عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - حنائی
دید حنائی به . . . یلر میل زن خویش
وانچه کلان . . . ایر شهر خیل زن خویش
برد زنش را به . . . ایر خوردن مهمان
رفت بهر خانه ای طفیل زن خویش
داد به . . . ادن بزن سبیل و ز کنجی
گرم فرو . . . ید بر سبیل زن خویش
غله امسال اگر گروگان گردد
جمله بپیماید او بکیل زن خویش
مفت زن و زن بمزد گشت و فرو جست
از نفقات نهار و لیل زن خویش
ویل نیاید اگر بقلب حنائی
بر شده بیند بچرخ ویل زن خویش
کرد زن خویش را سهیل خر انبار
گشت حنائی همان سهیل زن خویش
بر سر او سیل غم براند زن و رفت
تا کندی ناودان بسیل زن خویش
. . . ایر به . . . ون کسی بود که نگوید
دید حنائی به . . . ایر میل زن خویش
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - چرا زن گرفتم
زن کردم ای ولی نعم از برای آن
تا کدخدای گردم و مردی نکو شوم
آگه شدم که گر بمثل روی و انهم
در دست زن چو کاغذ تزویر گو شوم
لیکن نه باز گردم از شرم مردمان
کاندر خور تماخره و تیز تو شوم
از دعوت دو گونه و سه دست و چارپای
آن شب که قصد کردم تا جان او شوم
امروز برگ دعوت من بنده را بساز
تا امشبک یکی به . . . زن فرو شوم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
با مردم رند ایدل و جان لوند
خوردی ببرادری فراوان سوگند
کمتر گر ازین برادران ای فرزند
گر یوسف یعقوب نیم آخر چند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
یا بمن خود را ازین بیگانه‌تر بایست داشت
یا مرا با خویش یکرنگانه‌تر بایست داشت
من که جَستم دانه‌ریزی‌ها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانه‌تر بایست داشت
عقل غارت کرده‌تر چندان که لطف آماده‌تر
پاره‌ای دیوانه را دیوانه‌تر بایست داشت
پنجة بی‌طاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانه‌تر بایست داشت
بر تو دست این دشمنان از دوستی‌ها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانه‌تر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانه‌تر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانه‌تر بایست بود
یا مرا یک پرده بی‌تابانه‌تر بایست داشت
خویش‌داری‌ها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانه‌تر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزون‌تر خوشست
شمع را فیّاض ازین پروانه‌تر بایست داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
کسی چون خرد دستگاهی نداشت
به سرّ قَدَر لیک راهی نداشت
گنه می‌پسندند از آدمی
وگرنه فرشته گناهی نداشت
جمال ازل پیش از ایجاد عشق
شهی بود اما سپاهی نداشت
گناه اسیران به دیوان حشر
چو زلف بتان عذرخواهی نداشت
نگردید تا آه عاشق بلند
سپهر برین تکیه‌گاهی نداشت
ز فرماندهان غیر سلطان عشق
کسی همچو دل بارگاهی نداشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
شکاری گر به دام افتد چه شد، زینها هزار افتد
خوشا اقبال صیّادی که در دام شکار افتد
گذشتم بر خزان باد بهارم خون به جوش آورد
چه خواهد شد اگر روزی گذارم بر بهار افتد!
