عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴ - پند مأمون به فرزند خویش
با پسر گفت یک شبی مأمون
کای در اقبال و بخت روزافزون
چون رسد نوبت خلافت تو
حرص دنیا مباد آفت تو
هر که را از خلیفگی خدای
نشود سیر نفس بد فرمای
سیر مشکل شود ازان زر و سیم
که کشد گه ز بیوه گه ز یتیم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵ - قطع اطناب اطناب و ختم بر دعای استجابت ماب
جامی اطناب در سخن نه سزاست
قصه کوتاه کن که وقت دعاست
نه دعایی که شاعرانه بود
از ره صدق بر کرانه بود
خواهی آنها ز ایزد متعال
که بود در قیاس عقل محال
یا بود ز آرزوی نفسانی
مقتصر بر زخارف فانی
بل دعای قرین صدق و صفا
مشتمل بر مصالح دو سرا
هم در او جاه و حشمت دنیا
هم در او عز و دولت عقبا
سر نهی بر زمین عجز و نیاز
کای خدا کار او به لطف بساز
عدل را در دلش چنان جا کن
که نراند برون ز عدل سخن
شرع را پیشوای حکمش دار
حکم او را ز شرع ساز مدار
هر چه باشد ز عدل و شرع برون
مده او را بر آن قرار و سکون
تا بود در جهان بقا امکان
باقیش دار شاه و شاه نشان
دولتش را درین سرای امید
ساز تخم سعادت جاوید
مقبلی کش به خیر راهنماست
و او خود اندر زمانه بی همتاست
در پناهش پناه عالم باد
بالنبی و آله الامجاد
جامی : دفتر اول
بخش ۲۹ - در بیان آنکه از خودی خود رستن و از عجب و ریا خلاص شدن جز در خدمت پیر صاحب تصرف دست ندهد
آن زمان از ریا و عجب رهی
که شوی پیر را رهین و رهی
هست در نفس دار و گیر بسی
که نداند به غیر پیر کسی
نفس افعی و پیر خضر شعار
کور می سازدش زمردوار
نفس دیو است و پیر نجم هدی
رجم دیو است کار نجم بلی
کیست پیر آن که نیست یک سر مو
سیه از ظلمت وجود بر او
گردد از تاب آفتاب ازل
مو به مو ظلمتش به نور بدل
نور حق تا بدلش ز لوح جبین
سرالشیب نوری اینست این
آن که پیر از بیاض موی بود
سخره کودکان کوی بود
هرگز آن دولت از کجا یابد
که بر او نور کبریا تابد
گوش کن از حکیم نادره گوی
که ز بلغم بود سفیدی موی
کی شود حاصل ای به غفل علم
نور حق از رطوبت و بلغم
تا کی ای ساده دل ز ساده وشی
ریش صابون زنی و شانه کشی
من گرفتم کز آب و صابونت
شد چو کافور موی شبگونت
چه بود در ترازوی امید
وزن این یک دو مشت پشم سفید
نور می بایدت در دل گیر
که دل است از خدای نور پذیر
نور ناتافته ز روزن دل
مشکل افتد به کوی و برزن گل
نور بر آب و گل ز دل تابد
آب و گل روشنی ز دل یابد
شمعکی برزند به خانه علم
رخت بربندد از میانه ظلم
نور حق چون ز دل ظهور کند
ظلمت تن چه شر و شور کند
آنچه تو از حدیث مصطفوی
در نشان ولی همی شنوی
که به رویش کسی نظر چو گشاد
بی توقف خدایش آمد یاد
آن نشان مقتضای این نور است
ور نه آب و گل از خدا دور است
چون درین نور پیر شد فانی
خواندش عقل پیر نورانی
پیر چون یافتی ازو مگسل
ور نه یکدم ز جست و جو مگسل
در به در کو به کو بجوی او را
هر کجا یافتی ببوی او را
چون ازو بوی جذب عشق آید
گر شوی خاک پای او شاید
ور نه آید مایست از تک و پوی
رو ز جای دگر بجوی و ببوی
آن بود بو که چون به او برسی
برهی از هزار بوالهوسی
خاطرت را به جذب پنهانی
جمع سازد ز هر پریشانی
برهاند ز رنج آب و گلت
برساند به سر جان و دلت
جامی : دفتر اول
بخش ۳۸ - در بیان معنی ان من العصمة ان لایقدر
آن دگر نکته را که کرد ادا
شافعی از کلام اهل هدی
بود آن کز خدای عز و جل
عصمت آمد نصیب تو ز ازل
