عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
عهد پیشین را یکی استاد بود
چارصد صندوق علمش یاد بود
کار او جز علم و جز طاعت نبود
فارغ او زین هر دو یکساعت نبود
بود اندر عهد او پیغامبری
وحی حق بگشاد بر جانش دری
گفت با آن مرد گوی ای بی قرار
گرچه هستی روز وشب در علم وکار
چون تو دنیا دوستی حق ذرهٔ
از تو نپذیرد چه باشی غرهٔ
چون ز دل دنیات دور افکنده نیست
جای تو جز دوزخ سوزنده نیست
صد جهان با علم و با معنی بهم
دوزخ آرد بار با دنیا بهم
تا بود یک ذره دنیا دوستی
با تن دوزخ بهم هم پوستی
میروی در سرنگونساری که چه
دشمن مادوست میداری که چه
چند نازی زین سرای خاکسار
همچو مرداری و کرکس صد هزار
هست دنیا گنده پیری گوژپشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت
هر زمان گلگونهٔ دیگر کند
هر نفس آهنگ صد شوهر کند
از طلسم او نشد آگه کسی
در میان خاک و خون دارد بسی
چارصد صندوق علمش یاد بود
کار او جز علم و جز طاعت نبود
فارغ او زین هر دو یکساعت نبود
بود اندر عهد او پیغامبری
وحی حق بگشاد بر جانش دری
گفت با آن مرد گوی ای بی قرار
گرچه هستی روز وشب در علم وکار
چون تو دنیا دوستی حق ذرهٔ
از تو نپذیرد چه باشی غرهٔ
چون ز دل دنیات دور افکنده نیست
جای تو جز دوزخ سوزنده نیست
صد جهان با علم و با معنی بهم
دوزخ آرد بار با دنیا بهم
تا بود یک ذره دنیا دوستی
با تن دوزخ بهم هم پوستی
میروی در سرنگونساری که چه
دشمن مادوست میداری که چه
چند نازی زین سرای خاکسار
همچو مرداری و کرکس صد هزار
هست دنیا گنده پیری گوژپشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت
هر زمان گلگونهٔ دیگر کند
هر نفس آهنگ صد شوهر کند
از طلسم او نشد آگه کسی
در میان خاک و خون دارد بسی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
هست در دریا یکی حیوان گرم
نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم
نرمی اعضای او چندان بود
کو هر آن شکلی که خواهد آن بود
هر زمان شکلی دگر نیکو کند
هرچه بیند خویش مثل او کند
چون شود حیوان بحری آشکار
او بدان صورت درآید از کنار
چون همه چون خویش بینندش ز دور
کی شوند از جنس خود هرگز نفور
او درآید لاجرم از گوشهٔ
خویش را سازد از ایشان توشهٔ
چون طلسم او نگردد آشکار
او بدین حیلت کند دایم شکار
گر دلت آگاه معنی آمدست
کار دینت ترک دنیا آمدست
نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم
نرمی اعضای او چندان بود
کو هر آن شکلی که خواهد آن بود
هر زمان شکلی دگر نیکو کند
هرچه بیند خویش مثل او کند
چون شود حیوان بحری آشکار
او بدان صورت درآید از کنار
چون همه چون خویش بینندش ز دور
کی شوند از جنس خود هرگز نفور
او درآید لاجرم از گوشهٔ
خویش را سازد از ایشان توشهٔ
چون طلسم او نگردد آشکار
او بدین حیلت کند دایم شکار
گر دلت آگاه معنی آمدست
کار دینت ترک دنیا آمدست
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
عیسی مریم بغاری رفته بود
در میان غار مردی خفته بود
گفت برخیز ای ز عالم بی خبر
کار کن تا توشهٔ یابی مگر
گفت من کار دو عالم کردهام
تا ابد ملکی مسلم کردهام
گفت هین کار تو چیست ای مرد راه
گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
جملهٔ دنیا بنانی میدهم
نان بسگ چون استخوانی میدهم
مدتی شد تا ز دنیا فارغم
نیستم من طفل بازی بالغم
بالغم با لعب و با لهوم چکار
فارغم با غفلت و سهوم چکار
عیسی مریم چو بشنود این سخن
گفت اکنون هرچه میخواهی بکن
چون ز دنیا فارغی آزاد خفت
خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
چون ز دنیا نیستت غمخوارگی
کرده داری کارها یکبارگی
در میان غار مردی خفته بود
گفت برخیز ای ز عالم بی خبر
کار کن تا توشهٔ یابی مگر
گفت من کار دو عالم کردهام
تا ابد ملکی مسلم کردهام
گفت هین کار تو چیست ای مرد راه
گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
جملهٔ دنیا بنانی میدهم
نان بسگ چون استخوانی میدهم
مدتی شد تا ز دنیا فارغم
نیستم من طفل بازی بالغم
بالغم با لعب و با لهوم چکار
فارغم با غفلت و سهوم چکار
