از شکاف قلم
ز خط خطا بینی او را رقم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۳ - ظاهر شدن علامات وفات بر اسکندر و مکتوب نوشتن وی به سوی مادر
چنین داد داننده داد سخن
ز مشکل گشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگردد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود
زمین آهن و آسمان زر بود
بود زیر پا آهنین بسترش
به بالای سر سایبان زرش
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
همی راند شکر به هر کوه و دشت
به هر روز از کشوری می گذشت
نبودی در آن جنبش کوه گاه
به جز خانه زینش آرامگاه
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعل های مذاب
نشان سم بادپایان پر آب
سمندر اگر کردی آنجا گذر
چو پروانه اش سوختی بال و پر
چو تابه زمین آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
اگر پر درم مشت بستی لئیم
فرو ریختی همچو سیماب سیم
سکندر در آن دشت پر تاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد در تنش موج خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختش بر سر زین زر
ز ماشوره عاج مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله ساز
ولی خون نیستاد ازان حیله باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانه پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجش آورد ازان زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بی خبر
چو بگشاد ازان بی خودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت کرد بیم
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلی ده جان غم پرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز
به نام خداوند پست و بلند
حکیم خرد بخش بخرد پسند
ازو عقل را رو در آوارگی
وزو عشق را چاره بیچارگی
هراسندگان را بدو صد امید
شناسندگان را ازو صد نوید
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داده رخت
یکی زان قبل بنده اسکندر است
که اکنون به گرداب مرگ اندر است
سفر کرد گرد جهان سال ها
ز فتح و ظفر یافت اقبال ها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره در اثنای راه
دو صد تحفه شوق ازان ناتوان
نثار ره بانوی بانوان
چراغ دل و دیده فیلقوس
فروزنده کشور روم و روس
نمی گویم او مهربان مادر است
که از مادری پایه اش برتر است
ازو دیده ام کار خود را رواج
و زو گشته ام صاحب تخت و تاج
دریغا که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
دریغا که خفتم به دل داغ مرگ
نه از باغ او شاخ دیده نه برگ
بسی بهر آسانیم رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
جهاندیده دهقان درختی نشاند
به پایش ز جوی جگر آب راند
پس از سال ها داد چون میوه بار
به آن میوه دهقان شد امیدوار
ز ناگه برآمد یکی باد سخت
هم آن میوه بر باد شد هم درخت
درخت نوم من که اسکندرم
جهاندیده دهقان من مادرم
اگر من فتادم ز پای از نخست
قبای بقا هم بر او نیست چست
چه از جنس حیوان چه نوع بشر
که زاد اندرین کهنه دیر دو در
که آخر به صد نامرادی نمرد
ازین ورطه کس جان به شادی نبرد
چو از من برد قاصد نامه بر
به آن مادر مهربان این خبر
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او
همان به که حکمت شناسی کند
نه چون سفلگان ناسپاسی کند
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نکوشد چو خور در گریبان دری
نپوشد چو مه جامه نیلوفری
اگر شعله دل کند اخگرش
نبیند زمین فرش خاکسترش
نه از پنجه گیسوی سنبل کند
نه از ناخنان چشمه در گل کند
ننالد ز رنج و نموید ز درد
نمالد به خاک سیه روی زرد
وگر بس نیاید به اندوه خویش
شود پست از اندوه چون کوه خویش
بکش گو چو شاهان یکی خوان عام
بخوان سوی آن مرد و زن را تمام
طعامی بنه پیش هر یک چنان
که برباید از دست رغبت عنان
وزآن پس بر آن جمع سوگند ده
ز سوگند بر دستشان بند نه
که هر کس درین تنگنای سپنج
ز مرگ عزیزی کشیده ست رنج
نیارد بدین طعمه ها دست آز
کند چشم امید از اینها فراز
اگر یک تن آرد سوی طعمه دست
به یک لقمه بر خوانش آرد شکست
سزد گر خورد غم ز خوان فراق
که با طعمه خواران خوش است اتفاق
وگر نی نشاید ز صاحب خرد
که در مجلس جمع تنها خورد
چرا غم خورد زیرک هوشیار
چو ز آغاز می داند انجام کار
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون خفتن است
کسی را که انجام کار این بود
پی دیگران از چه غمگین بود
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
چو آخر درین مهد باید غنود
ازین چند روزه تفاوت چه سود
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل ازان هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
نیم من جز آن مرغ شیرین نفس
که ملک جهان بود بر من قفس
تنم در قفس بود با درد و داغ
ولی دل به جان آرزومند باغ
خوش آن کز قفس ره به باغم نمود
جدا کرد نور چراغم ز دود
رخ آوردم اینک به باغ و بهار
نهادم به ره دیده انتظار
بود کان ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامه ام والسلام
چو نامه ز مضمون به عنوان رسید
چو منشور عمرش به پایان رسید
به عنوانش از خون دل رنگ داد
ز داغ جگر سوز مهرش نهاد
ببوسید و مقصود را نام برد
پی بردن آنجا به قاصد سپرد
بیا ساقیا تا به می برده پی
کنیم از میان قاصد و نامه طی
ببندیم بار از مضیق خیال
گشاییم در بارگاه وصال
بیا مطربا کز صدای نفیر
ببندیم بر خامه صوت صریر
زنیم آتش از آه هنگامه را
بسوزیم هم خامه هم نامه را
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۷ - داستان بردن تابوت اسکندر به اسکندریه و تعزیت گفتن حکیمان مادرش را
چو آمد به سر نوبت قال و قیل
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷ - صفت چوگان باختن سلامان
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان، مست و نیم خواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازه‌روی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف، به میدان تاختی
گوی زرین در میان انداختی
یک به یک چوگان‌زنان جویای حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گرچه بودی زخم چوگان از همه
بود چابک‌تر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
آری، آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخوردار شد،
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۸ - حکایت خوابیدن ابوتراب نسفی در میدان جنگ
بوتراب آن گهر بحر شرف
کبرو یافت از او خاک نسف
با خود آن دم که جهادی‌ش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چون شد از هر دو طرف صفها راست
بانگ جنگ‌آوری از صفها خاست،
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر، دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه، سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نفیرش اصحاب
مدت خواب چو گشت‌اش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه‌بند صف همکاران شد
سائلی گفت که: «در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهرهٔ مرد،
دارم از خواب تو بسیار شگفت!»