کانچه خواهد دلت ز خود رایی
ندهندت بر او توانای
عصمت است اینکه نیست سیم و زرت
که شود آرزوی شور و شرت
مطرب آری به خانه می نوشی
شاهدان را کنی هم آغوشی
عصمت است اینکه نیست دسترست
که چو آزار کس شود هوست
برکشی تیغ و خون او ریزی
خاک و خونش به هم درآمیزی
عصمت است اینکه صاحب دیوان
نیستی خوش نشسته در ایوان
تا کنی بر امید عزت و جاه
عالمی را ز دود خانه سیاه
عصمت است اینکه همچو شحنه شهر
نیست با هر کسیت قوه قهر
تا کنی تهمت مسلمانی
واستانی به ظلم تاوانی
عصمت است اینکه نیستی قاضی
که چو باشی ز خواجه ناراضی
مالش از حکم پایمال کنی
خون او بر کسان حلال کنی
عصمت است اینکه ز احتساب تو را
نیست حظی به هیچ باب تو را
تا به بهتان در بهانه زنی
بیگناهی به تازیان هزنی
صد ازین عصمت است هر نفسی
که ندارد بدان شعور کسی
گر دهم شرح آن دراز شود
وحشت انگیز اهل راز شود
زانچه گفتم دلت گران نکنی
وهم تعریض این و آن نکنی
من که عیب است پای تا به سرم
کی به عیب کسان فتد نظرم
خود مرا در میان چه کار و چه بار
غیر من دیگریست کارگزار
من زبان و او سخن گذارنده
بلکه من خامه و او نگارنده
در حقایق به چشم عامه مبین
حرف و نقش از زبان خامه مبین
خامه آمد ز دست جنبش گیر
دست درست قدرتست اسیر
قدرت آمد اراده را تابع
وان ارادت ز علم شد واقع
علم فایض ز واهب فیاض
که مبراست فیضش از اعراض
لیکن آن علم اختیاری نیست
فیضانش جز اضطراری نیست
علم فایض چو گشت فتوی ده
که نوشتن ز نانوشتن به
تابع او شدند کارکنان
شد نوشته به هر ورق سخنان
سر این سلسله ببین که کجاست
جنبش مابقی ازان سر خاست
سر چو جنبید کی بود ممکن
که بود ماورای سر ساکن
گر تو را این نوشته ناید خوش
بشکن خامه را و دم درکش
زانکه خامه درین نوشتن خط
مظهر فعل کاتب است فقط
نیست امری دگر به خامه مضاف
عیب خامه چه می کنی ز گزاف
هرگه از چوب بر سگ آید کوب
باشد از جهل سگ گزیدن چوب
چوب را در میانه کاری نیست
در کف چوب اختیاری نیست
سگ اگر نیز می کند دندان
اینک آن چوبزن خوش و خندان
در کف قهر حق من آن چوبم
که به سگ سیرتان رسد کوبم
گر کسی را بود خیال نطق
در میان نیستم من آنک حق
جامی : دفتر اول
بخش ۵۵ - اشارة الی قوله تعالی حکایة عن الخلیل علیه السلام و اذا مرضت فهو یشفین
به هدایت سرای قرآن آی
ادب آموز از خلیل خدای
زانکه شرط اذا مرضت چو گفت
در جزا در فهو یشفین سفت
شرط چون بود جنس سقم و مرض
خویش را داشت اندر آن معرض
داد ربط جزا که بود شفا
به خدا عز شأنه و علا
جامی : دفتر اول
بخش ۵۶ - تحریض علی طلب الادب و تحریض علی ادب الطلب
ادبوا النفس ایها الاصحاب
طرق العشق کلها آداب
مایه دولت ابد ادبست
پایه رفعت خرد ادبست
جز ادب نیست در دل ابدال
جز ادب نیست دأب اهل کمال
چیست ادب داد بندگی دادن
بر حدود خدای ایستادن
قول و فعل و شنیدن و دیدن
به موازین شرع سنجیدن
با حق و خلق و شیخ و یار و رفیق
ره سپردن به مقتضای طریق
حرکات جوارح و اعضا
راست کردن به حکم دین هدی
خطرات خواطر و اوهام
پاک کردن ز شوب نفس تمام
در ادای حدود بی تغییر
از غلو دور بودن و تقصیر
نه به افراط هیچ افزودن
نه ز تفریط هیچ فرسودن
دین و اسلام در ادب طلبیست
کفر و طغیان ز شوم بی ادبیست
گوش کن قصه نصاری را
که چو کردند قبله عیسی را
بس که در شأن او غلو کردند
دین و ملت فدای او کردند
سر زد از سر جان شان ناگاه
کالمسیح بن مریم ابن الله
. . .
