عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
بس عجب دیوانهٔ فرتوت بود
دایمش نه جامه و نه قوت بود
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف
روز و شب میسوختی از عشق دوست
هرکه میسوزد ز عشق او نکوست
روزگاری بود تا در صد عنا
گرد او میگشت گرداب بلا
لاجرم در جملهٔ عمر دراز
شادمان دستی بدل ننهاد باز
از شراب نامرادی مست بود
زیر پای پیل محنت پست بود
دایماً میگفت با چشم پر آب
ای خدا بازت دهم آخر جواب
وقت مردن بیدلی را خواند او
پس وصیت کردش و بنشاند او
گفت چون جانم برآید از تنم
برکش از بهر کفن پیراهنم
پیش دل بشکاف از بیرون من
پس برون کن این دل پرخون من
برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک
بر خط از خون دلم بنویس پاک
کاخر این بیدل جوابت باز داد
مرد و مشتی خاک و آبت باز داد
مینگنجیدی تو با او در جهان
با تو بگذاشت او جهان رفت از میان
جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد
وز جهان جان ستان آزاد شد
گر جهان و جانشود در مفلسی
دایماً جان و جهان را تو بسی
من چه خواهم کرد پیدا ونهان
بی تو ای جان و جهان جان و جهان
تامرا از عمر میماند نفس
مذهبم الجار ثم الدار بس
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
هندوئی بودست چون شوریدهٔ
در مقام عشق صاحب دیدهٔ
چون براه حج برون شد قافله
دید قومی در میان مشغله
گفت ای آشفتگان دلربای
در چه کارید و کجا دارید رای
آن یکی گفتش که این مردان راه
عزم حج دارند هم زینجایگاه
گفت حج چبود بگو ای رهنمای
گفت جائی خانهٔ دارد خدای
هرکه آنجا یک نفس ساکن شود
از عذاب جاودان ایمن شود
شورشی در جان هندوی اوفتاد
ز آرزوی کعبه در روی اوفتاد
گفت ننشینم بروز و شب ز پای
تا نیارم عاشق آسا حج بجای
همچنان میرفت مست و بیقرار
تا رسید آنجا که آنجا بود کار
چون بدید او خانه گفتا کو خدای
زانکه او را مینبینم هیچ جای
حاجیان گفتند ای آشفته کار
او کجادر خانه باشد شرم دار
خانه آن اوست او در خانه نیست
داند این سر هر که او دیوانه نیست
زین سخن هندو چنان فرتوت شد
کز تحیر عقل او مبهوت شد
هر نفس میکرد هر ساعت فغان
خویشتن بر سنگ میزد هر زمان
زار میگفت ای مسلمانان مرا
از چه آوردید سر گردان مرا
من چه خواهم کرد بی او خانه را
خانه گور آمد کنون دیوانه را
گر من سرگشته آگه بودمی
این همه راه از کجا پیمودمی
چون مرا اینجایگه آوردهاید
بی سر وبن سر بره آوردهاید
یا مرا با خانه باید زین مقام
یا خدای خانه باید والسلام
هرچه او در چشم جز صانع بود
گر همه صنعت بود ضایع بود
تاکه جان داری ز صانع روز و شب
جان خود را چشم صانع بین طلب
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
رابعه یک روز در وقت بهار
شد درون خانهٔ تاریک و تار
سر فرو برد از همه عالم بزیر
همچنان میبود خوش خوش تا بدیر
پیش او شد زاهدی گفت این زمان
خیز بیرون آی وبنگر در جهان
تا ببینی صنع رنگارنگ او
چند باشی بیش ازین دلتنگ او
رابعه گفتش که تو در خانه آی
تا به بینی صانع ای دیوانه رای
تا چه خواهم کرد صنع بحر و بر
صانعم نقدست با صنعم مبر
گر بصانع در دلت راهی بود
در بر آن صنع چون کاهی بود
چون کسی را این چنین راهیست باز
از چه باید کرد بر خود ره دراز
