عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
آنها که طرف روز به گیسوگرفته اند
مه را به تاب طرّه ی هندو گرفته اند
افسونگرند گوشه نشینان چشم تو
دلها به سحر غمزه ی جادو گرفته اند
یرغوچیان چشم سیاهت به یک نظر
ملک دل خراب به یرغو گرفته اند
تواچیان ابروی شوخت هزاردل
هردم بدان کمانچه ی ابرو گرفته اند
کردی به غمزه قصد دل ناحفاظ من
ترکان مست بین که به لرغو گرفته اند
خوبان بام چرخ ز رشک جمال تو
هربامداد پرده فرا رو گرفته اند
دری کشان جرعه ی خمخانه ی الست
مستی زجان باده ی یاهو گرفته اند
مستان جام لَم یَزلی از شراب عشق
بزم طرب به بانگ هیاهو گرفته اند
ابن حسام در طلبت سعی می کند
آری مراد را به تکاپو گرفته اند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
جان را همیشه بر سر کوی توراه باد
دل را مقیم در سر زلفت پناه باد
همچون بنفشه زلف تو پشتم دوتاه کرد
یا رب که پشت زلف تو دایم دوتاه باد
ای چشم دیده ای که چه کردی به جای دل
زین کرده، خان و مان تو دایم سیاه باد
چشم ار گناه کرد که در ابروی تو دید
پیوسته کاردیده ی من این گناه باد
انجا که کشتگان تودعوی خون کنند
چشم تو بر مقاله ی ایشان گواه باد
طالع قرین حال و سعادت رفیق تو
دولت مظیع و بخت نکو نیکخواه باد
ابن حسام محرم اسرار جان تویی
جانت حرم نشین حریم اله باد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
هلال عید کزین طاق زرنگار برآید
به ابرویت نرسد گرهزار بار برآید
ز زلف بسته ی مشکین اگر گره بگشایی
از ان گشاد دلم را هزار کار برآید
چو سرو اگر بخرامی به ناز و رخ بنمایی
به باغ نارون ازخاک و گل زخار برآید
نقاب برشکن ای لاله زار باغ جوانی
به لاله زار گذر کن که لاله زار برآید
زخون دیده ی فرهاد کوهکن اثری بین
زلاله ها که بر اطراف کوهسار برآید
کمی به معرکه منصور گشت درصف عشاق
که مرد وار چو حلاج گرد دار برآید
بشوی ابن حسام از غبار سینه ی صافی
که عکس طلعت از آینه، بی غبار برآید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
مرا هوای تو هرگز زسر به در نرود
خیال چشم سیاه تو از نظر نرود
سرم به پای مزن گر بر آستانه ی تست
که گر سرم برود عشق تو ز سرنرود
به باغ اگر دگران میل و جانبی دارند
مرا زکوی تو دل جانب دگر نرود
سزد که با خط مشکین و قدوخدّ ولبت
حدیث سنبل و سروگل و شکر نرود
مرا زدرد تو تا از جگر نشان باشد
نشان داغ تو از گوه ی جگر نرود
شرار سینه نماند اثر زهستی من
گرآب دیده ز دنباله بر اثر نرود
ز ناله ی سحری لب مبند ابن حسام
که کار بی مدد ناله ی سحر نرود
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
رخت نمونه ی صورت نگار چین باشد
عجب که درهمه چین صورتی چنین باشد
به آستانه ی جنت فرو نیارد سر
سری که بر سر کوی تو برزمین باشد
هوای باغ و تمنای راغ در سر نیست
مراکه داغ هوای تو بر جبین باشد
دهان ز چشم من تنگدل چو پوشانی
مگیر خرده برآن کس که خرده بین باشد
دلم زعشوه ی چشم تو چون تواند رست
که فتنه ایش زهر گوشه درکمین باشد
بریخت مردم چشمت به غمزه خون دلم
برو حلال ولی مردمی نه این باشد
اگر نوازی و گر می کشی ترا زیباست
که نازنین چه کند کان نه نازنین باشد
ز دود سینه ی من گر حذرکنی شاید
که آه سوختگان دود آتشین باشد
شکیب ابن حسام از لب تو ممکن نیست
مگس چگونه شکیبد چو انگبین باشد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
هرشب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد
مردم چشمم ندانم چو ز دریا بگذرد
اشک خون آلوده ی من با شفق همدم شود
آه مینا گون من زین سقف مینا بگذرد
گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست
دیده مفرش کردمی در راه تا وا بگذرد
هر شب از آشوب قدش صدبلابالا شود
برگذرگاهی اگر آن سرو بالا بگذرد
گل ز خجلت خوی کند، نرگس سراندازد به پیش
بر چمن گر قامت آن شوخ رعنا بگذرد
در دماغ باد ناید بوی ریحان بهشت
گر دمی بر طرف آن زلف سمن سا بگذرد
تلخی مردن نبیند آنکه وقت نزع روح
بر زبانش نام آن لعل شکرخا بگذرد
چون بنفشه سر برآرم پای بوسش را زخاک
سایه ی سَروش اگر بر تربت ما بگذرد
خانه ی صبر تو یغما گردد ای ابن حسام
گر خیالی بر دلت زان ترک یغما بگذرد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
چون عارض تو سنبل مشکین برآورد
خطّت بنفشه بر گل نسرین برآورد
چشم سیه دل تو که در عین کافریست
