عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - عرض لشکر
امیر مشرق امروز عرض لشکرکرد
زمین ز لشکر خود عرضگاه محشرکرد
چو خنگ دولت اوپای بر زمین بنهاد
سنان رایت او سر ز آسمان برکرد
زآب خنجرش آتش فتاد بر دل خصم
ز باد تیغش بدخواه خاک بر سرکرد
ز بانگ مردان‌، بدریدگوش دشمن ملک
زگرد موکب‌، جان عدو پرآذرکرد
ز شیرمردان چون بیشه کرد دامن کوه
ز سروقدان‌، صحرای طوس کشمرکرد
زکوه سنگین، افغان و زینهار بخاست
چو کوه رویین را شه بدو برابرکرد
بلی دوتوپ شنیدر، دوکوه روئین بود
که کوه سنگین از بیم او فغان سرگرد
همین نه عرض هنرکرد شهریار امروز
که هربروزی عرض جلال دیگرکرد
هزار کار نمایان نمود و آن همه را
برای تقویت ملت پیمبر کرد
خدایگان رسولان محمد مختار
که هرچه کرد، به فرمان پاک داورکرد
نخواند درس مجازی ولی به مدرس حق
هزار درس حقیقت نخوانده از برکرد
یتیم بود ولیکن به عقدگاه ازل
زواج هفت پدر را به چار مادر کرد
زقاب قوسین اندرکذشت و سوی خدا
ز هرچه بود و بود جایگه فراتر کرد
چه مدح کوبم آن راکه از جلالت قدر
خدای عزّ و جل مدحتش مکرر کرد
همین سپاس ازو بس مرا، که درگل من
فروغ مهر و ثنای ملک مخمر کرد
طراز دفتر اجلال نیرالدوله
که باید از پی مدحش هزار دفتر کرد
شگفت نبود ازکردگار عزوجل
که عالمی را در یک وجود، مضمر کرد
اگر ز هیبت او آسمان شود از جای
توان ز حشمت او آسمان دیگر کرد
شها تو عالم عقلی و دهر عالم نفس
به تیغ عقل توان نفس را مسخر کرد
هرآنکه دیدهٔ بدبین به‌ملک شرق‌انداخت
نهیب خشم تو خاکش به‌ دیده اندر کرد
چو ملک شرق به کابین انتظام تو شد
عروس امن درآمد به بزم و زیور کرد
همان کسان که به دل کینه ی تو ورزبدند
اگرچه عفو توشان کام دل میسر کرد
ولی جهان‌شان نشنید عذر وکیفر و داد
هرآنچه کرد، جهان درشت‌کیفر کرد
دو خوب و بد ز نژادی عجب نباشد از آنک
درودگر ز یکی چوب دار و منبر کرد
کنون به شادی بنشین و داد خلق بده
که آفرین‌ها یزدان به دادگستر کرد
همان ستم زدگان را به عدل رهبر باش
سپاس آن که خدایت به عدل رهبر کرد
خدایگانا؛ اینک بهار مدح‌سرای
به مدح جاه تو چون عنصری‌، سخن سر کرد
صبوری آمد در مدحتت نهالی کاشت
نهال مدح تو اکنون به خرّمی بر کرد
چسان توانند افکند آن درختی را
که آب رحمت ولطف تواش تناورکرد
زکید کوته‌بینان چگونه گردد پست
کسی که مدح تو شاه بلند اخترکرد
همیشه تا نتوان ماه را بکتان بست
هماره تا نتوان چرخ را به چنبرکرد
مدار چرخ‌، به کام تو باد زانکه خدای
برآستان تو صد چون سپهر، چادرکرد
به ملک شرق بمان شاد وکام دل برگیر
که ملک شرق ز عدل توکام دل برکرد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - صدارت اتابک اعظم
آن اختری که کرد نهان چندگه جمال
امروز شد فروزان از مطلع جلال
از مطلع جلال فروزان شد اختری
کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال
یکچندکرد روی پی مصلحت نهان
واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال
سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک
تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال
چون در فراق او دل یک ملک شد نژند
فر ملک تعالی گفتش الاتعال
گاه وصال آمد و هجران شد اسپری
هجران چو اسپری شد آید گه وصال
چون‌تافت روی تربیت از این خجسته ملک
فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال
چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت
خاتم اسیر پنجه دیو سیه‌مآل
کالیوه‌ شد هنرور و نستوده شد هنر
افسانه گشت دانش و بی‌مایه شد کمال
آزاده مردمان را دریوزه کشت فر
دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال
چون دید ذوالجلال تبه‌، روزگار ملک
بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال
وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر
خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال
ناگه زگردش فلک باژگون سریر
خورشید خسروی را شد نوبت زوال
بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه
ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال
چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار
مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال
کای بی‌توگوش خلق به بیغارهٔ حسود
وی بی‌تو جان خلق به سرپنجهٔ نکال
اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد
شاه جهان به روضه فردوس ارتحال
بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو
ورنه پذیره گردد این ملک را وبال
صدر جهان وزیر معظم چو این شنید
چاره ندید امر ملک را جز امتثال
بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت
با لطف کردگاری و با فر لایزال
بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت
بگشوده روی رامش و بسته در ملال
ای خرگه وزارت‌، رو بر فلک بناز
وی مسند صدارت‌، شو بر جهان ببال
ای خصم دیو سیرت‌، نالان شو و مخند
وی ملک دیده محنت‌، خندان شو و منال
کامد به فر بخت دگرباره سوی تو
صدر فلک مقام و عید ملک خصال
فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه
دستور بی‌نظیر و خداوند بی‌همال
رایش ستاره‌سیرت و جودش سحاب فعل
عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال
از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز
وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال
پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب
بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال
باکین او بنالد گردون کینه‌توز
با خشم او نتابد دنیای مردمال
رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ
کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال
آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم
در هم گسست توسن اندیشه را عقال
مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق
وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال
صدرا ز بخت‌، منظری افراشتی بلند
چندان که بر فرازش برنگذرد خیال
عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم
حزم تو را به پایه نپاید همی جبال
روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور
صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال
خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر
جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال
دربا و ابر را تسودی دگر حکیم
گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال
دارد زگال با دل خصم تو نسبتی
زان رو زنند آتش سوزنده در زگال
عین‌الکمال باد ز پیرامن تو دور
ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال
تا درخورکنار تو گردد عروس بخت
زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال
نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس
گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال
آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این
اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال
تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط
در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال
شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو
ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال
گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند
آنان که خواستند به کار تو اختلال
یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی
رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال
صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس
کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال
در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت
و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال
مدح تو جز بهار نگویدکس این‌چنین
با بهترین معانی و با بهترین مقال
گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع
ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال
بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد
بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال
کام تو باد با لب آن شاهدی که برد
از خلق‌، دل به طرهٔ خمیده‌تر ز دال
بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار
پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال
از نیکوان بساط تو بنگه پری
وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - دار مجازات
همی چه گویی چندین چراست قالاقیل
به پیش این در و برگرد آن بلند نخیل
شگفت روزی‌، همچون قیامت از انبوه
فراخنایی‌، مانند محشر از تهویل
ز بس نظارگیان درتنیده یک به‌دگر
ببسته راه شد آمد، به عابران سبیل
پیادگان و سواران ستاده صف در صف
بگرد برشده نخلی مهیب و زشت و ط‌ویل
درازنایی هایل به رنگ جبههٔ مرگ
و یا بسان زدوده سنان عزراییل
ستاده خشک به مانند زاهدان کسل
بمانده سرد به مانند راهبان علیل
نبود اشتر و بودش مهار چون اشتر
نبود پیل‌، ولی یشک‌داشت همچون پیل‌
کمیت نی و بلون‌تن از کمیت مثال
زرافه نی و به گردن بر، از زرافه مثیل
رخی ز خوردن خون چون دهان شیران سرخ
تنی ز گرسنگی چون میان شیر، هزیل
زجنس منبر و منبر نه‌، لیک چون منبر
بر او بخوانند آیات دوزخ از تنزیل
عظیم داری خمیده سر، که بر سر او
نوشته‌اندکه «‌هذا لمن اساء قلیل‌»
ز بهر صید گنه کاران‌، فروهشته
سطبر بندی ابریشمین و زفت و فتیل
چو بانگ زد نهمین زنگ صبح روز سوم
به خصم خواندند آیات مرگ با تعجیل
سر شرارت کاشان‌، زعیم راهزنان
به پای دار در استاد، بسته دست و ذلیل
به پیش‌مرگی وی‌، پیشکار ناکس او
نخست کرد سر چوب دار را تقبیل
سپس نشان سر دار شد تن سردار
به شادمانی ارواح بی گناه قتیل
غریو و هلهله ز انبوه مرد و زن برخاست
تو گفتی آنکه دمیدند صور اسرافیل
که زنده باد مجازات و زنده باد مدام
وثوق دولت و دین صدرکامکار جلیل
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - تأسف برگذشته
ز دلبر بوسه‌ای تاوان گرفتم
پس‌ از عمری‌ خسارت‌ جان گرفتم
به‌ آسانی مرا تاوان نمی‌داد
زمین بوسیدم و دامان گرفتم
نشستم در دل مشکل‌پسندان
من این اقلیم سخت آسان گرفتم
سگی گر در سر راهم کمین کرد
برایش زیر دامان نان گرفتم
به دیوار دلم گر نقش کین بود
من آن را درگچ نسیان گرفتم
بدی را نیکویی دادم مکافات
دهان سفله با احسان گرفتم
خریدارم شدند ارباب معنی
که نرخ مهر خوبش ارزان گرفتم
نکردم رغبت کالای گیتی
که اینجا خویش را مهمان گرفتم
نبردم حسرت بالا نشینی
تواضع را بهین آرمان گرفتم
حسد را ره ندادم در دل خوابش
حذر زآن آتش سوزان گرفتم
دربغا مدتی کاندر سیاست
ز نادانی ره شیطان گرفتم
نمودم خیره صرف میل مخلوق
مواهب آنچه از یزدان گرفتم
دو ده سال اندرین تاریک دوزخ
که آن را روضهٔ رضوان گرفتم
به امید نجات ملک‌، خود را
بشیر شوکت و عمران گرفتم
برای قوت گرگان گرسنه
ز شیرگرسنه ستخوان گرفتم
عصایی اژدهاوش در دو انگشت
بسان موسی عمران گرفتم
به جادویی سر ضیغم خلیدم