کعبهٔ جان روی جانان دیدنست
روی او در کعبهٔ جان دیدنست
گر چنین بینی جهان بین خوانمت
ورنه نابینای بی دین خوانمت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی پرسید از مجنون مگر
کز کدامین سوی قبلهست ای پسر
گفت اگر هستی کلوخی بیخبر
اینکت کعبهست در سنگی نگر
کعبهٔ عشاق مولی آمدست
آن مجنون روی لیلی آمدست
چون تو نه اینی نه آن هستی کلوخ
قبلت از سنگ است ای بیشرم شوخ
گرچه کعبه قبلهٔ خلق جهانست
لیک دایم قبله جای کعبه جانست
در حرم گاهی که قرب جان بود
صد هزاران کعبه سرگردان بود
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
در حرم بادی مگر میجسته بود
شیخ نصرآباد خوش بنشسته بود
جملهٔ استار کعبه در هوا
خوش همی جنبید از باد صبا
شیخ را خوش آمد آن از جای جست
درگرفت آن دامن پرده بدست
گفت ای رعنا عروس سر فراز
در میان مکه بنشسته بناز
جلوه داده چون عروسی خویش را
کرده بیجان عالمی درویش را
صد جهان مردم چو حیرانی ز تو
گشته هر زیر مغیلانی ز تو
عاشقی را هر نفس بندی کنی
کشته چندین جلوه تا چندی کنی
این تفاخر وین تکبر تا بکی
ای میان تو تهی پر تا بکی
گر ترا یکبار بیتی گفت یار
گفت یا عبدی مرا هفتاد بار
هرکه در سر محبت بنده شد
تا ابد هم محرم و هم زنده شد
سر او برتافت از پیشان کار
دوستانرادر ربود از نور و نار
تا ز دوزخ فرد و آزاد آمدند
بی بهشت عدن دلشاد آمدند
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
کرد عمرو قیس را مردی سؤال
گفت اگر فردا خدای ذوالجلال
سر بدوزخ در دهد ناگه ترا
در چه شغلی ره بود آنگه ترا
گفت برگیرم عصا و رکوهٔ
میزنم در گرد دوزخ خطوهٔ
زار میگویم که این زندان اوست
وین سزای آنکه اورا داشت دوست
دید آن شب حق تعالی را بخواب
کرد عمرو قیس را حالی خطاب
گفت هان ای بدگمان خلق آفرین
کی کند با دوستان خود چنین
دوستان آید بفردوسم دریغ
کی ز دوزخشان نهم بر حلق تیغ
عطار نیشابوری : بخش بیستم
المقالة العشرون
سالک آمد پیش دریای پر آب
گفت ای از شور او مست و خراب
موج عشقت میکند زیر و زبر
شور و شوقت میکند شیرین و تر
تشنهٔ سیراب از خویش آمده
تو مزاجی خشک لب پیش آمده
این همه خوردی دگر میبایدت
حوصله داری اگر میبایدت
در سراندازی سرافرازی تراست
سرفرازی کن که جان بازی تراست
گر کبودی صوفی کار آمدی
عاشقی الحق گهردار آمدی
گر نبودی شور در تو ای دریغ
در کبودی گوهری بودی چو تیغ
صوفی پیروزه پوش گوهری
جوش میزن چون بجوشی خوش دری
خویش را در شور مست آوردهٔ
وانچه میجوئی بدست آوردهٔ
چشم من بنگر چو ابر خون فشان
ذرهٔ از بی نشانم ده نشان
تو محیطی درمیان داری مدام
هین مرا این ده گر آن داری مدام
هم گهر هم آب داری همچو تیغ
آب از تشنه چرا داری دریغ
زین سخن افتاد در دریا خروش
آب او چون آتشی آمد بجوش
گفت آخر من کیم سرگشتهٔ
خشک لب تر دامنی آغشتهٔ
ای عجب در تشنگی آغشتهام
وز خجالت در عرق گم گشتهام
بر جگر آبم نماند ازدلنواز
همچو ماهی ماندهام در خشک باز
تو نمیدانی که با این کار و بار
ماهیان بر من همی گریند زار
هر زمانی جوش دیگر میزنم
کف درین اندوه بر سر میزنم
ماندهام شوریده در سودای او
قطرهٔ میجویم از دریای او
جان بلب میآید از قالب مرا
تا که او آبی زند بر لب مرا
چون ندارد تشنگی من سری
چون نشانم تشنگی دیگری