شیخ خندان شد از آن نکته و گفت:
«گر بود ایمنی‌ات روز مصاف
کم ز شب‌های عروسی و زفاف،
ز قدمگاه توکل دوری
قائمی بر قدم مغروری
مرد را که‌ش نه به دل زنگ شکی‌ست
بستر خواب و صف جنگ یکی‌ست
کار اگر مشکل اگر آسان است،
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست»
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷ - در صفت زیبایی زلیخا
چنین گفت آن سخن‌دان سخن‌سنج
که در گنجینه بودش از سخن گنج
که در مغرب زمین شاهی بناموس
همی زد کوس شاهی، نام تیموس
همه اسباب شاهی حاصل او
نمانده آرزویی در دل او
ز فرقش تاج را اقبال‌مندی
ز پایش تخت را پایهٔ بلندی
فلک در خیلش از جوزا کمربند
ظفر با بند تیغش سخت‌پیوند
زلیخا نام، زیبا دختری داشت
که با او از همه عالم سری داشت
نه دختر، اختری از برج شاهی
فروزان گوهری از درج شاهی
نگنجد در بیان وصف جمالش
کنم طبع آزمایی با خیالش
ز سر تا پا فرود آیم چو مویش
شوم روشن ضمیر از عکس رویش
ز نوشین لعلش استمداد جویم
ز وصفش آنچه در گنجد بگویم
قدش نخلی ز رحمت آفریده
ز بستان لطافت سر کشیده
ز جوی شهریاری آب خورده
ز سرو جویباری آب برده
به فرقش موی، دام هوشمندان
ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان
فراوان موشکافی کرده شانه
نهاده فرق نازک در میانه
ز فرق او، دو نیمه نافه را دل
وز او در نافه کار مشک، مشکل
فرو آویخته زلف سمن‌سای
فکنده شاخ گل را سایه در پای
دو گیسویش دو هندوی رسن‌ساز
ز شمشاد سرافرازش رسن‌باز
فلک درس کمالش کرده تلقین
نهاده از جبینش لوح سیمین
ز طرف لوح سیمینش نموده
دو نون سرنگون از مشک سوده
به زیر آن دو نون، طرفه دو صادش
نوشته کلک صنع اوستادش
ز حد نون او تا حلقهٔ میم
الف‌واری کشیده بینی از سیم
فزوده بر الف، صفر دهان را
یکی ده کرده آشوب جهان را
شده سین‌اش عیان از لعل خندان
گشاده میم را عقده به دندان
ز بستان ارم رویش نمونه
در او گل‌ها شکفته گونه گونه
بر او هر جانب از خالی نشانی
چو زنگی بچگان در گل‌ستانی
زنخدانش که میم بی‌زکات است
در او چاهی پر از آب حیات است
به زیرش غبغب ار دانا برد راه
بود گرد آمده رشحی از آن چاه
قرار دل بود نایاب آنجا
که هم چاه است و هم گرداب آنجا
بیاض گردنش صافی‌تر از عاج
به گردن آورندش آهوان باج
بر و دوشش زده طعنه سمن را
گل اندر جیب کرده پیرهن را
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ
کف امیدشان نبسوده گستاخ
ز بازو گنج سیمش در بغل بود
عیار سیم، پیش آن، دغل بود
پی تعویذ آن پاکیزه چون در
دل پاکان عالم از دعا پر
پری‌رویان به جان کرده پسندش
رگ جان ساخته تعویذبندش
ز تاراج سران تاج و دیهیم
دو ساعد آستینش کرده پر سیم
کف‌اش راحت‌ده هر محنت‌اندیش
نهاده مرهمی بهر دل ریش
به دست آورده ز انگشتان قلم‌ها
زده از مهر بر دل‌ها رقم‌ها
دل از هر ناخنش بسته خیالی
فزوده بر سر بدری ، هلالی
به پنج انگشت، مه را برده پنجه
ز زور پنجه، مه را کرده رنجه
میانش موی، بل کز موی نیمی
ز باریکی بر او از موی بیمی
نیارستی کمر از موی بستن
کز آن مو بودی‌اش بیم گسستن
ز دست‌افشار زرین پس خمش شو!
بیا وین سیم دست‌افشار بشنو!
نداده در حریم آن حرمگاه
حصار عصمتش اندیشه را راه
سخن رانم ز ساق او که چون است
بنای حسن را سیمین ستون است
بنامیزد! بود گلدسته نور
ولی از چشم هر بی‌نور، مستور
صفای او نمود آیینه را رو
درآمد از ادب پیشش به زانو
از آن آیینه هم‌زانوی او شد
که فیض نوریاب از روی او شد
به وی هر کس که هم‌زانو نشیند
رخ دولت در آن آیینه بیند
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست
چون او در لطف کس صاحب قدم نیست
ندانم از زر و زیور چه گویم
که خواهد بود قاصر هر چه گویم
پر از گوهر به تارک افسری داشت
که در هر یک خراج کشوری داشت
در و لعل‌اش که بود آویزهٔ گوش
همی برد از دل و جان لطف آن، هوش
اگر بگسستی‌اش گوهر ز گردن
شدی گنج جواهر جیب و دامن
مرصع موی بندش در قفا بود
هزاران عقد گوهر را بها بود
نیارم بیش ازین از زر خبر داد
که شد خلخال و اندر پایش افتاد
گهی از عشوه در مسندنشینی
به زیبا دیبهٔ رومی و چینی
گهی در جلوهٔ ایوان خرامی
ز زرکش حلهٔ مصری و شامی
به هر روز نوی کافکنده پرتو
نبوده بر تنش جز خلعتی نو
ندادی دست جز پیراهنش را
که در آغوش خود دیدی تنش را
سهی سروان هواداری‌ش کردی
پری‌رویان پرستاری‌ش کردی
ز همزادان هزاران حورزاده
به خدمت روز و شب پیشش ستاده
نه هرگز بر دلش باری نشسته
نه یک بارش به پا خاری شکسته
نبوده عاشق و معشوق کس را
نداده ره به خاطر این هوس را
به شب چون نرگس سیراب خفتی
سحر چون غنچهٔ خندان شکفتی
بدین‌سان خرم و دلشاد بودی
وز آن غم خاطرش آزاد بودی
که‌ش از ایام بر گردن چه آید
وز این شب‌های آبستن چه زاید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۷ - به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می‌بایست، آراست
ز چتر زر به فرق نیک بختان
بپا شد سایه در زرین‌درختان
طرب‌سازان نواها ساز کردند
شتربانان حدی آغاز کردند
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زین‌سان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ‌عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زین‌سان چه داری؟
چنین بی‌صبر و بی‌سامان چه داری؟
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چه دانستم که وقت چاره‌سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی‌نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
منه در ره دگر دام فریب‌ام!