. . .
گفت در مدحت علی سخنان
که نیاید جز از دروغ زنان
هست قدر علی ازان اعلی
که رسد فهم . . . آنجا
خود علی را چه ننگ ازان افزون
کش ستایش کنند مشتی دون
دون مگو بل ز دون بسی دونتر
در کمی از کم از کم افزون تر
همه را از ردی به دوش ردی
به حدیث نبی و نص نبی
جامی : دفتر اول
بخش ۶۰ - اشارة الی تفسیر قوله تعالی فاینما تولوا فثم وجه الله
از نبی اینما تولوا خوان
ثم وجه اللاه ش متمم دان
یعنی آن سو که روی قصد آری
تا حق بندگیش بگزاری
وجه حق کان بود حقیقت او
باشد آنجا به سوی او کن رو
هیچ جا را نکرد استثنا
پس بود عین حق عیان همه جا
عارف حق شناس را باید
که به هر سو که دیده بگشاید
بیند آنجا جمال حق پیدا
نگسلد از جمال حق قطعا
رو به هر چیز کاورد هر دم
در فضای حوایج عالم
هیچ شغلی حجاب او نشود
پرده آفتاب او نشود
در حوایج خدای را بیند
جز شهود خدای نگزیند
زانکه معلوم بنده نیست که کی
به سر آید حیات فانی وی
دم آخر کسی کز اهل جهان
داد بر هیأت مشاهده جان
چون برآرد سر از نشمین خاک
چشم و جانش بود به حضرت پاک
وان کزین منزل خراب گشت
لیک با ظلمت حجاب گذشت
خیزد از قبر تیره خوار و خجل
پشت بر آفتاب و رو در ظل
تا ابد مایل هوا و هوس
ناکس الرأس ماند آن ناکس
جامی : دفتر اول
بخش ۶۵ - در ذکر حال طایفه دیگر از بی ادبان در احکام الهی و ادب نبوی چیزها می افزایند به مقتضای طبع و هوای خویش
دیگری زان فریق گویم کیست
آنکه در هر عمل به وسوسه زیست
نیست در راه دین وظیفه او
غیر وسواس در نماز و وضو
رو سوی کوزه و سبو نکند
جز در آب روان وضو نکند
خود چه آب روان که دریایی
دور قعری فراخ پهنایی
نقد دین در مدینه و مکه
یافت از دست ناقدان سکه
اینچنین جویها نبود آنجا
که بود فرض و عمقشان دریا
پس وضوی رسول و صحب کرام
چون وضوهای ما نبود تمام
شستن روی و دست و پا یک بار
فرض شد در شریعت مختار
بهر تکمیل آن دو بار دگر
گشت سنت ز فعل پیغمبر
غسل چارم کدام و پنجم چیست
غیر وسواس دیو مردم چیست
گر کسی گویدش مکن اسراف
نیست اسراف سیرت اشراف
عذر گوید که بر لب جویم
نیست اسراف هر چه می شویم
گر چه نبود سرف در آب روان
هست در نقد عمر ای نادان
حیف باشد ازین متاع شگرف
که به وسواس دیو گردد صرف
تن به لوث نجاست آلوده
به ز وسواس های بیهوده
دیو طبع است هر که وسوسه جست
فرخ آن کس که دل ز وسوسه شست
روی و ریش این همه چه می شویی
در نجاست گرفته ای گویی
غسل آن چون به محض شرع نبی ست
زان تجاوز کمال بی ادبیست
حق ازان صورت شریعت بست
که شود عادت طبیعت پست
شرع را چون به طبع بندی کار
از سر کوی شرع بندی بار
گر نه محکوم رأی خویشتنی
چند گرد هوای خویش تنی
طبع را پیشوای شرع کنی
شرع را کوست اصل فرع کنی
دل پسندی اسیر صد وسواس
داری از هم و لوث تن را پاس
دیده از خاک و خس بینباری
گرد بر پشت پای نگذاری
جامی : دفتر اول
بخش ۷۵ - در بیان آنکه نشئه ملکیه ادراک این معنی نمی کرد و لهذا زبان طعن بر آدم علیه السلام گشادند و بر وی به فساد و سفلک گواهی دادند