به سحاری دم ثعبان گرفتم
اگر داد کسی دادم به پیدا
وگر دست کسی پنهان گرفتم
به پیدا و به پنهان زان جماعت
عوض دشنام بی‌پایان گرفتم
فقیران خصم صاحبدولتانند
من این درس از دبیرستان گرفتم
سیاست‌پیشه دولتمند گردد
چرا من زین عمل خسران گرفتم
نشستم با امیران و فقیران
ز خاص و عام دل یکسان گرفتم
چو سنخیت نبود اندر میانه
صداقت دادم و بهتان گرفتم
ز استقلال و آزادی و قانون
به پیش دیده شادروان گرفتم
شدم سرگرم مشتی اعتبارات
وز آن اوهام خوش عنوان گرفتم
شدم غافل ز تقدیر الهی
پی آبادی ایران گرفتم
ز غفلت عصر محنت‌زای خود را
قیاس از عهد نوشروان گرفتم
چه محنت‌ها که در تبعید دیدم
چه عبرت‌ها که از زندان گرفتم
ندانستم که محکوم زوالیم
طبیعت را چو خود نادان گرفتم
ره رنج خود و آسایش خلق
به هنجار جوانمردان گرفتم
پیاپی‌ شسته دست از جان شیرین
مکرر ترک خان و مان گرفتم
ز سال بیست تا نزدیکی شصت
جوانی دادم و حرمان گرفتم
ندیدم قدردانی هیچ از این قوم
گروهی سفله را انسان گرفتم
نکردم خدمت بیگانه زآن رو
چنین بادافره از خویشان گرفتم
به گرد تیه ناکامی چهل سال
گذر چون موسی عمران گرفتم
دوای تلخکامی بی‌نیازیست
به درد خود من این درمان گرفتم
به خالق رو کنم اکنون که امید
ازین مخلوق بی‌ایمان گرفتم
پس‌ از یزدان‌ پناهم‌ جز رضا نیست
کزو روز ازل پیمان گرفتم
مگر بپذیردم شاه خراسان
که من از حضرتش فرمان گرفتم
گرم روزی به خدمت بازخواند
همانا عمر جاویدان گرفتم
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم
توانم دید خود یارب که روزی
مکان در آن بلند ایوان گرفتم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - لوح عبرت
کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
ای هیون آتش دم‌، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاک‌افشان
خاک از تو در لرزه‌، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی‌، سوی آدمیت ران
آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی‌؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان
درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان
تو پی هوا ربزی‌، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان
ای که نالی از لندن‌، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران
گوش‌کن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان
شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بی‌در و دربان
ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن‌ خود چه می کند دوران
سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان
تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان
نینوا که بر گردش‌، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران
دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ‌، درفکندش از بنیان
تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون‌ شد ثیبه چون‌ شد و انزان‌
مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشک‌ها فروریزند، پیش این بلند ایوان
هر خرابه‌ای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان
کورش معظم کو، وانکه قفل‌ها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان
آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش‌، زیر شوش و اکباتان
داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته‌، ماهی زمین بریان
آنکه در سیاق ملک‌، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان
مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان
مهتران کجا مردند، با رفاه بی‌زحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بی‌پایان
گر ندانی از گرزوس‌، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس‌، رو بپرس از هرمان
کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی‌، چهرآسیا رخشان
مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان
خود بدونماند آن گنج‌، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان
کوبداین‌یک از رمسیس‌، کان‌ملک‌به‌مصراندر
داشت فرّ فرعونی‌، بود بدر بی‌نقصان
ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران
بد ز خطهٔ نیلش تا محیط‌، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ‌، در فرمان
شصت‌سالش اندیتش‌، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بی‌جان
بر خرابه‌های رم گرگذرکنی روزی
قصه‌ها تو را گویند از جلالت رومان
ازکران بحرالروم اندکی شو آن‌سوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان
بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت‌، زان فضایل و عرفان
پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت‌، عنوان
کان ملک از ایران‌شهر از چه‌رو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران
آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن‌، آب همچنان جوشان
کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان
برد زحمتی بی‌مر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان
حرص چون‌دهان بگشود،‌عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران
هر ملک به ملک خویش، خاک‌ها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان
کم شود به هر میدان از شمار مردم‌، لیک
نی فزون شود نی کم‌، زین فراخنا میدان
*‌
*‌
در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان
وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای‌، بر سر فزونی نان
لیک هرچه‌زان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن
بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراخ‌تر شد جای‌، نه وسیع‌تر شد خوان
آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان
شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگی‌ها، پر شراره شد گیهان
یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین‌، یک‌ عشیره شد ژرمان
نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان‌، کنیتی نهد شیطان
نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان‌، یا اطاعت یزدان
گوید آن یک از تورات‌، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن
معنیش ندانسته‌، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان
چار مرد دانشمند، در عشیره‌ای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان
ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بی‌پناه و سرگردان
از پس بسی کوشش‌، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم‌، با دلیل و با برهان
آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان
هر یکی ز ضیف خویش گونه‌گون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان
آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان
آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران
نعمت بشر جستند، انبیاء عالی‌قدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان
بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف‌، جز خرابی و خذلان
انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران
راست‌گوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان
تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان
بر خود آنچه نپسندی‌، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان
تو به نام دینداری‌، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری‌، لطف و بخشش یزدان
سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت ‌سودی است‌، نز شقاوتت خسران
گر به نام بی‌دینی‌، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری‌، فسق ورزی و عصیان
آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری‌، این ز خدمت دهقان
گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق‌، نار باشد و نیران
عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بی‌درمان
سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان
ایزدت بهر زحمت‌، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان
گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان
با دعا اگر طفلی‌، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان
ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان
لقمه‌های بی‌زحمت‌، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان
هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان
چون بهار از ایزد خواه‌، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی‌، از مهیمن سبحان
*
*‌
ایزدا کرامت کن‌، در فضای آزادی
گوشه‌ای که بشتابم سوی او از این زندان
زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم‌، زین گروه بی‌وجدان
طبع من نیارد خواست‌، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان
فکر قادرم دادی‌، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی‌، اینت بهترین احسان
هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنی‌سنج وین روان پرعرفان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴ - نثار به پیشاهنگان
ای قد تو چون سرو جویباری
وی عارض تو چون گل بهاری
ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری
دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزه‌تر از برف کوهساری
رخسار تو مانند خاطر من
تابنده‌تر از ماه ده چهاری
ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری
برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران به‌شادخواری
برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری
زیر لبت‌ اندر، شرنگ‌ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری
زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری
حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری
وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری
ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری
خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده ‌تر از سرو جویباری
وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری
باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی‌، حق چسان گزاری
راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری
زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام‌، زبونی و شرمساری
ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری
وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری
بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری
زنهار نجسته ز خصم‌، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری
آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری
مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری
هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری
دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری
بی‌دین‌، فسرد مردم زمانه
بی ‌دینی را نیست استواری
و آن فلسفه و اصل‌های در وین
علم است نه آئین ملک داری
آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری
وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری
آن بدعت کاورد (‌ارد و یراف‌)
بنشست ز قرآن به سوگواری
رخ‌، گفت بشو باگمیز چون‌مهر
سر بر زند از نیلگوی عماری
فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری
باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری
وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری
با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری
وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری
لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری
تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری
دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری
با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری
عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری
از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری
با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری
بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری
خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری
بزدای ز دین زنگ‌های دیرین
زان پیش که‌ شد روز ملک تاری
با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری
ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری
بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری
در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری
وان‌ شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری
چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری
پس معجزه‌ها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
ای دوست بیا لختی ترک می و ساغرکن
از میکده بیرون شو جان بر لب کوثرکن
مست می وحدت شو پا بر سرکثرت زن
فانی شو و باقی باش تقلید پیمبرکن
کفتار نبی بشنو، اسرار ولی دریاب
چند این در و چند آن در، دریوزه ز حیدرکن
از هرچه جز او بگذر، در هرکه جز او منگر
بر درگه او سر نه‌، در حضرت او سرکن
بالمره مجاهد شو، پیوسته مشاهد باش
گرکام نشد حاصل‌، کن جهد و مکررکن
بر خنگ عمل بنشین در دست طلب بشتاب
جان را به لقا بفروز مس را ز صفا زرکن‌
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشان‌های حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال‌
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلح‌جویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعله‌ور آورده برون
پاره‌های کفن و سوخته‌های جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق‌ مدفون‌ شده‌ و آرزوی خاک‌ شده‌است
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پاره‌ها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس که‌خون‌درشکم‌خاک‌فشرده‌است بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبان‌های وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - منت از مردمان پست مکش
ای برادر ز بهر لذت نفس
سر ز هر شهوتی که هست مکش
از زنا و لواط روی متاب
وز شراب و قمار دست مکش
غسل جز در زلال خمر مکن
مسح جز بر کدوی مست‌مکش
نار جز بر حریم کعبه مزن
آب جز بهر بت‌پرست مکش
چرس و تریاک و شیره را با هم
کمتر از صد هزار بست مکش
از بدی کن هرآنچه خواهی لیک
منت از مردمان پست مکش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - ضلال مبین
دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
می‌خواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
می‌داد شیخ‌، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
می‌داد شیخ را به «‌دلال مبین‌» جواب
وان شیخ می‌نمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال این‌قدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - به قول خویش عمل کن
به هر سخن که شنیدی گمار دل زنهار
که آیتی است سخن از مهیمن ذی‌الطول
به‌قول خویش عمل کن مباش از آن مردم
که قولشان بود اندر مثل برابر بول
به حول و قوهٔ کس کار خویشتن مسپار
به خویش تکیه کن و دار بر زبان لاحول
ظریف‌باش و مصاحب نه زفت و هول وگران
که هست مرد سبک‌روح به ز مردم هول
نه هرچه دانی گوی و نه هرچه تانی کن
که قتل زادهٔ فعل است و حرب‌.زادهٔ قول
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی
شبی‌چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله برگرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت ازو اشگ ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم کنان دیو پیشش به‌پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
ازو منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی‌ چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شوم‌تر، پیشه‌اش
دژم کرد بهری ز افلاک را
سیه کرد آن گوهر پاک را
درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچید و خمید مانند مار
زکامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان‌، شعله‌های کبود
که پیچید تا بامدادان به‌ درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان‌ نعره‌ها کرد سخت