میفکن سنگ در جام شکیب‌ام!
دهی وعده کزین پس کام‌یابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده به غایت شادمانم
ولی گر بخت این باشد، چه دانم!
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
ز بس کف‌ها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نهان شد
نمی‌آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
همه صف‌ها کشیده میل در میل
نثارافشان گذشتند از لب نیل
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولت‌خانه رفتند
سرایی، بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
از آن زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاج‌اش جلوه دادند
ولیکن بود از آن تاج گران سنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می‌رود آنجا به تاراج؟
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۲ - داستان جهانگیری اسکندر
گهرسنج این گنج گوهرفشان
چنین می‌دهد از سکندر نشان
که چون این «خردنامه» ها را نوشت
بدان تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتش‌فشان، صبح‌وار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینهٔ مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
وز او کین خود بی‌مدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تایید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد، علم زد به مشرق زمین
ولی چون خور، آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغرب‌زمین بازگشت
سرانجام کارش، چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار، بر اولین نقطه پای
شد این چاردیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم
صنم‌خانه‌ها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین بجز دین یزدان پاک
فرو شست یکبارگی لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
بسان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یاجوج بست
چو طی کرد یک‌سر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش، بر روی آب
همی رفت گنبدزنان چون حباب
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکه‌اش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
از او زرگران زرگری یافتند
وز او سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
از او گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه، ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل یافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
درآن خوش سفر همدمش بوده‌اند
به تدبیر در، محرمش بوده‌اند
یکی ز آن حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
به خود هم دل حکمت‌اندیش داشت
که حکمت‌وری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادی‌اش
گشادی ز تدبیر خود دادی‌اش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۷ - ظاهر شدن نشانهٔ مرگ بر اسکندر و نامه نوشتن او به مادر
چنین داد داننده، داد سخن
ز مشکل‌گشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگیرد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود،
زمین آهن و آسمان زر بود
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گران‌مایه با صد شتاب
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمی‌اش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعل‌های مذاب
نشان سم بادپایان بر آب
چو تابه زمین، آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
سکندر در آن دشت پرتاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریخت‌اش بر سر زین زر
ز ماشورهٔ عاج، مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله، ساز
ولی خون نیستاد از آن حیله، باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانهٔ پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریج‌اش آورد از آن زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن، به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بی‌خبر
چو بگشاد از آن بی‌خودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که: «اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت داد بیم»
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلی‌ده جان غم‌پرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز:
«به نام خداوند پست و بلند!
حکیم خردبخش بخردپسند!
هراسندگان را بدو صد امید!
شناسندگان را از او صد نوید!
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داد رخت
یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست
که اکنون به گرداب مرگ اندرست
سفر کرد گرد جهان سال‌ها
ز فتح و ظفر یافت اقبال‌ها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره، در اثنای راه
دو صد تحفهٔ شوق از آن ناتوان
نثار ره بانوی بانوان!
چراغ دل و دیدهٔ فیلقوس
فروزندهٔ کشور روم و روس
نمی‌گویم او مهربان مادر است،
که از مادری پایه‌اش برتر است
از او دیده‌ام کار خود را رواج
وز او گشته‌ام صاحب تخت و تاج
دریغا: که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
بسی بهر آسانی‌ام رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آب‌رویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
چو از من برد قاصد نامه‌بر
به آن مادر مهربان این خبر،
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خون‌فشان چشم گریان او،
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نه کوشد چو خور در گریبان‌دری!
نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!
نه مالد به خاک سیه روی زرد!
چرا غم خورد زیرک هوشیار،
چو ز آغاز می‌داند انجام کار؟
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون رفتن است
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
گران‌مایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی، کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
بود کن ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامه‌ام، والسلام!»