عیسی مریم چو بشنود این سخن
گفت اکنون هرچه میخواهی بکن
چون ز دنیا فارغی آزاد خفت
خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
چون ز دنیا نیستت غمخوارگی
کرده داری کارها یکبارگی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
المقالة الثانیة عشره
سالک آمد با دو چشم خون فشان
چون زمین افتاد پیش آسمان
گفت ای سلطان عالم آمده
پای تا سر طاق و طارم آمده
جمله در تو گم تو بالای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
هم قوی دل هم قوی همت توئی
خلق عالم را ولی نعمت توئی
چشم نگشادست کس چندین که تو
خود که گشت از پیش و پس چندین که تو
با هزاران دیده میگردیدهٔ
لاجرم پیوسته صاحب دیدهٔ
این همه گردیدنت مقصود چیست
دایمت آمد شدی محدود چیست
چند باشی ای فلک سرگشته تو
چند گردی در شفق آغشته تو
گرچه بسیاری بگردیدی مدام
سیر از سیرت نگردیدی تمام
چند آئی از زبر با زیر تو
زین شد آمد مینگردی سیر تو
هر شبی چون پر زاغت میبرند
زاختران چندین چراغت میبرند
زانچه میجوئی مرا آگاه کن
دست من گیر و مرا همراه کن
من چو تو سرگشتهام با من بساز
پرده کن از روی این مقصود باز
چون فلک بشنود گفت ای بی قرار
این همه با من ندارد هیچ کار
تو چنین دانی که بوئی بردهام
نی که من سر تا قدم در پردهام
زارزوی این نه سر دارم نه پای
نیست یک ساعت قرارم هیچ جای
روز در دود کبودم بی گناه
جملهٔ شب مانده در آب سیاه
زین طلب درخون همی گردم مدام
گر نمیبینی شفق بین والسلام
روز و شب چون حلقه میگردد سرم
تا که میگوید درون دل درم
همچو گوئی مانده در چوگان چنین
چند خواهم بود سرگردان چنین
حلقهام گم شده پا و سرم
لاجرم چون حلقه مانده بر درم
دم بدم دست قضا میراندم
گوش من بگرفته میگرداندم
آنکه هر شب آسمان پر اخترست
آسمان نیست این که طشت اخگرست
چون ز قطران جامه سازد در برم
برفشاند طشت اخگر بر سرم
تا بکی چون صوفیان بی قرار
چرخ خواهم زد درین میدان کار
تا بکی سرگشتگی دین داشتن
جامه در طاق از پی این داشتن
قرنها گردیدهام شیب و فراز
عاقبت طی کرده خواهم ماند باز
گر بسی بنشینی ای سالک برم
من در این راه از تو سرگردان ترم
سالک آمد پیش پیر اوستاد
حال خود برگفت آنچش اوفتاد
پیر گفتش آسمان سرگشته است
وز شفق در خون دل آغشته است
آسیای او گر آوردی شکست
نیستی سرگشتگی را پای بست
چون زمین افتاد پیش آسمان
گفت ای سلطان عالم آمده
پای تا سر طاق و طارم آمده
جمله در تو گم تو بالای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
هم قوی دل هم قوی همت توئی
خلق عالم را ولی نعمت توئی
چشم نگشادست کس چندین که تو
خود که گشت از پیش و پس چندین که تو
با هزاران دیده میگردیدهٔ
لاجرم پیوسته صاحب دیدهٔ
این همه گردیدنت مقصود چیست
دایمت آمد شدی محدود چیست
چند باشی ای فلک سرگشته تو
چند گردی در شفق آغشته تو
گرچه بسیاری بگردیدی مدام
سیر از سیرت نگردیدی تمام
چند آئی از زبر با زیر تو
زین شد آمد مینگردی سیر تو
هر شبی چون پر زاغت میبرند
زاختران چندین چراغت میبرند
زانچه میجوئی مرا آگاه کن
دست من گیر و مرا همراه کن
من چو تو سرگشتهام با من بساز
پرده کن از روی این مقصود باز
چون فلک بشنود گفت ای بی قرار
این همه با من ندارد هیچ کار
تو چنین دانی که بوئی بردهام
نی که من سر تا قدم در پردهام
زارزوی این نه سر دارم نه پای
نیست یک ساعت قرارم هیچ جای
روز در دود کبودم بی گناه
جملهٔ شب مانده در آب سیاه
زین طلب درخون همی گردم مدام
گر نمیبینی شفق بین والسلام
روز و شب چون حلقه میگردد سرم
تا که میگوید درون دل درم
همچو گوئی مانده در چوگان چنین
چند خواهم بود سرگردان چنین
حلقهام گم شده پا و سرم
لاجرم چون حلقه مانده بر درم
دم بدم دست قضا میراندم
گوش من بگرفته میگرداندم
آنکه هر شب آسمان پر اخترست
آسمان نیست این که طشت اخگرست
چون ز قطران جامه سازد در برم
برفشاند طشت اخگر بر سرم
تا بکی چون صوفیان بی قرار
چرخ خواهم زد درین میدان کار
تا بکی سرگشتگی دین داشتن
جامه در طاق از پی این داشتن
قرنها گردیدهام شیب و فراز
عاقبت طی کرده خواهم ماند باز
