عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
گفت آن دیوانه بس بی برگ بود
زیستن بر وی بتر از مرگ بود
در شکم نان برجگر آبی نداشت
در همه عالم خور و خوابی نداشت
از قضا یک روز بس خوار و خجل
سوی نیشابور میشد تنگدل
دید از گاوان همه صحرا سیاه
همچو صحرای دل از ظلم و گناه
باز پرسید او که این گاوان کراست
گفت این ملک عمید شهر ماست
رفت از آنجا چشمها خیره شده
دید صحرای دگر تیره شده
بود زیر اسب صحرائی نهان
اسب گفتی باز میگیرد جهان
گفت این اسبان کراست اینجایگاه
گفت هست آن عمید پادشاه
رفت لختی نیز آن ناهوشمند
دید صحرائی دگر پر گوسفند
گفت آن کیست چندینی رمه
مرد گفتآن عمیدست این همه
رفت لختی نیز چون دروازه دید
ماه وش ترکان بی اندازه دید
هر یکی روئی چو ماه آراسته
جمله همچون سرو قد پیراسته
دل ز در گوش ایشان در خروش
خواجگان شهرشان حلقه بگوش
در جهان حسن آن هر لشگری
ختم کرده نیکوئی و دلبری
گفت مجنون کاین غلامان آن کیست
وین همه سرو خرامان آن کیست
گفت شهر آرای عیدند این همه
بندهٔ خاص عمیدند این همه
چون درون شهر رفت آن ناتوان
دید ایوانی سرش در آسمان
کرده دکانی ز هر سوئی دراز
عالمی سرهنگ آنجا سر فراز
هر زمان خلقی فراوان میرسید
شور ازان ایوان بکیوان میرسید
کرد آن دیوانه از مردی سؤال
کانکیست این قصر با چندین کمال
گفت این قصر عمیدست ای پسر
تو که باشی چون ندانی این قدر
مرد مجنون دید خود رانیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
آتشی در جان آن مجنون فتاد
خشمگین گشت و دلش درخون فتاد
ژندهٔ داشت او ز سر بر کند زود
پس بسوی آسمان افکند زود
گفت گیر این ژنده دستار اینت غم
تا عمیدت را دهی این نیز هم
چون همه چیزی عمدیت را سزاست
در سرم این ژنده گر نبود رواست
زیستن بر وی بتر از مرگ بود
در شکم نان برجگر آبی نداشت
در همه عالم خور و خوابی نداشت
از قضا یک روز بس خوار و خجل
سوی نیشابور میشد تنگدل
دید از گاوان همه صحرا سیاه
همچو صحرای دل از ظلم و گناه
باز پرسید او که این گاوان کراست
گفت این ملک عمید شهر ماست
رفت از آنجا چشمها خیره شده
دید صحرای دگر تیره شده
بود زیر اسب صحرائی نهان
اسب گفتی باز میگیرد جهان
گفت این اسبان کراست اینجایگاه
گفت هست آن عمید پادشاه
رفت لختی نیز آن ناهوشمند
دید صحرائی دگر پر گوسفند
گفت آن کیست چندینی رمه
مرد گفتآن عمیدست این همه
رفت لختی نیز چون دروازه دید
ماه وش ترکان بی اندازه دید
هر یکی روئی چو ماه آراسته
جمله همچون سرو قد پیراسته
دل ز در گوش ایشان در خروش
خواجگان شهرشان حلقه بگوش
در جهان حسن آن هر لشگری
ختم کرده نیکوئی و دلبری
گفت مجنون کاین غلامان آن کیست
وین همه سرو خرامان آن کیست
گفت شهر آرای عیدند این همه
بندهٔ خاص عمیدند این همه
چون درون شهر رفت آن ناتوان
دید ایوانی سرش در آسمان
کرده دکانی ز هر سوئی دراز
عالمی سرهنگ آنجا سر فراز
هر زمان خلقی فراوان میرسید
شور ازان ایوان بکیوان میرسید
کرد آن دیوانه از مردی سؤال
کانکیست این قصر با چندین کمال
گفت این قصر عمیدست ای پسر
تو که باشی چون ندانی این قدر
مرد مجنون دید خود رانیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
آتشی در جان آن مجنون فتاد
خشمگین گشت و دلش درخون فتاد
ژندهٔ داشت او ز سر بر کند زود
پس بسوی آسمان افکند زود
گفت گیر این ژنده دستار اینت غم
تا عمیدت را دهی این نیز هم
چون همه چیزی عمدیت را سزاست
در سرم این ژنده گر نبود رواست
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
المقالة الثامنة و العشرون
سالک از خون کرد ادیم چهره رنگ
رفت پیش آدمی با عیش تنگ
گفت ای خورشید بینش آمده
قطب کل آفرینش آمده
قابل بار امانت آمدی
در امانت بی خیانت آمدی
این جهان را وان جهان را سروری
وی عجب تو خود ز هر دو برتری
هم ملایک جمله در خدمت تراست
هم دو گیتی جمله پرنعمت تراست
هم قیامت عرض لشکرگاه تست
دوزخ و جنت سر دو راه تست
هم کلام و رؤیت از حضرت تراست
کن فکان در قبضهٔ قدرت تراست
طی شود هم آسمان و هم ز می
وز تو موئی را نخواهد بد کمی
جمله را در کار تو خواهند باخت
تا ابد با کار تو خواهند ساخت
از ازل ملک ابد خوردن تراست
خوشتر از خوشتر طلب کردن تراست
از تو شد ای اهل گنج و مرد کار
گنج مخفی حقیقت آشکار
چون کمالی بود برتر از جهان
ناقصی بایست آن را تشنه جان
تا گرفت آن کند بر قدر خویش
از هلال آرد بصحرا بدر خویش
قدر داند قرب را از بعد راه
قرب را دایم بجان دارد نگاه
مردم آمد از دو عالم مرد این
نیست کس جز آدمی در خورد این
چون چنین ره سوی گنجی بردهٔ
در طریق گنج رنجی بردهٔ
گر بسوی گنج راهم میدهی
تا ابد از چاه جاهم میدهی
زین سخن شد آدمی بیهوش ازو
دل چو دریا آمدش در جوش ازو
گفت آخر زاشکارا و نهان
کیست سرگردانتر از ما در جهان
بستهٔ تکلیف و پندار آمده
نه شده گم نه پدیدار آمده
با جهانی پر عقوبت پیش در
هر زمان بیم صعوبت بیشتر
هم درین عالم بزیر صد حجاب
هم دران عالم اسیر صد حساب
آفتاب ما شود تاریک حال
گر بود یک ذره ایمان را زوال
زین چنین کاری که ما را اوفتاد
آتشی در سنگ خارا اوفتاد
سنگ نتوانست بار آن کشید
وادمی باری چنان از جان کشید
ای دریغا رنج برد ما همه
زندگی نیست اینکه مرد ما همه
غرقهٔ دریای حیرت آمدیم
پای تا سر عین حسرت آمدیم
مانده گه در حرص و گه در آز باز
کشته گشته در غم ناز ونیاز
دور شور از ما چه میخواهی رهی
ورنه همچون ما در افتی درچهی
زادمی این راه مشکل کم طلب
گر رهی میبایدت زادم طلب
سالک آمد پیش پیر و بار خواست
پیش او برگفت آن اسرار راست
پیر گفتش هست جان آدمی
کل کل و خرمی در خرمی
هرکه او در جان مردم اوفتاد
هر دوعالم در دلش گم اوفتاد
هرکه او در عالم جان ره برد
از ره جان سوی جانان ره برد
ره بجان بردن بجانان بردنست
لیک اول ره سوی جان بردنست
هست جانان را بجان راهی نهان
لیک دزدیدست آن راه از جهان
جان گران ره باز یابد سوی او
تا ابد دزدیده بیند روی او
چون جهانی غیرت از هر سوی بود
روی او دزدیده دیدن روی بود
هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گمراه را
گر برون حجره شه بیگانه بود
غم مخور چون در درون هم خانه بود
رفت پیش آدمی با عیش تنگ
گفت ای خورشید بینش آمده
قطب کل آفرینش آمده
قابل بار امانت آمدی