بود بیرون ز نشئه املاک
که کنند این دقیقه را ادراک
لاجرم گاه خلقت آدم
می زدند از غرور و دعوی دم
کای خدا با مسبحیم تو را
سبحه خوانان مصلحیم چرا
ز آب و گل صورتی برانگیزی
کاید از وی فساد و خونریزی
فاضل اینجا به پیشگاه قبول
چیست حکمت ز خلقت مفضول
گل بود خار و خس چه کار آید
پیش عنقا مگس چه کار آید
علم الله آدم الأسما
کلها ای حقایق الأشیا
اسم حق پیش صاحب عرفان
نیست الا حقایق اعیان
کرد اسما تمام تعلیمش
کرد اوصاف ذات تفهیمش
بعد ازان گفت مر ملائکه را
انبئونی بهذه الأسما
همه گشتند منحرف ز غرور
همه گفتند معترف به قصور
ما علمنا وراء ما علمت
ما فهمنا خلاف ما فهمت
صنعت توست آفرینش ما
رحمت توست علم و بینش ما
هر چه ما را نموده ای دانیم
هیچ بر وی فزود نتوانیم
پس به آدم رسید بار دوم
از خدا این ندا که انبئهم
بالأسامی التی بهم ظهرت
چون ز اسرارشان بود خبرت
آدم از امر حق زبان بگشاد
شرح آن نامها یکایک داد
زانکه هست از تمامی اشیا
آدمی کل و مابقی اجزا
هر چه در جزو هست در کل هست
جزو را کوته است از کل دست
نیست در هیچ جزو کل به کمال
هست در کل جمیع اجزا حال
کل چو گردد به ذات خود دانا
همه معلوم او شود اجزا
ور شود جزو نیز مدرک خویش
ننهد پا ز دانش خود پیش
گر چه علمش به خود شود حاصل
به دگر جزوها بود جاهل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۸ - در بیان آنکه ارباب عزلت و اصحاب خلوت بر سه طبقه اند طبقه اول آنکه نیت ایشان در عزلت و خلوت اجتناب از شر انام و اتقا از ضر خواص و عوام باشد
آن یکی از همه جهان بجهد
تا ز آسیب گمرهان برهد
کند از نفع و ضرشان حذری
تا نبیند ز شرشان شرری
رمد از خلق در سرار و جهار
تا زید ایمن از شرار و شرار
ای بسا کس که خرمنی اندوخت
جست ناگاه یک شرار و بسوخت
دوستداران که نیکخواهانند
روز دزدان و عمر کاهانند
روز عمر تو را به حیله و ریو
آلت دد کنند و عدت دیو
گاه هم پنجه ددت سازند
گاه در دام دیوت اندازند
بخردی گوهر خرد سفته است
مار بد به که یار بد گفته است
مار بد جز به گرد تن نتند
یار بد عقل و دین ز بن بکند
مار بد گر بیفکنی سنگی
جهد از خانه تو فرسنگی
رستن از یار بد بود دشوار
در ببندی در آید از دیوار
مار بد جز به عمرهای مدید
ناید اندر سرا و خانه پدید
باشد آسان ازو حذر کردن
نقد جان از کفش بدر بردن
یار بد از فسون و افسانه
با تو همخوابه است و همخانه
کی دهد دست رستن از کیدش
یا بدین پای جستن از قیدش
مار بد چون بینی اش دانی
یار بد را شناخت نتوانی
بس که خون جگر بباید خورد
تا شود آشکار جوهر مرد
مار بد خصم این جهان باشد
یار بد خصم جاودان باشد
آن تخاصم که اهل نار کنند
همه از جهد و جهل یار کنند
جهد کرده قوی ز جهل و عما
تا نگیرد ضعیف راه وفا
برده فرمان ضعیف و مانده قوی
بهر فرمانبریش ضال و غوی
شاید ار آن خلاف این کردی
به وفاق این هوای دین کردی
هر دو با یکدگر چو یار شدند
جاودان خوار و خاکسار شدند
چون شود دور این جهان سپری
همه از یکدگر شوند بری
غرق آتش جوارح و اعضا