محیط عشق خوبان زورق‌آشام است گردابش
درین دریا عجب دارم که موجی برکنار افتد
چنان گرم ره شوقم که گاه ناتوانی‌ها
نگه آرد به پروازم اگر پایم ز کار افتد
به معشوقی نزیبد هر که دارد نام معشوقی
ز صد خوبان یکی باشد که شاه و شهریار افتد
ندیدم در جهان یاری که از دل غم برد بیرون
غمم افزون کند هر کس که با من غمگسار افتد
نه هر دل قابل دردست و هر جان باب نومیدی
به صد خون لاله‌ای از یک چمن گل داغدار افتد
پسند ناکسان بودن نشان ناکسی باشد
چه بهتر دردمندی گر ز چشم روزگار افتد
بیا و موج‌زن دریای رحمت را تماشا کن
به هر جا قطرة اشکی ز چشم اشکبار افتد
وفای دلبران بهتر که دایم بیوفا باشد
قرار عشق آن بهتر که دایم بیقرار افتد
سخن در امتحان کوهکن بود ارنه می‌بایست
که برق تیشه آتش گردد و در کوهسار افتد
من و غم سال‌ها فیّاض با هم داشتیم الفت
بدان گرمی که بعد از مدتی یاری به یار افتد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
کجا چو تیغ‌کشی در میان سپر گنجد!
تو را به کشتن عُشاق کاش سر گنجد
چه غم ز تنگ‌دلی‌های من محبَّت را
به ظرف تنگ‌تر این باده بیشتر گنجد
میان شعله و پروانه این مسافت نیست
که در میانه حجابی ز بال و پر گنجد
میان من و او اتحاد از آن بیش است
که در میان ره آمد شد نظر گنجد
محبّتم به دلش جا اگر کند فیّاض
عجیب نیست، که در سنگ هم شرر گنجد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکته‌ای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر می‌افکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمی‌بندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
دل بست به خود تارِ تعلّق ز نخست
عقل آمد و این علاقه شد اندکست
آویخته بودیم به یک پا عمری
عشق آمد و این شکسته را کرد درست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
با خلق جهان غیر نزاعی نبود
روزی نبود که اختراعی نبود
فیّاض بساط مهر برچین کامروز
کاسدتر ازین جنس متاعی نبود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
خود را با ما چو دیده بستیم نمود
گردی بودیم چون نشستیم نمود
در پردة آینه نهان بود رخش
این چهره درست تا شکستیم نمود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
فیّاض شدم ز وضع یاران دلتنگ
زین بلهوسان کناره به صد فرسنگ
من شیشه و این سگ روشان سنگدلند
صورت نپذیرد الفت شیشه و سنگ
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
دامن ز تعلقات دنیا برچین
در دامگه فریب این زن منشین
چندانکه نیاز بیش نازش بیش است
یک ناز کن و نیاز پی در پی بین
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۷ - وله
دختری مشغله سوز و پسری شعبده ساز
دیرگاهی است که درکاخ منند از سرناز
دختر از دوده لیلی پسر از خیل ایاز
من چو مجنون و چو محمود از ایشان بگداز
گهم این یک بنشیب و گهم آن یک بفراز
گشته زین هردو مرا آخر عمر اول غم
دخترک گاه زدر دست برنجن خواهد
گوش از آویزه یاقوت مزین خواهد
اطلس املس و دیبای ملون خواهد
برخلافش پسرک مغفر و جوشن خواهد
تیغ هندی گهر و مرکب توسن خواهد
بل کند خواهش خود بیش کز او ناید کم
دخترک از گهر اسباب تجمل طلبد
طوق و خلخال و زر و سیم و تمول طلبد
زین بتر مسلک تولید و تناسل طلبد
پسرک ساقی و صهبا و تنقل طلبد
جان فزا طوطی و دل باخته بلبل طلبد