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۱
در بیان مهیا شدن آن میدان، مردی را چابک سوار و پای در رکاب آوردن آن سید بزرگوار و مکالمات با ذوالجنان و ذوالفقار بر مشرب صافی مذاقان گوید:
دیگرم شوری به آب و گل رسید
وقت میدان داری این دل رسید
موقع پادر رکاب آوردن‌ست
اسب عشرت را سواری کردن‌ست
تنگ شد دل، ساقی از روی صواب
زین می عشرت مرا پر کن رکاب
کز سر مستی سبک سازم عنان
سر گران بر لشکر مطلب زنان
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
باز گویم آن شه دنیا و دین
سرور و سر حلقه‌ی اهل یقین
چونکه خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تن‌ها بدید
قد برای رفتن از جا، راست کرد
هرتدارک خاطرش می‌خواست کرد
پا نهاد از روی همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت، خطاب
کای سبک پر ذوالجناح تیز تک
گرد نعلت، سرمه‌ی چشم ملک
ای سماوی جلوه‌ی قدسی خرام
ای ز مبدأ تا معادت نیم گاه
ای بصورت کرده طی آب و گل
وی بمعنی پویه‌ات در جان ودل
ای برفتار از تفکر تیز تر
وز براق عقل، چابک خیز تر
روبکوی دوست، منهاج من‌ست
دیده واکن وقت معراج من‌ست
بدبه شب معراج آن گیتی فروز
ای عجب معراج من باشد بروز
توبراق آسمان پیمای من
روز عاشورا، شب اسرای من
بس حقوقا کز منت بر ذمت‌ست
ای سمت نازم زمان همت‌ست
کز میان دشمنم آری برون
روبکوی دوست گردی رهنمون
پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ، دست:
ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف
مدتی شد تا که ماندی در غلاف
آنقدر در جای خود کردی درنگ
تاگرفت آیینه‌ی اسلام، زنگ
هان و هان ای جوهر خاکستری
زنگ این آیینه می‌باید بری
من کنم زنگ از تو پاک ای تابناک
کن تو این آیینه را از زنگ پاک
من ترا صیقل دهم از آگهی
تا تو آن آیینه را صیقل دهی
شد چو بیمار از حرارت ناشکیب
مصلحت را خون ازو، ریزد طبیب
چونکه فاسد گشت خون اندر مزاج
نیشتر باشد بکار اندر علاج
در مزاج کفر شد، خون بیشتر
سر برآور، ای خدا را نیشتر
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۸
در بیان وارد شدن آن سر حلقه‌ی مستان و مقتدای حق پرستان از راه مجاهده بعالم مشاهده و از دروازه‌ی فناء فی الله در شهرستان بقاء بالله بمصداق: العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة، و شرح شرفیابی زعفرجنی به قصد یاری و عزم جانسپاری، خدمت آن بزرگوار و با حالت محرومی مراجعت کردن:
ساقی ای قربان چشم مست تو
چند چشم میکشان بر دست تو؟
درفکن ز آن آب عشرت را به جام
بیش ازین مپسند ما را تشنه کام
تا کی آخر راز مادر پرده، در؟
ساغری ده ز آن شراب پرده در
تابرآرند این گدایان سلوک
پای کوبان نعره‌ی «این الملوک»
خاک بر فرق تن خاکی کنند
جای در آتش ز بیباکی کنند
دست بر شیدائی از مستی زنند
پا ز مستی بر سر هستی زنند
ذکر حال عاشقان حق کنند
پرده‌ی اهل حقیقت شق کنند
در میان ذکری ز عشاق آورند
شرح عشاق اندر اوراق آورند
خاصه شرح حال شاهنشاه عشق
مقتدای شرع و خضر راه عشق
تا بدانند آن امام خوش خصال
پاچسان هشت اندر آن دارالوصال
چیست آن دار الوصال ای مرد راه؟
ساحت میدان و طرف قتلگاه
وه چه داری؟ درد و غم کالای او
نیزه و خنجر، نعم والای او
در شرابش خون دلها ریخته
در طعامش، زهرها آمیخته
او، فتاده غرق خون بالای هم
کشتگان راه او، در هر قدم
پیش او جسم جوانان، ریز ریز
از سنان و خنجر و شمشیر تیز
پشت سر، بر سینه و بر سر زنان
بی پدر طفلان و بی شوهر زنان
دشمنان، گرم شرار افروختن
خیمه گاهش، مستعد سوختن
چشم سوی رزمگاه از یک طرف
سوی بیمارش نگاه از یک طرف
انقلاب و محنت و تاب و طپش
التهاب و زحمت و جوع و عطش
با بلاهایی که بودش نو به نو
همچنانش رخش همت گرم رو
نه از آن هنگامه‌های دردناک
لاابالی حالتش را هیچ باک
نه از آن جوش و خروش و رنج و درد
کبریایی دامنش را هیچ گرد
چون گلش تن هرچه گشتی ریشتر
غنچه‌اش را بد تبسم بیشتر
گشته هر تیغی بسویش رهسپر
باز کرده سینه را، کاینک سپر
رفته هر تیری سویش، دامن کشان
برگشوده دیده را کاینک، نشان
چشم بر دیدار و گوشش بر ندا
تا کند جان را فدا جانش فدا
همتش، اثنیتی، بر داشته
غیرتش، غیریتی نگذاشته
جان فشان، شمع رخ جانانه را
بسته ره آمد شدن، پروانه را
نی ز اکبر نه ز اصغر یاد او
جمله محو خاطر آزاد او
سر خوش از اتمام و انجام عهود
شاهد غیبش هم آغوش شهود
گشته خوش باوصل جانان اندکی
کز تجری حلقه زد بر در یکی
از برای جانفشانی نزد شاه
ز عفر جنی فرا آمد ز راه
جنئی جنت بجانش، ضم شده
همتش، رشک بنی آدم شده
جنئی در خاک و ذکرش در فلک
غیرتش، سوزنده‌ی جان ملک
با سپاه خود درآمد صف زنان
شاه را همچون سعادت، در عنان
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۵
خم ابروست یا شمشیر بهمن
مژه یا نیزه یا تیر تهمتن
بت فایز منیژه‌سان به یکبار
به چاهم درفکن مانند بیژن
رهی معیری : چند قطعه
نغمه فتح
ای دلیران تیغ خونبار از میان باید گرفت
انتقام خون آذربایجان باید گرفت
خصم اگر بر آسمان یابد گذر مریخ وار
ره چو مهر تیغ زن، بر آسمان باید گرفت
روبهان از بیم جان رفتند در سوراخها
هان پی کیفر، گلوی روبهان باید گرفت
خانمان خلق را گر سفله ای بر باد داد
کینه از آن سفله بی خانمان باید گرفت
گاه بر خوان طرب، شکر نعم باید نمود
گاه از خون عدو رطل گران باید گرفت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
آنکه از آب حیات آزرده می گردد تنش
کی توان دیدن بروز جنگ غرق آهنش؟
آنکه بر دوشش گرانی می کند جیب قبا
چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن
ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!