از چو من تشنه چه میبایدترا
رو که از من آب نگشاید ترا
سالک آمد پیش پیر رهروان
درس حال خویش برخواندش روان
پیر گفتش بحر صاحب مشغله
هست سر تا بن مثال حوصله
نوش کرده آب چندان وز طلب
مانده شوق قطرهٔ آن خشک لب
هرکرا سیرابئی ناید تمام
چاره نیست از تشنگی بر دوام
تشنگی جان و دل میبایدت
لیک هر دو معتدل میبایدت
زانکه گرناقص و گر افزون شود
از کمال خویشتن بیرون شود
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
خواجه اکافی درآمد در سخن
خلق میبالید ازو چون سرو بن
منبرش گوئی ورای عرش بود
آسمان در جنب او چون فرش بود
در بلندی سخن چندان برفت
کان زمان از خلق گوئی جان برفت
چون بلندی سخن میداد دست
مستمع بیهوش میافتاد پست
کرد بر مجلس مگر مردی گذر
گفت پیش آرید کار کفشگر
خواجه کان بشنود شد با درد جفت
گفت بشنودید آنچ این مرد گفت
زین سخن الهام آمد در دلم
شد جهانی درد در دل حاصلم
ملهمم گفت این سخنهای بلند
نیست اندر خورد مشتی مستمند
این سخن پرندگان زنده راست
نه خر پالانی و خربنده راست
رهروان را همچو مرغان می مسوز
رهروان را پارهٔ بر کفش دوز
ره روانند اهل مجلس سر بسر
پاره دوزی کن چو مرد کفشگر
پشهٔ را قوت پیلی میدهی
مور را با جبرئیلی مینهی
راه رو را گر بخواهی دوخت کفش
بس طپانچه میزنی تو با درفش
کار چون از حد خویش افزون رود
صاحب آن کار را در خون رود
فی المثل عشق ار ز طاقت بیش شد
صاحبش در خون جان خویش شد
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
گفت ایاز آمد بر سلطان پگاه
چهرهٔ گلناریش مانند کاه
نه طراوت مانده در رخسار او
نه حلاوت مانده در گفتار او
گفت شاه آخر چه بودت ای ایاس
کاتشم در دل فکندی بیقیاس
بود پیش شاه خلقی بیشمار
هر یکی از بهر کاری بیقرار
گفت خلق بی حسابند این همه
چون بگویم چون حجابند این همه
شاه خالی کرد حالی جایگاه
تا ایاز آنجا بماند و پادشاه
گفت اکنون راز برگوی این زمان
چون حجاب خلق برخاست از میان
گفت شاها من حجابم چون کنم
خویش را بو کز میان بیرون کنم
چون حجاب خویش در عالم منم
خلق بود آن دم حجاب این دم منم
تا که میماند ز من یک موی باز
نیست روی آنکه بتوان گفت راز
چون نمانم من تو مانی جمله پاک
راز من آنگه برون جو شد ز خاک
پاکبازانی که درویش آمدند
هر نفس در محو خود بیش آمدند
در حقیقت جمله او را خواستند
لاجرم خصمی خود را خاستند
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
کرد درویشی ز درویشی سؤال
کارزویت چیست ای درویش حال
گفت از ملک دو عالم خشک و تر
ناچخی میبایدم اما دو سر
تا بیک سر وارهانم خویش را
وز دگر سر خواجهٔ درویش را
تا چونه تو باشی و نه من پدید
حق شود بی ننگ ما روشن پدید
تادرین حضرت خودی میماندت
صد جهان پر بدی میماندت
زنکه گر موئی بماند از خودیت
هفت دوزخ پر برآید از بدیت
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
عاشقی روزی مگر خون میگریست
زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست
گفت میگویند فردا کردگار
چون کند تشریف رؤیت آشکار
چل هزاران ساله بدهد بر دوام
خاصگان قرب خود را بار عام
یک زمان زانجا بخود آیند باز
در نیاز افتند خو کرده بناز
زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ‌ خویشم نهند