گاه از مهر بوجد است و گه از قهر دژم
دوش در مجلس مستی ره افسانه زدند
هر یک از فخر بهم طعن جداگانه زدند
بر سر یکدگر آخر بط و پیمانه زدند
دف بچنگ آخته برخویش و به بیگانه زدند
شمع گشتند و شرر بر دل پروانه زدند
فتنه خاست که ننشست بصد پند و قسم
دخترک گفت پسر را که برو لاف مزن
که تو در نزد خردمند نه مردی و نه زن
یکدو روزی که نرسته است خطت گرد ذقن
بدهی کام دل از رخت نو و راح کهن
چون خطت رست چمی با عسس اندر برزن
گاه از زیرکشی نعره و گاهی از بم
پسرک گفت بدختر که عبث یاوه مگو
کز ازل آب من و تو نرود در یک جو
تو بباطن همه دردی و بظاهر دارو
ذره نامده پشت تو مطابق بارو
خود بتلی زگل آراسته مانی نیکو
کش بزیر است چهی ژرف پر ازخار ستم
دخترک گفت پسر را که ناز زچیست
آنچه اندر قصب تست مگر با من نیست
مرا ترا کس ندهد ره چو رسد سال به بیست
خود مرا عاشق در بیست فزونتر ز دویست
بنگر آن مرد که از زن نه پدید آمده کیست
باشد ار ماه عرب یا که بود شاه عجم
پسرک داد بدختر ز سرکینه جواب
کی دو صد یوسف ازکید به زندان عذاب
گرچه هر چیزکه در من بتو هست از همه باب
لیک شد خانه ات از شومی همسایه خراب
مرمرا هست یکی تافته گوی از سیماب
که بچوگان یلان آورد از سختی خم
باری افتاد در ایشان چو بدین سختی جنگ
زلف یکدیگر بگرفته وکندند بچنگ
بسکه بگسیخت خم طره از آن دو بت شنگ
کاخ من تبت و تاتار شد از بوی و برنگ
عاقبت جستم و بگرفتمشان در برتنگ
گفتم از مهر ببوسید مه عارض هم
ورنه شد صبح پدیدار و عجب نیست بسی
که سراج‌الملک این قصه نیوشد ز کسی
وانگه او را چو به جز نظم نباشد هوسی
بندتان بنهد (و) نبود بشا دادرسی
آن سراجی که بود شمس از او مقتبسی
نازد از پرتو او روح نیاکان بارم
جلوه اختر از انوار سراج الملک است
گرمی شمس ز بازار سراج الملک است
آسمان نقطه پرگار سراج الملک است
ارض پر زینت از آثار سراج الملک است
مست فخر از دل هشیار سراج الملک است
طبع او بحر نوال و دل اوکان کرم
در غنا شهره بود خصلت درویشی او
زیستن با فقرا مرهم دل ریشی او
دیرها جمله حرم شد ز نکو کیشی او
پس فتد چرخ چورانی سخن از پیشی او
ظل شه را ظفر از مصلحت اندیشی او
نبود امروز بدانائی او در عالم
کیست آن غمزه کز همت وی نی خرسند
چیست آن عقده که نی حل ورا نیرومند
نزد محکم دل او باج فرستد الوند
عرش با فرش رهش خورد نیارد سوگند
نیست در خلق کس ازخلق زمینش مانند
تا بخلق فلک الله تعالی اعلم
ای ملک مرتبت انسان و جم آئین آصف
کز نگینت بود انگشتری جم بأسف
آنقدر از همه سو روی نهندت بکنف
که ترا رنجه ز بار ضعفا گشته کتف
بس عجب نیست اگر از شرف چونتو خلف
در جنان منت حوا کشد از جان آدم
گرچه صد چون منت از خیل ساکین بدرند
ولی از جود تو لعل افسر و زرین کمرند
سیم کم ده بهل آن چیز که دادی بجوزند
یا بکنجی برسانند چو گنجی ببرند
درم و در برت از خاک بسی پست ترند
چه خطا رفته زدریا چه گنه کرده درم
کوچکانرا زبزرگی بسراغ همه ای
وزسبک عزم گران ساز ایاغ همه ای
از رخ فرخت آراسته باغ همه ای
وز کف کافیت اسباب فراغ همه ای
در صف خیل ملک چشم ] و [ چراغ همه ای
زآن سبب شه بتو در این لقب آمد ملهم
راز دانان عرفائی که بکیهان علمند
در حضور تو ندانسته صمد از صنمند
بخردان پیش تو چون پیش سمینی ورمند
نی نی ارباب خرد نزد وجودت عدمند
بازوی رستم و دست تو بگوهر چوهمند