در امانت بی خیانت آمدی
این جهان را وان جهان را سروری
وی عجب تو خود ز هر دو برتری
هم ملایک جمله در خدمت تراست
هم دو گیتی جمله پرنعمت تراست
هم قیامت عرض لشکرگاه تست
دوزخ و جنت سر دو راه تست
هم کلام و رؤیت از حضرت تراست
کن فکان در قبضهٔ قدرت تراست
طی شود هم آسمان و هم ز می
وز تو موئی را نخواهد بد کمی
جمله را در کار تو خواهند باخت
تا ابد با کار تو خواهند ساخت
از ازل ملک ابد خوردن تراست
خوشتر از خوشتر طلب کردن تراست
از تو شد ای اهل گنج و مرد کار
گنج مخفی حقیقت آشکار
چون کمالی بود برتر از جهان
ناقصی بایست آن را تشنه جان
تا گرفت آن کند بر قدر خویش
از هلال آرد بصحرا بدر خویش
قدر داند قرب را از بعد راه
قرب را دایم بجان دارد نگاه
مردم آمد از دو عالم مرد این
نیست کس جز آدمی در خورد این
چون چنین ره سوی گنجی بردهٔ
در طریق گنج رنجی بردهٔ
گر بسوی گنج راهم میدهی
تا ابد از چاه جاهم میدهی
زین سخن شد آدمی بیهوش ازو
دل چو دریا آمدش در جوش ازو
گفت آخر زاشکارا و نهان
کیست سرگردانتر از ما در جهان
بستهٔ تکلیف و پندار آمده
نه شده گم نه پدیدار آمده
با جهانی پر عقوبت پیش در
هر زمان بیم صعوبت بیشتر
هم درین عالم بزیر صد حجاب
هم دران عالم اسیر صد حساب
آفتاب ما شود تاریک حال
گر بود یک ذره ایمان را زوال
زین چنین کاری که ما را اوفتاد
آتشی در سنگ خارا اوفتاد
سنگ نتوانست بار آن کشید
وادمی باری چنان از جان کشید
ای دریغا رنج برد ما همه
زندگی نیست اینکه مرد ما همه
غرقهٔ دریای حیرت آمدیم
پای تا سر عین حسرت آمدیم
مانده گه در حرص و گه در آز باز
کشته گشته در غم ناز ونیاز
دور شور از ما چه میخواهی رهی
ورنه همچون ما در افتی درچهی
زادمی این راه مشکل کم طلب
گر رهی میبایدت زادم طلب
سالک آمد پیش پیر و بار خواست
پیش او برگفت آن اسرار راست
پیر گفتش هست جان آدمی
کل کل و خرمی در خرمی
هرکه او در جان مردم اوفتاد
هر دوعالم در دلش گم اوفتاد
هرکه او در عالم جان ره برد
از ره جان سوی جانان ره برد
ره بجان بردن بجانان بردنست
لیک اول ره سوی جان بردنست
هست جانان را بجان راهی نهان
لیک دزدیدست آن راه از جهان
جان گران ره باز یابد سوی او
تا ابد دزدیده بیند روی او
چون جهانی غیرت از هر سوی بود
روی او دزدیده دیدن روی بود
هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گمراه را
گر برون حجره شه بیگانه بود
غم مخور چون در درون هم خانه بود
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
چون ایاز از چشم بدرنجور شد
عاقبت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
چون خبر آمد بمحمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شناس
گفت میرو تا بنزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز
دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تاکه رنجوریت فکرت میکنم
تا تو رنجوی ندانم یا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک بس
ماندهام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من
چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد
این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق میرو برق وار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا بنزدیک ایاز آمد چو باد
دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوئیا در رنج دایم اوفتاد
گفت با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن
خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای
می ندانم ذرهٔ تا پادشاه
پیش ازمن چون رسید اینجایگاه
شاه اگردارد وگرنه باورم
گر در این تقصیر کردم کافرم
شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه ای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانکه نشکیبم دمی بی روی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسی است
رازها در ضمن جان ما بسی است
از برون گر چه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر میپرسم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
جان چو گردد محو در جانان تمام
جان همه جانان بگیرد بر دوام
گرچه در صورت بود رنگ دوی
جز یکی نبود ولیکن معنوی
گر دوتار ریسمان پیدا شود
چون تو برهم تابیش یکتا شود
عاقبت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
چون خبر آمد بمحمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شناس
گفت میرو تا بنزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز
دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تاکه رنجوریت فکرت میکنم
تا تو رنجوی ندانم یا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک بس
ماندهام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من
چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد
این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق میرو برق وار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا بنزدیک ایاز آمد چو باد
دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوئیا در رنج دایم اوفتاد
گفت با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن
خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای
می ندانم ذرهٔ تا پادشاه
پیش ازمن چون رسید اینجایگاه
شاه اگردارد وگرنه باورم
گر در این تقصیر کردم کافرم
شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه ای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانکه نشکیبم دمی بی روی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسی است
رازها در ضمن جان ما بسی است
از برون گر چه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر میپرسم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
جان چو گردد محو در جانان تمام
جان همه جانان بگیرد بر دوام
گرچه در صورت بود رنگ دوی
جز یکی نبود ولیکن معنوی
گر دوتار ریسمان پیدا شود
چون تو برهم تابیش یکتا شود
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
گشت محمود و ایاز دلنواز
هردو در میدان غزنین گوی باز
هر دو با هم گوی تنها باختند
گوی همچون عشق زیبا باختند
گاه این یک اسب تاخت و گاه آن