گر بسی بنشینی ای سالک برم
من در این راه از تو سرگردان ترم
سالک آمد پیش پیر اوستاد
حال خود برگفت آنچش اوفتاد
پیر گفتش آسمان سرگشته است
وز شفق در خون دل آغشته است
آسیای او گر آوردی شکست
نیستی سرگشتگی را پای بست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
بامریدان شیخی از راه دراز
آسیا سنگی همی آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن
جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین کندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگیر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالتست آخر بگوی
ما نمیدانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست
تا زسرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شکستش اندکی
روز و شب سرگشته بودی بیشکی
چون شکستی آمد او را آشکار
دایماً آرام یافت آن بیقرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگم دلی چون موم گشت
چون بگوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هرکرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شکست آورد کلی رسته شد
هرکه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بیدرمان بماند
از همه کار جهان نومید شد
کار او خون خوردن جاوید شد
آسیا سنگی همی آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن
جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین کندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگیر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالتست آخر بگوی
ما نمیدانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست
تا زسرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شکستش اندکی
روز و شب سرگشته بودی بیشکی
چون شکستی آمد او را آشکار
دایماً آرام یافت آن بیقرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگم دلی چون موم گشت
چون بگوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هرکرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شکست آورد کلی رسته شد
هرکه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بیدرمان بماند
از همه کار جهان نومید شد
کار او خون خوردن جاوید شد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
شد بر دیوانهٔ آن مرد پاک
دید او را در میان خون و خاک
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
دید او را در میان خون و خاک
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانهٔ میگفت زار
کز همه عالم مرا اینست کار
تا کنم بر روی خاکستر نشست
خاک میریزم بسر از هر دو دست
هم پلاسی را بگردن افکنم
هم کنب را بر میان محکم کنم
اشک میبارم بزاری بردوام
چکنم و چکنم همی گویم مدام
تاکسی کو پیشم آید راز جوی
گویدم آخر چه بودت باز گوی
من بدو گویم که ای صاحب مقام
می ندانم می ندانم و السلام
چکنم و چکنم همیشه جفت ماست
می ندانم می ندانم گفت ماست
گر در این میدان کشندت یک دمی
برتو تابد از تحیر عالمی
ور ره این پرده نگشاید ترا
این همه افسانهٔ آید ترا
گر ترا دانش اگر نادانیست
آخر کار تو سرگردانیست
کز همه عالم مرا اینست کار
تا کنم بر روی خاکستر نشست
خاک میریزم بسر از هر دو دست
هم پلاسی را بگردن افکنم
هم کنب را بر میان محکم کنم
اشک میبارم بزاری بردوام
چکنم و چکنم همی گویم مدام
تاکسی کو پیشم آید راز جوی
گویدم آخر چه بودت باز گوی
من بدو گویم که ای صاحب مقام
می ندانم می ندانم و السلام
چکنم و چکنم همیشه جفت ماست
می ندانم می ندانم گفت ماست
گر در این میدان کشندت یک دمی
برتو تابد از تحیر عالمی
ور ره این پرده نگشاید ترا
این همه افسانهٔ آید ترا
گر ترا دانش اگر نادانیست
آخر کار تو سرگردانیست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست از پیران راه
هر که عزم حج کند از جایگاه
کرد باید خان ومانش را وداع
فارغش باید شد از باغ وضیاع
خصم را باید خوشی خشنود کرد
گر زیانی کرده باشی سود کرد
بعد از آن ره رفت روز و شب مدام