جداگشت‌از او خون و‌ خوی‌ لخت‌لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به‌برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان‌ سوی خاک تاخت
به ‌خاک ‌آمد و جان‌ عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا بسان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده دل و برگشاده جبین
وطن‌خواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به‌ واقع سرانجام خویش‌
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان‌ بختش چو گل ، چاک‌ چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته برشاخه ی آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که‌ از شست کیوان‌ یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی گناه
ز صنع‌ بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
بمد بَر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به‌ غاری‌ درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره‌دلان و به روشن‌دلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دربغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش با ستمگرن
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی درین بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاه‌تر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
به ما داد گیتی صلای نبرد
جهان تنگ شد بر خردمند مرد
زبان سخنور به تیغ جفا
چو سوسن برآورده شد از قفا
وزارت گروه سپاهی گرفت
گدا پویهٔ پادشاهی گرفت
از این ناکسان شد وزارت تباه
وزین ناکسان گشت فاسد سپاه
به کاغذ بدل شد کلاه مهی
نگون گشت دیهیم شاهنشهی
شه ناسزاوار از ایران گریخت
به‌ خاک‌ آب‌ دیهیم‌ و اورنگ ریخت
از او ناسزاوارتر جای او
همی خوست گیرد به یاسای او
به بنگاه کی تاخت دیو سفید
دژم گشت رخسار تابنده شید
ز افسون دیو مازندران
وطن تیره شد ازکران تاکران
برآمد یکی تندباد از جنوب
یکی سیل برخاست‌ کاشانه کوب
زکوه سیه برشد ابری سیاه
بپوشید رخسار خورشید و ماه
زمانه برانگیخت اهریمنی
به تن کردش‌ از خودسری جوشنی
بنوشاندش از جام نخوت نبید
سیه بود و کردش به حیلت سپید
بپیمود از آن تلخ می جام‌، شست
چو شد مست‌ داد‌ش ‌عمودی به‌ دست
بدوگفت مردم ندیم تواند
همه بندگان قدیم تواند
کسی کز تو بدگوید آن بد مباد
بداندیش تو در جهان خود مباد
بر او خواند مهرورز شاهنشهان
مهان کامدند از قفای مهان
بجنبید با نخوت وکبریا
به مغز اندرش کرم ماخولیا
که بر سر نهد تاج در قرن بیست
نشیند بر اورنگ سالی دویست
نژادی پدید آرد از خودسران
به آیین دیوان مازندران
به‌عهدی که قیصر بود خاکسار
شه روس را تن شود پارپار
به‌سر تاج گیتی خدایی نهد
ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد
درین پویه دیو دژم بردمید
سیه گشت ازو روزگار سپید
به‌ مردم‌ درآویخت ‌چون‌ پیل مست
یکی تیغ زهر آبداده به‌ دست
چو خر دُم علم کرد در بوستان
لگدکوب شد کشتهٔ دوستان
گهی جفته زد، گاه سرگین فکند
گهی سر فرو برد و چیزی بکند
لگد کرد و بشکست‌ و افکند و ریخت
گلوی گل تازه از تن گسیخت
یکی تازه گل اندر آن باغ بود
به بیغارهٔ خر زبان برگشود
هنوزش ز خر بود بر لب نوا
که خر سر فروبرد و کندش ز جا
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به‌ عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت‌ و خندید و رفت
چو گل‌،‌ صبحی‌ از زندگی‌ دید و رفت
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - اسلحهٔ حیات
سگی ناتوان با سگی شرزه گفت
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون‌، بره تلخ کام
سگ‌از تلخی‌خون‌پر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزه‌سگ
که‌ای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
به‌جای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدی‌خونش درکام بدخواه زهر
نه‌آنست‌شیرین نه شور است این
که‌ بی‌زوری ‌است ‌آن و زور است ‌این
نه‌این‌نوش‌درخون شیرین اوست
که‌ در چنگ و دندان‌ مسکین ‌اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
به‌بهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خورده‌ای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ ‌شرزه‌شو، کِت‌بدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
نکیر و منکر
چون فروبردند نعشم را به گور
خاک افشاندند و زان گشتند دور
ناگهان آواز پایی سهمناک
کردگوشم را خبر از راه دور
من بسان خفته زان آواز پای
جستم وآمد به مغزاندر شعور
نه هوا ونه فضا ونه نسیم
سینه تنگ وپای لنگ وجسم عور
لیک در آن حفرهٔ تاریک و تنگ
هردو جشمم خیره شد ناگه زنور
گوشه‌ای از خاک من شد چاک و زان
کرد منکربارفیق‌خودظهور
دوفرشته چون دوفیل خشمگین
من فتاده پیش ایشان همچو مور
من به زحمت از فشارگور، لیک
آن دو می کردند هر جانب عبور
گور تنگ است از برای مجرمان
از برای مؤمنان باغی است‌، گور
روی چون ازآهن تفته سپر
بر جبین‌شان گشته‌رسم آیات شر
از دهانی شیروش پهن و فراخ
نابها پیدا بسان شیر نر
بینیی هایل چو شاخ کرگدن
جسته بالا نوک آن همچو تبر
درکف هریک عمودی آتشین
وافعیئی پیچیده برگرد کمر
سوی من زان چشم‌های چون تنور
هر دم افشاندند صد خرمن شرر
بانگ زد برمن یکی زآنان که خیز
هرچه گویم پاسخ آور مختصر
استخوان‌هایم به پیچ و خم فتاد
زان درشت آوا و بانگ زهره‌در
خویش راکردم مهیٌای جواب
تا چه پرسند ازمن آسیمه‌سر
گفتگو برخاست در زهدان خاک
بین من وآن یک که بد نزدیکتر
زیرپایش من چو گنجشکی حقیر
او چو کرکس از برم بگشوده پر
گفت با من‌، کیستی ای مرد پیر؟