چون کنم آن یک نفس با خویشتن
میتوانم کشت ازین غم خویش من
باخدا باشم چو بیخود بینیم
تاکه با خود بینیم بد بینیم
آن زمان کز خود رهائی باشدم
بیخودی عین خدائی باشدم
هر که موئی پای آرد در میان
باز ماند یک سر موی از عیان
محو باید مرد در هر دو سرای
پای از سر ناپدید و سر ز پای
گر سر موئی تفاوت میبود
جمله سر تاپای او بت میبود
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت شبلی دردناک
دید دو کودک در افتاده بخاک
زانکه جوزی در میان افتاده بود
هر دو را دعوی آن افتاده بود
هر دو از یک جوز میکردند جنگ
شیخ گفتا کرد میباید درنگ
تا من این جوز محقر بشکنم
پس میان هر دو تن قسمت کنم
جوز بشکست و تهی آمد میانش
برگسست آنجایگه آهی ز جانش
گشت بیمغزی خویشش آشکار
اشک میبارید و میشد بیقرار
هاتفی گفتش که ای شوریده جان
گر تو قَسّامی هلا قسمت کن آن
چو نهٔ صاحب نظر خامی مکن
بعد از این دعوی قَسّامی مکن
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
المقالة الحادیة و العشرون
سالک شوریدهٔ پاک اعتقاد
آمد از دریا برون پیش جماد
گفت ای افسرده از برد الیقین
گاه سنگ و گاه آهن گه نگین
از یقین هم ثابتی هم ساکنی
نقد عالم چون تو داری ایمنی
چون زمعدن میرسی پاک از منی
هرچه داری هست جمله معدنی
هست یک سنگ تو رحمن را یمین
وان دگر سنگت سلیمان را نگین
آن یکی فرمانده دیو وپری
وان دگر را هر دو کون انگشتری
آن یکی در فقر پوشیده سیاه
وان دگر از عشق گشته پادشاه
آن یکی را ملکت روی زمین
وان دگر یک را یساری چون یمین
آهنت آیینهٔ اسکندریست
گوهرت را ذوالفقار حیدریست
یک نگینت نسخهٔ هر دو سرای
جام جمشیدی شده گیتی نمای
نقد تو سیم و زر و در خوشاب
لعل و یاقوت و زمرد بی حساب
وصف الماس تو نه گفتن توان
نه بالماس زفان سفتن توان
گاه سرسبزی ز مینا روزیت
گاه از پیروزه صد پیروزیت
هم ز در شب چراغت روشنی
هم ز لعلت سرخ روی گلشنی
چون تو داری منصبی و رتبتی
حاصلم کن سوی معنی قربتی
چون توداری در محک داری عمل
نقد قلبم را بزری کن بدل
چون جماد از راه رو بشنود راز
چون جمادی ماند از اندیشه باز
گفت من افسردهٔ ام بیخبر
نه نشان دارم ز معنی نه اثر
گر یمین اللّه در عالم مراست
حصن کعبه خانهٔ خاص خداست
چون میان کعبه بادی بیش نیست
سنگ را از کعبه ره در پیش نیست
چون کلوخ کعبه را شد بسته راه
چون برد ره سوی او سنگ سیاه
در سیاهی ساکنم زین غم مدام
ماندهام در جامهٔ ماتم مدام
هر زمان از من بتی دیگر کنند
خویشتن را و مرا کافر کنند
گرچه من افسردهام جانم بسوخت
آتش دوزخ ز من خواهد فروخت
این چنین دردی که آمد حاصلم
پای ازان ماندست دایم درگلم
درد من بین در میان من بی گناه
وز چو من افسردهٔ درمان مخواه
سالک آمد پیش پیر منتهی
داد از احوال خویشش آگهی
پیر گفتش چون شود ظاهر جماد
عالم افسردگی کن اعتقاد
تا رگی افسردگی میماندت
صد نشان از مردگی می ماندت
چون ترا افسردگی زایل شود
در جمادی زندگی حاصل شود
زنده شو وین مردگی از خودببر
گرم گرد افسردگی از خود ببر
تو نمیترسی که همچون دیگران
غرقهٔ‌دنیا شوی بار گران


عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
کشتئی افتاد در غرقاب سخت
بود در کشتی حریصی شور بخت
نقدش آهن بود خرواری مگر