تا شوی تو محرم بیت الحرام
چون رسیدی کعبه دیدی چیست کار
آنکه نه روزت بود نه شب قرار
جز طوافت کار نبود بر دوام
کار سرگردانیت باشد مدام
تا بدانی تو که در پایان کار
نیست کس الا که سرگردان کار
عاقبت چون غرق خون افتادنست
همچو گردون سرنگون افتادنست
آنچه میجوئی نمیآید بدست
وز طلب یک لحظه مینتوان نشست
هر که عزم حج کند از جایگاه
کرد باید خان ومانش را وداع
فارغش باید شد از باغ وضیاع
خصم را باید خوشی خشنود کرد
گر زیانی کرده باشی سود کرد
بعد از آن ره رفت روز و شب مدام
تا شوی تو محرم بیت الحرام
چون رسیدی کعبه دیدی چیست کار
آنکه نه روزت بود نه شب قرار
جز طوافت کار نبود بر دوام
کار سرگردانیت باشد مدام
تا بدانی تو که در پایان کار
نیست کس الا که سرگردان کار
عاقبت چون غرق خون افتادنست
همچو گردون سرنگون افتادنست
آنچه میجوئی نمیآید بدست
وز طلب یک لحظه مینتوان نشست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
هست مرغی همچو آتش بیقرار
روز و شب گردنده گرد شاخسار
میزند منقار در شاخ درخت
شاخ خواهی نرم باش و خواه سخت
این چنین مرغی بشوق و شدتی
بر سلیمان گشت عاشق مدتی
هر زمانش بیقراری تازه شد
هر دمش بی صبری از اندازه شد
آمدی پیش سلیمان از پکاه
سوی او دزدیده میکردی نگاه
بال و پر از عشق او میسوختی
پس بحیلت باز بر میدوختی
خواند یک روزی سلیمان در برش
کرد از آن یک خواندن عاشق ترش
گفت میدانم که بر من عاشقی
چون توئی عشق مرا کی لایقی
گر نشان میباید از وصل منت
تا ز وصلم چشم گردد روشنت
حاجتی دارم روا کن بعد ازان
تو مراو من ترا تا جاودان
ور نگردانی تو آن حاجت روا
نه مرا باشی تو و نه من ترا
گفت من یک چوب خواهم از تو خواست
نه ترو نه و خشک ونه کوژ و نه راست
روز و شب آن مرغ عاشق بیقرار
مست میگردد بگرد شاخسار
میزند در شاخ منقار ای عجب
میکند آن چوب هرجائی طلب
گر هزاران قرن گردد در جهان
از چنین چوبی کجا یابد نشان
خلق عالم جمله در شیب و فراز
این چنین چوبی همی جوینده باز
این چنین چوبی نشان هرگز نداشت
هیچ چوبی درجهان این عز نداشت
این طلب در آب بحر انداز تو
کاین چنین چوبی نیابی باز تو
از چنین چوبی ترا نامی بس است
سوی تو یک ذره پیغامی بس است
چون بدست آوردنش کس را نبود
تا ابد جز نام ازو کس را چه سود
روز و شب گردنده گرد شاخسار
میزند منقار در شاخ درخت
شاخ خواهی نرم باش و خواه سخت
این چنین مرغی بشوق و شدتی
بر سلیمان گشت عاشق مدتی
هر زمانش بیقراری تازه شد
هر دمش بی صبری از اندازه شد
آمدی پیش سلیمان از پکاه
سوی او دزدیده میکردی نگاه
بال و پر از عشق او میسوختی
پس بحیلت باز بر میدوختی
خواند یک روزی سلیمان در برش
کرد از آن یک خواندن عاشق ترش
گفت میدانم که بر من عاشقی
چون توئی عشق مرا کی لایقی
گر نشان میباید از وصل منت
تا ز وصلم چشم گردد روشنت
حاجتی دارم روا کن بعد ازان
تو مراو من ترا تا جاودان
ور نگردانی تو آن حاجت روا
نه مرا باشی تو و نه من ترا
گفت من یک چوب خواهم از تو خواست
نه ترو نه و خشک ونه کوژ و نه راست
روز و شب آن مرغ عاشق بیقرار
مست میگردد بگرد شاخسار
میزند در شاخ منقار ای عجب
میکند آن چوب هرجائی طلب
گر هزاران قرن گردد در جهان
از چنین چوبی کجا یابد نشان
خلق عالم جمله در شیب و فراز
این چنین چوبی همی جوینده باز
این چنین چوبی نشان هرگز نداشت
هیچ چوبی درجهان این عز نداشت
این طلب در آب بحر انداز تو
کاین چنین چوبی نیابی باز تو
از چنین چوبی ترا نامی بس است
سوی تو یک ذره پیغامی بس است
چون بدست آوردنش کس را نبود
تا ابد جز نام ازو کس را چه سود
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
صوفئی را گفت مردی از رجال
کای جهان گردیده چون داری تو حال
گفت سی سال ای اخی بشتافتم
نه جوی زر دیدم و نه یافتم
وی عجب کردم من این ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آید بدست
آنکه در عمری جوی هرگز نیافت
دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
نیست رویت یک جو زر یافتن
چون توانی گنج گوهر یافتن
آنکه او را هیچ در ده راه نیست
مه دهی گر جوید او آگاه نیست
