عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
تا بسته نگردد بکل ابواب حیات
وز تن نشود منقطع اسباب حیات
امید توان داشت که آید بصفا
از تیرگی محنت و غم آبحیات
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹
بر آتش غم بکام دل روزی چند
خواهیم زد آب با دل افروزی چند
زان پیش که بر باد دهد دست اجل
گرد از سر خاک ما جگر سوزی چند
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۷
چون خواجه بشد چه نام باقی و چه ننگ
چون ماند بوارثان چه یاقوت و چه سنگ
باز آمدنت نیست بمقصود شتاب
روزی دو که در جهانت افتاد درنگ
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۷
کس خلد و حجیم را ندیدست ایدل
کو کس که از آنجهان رسیدست ایدل
امید و هراس ما بچیزیست کزان
جز نام نشانی نه پدیدست ایدل
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۰
افسوس که آفتاب عمرم بزوال
نزدیک رسید و دیده در خواب و خیال
بشناس دلا قیمت اینعمر که هست
باز آمدن عمر دگر باره محال
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۵
ای بس که درینمقام دمها زده ایم
واندر پی کام دل قدمها زده ایم
در وی ببد و نیک بسی شام و سحر
بر دفتر اعمال ورقها زده ایم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۸
چون عاقبت الامر بباید مردن
جز یکدمه را نگه نباید کردن
گر تو غم نا آمده و رفته خوری
ای بس غم بیهوده که باید خوردن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۴
کو بخت که از جهان بیابم بهره
وز گردش آسمان بیابم بهره
نی نی همه کارها به کامم شده گیر
کو عمر که تا از آن بیابم بهره
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٣ - ایضاً
لئن عشت و الایام اعطنی المنی
لقد خطت ذیلا شقه البین و الهجر
و ان مت فاعذرنی فیارب منیه
تراها ترابا لیس یذکرها الدهر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش دنیا
الحذارای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرارای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ا ی عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
عرصه نا دلگشا و بقعه نا دلپذیر
قرصه ناسودمند و شربتی ناساز گار
مرگ دروی حاکم و آفات دروی پادشا
ظلم دروی قهرمان و فتنه دروی پیشکار
امن دروی مستحیل و عدل دروی ناپدید
دروی ناروا صحت درو ناپایدار
سردراو ظرف صداع و دل در او عین بلا
گل در و اصل ذکام و مل درو تخم خمار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل در دست تیغ و عقل را در پای خار
ماهرا نقص محاق و مهر را ننگ کسوف
خاکرا عیب زلازل چرخرا رنج دوار
نرگسش بیمار یابی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ بینی و بنفشه اش سوگوار
صبح او پرده در امد شام او وحشت فرای
ابر او بیک گذار وبرق او خنجر گذار
اندرو بی تهمتی سیمرغ متواری شده
وانگهی خیل کلنگان در قطار اندر قطار
ناف آهو دیده مستودع چندین بخور
شودهان شیربین باآن بخراز بس بخار
رو، دریا بین پر از آژنگ از بس خارو خس
وانگهی جیب صدف بین درج در شاهوار
باز دروی با هنر ها دیده ها بر دوخته
کرکس خس طبع دروی از تنعم دیده خوار
اندرد طاوس با آن حسن باپای سیاه
پس کشف آندست و پایز شترا کرده نگار
شیر را از مور صد زخم اینت انصاف جهان
پیل را از پشه صدرنج اینت عدل روزگار
شمع راهر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغرا هر سال عزل و ماه را هر مه سرا ر
ا ز پی قصد من و تو موش همدست پلنگ
وزپی قتل من وتو چوب و آهن گشته یار
تو گزیده اینچنین جائی بر ایوان بقا
راست گویند آن کجا عنوان عقلست اختیار
ای تو محسود فلک هم آزرا گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار
مولد اصلی تو دارالقرار آمد برو
تا ببینی جای خویش آنجا مکن اینجا قرار
هیچ میدانی که اینجابا حرفی مهره دزد
جان همی بازی و خصلی برلب خال قمار
خیزد کاندر عالم جان مسندت افراشتست
برفشان پس دامن از این خاکدان خاکسار
زیر تو گردست و بالا دود بگریز ازمیان
پیش ازان کزدودو گردت دید گانگرد دنگار
سرو تو جفت کمان شد هم نگردی محترز
مشک تو کافور گشت آخر نگیری اعتبار؟
رومی روز آب کارت بردو تو در کار آب
زنگی شب رخت عمرت بردو تو درپنج و چار
چند بر بوی فزونی از پی ده یازده
گاه قندوگاه هار و گاه راه قندهار