گفتمش پیری به خاک اندر اسیر
گفت‌: وقت زندگی‌، اعمال تو؟
گفتمش چون دیگران پست و حقیر
در جهان از من نیامد در وجود
هیچ کاری عمده و امری خطیر
گفت ازین فن‌ها و صنعت‌های دهر
در کدامین بودی استاد و بصیر؟
گفتمش در صنعت شعر و ادب
بودم استاد و ز نقاشی خبیر
گفت گاه زندگی دینت چه بود؟
گفتمش اسلام را بودم نصیر
گفت معبود تو در گیتی که بود؟
گفتمش معبود من حی قدیر
گفت چون بگذاشتی گیتی‌، که تو
بر تن و بر نفس خود بودی امیر
گفتم از عمرم چه‌می‌پرسی که رفت
جمله با خون دل ورنج ضمیر
دور، از آزادی و از اختیار
جفت‌، با ناچاری و ضعف و زحیر
نی هنر تا دهر را پیچم عنان
نی توان تا چرخ را بندم مسیر
بهتر از من پارهٔ سنگی که نیست
آمر و مامور وگویا و بصیر
گفت کاری کرده‌ام غیر از گناه‌؟
گفتم آری تکیه برلطف اله
من نگویم چون دگر مردم سخن
آن زمان کم باز پرسند ازگناه
عامیان در بند اوهام اندرند
هستشان این بستگی به از رفاه
برگنه خستو شدن اولیتر است
مرد دانا را زگفتار تباه
بس حدیثا کش خرد گوید، ولیک
قلب بر عکسش پذیرد انتباه
گندم و جوهر دو راکاهست لیک
فرق بسیار است بین این دو کاه
من که بودم در شداید پایدار
سست گشتم ناگهان بی‌اختیار
قلب من لرزید و کی بودم گمان
کاین چنین قلبی بلرزد روزگار
لیک خود را با خود آوردم نخست
تا بجا آمد دلم زان گیر و دار
خویشتن را وانمودم با دلی
از یقین ثابت نه از شک بی‌قرار
گرچه آخر از سخن‌های صریح
تیره کردم باز خود را روزگار
خاطر آزاد مرد نکته‌سنج
کی پسندد گفتهٔ نااستوار
ناپسند آید دورویی از ادیب
ناسزا باشد نفاق از هوشیار
لاجرم بر من گذشت آن بد که خاست
از نهیبش نعره از اهل مزار
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
داد از دست عو!م
از عوام است هرآن بد که رود بر اسلام
داد از دست عوام
کار اسلام ز غوغای عوام است تمام
داد از دست عوام
دل من خون شد درآرزوی فهم درست
ای‌جگرنوبت‌توست‌
جان به لب آمد و نشنید کسم جان کلام
داد از دست عوام
غم دل باکه بگویم که دلم خون نکند
غمم افزون نکند
سر فرو برد به چاه و غم دل گفت‌، امام
داد از دست عوام
سخنی پخته نگفتم که گفتند به من
چند این خام سخن
سوختم سوختم از سردی این مردم خام
داد از دست عوام
زانچه ییغمبر گفته است و درو نیست شکی
نپذیرند یکی
وحی منزل شمرند آنچه شنیدند از امام
داد از دست عوام
همگی خفته و آسوده ز نیکی و بدی
خواب مرگ ابدی
چه توان کرد، علی گفت که الناس ینام
داد از دست عوام
درنبوت نگرفتند ره نوح نبی
داد ازین بی‌ادبی
در خدایی بنمودند به گوساله سلام
داد از دست عوام
به هوای نفسی جمله نمایند قعود
آه از این قوم عنود
به طنین مگسی جمله نمایند قیام
داد از دست عوام
پیش خیل عقلا زابلهی و تیره‌دلی
شرزه شیرند، ولی
پیش سیر عقلایی‌، حشراتند و هوام
داد از دست عوام
عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند
همچو غولان برمند
غول اگر قصه کندگرد شوند از در و بام
داد از دست عوام
سنت و شرع کتاب نبوی مانده زکار
عقل برخاسته زار
جهل بنشسته به سلطانی این خیل لئام
داد از دست عوام
عاقل آن به که همه عمر نیارد به زبان
نام این بی‌ادبان
که دراین قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام
داد از دست عوام
نه براین قوم نماید نفس عیسی کار
نه مقالات بهار
نه نسیم سحری بگذرد از سنگ رخام
داد از دست عوام
پیش جهال ز دانش مسرایید سخن
پند گیرید ز من
که حرام است حرام است حرام است حرام
داد از دست عوام
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار نخست در عظمت ذات باریتعالی و نقص ادراک بشر
ای نبرده کسی به کنه تو راه
تاری و دیو و اورمزد و اله
ای خدایی که در تو حیرانم
کیستی‌؟ چیستی‌؟ نمی‌دانم
کرده‌ام من به هستیت اقرار
گفته‌ام در تو بهترین اشعار
همچنین گاه گاه از ته دل
کرده‌ام یادت ای شه عادل
لیکن ازنقص خویش عاجزوار
درنیاورده‌ام سر از این کار
حکما بس که حجت آوردند
کارها را خراب‌تر کردند
چون به گرد تو عقل برگردد
این کلافه کلافه‌تر گردد
هرچه اهل کلام بیش تنند
باز غرق کلام خویشتنند
با کمند کلام بر این بام
نتوان رفت اینت جان کلام
شیخ و واعظ که هادی بشرند
به خدا کز خدای بی‌خبرند
اهل تعلیم ادعا کردند
که خدا را به‌دست آوردند
چیزی از حرفشان نفهمیدم
بین شیخ و حکیمشان دیدم
سخن صوفیان عهد قدیم
هست نزدیک‌تر به عقل سلیم
که خدا شاهدیست هرجایی
لیک رخ بسته از تماشایی
هرکه را دید لایق دیدار
خویش را می‌کند بدو اظهار
اندرین عرصه مردمی بودند
ره کشف و شهود پیمودند
همه را نیست تاب زحمت‌ها
آن بلاها و آن ریاضت‌ها
یکی از صدهزار نفس بشر
گر تو را یافت بنده را چه ثمر
در تو و هستی تو حیرانم
این بدانسته‌ام که نادانم
آن قدر دیدم و شنیدم تا
گوش کرگشت و چشم نابینا
کسب کردم به معرفت قدری
که رسیدم به قرب لاادری
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در نیکامی و بدنامی می گوید
آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست
هیچ چیزش نمی‌شود پابست
ور شود سوی اوج‌، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عین‌الحیات گیرد جا
گَه شود شوم‌تر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زان‌سبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعت‌ها
وین بدآموزی و شناعت‌ها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلق‌را ساخته‌است‌دشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
این‌چنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفته‌اند این است ‌!