گاه این یک گوی باخت و گاه آن
ز ارزوی آن غلام و پادشاه
گشت چوگان آسمان و گوی ماه
گرد میدان عالمی نظارگی
فتنهٔ هر دو شده یکبارگی
چون بماندند آن دو مرغ دلنواز
در بر یکدیگر استادند باز
شاه گفتش ای جهان روشن ز تو
به تو میبازی ز من یا من ز تو
گفت شه فتوی کند از رای خویش
شه یکی نظارگی را خواند پیش
گفت گوی از ما که به بازد بگوی
اسب در میدان که به تازد بگوی
بود آن نظارگی صاحب نظر
گفت چشمم کور باد ای دادگر
گر شما را من دو تن میدیدهام
جز یکی نیست اینچه من میدیدهام
چون نگه کردم بشاه حق شناس
بود از سر تا قدم جمله ایاس
چون ایاست را نگه کردم نهان
بود هفت اعضای او شاه جهان
گر دوتن را در نظر آوردمی
در میان هر دوحکمی کردمی
لیک چون هر دو یکی دیدم عیان
حکم نتوان کرد هرگز درمیان
چون سخن شایسته گفت آن مرد راه
گوهر بازو درو انداخت شاه
تا بود معشوق را در خود نظر
عاشق از وی کی تواند خورد بر
تا نظر معشوق را بر عاشق است
جان عاشق عشق او را لایق است
هر دو را بر یکدگر باید نظر
تاخورد آن برازین این زان دگر
هر دو میباینده یک ذات آمده
بی دو بودن در ملاقات آمده
هردو در میدان غزنین گوی باز
هر دو با هم گوی تنها باختند
گوی همچون عشق زیبا باختند
گاه این یک اسب تاخت و گاه آن
گاه این یک گوی باخت و گاه آن
ز ارزوی آن غلام و پادشاه
گشت چوگان آسمان و گوی ماه
گرد میدان عالمی نظارگی
فتنهٔ هر دو شده یکبارگی
چون بماندند آن دو مرغ دلنواز
در بر یکدیگر استادند باز
شاه گفتش ای جهان روشن ز تو
به تو میبازی ز من یا من ز تو
گفت شه فتوی کند از رای خویش
شه یکی نظارگی را خواند پیش
گفت گوی از ما که به بازد بگوی
اسب در میدان که به تازد بگوی
بود آن نظارگی صاحب نظر
گفت چشمم کور باد ای دادگر
گر شما را من دو تن میدیدهام
جز یکی نیست اینچه من میدیدهام
چون نگه کردم بشاه حق شناس
بود از سر تا قدم جمله ایاس
چون ایاست را نگه کردم نهان
بود هفت اعضای او شاه جهان
گر دوتن را در نظر آوردمی
در میان هر دوحکمی کردمی
لیک چون هر دو یکی دیدم عیان
حکم نتوان کرد هرگز درمیان
چون سخن شایسته گفت آن مرد راه
گوهر بازو درو انداخت شاه
تا بود معشوق را در خود نظر
عاشق از وی کی تواند خورد بر
تا نظر معشوق را بر عاشق است
جان عاشق عشق او را لایق است
هر دو را بر یکدگر باید نظر
تاخورد آن برازین این زان دگر
هر دو میباینده یک ذات آمده
بی دو بودن در ملاقات آمده
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
کودکی بود از جمالش بهرهٔ
مهر و مه در جنب رویش زهرهٔ
از لطافت وز ملاحت وز خوشی
وز سراندازی بتیغ سرکشی
آنچه او داشت ای عجب کس آن نداشت
گر کسی بیدل نشد زو جان نداشت
عاشقیش افتاد همچون سنگ رست
در کمال عشق چون معشوق جست
هرچه بودش در ره معشوق باخت
وز دو گیتی با غم معشوق ساخت
خلق را گر اندک و بسیار نیست
از غم معشوق بهتر کار نیست
رفته بود القصه آن شیرین پسر
سوی گرمابه چو میآمد بدر
کرد روی خود در آئینه نگاه
دید الحق روئی از خوبی چو ماه
از دو رخ دو رخ نهاده مهر را
ماه دو رخ بر زمین آن چهر را
سخت زیبا آمدش رخسار خویش
شد بصد دل عاشق دیدار خویش
خواست تاعاشق ببیند روی او
رفت نازان و خرامان سوی او
بر رخ چون مه نقاب انداخته
آتشی در آفتاب انداخته
عاشقش را چون ازو آمد خبر
چون قلم پیش پسر آمد بسر
گفت یا رب این چه فتح الباب بود
گوئیا بخت بدم در خواب بود
از چه گشتی رنجه و چون آمدی
در کدامین شغل بیرونآمدی
گفت از حمام بر رفتم چو ماه
روی خود در آینه کردم نگاه
سخت خوب آمد مرا دیدار خویش
خواستم شد همچو تو در کار خویش
دل چنانم خواست کز خلق جهان
جز تو رویم کس نبیند این زمان
لاجرم از رخ فرو هشتم نقاب
تاتو بینی روی من چون آفتاب
این بگفت و پرده از رخ برفکند
چون شکر پاسخ بپاسخ درفکند
عاشقش گفتا شبت خوش باد رو
من شدم آزاد تو آزاد رو
عشق من بر تو ازان بود ای پسر
کز جمال خویش بودی بیخبر
نه ترا بر خود نظر افتاده بود
نه لبت ازخود فقع بگشاده بود
چون تو این دم خویش را خوب آمدی
لاجرم معشوق معیوب آمدی
من شدم فارغ تو هم با خویش ساز
عاشق خود باش و عشق خویش باز
شرط هر معشوق خود نادیدنست
شرط هر عاشق بخون گردیدنست
شرط معشوقی چو بشنودی تمام
شرط عاشق چیست بی صبری مدام
عاشق آن بهتر که بی صبری بود
دل چو برق و دیده چون ابری بود
ور بود در عشق یک ساعت صبور
نیست عاشق هست از معشوق دور
مهر و مه در جنب رویش زهرهٔ
از لطافت وز ملاحت وز خوشی
وز سراندازی بتیغ سرکشی
آنچه او داشت ای عجب کس آن نداشت
گر کسی بیدل نشد زو جان نداشت
عاشقیش افتاد همچون سنگ رست
در کمال عشق چون معشوق جست
هرچه بودش در ره معشوق باخت
وز دو گیتی با غم معشوق ساخت
خلق را گر اندک و بسیار نیست
از غم معشوق بهتر کار نیست
رفته بود القصه آن شیرین پسر
سوی گرمابه چو میآمد بدر
کرد روی خود در آئینه نگاه
دید الحق روئی از خوبی چو ماه
از دو رخ دو رخ نهاده مهر را
ماه دو رخ بر زمین آن چهر را
سخت زیبا آمدش رخسار خویش
شد بصد دل عاشق دیدار خویش
خواست تاعاشق ببیند روی او
رفت نازان و خرامان سوی او
بر رخ چون مه نقاب انداخته
آتشی در آفتاب انداخته
عاشقش را چون ازو آمد خبر
چون قلم پیش پسر آمد بسر
گفت یا رب این چه فتح الباب بود
گوئیا بخت بدم در خواب بود
از چه گشتی رنجه و چون آمدی
در کدامین شغل بیرونآمدی
گفت از حمام بر رفتم چو ماه
روی خود در آینه کردم نگاه
سخت خوب آمد مرا دیدار خویش
خواستم شد همچو تو در کار خویش
دل چنانم خواست کز خلق جهان
جز تو رویم کس نبیند این زمان
لاجرم از رخ فرو هشتم نقاب
تاتو بینی روی من چون آفتاب
این بگفت و پرده از رخ برفکند
چون شکر پاسخ بپاسخ درفکند
عاشقش گفتا شبت خوش باد رو
من شدم آزاد تو آزاد رو
عشق من بر تو ازان بود ای پسر
کز جمال خویش بودی بیخبر
نه ترا بر خود نظر افتاده بود
نه لبت ازخود فقع بگشاده بود
چون تو این دم خویش را خوب آمدی
لاجرم معشوق معیوب آمدی
من شدم فارغ تو هم با خویش ساز
عاشق خود باش و عشق خویش باز
شرط هر معشوق خود نادیدنست
شرط هر عاشق بخون گردیدنست
شرط معشوقی چو بشنودی تمام
شرط عاشق چیست بی صبری مدام
عاشق آن بهتر که بی صبری بود
دل چو برق و دیده چون ابری بود
ور بود در عشق یک ساعت صبور
نیست عاشق هست از معشوق دور