لیکن آن جانب شمشیر شد این سوی قلم
تا دمد مهر خجل از رخ نواب تو باد
تا چمد مه بزمین بوسی بواب تو باد
تا بود چرخ بساط افکن حجاب تو باد
تا درخشد سحر افسرده زاتراب تو باد
حور و غلمان خدم حجره احباب تو باد
نیکخواهت به نعم غلتد و خصمت به نقم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۵ - در استنجاز وعده دست آور نجنی از زرگری ابوالمفاخر نام
ای خواجه بوالمفاخر زرگر به وعده ها
چشمم چو سیم کرد کف زرپرست تو
زن کرده ایم زینت زن در دکان تست
وز رنج مانده ایم چوماهی به شست تو
گفتی مرا که پای او زنجش به دستم است
این هم درستئی است که آرد شکست تو
تا کی به دست داری آخر بنه ز دست
تا نشکند شد و آمد و خیز و نشست تو
هیچ افتدت که باز دهی تا بزن دهم
کز بهر پای اوست نه از بهر دست تو
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۹ - در غزل است
صنما با تو در غم و شادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
دل مکن سخت اگر نه پولادی
چون در آوردیم به جور از پای
به چه از دست من به فریادی
تو به راحت دری و من در رنج
من بانده درم تو در شادی
ورت گویم چنین مکن گوئی
رو که شیرین منم تو فرهادی
غم تو از کجا و من ز کجا
به من ای جان چگونه افتادی
پس تو شاگرد کیستی آخر
که به دل بردن اندر استادی
استد و داد تو چنین باشد
که دلم بستدی و غم دادی
در نشست تو نیست هیچ ادب
با قوامی مگر در افتادی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۵ - در غزل است
همه ای دل بلای ما خواهی
که به رغبت همی جفا خواهی
این چه عادت است و خو که تو راست
این همه رنج و غم چرا خواهی
وصل یاری طلب کنی پیوست
که بدان در صداع ما خواهی
یک جهان آرزو و تو ز جهان
همه سیمرغ و کیمیا خواهی
عمر چون خرج کرده شد عوضش
از که جوئی و از کجا خواهی
ازتو بی کارتر تو باشی هم
گر از این دلبران وفا خواهی
یارت آن است که تو را بیند
گوید ازسخره خه کرا خواهی
به از این دوستی به دست آور
گر همی دوست و آشنا خواهی
پس قوامی به جای آوردم
که بدین تو همی مرا خواهی
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۵ - به شاهد لغت پدندر، بمعنی دوست
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به استقبال چشمت فتنه از هر سوی صف بندد
کمر در خدمت استاد شاگرد خلف بندد
رسد هنگام حاجت روزیش از عالم بالا
دهان خویش هر کس از طلب همچون صدف بندد
به گلشن آمد آن شوخ و ز پا افگند گلها را
کسی گر در هنر کامل شود دست طرف بندد
دل از شادی نشان ناوکش کردم ندانستم
که این تیر خطا چشم خود از روی هدف بندد
فلک آید به رقص ای سیدا از جوش آهنگم
رقیب از سادگی تهمت به پای چنگ و دف بندد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
آئینه را جمال تو صاحب نظر کند
عکس رخ تو بی خبران را خبر کند
کوتاه کن حدیث پریشانی مرا
کلکم مباد شکوه ز لطف تو سر کند
خون می خورد ز تربیت غنچه باغبان
این طفل را مباد خدا بی پدر کند
تا آمدم ز ملک عدم در ترددم
ظلم است هر که از وطن خود سفر کند
دوران همان نفس کشد از شمع انتقام
انگشت خود به روغن آبی که تر کند
پوشیده نیست چشم خود از بزم روزگار
این صندلیست دیدن او دردسر کند
ز اهل عمر گریز قلب آشنا شوی
منشین به این گروه که صحبت اثر کند
مژگان چشم شوخ تو بر جان سیدا
از روی لطف دوستی نیشتر کند