بود با او همنشین مردی دگر
نقد این پرحواصل بود و بس
موج چون بسیار شد از پیش و پش
آنکه داشت آهن همه بر پشت بست
وین بدان پر حواصل بر نشست
عاقبت چون گشت آن کشتی خراب
مرد را افکند آن آهن در آب
وان دگر یک راه ساحل برگرفت
خوش خوشش پرحواصل برگرفت
ای شده عمری گران بار گناه
مینترسی پیش و پس آبی سیاه
بادلی چون آهن و باری گران
کی رسد کشتی ایمان با کران
گر ز دریا راه ساحل بایدت
بار چون پر حواصل بایدت
ورنه در غرقاب خون افتاده گیر
از گران باری نگون افتاده گیر
کار خود در زندگانی کن ببرگ
زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ
این زمان دریاب کاسان باشدت
ور نه دشواری فراوان باشدت
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
آن وزیری را چو آمد مرگ پیش
کرد حیران روی سوی قوم خویش
گفت دردا و دریغا کز غرض
آخرت با خواجگی کردم عوض
زارزوی این جهان میسوختم
لاجرم آن یک بدین بفروختم
میروم امروز جانی سوخته
رفته دنیا و آخرت بفروخته
ای دل غافل دمی بیدار شو
چند بد مستی کنی هشیار شو
رفتگان اندر نخستین منزلند
منتظر بنشسته و مستعجلند
بیش ازین در بند خودشان می مدار
چندشان فرمائی آخر انتظار
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
بود بهلول از شراب عشق مست
بر سر راهی مگر بر پل نشست
میگذشت آنجایگه هارون مگر
او خوشی میبود پیش افکنده سر
گفت هارونش که ای بهلول مست
خیز از اینجا چون توان بر پل نشست
گفت این با خویشتن گو ای امیر
تا چرا بر پل بماندی جای گیر
جملهٔ دنیا پلست و قنطرهست
بر پُلت بنگر که چندین منظرهست
گر بسی بر پل کنی ایوان و در
هست آبی زان سوی پل سر بسر
گردنت را خانه بر پل چیست غل
کی شود با مگر این بیرون بپل
تا توانی زیر پل ساکن مباش
چون شکست آورد پل ایمن مباش
از مجره آسمان دارد شکست
زودبگذر تا نگردی پست پست
گنبدی بشکسته تو بنشسته زیر
آمدستی گوئیا از جانت سیر
گنبد بشکسته چون زیر اوفتد
کی جهد کس گر خود او شیر اوفتد
مرگ از پیش و تو از پس میروی
بهر مرداری چو کرکس میروی
پاک شو از جیفهٔ دنیا تمام
ورنه چون مردار میمانی بدام
زانکه هر چیزی که سودای تو است
چون بمردی نقد فردای تو است
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
رفت با بهلول هارون الرشید
سوی گورستان بر خاکی رسید
کلهٔ دیدند خشک آن کسی
مرغ در وی خانه بنهاده بسی
کرد هارونش ازان کله سؤال
گفت بهلولش که پنهان نیست حال
بوده است این مرد سر انداخته
در کبوتر باختن جان باخته
مرد چون در دوستی این بمرد
چون بشد با خویشتن هم این ببرد
چون نرفتست این هوس از سر برونش
بیضهٔ مرغست در کله کنونش
هم دماغش بر کبوتر بازیست
خاک گشته همچنان در بازیست
از هوس گر کله خاکستر شود
می ندانم تا هنوز از سر شود
هرچه در دنیا خیالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود
کار بر خود از امل کردی دراز
بند کن پیش از اجل از خویش باز
ورنه در مردن نه آسان باشدت
هر نفس مرگی دگر سان باشدت
جمله در باز و فرو کن پای راست
گر کفن را هیچ نگذاری رواست
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
بود مردی در سخاوت بی بدل
هرچه بودی خرج کردی بی خلل
مینداشت البته یک جو زر نگاه
گفت یک روزیش مردی نیک خواه