یلعن البعض منهم بعضا
سروران رنج پیروان جویان
قول لامرحبا بهم گویان
پیروان در عتاب با آنان
ورد لامرحبا بکم خوانان
ظلم جو دست خود گزان کای کاش
رفتمی بر ره پیمبر فاش
یار نگرفتمی فلانی را
دل نیازردمی جهانی را
صافی است این سخن ز شوب غرض
رو ز قرآن بخوان و یوم یعض
دور باش از در خدا دوران
راه هجرت گزین ز مهجوران
زانکه آسان ز شرشان دوری
ندهد دست جز به مهجوری
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۳ - در مذمت آنان که شرع را بهانه آزار مسلمانان سازند و کارهای باطل را در صورت حق بپردازند
آن که شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانه آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
می کند پایه شریعت پست
تا دهد مایه طبیعت دست
میر بازار و شحنه شهر است
شرع ازو او ز شرع بی بهر است
شرع را تیره ساخت از توره
قند را شیره ریخت در شوره
کرده اسلام را وقایه کفر
شد ز سعیش بلند پایه کفر
ساخت یکسان ز نفس شورانگیز
دین حق را به توره چنگیز
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
سازد او را نکرده هیچ گناه
پشت و پهلو به ضرب دره سیاه
کاله اش را به گردنش ماند
گرد بازارها بگرداند
بعد از آنش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
تا ستاند عسس به چوب از وی
بهر شحنه بهای شاهد و می
این و امثال این فراوان است
که بر آن بد نهاد تاوان است
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین ازو و بستان
شرع را خوار کرد خوارش کن
شرم بگذاشت شرمسارش کن
خود چه حاجت که من دعا کنمش
بر جگر ناوک دعا زنمش
پیشتر زین به هشتصد و هفتاد
به دعایش رسول دست گشاد
کای خدا هر که کرد نصرت دین
در دو کونش نصیر باش و معین
وان که خذلان شرع خواست امروز
دل و جانش به تیر خذلان دوز
خود چه خذلان ازان بتر که کسی
باغ رضوان بدل کند به خسی
روی در خلق و پشت بر مولا
دین فروشی کند پی دنیا
بدهد دین و دنیی اندوزد
شمع دین بهر دنیی افروزد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۴ - قصه زاهد و عارف
زاهدی می گذشت در راهی
فاسقی را بدید ناگاهی
در گناه عظیم افتاده
ره به سوی جحیم بگشاده
گفت یارب بگیر سخت او را
ده به سیلاب فتنه رخت او را
کشتی اش را فکن به موج خطر
تا نپیچد ز خط حکم تو سر
عارفی آن دعا شنید از دور
با دعا گوی گفت کای مغرور
چه گرفتاریش ازین افزون
که نهد پا ز شرع و دین بیرون
چه بلا زین بتر تواند بود
که بود زو خدای ناخشنود
گشته مسکین به موج دریا غرق
تو چه سنگش همی زنی بر فرق
گر تو را دست هست دستش گیر
دست جان هوا پرستش گیر
ور نه باری میفکن از پایش
جان به تیر دعا مفرسایش
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۵ - طبقه ثالثه آنکه نیت ایشان در عزلت ایثار صحبت حق است سبحانه و تعالی بر صحبت خلق
وان دگر آن که صحبت مولا
کرد ایثار بر همه دنیا
روز و شب صحبت خدای گزید
دل ز پیوند ماسوا ببرید
کرد خالی ز ما خلق خود را