گر همه شب روز میباید ترا
درد درمان سوز میباید ترا
من که درد عشق در جان منست
وی عجب این درد درمان منست
مینیابم آنچه میجویم همی
وین طلب ساکن نمیگردد دمی
در میان این و آن درماندهام
تا که جان دارم بجان درماندهام
هست دریای محبت بی کنار
لاجرم یک تشنگی شد صد هزار
کای جهان گردیده چون داری تو حال
گفت سی سال ای اخی بشتافتم
نه جوی زر دیدم و نه یافتم
وی عجب کردم من این ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آید بدست
آنکه در عمری جوی هرگز نیافت
دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
نیست رویت یک جو زر یافتن
چون توانی گنج گوهر یافتن
آنکه او را هیچ در ده راه نیست
مه دهی گر جوید او آگاه نیست
گر همه شب روز میباید ترا
درد درمان سوز میباید ترا
من که درد عشق در جان منست
وی عجب این درد درمان منست
مینیابم آنچه میجویم همی
وین طلب ساکن نمیگردد دمی
در میان این و آن درماندهام
تا که جان دارم بجان درماندهام
هست دریای محبت بی کنار
لاجرم یک تشنگی شد صد هزار
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
یک کلیچه یافت آن سگ در رهی
ماه دید از سوی دیگر ناگهی
آن کلیچه بر زمین افکند سگ
تا بگیرد ماه بر گردون بتک
چون بسی تک زد ندادش دست ماه
باز پس گردید و با زآمد براه
آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت
نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره میشد او تا پای راه
در میان راه حیران مانده
گم شده نه این ونه آن مانده
تا چنین دردی نیاید در دلت
زندگی هرگز نگردد حاصلت
درد میباید ترادر هر دمی
اندکی نه عالمی در عالمی
تا مگر این درد ره پیشت برد
از وجود خویش بی خویشتن برد
ماه دید از سوی دیگر ناگهی
آن کلیچه بر زمین افکند سگ
تا بگیرد ماه بر گردون بتک
چون بسی تک زد ندادش دست ماه
باز پس گردید و با زآمد براه
آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت
نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره میشد او تا پای راه
در میان راه حیران مانده
گم شده نه این ونه آن مانده
تا چنین دردی نیاید در دلت
زندگی هرگز نگردد حاصلت
درد میباید ترادر هر دمی
اندکی نه عالمی در عالمی
تا مگر این درد ره پیشت برد
از وجود خویش بی خویشتن برد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
سائلی جویندهٔ راه کمال
کرد او از شیخ گرگانی سؤال
گفت چون نبود ترا میل سماع
گفت ما را از سماع است انقطاع
زانکه هست اندر دلم یک نوحه گر
کو زمانی گر ز دل آید بدر
جملهٔ ذرات عرش و فرش پاک
نوحه گر گردند دایم یا هلاک
گر شود ظاهر چنین دردی که هست
تا ابد باید در آن ماتم نشست
با چنین دردی که درجان منست
کی سماع و رقص درمان منست
گر نیارم درد خویش امروز گفت
قصهٔ این غصه و این سوز گفت
تن زنم تا بوکه مرگم در رسد
ره بسوی روز برگم در رسد
کرد او از شیخ گرگانی سؤال
گفت چون نبود ترا میل سماع
گفت ما را از سماع است انقطاع
زانکه هست اندر دلم یک نوحه گر
کو زمانی گر ز دل آید بدر
جملهٔ ذرات عرش و فرش پاک
نوحه گر گردند دایم یا هلاک
گر شود ظاهر چنین دردی که هست
تا ابد باید در آن ماتم نشست
با چنین دردی که درجان منست
کی سماع و رقص درمان منست
گر نیارم درد خویش امروز گفت
قصهٔ این غصه و این سوز گفت
تن زنم تا بوکه مرگم در رسد
ره بسوی روز برگم در رسد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
المقالة الثالثة عشره
سالک سرگشته چون مستی خراب
شد دلی پرتاب پیش آفتاب
گفت ای سلطانسرگیتی نورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد
ای بفیض و روشنی برده سبق
بوده برچارم سما زرین طبق
گرم کردی ذات ذریات را
عاشقی آموختی ذرات را
گرنهٔ سلطان علم چون میزنی
کوس زرین صبحدم چون میزنی
هست انگشتیت در هر روزنی
ذره ذره دیدهٔ چون روشنی
تو بحق چشم و چراغ عالمی
این جهان را وان جهان را محرمی
گاه سنگ از فیض گوهر میکنی
گاه مس بی کیمیا زر میکنی
رخش گردون زیر ران داری مدام
ملکت هر دوجهان داری مدام
پختگی جملهٔ خامان ز تست
زینت و زیب نکو نامان ز تست