از پی روزی چه باید تاختنها تاختن
وز پی بیشی چرا باید دویدن تا تتار
حق چو قسمت کرد ضامن شد بتأکید قسم
هم نمیداری تو رازق را بسو گند استوار؟
حرص دانی چیست رو به بازی طبع خسیس
خشم دانی چیست سگ روئی نفس نابکار
آهوی تست این پلنگی و سگی وروبهی
بگذار مردی از ینان هم بهمشان واگذار
پای در کعبه نهاده بت چه داری در بغل
روی زی محراب کرده سک چه گیری در کنار
سایه پرورد بهشتی نازنین حور عین
قره العین وجودی نایب پروردگار
بر کفت داده قدم از جام کرمنا شراب
بر سرت کرده ازل از نقد فضلنا نثار
چیست آن آشوب قومی غمزلطف لایزال
چیست آن ناموس مشتی خاک فضل کردکار
جبرئیل از کاروان لطفش ارباز اوفتد
دست قهر کبریا بر شهپرش دوزد غیار
و اسمان از همرهی فضلش ار باز ایستد
گردد اندر ساعت از سنگ حوادث سنگسار
تو چنین بی برگ در غربت بخواری تن زده
وزان برای مقدمت روحانیان در انتظار
در گشاده بار داده خوان نهاده بهر تو
تو چنین اعراض کرده از همه بیگانه وار
چند خواهی بود در مطموره کون و فساد
یکرهی برنه قدم بربام این نیلی حصار
تاجهانی بینی آنجا ایمن از دردفنا
تا هوائی یابی انجا فارغ از حشوغبار
تا چو روح صرف گردی بر حقایق کامران
تا چو عقل گردی بر دقایق کامکار
تاببینی صورت هر چیز را چونانکه هست
تا که بشناسی سراز دستار و گوش از گوشوار
تا خیار آنجا همه سرسبز بینی چون خیار
تا شرار آنجا همه کم عمر یابی چون شرار
خوشدلی خواهی نبینی بر سر چنگال شیر
عافیت جوئی نیابی دربن دندان مار
تاکی اینحال مزور راه باید رفت راه
تا کی این قال محرف کار باید کرد کار
ره بقر آنست کم خوان هرزه یونانیان
اصل اخبارست مشنو قصه اسفندیار
صد هزاران غول در راهند و توحیرت زده
شاهراه از چشم مگذار الله الله زینهار
دوزخ تو چیست میدانی زبان و دست تو
این سخن بازیچه نبود نزد مرد هوشیار
زانکه اینجا اززبان و دست تو گر رسته اند
خواهی آنگه بودن از دوزخ بدانسر رستگار
قوت پشه نداری جنگ باپیلان مجوی
همدل موری نئی پیشانی شیران مخار
چند سختی با برادر ای برادر نرم شو
تا کی آزار مسلمان ایمسلمان شرم دار
بوده یکقطره آب و پس شوی یکمشت خاک
در میان چیست این آشوب و چند ین کار زار
تو بچشم خویشتن بس خوب زویی لیک باش
تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه دار
از درون زیفی زبیرون سرخ رو لیکن چسود
بوته دوزخ همی نیکو برون آرد عیار
دست دست تست انا لحق میزن ایخواجه ولیک
چون بپای دارت آرد مرگ آنگه پای درا
لطمه از شیر مرگ وزین پلنگان یکجهان
قطره از بحر قهر وزین نهنگان صد هزار
از تو میگویند هر روزی دریغا ظلم دی
وز تو میگویند هر سالی عفی الله ظلم پار
روبها گشته است بوالعباس و دلها بولهب
زانکه سرهاذوالخمار ست و زبانها ذوالقفار
ظلم صورت می نبندد در قیامت ورنه من
گفتمی اینک قیامت نقد ودوزخ آشکار
آخر اندر عهد تو این قاعدت شد مستمر
رد مساجد زخم چوب و در مدارس گیرودار
دین چورایتو ضعیف و ظلم چون دستت قوی
امن چون نانت عزیز و عدل چو نعرض تو خوار
وه که سیاف قدر چون میکشد بهر تو تیغ
وه که جلاداجل چون میزند بهر تو دار
جهد آن کن تا درین ده روزه ملک از بهر نام
صدهزاران لعنت از تو بازماند یادگار
گه زمال طفل میزن لوتهای معتبر
گه زسیم بیوه میخر جامه های نامدار
تا که از تو حشوه های نرم سازد دلق خاک
تاکه از تو لقمه های چرب جوید حلق مار
هم شود زاه کسی خیل سپاهت ترت و مرت
هم کند دود دلی اسب و سلاحت تارو مار
روز سک میباش و شب مردار تا از خود خوری
همچو آتش کو هم از خود خورد وقت اضطرار
دین بدنیا میفروشی نیست بس سودی در این
باش تا تو بازگیری در قیامت این شمار
تو همی سوزی ضعیفانرا که هین جامه بکن
تو همی سوزی یتیمانرا که هان اقچه بیار
شیخ ابویحیی چگونه داندت زهمچوزر
خواجه مالک چو نتداند سوخت چو قمار
وجه مخموری تو بربوریای مسجدست
وزمسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار
اطلس معلم خری از ریسمان بیوه زن
وانگهی نایدترا از خواجکی خویش عار
گربدیباهای رنگین آدمی گردد کسی
پس در اطلس چیست گرک و در عبائی سوسمار
باش تا چون باز دراد صدمت یک نفخ صور
هم زمین را از قرار و هم فلک را از مدار
روشنان چرخ رابینی فرو کشته چراغ
بختیان کوهرا بینی فرو کرده مهار
نفسها اماره و لوامه اندر گفتگوی
روحها انسانی و حیوانی اندر کار زار
خویشتن در صورت سگ بازیابی آنزمان