کای فلان آخر نترسی از هلاک
کان زمان کز تو برآید جان پاک
چون نمیداری نگه یک پیرهن
پس فراهم بایدت کردن کفن
گفت چون جانم برآید در پسی
وان کفن کدیه کنند از هر کسی
گر ز دروازه درآیم نیز من
پس شما بر سر زنیدم آن کفن
حرص مینگذاردت پاک ای پسر
تا پلید آئی تو درخاک ای پسر
دایماً در خوی ناخوش ماندهٔ
وز صفات بد در آتش ماندهٔ
تا صفاتت باتو خواهد بود جمع
تو نخواهی بود بی سوزی چو شمع
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
این سیرین گفت جانم در جسد
بر کسی هرگز نبرد الحق حسد
زانکه نیست از دو برون حال ای اخی
یا بهشتیست این کس ویا دوزخی
گر بهشتیست او پس آن چندان کمال
کو بخواهد یافت آنگه بی زوال
آن همه او راست دنیاش اندکی
کی حسد باشد براندک بی شکی
آن همه چون خواهدش آمد بدست
من حسد ورزم ازین اندک که هست
ور ز اهل دوزخست این مبتلا
آنچه او را هست در پیش از بلا
کی روا باشد حسد بردن برو
نوحه باید یا دعا کردن برو
چون ترا از گردهٔ نانست زیست
آخرت چندین حسد از بهر چیست
چون ترا هر روز یک گرده تمام
گردهٔ چون حاصل آمد والسلام
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
المقالة الثانیة و العشرون
سالک آمد چون شکر پیش نبات
گفت ای سرسبزیت زاب حیات
پاکیت چون آب ذاتی آمده
قابل نفس نباتی آمده
فالق الحب از نوا داده ترا
حبه حب صد نوی داده ترا
سبز پوشان را تو محرم آمدی
لاجرم سر سبز عالم آمدی
قوت ارواح و بینائی ز تست
دلگشائی و دل افزائی ز تست
در جهان نوباوهٔ هر دم تراست
صد بهشت عدن در عالم تراست
جملهٔ دارو و درمان از تو رست
گل ز تو بشکفت و ریحان از تو رست
نیست خاری از تو بی سر وسهی
نیست ناری ظاهر از تو بی بهی
نار چون از شاخ سبزت بردمید
درد موسی را بهی آمد پدید
قصه انی انااللّه زان تست
سدرهٔ و طوبی بهم درشان تست
خواجهٔ کونین منت از تو یافت
در نماز انگور جنت از تو یافت
عشق حنانه چو آتش از تو خاست
آن حنین او چنین خوش از تو خاست
کی بود شرح عصای تو مرا
موسئی باید که گوید از عصا
چون تو سر سبزی دولت یافتی
موی در نشو و نما بشکافتی
پس بسوی بحر جوئی بردهٔ
چون تو داری عود بوئی بردهٔ
یا ببوئی زنده گردان جان من
یا بساز از داروئی درمان من
زین سخن بس تلخ شد عیش نبات
نی شکر گفتی نماندش در حیات
گفت تا کردم برون سر از زمین
روز و شب از شوق مینالم چنین
روزکی چندی چو سیرابی کنم
بعد از آن رخساره چون آبی کنم
چون بسر سبزی بیابم راستی
سر نهم در زردی و در کاستی
سر برارم تازه در آغاز کار
پس فرو ریزم به آخر زردوزار
گه نهندم اره بر سر سخت سخت
گه ببرندم بسختی لخت لخت
گه بسوزندم چو خاکستر کنند
گاه از داسی تنم بی سر کنند
گه خورند و گاه ریزندم بخاک
شرح دادم قصهٔ بس دردناک
آنچه میجوئی مرا با خویش نیست
زانکه با من رنگ و بوئی بیش نیست
چون ندارد رنگ و بوی من سری
کی گشاید از منت هرگز دری
سالک آمد پیش پیر خوش زفان
کرد حال خویش پیش او عیان
پیر گفتش هست اشجار و نبات
از صغار و از کبارش مثل ذات
عاقل و کامل کبارش آمدند
بیدل و مجنون صغارش آمدند
هرکه جان را محرم دلخواه یافت
چون شجر سرسبزی این راه یافت
یا کمالی یافت بر درگاه او
یا نه شد دیوانه دل در راه او
هرکه او دیوانه شد از دلنواز
هرچه دل میخواستش میگفت باز