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت روزی پادشاه عصر خویش
بر کنار بام شد بر قصر خویش
کودکی را دید زیبا و لطیف
مشت میزد سخت پیری را ضعیف
زیر قصر آمد وزو پرسید حال
کز چه او را میدهی این این گوشمال
گفت او را میبباید زد بسی
تا نیارد کرد این دعوی کسی
دعوی عشق منش میبوده است
پس سه روز و شب فرو آسوده است
نه طلب کرده مرا نه جسته باز
مانده در عشق این چنین آهسته باز
از همه عالم گزیدست او مرا
شد سه روز اکنون که دیدست او مرا
کرده اودعوی من از دیرگاه
زین بتر در عشق کی باشد گناه
شاه گفتا زین بتر باید زدن
هر دم از نوعی دگر باید زدن
صبر از معشوق عاشق چون کند
کی تواند کرد تا اکنون کند
هرکه بی معشوق میگیرد قرار
کی توان بر ضرب کردن اختصار
زان که هر کو نان این دیوان خورد
بس قفا کو در قفای آن خورد
بر کنار بام شد بر قصر خویش
کودکی را دید زیبا و لطیف
مشت میزد سخت پیری را ضعیف
زیر قصر آمد وزو پرسید حال
کز چه او را میدهی این این گوشمال
گفت او را میبباید زد بسی
تا نیارد کرد این دعوی کسی
دعوی عشق منش میبوده است
پس سه روز و شب فرو آسوده است
نه طلب کرده مرا نه جسته باز
مانده در عشق این چنین آهسته باز
از همه عالم گزیدست او مرا
شد سه روز اکنون که دیدست او مرا
کرده اودعوی من از دیرگاه
زین بتر در عشق کی باشد گناه
شاه گفتا زین بتر باید زدن
هر دم از نوعی دگر باید زدن
صبر از معشوق عاشق چون کند
کی تواند کرد تا اکنون کند
هرکه بی معشوق میگیرد قرار
کی توان بر ضرب کردن اختصار
زان که هر کو نان این دیوان خورد
بس قفا کو در قفای آن خورد
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
المقالة التاسعة و العشرون
سالک آمد پیش آدم خون فشان
تاازان دم یابد از آدم نشان
گفت ای بنیاد فطرت ذات تو
دو جهان پر شور ذریات تو
تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی
اصل کرمنا بنی آدم توئی
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست
مرکز دنیا و دین مطلق توئی
نقطهٔ عالم صفی حق توئی
هم توئی بر صورت اصل آمده
صورتی از صورتش فصل آمده
هم خمیر دست حق دایم تراست
جان بحق بیواسطه قایم تراست
هم دلت را اصبعین قدرتست
جان پاکت مرغ خاص حضرتست
چون توداد نقطهٔ مردم دهی
هشت جنت را بیک گندم دهی
طفل ره بودی که در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
باز چون در راه دین بالغ شدی
از دوعالم تا ابد فارغ شدی
گرملک بسیار عالم دیده بود
کس بنامی زان همه نرسیده بود
جمله را تعلیم هر اسم از تو خاست
وز مسمی ذرهٔ قسم از تو خاست
چون تو استاد ملایک آمدی
جمله مملوک و تو مالک آمدی
از مسمی ابجدی در حد من
در من آموز ای اب هم جد من
چند سوزم جان پرسوزم ببین
روز من شب شد شب و روزم ببین
آدم معصوم گفت ای مرد راه
می بباید شد ترا تا پیشگاه
پیشگاه دولت دین مصطفاست
پیش او شو تا شود این کار راست
گرچه میدانم دوای این طلب
نیست با او این دوا کردن ادب
درحضور او ز ما دولت مخواه
دولت آنجا جوی و آنجا جوی راه
زانکه فردا انبیا و اولیاش
جمله ره جویند در زیر لواش
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
دولت دنیا و دین درگاه اوست
انبیا را قبله خلوتگاه اوست
دولت آنجا جوی و دین آنجا طلب
مرجع اهل یقین آنجا طلب
پیش گیر اکنون ره و عالم ببین
نوح بر راهست او را هم ببین
سالک آمد پیش پیر سرفراز
در میانآورد با او نقد راز
پیر گفتش هست آدم اصل کل
عز را بفروخته بخریده ذل
جسته ازتخت خداوندی کنار
بندگی را کرده در دل اختیار
از بهشت عدن آزاد آمده
در غم بنده شدن شاد آمده
بود نور قدسی هم پیراهنش
خواست کان بیرون فتد از گردنش
زانکه او را بندگی مطلوب بود
لاجرم در بندگی محبوب بود
بندگی راترک جنت گفت پاک
عاشق آسا از بهشت آمد بخاک
تاازان دم یابد از آدم نشان
گفت ای بنیاد فطرت ذات تو
دو جهان پر شور ذریات تو
تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی
اصل کرمنا بنی آدم توئی
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست
مرکز دنیا و دین مطلق توئی
نقطهٔ عالم صفی حق توئی
هم توئی بر صورت اصل آمده
صورتی از صورتش فصل آمده
هم خمیر دست حق دایم تراست
جان بحق بیواسطه قایم تراست
هم دلت را اصبعین قدرتست
جان پاکت مرغ خاص حضرتست
چون توداد نقطهٔ مردم دهی
هشت جنت را بیک گندم دهی
طفل ره بودی که در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
باز چون در راه دین بالغ شدی
از دوعالم تا ابد فارغ شدی
گرملک بسیار عالم دیده بود
کس بنامی زان همه نرسیده بود
جمله را تعلیم هر اسم از تو خاست
وز مسمی ذرهٔ قسم از تو خاست
چون تو استاد ملایک آمدی
جمله مملوک و تو مالک آمدی
از مسمی ابجدی در حد من
در من آموز ای اب هم جد من
چند سوزم جان پرسوزم ببین
روز من شب شد شب و روزم ببین
آدم معصوم گفت ای مرد راه
می بباید شد ترا تا پیشگاه
پیشگاه دولت دین مصطفاست
پیش او شو تا شود این کار راست
گرچه میدانم دوای این طلب
نیست با او این دوا کردن ادب
درحضور او ز ما دولت مخواه
دولت آنجا جوی و آنجا جوی راه
زانکه فردا انبیا و اولیاش
جمله ره جویند در زیر لواش
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
دولت دنیا و دین درگاه اوست
انبیا را قبله خلوتگاه اوست
دولت آنجا جوی و دین آنجا طلب
مرجع اهل یقین آنجا طلب
پیش گیر اکنون ره و عالم ببین
نوح بر راهست او را هم ببین
سالک آمد پیش پیر سرفراز
در میانآورد با او نقد راز
پیر گفتش هست آدم اصل کل
عز را بفروخته بخریده ذل
جسته ازتخت خداوندی کنار
بندگی را کرده در دل اختیار
از بهشت عدن آزاد آمده
در غم بنده شدن شاد آمده
بود نور قدسی هم پیراهنش
خواست کان بیرون فتد از گردنش
زانکه او را بندگی مطلوب بود
لاجرم در بندگی محبوب بود
بندگی راترک جنت گفت پاک
عاشق آسا از بهشت آمد بخاک
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
بندهٔ را امتحان میکرد شاه
خواند یک روزیش پیش خود پگاه
گفت این دم دامن من بر سرآر
با من از یک جیب آنگه سربرآر
تا چو با من یک گریبانت بود
هرچه آن من بود آنت بود
چون میان ما یکی حاصل شود
گر خیالست ازدوئی باطل شود
جسم وجانم جسم و جان تو بود
هرچه هست آن من آن تو بود
بندهٔ نادان بجست از جایگاه