آن تن پاک از لطافت هست چون آب حیات
غالبا موج همان آبست شکل جوشنش
حیف باشد زخم تیر او بچشم دشمنان
چشم زخم دوستان بادا نصیب دشمنش!
نعل بر شکل هلالی پای اسبش بوسه زد
کاشکی بودی هلالی نیز نعل توسنش!
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پر نقش فرخار
هواش از طلعت ماهان پر از نور
زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار
بتانی اندر و کز خط خوبان
بگرد عارض و خورشید رخسار
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار
بچهر و غمزه نقاشند و جادو
ز رنگ و بوی بزازند و عطار
شب بر گشته شان را روز معدن
گل نو رسته شانرا غالیه یار
گهی اندر کشد لاله بسنبل
گهی سنبل نهد بر لاله انبار
از ایشان هر یکی همچون درختی
که سیمش اصل باشد ارغوان بار
چو چرخ روز باشد روز رامش
چو برج روز باشد وقت پیکار
ز زر و سیم بر کردار پروین
کمر شمشیرها چون چرخ دوّار
ز معلاقی کمرها هر دوالی
ز کو کبهاش چون تیغی گهربار
گروهی را کمر شمشیر زرین
درو یاقوت رمانی پدیدار
به خون دیدۀ عشاق ماند
چکیده بر رخ زرّین ز تیمار
دوالش دیمۀ نار است زرکش
میان نار و گوهر دانۀ نار
صف پیلانش اندر ساز زرین
چو بر کوهی شکفته زعفران زار
به برق آراسته میغند و دارند
به گرد موج دریا شعلۀ نار
چو مار انندشان خرطوم ار ایدون
بود زرّین پشیزه بر تن مار
بزخم پای ایشان کوه دشتست
بزخم یشک ایشان دشت شد یار
بهیجا میغ رنگان ، تیغ دندان
به صحرا کوه جسمان، باد رفتار
چه جایست این مگر میدان سلطان
خداوند زمان شاه جهاندار
یمین دولت و دین را نگهبان
امین ملت و بر ملک سالار
زمان را مایۀ نیکی و رحمت
زمین را سایۀ اقبال و دادار
ز عشق جود مایل سوی سائل
ز حرص عفو عاشق بر گنهکار
شجاعت را دل پاکش مثالست
سخاوت را کف رادش نمودار
جهانداری بدو گشتست روشن
جوانمردی ازو گشتست بیدار
جهان پر مهر دینارست ازیرا
که نام اوست نقش مهر دینار
نماند اندر جهان گویا زبانی
به فضل و فخر او ناداده اقرار
اگر گویی که خشم شاه و آتش
دو لفظند از یکی معنی به تکرار
وگر گویی که کفّ شاه و دریا
دو ره باشد به یک منزل به هنجار
بود مر حملۀ مردان او را
به گونه بسته و نابسته دیوار
بود مر عزم بد خواهان او را
بی کسان گشته و ناگشته پرگار
کسی کو تیغ او بیند برهنه
به چشم اندر بگردد دیدش افگار
همی در باغهای دشمنانش
به جای برگ روید مرگ از اشجار
همی در شهرهای حاسدانش
به جای آب نار آید در انهار
اگر چه گنج را مقدار رنجست
برنج او ندارد گنج مقدار
وگرچه علم را معیار عقلست
ندارد علم او را عقل معیار
بیو بارد عدو را پشت و سینه
چو بگشاید خدنگ دشمن او بار
بسا لشکر کشا کامد برزمش
ز عجب آسان گرفته کار دشوار
سلاحش تیز و گنجش بیکرانه
سپاهش بیحد و پیلانش بسیار
ز عکس تیغ او افلاک پرنور
ز گرد لشکرش آفاق پر قار
ز رزم بندگانش بر قضا جور
ز سمّ مرکبانش بر زمین نار
بساز کارزار آراسته تن
برسم روزگار آموخته کار
ازیشان هر یکی ببر بلاجوی
سر شمشیرشان ابر بلا بار
چو روی شاه دید ، از هیبت او
هزیمت شد گرفته دامن عار
میان کامش اندر باد آذر
میان چشمش اندر ابر آزار
به جای رو شود در رزم پشتش
به جای عقلش اندر مغز مسمار
چو تشنه آبرا ، از بیم و از رنج
هلاک خویش را گشته خریدار
ایا شاه همه شاهان گیتی
فزود از قدر تو قانون افکار
جهان دانی و سرّ خلق گویی
بر اندیشه تویی واقف ، بر اسرار
اگر نه گفتی بودی مدیحت
نبودی فضل مردم را بگفتار
تو ای شاه ار ز جنس مردمانی
بود یاقوت نیز از جنس اشجار
همی تا بر فلک اختر بتابد
بجنبد بر زمین سیار و طیار
هوا از ابر نم بیند ز دریا
زمین را مایه بخشد ابر از امطار
همیشه عید بادت روز نوروز
همی تا تازه باشد عید مختار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
غنودستند بر ماه منور
خط و زلفین آن بت روی دلبر
یکی را سنبل نو رسته بالین
یکی را لالۀ خود روی بستر
ز مشکین جعد زنجیرست گویی
ز عنبر حلقۀ زلفین چنبر
یکی را نقرۀ بی بار نافه است
یکی را آینۀ بی زنگ مجمر
رخ و چشمش ز دو وقت مخالف
دو چیز آرند هر دو مست بنگر
یکی از ماه آذار آب لاله
یکی از ماه آذر چشم عبهر
چو نیکو چهره و قدّش ببیند
شود از نعت هر دو عقل مضطر
یکی را لعبت کشمیر خواند
یکی را برکشیده سرو کشمر
بر وی و موی او بنگر که بینی
بی آذر هر دوانرا فعل آذر
یکی بی دود ، سال و ماه تیره
یکی بی نور ، روز و شب منور
بدندان و لبش بنگر بعبرت
دو معنی هر یکی را بود همبر
یکی لؤلوی عمانی و پروین