کز سر توبرکشد مرگ این لباس مستعار
شد دراز این تر هات ایخواجه کوته باز کن
کز سخن آن به که باشد در لباس اختصار
ای خدا پیوسته دارامداد لطفت وزکرم
تازه دار ارواح مارا همچو گل درنو بهار
جوشن حفظت ز سفت غفلت ما بر مکش
پرده عفوت ز روی کرده ما بر مدار
زانچه دارم در مپرس و زانچه خوردم وامجوی
زانچه کردم در گذروزآنچه گفتم در گذار
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - موی سپید
موی سپید چیست ندانی زبان مرگ
زیرا که هر که دید ز خود ناامید شد
دی از زبان حال همیگفت با دلم
چیزی که جان ز ترس چو از باد بید شد
گفتا که برگ مرگ بساز ارنخفته
تا چند گویمت که زبانم سفید شد
اوحدالدین توئی آنکس که ملوک
از تو جز لطف کفایت نکنند
آن تنجنج بسخنهات کنند
که در اخبار و حکایت نکنند
بلبلان وقت گل از شاخ درخت
جز ثنای تو روایت نکنند
نه ز تقصیرست ار حق ترا
دوستان تو رعایت نکنند
آری آن از عدم توفیق است
از سر عقل و درایت نکنند
دوستان را چو نخواهید آزرد
جرم تا کرده خیانت نکنند
ورچه صد جرم کنند از سر عفو
شکر گویند و شکایت نکنند
چون نباشد گنه از حد بیرون
گله بیرون ز نهایت نکنند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - ذکر خیر بعد از مرگ
تا زنده ایم بر من و تو گفتگو کنند
از بعد ما حدیث من و تو نکو کنند
چون روزگار کش همه کس ذم همیکند
وانگه چو در گذشت همه یاد او کنند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - غفلت
چند گویی که عیش نیست به کام
چند گویی که کار نیست به برگ
تا کی اندوه جبه و دستار
مرگ ای خواجه غافلی از مرگ
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - مرگ و سوگ
از مرگ تو نشست بهر گوشه ماتمی
وزسوگ تو بخاست زهر کلبه شیونی
زین سهمگین مصیبت وزین سهمناک مرگ
آتش فتاد دردل هر سنگ و آهنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
اکنون که فلک بقصد من بست میان
وان یار بخشم و جور بگشاد زبان
در کار من ای اجل توقف چکنی
بشتاب و مرا ازین بلا باز رهان
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
هر تیر که در جعبه افلاک بود
آماج گهش این دل غمناک بود
تا چرخ چنین ظالم و بی باک بود
آسوده کسی بود که در خاک بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۲ - در قطعه در تقاضای مرمّت عمارت خود فرماید
ای خواجه که کار توام مدح و ثنا بود
هرجا که نام نیک تو تحریر می شود
ویران شدم چنان که به فکر عمارتم
هر چند خواجه زود قتد دیر می شود
دارم یکی سرا که بر او تند اگر وزد
باد سحرگهی، زبر و زیر می شود
با این همه خرابی معمار لطف تو
گر همتی نماید تعمیر می شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
از عمر بسی نماند ما را
بیش از نفسی نماند ما را
هر سود و زیان که بود دیدیم
دیگر هوسی نماند ما را
ماییم و دل رمیده از خود
پروای کسی نماند ما را
گو روی زمین بگیرد آتش
اکنون که خسی نماند ما را
بهر چه درین دیار باشیم
چون ملتسمی نماند ما را
رفتیم چنانکه بر دل کس
گرد فرسی نماند ما را
بس آه زدیم چون فغانی
فریادرسی نماند ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
رویم شکفته از سخن تلخ مردمست
زهرست در دهان و لبم در تبسمست
بیطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر
رحمی، به دل درآی که جای ترحمست
سیاره ی زبون چکند فتنه مهر تست
در کار من گره نه از افلاک و انجمست
دانم حلاوت سخن پند گو ولی
آفت زبان ساقی شیرین تکلمست
خون می چکد ز اطلس سیما بی سپهر
بس رنگ بوالعجب که درین نیلگون حمست
با هر که تاختی سر و جان باخت در رهت
رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست
از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست
خضر رهش شوید که در کار خود گمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل بیا که نوبت مستی گذشته است
وقت نشاط و باده پرستی گذشته است
از آب زندگی چه حکایت کند کسی
با دل شکسته یی که ز هستی گذشته است
خواهی بلند ساز مرا خواه پست کن
کار من از بلندی و پستی گذشته است
دارم چنان خیال که نشکسته یی دلم
ورهم شکست چون تو شکستی گذشته است
بنشین دمی و باقی عمرم عدم شمار
کاین یک دو لحظه تا تو نشستی گذشته است
هم در شرابخانه فغانی خراب به
کارش چو از خرابی و مستی گذشته است