کرد بیرون سر ز جیب پادشاه
گشت با شاه جهان هم پیرهن
ذرهٔ نشناخت حد خویشتن
چون برون آورد سر از جیب شاه
خویشتن را سر ندید آنجایگاه
شه چو در بیحرمتس بشناختش
تاکه دم زد سر ز تن انداختش
هرکه پای از حد خود برتر نهد
سر دهد بر بادو دین بر سر نهد
هرکه در بی حرمتی گامی نهاد
در شقاوت خویش را دامی نهاد
بندهٔ را تا ادب نبود نخست
بندگی از وی کجا آید درست
چون بلای قرب دید آدم ز دور
سوی ظلمت آشیان آمد ز نور
دید دنیا کشت زار خویشتن
لاجرم کرد اختیار خویشتن
نیست دنیا بد اگر کاری کنی
بد شود گر عزم دیناری کنی
خواند یک روزیش پیش خود پگاه
گفت این دم دامن من بر سرآر
با من از یک جیب آنگه سربرآر
تا چو با من یک گریبانت بود
هرچه آن من بود آنت بود
چون میان ما یکی حاصل شود
گر خیالست ازدوئی باطل شود
جسم وجانم جسم و جان تو بود
هرچه هست آن من آن تو بود
بندهٔ نادان بجست از جایگاه
کرد بیرون سر ز جیب پادشاه
گشت با شاه جهان هم پیرهن
ذرهٔ نشناخت حد خویشتن
چون برون آورد سر از جیب شاه
خویشتن را سر ندید آنجایگاه
شه چو در بیحرمتس بشناختش
تاکه دم زد سر ز تن انداختش
هرکه پای از حد خود برتر نهد
سر دهد بر بادو دین بر سر نهد
هرکه در بی حرمتی گامی نهاد
در شقاوت خویش را دامی نهاد
بندهٔ را تا ادب نبود نخست
بندگی از وی کجا آید درست
چون بلای قرب دید آدم ز دور
سوی ظلمت آشیان آمد ز نور
دید دنیا کشت زار خویشتن
لاجرم کرد اختیار خویشتن
نیست دنیا بد اگر کاری کنی
بد شود گر عزم دیناری کنی
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی در پیش شیر دادگر
ذم دنیا کرد بسیاری مگر
حیدرش گفتا که دنیا نیست بد
بد توئی زیرا که دوری از خرد
هست دنیا بر مثال کشتزار
هم شب و هم روز باید کشت و کار
زانکه عز و دولت دین سر بسر
جمله از دنیاتوان برد ای پسر
تخم امروزینه فردا بر دهد
ور نکاری ای دریغا بر دهد
گر ز دنیا دین نخواهی برد تو
زندگی نادیده خواهی مرد تو
دایما در غصه خواهی ماند باز
کار سخت و مرد سست و ره دراز
پس نکوتر جای تو دنیای تست
زانکه دنیا توشهٔ عقبای تست
تو بدنیا در مشو مشغول خویش
لیک در وی کار عقبی گیر پیش
چون چنین کردی ترا دنیا نکوست
پس برای دین تو دنیا دار دوست
هیچ بیکاری نه بیند روی او
کار کن تا ره دهندت سوی او
ذم دنیا کرد بسیاری مگر
حیدرش گفتا که دنیا نیست بد
بد توئی زیرا که دوری از خرد
هست دنیا بر مثال کشتزار
هم شب و هم روز باید کشت و کار
زانکه عز و دولت دین سر بسر
جمله از دنیاتوان برد ای پسر
تخم امروزینه فردا بر دهد
ور نکاری ای دریغا بر دهد
گر ز دنیا دین نخواهی برد تو
زندگی نادیده خواهی مرد تو
دایما در غصه خواهی ماند باز
کار سخت و مرد سست و ره دراز
پس نکوتر جای تو دنیای تست
زانکه دنیا توشهٔ عقبای تست
تو بدنیا در مشو مشغول خویش
لیک در وی کار عقبی گیر پیش
چون چنین کردی ترا دنیا نکوست
پس برای دین تو دنیا دار دوست
هیچ بیکاری نه بیند روی او
کار کن تا ره دهندت سوی او
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
پور ادهم کو دلی بیخویش داشت
قرب صداشهب در آخور بیش داشت
گرچه دارالملک حکمش بلخ شد
بلخ شد تصحیف یعنی تلخ شد
جان شیرینش که پر تعظیم بود
یافت قلب بلخ کابراهیم بود
چون غم فقرش درآمد شاد شد
فقر چون دید از همه آزاد شد
گرچه روی دین ازو آراستند
شد سوی حمام سیمش خواستند
بر درحمام در حال اوفتاد
همچو مرغی بی پر وبال اوفتاد
گفت چون در خانهٔ شیطان مرا
نیست با دستی تهی فرمان مرا
رایگان در خانهٔ رحمن شدن
کی توان نتوان شدن نتوان شدن
چون بدید آدم که سرکار چیست
قصد دنیا کرد و عمری خون گریست
گر توهم فرزند اوئی خون گری
کم مباش از ابر ز ابر افزون گری
خون گری چون نیست بر گریه مزید
کاب چشم افتاد چون خون شهید
نرگس چشمت گر آرد شبنمی
نقد گردد آب رویت عالمی
قطرهٔ اشک تو در سودا و شور
آتش دوزخ بمیراند بزور
هرچه زاینجا میبری آنزان تست
نیک و بد درد تو و درمان تست
توشه زاینجا برکه آدم گوهری
کان بری آنجا کز اینجا آن بری
قرب صداشهب در آخور بیش داشت
گرچه دارالملک حکمش بلخ شد
بلخ شد تصحیف یعنی تلخ شد
جان شیرینش که پر تعظیم بود
یافت قلب بلخ کابراهیم بود
چون غم فقرش درآمد شاد شد
فقر چون دید از همه آزاد شد
گرچه روی دین ازو آراستند
شد سوی حمام سیمش خواستند
بر درحمام در حال اوفتاد
همچو مرغی بی پر وبال اوفتاد
گفت چون در خانهٔ شیطان مرا
نیست با دستی تهی فرمان مرا
رایگان در خانهٔ رحمن شدن
کی توان نتوان شدن نتوان شدن
چون بدید آدم که سرکار چیست
قصد دنیا کرد و عمری خون گریست
گر توهم فرزند اوئی خون گری
کم مباش از ابر ز ابر افزون گری
خون گری چون نیست بر گریه مزید
کاب چشم افتاد چون خون شهید
نرگس چشمت گر آرد شبنمی
نقد گردد آب رویت عالمی
قطرهٔ اشک تو در سودا و شور
آتش دوزخ بمیراند بزور
هرچه زاینجا میبری آنزان تست
نیک و بد درد تو و درمان تست
توشه زاینجا برکه آدم گوهری
کان بری آنجا کز اینجا آن بری
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
گفت بوسعد آن امام ارنبی
مجلسی میگفت از قول نبی
ره زده از در درآمد قافله
ترک کرده حج دلی پر مشغله
آمدند آن جمع بهر زاد راه
بر در مجلس که ما را زاد خواه
زانکه ما را ره زدند و کاروان
در ره حج بازگشتیم از میان
خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر
عزم کرده حج اسلام اینت قهر
بازگشتن از ره حج راه نیست
هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست
گفت چندی مال بودست از قیاس
کز شما بردند مشتی ناسپاس
گفت هرچ از ما ببردند از شمار
میبراید چون دو باره ده هزار
خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع
کو برافروزد دل خلقی چو شمع
این چه زیشان بردهاند آسان دهد
هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد
عورتی از گوشهٔ آواز داد
کاین چنین تاوان توانم باز داد
جمع الحق در تعجب آمدند
در دعا گوئیش از حب آمدند
رفت و درجی پیش او زود آورید
هر زر و زرینه کش بود آورید
خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب
گفت اگر گردد پشیمان چه عجب
نیست این زر بیست دینار از شمار
بیست دینارست هر یک زو هزار
عورتی گر زین پشیمانی خورد
کی توان گفتن ز نادانی خورد
پیش آمد بعد سه روز آن زنش
پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش
خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه
آن زر آخر ازچه میداری نگاه
خواجه گفت این من ندیدم از کسی
از پشیمانیت ترسیدم بسی
گفت مندیش این معاذاللّه مگوی
این بدیشان ده دگر زین ره مگوی
بر سر آن نه دو دست ابرنجنم
تا شود آزاد کلی گردنم
گفت دست ابرنجنم ای نامدار
بوده است از مادر خود یادگار
زان همه زرینه آنیک بیش بود
لاجرم روز و شبم با خویش بود
خویشتن رادوش میدیدم بخواب
در بهشت عدن همچون آفتاب
این همه زرینه در گرد تنم
میندیدم این دو دست ابرنجنم
گفتم آخر یادگار مادرم
مینبینم می نباید دیگرم
حور جنت گفت ازان دیگر مگوی
این فرستادی و بس دیگر مجوی
آنچه تو اینجا فرستادی بناز
لاجرم آن پیشت آوردیم باز
فی المثل گر صد جهانست آن تو
آنچه بفرستی تو آنست آن تو
گر درین ره بنده گر آزادهٔ
تو نبینی آنچه نفرستادهٔ
مجلسی میگفت از قول نبی
ره زده از در درآمد قافله
ترک کرده حج دلی پر مشغله
آمدند آن جمع بهر زاد راه
بر در مجلس که ما را زاد خواه
زانکه ما را ره زدند و کاروان
در ره حج بازگشتیم از میان
خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر
عزم کرده حج اسلام اینت قهر
بازگشتن از ره حج راه نیست
هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست
گفت چندی مال بودست از قیاس
کز شما بردند مشتی ناسپاس
گفت هرچ از ما ببردند از شمار
میبراید چون دو باره ده هزار
خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع
کو برافروزد دل خلقی چو شمع
این چه زیشان بردهاند آسان دهد
هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد
عورتی از گوشهٔ آواز داد
کاین چنین تاوان توانم باز داد
جمع الحق در تعجب آمدند
در دعا گوئیش از حب آمدند
رفت و درجی پیش او زود آورید
هر زر و زرینه کش بود آورید
خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب
گفت اگر گردد پشیمان چه عجب
نیست این زر بیست دینار از شمار
بیست دینارست هر یک زو هزار
عورتی گر زین پشیمانی خورد
کی توان گفتن ز نادانی خورد
پیش آمد بعد سه روز آن زنش
پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش
خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه
آن زر آخر ازچه میداری نگاه
خواجه گفت این من ندیدم از کسی
از پشیمانیت ترسیدم بسی
گفت مندیش این معاذاللّه مگوی
این بدیشان ده دگر زین ره مگوی
بر سر آن نه دو دست ابرنجنم
تا شود آزاد کلی گردنم
گفت دست ابرنجنم ای نامدار
بوده است از مادر خود یادگار
زان همه زرینه آنیک بیش بود
لاجرم روز و شبم با خویش بود
خویشتن رادوش میدیدم بخواب
در بهشت عدن همچون آفتاب
این همه زرینه در گرد تنم
میندیدم این دو دست ابرنجنم
گفتم آخر یادگار مادرم
مینبینم می نباید دیگرم
حور جنت گفت ازان دیگر مگوی
این فرستادی و بس دیگر مجوی
آنچه تو اینجا فرستادی بناز
لاجرم آن پیشت آوردیم باز
فی المثل گر صد جهانست آن تو
آنچه بفرستی تو آنست آن تو
گر درین ره بنده گر آزادهٔ
تو نبینی آنچه نفرستادهٔ
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
آن جوانی بود الحق بی خبر
رفت پیش شیخ حلوائی مگر
گفت من عمری بخون گردیدهام
بی سر و بن سرنگون گردیدهام
هم ریاضتها کشیدم بیشمار
هم شب و هم روز بودم بیقرار
نه بدیدم هیچ در عمری دراز
نه رسیدم من بهیچی مانده باز
شیخ گفتش تو غلط کردی مگر
کانچه جستی یافتی جان پدر
تو بهر کاری که رؤیت داشتی
یافتی چون کار آن پنداشتی
آنچه تو جوئی درین ره آن دهند
کفر ورزی کی ترا ایمان دهند
خواجه بس کورست و ناقد بس بصیر
هرچه خواهی برد خواهد گفت گیر
گر نخواهی برد چشمی زین جهان
کور میری کور خیزی جاودان
هر زمان زخمی زنی برجان خود
درد میدانی مگر درمان خود
یک نفس گوئی غم جان نیستت
هر نفس جز ماتم نان نیستت
آنچه آدم را ز گندم اوفتاد
عقل را از نفس مردم اوفتاد
یاد کرد نفس را در هر نفس
گوئیا نام مهین نانست و بس
رفت پیش شیخ حلوائی مگر
گفت من عمری بخون گردیدهام
بی سر و بن سرنگون گردیدهام
هم ریاضتها کشیدم بیشمار
هم شب و هم روز بودم بیقرار
نه بدیدم هیچ در عمری دراز
نه رسیدم من بهیچی مانده باز
شیخ گفتش تو غلط کردی مگر
کانچه جستی یافتی جان پدر
تو بهر کاری که رؤیت داشتی
یافتی چون کار آن پنداشتی
آنچه تو جوئی درین ره آن دهند
کفر ورزی کی ترا ایمان دهند
خواجه بس کورست و ناقد بس بصیر
هرچه خواهی برد خواهد گفت گیر
گر نخواهی برد چشمی زین جهان
کور میری کور خیزی جاودان
هر زمان زخمی زنی برجان خود
درد میدانی مگر درمان خود
یک نفس گوئی غم جان نیستت
هر نفس جز ماتم نان نیستت
آنچه آدم را ز گندم اوفتاد
عقل را از نفس مردم اوفتاد
یاد کرد نفس را در هر نفس
گوئیا نام مهین نانست و بس
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
سائلی پرسید از آن شوریده حال
گفت اگر نام مهین ذوالجلال
میشناسی بازگوی ای مرد نیک
گفت نانست این بنتوان گفت لیک
مرد گفتش احمقی و بی قرار
کی بود نام مهین نان شرم دار
گفت در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز و شب
نه شنودم هیچ جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز
من بدانستم که نان نام مهینست
نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست
از پی نان نیستت چون سگ قرار
حق چو رزقت میدهد توحق گزار
حق چو رزقت داد و کارت کرد راست
تو بخور وز کس مپرس این از کجاست
گفت اگر نام مهین ذوالجلال
میشناسی بازگوی ای مرد نیک
گفت نانست این بنتوان گفت لیک
مرد گفتش احمقی و بی قرار
کی بود نام مهین نان شرم دار
گفت در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز و شب
نه شنودم هیچ جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز
من بدانستم که نان نام مهینست
نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست
از پی نان نیستت چون سگ قرار
حق چو رزقت میدهد توحق گزار
حق چو رزقت داد و کارت کرد راست
تو بخور وز کس مپرس این از کجاست
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
ابن ادهم کرد ازان رهبان سؤال
کز کجا سازی تو قوتی حسب حال
گفت از روزی دهنده بازپرس
روزیم او میدهد زو راز پرس
چون بظاهر روزیئی بینی حلال