من ز مقصودم جدا افتادهام
سرنگون در صد بلا افتادهام
گر ز مقصودم نشانی میدهی
مرده را انگار جانی میدهی
آفتاب این قصه را چون کرد گوش
بر رخش پروین اشک آمد بجوش
گفت من هم نیز غمگینم چو تو
دم بدم سرگشتهٔ اینم چو تو
روی زردم زین غم و جامه کبود
میزنم تک در فراز ودر فرود
روز و شب زین عشق افروزندهام
سال و ماه از شوق این سوزندهام
پای از سر می ندانم سر ز پای
میدوم هر ساعت از جائی بجای
چشمهٔ بی آب از این غم ماندهام
دایماً در تاب ازین غم ماندهام
گه سپر بر آب اندازم ز میغ
گه بقتل خویش دست آرم بتیغ
گاه بر خاک اوفتم زین درد من
گه برایم سرخ و گاهی زرد من
صد هزاران رنگ در کار آورم
تا مگر بوئی پدیدار آورم
بی سر و بن گرچه میگردم چو گوی
کار می برنایدم از رنگ و بوی
من که چشمم وین همه گردیدهام
کافرم گر هیچ بوئی دیدهام
گردهٔ هر شب برم در کوی او
تا مگر چیزی کند بر روی او
من ز تو حیران ترم بگذر ز من
زانکه نگشاید ترا این در ز من
سالک آمد پیش پیر دیده ور
کرد از حال خودش حالی خبر
پیر گفتش آفتاب اندر صفت
بارگاه همتست و معرفت
هرکه صاحب همت آمد مرد شد
همچو خورشید از بلندی فرد شد
گر چو گوهر همت عالی بود
بر سر زر جای تو خالی بود
گر بهر چیزی فرود آئی براه
کی توانی خورد جام از دست شاه
شد دلی پرتاب پیش آفتاب
گفت ای سلطانسرگیتی نورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد
ای بفیض و روشنی برده سبق
بوده برچارم سما زرین طبق
گرم کردی ذات ذریات را
عاشقی آموختی ذرات را
گرنهٔ سلطان علم چون میزنی
کوس زرین صبحدم چون میزنی
هست انگشتیت در هر روزنی
ذره ذره دیدهٔ چون روشنی
تو بحق چشم و چراغ عالمی
این جهان را وان جهان را محرمی
گاه سنگ از فیض گوهر میکنی
گاه مس بی کیمیا زر میکنی
رخش گردون زیر ران داری مدام
ملکت هر دوجهان داری مدام
پختگی جملهٔ خامان ز تست
زینت و زیب نکو نامان ز تست
من ز مقصودم جدا افتادهام
سرنگون در صد بلا افتادهام
گر ز مقصودم نشانی میدهی
مرده را انگار جانی میدهی
آفتاب این قصه را چون کرد گوش
بر رخش پروین اشک آمد بجوش
گفت من هم نیز غمگینم چو تو
دم بدم سرگشتهٔ اینم چو تو
روی زردم زین غم و جامه کبود
میزنم تک در فراز ودر فرود
روز و شب زین عشق افروزندهام
سال و ماه از شوق این سوزندهام
پای از سر می ندانم سر ز پای
میدوم هر ساعت از جائی بجای
چشمهٔ بی آب از این غم ماندهام
دایماً در تاب ازین غم ماندهام
گه سپر بر آب اندازم ز میغ
گه بقتل خویش دست آرم بتیغ
گاه بر خاک اوفتم زین درد من
گه برایم سرخ و گاهی زرد من
صد هزاران رنگ در کار آورم
تا مگر بوئی پدیدار آورم
بی سر و بن گرچه میگردم چو گوی
کار می برنایدم از رنگ و بوی
من که چشمم وین همه گردیدهام
کافرم گر هیچ بوئی دیدهام
گردهٔ هر شب برم در کوی او
تا مگر چیزی کند بر روی او
من ز تو حیران ترم بگذر ز من
زانکه نگشاید ترا این در ز من
سالک آمد پیش پیر دیده ور
کرد از حال خودش حالی خبر
پیر گفتش آفتاب اندر صفت
بارگاه همتست و معرفت
هرکه صاحب همت آمد مرد شد
همچو خورشید از بلندی فرد شد
گر چو گوهر همت عالی بود
بر سر زر جای تو خالی بود
گر بهر چیزی فرود آئی براه
کی توانی خورد جام از دست شاه
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
سایلی خفاش را گفت ای ضعیف
بیخبر ماندی ز خورشید شریف
ای همه روزت شب تیره شده
از فروغی چشم تو خیره شده
در شب تیره بسی گردیده تو
رشته تائی روشنی نادیده تو
گر تو با خورشید میآمیزئی
از فروغ او چنین نگریزئی
چند در سوراخها سازی وطن
در نگر در آفتاب موج زن
تا ببینی آفتاب آتشین
ذرهٔ با او شوی خلوت نشین
ای عجب خفاش گفت ای بیخبر
من چه خواهم کرد خورشید و قمر
آفتابی را که خواهد شد سیاه
وز غروبش بر لوش دادند راه
روی زرد و جامهٔ ماتم به بر
در تک و پوئی بمانده در بدر
تشنهتر از دیگران صد باره او
وز شفق آغشتهٔ خونخواره او
گر چنین خورشید ناید در نظر
گومیاچون هست خورشیدی دگر
تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار
تا بشب خورشید بینی آشکار
روز من ای مرد غافل هر شبست