در یک نظر به غمزه صد ازدین برآورد
آیینه ی رخ تو به یک جلوه هر نفس
آه از نهاد این دل مسکین برآورد
زلف بنفشه بوی تو بر طرف لاله زار
خوشتر ز روضه ای که ریاحین بر آورد
از شبنم دمادم این چشم چشمه خیز
خاک ره تو لاله ی خونین برآورد
یاران به همتی نظری کاین غریق آب
از بحر آب دیده نمد زین برآورد
ابن حسام طبع تو از نو بهار شعر
در باغ فکر صد گل رنگین برآورد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
عارض تو چون خط سیاه برآرد
دایره ی مشک گرد ماه برآرد
یوسف دل شد اسیر چاه زنخدان
هم رسن زلف تو زچاه برآرد
از نفس گرم من عذار بپوشان
کاینه زنگ از غبار آه برآرد
درخم ابروت جان به سجده فرورفت
سرزقیامت ز سجده گاه برآرد
از سر خاکم گیاه مهر تو روید
چون گلم از تربتم گیاه برآرد
ابن حسام از تطاول سر زلفت
دست تظلّم به پادشاه برآرد
داد دل من ز دست غمزه ی شوخت
گر ندهی دست دادخواه برآرد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
یاد لبت کنم دهنم پرشکر شود
نام رخت برم همه عالم قمر شود
با ابروی سیاه تو پیوسته ام خیال
تاکی خیال کج زسر ما بدر شود
تیر خدنگ غمزه ات از دل کند گذر
گر نه فضای سینه مرو را سپر شود
بنشین که با تو عمر گرامی به سر بریم
عمر آنچنان خوش است که باجان به سر شود
شرح فراق یار نوشتن مجال نیست
کز آب دیده صفحه ی طومار تر شود
ما ره به اختیار به مقصد نمی بریم
آری مگر عنایت او راهبر شود
هر نیک و بد که بر سر ما می رود قضاست
هرگز گمان مبر که نبشته دگر شود
ابن حسام چشم به بهبود روزگار
مگشای و زان بترس کزین هم بتر شود
بگذر ز سر که در ره عشاق اگر ترا
کاری به سر شود هم از این رهگذر شود
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
قول مطرب دل من دوش به راهی زد و برد
چشمش آرام دل من به نگاهی زد و برد
غمزه ی دوست به یغمای دلم تیزی داشت
وه که بر مخزن دل خانه سیاهی زد و برد
هرغباری که بر آیینه ی دل بود مرا
ای عجب صیقلی عشق به آهی زد و برد
خیل غم داشت کمین بر دل من باز ببین
که برین قلب شکسته چه سپاهی زد و برد
سایه ی سرو قدمت برسر ما باقی باد
که به باغ آمد و بر برگ گیاهی زد و برد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
خط مشکین که برگرد رخت چون عود می گردد
بدان ماند که در بالای آتش دود می گردد
زتاب مهر تابان جمالت پرتوی دارد
شب این مشعل که بر ایوان دود اندود می گردد
صباگویی که از چین سرزلف تو می آید
که از بویش نسیم باغ مشک آلود می گردد
دل بیمارم از گوی زنخدان تو می گوید
به گرد سیب سیمین از پی بهبود می گردد
نه بر گردم نگردانم سر از تیغ تو گردانم
که دست و تیغ تو از من به سر خشنود می گردد
ایا ابن حسام از سر قدم کن در ره جانان
ایازی هر که کرد اوعاقبت محمود می گردد
زبور عشق تو روح القدس درگوش می گیرد
چه خوش مرغی به گرد نغمه ی داوود می گردد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما را به جای آب اگر از دیده خون رود
چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود
از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا
آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود
سیماب آه من بکند چرخ را سیاه
گر آه من به گنبد سیمابگون رود
برکوه اگر نهند تحمل نیاورد
آنچه از غم تو بر دل زار و زبون رود
تریاک روزگار نباشد دوا رسان
انرا که زهر داغ تو اندر درون رود
چون دل به قوت ملکیّت برد شکیب
صبر از دریچه ی بشریّت برون رود
عقل جنون گرفته فروشد به کوی غم
ترسم که عقل درسرکارجنون رود
هردم زچشم من بچکد اشک لاله رنگ
درچشم کان خیال رخ لاله گون رود
کوروکبود چرخ که از جور روزگار
برمن هر آنچه می رود از چرخ دون رود
ابن حسام از در دولت پناه دوست
بر وعده ی پناهگه آخر برون رود
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
خط تو دایره ی مشک گرد ماه کشید
بر آفتاب سواد شب سیاه کشید
دلم به دعوی خون بر غزال چشمت را
سرشک سرخ و رخ زرد را گواه کشید
مقام شیفته حالان پناه طره ی تست
دل مقام شناسم بدان پناه کشید
نوید داد عنایت مرا که لطف عمیم
رقم به عفو تو بر صفحه ی گناه کشید
اگرچه می رود آلوده دامن ابن حسام
به ذیل عاطفت سایه ی الاه کشید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
گرملک بنگرد آن چشم خوش و لعل لذیذ
دفع نظّاره ی بد را بنویسد تعویذ
جام جم دور جهان را فلک از یاد ببرد