میمکن از باطن روزی سؤال
ترک جان پاک هر روزی کنی
تا زجائی چارهٔ روزی کنی
ای شده غافل ز مجروحی خویش
چند در بازی سبک روحی خویش
ای سبک دل گشته از خواب گران
وی بخورد و خواب قانع چون خران
تا نیائی تو بهمرنگی برون
کی شود از تو گران سنگی برون
چون بهمرنگی سبک گردی چو کاه
در کشندت زود سوی بارگاه
کاه چون با کهربا همرنگ بود
کهربا را زان بدو آهنگ بود
بود مغناطیس چون آهن برنگ
زان بهم رنگی درآوردش به تنگ
چون کسی در اصل همرنگ اوفتاد
دولتش زاغاز هم تنگ اوفتاد
کز کجا سازی تو قوتی حسب حال
گفت از روزی دهنده بازپرس
روزیم او میدهد زو راز پرس
چون بظاهر روزیئی بینی حلال
میمکن از باطن روزی سؤال
ترک جان پاک هر روزی کنی
تا زجائی چارهٔ روزی کنی
ای شده غافل ز مجروحی خویش
چند در بازی سبک روحی خویش
ای سبک دل گشته از خواب گران
وی بخورد و خواب قانع چون خران
تا نیائی تو بهمرنگی برون
کی شود از تو گران سنگی برون
چون بهمرنگی سبک گردی چو کاه
در کشندت زود سوی بارگاه
کاه چون با کهربا همرنگ بود
کهربا را زان بدو آهنگ بود
بود مغناطیس چون آهن برنگ
زان بهم رنگی درآوردش به تنگ
چون کسی در اصل همرنگ اوفتاد
دولتش زاغاز هم تنگ اوفتاد
عطار نیشابوری : بخش سیهم
المقالة الثلثون
سالک آمد نوحه گر در پیش نوح
گفت ای شیخ شیوخ و روح روح
عالمی دردی و دریای دوا
آدم ثانی و شیخ انبیا
خشک سال عالم از کنعان تراست
وی عجب عالم پر از طوفان تراست
اشک تو در نوحه چون بسیار شد
تاتنوری گرم طوفان بار شد
کشتی اهل سلامت خاص تست
تا ابد دریای دین اخلاص تست
گر در آن کشتی نیامد هرکست
سر بسم اللّه مجریها بست
تشنهتر از تو ندیدم هیچکس
لاجرم طوفانت آمد پیش و پس
گرچه عالم گشت پر طوفان تو
بیشتر شد تشنگی جان تو
تا بسر عشق در کار آمدی
تشنهٔدریای اسرار آمدی
چون بصورت آمد آن دریا ز زور
در جهان افکند طوفان تو شور
چون جهان راتشنگی بنشاندی
کشتی اهل سلامت راندی
مردهٔ عشقم مرا جانی فرست
تشنه خواهم مرد طوفانی فرست
نوح گفت ای بیقرار نوحه گر
بازکن چشم از هم و در من نگر
تک زدم در راه او سالی هزار
تا که داد از خیل کفارم کنار
زخم خوردم روز و شب عمری دراز
تا بصد زاری در من کرد باز
تو بدین زودی بدان در چون رسی
وز نخستین پایه برتر چون رسی
صبر میباید ترا ناچار کرد
تا توانی چارهٔ این کار کرد
گر دری خواهی که بگشاید ترا
وانچه جوئی روی بنماید ترا
از در پیغامبر آخر زمان
همچو حلقه سرمگردان یک زمان
زانکه تا خورید باشد راهبر
بر ستاره چون توان کردن سفر
ذرهٔ راه در خورشید گیر
راه آن سلطانی جاوید گیر
گر بقرب مصطفی جوئی تو راه
پیش ابراهیم رو زین جایگاه
سالک آمد پیش پیر ارجمند
قصهٔ برگفتش الحق دردمند
پیر گفتش هست نوح آرام روح
حق نهاده نام او از نوحه نوح
در مصیبت بود دایم مرد کار
نوحه بودش روز و شب از دردکار
تا نیاید درد این کارت پدید
قصهٔ این درد نتوانی شنید
گر تو خواهی تا شوی مرد ای پسر
هیچ درمان نیست جز درد ای پسر
گفت ای شیخ شیوخ و روح روح
عالمی دردی و دریای دوا
آدم ثانی و شیخ انبیا
خشک سال عالم از کنعان تراست
وی عجب عالم پر از طوفان تراست
اشک تو در نوحه چون بسیار شد
تاتنوری گرم طوفان بار شد
کشتی اهل سلامت خاص تست
تا ابد دریای دین اخلاص تست
گر در آن کشتی نیامد هرکست
سر بسم اللّه مجریها بست
تشنهتر از تو ندیدم هیچکس
لاجرم طوفانت آمد پیش و پس
گرچه عالم گشت پر طوفان تو
بیشتر شد تشنگی جان تو
تا بسر عشق در کار آمدی
تشنهٔدریای اسرار آمدی
چون بصورت آمد آن دریا ز زور
در جهان افکند طوفان تو شور
چون جهان راتشنگی بنشاندی
کشتی اهل سلامت راندی
مردهٔ عشقم مرا جانی فرست
تشنه خواهم مرد طوفانی فرست
نوح گفت ای بیقرار نوحه گر
بازکن چشم از هم و در من نگر
تک زدم در راه او سالی هزار
تا که داد از خیل کفارم کنار
زخم خوردم روز و شب عمری دراز
تا بصد زاری در من کرد باز
تو بدین زودی بدان در چون رسی
وز نخستین پایه برتر چون رسی
صبر میباید ترا ناچار کرد
تا توانی چارهٔ این کار کرد
گر دری خواهی که بگشاید ترا
وانچه جوئی روی بنماید ترا
از در پیغامبر آخر زمان
همچو حلقه سرمگردان یک زمان
زانکه تا خورید باشد راهبر
بر ستاره چون توان کردن سفر
ذرهٔ راه در خورشید گیر
راه آن سلطانی جاوید گیر
گر بقرب مصطفی جوئی تو راه
پیش ابراهیم رو زین جایگاه
سالک آمد پیش پیر ارجمند
قصهٔ برگفتش الحق دردمند
پیر گفتش هست نوح آرام روح
حق نهاده نام او از نوحه نوح
در مصیبت بود دایم مرد کار
نوحه بودش روز و شب از دردکار
تا نیاید درد این کارت پدید
قصهٔ این درد نتوانی شنید
گر تو خواهی تا شوی مرد ای پسر
هیچ درمان نیست جز درد ای پسر
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی بنیشابور در
زو ندیدم در جهان رنجورتر
محنت و بیماری ده ساله داشت
تن چو نالی و زفان بی ناله داشت
سینه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسی میخورد او
آنچه در سرما و در گرما کشید
کی تواند کوه آن تنها کشید
نور از رویش بگردون میشدی
هر نفس حالش دگرگون میشدی
زو بپرسیدم من آشفته کار
کاین جنونت از کجا شد آشکار
گفت یک روزی درآمد آفتاب
درگلویم رفت و من گشتم خراب
خویشتن را کردهام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم
بر سر او رفت در وقت وفات
نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات
این زمان چونی که جان خواهی سپرد
گفت آنگه تو چه دانی و بمرد
گر ز کار افتادگی گویم بسی
تا نیفتد کار کی داند کسی
زو ندیدم در جهان رنجورتر
محنت و بیماری ده ساله داشت
تن چو نالی و زفان بی ناله داشت
سینه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسی میخورد او
آنچه در سرما و در گرما کشید
کی تواند کوه آن تنها کشید
نور از رویش بگردون میشدی
هر نفس حالش دگرگون میشدی
زو بپرسیدم من آشفته کار
کاین جنونت از کجا شد آشکار
گفت یک روزی درآمد آفتاب
درگلویم رفت و من گشتم خراب
خویشتن را کردهام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم
بر سر او رفت در وقت وفات
نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات
این زمان چونی که جان خواهی سپرد
گفت آنگه تو چه دانی و بمرد
گر ز کار افتادگی گویم بسی
تا نیفتد کار کی داند کسی