داد یکبارگی به حق خود را
دست و دل از هر آرزو بگسست
هر چه شد قید او ازو بگسست
صحبتی در گرفت تنگ بسی
که نگنجید در میانه کسی
مگر آن کس که محو خود کرده ست
ترک پیوند نیک و بد کرده ست
کرده بر خویش جیب هستی شق
بر زده سر ز جیب هستی حق
خاک بر حرف خویش پاشیده
بل کزین دفترش تراشیده
از من و ما نهاده بیرون پای
سر مویی نمانده زو بر جای
یکسر از موی هستی خود رست
موی را نیست جای و او را هست
بس که خود را ز موی سنجد کم
گنجد آنجا که مو نگنجد هم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۸ - اشارت به رکن دوم از ارکان مقام ابدال که دوام صمت است
چون نشستن خموش نتوانم
باری از خامشی سخن رانم
چون سخن لله و مع الله نیست
شیوه عارفان آگه نیست
با خدا گوی یا برای خدای
ور نه لب را ببند و ژاژ مخای
دل احرار گنج اسرار است
راه آن گنج چیست گفتار است
هر که این ره به سوی گنج گشاد
داد بیهوده نقد گنج به باد
تا زبان از سخن نفرسوده ست
مایه اش بی سخن همه سود است
چون بر او نقطه ای ز نطق افزود
شد زیان گر چه بود یکسر سود
بر دو قسم است صمت اگر دانی
صمت پیدا و صمت پنهانی
هست قسم نخست صمت لسان
که ببندی زبان ز همنفسان
وان دگر صمت دل بود که حدیث
نکند در درونه نفس خبیث
هر که را لب خموش و دل گویاست
خفت وزر خویش را جویاست
گر چه بردش حدیث نفس ز راه
کم نویسد بر او فرشته گناه
وان که برعکس این گرفت قرار
جز به حکمت نمی کند گفتار
نزند جز به طبق صدق نطق
هر چه گوید صواب گوید و حق
هر که را شد زبان و دل خاموش
معدن حکمت است و مخزن هوش
جان او در تجلیات قدم
یافته جاودان ثبات قدم
با خدا گوید از خدا شنود
یک نفس از خدا جدا نشود
هر که را زین دو صمت حرمان است
سخره حکم نفس و شیطان است
قول او منحرف ز سمت سداد
فعل او متصف به نعت فساد
نرود جز ره خطا و غلط
نزند جز در بلا و سخط
چون دهد جای در دل اندیشه
نبودش غیر باطل اندیشه
ور زبان را دهد ز نطق فروغ
سر به سر باشد افترا و دروغ
شده سر خیل اهل خذلان را
گشته نایب مناب شیطان را
بلکه بگذشته کارش از شیطان
مانده شیطان به کار او حیران
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۹ - قصه مفسدی که در تحصیل مشت های نفس حیله ای انگیخت که شیطان سوگند یاد کرد که هرگز این حیله به خاطر من خطور نکرده است
گشت پرباد مفسدی را بوق
برد نفسش نفیر بر عیوق
شد پی میل خویش مکحله جوی
کرد صحرا و دشت در تک و پوی
اشتری یافت ناگهان ماده
بهر مقصود خویش آماده
خواست با او شود به زودی جفت
اشتر از کار سرکشید و نخفت
چون میسر نشد تمنایش
بست چوبی به عرض بر پایش
پا بر آنجا نهاد و پیش خزید
مرده ریگش به آنچه خواست رسید
بود در کار خود بدان تلبیس
شد مصور به پیش او ابلیس
گفت ای بد سیر چه کار است این
مایه صد هزار عار است این
هر که می بیند از شریف و وضیع
از تو این صورت رکیک و شنیع
پیش ازان کاندر آن زند طعنت
بر من از جهل می کند لعنت
به خدا تا من از عناد و جحود
ز آدم و آدمی شدم مردود
هرگز این حیله در دلم نخلید