کافتاب ینزل اللّه در شبست
چون پدید آید بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب
آفتاب از عکس چندانی ضیا
روی در پوشد بجلباب حیا
در گریز آید ز تشویر ای عجب
روز و شب خوش میکند از بیم شب
لیک هرکو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود
چون چنین خورشید در شب حاصلست
گر زکوری میبخسبی مشکلست
من نخفتم جملهٔ شب تا بروز
گرد آن خورشید میپرم ز سوز
چون نماید روی خورشید مجاز
ما بظلمت آشیان کردیم باز
چون بشب نقدست خورشید اله
آن چنان خورشید دیدن نیست راه
گر چو بازان همتی آری بدست
دست سلطانت بود جای نشست
ور چو پشه باشی از دون همتی
همچو پشه باشی از بیحرمتی
لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود یکسان باشدت
بیخبر ماندی ز خورشید شریف
ای همه روزت شب تیره شده
از فروغی چشم تو خیره شده
در شب تیره بسی گردیده تو
رشته تائی روشنی نادیده تو
گر تو با خورشید میآمیزئی
از فروغ او چنین نگریزئی
چند در سوراخها سازی وطن
در نگر در آفتاب موج زن
تا ببینی آفتاب آتشین
ذرهٔ با او شوی خلوت نشین
ای عجب خفاش گفت ای بیخبر
من چه خواهم کرد خورشید و قمر
آفتابی را که خواهد شد سیاه
وز غروبش بر لوش دادند راه
روی زرد و جامهٔ ماتم به بر
در تک و پوئی بمانده در بدر
تشنهتر از دیگران صد باره او
وز شفق آغشتهٔ خونخواره او
گر چنین خورشید ناید در نظر
گومیاچون هست خورشیدی دگر
تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار
تا بشب خورشید بینی آشکار
روز من ای مرد غافل هر شبست
کافتاب ینزل اللّه در شبست
چون پدید آید بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب
آفتاب از عکس چندانی ضیا
روی در پوشد بجلباب حیا
در گریز آید ز تشویر ای عجب
روز و شب خوش میکند از بیم شب
لیک هرکو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود
چون چنین خورشید در شب حاصلست
گر زکوری میبخسبی مشکلست
من نخفتم جملهٔ شب تا بروز
گرد آن خورشید میپرم ز سوز
چون نماید روی خورشید مجاز
ما بظلمت آشیان کردیم باز
چون بشب نقدست خورشید اله
آن چنان خورشید دیدن نیست راه
گر چو بازان همتی آری بدست
دست سلطانت بود جای نشست
ور چو پشه باشی از دون همتی
همچو پشه باشی از بیحرمتی
لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود یکسان باشدت
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی در رهی میشد پکاه
خاک بیزی میگذشت آنجایگاه
پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز
کای خدا بر فرق کردم خاک ریز
گر مرا بایست رفتن سوی کار
تاکنون در کار بودم بی قرار
ور پگه بایست کردن عزم راه
کار را برخاستم اینک پگاه
آنچه بر من بود آوردم بجای
کار اکنون با تو افتاد ای خدای
شاه خوش شد از حدیث خاک بیز
گفت گیر این بدره در غربال ریز
چون پگاهی کار را بشتافتی
آنچه جستی بیشتر زان یافتی
خاک بیزی میگذشت آنجایگاه
پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز
کای خدا بر فرق کردم خاک ریز
گر مرا بایست رفتن سوی کار
تاکنون در کار بودم بی قرار
ور پگه بایست کردن عزم راه
کار را برخاستم اینک پگاه
آنچه بر من بود آوردم بجای
کار اکنون با تو افتاد ای خدای
شاه خوش شد از حدیث خاک بیز
گفت گیر این بدره در غربال ریز
چون پگاهی کار را بشتافتی
آنچه جستی بیشتر زان یافتی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
المقالة الرابعة عشره
سالک از خورشید چون آگاه شد
عاقبت برخاست پیش ماه شد
گفت هان ای چشمهٔ افروخته
بر منازل روز و شب آموخته
هر زمان در منزلی دیگر روی
گه بپا آئی و گه با سر شوی
هر سر مه میشوی نو از کمال
لاجرم روی تو میگیرند فال
در شب تاریک تنها میروی
مشعله در دست زیبا میروی
زنگی شب را تودادی گوشمال
گرگ ظلمت را تو کردی در جوال
خیمهٔ داری ز نور آن را طناب
از طناب او جهانی پر کلاب
چون سلیمان باد در فرمان تراست
لاجرم از نور شادروان تراست
تو سلیمان وش بشادروان دری
کردهٔ ازماه نو انگشتری
این چنین ملکی که حاصل کردهٔ
گوئیا تو حل مشکل کردهٔ
کردهٔ چشمی سپید از انتظار