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
ناقلی در پیش آن شیخ کبیر
گفت هر روزی یکی داننده پیر
میکند ختمی و در عمری دراز
کار او انیست گفتم با تو باز
شیخ گفتش زان همه قرآن دمی
دامنش نگرفت یک آیت همی
گر گرفتی آیتی زان دامنش
نیستی پروای خواندن چون منش
درد او گر دامنت گیرد دمی
رستگاری یابی از عالم همی
بوی این درد از دل سرمست تو
گر توانی برد بردی دست تو
عاشقان این درد از راه دراز
میشناسند ای عجب از بوی باز
گفت هر روزی یکی داننده پیر
میکند ختمی و در عمری دراز
کار او انیست گفتم با تو باز
شیخ گفتش زان همه قرآن دمی
دامنش نگرفت یک آیت همی
گر گرفتی آیتی زان دامنش
نیستی پروای خواندن چون منش
درد او گر دامنت گیرد دمی
رستگاری یابی از عالم همی
بوی این درد از دل سرمست تو
گر توانی برد بردی دست تو
عاشقان این درد از راه دراز
میشناسند ای عجب از بوی باز
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
برد مجنون را سوی کعبه پدر
تادعا گوید شفا یابد مگر
چون رسید آنجایگه مجنون ز راه
گفت اینجا کن دعا اینجایگاه
گو خداوندا مرا بی درد کن
عشق لیلی بر دل من سرد کن
تو دعا کن تا پدر آمین کند
بوکه حق این مهربانی کین کند
دست برداشت آن زمان مجنون مست
گفت یارب عشق لیلی زانچه هست
میتوانی کرد و صد چندان کنی
هر زمانم بیش سرگردان کنی
درد عشق او چو افزون گرددت
هرچه داری تا بدل خون گرددت
چون همه عالم شود همرنگ خون
زان همه خون یک دلت آید برون
آن دل آنگه در حضور افتد مدام
شادی دل تا ابد گردد تمام
تادعا گوید شفا یابد مگر
چون رسید آنجایگه مجنون ز راه
گفت اینجا کن دعا اینجایگاه
گو خداوندا مرا بی درد کن
عشق لیلی بر دل من سرد کن
تو دعا کن تا پدر آمین کند
بوکه حق این مهربانی کین کند
دست برداشت آن زمان مجنون مست
گفت یارب عشق لیلی زانچه هست
میتوانی کرد و صد چندان کنی
هر زمانم بیش سرگردان کنی
درد عشق او چو افزون گرددت
هرچه داری تا بدل خون گرددت
چون همه عالم شود همرنگ خون
زان همه خون یک دلت آید برون
آن دل آنگه در حضور افتد مدام
شادی دل تا ابد گردد تمام
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
المقالة الحادیة الثلثون
سالک جان کرده بر خلعت سبیل
چون خلالی باز شد پیش خلیل
گفت ای دارای دارالملک جان
خاک پایت قبلهٔ خلق جهان
از سه کوژت راستی هر دو کون
راست تر زان کژ که دید از هیچ لون
هم اب ملت ز دولت آمدی
هم سر اصحاب خلت آمدی
خویش در اصل اصول انداختی
مهر و مه رادر افول انداختی
جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان
جان نهادی پیش جانان در میان
چون شدی از خویش وز فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد
پرده از روی جهان برداشتی
بی جهان راز نهان برداشتی
چون جهان بر یکدگر انداختی
حجت ازوجهت وجهی ساختی
چون نبودی مرد دیوان پدر
قرب دادت حق ز قربان پسر
از وجود خویشتن پاک آمدی
زان درآتش چست و چالاک آمدی
در جهان معرفت بالغ شدی
از خود و از این و آن فارغ شدی
چون خلیل مطلقی در راه تو
هم ز جانی هم ز تن آگاه تو
چون ندارم من زجان و تن نشان
از رهت گردی بجان من رسان
آمدم مهمانت با کرباس و تیغ
تو نداری هیچ از مهمان دریغ
خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر
تا ننالی مدتی زیر و زبر
راه ننمایند یک ساعت ترا
می بباید عالمی طاعت ترا
گرچه دولت دادنش بی علت است
طاعت حق کار صاحب دولت است
گر تو باشی دولتی طاعت کنی
ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی
چون چنین رفتست سنت کار کن
کارکن و اندک مکن بسیار کن
چون تو مرد کار باشی روز و شب
زود بگشاید در تو این طلب
گر رهی میبایدت اندر وفا
حلقهٔ فرزند من زن مصطفی
دست از فتراک اویک دم مدار
گر قبولت کرد هرگز غم مدار
گر قبول اومسلم گرددت
کمترین ملکی دو عالم گرددت
گر بسوی مصطفی داری سفر
بر در موسی عمران کن گذر
سالک آمد پیش پیر پیش بین
پیش او برگفت حالی درد دین
پیر گفتش هست ابراهیم پاک
بحر خلّت عالم تسلیم پاک
هرکرا یک ذره خلت دست داد
هردمش صد گونه دولت دست داد
اول خلّت محبت آمدست
آخرش تشریف خلّت آمدست
از مودّت در محبت ره دهند
وز محبت خلّتت آنگه دهند
گر محبت ذرهٔ پیدا شود
کوه از نیروی او دریا شود
چون خلالی باز شد پیش خلیل
گفت ای دارای دارالملک جان
خاک پایت قبلهٔ خلق جهان
از سه کوژت راستی هر دو کون
راست تر زان کژ که دید از هیچ لون
هم اب ملت ز دولت آمدی
هم سر اصحاب خلت آمدی
خویش در اصل اصول انداختی
مهر و مه رادر افول انداختی
جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان
جان نهادی پیش جانان در میان
چون شدی از خویش وز فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد
پرده از روی جهان برداشتی
بی جهان راز نهان برداشتی
چون جهان بر یکدگر انداختی
حجت ازوجهت وجهی ساختی
چون نبودی مرد دیوان پدر
قرب دادت حق ز قربان پسر
از وجود خویشتن پاک آمدی
زان درآتش چست و چالاک آمدی
در جهان معرفت بالغ شدی
از خود و از این و آن فارغ شدی
چون خلیل مطلقی در راه تو
هم ز جانی هم ز تن آگاه تو
چون ندارم من زجان و تن نشان
از رهت گردی بجان من رسان
آمدم مهمانت با کرباس و تیغ
تو نداری هیچ از مهمان دریغ
خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر
تا ننالی مدتی زیر و زبر
راه ننمایند یک ساعت ترا
می بباید عالمی طاعت ترا
گرچه دولت دادنش بی علت است
طاعت حق کار صاحب دولت است
گر تو باشی دولتی طاعت کنی
ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی
چون چنین رفتست سنت کار کن
کارکن و اندک مکن بسیار کن
چون تو مرد کار باشی روز و شب
زود بگشاید در تو این طلب
گر رهی میبایدت اندر وفا
حلقهٔ فرزند من زن مصطفی
دست از فتراک اویک دم مدار
گر قبولت کرد هرگز غم مدار
گر قبول اومسلم گرددت
کمترین ملکی دو عالم گرددت
گر بسوی مصطفی داری سفر
بر در موسی عمران کن گذر
سالک آمد پیش پیر پیش بین
پیش او برگفت حالی درد دین
پیر گفتش هست ابراهیم پاک
بحر خلّت عالم تسلیم پاک
هرکرا یک ذره خلت دست داد
هردمش صد گونه دولت دست داد
اول خلّت محبت آمدست
آخرش تشریف خلّت آمدست
از مودّت در محبت ره دهند
وز محبت خلّتت آنگه دهند
گر محبت ذرهٔ پیدا شود
کوه از نیروی او دریا شود