وین قباحت به خاطرم نرسید
خود زنی در چنین مکاید گام
من به تلقین آن شوم بدنام
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۱ - اشارة الی قوله علیه السلام من کان یؤمن بالله و الیوم الاخر فلیقل خیرا او لیصمت
مصطفی کش جوامع الکلم است
که بدان سلک شرع منتظم است
بعد من کان مؤمنا بالله
و بیوم ینال فیه جزاه
گوهر صدق بی تفاوت سفت
فلیقل خیرا او لیصمت گفت
خیر گو خیر ور نه خامش کن
هر چه جز خیر ازان فرامش کن
هر که دانا بود به آنکه خدا
هست بینا به هر کس و شنوا
و گر از خیر دم زند یا شر
کند او را سؤال در محشر
هر چه گوید به عقل گوید و هوش
ور نباشد ز گفت و گوی خموش
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۲ - در بیان آنکه قول خیر کدام است که به آن اشتغال نمایند و قول شر کدام است که از آن اجتناب کنند
قول صادر ز فاعل مختار
چار نوع است گوش با من دار
یا بود خیر سامع و قاتل
که ازان قرب حق شود حاصل
قائل از وی به رفعت درجات
رسد و مستمع به فوز و نجات
همچو قول رسول یا اصحاب
که گرفتند ازو طریق صواب
یا گزارنده را بود نافع
گر چه باشد وبال بر سامع
همچو تبلیغ وحی با کفار
که نمودند بر جحود اصرار
اجر تبلیغ یافت پیغمبر
کافران را فزود کفر و بطر
یا بود خیر مستمع را لیک
مر گزارنده را نیفتد نیک
همچو وعظ مرائیان زمان
که نرستند از خیال و گمان
ماند واعظ به وزر عجب و ریا
مستمع کار بست و یافت جزا
یا نه گوینده نی نیوشنده
باشد از وی به خیر کوشنده
چون مقالات خاص و عام امروز
که بود زین قبل تمام امروز
نکند بر زبانشان جریان
غیر قلماش و هرزه هذیان
بلکه کذب و نمیمه و غیبت
هزل نامش کنند یا طیبت
نیست زین چار جز دو قسم نخست
کاید از مرد هوشیار درست
زان دو قسم دگر ببند زبان
ور نه بینی ادب چو بی ادبان
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۵ - در بیان آنکه نسبت حال مؤمنان و کافران با انبیا علیهم السلام همچون نسبت حال سپاه اسکندر است با اسکندر
چون رسید از خدا کتاب و رسول
آن برد پیشرفت وین به قبول
نزدند از سر فساد و غلو
کافران جز در عناد و عتو
و لقد جائهم من الانباء
کذبوها و صدقوا الاهواء
نیست گفتند صدق این روشن
پیش ما ان نظن الا الظن
هست اساطیر اولین به یقین
بلکه افک قدیم و سحر مبین
مؤمنان کرده در پیمبر روی
هم سمعنا و هم اطعنا گوی
به همه گفته هاش گرویده
حکم هایش همه پسندیده
آمنوا نقش لوح خاطرشان
عملوا الصالحات ظاهرشان
کرده ز آتواالزکاة سرمایه
وز اقیمواالصلاة پیرایه
توسن نفس را گرفته لگام
وز اتمواالصیام ساخته دام
کرده طی وادی لعل و لیت
گشته جازم به عزم حج البیت
حرکات همه موافق نقل
سکنات همه مطابق عقل
دایما فی السکون و الحرکه
کرده اخلاق نیک را ملکه
روز حشر از رسوخ آن ملکات
همه خیرات دیده و برکات
درجات بهشت و حور قصور
شربت زنجبیل یا کافور
طلح و سدر منضد و مخضود
ماء مسکوب و سایه ممدود
آن فرش وان نمارق و اکواب
وان سرر وان کواعب اتراب
فاکهات کثیر نامقطوع