هیچ نشنیده نکته‌ای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحه‌ای زکتاب
خوب و بد را به‌پای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز می‌شمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آن‌چنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خون‌ریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایه‌ای مهربان‌تر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
همه‌چشمش‌به‌مال‌همسایه است
وای ‌طفلی کش ‌این ‌سبع‌ دایه است
متجددنما و کهنه‌پرست
بی‌رقم‌، قوشچی و بی می، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بدبودهرچه‌خلق‌بدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم به‌دست مردم نه
کار مردم به‌دست مردم به
چون شنید این‌، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و ر‌عاع اا‌
مردمان را همج خطاب کند
جاهل ‌و گول و کج‌ حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرق‌ها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی‌؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
کاندو بودند مهتران عرب
صاحب‌علم‌و جود وفضل‌و ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
نه شرف بوی کرده‌ای نه گهر
نه پدر دیده‌ای و نه مادر
زادهٔ فتنه‌ای و فتنه ‌نهاد
فتنه بر خوبش گشته‌ای‌، فریاد!
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار پنجم در دین و آیین و صفت وجدان
هان بهارا مکوب آهن سرد
کاندپن دوره نیست مردی مرد
خلق رفتند جانب وجدان
اصل‌های قدیم شد هذیان
دین و آیین دو اصل عالی بود
خلق را زین دو، منزلت افزود
هر دوان ریشه داشت در ایران
آن ز زردشت‌و این‌ز نوشروان
دین اسلام چون به کار افتاد
هم بنا را بر این دو اصل نهاد
عرب از این دو اصل گشت قوی
تربیت یافت مردم بدوی
روم هم داشت اصل‌های قدیم
به اروپا نمود آن تقدیم
این تمدن که در جهان باشد
دین و آیین اساس آن باشد
دین توجه به مبدأ است و معاد
هست آئین اساس نظم بلاد
اصل‌هایی نهاده شد ز قدیم
که از آن اصل‌هاست ملک قویم
رفت آن اصل‌ها به باد خمول
یافت وجدان مقام جمله اصول
ساده و سهل و راحت و آسان
چیست دین تو؟ دین من وجدان
سهل و سمحه که گفته‌اند اینست
دین وجدان شریف‌تر دینست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان رفیق بی‌وجدان
داشت مردی جوان رفیقی چند
همه با هم برادر و دلبند
این جوانان سادهٔ دین‌دار
کرده در دل به مبدئی اقرار
خانه‌هاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک
دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان
گشت‌با آن جوان ز بیرون دوست
متحد چون‌دو مغز دریک پوست
حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید
ظاهر خوبش را چنان آراست
که توگفتی فرشته‌ای زبباست
چند سطر از «‌لافنتن‌» و «‌مولیر»
چند شعری ز «‌روسو» و «‌ولتر»
گه ز «‌مونتسکیو» سخن راندی
گه ز «‌داروین‌» مقالتی خواندی
سخنان قشنگ ساده‌فریب
برد از آن‌ ساده‌لوح صبر و شکیب
گفت دین تو چیست‌؟ مرد جوان
گفت ابلیس‌: دین من وجدان
گفت‌با او: رفیق‌!وجدان چیست‌؟
گفت‌:‌وجدان‌ به‌ غیر وجدان‌ نیست
هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان
مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد
خوب‌ و بد چون‌ مطابق‌ عقل است
فرق دادن میانشان سهل است
ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب می‌شوند و نیست حرام
لیک وجدان حرام می‌داند
در ره عقل‌، دام می‌داند
چون قصاص و تعدد زوجات
روزه‌ و حج‌ و غزو و خمس و زکوه
وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام
لیک وجدان مباح می‌خواند
زان که عیبی در آن نمی‌داند
چون ربا و قمار و ساز و شراب
وز زنان لطیف رفع حجاب
که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم
نیز ساز و شراب ناب و قمار
هیئت اجتماع راست به کار
وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن
چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع‌، نکوست
نه خداییست نی پیامبری‌!
بی موثر وجود هر اثری‌!
دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند
کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید
نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور
چون که‌ خود دعوی‌ خدایی‌ داشت
منتی بر سر عموم گذاشت
ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد
تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین
چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود
گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان
چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش
زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو «‌حب دکتر راس‌»
به یکی دم دمیدن لب او
گشت وبران بنای مذهب او
دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب
خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو
دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند
اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد
هرکجا دید مرد ملایی
سیدی‌، روضه‌خوانی‌، آقایی
صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ربششان خندید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
ا ندرز
هرکه عرض کسان دهد بر باد
دهر عرضش به باد خواهد داد
فیلسوفی عظیم و دانشمند
می‌شنیدم که گفت با فرزند
بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
دیو وجدان هزار سر دارد
هر سری نغمهٔ دگر دارد
چون که وجدان چنین بود یاران
وای بر حال مرد بی‌وجدان
که نه دین دارد و نه وجدان هم
نیست او کافر و مسلمان هم