یکی یاقوت رمّانی و شکر
مرا بهره دو چیز آمد ز گیتی
دل پاک و زبان مدح گستر
یکی بر مهر جانان وقف کردم
یکی بر آفرین شاه کشور
سپهسالار مشرق کز جمالش
دو پیکر کرد عقل اندر دو پیکر
یکی از فرّ یزدانی مهیّا
یکی از عقل نورانی مصور
نظام آنگه پذیرد ملک و دولت
که نصرت با ظفر باشد برابر
یکی از نصر خیزد ، نام خسرو
یکی از کنیت او بوالمظفر
مبارک دست او دو گونه ابرست
کشندۀ دشمنست و دوست پرور
یکی با تیغ و بارانش همه خون
یکی با بذل و بارانش همه زر
بروز رزم او بسیار بینی
گو لشکر شکار و گرد صفدر
یکی را زخم تیرش کرده بیجان
یکی را ضرب تیغش کرده بیسر
اگر خواهندۀ رزمش به میدان
بود اسفندیار و رستم زر
یکی را مغز خارد نیش افعی
یکی را دیده درآید غضنفر
ز بأس و همتش دو صورت آمد
مرکب گشته هر دو یک بدیگر
یکی را آتش رخشنده بنده
یکی را گنبد گردنده چاکر
اگر فرمان دهدشان رای خسرو
بفال نیک او بی رنج لشکر
یکی از خلخ آرد خرگه خان
یکی از روم شادروان قیصر
وگر لشکر بودشان وقت جنبش
مناقبهای شاه فرخ اختر
یکی را خلد منزلگاه باید
یکی را عالم علوی معسکر
وگر شاه جهان از خامصۀ خویش
دهدشان خلعت زیبا و درخور
یکی را باید از تقدیر مرکب
یکی را باید از توفیق افسر
ز کلک شاه وصفی کرد خواهم
دو شاخش را بدو معنی مفسّر
یکی مر جهل را ضرّی است بی نفع
یکی مر علم را نفعی است بی ضر
دو برهان بینی اندر جنبش او
بهر دو باز بسته اصل و گوهر
یکی داند ز رمز فضل معنی
یکی دارد ز راز غیب چادر
بجنبد تا همی پیرایه بخشد
بجنبش لفظ معنی را ز گوهر
یکی چون عقد مروارید خوشاب
یکی چون رشتۀ یاقوت احمر
همی نقش و ادب را سخره دارد
دو شاخ او بدست خسرو اندر
یکی چون خامه اندر دست مانی
یکی چون رنده اندر دست آزر
همیشه خدمتش دو کار دارد
نبندد ساعتی آن هر دو را در
یکی معروف گرداند بمعروف
یکی منکر کند دل را ز منکر
اگر مر جاه و جودش را خداوند
بدادی صورتی مخصوص و منظر
یکی اندر فلک خورشیدی بودی
یکی اندر زمین دریای اخضر
کرام الکاتبینش گر ببیند
که بنویسد بروز داد داور
یکی گوید که مهدی گشت پیدا
یکی گوید نبی الله اکبر
یکی منجوق و شادروان ملکش
بجای دولت او هر دو معبر
یکی پیوسته از ماهیست تا ماه
یکی گسترده از چین تا بخاور
بروز جنگ تیغ او و گرزش
بزور بازوی شاه دلاور
یکی جیحون خون راند بصحرا
یکی هامون کند سد سکندر
بهیجا پیشه آموزد ز دستش
سنان نیزۀ خطی و خنجر
یکی دل بیند اندر درع و خفتان
یکی مو بیند اندر ترک و مغفر
چو برمالد برزم اندر کمان را
اجل بینی نهان درباد صرصر
یکی گشته کمانش را زه و توز
یکی مر تیر او را تولی و پر
سیاست راندن و فرّش بمجلس
دو فرع آمد ز یک اصل مطهر
یکی مر عدل را سایۀ خدایی
یکی مر فضل را مهر پیمبر
ز عالی همت و جسم همایون
دو عالم را دو سالارست و سرور
یکی سالار ارواحست آنجا
یکی سالار اجسام است ایدر
اگر علم و شجاعت را بجویی
بنزد او بیابیشان مجاور
یکی را عالم علوی متابع
یکی را عالم سفلی مسخر
اگر تنصیف گیرد آفرینش
شود گیتیش دو گونه مسخر
یکی موجود گردانندۀ خیر
یکی معدوم گردانندۀ شر
همی تا باغ و راغ و رود و کشته
چو آید ماه فروردین بآخر
یکی را ابر بخشد کله سبز
یکی را باد دیبای مطیّر
ز آب روی چشم شاه جز وی
معنبر گشت و مایه نامعنبر
شود آبستن از گل شاخ و گردد
زمین چون کودکی با زیب و با فر
یکی را لؤلؤ ناسفته فرزند
یکی را ابر لؤلؤ بار مادر
بملک اندر همی بادند باقی
بکام دوستان آن دو برادر
یکی شاه جهان چونانکه خود هست
یکی سالار و از شادی توانگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - نیز در مدح امیر نصر بن ناصر الدین
پدید آرد آن سرو بیجاده بر
همی گرد عنبر به بیجاده بر
ز روی و ز بالا و زلف و لبش
خجل شد گل و سرو و مشک و شکر
بت و ماه را نام خوبی مده
که او از بت و مه بسی خوبتر
گره دار زلفش حجاب سمن
زره دار جعدش نقاب قمر
سمن باشد و مشک لیکن چنین
نباشد گره بند و حلقه شمر
همی زلف بر تابد از بیم آنک
درو گم شود ار نتابد کمر
بدیده در از دیدن روی او
نگارست گویی بجای بصر
بمغز اندر از آتش عشق او
شرارست گویی بجای فکر
بتیمار او سال و مه مانده ام
ز دل گشته نومید و جان در خطر
نگاهم که دارد ز بیداد او
مگر خدمت خسرو دادگر
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
جهان پر هنر شد ، هنر پر عبر
نشستست رایش بجای خرد
گرفتست عزمش نشان ظفر
پذیره شود جود او پیش آن
که دیبا برون آرد از شوشتر
چو ماران ضحاک تیرش همی