پس سیه کاسه مباش و شرم دار
گر خبر داری ز درد و سوز من
هین نشانی ده که شب شد روز من
گفت ای پرسنده وقت کار رفت
پیش از ما قافله سالار رفت
چون ندیدم هیچ گرد از قافله
روی من از اشک شد پر آبله
اول مه عمر یک دم یافته
ضحکهٔ عالم شده غم یافته
آخر هر ماه دل پر تفت و تاب
زار بر زردم نشیند آفتاب
چون برآید آفتاب روشنم
آتش سخت افکند در خرمنم
گه دهان شیر باشد جای من
گاه کژدم سر نهد در پای من
گاه در خوشه کشندم همچو داس
گاه در گاوم چو از زر سنگ آس
گاه بر میزان چنانم میکشند
گه ز هی در خر کمانم میکشند
در میان این همه سختی و تاب
باد پیمایم همه با ماهتاب
از چنین کس کی گشاید عقده باز
خاصه کو را عقده دارد زیر گاز
سالک آمد پیش پیر سالخورد
گاه حال و گه بیان حال کرد
پیر گفتش هست ماه از ضعف حال
مانده سرگردان ز نقصان و کمال
گه شود باریک و بیقدری شود
گه جهان افروزد و بدری شود
چون ندارد تاب خورشید سپهر
مینماید داغ این نقصان ز چهر
از پی او میرود سرگشتهٔ
باز میجوید ازو سر رشتهٔ
گرچه دارد حسن معشوقش کمال
او ندارد تاب او از هیچ حال
لاجرم در نور قرب او مدام
فانی مطلق شود از خود تمام
چون نباشد عاشقی را حوصله
ذرهٔ وصلش دهد صد ولوله
هر که او در عشق آید ناتمام
سعی خون خود کند سعی مدام
عاقبت برخاست پیش ماه شد
گفت هان ای چشمهٔ افروخته
بر منازل روز و شب آموخته
هر زمان در منزلی دیگر روی
گه بپا آئی و گه با سر شوی
هر سر مه میشوی نو از کمال
لاجرم روی تو میگیرند فال
در شب تاریک تنها میروی
مشعله در دست زیبا میروی
زنگی شب را تودادی گوشمال
گرگ ظلمت را تو کردی در جوال
خیمهٔ داری ز نور آن را طناب
از طناب او جهانی پر کلاب
چون سلیمان باد در فرمان تراست
لاجرم از نور شادروان تراست
تو سلیمان وش بشادروان دری
کردهٔ ازماه نو انگشتری
این چنین ملکی که حاصل کردهٔ
گوئیا تو حل مشکل کردهٔ
کردهٔ چشمی سپید از انتظار
پس سیه کاسه مباش و شرم دار
گر خبر داری ز درد و سوز من
هین نشانی ده که شب شد روز من
گفت ای پرسنده وقت کار رفت
پیش از ما قافله سالار رفت
چون ندیدم هیچ گرد از قافله
روی من از اشک شد پر آبله
اول مه عمر یک دم یافته
ضحکهٔ عالم شده غم یافته
آخر هر ماه دل پر تفت و تاب
زار بر زردم نشیند آفتاب
چون برآید آفتاب روشنم
آتش سخت افکند در خرمنم
گه دهان شیر باشد جای من
گاه کژدم سر نهد در پای من
گاه در خوشه کشندم همچو داس
گاه در گاوم چو از زر سنگ آس
گاه بر میزان چنانم میکشند
گه ز هی در خر کمانم میکشند
در میان این همه سختی و تاب
باد پیمایم همه با ماهتاب
از چنین کس کی گشاید عقده باز
خاصه کو را عقده دارد زیر گاز
سالک آمد پیش پیر سالخورد
گاه حال و گه بیان حال کرد
پیر گفتش هست ماه از ضعف حال
مانده سرگردان ز نقصان و کمال
گه شود باریک و بیقدری شود
گه جهان افروزد و بدری شود
چون ندارد تاب خورشید سپهر
مینماید داغ این نقصان ز چهر
از پی او میرود سرگشتهٔ
باز میجوید ازو سر رشتهٔ
گرچه دارد حسن معشوقش کمال
او ندارد تاب او از هیچ حال
لاجرم در نور قرب او مدام
فانی مطلق شود از خود تمام
چون نباشد عاشقی را حوصله
ذرهٔ وصلش دهد صد ولوله
هر که او در عشق آید ناتمام
سعی خون خود کند سعی مدام
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه قبضی داشت سخت
خادمی را گفت زود ای نیکبخت
سخت بیخویشم دمی با خویشم آر
هرکه را بینی برون شو پیشم آر
تا سخن گوید ز هرجانی مرا
راه بگشاید مگر جائی مرا
رفت خادم دید گبری خواندش
پیش شیخ آوردش و بنشاندش
شیخ گفتش حال خویشم بازگوی
نقد وقت خویش پیشم بازگوی
گبر گفتش ای امام هر یکی
در وجود آمد مرا دی کودکی
کردمش من نام جاویدان زیاد
دوش مرد و شیخ جاویدان زیاد
خادمی را گفت زود ای نیکبخت
سخت بیخویشم دمی با خویشم آر
هرکه را بینی برون شو پیشم آر
تا سخن گوید ز هرجانی مرا
راه بگشاید مگر جائی مرا
رفت خادم دید گبری خواندش
پیش شیخ آوردش و بنشاندش
شیخ گفتش حال خویشم بازگوی
نقد وقت خویش پیشم بازگوی
گبر گفتش ای امام هر یکی
در وجود آمد مرا دی کودکی
کردمش من نام جاویدان زیاد
دوش مرد و شیخ جاویدان زیاد