بده ای خسرو خوبان به من آن جام نبیذ
آیت حسن که در شان رخت نازل شد
بی مثال خط زلف تو نیابد تنفیذ
آنکه برداشت ترا کی فکند ابن حسام
نیست برداشتگان را زکریمان تنبیذ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
زیاده می کند آن چشم پرخمار خمار
ز دل همی برد آن زلف بی قرار قرار
بخست غمزه ی تیز تو خانه ی چشمم
که گفت دیده ی اهل نظر به خار بخار
چنان بسوخت شرار غم تو خرمن دل
که می رسد به دماغم از آن شرار شرار
در انتظار مداوم به وعده ی فردا
که نیست ممکن ازین چرخ بی مدار مدار
بپوش روی که صورت نگار چین ببرد
نمونه ای که نگارند از آن کنار کنار
به باغ مزرعه ی پاک سینه ابن حسام
چو هست تخم محبت ترا،بکار بکار
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
خطت مشکست و خالت عتبر تر
جهان را کرده ای پر مشک و عنبر
رخ ولبت را مپوش از دردمندان
زمعلولان که پوشد گل به شکر؟
قد سرو و لبت در روضه ی جان
نشان طوبی است و آب کوثر
رخت آیینه ی صنع الهی است
تعالی شانه الله الکبر
ز ابرویت که آن مشکین خیالیست
هلالی بسته ای بر ماه انور
برت گفتم کشم یک شب در آغوش
به خنده گفت ناید سرو در بر
مرا پیوسته هست از آرزویت
خیالی کج چو ابروی تو در سر
ببر آب و لطافت سرو و گل را
چو سرو ناز بر گلزار بگذر
درتو اهل دولت را مآب است
سر ابن حسام و خاک آن در
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
ای اهل درد را ز تو هر دم غمی دگر
نیش غم تو بر دل ما مرهمی دگر
درکوی تو که درگه اهل سعادتست
از آب چشم اهل صفا زمزمی دگر
ترشد به اب جود تو خاک وجود ما
فرمای از ابر لطف برآ شبنمی دگر
از کاینات دنیی و عقبی دوعالم اند
بیرون ازین دوخاک درت عالمی دگر
گفتی دمی دگر به لبت کام دل دهم
ای عمر اعتماد کرا بر دمی دگر
بردار جام جم که ببینی دروعیان
درزیر خاک خفته به هر سو جمی دگر
همچون دل شکسته ی ابن حسام هست
صد دل به قید زلف تو درهر خمی دگر
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ای ز بی غمخواریت هردم دلم غمخواه تر
نیست در دست غمت از من کسی بیچاره تر
مردم چشم مرا از حسرت لعل لبت
گردد از خون جگر هر دم بدم رخساره تر
در فراقت جامه از دل پاره می کردم ولیک
جامه را بگذاشت کز جامه بُد جان پاره تر
از دلم از عشوه های غمزه ی غماز تو
صبرشد آواره وآرام ازو آواره تر
چشم و لعلت بر دل من دعوی خون می کنند
گرچه خونخوار است لعلت چشم ازو خونخوارتر
معتدل گردد مشام از نُزهت عود و گلاب
گرشود ز آب عذارت زلف را یک تاره تر
آب روی ابن حسام از چشمه سار چشم یافت
هم عفالله دیده کو دارد رخم همواره تر
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
دلم فدای تو باد ای نسیم عنبر بیز
به دستگیری افتاده ای چو من برخیز
چنین که چشم تو هر گوشه ای کمین دارد
چگونه دل بنشیند به گوشه ی پرهیز
زبس که آتش رخساره ی تو می افروخت
بسوخت خرمن تقوای من به آتش تیز
زدیم در خم زلف گره گشای تو چنگ
که مفلسیم و نداریم هیچ دست آویز
بیا که باده و گل را به هم برآمیزیم
ز دست حادثه ی روزگار رنگ آمیز
بیار کاسه و از می پرآب رنگین کن
زخاک پرشده بین کاسه ی سر پرویز
سوار حادثه هر سو دو اسپه می تازد
نه رخش ازو بتواند گریخت نه شبدیز
فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم
تو مردمی کن و آبی زدیده بر وی ریز
فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم
تو مردمی کن و آبی ز دیده بر وی ریز
بتاخت لشکر غم قلب سینه ابن حسام
پناه می طلبی خیز و در پیاله گریز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز
به جان رسید دل از عشوه های آن طناز
تطاول سر زلفس نمی توانم گفت
که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز
سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی
بدان رسید که بر رو فکند مارا راز
چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست
بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز
دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد
خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز
خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است
ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز
ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام
«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»