نخواهد غذا جز همه مغز سر
چو مایه برند از کفش زرّ و سیم
کفش کان سیمست یا کان زر
بعصیان دروگر کسی بنگرد
شود مژه در چشم او نیشتر
ایا امر تو رسته اندر قضا
ایا قدر تو بسته اندر قدر
ثنا گوی خود سلک مدح ترا
هم از لفظ تو بر گزیند درر
ز رسم تو آموختم شاعری
بمدح تو شد نام من مشتهر
که بودم من اندر جهان پیش ازین
کرا بود در گیتی از من خبر
ز جاه تو معروف گشتم چنین
من اندر حضر نام من در سفر
ز مال و ز نام تو دارم همی
هم اندر سفر زاد ، هم در حضر
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن خلق و آن خلق و رسم و سیر
ز فضل تو بر هر زبانی سخن
ز خیر تو در هر مکانی اثر
نه بی جاه تو ملک را قیمت است
نه بی خدمت تو جهانرا خطر
ز فرزانگی رای تو منتخب
وز آزادگی رسم تو مختصر
کمر بسته دیدم ترا زین سپس
نگویم که دریا نبندد کمر
ز تدبیر تست آهن از بهر آن
که هم نفع سازند ازو هم ضرر
بدو بر موافق فزایند خیر
بدو بر مخالف فزایند شر
ایا پادشاهی که تخم سخا
پراکندی اندر بلاد و کور
بحزم بداندیش بر ، عزم تو
بخندد همی چون قضا بر قدر
سده است امشب ای شاه دادش بده
بدو گوهر و هر دو از یکدیگر
یکی آنکه مر چوب را پیش تو
کند عتی تودۀ معصفر
زبانه ش بدود اندر آید چنان
که صبح اندر آید بر وی سحر
فلک نی ولیکن چو عالی فلک
شجر نی ولیکن چو زرّین شجر
مشجر بیاقوت و رخشان ازو
جهان سر بسر خاور و باختر
دگر آنکه با جان بیامیزد او
در اندیشه از شادی آرد حشر
ز تبت بمغز اندرش کاروان
ز عسکر بطبع اندر او را شکر
بدیل جوانی حریف ظریف
معین سخاوت رفیق هنر
چو اخلاق تو از محامد غنی
چو آثار تو از فواید زبر
بدان چشم خوش کن بدین شاد جان
بدین دست یازو سوی آن نگر
تو پیرایۀ دولت و ملک را
بمان تا بماند بگیتی مدر
گشاده بطبع و گشاده بدل
گشاده بدست و گشاده بدر
بشادی بباش و بنیکی بزی
برادی ببخش و بشادی بخور
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
نافه دارد زیر اندر گشاده بی شمار
لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار
خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت
روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار
چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت
باد تا بویش بخود برکرد مشک آورد بار
چشم من گوهر فروش و زلف او عطار شد
زین کفم پر مشک ناب و زان پر از لؤلؤ کنار
بار عشقش من کشم زلفین او گشته ست کوژ
انده هجران مرا و جسم او شد سوکوار
ابر بارنده گر از دریا بر آید عشق او
مر مرا ز آتش برآورده است ابر سیل بار
سیل بار ابر است قطره اش بیجاده گون
قطره بیجاده بود چون باشد از آتش بخار
همت درگاه او عالیتر از اوج فلک
گرد شادروان او کافیتر از موج بحار
تا پدید آید رسوم و سیرت میمون او
مردمی را طالب آمد راستی را خواستار
علم او دارد جمال و عدل او دارد شرف
فخر او دارد قوام و فضل او دارد عیار
بدسکال ملک او روزی ازو اندیشه کرد
دیده در چشمش خسک شد سوی بر تن ذوالفقار
حاسدان و دشمنان را از نهیب و هیبتش
ریشه های زعفران گشته ست چون دندان مار
پاک چون دین است و عالی چون حق و شیرین چو جان
راد چون بحر و قوی چون چرخ و روشن چون نهار
قدر او اندر نیامد زیر دوران فلک
فضل او اندر نیامد زیر قانون شمار
گر نبودی عزم او دولت نبودی پیشرو
ور نبودی حزم او ملکت نبودی استوار
خواسته زی ما عزیز و خوار باشد خواستن
خواستن زی عزیز و خواسته گشته ست خوار
حلم او کوه است و جودش بحر و رایش آفتاب
قدر او گردان و حزمش سدّ و عزمش روزگار
هیچ حاصل نامد از گیتی اگر بی او بود
زو پدید آمد تو گوئی طبع گیتی هر چهار
از گرانی حلم او خاک و ز پاکی طبع باد
از روانی حکم او آب و ز تیزی خشم نار
نیکنام است و عجب باشد جوان نیکنام
بردبار است و عجبتر پادشاه بردبار
حق نصیب و حقور است و حق شکار و حق سخن
حق نشان و حق پسند و حق شناس و حق گزار
رحمت صرف است گویی صورتش در بزمگاه
قدرت محض است گویی باز روز کارزار
روی جوید تیغ او از جسم سالاران نصیب
دیده گیرد تیر او از جسم جبّاران شکار
زیر زخم تیغ او بگشاید از فولاد خون
زیر نعل اسب او برخیزد از خارا غبار
سنگ یکسان است زیر ضربت او با حریر
دشت یکسان است پیش حملۀ او با حصار
زو دو چیز اندر دو چیز نامور صورت گرفت
فضلش اندر اتفاق و فعلش اندر افتخار
دشمنش راهست ازو در سر دو چیز اندر دو چیز
تن به زیر اضطراب و جان به زیر اضطرار
آسمان و دهر و خورشید است و دریای بموج