که نباشد ز مستحق ممنوع
وان معد کرده چیزهای دگر
که نکرده گذر به قلب بشر
همچنین کل ما ینافیها
از درکهای نار و مافیها
همه اخلاق بوده و احوال
اثر فعل صادر از عمال
کرده آن را خدای عز و جل
در سرای دگر جزای عمل
بوده اینجا معانی پنهان
گشته آنجا ز جمله اعیان
بوده اینجا عوارض زایل
گشته آنجا جواهر کامل
داری اینجاش سنگریزه گمان
یابی آنجاش لؤلؤ و مرجان
اندر این نشئه سنگ خرد و خسیس
واندر آن گوهر بزرگ نفیس
این بود حال کافر و مسلم
که درین تنگ موطن مظلم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۳ - اشارة الی قوله تعالی ماعندکم ینفد و ما عندالله باق
کل ما کان عندکم ینفد
دام ما عنده الی السرمد
وضع آن اندر آب و گل نبود
موضعش غیر جان و دل نبود
نشود حبه ای ازان ضایع
روز محشر شود به او راجع
خانه تن خرابه ایست کهن
لله و فی الهش عمارت کن
لقمه هایی که مشتهای دل است
بهر این خانه مشت های گل است
چون کفایت همی کند دو سه مشت
چند گل می کشی به گردن و پشت
گل مزن می نگویمت به گزاف
گل همی زن ولی به قدر کفاف
هست چندان بس از شراب و طعام
که به طاعت توان نمود قیام
ور فزایی بر آن سرف باشد
کی سرف مایه شرف باشد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۶ - مهمان شدن عارف معرفت شعار مر خردمند خدمتگزار را و گفتن خردمند مر عارف را که حضرت حق سبحانه این همه طعامهای گوناگون و میوه های رنگارنگ را از برای آدمیزاد آفریده است و جواب دادن عارف که خدای تعالی آنها را از برای آدمی آفریده است اما آدمی را برای آن نیافریده است
عارفی در طریق حق سندی
گشت مهمان صاحب خردی
میزبان بهر خدمتش برخاست
میهمانخانه را به خوان آراست
ساخت آراسته به رسم کرام
خوان و خانه به گونه گونه طعام
صحن خانه شد از طبقها تنگ
همه پر میوه های رنگارنگ
مرد عارف تعللی می کرد
اندک اندک تناولی می کرد
دست می برد و دست می آورد
لیک کم می گرفت و کم می خورد
هر که از خوان حق غذا خوار است
بر دلش خوردن غذا بار است
از ابای ابیت دارد قوت
زان ابا می کند ز لقمه و لوت
میزبان پی به حال مهمان برد
راه اکرام و احترام سپرد
گفت شیخا زکات دندان را
رد مکن نزل مستمندان را
خوان ما را به پشت پای مزن
قرص نانی به دست خود بشکن
چون نشستی به خوان هیچ کسان
لب و دندان به نان شان برسان
ور نداری به خوان و سفره نیاز
دست می کن به سوی میوه دراز
این همه میوه و طعام و شراب
که درین عالم است از هر باب
آفریده ست حق برای شما
تا فتد یک به یک خورای شما
گفت عارف که هر چه هست بلی
بهر ما آفریده است ولی
خلق ما از برای اینها نیست
هستی ما فدای اینها نیست
حق چو ایجاد نیک و بد کرده ست
خلق ما از برای خود کرده ست
خوانده باشی و ما خلقت الجن
گشته باشی به صدق آن موقن
لام تعلیل یعبدون را داد
یأکلون را نکرد قطعا یاد
در نعم هر که روی منعم دید
به نعم التفات نپسندید
ساخت منعم به انس خود علمش
انس با او بدل شد از نعمش
قوت و قوت ز حق گرفت مدام
گشت مستغنی از شراب و طعام