روز بزم و روز رزم و روز چنگ و روز بار
آسمان خواسته بخش است و دهر شیر گیر
آفتاب چرخ فرسای است و دریای سوار
از عوار و عیب دنیا هر کسی آگاه بود
تا بیامد شاه و بیرون کرد ازو عیب و عوار
گر نبودی عادت او جود نگرفتی شرف
ور نبودی دولت او ملک نگرفتی قرار
ای به هر فضلی ستوده ، وی به هر فخری پدید
امر تو دارد نهاده بر سر دولت عذار
اورمزد مهر ماه آمد رسول مهرگان
مانده زی ما از بزرگان اوایل یادگار
بر تو فرخ باد و کار تو به کام دوستان
هر کجا باشی سپهرت خاضع و یزدانت یار
تا بسیجیده ست عالم تا نگاریده ست تن
تا پسندیده ست فخر و ناپسندیده ست عار
شاه گیتی باش دائم شادکام و شادمان
صدر شاهان باش دائم کامران و کامگار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
اگر به تیر مه از جامه بیش باید تیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر
وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف
چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر
وگر فرو شود آهن بآب ، و طبع اینست
چرا برآید جوشن همی بر وی غدیر
رز از فراق صبا خون گری و زرد رخیست
رخان زردش برگست و خون دیده عصیر
چو خون شده است سرشک رزان ناشده خون
که رز بصورت پیران شده است ناشده پیر
رز ار ز پیری پژمرد و تیره گشت رواست
جوان و تازه و روشن بسست دولت میر
یمین دولت عالی امین ملت حق
که زیر طاعت و عصیان اوست خلد و سعیر
خدای عزّوجلّ آنچه تو بیندیشی
بیافرید و مر او را نیافرید نظیر
بلوح بر چو قلم رفت از ابتدا سیرش
همی نبشت و همی گفت مدح او بصریر
همیشه هست چهارم سپهر حاسد چوب
از آنکه او را چو بین بود حنا و سریر
به سند و هند ز عکس رخ هزیمتیانش
مر ارغوان را نتوان شناختن ز زریر
بصیر اگر بعداوت بسوی او نگرد
برون جهد ز قفا دیده از دو چشم بصیر
هوای او بلطیفی بصر برون آرد
چو بوی پیرهن یوسف دو چشم ضریر
بدانکه آرد عفو و عطا برد بر او
ز بیگناه غنی بر گناهکار فقیر
خدای سخت و قوی گفت باش آهن را
ز بهر آنکه دو بود اندر آهنش تدبیر
یکی که تیغ بود زو بدست شاه اندر
دگر که باشد در گردن عدو زنجیر
هنر سرشته کند یا گهر برشته کند
محرّری که کند مدح شاه را تحریر
بلفظ دریا گویی ، کفش بود معنی
بخواب دولت بینی ، رخش بود تعبیر
نه مر جلالت را جز از خصال او اصلست
نه مر کفایت را جز از رسوم او تفسیر
ز مس و روی با کسیر زر کنند همی
ز نطق زر کند از مدح او به از اکسیر
چنات براند تدبیر ها که پنداری
همی برابر تدبیر او رود تقدیر
ببوسه دادن نامش بمدح در عنوان
فرو دود بصر از دیده سوی دست دبیر
بزرگ همتش اندر ستارگان سپهر
سخن بواسطه پیدا کند همی بسفیر
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر
همیشه بودی تأثیر آسمان بزمین
ز فضل اوست کنون اندر آسمان تأثیر
ز حلم او اثر ناقصست کوه بلند
ز خشم او عرض زایلست چرخ اثیر
چو شاه قصد عدو کرد ، ور چه دور بود
اجل پذیره شود آردش گرفته اسیر
بدانکه تیر کشیده است شاه حمله کند
ز باد حمله بسوفار زه بدرّد تیر
قیاس شاه چو ابر و محامدش چو سرشک
ضمیر ما چو صدف شاعری چو بحر غزیر
بجود مر کف او را همی حسد کند ابر
از ان سیه ز حسد گشت روی ابر مطیر
گهی ز گرد سپاهش زمانه سرمه کند
گهی بخویشتن اندر دمد بجای عبیر
چنان زیند بشادی موافقان ملک
کز آسمان نبود بر مرادشان تقصیر
بجاه و علم و باقبال و فضل و عزّ و هنر
با من و دین و زی و عقل و رتبت و تو قیر
مخالفان را از بیم او همی دارد
چنانکه دم نتوانند زد مگر ز زحیر
برنج آز و بذلّ نیاز و شدّت فقر
بجهد مور و ببانگ درای و زاری زیر
ز بسکه بیند پیکان شاه روز شکار
به کوه زرین گشته ست دیدۀ نخجیر
ز حرص مدحش اندر زمین ایرانشهر
همی بروید شعر ار پراکنند شعیر
جگر شکافد هنگام زخم ، شمشیرش
بطبع شیر ، مگر شیرش آب داد بشیر
همیشه مرکب او عالمی است پر حرکات
همی خورد حرکات سپهر ازو تشویر
بکوه ماند و سیر ستارگان دارد
بود عجب که کند کوه چون ستاره مسیر
بزیر پای مر او را چه دشت و چه دریا
چه قلعه های فلک برج بیستون همشیر
بدست کندن مر نعل را بسنگ سیاه
فرو نشاند چونانکه سنگ را بخمیر
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
ز مهرگان همایون بفتح مژده پذیر
جهان هر آنچه گرفتی ببندگان دادی
ز بهر آنکه نماند آنچه را که مانده بگیر
همیشه تا ز مدار سپهر و گردش روز
گهی هلال بود ماه و گاه بدر منیر
بزیر دست تو باد این جهان و نعمت او
اگر چه همت تو بیش ازین جهان حقیر